شناخت قرآن(كمالى)

مشخصات كتاب

سرشناسه : کمالی دزفولی، علی، - 1292

عنوان و نام پديدآور : شناخت قرآن/ تالیف علی کمالی دزفولی

مشخصات نشر : تهران: سازمان حج و اوقاف و امور خیریه، اسوه، 1370.

مشخصات ظاهری : ص 660

شابک : بها:2500ریال ؛ بها:2500ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : چاپ دوم: 1374؛ بها: 7500 ریال

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس

موضوع : قرآن -- تحقیق

شناسه افزوده : سازمان حج و اوقاف و امور خیریه. انتشارات اسوه

رده بندی کنگره : BP65/4/ک 8ش 9 1370

رده بندی دیویی : 297/15

شماره کتابشناسی ملی : م 70-3887

[اغاز سخن]

إلى اللّه أشكو من معشر يعيشون جهّالا و يموتون ضلّالا. ليس فيهم سلعة أبور من الكتاب إذا تلي حقّ تلاوته، و لا سلعة أنفق بيعا و لا أعلى ثمنا من الكتاب إذا حرّف عن مواضعه.

نهج البلاغه، خطبه 17 به خداوند شكايت مى برم از گروهى كه زندگى مى كنند در حال نادانى، و مى ميرند در حال گمراهى. در پيش ايشان كالائى كم بهاتر از قرآن نيست اگر بحق تلاوت (تفسير) شود، و كالائى پر فروشتر و گرانبهاتر از قرآن نيست، اگر از موضع خود منحرف گردد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 15

پيشگفتار

الحمد للّه الّذي انزل على عبده الكتاب و لم يجعل له عوجا؛ و الصّلاة و السّلام على المصطفى من الخلق أجمعين، محمّد بن عبد اللّه خاتم النبيّين، و على آله و أهل بيته و عترته و ذوي قرباه الطّيّبين الطّاهرين. اللّهمّ وفّقنا لفهم كتابك المبين، و اهدنا الصّراط المستقيم.

روزى كه بشر از حكومت شمشير نا اميد شود به حكومت كتاب پناه خواهد برد، هر چند هزاران سال ديگر با آن روز فاصله باشد.

تكاپوى پيگير بشر براى دانستن همه چيزها است. روزى نمى گذرد مگر آنكه كسانى، از صف جاهلان كه اكثر افراد انسانى را تشكيل مى دهند، بيرون آمده، به صف عالمان كه در اقليت اند، مى پيوندند. لا جرم روزى خواهد رسيد كه اكثريت از آن عالمان باشد، و همان وقت است كه حكومت كتاب آغاز مى گردد.

براى جاهلانى كه تاريخ بشريت را با عمر كوتاه خود مقياس مى گيرند و آن را همچون دولت هاى مستعجل مى پيمايند، قبول اين مطلب دشوار است، اما براى عالمانى كه از درنگ چند ميليون ساله آفرينش براى تبديل ذغال سنگ به الماس آگاهند، قبول آن آسان

و قطعى است.

جاهلانى كه خود هميشه مايه ادامه حكومت شمشير بوده، و خود بار سنگين آن را بر دوش داشته اند، چون برف در زير آفتاب تكامل انسانى ذوب خواهند شد، و روزى كه در ترازوى بشريت كفه آنان سبكتر شود، عهد شمشير سپرى شده و عهد كتاب فرا رسيده است. ديگر امثال «ابى تمّام» نخواهند گفت:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 16 السّيف اصدق انباء من الكتب في حدّه الحدّ بين الجدّ و اللّعب شمشير در خبر دادن راستگوتر از كتاب است. مرز بازى و جدّ، در برندگى شمشير است.

بلكه بايد گفت:

قاطعيت از كتاب آمد، نه از شمشير تيزعهد علم و دانش آمد، محو شد جنگ و ستيز جهان در ادراك انسان، آميزه اى از غيب و شهود است، كه دو امر نسبى و اضافى اند. ادراك انسان، زنجير غيب را پيوسته به طرف شهود مى كشد و هر بار، حلقه اى از اين زنجير را در روشناى ديد و شهود مى آورد.

از كتاب هاى آسمانى، تنها قرآن مجيد است كه نيروى ادراك بينهايت بشر را بدرستى به او شناسانده است:

وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها (البقرة: 30) و خداوند همگى نام ها را به آدم آموخت.

إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا. (الاحزاب: 70) ما امانت را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشتيم، امّا از كشيدن آن سر بر تافتند و از آن ترسيدند. و انسان آن را كشيد؛ به راستى كه او از حدّ در گذرنده اى نادان است.

وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ (الاسراء: 70) به راستى كه فرزندان آدم را گرامى داشتيم.

سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ.

(الفصلت: 53) به زودى نشانه هاى خود را در آفاق و هم در انفسشان بدانان خواهيم نمود، تا كه به روشنى آشكارشان شود كه او (خدا) حق است.

قرآن به انسان امر مى كند كه هميشه در جهانشناسى بكوشد، و با به كار بستن نيروهاى خداداد، جهاندار را در آيات آفاقى و انفسى بشناسد. تدرّج در مراتب كمال براى دريافت رازهاى آفرينش، سر لوحه معارف قرآن است.

از معارف قرآن دانسته مى شود كه فهم جهان، به نحو كلى و به طور تمام و كامل، چنانچه فلاسفه قديم مى پنداشته اند، ممكن نيست؛ فهم جهان از راه شناخت كامل و پيگير اجزاء جهان و اسرار نهفته در آن ميسر است، نه سرگردانى در دورها و پاى به زنجيرى در تسلسل ها. و هر چند اين چاره انديشى ها در دوران جهل بشر، همچون

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 17

مسكّنى به كار رفته باشد، اما هرگز شناخت آيات آفاقى و انفسى، تنها با ابطال دور و تسلسل امكان پذير نيست. قرآن در آيه شريفه: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ» تصريح دارد كه شناخت حقيقت، امرى مفروغ عنه و پايان يافته نيست، بلكه حقيقت به نحو تدريجى و متكامل، در آينده و آينده، و شايد الى الابد، در آيات آفاقى و انفسى بايد شناخت شود؛ و اين خود از معجزات قرآن است و هيچ مكتبى، نه دينى و نه فلسفى، قبل از قرآن آن را اعلام نكرده است.

فخر رازى در پايان عمرش گفته بود:

به تحقيق در روش هاى علم كلام و راه هاى فلسفى تأمل كردم؛ نديدم كه بيمارى را شفا دهد يا تشنه اى را سيراب كند. و ديدم نزديكترين راه ها، به تحقيق، راه قرآن است. و هر

كس همچون من آزمايش كند، شناختى چون شناخت من به دست خواهد آورد.

امتياز قرآن در اسلوب رسايش مى باشد، كه مطابقت احوال و انگيزه هاى فطرى بشر، با إحكام در آن رعايت شده است. با همين اسلوب فطرى است كه قرآن خردها را مى سازد، نفوس را آماده مى كند، مشكلات انسانيت را- كه باز مانده خرافات اديان قديم دشوارترشان ساخته- چاره مى كند، و زندگى مردمان را بر اساسى از هدايت و فطرت و برهان بنا مى نهد.

قرآن براى مراتب مختلف تكامل بشر روشى خاص دارد كه زنگار خرافات را از آن زدوده و اوهام عهد عتيق را- كه صفاى انسانيت را مكدر ساخته بود- از آن به دور كرده است.

مواد لازم براى ساختن انسان كامل در قرآن موجود است. مصالح ساختن كاخ انسانيت در دوران كتاب را بايد از قرآن به دست آورد.

بشريت، در قرآن ارزشمندترين شيوه اداره اجتماع را مشاهده كرده است، بهترين نقشه ايجاد يك تمدن جديد را كه مى تواند همه ملت ها و جوامع را از سنگينى بار گمراهى ها، بيدادگرى ها و بدبختى ها رها كرده، به زندگانى سرشار از نور علم و معرفت و صلح و صفا رهنمون شود.

قرآن، براى اولين بار، مبارزه را نه تنها با بت ها، بلكه با متولّيان بت ها آغاز كرده است و به انسانى كه به دوران بلوغ خود نزديك مى شود خاطر نشان ساخته كه براى رشد انسانيت خطر متولى بت از خود بت بيشتر است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 18

دين ابدى، معجزه ابدى مى خواهد. قرآن، آن معجزه ابدى اسلام است كه قرون و اعصار را در نور ديده، عجز بشر را از آوردن سوره اى همانند خود ثابت كرده است.

تنها كتابى كه دست فرصت طلبان

تاريخ نتوانسته است چهره واقعى و اصيل آن را دگرگون كند قرآن است. شگفت نيست اگر اين فرصت طلبان، كه خود را در هر انقلابى جا زده و پس از مسخ اصول آن، دستمزد هنگفتى از احمقان دوران شمشير گرفته اند، از قرآن هراس داشته باشند.

اعلاميه جامعه جهانى يهود مى گويد:

بر ما واجب است كه كتاب ايشان، يعنى قرآن را كه برنده ترين سلاح اسلام است استخدام كنيم تا اسلام را از ميان برداريم. بر ما واجب است كه به مردم نشان دهيم هر چه مطلب صحيح در قرآن است جديد نيست و از جاى ديگر گرفته شده است، و آنچه در آن جديد است نادرست است. «1»

ملاحظه كنيد كه دشمنان اسلام از اين كه قرآن در ذكر معارف عاليه متفرّد است، چقدر بيمناكند.

مگر نه اينكه «گلادستون»، يكى از نخست وزيران سازنده امپراطورى انگلستان، در مجلس عوام گفته بود:

دو مانع دشوار كه راه تسلّط ما را بر مستعمرات اسلامى بسته است، و با تمام قوا بايد در رفع آنها كوشيد عبارتند از: (در اين وقت قرآنى را كه همراه آورده بود نشان داد و گفت) اول اين كتاب، (و پس از اندكى سكوت، با دست چپ به سمت مشرق اشاره نمود و گفت) دوم اين كعبه.

بارى، قرآن كتاب جاويدان است كه هميشه با عقل و جان بشر، در هر اوج از تمدن كه باشد، سر و كار دارد؛ هميشه در مرز مطلق حقيقت است؛ همه چيز را بررسى مى كند و درباره آن بطور نهائى حكم مى دهد؛ مصالح فرد و اجتماع را در همه جا و همه گاه در خود ذخيره دارد.

زمان و مكان در برابر قرآن بى اثر و

ناچيز است. زرق و برق پيشرفت هاى مادى

______________________________

(1) التبشير و الاستعمار فى البلاد العربية، صفحه 40.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 19

بشر نمى تواند قرآن را از عرشى كه جايگاه حشمت اوست فرود آورد. قرآن ترازويى است كه ارزش هر چيزى به محك آن سنجيده مى شود.

قرآن كتاب است، كتاب مطلق.

قرآن در خانه هر مسلمان جا دارد. به آن پناه مى برند. از آن تبرك مى جويند.

كودكان آن را مى بوسند. بيسوادان به نقش كلماتش نظر مى كنند. با سوادان آن را مى خوانند. قاريان با نواى دلنواز آن را قرائت مى كنند. روح شنوندگانش، لختى از اين جهان خاكى جدا مى شود و در فضائى مجرّد از قيود جسمانى پرواز مى كند. مردان خدا در دل شب ها در آن تدبر مى كنند و از تأمل در آياتش با آيات آفاقى و انفسى آشنا مى شوند و از خداوند توفيق معرفت مى طلبند. قرآن به ايشان الهام مى بخشد كه اين شبگردان فلكى از پى كارى روانند، جهانى با اين عظمت و زيبائى بيهوده نيست.

قرآن از امانتى سخن مى گويد كه آسمان ها و زمين و كوه ها از گرفتن آن سر باز زدند و ترسيدند، و بشر مشتاقانه آن را پذيرفت. آيا آن امانت، جز سرّ الاسرار و راز رازها چه تواند بود؟

قرآن به ما مى فهماند كه وجد و جذبه تأمل، جاودانه روزى انسان است، اما مستى مى و مل، حرام و ابتر است. آنان به مردار اين جهان چسبيده اند كه مهرويان بستان خدا را نديده اند. مردان خدا از ديدار مهرويان آن جهان نعره «يا ليت» «1» مى زنند و از چنگال و دندان لاشخورهاى اين جهان نعره «لا ضير». «2» مرده پرستان، از بيكسى به شمارش مردگان خود مى پردازند «3» كه شايد آن جاى خالى

در قلب خود را پركنند، اما هرگز نميتوانند. همه بى اعتمادند، همه از فساد و تباهى هراسانند، گور يكديگر را با زور و زيور مى پوشانند تا پايان پليد خود را ناديده گيرند. دريغا! نمى دانند كه زندگانى سراسر سعادت و جاودانه، از آن اهل قرآن است.

______________________________

(1) اشاره بقوله تعالى:

يا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِي رَبِّي وَ جَعَلَنِي مِنَ الْمُكْرَمِينَ. (يس: 26)

(2) اشاره بقوله تعالى:

قالُوا لا ضَيْرَ إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ. (الشعراء: 50)

(3) اشاره بقوله تعالى:

أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ. (التكاثر: 2)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 20

قرآن برنامه فردى و اجتماعى عصر رسالت بود. عقيده راسخ مسلمانان به خدا و پيغمبر و قرآن، از مسلمانان ابر مردانى ساخته بود كه تاريخ بشريت كمتر مى تواند نظائرى از ايشان نشان دهد؛ تا آنجا كه دشنام رايج در وقت خرده گيرى بر افراد اين بود: «بس حامل القرآن».

در روز جنگ با «مسيلمه» ى كذّاب، چون پرچم را به «سالم» مولاى «ابى حذيفة» دادند، او به مسلمانان گفت: گمان مى برم كه با خود گفته ايد سالم، صاحب قرآن است و مانند رفيق خود ثابت مى ماند تا بميرد. گفتند: چنين است، حال ببين تا چگونه خواهى بود. سالم گفت: به خدا چنين است، بد حاملى براى قرآن باشم اگر پايدارى نكنم.

در همين واقعه بود كه سالم فرياد زد: اى اهل قرآن! با قرآن كارهاى خود را زينت دهيد. آنگاه سخت حمله كرد تا دشمن را از جاى خود بكند.

بيشترين مجاهدان سرسخت و شهيدان ميدان ها در عهد رسالت، قاريان قرآن بودند، اما نه همچون قاريان اصطلاحى كه گمان مى كنند قرائت قرآن، تنها همان اخراج صوتى حروف است، نه فهم مراد كلام اللّه و هماهنگ ساختن

رفتار با قرآن.

در عهد رسالت، صفوف از هم جدا نبودند؛ يك مسلمان، هم قارى قرآن بود، هم سرباز مسلح، هم مجاهد از جان گذشته، هم آشنا به فنون جنگ و چست و چالاك.

اما بعد از عهد رسالت اين صفوف از هم جدا شدند، تا آنجا كه معاويه در جنگ صفين توانست پانصد قارى حرفه اى را- كه قيافه عوام فريبانه امثال ايشان بدترين نحوست ها براى اسلام است- با قرآن هايى بر روى دست به ميدان فرستد تا در اتحاد و تصميم فاتحان جنگ، يعنى اصحاب على- عليه السلام- رخنه كرده، مجاهدات عظيم ايشان را عقيم سازند.

بعد از عهد رسالت، هر چند آن انس دائمى را كه مسلمانان در افكار و اعمالشان با قرآن داشتند كم كم از دست دادند، اما براى فهم كلام اللّه سخت كوشيدند. ايشان حامل علم بودند، كه خداوند پاداش نيكشان دهد. هميشه علم به دست اهلش خواهد رسيد و عمل كنندگانى خواهد يافت، و همه اين علوم با وضع متكامل خود ذخيره اى براى دوران كتاب خواهد بود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 21

علم فهم قرآن كه «تفسير» ناميده شد، ناچار مبتنى بر مقدماتى بود كه بى دانستن آنها فهم مراد اللّه ممكن نبود، مانند: علم لغت و اسلوب زبان عرب، علم اسباب نزول، و علم ناسخ و منسوخ. اين گونه مسائل را عالمان تفسير، مناسب مقام در ضمن تفسير ياد مى كردند، و تا مدتها به صورت علمى مستقل و جداگانه از تفسير نبود، و در آن باره تدوين و تأليفى جداگانه نشده بود، مانند سير تاريخى علم اصول فقه كه سال ها مسائل آن در ضمن علم فقه مندرج بود، اما كم كم به صورت علم جداگانه اى

تدوين گرديد و در آن باره كتاب ها تأليف شد.

چنانچه اشاره شد، بسيارى از علماى تفسير، از صدر اسلام تا هم اكنون، مسائل علوم قرآن را، اگر چه مستقلا تدوين نكرده اند، اما غالبا در ضمن كتب تفسير، يا به عنوان مقدمه، يا به مناسبت آيات، و نيز بخشى از آنها را در ضمن اصول فقه ياد كرده اند، و به هر حال اين مهم را كه كليد علم تفسير است، ناديده نگرفته اند. چنانچه از مفسرين اماميه، «شيخ طوسى» در مقدمه تفسير «التّبيان» و «شيخ طبرسى» در مقدمه «مجمع البيان» و «فيض كاشانى» در مقدمه «تفسير صافى» و «بلاغى» در مقدمه «آلاء الرّحمن» و «شعرانى» در مقدمه چاپ «منهج الصادقين» و آقاى «خوئى» در «البيان»، مسائل عمده علوم قرآنى را ياد كرده اند؛ همچنانكه مسائلى مانند ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه را هم جداگانه ذيل تفسير آيات مناسب مورد، بتفصيل مورد بحث و تحقيق قرار داده اند.

شايد قديمترين صورت تدوين يك علم مستقل از علوم قرآنى، علم الرسم العثمانى باشد، كه همزمان با تدوين قرآن إمام (تدوين شده در زمان عثمان) پديد آمده است. پس از آن علم إعراب القرآن مى باشد كه واضح آن «ابو الاسود دئلى» به راهنمائى أمير مؤمنان على- عليه السّلام- بوده است، و همچنين تفسير منسوب به «نعمانى» و مأثور از أمير المؤمنين- عليه السلام- كه شامل غالب مسائل علوم قرآنى است «1».

در زمان بنى اميه، جمعى از صحابه و تابعين، از علم ناسخ و منسوخ و علم

______________________________

(1) تفسير منسوب به نعمانى، مفصلا در جلد 93 بحار الانوار صد جلدى مذكور است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 22

اسباب نزول و علم غريب القرآن سخن گفتند. اما

تا پيش از قرن چهارم، كتابى مدون در علوم قرآنى ديده نشده، يا خبر آن به ما نرسيده است. قبل از آن، علما اين علم را در سينه داشتند، چنانچه به تفسير نعمانى اشاره شد، و نيز آن همه اخبارى كه اصحاب خاص صادقين- عليهما السلام- در محضر ايشان در مورد تفسير و علوم آن فرا گرفتند، و سابقه اين علم به آنان باز مى گردد.

چنانكه از طرق عامّه نقل مى كنند، وقتى «شافعى» را به تهمت ميلش به.

علويان، در زنجير نزد هارون آوردند، از او پرسيد: علم تو درباره كتاب خداوند چگونه است؟ وى گفت: از كدام كتاب مى پرسى؟ هارون گفت: احسنت! سؤال من از كتابى است كه بر پسر عمّم محمد- صلّى اللّه عليه و آله- نازل شده است. شافعى گفت: علوم قرآن بسيار است، آيا از محكم و متشابه، يا تقديم و تأخير، يا ناسخ و منسوخ، يا غير اينها، از كدام مى پرسى؟ آنگاه خود در مورد همه جواب داد.

در خلال هزار و صد سال، علماى اسلام كتاب هاى مهمّى در علوم قرآن تأليف كرده و ميراث گرانبهائى به جا گذارده اند. از مهمترين آنهايند: برهان زركشى، اتقان سيوطى، مناهل العرفان زرقانى و صدها كتاب ديگر كه اين كتاب گنجايش ذكر آنها را ندارد.

نويسنده كتاب حاضر «سيّد على كمالى دزفولى»، فرزند مرحوم «سيّد رضى الدّين»، و او فرزند «حاج سيّد حسين ظهير الاسلام»، از سادات موسوى مشهور به «سادات گوشه» «1»، كار مهمى انجام نداده ام. امتياز و فضيلت از آن دانشمندان بزرگ و متقدم است كه با نيّت خالص، زندگانى خود را در تلاش كسب علوم قرآنى به سر آوردند و اين ميراث گرانبها را براى

آيندگان به جاى گذاردند. سعى من آن بوده است كه زبده استنباط ايشان را در نسقى منظم و زودياب فراهم سازم و تا آنجا كه علم اجازه دهد ميان بسيارى از گفته هاى به ظاهر متفاوت ايشان، مورد توافقى بيابم،

______________________________

(1) وجه تسميه به سادات گوشه از آن است كه مرقد «سيّد ولىّ الدّين» جدّ ايشان، در دهكده گوشه در خاك بختيارى، زيارتگاه است. سيد از جانب سلطان محمد خدابنده (ألجايتو)، براى ترويج مذهب تشيع در خوزستان و بختيارى گسيل شده بود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 23

چنانچه خواننده گرامى ملاحظه خواهد كرد. و نيز خواهد ديد كه بعضى از مشكلاتى كه در باب قرائت يا آيات محكم و متشابه، سابقين معترض آنها نشده اند و لذا لا ينحل مانده اند، به توفيق خداوند در اين كتاب حل شده و يا به آن مرحله نزديكتر شده اند.

همين مطلب است كه درخواست خالصانه و مجدّانه اين خدمتگزار را از اهل اين فن ايجاب مى كند، تا در رفع اين نقيصه بكوشند و اين علم را كه بين ما كمتر مورد بحث و تحقيق قرار گرفته است، در نطاق وسيعى از كميّت و كيفيت مورد بررسى قرار دهند و نتيجه آن را كه مكمّل و احيانا مصحّح كار پيشينيان است، به خواستاران حقيقت تحويل نمايند.

ميراث عظيم اخبار آل محمّد (ص) كه غنى ترين منابع سنت و سيرت است، از ناحيه عترت براى ما باقى مانده است. اگر روزگارانى به علت كمبود نيروهاى ظاهرى، گسترش و تعداد محصول كار ما در موردى از موارد چشمگير نبوده است، اكنون وقت تلافى مافات است. پس بايد با نيّت خالص، دور از تعصب ها و كينه توزى هاى كودكانه و دور از

حبّ مال و جاه و شهرت بكوشيم و سخت بكوشيم؛ انّه ولىّ التّوفيق.

از اردى بهشت سال 1348 كه دانشمند و فقيه عظيم الشأن آقاى «حاج شيخ محمد كاظم معزّى»، مرا به اين كار خير رهنمون شد، تا سال گذشته، توفيق يافتم كه سه كتاب «قانون تفسير»، «تاريخ تفسير» و «قرآن ثقل اكبر» را تأليف و منتشر سازم، كه بضاعت مزجاة و غايت مستطاع بود. چون مطالعه و بررسى آن سه كتاب مطول براى خوانندگان بيشترى ميسّر نبود، به صوابديد بعضى دوستان، از جمله برادر «مهرگان»، بر آن شدم كه مجموع محتويات آن سه كتاب را به وضعى مختصرتر و آسان فهم تر در يك كتاب به نام «شناخت قرآن» فراهم آورم كه از خداوند متعال توفيق اتمام آن را مى خواهم و از دوستداران قرآن و عترت، دعاى خير و از اهل فن، تصحيح و تكميل آن را. نيز بر خود واجب مى دانم كه تا زنده ام در يوغ منّت سه مرد خدا باشم: اوّل عمويم مرحوم «سيّد صدر الدّين ظهير الإسلام زاده» كه مرا تربيت كرد و تعليم داد؛ دوّم فقيه الاسلام مرحوم «حاج سيّد اسد اللّه نبوى» موسّس حوزه علّميه دزفول كه مرا از فيض علم و اخلاق خود بهره مند ساخت؛ سوم مرحوم «حاج شيخ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 24

محمد كاظم معزّى» كه با ارشاد خود مرا به اين راه رهنمون گرديد.- و السّلام علينا و على عباد اللّه الصّالحين.

تهران، گلندوك سيّد على كمالى دزفولى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 25

بخش يكم تعاريف

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 26

تعريف علم تعريف قرآن تعريف علوم قرآنى تعريف تفسير تعريف تأويل تعريف تفسير قرآن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 27

تعريف علم

در لغت:

مصدرى است مرادف فهم و معرفت، و نيز مرادف جزم در رأى.

در اصطلاح حكما:

صورت هر چيزى است كه در عقل حاصل مى شود، يا حاصل شدن صورت دانسته شده از چيزى است به طور نقش بستن در نيروهاى عقل و نفس كه آن را ذهن گويند. ذهن، از جهتى، مانند آينه است و علم مانند نقش بستن ديده شده هاست در آن.

در اصطلاح متكلمين:

صفتى است كه شئ براى صاحب علم به آن منجلى مى شود. بعضى- و از آن جمله اشعرى- گفته اند: علم صفتى است كه براى صاحبش تمييز و تشخيص و شناختى به دست مى دهد كه احتمال نقيض در آن نمى رود، هر چند اين شناخت به وساطت حواس باشد.

در اصطلاح علماء تدوين (كه اينجا مورد نياز ماست):

عبارت است از دانستن مسائل مضبوطى در جهت واحدى، براى شناخت امرى كلى.

بايد دانست كه تعريف علم، بطور مطلق و در حد كامل، ممكن نيست، زيرا از شدت ظهور مخفى است.

تعريف قرآن

اشاره

«شافعى» گويد:

القرآن (با الف و لام) علم مشتقى است خاص به كلام خداوند، و مهموز نيست، و از ماده قرائت نمى باشد.

ديگران هم چيزهائى گفته اند، اما قول فصل آن است كه:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 28

قرآن مصدرى است بر وزن رجحان، مرادف با قرائت؛ مهموز است و تسميه آن از باب تسميه مفعول است به مصدر، يعنى تسميه مقروء به قرائت. قوله تعالى:

إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ. (القيامة: 17 و 18) بر ماست جمع و خواندن آن. پس هر گاه آن را خوانديم، تو آن خواندن را پيروى كن.

خلاصه آنكه قرآن، علم شخصى است، و مدلول آن همين آيات منزله از اول فاتحة الكتاب تا آخر سوره ناس، كه به خصوصيات اعلايش ممتاز است. و اختلاف قرائات، قدحى در تشخّص آن وارد نمى كند؛ چنانكه در تشخص زيد، بودن او در مكه يا مدينه، يا گوناگون شدن او در دوران طفوليت و شيخوخيت و يا مرض و صحت، قدحى وارد نمى كند.

تكمله:

لفظ قرآن هم بر كل قرآن اطلاق شود، هم بر بعض آن. آن كه همه قرآن را خواند مى گوئيم قرآن خواند و آن كه بعض آن را، نيز مى گوئيم قرآن خواند. اما اختلاف است كه آيا اين استعمال در هر دو مورد، حقيقت است و بنابر اين مشترك لفظيند، و يا استعمال آن در كل، حقيقت، و در بعض، مجاز است؟

تحقيق آن است كه در كل، حقيقت، و در بعض، مجاز است. زيرا به طورى كه گفتيم، علم شخصى است براى آيات منزله من اوّل الفاتحة الى آخر النّاس، و ادعاى تبادر در مورد بعض صحيح نيست و قرينه دارد، هر چند خفى

باشد.

تعريف علوم القرآن

مقصود از علوم القرآن (به لفظ جمع، نه علم القرآن به لفظ مفرد)، گروهى از معارف متصله به قرآن است، كه به نحوى از انحاء، به طور خاص، خادم فهم قرآن باشند، مانند: علم الرسم، علم القراءات، علم اسباب النزول، علم الناسخ و المنسوخ، علم إعراب القرآن، علم غريب القرآن، علم المحكم و المتشابه، و غيره. قيد «به طور خاص» براى آن است كه بعضى از علوم را- هر چند به طور مقدمى در فهم قرآن دخيل باشند، مانند صرف و نحو- خارج كند، نه علم إعراب القرآن را كه به طور خاص در فهم قرآن دخيل است.

به عبارت ديگر، علوم القرآن آن دسته از علومند كه مستقيما و بلا واسطه در فهم قرآن دخيلند، مانند علم ناسخ و منسوخ؛ و به آن دسته از علوم كه در فهم قرآن و غير قرآن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 29

دخيلند (مانند صرف و نحو) اصطلاحا علوم القرآن نمى گويند.

اين مركّب اضافى، يعنى علوم القرآن، بعد از نقل اصطلاحى، علم شخصى است براى فنى كه شامل همه علوم خادم در فهم قرآن است. بنابر اين مدلول تضايفى قبل از نقل آن، با مدلول اصطلاحى بعد از آن، مغايرت دارد. گوئى علوم القرآن، بعد از علميت، وحدتى انتزاعى يافته و يك علم است كه مسائل آن، علوم مختلفه اى است كه به طور خاص، خادم فهم قرآنند.

تعريف تفسير

الف- تعريف لغوى تفسير:

تفسير در لغت، به معنى ايضاح و تبيين است، و از آن است قوله تعالى:

وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلَّا جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً. (الفرقان: 33) و هيچ مثلى نياورندت مگر كه (آن مثل را) به حق و با بهترين بيان برايت آورده ايم.

و آن مأخوذ

است از فسر به معنى أبان و كشف.

فسر به معنى نظر كردن پزشك در «ميز» بيمار كه در شيشه كرده باشند نيز مى آيد، و چنين شيشه اى را «تفسره» گويند.

«ابن جوزى» گويد:

تفسير، بيرون كردن چيزى معلوم الخفاء است به مقام تجلى و حد وضوح.

ب- تعريف اصطلاحى تفسير:

تفسير در اصطلاح علماى تفسير قرآن، همان علم فهم قرآن است. ذيلا اقوال بعضى دانشمندان بزرگ را در اين باره مى آوريم.

«ماتريدى» گفته است:

تفسير، قطع رساندن است به مراد از لفظ، و شهادت دادن به آنكه مراد خداوند از لفظ، چنين و چنان است. پس اگر دليلى مقطوع به در كار بود، تفسير صحيح است، و اگر نبود، تفسير به رأي است.

«ابو طالب ثعلبى» گويد:

تفسير، بيان وضع لفظ است از حيث حقيقت و مجاز، مانند تفسير صراط به طريق، و صيّب به مطر.

بعضى گفته اند كه تفسير عبارت است از علم به امور زير:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 30

نزول آيات، اسباب نزول، عام و خاص، مطلق و مقيّد، مجمل و مبين، حلال و حرام، وعد و وعيد، أمر و نهى، و امثال آنها.

تعريف تأويل

الف- تعريف لغوى تأويل:

اشاره

«ثعلبى» گويد:

تأويل به معنى تفسير و بيان باطن لفظ است، مأخوذ از «اول» كه رجوع به عاقبت امر است. پس تأويل عبارت از حقيقت مراد است و تفسير خبر دادن از دليل مراد است. به عنوان مثال، قوله تعالى: «إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ».» (الفجر: 14) و آن، چنان است كه مرصاد از رصد است: «قال رصدته اى راقبته» (يعنى مراقب آن بودم.)؛ و مرصاد، مفعال است از آن، و اين تفسير لفظ است. اما تأويل آن، چنان است كه مراد تحذير است از تهاون و غفلت در استعداد براى ورود بر خداوند. و اين دليل قاطع، اقتضاى بيان مراد دارد، كه همان تأويل است، بر خلاف وضع لفظ در لغت، كه در اين صورت، دو لفظ تفسير و تأويل، مترادفين نيستند.

تذييل:

با آنكه جمعى از علما، مانند طبرى، تفسير و تأويل را چون مترادفين به جاى هم استعمال كرده اند، به نظر ما قول ثعلبى از نظر تقريب مطلب، شايان اهميت است، و خواهيم ديد كه كلمه تأويل- هر چند از آغاز، صرفا براى چنين معنائى استعمال نشده- اما در قرون متأخر براى همين معنائى كه ثعلبى گفته مصطلح گرديده است.

«راغب» گويد.

تأويل، برگرداندن چيزى است به پايان و نتيجه اى كه از آن مراد است، خواه گفتارى باشد و خواه كردارى.

دليل اين قول از قرآن، قوله تعالى است: «ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً» (الكهف: 82)، كه در حقيقت، همان علت غائى واقعه است. وقتى عبد من عباد اللّه (شايد خضر)، علت كارهاى بظاهر منكر خود را براى موسى بيان كرد، گفت: اين است اول و هدف از كارهايى كه شكيبا نبودى تا پايان و فايده آنها

بر تو آشكار شود.

ب- تعريف اصطلاحى تأويل:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 31

چنان به نظر مى رسد كه سرگذشت تأويل در ادوار مختلف گوناگون است:

گاهى آن را مترادف با تفسير اصطلاح مى كرده اند، مانند قول «مجاهد» كه گفته است:

العلماء يعلمون تأويله اى تفسيره.

چنانچه طبرى در همه جا از تفسير بزرگ خود مى گويد:

القول فى تأويل قوله تعالى كذا و كذا.

يا آنكه گويد: «اختلف اهل التّأويل»، و محققا قصدش همان تفسير است.

ما اصطلاحات علماى ادوار مختلف را براى تكميل اطلاع در فصل جداگانه مى آوريم.

«ابن الكمال» گفته است:

تأويل، برگرداندن آيه است از معنى ظاهرى به معنى محتمل، اگر آن محتمل موافق كتاب و سنت باشد، مانند قوله تعالى: «يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ». (الانعام: 95) حال اگر بيرون شدن پرنده را از تخم و يا پديد آمدن مؤمن را از صلب منافق، از اين باب بگيريم، تأويل است و مخالف كتاب و سنت هم نيست.

«ابن الخطيب» گويد:

قرآن مجيد حجت بر لغت است، نه آنكه لغت حجت بر قرآن باشد. در قرآن ميان تفسير و تأويل فرق هست. قرآن كلمه تأويل را براى امور خفيّه غامضه، كه ظاهر آن چون پرده اى باطن آن را مستور مى دارد، به كار برده كه باطن آن مراد است. ميان ظاهر غير مراد و باطن مراد، فاصله زياد است، كه فقط ذوى البصائر آن را مى يابند، مانند يوسف- عليه السلام- در قوله تعالى:

وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ (يوسف: 21) و اين چنين براى يوسف در زمين فرمانروائى داديم، و تا او را تأويل و حقيقت رويدادها بياموزانيم.

و قوله تعالى:

سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً. (الكهف: 78) بزودى تو را از پايان و واقعيت آنچه بر

آن صبر نداشتى آگاه مى كنم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 32

مقايسه ميان موارد استعمال تفسير و تأويل

اشاره

علما در وجوه افتراق ميان تفسير و تأويل اختلاف دارند و حل مطلب يكى از مشكلات است:

«امين الخولى» گويد:

گمان دارم منشأ اين اختلافات آن است كه استعمالات قرآن درباره كلمه تأويل غير از استعمالات بعدى آن است.

توضيح:

شيوع استعمالات مختلف در كلمات تفسير و تأويل، بر اثر مسامحه، نامعين بودن مرزها، و دخالت غير اهل فن است. به همين جهت بايد مورد استعمال را، چه در قرآن، چه در اخبار، و چه در لسان علماى فن، آنهم با ملاحظه سير تاريخى استعمالات، مورد بررسى قرار دهيم، تا استنباطى كه مستند به مفاهيم حين استعمال است صحيح باشد. ما آن موارد را تا آنجا كه توانسته ايم استقصا كنيم، ذيلا نقل كرده، خلاصه آن را به عنوان نتيجه مى آوريم.

استعمال كلمه تفسير در قرآن:

از ماده فسر در قرآن، فقط يك مورد استعمال هست، قوله تعالى: «وَ لا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلَّا جِئْناكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً» (الفرقان: 33) اى احسن تفصيلا و بيانا.

مانند آنكه در پاسخ به چگونگى خلقت عيسى بدون پدر، خداوند فرمود مانند آدم كه بدون پدر و مادر آفريده شد. و معلوم است كه آنچه خداوند در قرآن آورده، يعنى قوله تعالى: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (آل عمران: 59)، احسن تفسيرا و بيانا و تفصيلا مى باشد.

استعمالات كلمه تأويل در قرآن:

از ماده آل يؤل، هفده مورد استعمال در قرآن هست:

1 و 2- هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ. (آل عمران: 6)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 33

او (خداوند) همان كسى است كه كتاب را بر تو نازل ساخت. بخشى از آن، آيات محكمات است كه ريشه كتابند و بخش ديگر متشابهاتند. اما آنان كه دلشان بيمار و گمراه است، آنچه را متشابه است دنباله روى مى كنند براى فتنه جويى و براى تأويل (ناروا)؛ و حال آنكه تأويل (صحيح) آن متشابه را نمى داند مگر خداوند و راسخان در علم كه مى گويند ايمان آورديم، همه اش از نزد خداوند است. و متذكر نمى شوند مگر خردمندان.

«طبرسى» گويد:

تأويل به معناى تفسير است، و اصل آن مرجع و مصير؛ كه گويند: آل أمره الى كذا، يؤل، أولا: اذا صار اليه. و اوّلته اذا

صيّرته اليه. و احسن تأويلا، اى احسن عاقبة.

و قول العرب تأوّل الشئ اذا انتهى.

3- يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا. (النساء: 58) اى مؤمنان، اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر و صاحبان امر از خودتان را. پس اگر در چيزى نزاع كرديد، آن را به خدا و رسولش ارجاع كنيد- اگر ايمان به خدا و روز باز پسين داريد- كه اينگونه بهتر و خوش عاقبت تر است.

«قتاده» و «ابن زيد» و «سدي» گفتند: اى احمد عاقبة؛ كه تأويل از آل يؤل است اذا رجع، و مآل، همان مرجع و عاقبت است. و آن را تأويل گفتند چون عاقبت امر است.

4 و 5- هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا تَأْوِيلَهُ يَوْمَ يَأْتِي تَأْوِيلُهُ يَقُولُ الَّذِينَ نَسُوهُ مِنْ قَبْلُ قَدْ جاءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالْحَقِّ فَهَلْ لَنا مِنْ شُفَعاءَ فَيَشْفَعُوا لَنا أَوْ نُرَدُّ فَنَعْمَلَ غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ قَدْ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ. (الاعراف: 53) آيا چيزى جز پايان و واقعيت خواهند ديد؟ روزى كه آن عاقبت (روز قيامت) بيايد، آنان كه آن روز را قبلا ناديده گرفته بودند، مى گويند: فرستادگان پروردگار ما بحق آمدند، آيا شفيعانى داريم تا ما را شفاعت كنند؟ يا باز گردانده مى شويم تا كارهايى كنيم جز آنچه مى كرديم؟ بتحقيق خود را زيانكار ساختند و آنچه دروغ مى بستند از ايشان گم و نابود شد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 34

6- بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمَّا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ

كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظَّالِمِينَ. (يونس: 39) بلكه تكذيب كردند آنچه را به دانستنش احاطه نداشتند و حقيقت آن برايشان آشكار نشده بود. و هم چنين پيشينيان ايشان نيز تكذيب كردند. بنگر عاقبت ستمكاران چگونه است.

يعنى آنچه را علمشان فرا نمى گرفت تكذيب كردند و تا عاقبت آن به ايشان نرسيده بود «درك نكرده بودند».

7- وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ. (يوسف: 6) و اين چنين پروردگارت تو را بر مى گزيند و عاقبت شناسى به تو مى آموزد و نعمت خود بر تو تمام مى كند، همچنان كه بر پدرانت ابراهيم و اسحق تمام كرد، كه او حكيم و داناست.

آن را تأويل گفتند، زيرا پايان كارش به آنجا مى كشد كه رمز آن را در خواب ديده بود. و تأويل در اصل، پايان و منتهائى است كه معنى و مراد به آن كشيده مى شود. و تأويل حديث، فهم آن و حكم آن و پايان آن است، به طورى كه مورد اعتماد باشد؛ و نيز فايده آن است.

8- وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ. (يوسف: 21) و آن كه از مصريان او را خريد، به همسرش گفت. او را گرامى بدار، شايد ما را سود دهد يا كه فرزند خوانده اش گيريم. و اين چنين براى يوسف در زمين جايگاه عزت فراهم كرديم و تا او را

عاقبت شناسى رويدادها بياموزيم؛ و خداوند بر امر خود غالب است اما بيشتر مردم نمى دانند.

9- وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ.

(يوسف: 36) و با يوسف دو جوان به زندان درآمدند. يكى گفت: من در خواب ديدم شراب مى سازم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 35

ديگرى گفت: ديدم نام بر سر دارم كه پرنده ها از آن مى خورند. ما را از تعبير خوابمان خبر ده، ما تو را از خوبان مى دانيم.

10- قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ. (يوسف: 37) يوسف گفت: هنوز به شما غذا نداده اند كه شما را به تعبير و تأويل آن خبر مى دهم. اين تعبير (خواب) شما از آن چيزهائى است كه پروردگارم به من آموخته است. من آيين گروهى را كه به خداوند ايمان نياورده اند و به روز جزا كافرند ترك كرده ام.

11- قالُوا أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ. (يوسف: 44) گفتند اينها بيهوده خواب است و ما تعبير بيهوده خواب را نمى دانيم.

12- وَ قالَ الَّذِي نَجا مِنْهُما وَ ادَّكَرَ بَعْدَ أُمَّةٍ أَنَا أُنَبِّئُكُمْ بِتَأْوِيلِهِ فَأَرْسِلُونِ. (يوسف: 45) يكى از آن دو تن كه نجات يافته بود و پس از مدتى فراموشى به ياد آورد، (به عزيز مصر) گفت: من شما را به تعبير و تأويل آن (خواب) خبر مى دهم، مرا (در پى يوسف) بفرستيد.

13- وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ

رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ.

(يوسف: 100) يوسف پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و ايشان براى (تكريم) او سجده كردند. يوسف گفت: اى پدر، اين است تعبير و تأويل خوابى كه قبلا ديده بودم.

روياى او همان بود كه گفت:

يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ.

(يوسف: 4) اى پدر، من در خواب يازده ستاره و نيز خورشيد و ماه را ديدم كه بر من سجده مى كنند.

خواب او در اوّل، رمز تأويل آخر بود كه سجده كردن يازده برادر و پدر و مادر براى او بود.

14- رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ وَ عَلَّمْتَنِي مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ. (يوسف: 101) پروردگارا، بتحقيق مرا از ملك بخشيدى و عاقبت شناسى رويدادها آموختى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 36

15- وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا.

(الاسراء: 35) وقتى كيل كرديد تمام دهيد، و با ترازوى درست وزن كنيد كه اين گونه بهتر و خوش عاقبت تر است. (اى احسن عاقبة، از آل يؤل اذا رجع.)

16- قالَ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً.

(الكهف: 78).

اين وقت، هنگام جدائى ميان من و توست. بزودى عاقبت و مصلحت آنچه را برايش شكيبا نبودى به تو خبر مى دهم.

17- وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً. (الكهف: 82) اما ديوار خرابى را كه آباد كردم از آن دو يتيم در آن شهر بود و در زير آن

گنجى داشتند و پدرشان مرد صالحى بود. خداوند خواست به رشد خود برسند و گنج خود را بيرون آورند.

اين رحمت پروردگارت بود و من از پيش خود آن كار را نكردم. اين است مصلحت و پايان آنچه بر آن شكيبا نبودى.

در تفصيلات مذكور ملاحظه شد كه هيچ كدام از موارد استعمال تفسير و تأويل جنبه اصطلاحى ندارد. تفسير به معنى بيان و تفصيل به كار رفته، و تأويل اگر چه به معنى عاقبت و حكم و فايده استعمال شده، اما در حقيقت، عاقبت و أول هر أمر، نوعى بيان براى آن امر است بطور خاص، كه اگر در حين إخبار و إعلام از امر دانسته و روشن نباشد، در وقت ديگر كه عاقبت ناميده مى شود معلوم خواهد شد.

بعضى از موارد استعمال تفسير در اخبار:

1- امير المؤمنين على (ع) گفت: پيغمبر (ص) فرمود: خداوند فرمود: هر كس كلام مرا با رأى خود تفسير كند ايمان به من نياورده و آن كه مرا به خلق تشبيه كند مرا نشناخته و آن كه در دين من قياس به كاربرد بر دين من نيست. «1»

______________________________

(1) شيخ صدوق: امالى، ص 5.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 37

2- قال أمير المؤمنين عليه السلام في خبر الزّنديق المدّعي للتّناقض فى القرآن:

مبادا قرآن را به رأى خود تفسير كنى، مگر آنكه آن را از عالمان فرا گيرى. زيرا چه بسا تنزيلى كه به كلام بشر همانند است در حالى كه كلام خداست و تأويل آن شبيه كلام بشر نيست. «1»

3- ابى جعفر (ع) فرمود:

چيزى دورتر از عقول رجال چون تفسير نيست. «2»

4- ابو عبد اللّه (ع) فرمود:

كسى كه قرآن را به رأى خود تفسير كند و درست باشد، اجرى ندارد و

اگر خطا كند، دورى او از دورى آسمان بيشتر است. «3»

بعضى از موارد استعمال تأويل در اخبار

اشاره

1- پيغمبر (ص) فرمود:

بيشتر چيزى كه بعد از خود بر امّتم مى ترسم از مردى است كه قرآن را تأويل مى كند و آن را در غير جاى خود مى گذارد. «4»

2- پيغمبر (ص) به ابن عباس فرمود:

خداوندا! او را در دين فهيم ساز و تأويل به او بياموز.

3- از حديث نعمانى:

هر يك از مردم از شناخت تأويل كتابش ناتوان است جز ايشان [اهل بيت]، زيرا ايشان راسخين در علم و امين بر تأويل تنزيل اند. «5»

4- ابو عبد اللّه (ع) قال:

نحن الرّاسخون فى العلم، و نحن نعلم ما فيه. «6»

ما راسخان در علم هستيم و ما تأويل قرآن را مى دانيم.

5- ابو جعفر (ع):

انّ رسول اللّه افضل الرّاسخين فى العلم، فقد علم جميع ما انزل اللّه عليه من

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 92، ص 107.

(2)- همان مأخذ، ص 110.

(3) همان مأخذ، همان جا.

(4) همان مأخذ، ص 112.

(5) بحار الانوار، ج 93، ص 55.

(6) بحار الانوار، ج 92، ص 92.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 38

التّأويل و التّنزيل. «1»

بدرستى كه پيامبر افضل راسخان در علم است و بتحقيق همه آنچه را- از تأويل و تنزيل- خداوند بر او نازل ساخته است، مى داند.

توضيح:

از بررسى روايات چنين مستفاد مى شود كه در جاهائى از قرآن مجيد، كه فهم آن به ظاهر تنها ميسر نيست و بلكه محتاج دانستن سبب نزول، يا رجوع به تفسير مأثور از پيغمبر و اوصياء او، كه راسخين در علم اند، مى باشد، دو اصطلاح به كار رفته است:

يكى تنزيل، كه عبارت از قرائت و اداء قرآن است؛ ديگرى تأويل، كه عبارت از مراد اللّه از آيه است. به هر حال استعمال تأويل در مواردى است كه غموضى در ظاهر تنزيل بوده، محتاج

رجوع به اهلش باشد. نهايت آنكه كلمه تأويل، هم در واقع الامر استعمال مى شود، و همان است كه مستند به اثر مرفوع يا استنباط جايز و صحيح است، و هم در تأويلات ناروا و غير واقع، كه وسيله فتنه جوئى زائغ القلب مى باشد، مانند استعمال آن در حديث اول.

موارد استعمال كلمه تفسير در اقوال صحابه و علما و غيره:

1- عبد الله مسعود، سوره را بر ما مى خواند، آنگاه تمام روز در تفسير آن براى ما سخن مى گفت. «2»

2- «سعيد بن جبير»:

كسى كه قرآن را خواند و تفسير نكرد مانند كور يا عرب بيابانى است. «3»

3- «ابو عبيدة»، متوفى به سال 210، در «مجاز القرآن»، اين عناوين را بدون تفاوت به جاى هم استعمال كرده است: «مجازه كذا، تفسيره كذا، غريبه كذا، تقديره كذا، تأويله كذا.» كه پيداست در نظر او مترادف بوده اند.

كلمه مجاز در نظر او به معنى راه هايى است كه قرآن در تعبيرات خود به كار برده، و اعمّ از مجاز مصطلح علماى بلاغت است. «4»

______________________________

(1) همان مأخذ، ج 92، ص 81.

(2) تفسير طبرى، ج 1، ص 36.

(3) همان مأخذ، همان جا.

(4) ر. ك: مقدمه مجاز القرآن، ص 19.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 39

4- «جاحظ»، متوفى به سال 215، در كتاب «حيوان»، ج 2، ص 343، تفسير و تأويل را به جاى هم استعمال كرده است. گويد:

رأى النّظام فى طائفة من المفسّرين و صور من تكلّفهم في التّأويل.

5- و در صفحه 188 جلد دوم گويد: «تأويل آية اصحاب الكهف» و قصدش تفسير است.

6- در صفحه 59 جلد چهارم گويد:

و در اين باره دليل هست بر آنكه تأويل او درباره زن نوح و زن لوط، غير از رأى بسيارى از اصحاب تفسير است.

7- «ابن قتيبه»،

متوفى به سال 276، در صفحه 67 «مختلف الحديث» گويد:

و تفسير كردند قرآن را به عجيب ترين تفسير؛ خواستند آن را به مذاهب خود برگردانند و تأويل را بر رأى گروه خود حمل كنند.

8- «طبرى»، متوفى به سال 310، صاحب تفسير مشهور «جامع البيان»، در ص 40، جلد يكم گويد:

پس احقّ مفسرين به درك حقيقت در تأويل قرآن- كه بندگان را به علم تأويل آن راه است- كسى است كه حجّتش در آنچه تأويل يا تفسير كند واضح تر است.

9- «شيخ طوسى»، تفسير و معنى را به جاى هم به كار مى برد. او در تفسير «لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ» گويد: المعنى ... و در «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ» گويد:

التفسير ... و كم كم المعنى جاى التفسير را مى گيرد، تا اواسط سوره مائده. پس از آن، بيانات تفسيرى مصدر، به عنوان التفسير يا المعنى نيست، و معلوم مى شود هيچ كدام در نظر شيخ معناى مصطلح نداشته است، و هر يك را خواسته اختيار كرده است، زيرا از حيث لغت، هر دو به معنى بيان و ايضاحند.

10- «شيخ طبرسى»، متوفى به سال 548 در تفسير «مجمع البيان»، بيان آيات را در همه جا مصدر بالمعنى كرده، و پيداست كه تفسير و معنى در نظر او مترادف بوده اند.

11- «ابو الفتوح رازى»، مفسر شيعى قرن ششم، نيز تفسير را به جاى تأويل به كار برده است، چنانچه در مقدمه تفسيرش، در ص 2 گويد:

بدان كه معانى تفسير قرآن بر چهار وجه است: يكى آنكه جز خداى تعالى نداند ...

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 40

معلوم است كه در اينجا تفسير را به جاى تأويل به كار برده است، به دليل قوله تعالى:

«وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ».

12- «فخر رازى»، متوفى به سال 606، تفسير را اعمّ از تفسير و تأويل استعمال كرده است، مانند: «الكلام فى تفسير مجموع هذه السورة». آنگاه ذيل آن، در استنباطاتى كه بعدا به تأويل مصطلح شده اند، بيداد مى كند. «1»

موارد استعمال تأويل در اقوال صحابيان و علماء و غيره:

اشاره

1- «عمّار ياسر» در جنگ «صفّين» در برابر «عمرو عاص» چنين رجز مى خواند:

نحن ضربناكم على تنزيله و اليوم نضربكم على تأويله «2» پيش از اين به روى شما شمشير مى زديم تا نزول قرآن را بپذيريد و امروز شمشير مى زنيم تا تفسير و بيان آن را، كه اطاعت از خليفه بر حق است، بپذيريد.

2- عناوين بيان آيات در تفسير جامع البيان طبرى، همه جا اين است:

«القول فى تأويل كذا»، و همه جا قصدش تفسير آيه است، كه لفظ تأويل را به جاى آن به كار برده است.

3- قول طبرى در ص 32 جلد يكم: «تفسير القول فى الوجوه الّتى من قبلها يوصل الى معرفة تأويل القرآن» «3»، كه مترادف با تفسير استعمال شده است.

4- «ابو حيّان»، متوفى به سال 754، در جلد اول تفسير «بحر المحيط» گويد:

و تركت اقوال الملحدين الباطنية، المخرجين الالفاظ الغريبة عن مدلولاتها فى اللّغة الى هذيان افتروه على اللّه تعالى و على علىّ كرّم اللّه وجهه و على ذرّيته و يسمّونه علم التأويل.

من اقوال ملحدان باطنيه را رها كردم كه الفاظ را از مدلولات لغوى آن خارج مى كنند و به هذيانى مى كشانند كه به افترا بر خدا يا بر على (ع) و فرزندان او مى بندند، و آن را علم تأويل مى نامند.

______________________________

(1) ر. ك: فخر رازى: تفسير كبير، ج 1، ص 264.

(2) طه حسين: على و بنوه، ص 77.

(3) تفسير سخن

درباره وجوهى كه به واسطه آنها به شناخت تأويل قرآن نايل مى شوند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 41

معلوم مى شود كلمه تاويل در زمان ابى حيان در پيش فرقه باطنيه معنى لغوى خود را از دست داده، و براى تفسيرهاى نارواى خودشان مصطلح شده است. اما اينكه آغاز شيوع اين اصطلاح فرقه اى، نه اصطلاح علمى عام، چه وقت بوده، هنوز بر ما معلوم نيست. اما به هر حال و فى الجمله معلوم شد كه در عهود متأخر، كلمه تأويل، معناى لغوى شايع و متبادر خود را از دست داده و جنبه اصطلاحى پيدا كرده است، مانند اصطلاح بالا، و اصطلاحات ديگر كه درباره آنها سخن خواهيم گفت.

نتيجه:

از ملاحظه مجموع اين استعمالات در ازمنه مختلف معلوم مى شود:

1- تفسير به معنى مطلق ايضاح و تبيين، و هم چنين بيان مراد و غايت الامر.

2- تفسير به معنى تأويل غامض، كه ندرة استعمال شده است.

3- تفسير به اين معنى:

ايضاح كلام اللّه مستندا بكلام اللّه و بالسّنّة، سواء كان موافقا لظاهر الكلام أم غير موافق، فهو اذا دليل مراد اللّه تعالى من كلامه.

4- استعمال تفسير در مقابل تنزيل.

5- استعمال تفسير به جاى تأويل.

6- استعمال تأويل به جاى تفسير.

7- استعمال تأويل در مقابل تنزيل.

8- تأويل به معنى رأى دلخواه و باطل درباره متشابهات قرآن.

9- تأويل به معنى مراد، عاقبت، واقع.

10- تأويل به معنى تعبير خواب.

11- تأويل به معنى قصديابى.

12- استعمال تأويل در موردى كه فهم قرآن محتاج به اثر نباشد:

فليس يحتاج الى تفسير اكثر من تأويلها كقوله تعالى: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ».

13- تأويل به معنى اعجب التفسير.

14- تأويل به معنى مستنبط.

15- تأويل به معنى ترجيح محتمل مرجوع اما با دليل.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 42

16-

تأويل به معنى آنچه مردم از فهمش عاجزند و آنچه جز خدا و راسخان در علم آن را نمى دانند.

17- تأويل به معنى كشف غوامض.

از مجموع موارد استعمال، پس از حذف مكررات و اندراج مشابهات در هم، مى توان چنين نتيجه گرفت:

تفسير، لغة به معنى ايضاح، و تأويل لغة به معنى پايان و غاية الامر و تعبير خواب است.

در صدر اسلام، در استعمالات قرآن و اخبار مرفوعه، اصطلاح خاصى درباره تأويل و تفسير معلوم نشده است. گاهى به جاى هم به كار مى رفتند و گاهى در برابر تنزيل.

در استعمالات قرآنى، فقط در يك مورد مى توان تأويل را به معنى رأى باطل و دلخواه گرفت، و آن در قوله تعالى است:

فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ.

تأويل ندرة در غامض نيز به كار رفته است.

تا اوائل قرن چهارم، تأويل و تفسير به جاى هم استعمال مى شده اند، و سرآغاز تفاوت ميان آنها، گوئى از وقت شيوع تأويلات ناروا از طرف باطنيان و ساير فرق ضالّه است، كه براى آراء خود، قرآن را به طور دلخواه تفسير مى كردند، و اين قسم تفسيرات ناروا كم كم به تأويل ناميده شد، تا آنجا كه متبادر از تأويل همين معنى مصطلح آن، يعنى تفسير ناروا گرديد. البته در هر تفسير ناروا، نوعى غموض نيز هست، كه براى جاهلان، چاشنى قبول است.

بنابر اين براى فهم مقصود از كلمه تفسير و تأويل بايد زمان استعمال را در نظر گرفت، بلكه قصد خاصّ استعمال كننده را نيز بايد ملاحظه كرد. در اين صورت براى فهم استعمالات قرآنى بايد مفهوم متبادر زمان نزول را به دست آورد، و از اشتباهات

حاصل از اصطلاحات بعدى احتراز جست.

در بخش محكم و متشابه، توضيحات بيشترى را در اين مورد خواهيم داد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 43

تعريف تفسير القرآن و علم التفسير و تفسير

بنابر اين كه تفسير قرآن، علم التفسير، و تفسير مطلق (بدون اضافه به قرآن) متبادرا به معنى تفسير قرآن باشند، مى توان هر سه را چنين تعريف كرد:

تفسير قرآن، علمى است كه با آن، كتاب منزل بر پيغمبر فهميده مى شود.

«زرقانى» در «مناهل العرفان» گويد:

تفسير، در اصطلاح، علمى است كه در آن بحث مى شود از قرآن، از حيث دلالتش بر مراد خداوند، به اندازه طاقت بشر.

«حاكم جشمى» گويد:

تفسير، علم معانى قرآن است و ناسخ و منسوخ آن و مجمل و مبيّن آن و متشابه و محكم آن. پس تأويل، در لغت گاهى از آن تفسير اراده مى شود، هم چنانكه گاهى رجوع و پايان و مراد از تفسير آنجاست كه محتاج نظر و فكر باشد. «1»

علامه «طباطبائى» در «الميزان» گويد:

التّفسير هو بيان معانى الآيات القرآنيّة و الكشف عن مداليلها.

تفسير، بيان معانى آيات قرآن و كشف مدلولات آنهاست.

اما بايد در نظر داشت كه مقصود از كشف، كشف متداول اهل لسان و معمول ايشان، با شرايط خاص تفسير است، نه كشف ادعايى در آنجا كه با ظواهر قرآن مغاير باشد، كه به عقيده ما آن نوع كشف را نمى توان تفسير قرآن ناميد.

بر طبق مذهب حقّه اماميه اثنا عشريه، كه فرهنگ آن را علماى اصولى تدوين مى كنند، علم تفسير، يا تفسير قرآن، يا تفسير، همان فهم مراد اللّه تعالى از قرآن است در حدّ مستطاع بشر، مستند به قواعد لسان عرب و اسلوب آن، و نيز كتاب اللّه، و اثر مرفوع به پيغمبر اكرم و اوصياء او، غير معارض

با عقل و كتاب و سنّت و اجماع.

اين تعريف جامع است، زيرا شامل فهم مراد اللّه است در حد مستطاع بشر، مانند فهم نسبى فواتح سور. و همچنين مانع است، زيرا قيد مستند به قواعد لسان الى آخره، تفاسير غير قانونى (مانند تأويلات «ابن عربى»، يا مدعيّان كشف و شهود، يا تأويلات مطابق با اكتشافات) را خارج مى سازد.

______________________________

(1) الحاكم الجشمى: ص 220.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 45

بخش دوّم شناخت اجمالى قرآن

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 47

نام هاى قرآن در قرآن

قرآن به نام قرآن در هفتاد و دو، و به نام كتاب در هفتاد و پنج مورد، به نام فرقان در سه مورد، و به نام تنزيل در شش مورد، و به نام وحى در دو مورد، و به نام كلام الله در يك مورد ناميده شده است. تفصيل آن در قانون تفسير ملاحظه شود.

اوصاف قرآن در قرآن و سنّت

آنچه از اوصاف قرآن، در قرآن و نهج البلاغه و صحيفه سجاديه و اخبار معصومين- صلوات الله عليهم اجمعين- آمده به شرح زير است:

كتاب احسن الحديث، برهان، بشرى و بشارت است.

بشير، بصائر و مجموعه روشنگرى ها، بلاغ و بليغ و رساست.

بيان كننده، تذكره و به ياد آورنده فراموش شده هاست.

حبل اللّه متين، حقّ و حقيقت، حكمت، و خود حكيم است.

ذكر و ياد، رحمت و روح، شفاى بيمارى ها، گندزداى روان است.

صدق و راستى، صراط مستقيم، عجب و شگرف و شگفتى زاست.

عدل و عربى مبين، عروة الوثقى، عزيز و بلند پايه است.

علم به قول مطلق، علىّ و برترين است.

غير ذى عوج است، كمى و كاستى ندارد، قول فصل و فصل الخطاب است.

قيّم و نگهبان، كريم و مبارك است.

مبيّن و آشكار كننده، هماهنگ و ماننده به هم است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 48

مجيد و با عظمت، بالاى بالا، مرفوعه و مطهّره و مكرّمه است.

منادى حقّ، موعظه بليغ است.

مهيمن و فرمانروا، نبأ عظيم و اهمّ وقايع است.

نذير و ترساننده، نور مطلق و پرتو افكن است.

هادى و راهنما، و خود هدى و هدايت است.

هم هدايت، هم نشانه هاى هدايت است.

در قرآن بيشتر تدبّر كنيد، بيشتر مى فهميد.

قرآن انذار و هشدار براى همه است.

به قرائت قرآن گوش فرا دهيد و ساكت باشيد.

قرآن چنان نيست كه به دروغ به خدا بسته شود.

قرآن به

استوارترين نحوه راهنمايى مى كند.

هنگام قرائت قرآن، ميان خود و ناباوران به آخرت ديوار بكشيد.

قرآن درمان است، رحمت براى مؤمنان و خسارت براى كافران است.

اگر جنّيان و انسيان هميارى كنند، چونان قرآن نتوانند آورد.

قرآن دشوارى ها را آسان مى كند.

هر گونه مثلى در قرآن هست.

قرآن از نزد حكيمى دانا نازل شده، و خود حكيم است.

قرآن ياد دهنده و ياد آورنده است.

اگر بر دل هايتان قفل نيست، در قرآن تدبّر كنيد.

قرآن براى آموختن و ياد گرفتن آسان است.

قرآن اگر بر كوهى فرود آيد، كوه خاشع و متلاشى مى شود.

قرآن شعر نيست، و شاعرى براى پيامبر خدا روا نيست.

قرآن كجى و كاستى ندارد.

قرآن كريم است، جاى آن در لوح محفوظ است.

اگر قرآن كوه ها از جا بركند و زمين را بشكافد، منكران را سود نمى دهد.

در قرآن شك و ريب راه ندارد.

بخشى از قرآن آيات محكمات است كه ريشه كتابند، و بخشى متشابهات كه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 49

به محكمات ارجاع مى شوند تا دانسته گردند.

قرآن نازل شد تا پيامبر، خلق را با آن از ظلمات به در آورد و در نور وارد كند.

قرآن نازل شد تا داور اختلافات باشد.

قرآن را به برگزيدگان خلق ميراث داده اند.

قرآن در فتنه هاى تاريك و ناشناخته، نجات دهنده است.

قرآن شفيعى است كه شفاعتش مقبول است.

هر كس قرآن را پيشوا قرار داد، به بهشتش مى رساند.

هر كس آن را پس پشت انداخت به دوزخش مى كشاند.

قرآن راهنماى بهترين راه هاست.

كتاب تفصيل و بيان، و محصول آن روشن و بى ابهام است.

قرآن كاربر و قاطع است، نه بازيچه و شوخى.

قرآن ظاهر و باطن دارد، ظاهرش حكمت و باطنش علم است.

ظاهرش آراسته و زيبا، و باطنش ژرف چون درياست.

اختران راهنما در آن هست و بر آن اختران، اختران

ديده بان ديگرى است.

عجايب قرآن به شمار در نمى آيد، غرايبش كهنه و پوسيده نمى شود.

چراغ هاى راهنما همه در قرآن است.

منازل حكمت همه در آن است.

عبرت وقايع گذشتگان، و پيش بينى كار آيندگان، و كليّات حاكم بر امور همه در آن است.

داورى اختلافات شما در قرآن است.

هر بيدادگر جبّارى آن را ناديده گيرد، خداوند تار و مارش مى كند.

هر كس هدايت را در غير قرآن جستجو كند گمراه است.

بند استوار خداوندى، ذكر حكيم، معلّم استوار، و صراط مستقيم است.

رأى هاى موافق قرآن گمراه نمى شود و بيراهه نمى رود.

زبان ها نمى تواند قرآن را دگرگون سازد.

عالمان از تدبّر در آن، سيرى ندارند.

بسيارى بحث و ردّ و قبول، آن را كهنه و ملال انگيز نمى كند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 50

هر كس موافق قرآن گويد، راست گفته است.

هر كس به قرآن عمل كند پاداش نيك يابد، هر كس بر وفق قرآن حكم دهد عادل است.

هر كس به قرآن دعوت كند، به صراط مستقيم دعوت كرده است.

نور آشكار خدائى قرآن است.

هر كس علم قرآن بداند مسابقه را برده است.

قرآن فرمان دهنده و بسيج كننده است.

قرآن هم صامت است و هم ناطق- ناطق به حجّت خداوند است، به آنچه ميثاق آن را از بندگان گرفته است، و آنان اقرار كرده و نفس خويشتن را به گروگان گذارده اند.

خداوند تابش نور خود را با قرآن تمام كرده، دين خود را با قرآن گرامى ساخت. پيامبرش را وقتى به پيش خود فرا خواند كه بوسيله قرآن از تبليغ احكام فارغ شده بود.

به آنچه خداوند خويش را ستود، خلايق به تعليم قرآن او را ستودند.

چيزى از دين را پنهان نساخت.

هيچ امورى از آنچه مورد رضا يا سخط خداوند بود، به جا نگذاشت، مگر

آنكه پرچمى آشكار بالاى آن برافراشت تا همه بدانند.

قرآن نورى است كه هرگز خاموش نمى شود، شمعى است كه شعله اش فروكش نمى كند، دريايى است كه به ژرفاى آن راه نيست.

قرآن راهى است كه نشانه هاى راهنمائى آن گم نميشود.

قرآن پرتوى است كه روشنائيش تاريكى ندارد.

قرآن جدا كننده حق و باطل است كه برهان آن سستى نمى گيرد.

روشنگرى كه پايه هاى آن منهدم نمى شود.

درمانى كه بيم بيمارى با آن نمى رود، عزّتى كه يارانش شكست نمى خورند.

حقّى كه اعوانش زبون نمى شوند.

قرآن معدن ايمان و لبّ لباب آن است.

قرآن سرچشمه هاى دانش، و درياهاى آن است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 51

قرآن باغستان عدل و استخرهاى آن است.

قرآن پايه هاى استوار اسلام و بنيان آن است.

قرآن رودخانه هاى حق و آبگيرهاى آن است.

قرآن بحرى است كه آبگيران خشكش نتوانند ساخت.

قرآن چشمه اى است كه نوشندگان تمامش نتوانند كرد.

قرآن مشرعه اى است كه انبوه واردان كدرش نتوانند نمود.

قرآن سر منزلى است كه مسافران راهش را گم نمى كنند.

قرآن در راه حق همچون تپه هاى برافراشته و نشاندارى است، كه گم نمى شوند.

عطش علما را تنها قرآن فرو مى نشاند.

بهار دل فقيهان قرآن است.

نورى است كه هرگز ظلمت در آن راه ندارد.

قرآن دژى است كه هرگز تسخير نمى شود.

قرآن عزّتى است براى دوستدارانش، جاى امنى است براى پناهنده اش.

قرآن هدايت براى پيروان، و عذر موجّه براى عاملان به آن است.

قرآن برهان براى متكلّم است، و گواه براى مناظر.

قرآن پيروز كننده احتجاج كننده به آن است.

به منزل رساننده عامل و سپر براى پناهنده است.

به قرآن ببينيد و به قرآن بشنويد.

بخشى از قرآن گوياى بخش ديگر، و بخشى از آن گواه بخش ديگر است.

عصمت به قرآن متمسّك است، و نجات به قرآن متعلق است.

قرآن كج نمى رود، بيراه نمى رود تا مورد

عتاب باشد.

خداوند پيامبرش را فرستاد، و در پيش روى او تصديقى روشن و نورى راهنما بود و آن قرآن بود.

قرآن را با تدبّر خويش به سخن در بياوريد، با شما سخن خواهد گفت.

قرآن ناصحى بى غلّ و غش است.

راهنمائى است كه راه را گم نمى كند، گوينده اى است كه دروغ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 52

نمى گويد.

هيچكس با قرآن همنشين نشد، مگر آنكه به زيادت و نقصانى برخاست، زيادتى در هدايت و نقصانى در گمراهى.

با داشتن قرآن، هيچ كس نيازمند نخواهد بود.

براى هيچ كس غنايى چون قرآن نيست.

از قرآن براى دردهاى خود شفا بجوييد.

از قرآن براى مصيبت ها و مشكلات يارى بگيريد.

درمان بدترين بيمارى ها، كفر، نفاق، خودسرى و گمراهى در قرآن است.

خدا را بوسيله قرآن بخوانيد، با محبّت قرآن به او روى آوريد.

با داشتن قرآن از خلق چيزى مخواهيد.

بندگان به هيچ چيز همچون قرآن به خدا توجّه نكرده اند.

روز قيامت ندا مى دهند هر كارنده اى به كشت خود و عمل خود مبتلى است، جز كشتكاران قرآن؛ از كشتكاران قرآن باشيد.

با قرآن بر وجود خداوند استدلال كنيد.

خود را با قرآن اندرز دهيد.

آراء خود را با عرضه بر قرآن متّهم و بررسى كنيد.

جلايى براى دل جز قرآن نتوان يافت.

خداوند قرآن را تفصيل داد، استوار ساخت، عزيز كرد، به علم خود حفظش نمود، به نور خود استوارش ساخت، به قدرت خود تأييدش نمود، و به آنكه به دنبال شهوت و هواى خود نبود، ارزانيش داشت.

كسى كه در راه قرآن مبارزه كرد پيروز شد.

خداوند همه خيرات دنيا و آخرت را كه اميد مى رود، در پيروى قرآن قرار داد.

قرآن علمى واضح است، كه با آن خداوند امت را مهمل نگذارده است.

قرآن بيان كننده حلال و حرام، واجبات

و فضيلت ها، ناسخ و منسوخ، اوامر و عزائم، عامّ و خاصّ، عبرت و امثال، مرسل و محدود، محكم و متشابه است.

همه آن مفسّر، و غوامضش مبيّن است.

بخشى از قرآن چنان است كه بردانستنش ميثاق گرفته شده است. و برخى از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 53

آن چنان است كه ندانستنش بر بخشى از خلق رواست، تا از اهل ذكر سؤال كنند.

بخشى از احكام در قرآن واجب و در سنّت منسوخ، يا در سنّت واجب و در قرآن منسوخ است.

واجب در وقتى و مرخّص در وقت ديگر است.

در قرآن محارم درجه بندى شده است، از كبائرى كه كيفرش آتش است، يا صغائرى كه اميد بخشايش در آن هست.

عهد خداوندى قرآن است كه در پيش روى شماست.

قرآن بقيّة اللّه، و يكى از دو جانشين پيغمبر است.

قرآن كتاب خدا است كه روشنائى هايش آشكار، و اسرارش براى شما بيان شده است.

آن كه براى فهم قرآن ساكت ماند و گوش فرا داد درمان يافت.

ميزان حقّى كه زبانه اش از محاذات حق كج نمى شود قرآن است.

آن كس كه به بند قرآن متمسّك شد دست گزندها به او نمى رسد.

قرآن بر پيغمبر بطور مجمل نازل شد و خداوند علم عجايبش را بطور كامل و مفصّل به او آموخت.

حاملين قرآن ابر مردانند.

آل محمد گنجوران گنج قرآنند.

از متشابهات قرآن بايد به دژ استوار محكمات گراييد.

قرآن وسيله رسيدن به اشرف منازل و نردبان ذروه سلامت و راه رسيدن به نعم آخرت است.

با قرآن از هر پليدى پاك شويد.

قرآن مونس شب هاى تار و نگهبان از خطرات وساوس است.

از آنچه غفلت كرده ايم عبرت هاى قرآن به ما يادآورى مى كند.

قرآن خاطر ما را از پراكندگى ها آرامش مى دهد.

قرآن ما را از گودال كفر و پليدى هاى

اخلاق بيرون مى آورد.

قرآن حدودى دارد كه بايد آنها را شناخت.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 54

رشحه اى از خصايص قرآن

اينك رشحه اى از خصايص قرآن مجيد را در حدّ وسع و طاقت خود و نيز گنجايش اين كتاب تقديم خوانندگان گرامى و دوستدار قرآن مى دارم.

پيش از آنكه براى پيشرفت و گسترش اسلام، برق شمشير در دست مجاهدان مسلمان بدرخشد، اين قرآن بود كه مسلمانان را مى ساخت و براى مواجهه با همه قدرت هاى جهان آماده مى نمود.

تا قبل از فتح مكه، كه سرآغاز نمايش قدرت اسلام به شكل يك حكومت مركزى بود، در طول بيست و دو سال، تنها نيروئى كه مسلمان مى ساخت و بر مى انگيخت، آواى محمد (ص) بود كه وحى خالق را به گوش خلق مى رساند.

گوئى اين مسلمانان نخستين كه پايه و اساس قدرت عالمگير اسلام بودند از رهبرشان هيچ نمى خواستند، نه نان و آب، نه پوشاك، نه مسكن، نه شادى، نه امتياز، نه آسايش، نه سيم و زر، نه آب و زمين؛ زيرا رهبرشان خود هيچ از اينها را نداشت و به ايشان نيز نويد نمى داد. تنها او را مى خواستند، كه معارف عاليه و مفهوم زندگانى واقعى را به ايشان مى آموخت و جهانى بس فراختر را نشانشان مى داد او هم هيچ رابطه اى با ايشان جز از راه چشم و گوش نداشت: چشم ها او را ابر مردى در اوج فداكارى و فروتنى و خدمتگزارى مى ديد، و گوش ها وحى الهى را در قالب كلماتى رسا و گيرا و انگيزه بخش از آواى او مى شنيد؛ آوايى كه هر بخشى از آن قرآن بود، همه اش قرآن بود.

اگر آواى وحى نبود، چشم از ديدن او بهره نمى گرفت. بهره مندى همه از آن گوش و استماع و

سپس فهم وحى بود.

وَ تَراهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لا يُبْصِرُونَ. (الاعراف: 198) در وقت اصغاى وحى، گوش بر چشم مقدّم است. اول گوش و دوّم چشم؛ اينهايند دروازه هاى دل.

إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا. (الاسراء: 36) همانا گوش و چشم و دل، هر يك آنها مورد پرسش قرار مى گيرند.

در ميان شعائر اسلامى، هر كدام در معرض حوادث روزگار تا سر حد امحاء ظاهرى برسد قابل ترميم است. كعبه را بارها سيل خراب كرده ولى بعدا ساخته شده

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 55

است. حجر الاسود به دست «قرمطيان» از جا كنده شد، و چهارده سال در بحرين بود و سپس در جايگاه خود قرار داده شد. پيغمبر و امام، داعى حقّ را لبيّك گفته و چه بسا به دست ظالمان شهيد گرديده اند. بسيارى از مساجد خراب شده اند. مسجد النّبى مورد دستبرد قرار گرفته و ذخاير گرانبها و بى نظير آن، به نام رفع بدعت، به يغما رفته است. ولى اينهمه حوادث تأثيرى در انهدام بنيان استوار اسلام نداشته است.

تنها يك چيز است كه كمترين خدشه و انحرافى در آن باعث انهدام بنيان اسلام خواهد بود و آن قرآن مجيد است. به همين جهت است كه خداوند متعال، از ميان همه شعائر اسلامى، مؤكّدا و بطور قاطع حفظ قرآن را تضمين نموده است. قال اللّه تعالى:

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ. (الحجر: 9) ما خود قرآن را فرو فرستاديم و خود نگهدار آن هستيم.

قرآن كتابى طبّى يا فلكى يا شيميائى نيست، چنانكه بعضى متعصبّان جاهل گمان برده و از نادانى نقاط ضعفى در نظر جهّال مانندگان خود پديد آورده اند، تا آنگاه

كه جواب مسأله اى از مسائل اين گونه علوم را در قرآن نيافتند راه ايراد و اعتراض جاهلان يا معاندان مغرض باز شود.

قرآن براى بيان معارف عاليه انسانى، بيان رابطه انسان با خداوند و رابطه انسان با انسان آمده است. مسائلى كه بيان كامل و قاطع آنها در عهده وحى است، و عقل در آن نه استقلال دارد، نه قاطعيّت.

ميدان قرآن، همانا نفس انسانى و زندگانى او، اعتقادات و منش ها و روش هاى اوست، كه در طريق تكامل او، و به بيان ديگر سازنده سعادت او در دو جهان است.

وظيفه قرآن آن است كه تصويرى عامّ براى وجود و ارتباط آن با آفريننده موجودات و هدف از وجود انسان به دست دهد:

وضع انسان در عالم هستى چگونه است؟ سهم او از عالم وجود چيست؟

ارتباط او با پروردگارش چيست و چگونه است؟ وظيفه اش در اين ارتباط چيست؟

نظامى كه در آن همه نيروهاى انسانى بايد به كار رود چگونه است؟

قرآن وظيفه يكى از اين نيروهاى خدا داد را، كه عقل است، به طور كلى معيّن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 56

كرده و وسائل كشف و تحقيق را در دسترس او قرار داده است. حروف كائنات براى عقل قابل خواندن است. عقل به امر تكوينى الهى مى داند كه چگونه در ميدان عمل خود بحث كند، آزمايش كند، تطبيق دهد، نتيجه گيرى كند، كشف كند، و كائنات را به مضمون قوله تعالى: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً» (البقرة: 29)، براى خود تسخير كند، در حدّى كه نهايتى براى آن نيست. وسعت فكر انسان به اندازه وسعت همه جهان است.

ماده اى كه قرآن بر روى آن كار مى كند انسان است، تصوّر او، اعتقاد

او، مشاعر او، مفهومات او، روش او، كارآيى او، روابط او، و علايق او.

اگر قرآن، خود ضامن كشف علوم كائنات بود، حركت فكرى و تكاملى انسان متوقف مى شد و وجود او امرى زائد بود. در صورتى كه در عالم وجود، نه تنها انسان بلكه ذرّات ناچيز، همه از پى كارى آمده اند. طفيلى بودن امرى نسبى است. در كائنات طفيلى و بيكاره اصلا وجود ندارد.

علوم مادّى با وسائل گوناگون و بخش هاى آن، موكول به عقل انسان، فرضيّات، نظرات، آزمايش ها، و كشفيات اوست؛ زيرا او خليفه خداوند در زمين است و خداوند او را براى دانستن اسرار كائنات مهيّا ساخته و به او فرمان داده است:

قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ. (يونس: 101) قرآن فطرت را راهنمايى و تصحيح مى كند تا منحرف نشود، و به فساد نگرايد.

قرآن نظام كلّى زندگانى را معين مى كند و تصويرى عام براى طبيعت جهان و ارتباطش با خداوند، و تناسق اجزايش و علاقه ميان آنها را نشان مى دهد. و اين خود عقل مستفاد انسان است كه بايد تفصيلات و جزئيات را دريابد و از كشف آنها سود جويد. تفصيلات مطلب در عهده قرآن نيست و دانستن آنها جزئى از عمل ذاتى انسان است.

قرآن انسان ها را مى سازد، شخصيّت او را، ضمير او را، عقل او را، فكر او را- همچنان كه مجتمع انسانى را مى سازد- سپس آنها را رها مى كند تا در ميدان علم و بحث و آزمايش تلاش كنند؛ گاهى اشتباه كنند، گاهى اصابه كنند، و از ميان انبوه فرضيه ها، اشتباهات، و اصابه هاى خود، قوانين علوم را استخراج نمايند.

قرآن ضامن موازين تصوّر، تدبّر و تفكّر صحيح انسان است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص:

57

قرآن چشم مراقب انسان هاست، انسان هايى كه در راه قرآن گام بر مى دارند، اما هرگز به جاى آنها راه نمى رود.

وقتى مى گويند قرآن شامل و تبيان همه چيز است، مقصود همه مسائل دين و خداشناسى و تكامل انسانيت است. آن كه گمان مى كند همه چيز مطلق است و مثلا فرمول ساختن صابون هم از همه چيز است، العياذ باللّه، به قرآن توهين كرده است.

به قول «شيخ شلتوت»، براى اعجاز قرآن بس است كه هر چه علوم كائنات و كشفيات رو به تكامل مى رود، چيزى كه مباين و مخالف معارف عاليه قرآن باشد يافت نشده است، بلكه چه بسا اشاراتى در قرآن هست كه وقوع اين كشفيّات و قوانين خلقت را تأييد مى كند.

مقاصد قرآن

إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً وَ أَنَّ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ أَعْتَدْنا لَهُمْ عَذاباً أَلِيماً. (الاسراء: 8 و 9) به درستى كه اين قرآن به استوارترين شيوه راهنمايى مى كند و بشارت مى دهد مؤمنانى را كه عمل صالح مى كنند به اينكه پاداش بزرگى براى ايشان است، و آنان كه به آخرت ايمان ندارند عذابى دردناك بر ايشان آماده كرده ايم.

قرآن هدايت به اقوم مى كند، اقوم حالات و استوارترين و سودمندترين آنها.

هدايت به اوليترين اولويّت ها. هدايت به واجبترين واجب ها، معارف و مصالحى كه وقت عزيز انسان سزاوار است براى دريافت آنها به مصرف برسد. آنها چيستند؟ با امعان نظر و تدبّر در مطالب قرآن معلوم مى شود كه مقاصد قرآن در سه ناحيه خلاصه مى شود:

1- ناحية العقيدة.

2- ناحية الاخلاق.

3- ناحية الاحكام.

عقائد كه مهمترين معارف انسانى و قرآنى است، دل ها را از لوث شرك و بت پرستى پاك

مى كند و به مبدأ روحى متّصل مى سازد. و اين ناحيه شامل عقايدى است كه ايمان به آنها درباره خداوند واجب است، مانند صفات جلال و جمال و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 58

همچنان اعتقاد به وحى و لوازم آن، از رسالت و نبوّت و كتاب و ملائكه و ايمان به بعث و روز جزا و جزاى اعمال.

اخلاق نفس را تزكيه و تهذيب مى كند و شأن فرد و جماعت را بالا مى برد.

بدون تزكيه اخلاق و تطهير نفس، هرگز اعتقاد به توحيد و نبوّت و معاد، متحقّق و متمكّن نمى گردد. صفاتى كه بودن آنها نشانه ايمان و محبّت به خداوند است و صفاتى كه بودن آنها نشانه عدم اعتقاد و تزلزل و نفاق است، همه در قرآن مجيد آمده است: شرك مضادّ توحيد است. حسد نشانه نارضايى از تقسيم ارزاق و مواهب الهى و اعتراض بر آن است. كبر و خودبينى نشانه بى معرفتى و ادّعاى هستى و برترى براى موجودى فانى است. ريا آميختن اغراض با رضاى خداوند و شرك مخفى است. معلوم است كه با وجود اين علف هاى هرز در شوره زار دل، هرگز گل توحيد و معرفت و خلوص و نصيحت و رحمت نخواهد روييد.

به قول «شيخ مغربى»: شناخت قرآن(كمالى) 58 مقاصد قرآن ..... ص : 57

گل توحيد نرويد به زمينى كه در آن خار شرك و حسد و كبر و ريا و كين است اخلاق نيك، نه تنها مصحّح اعتقادات و معارف توحيدى است، بلكه اساس اجتماعات پيشرفته و نيكبخت نيز، اخلاق و منش هاى انسانى، تعاون و فداكارى، محبّت و همكارى، خير خواهى، وفاى به عهد، صداقت و نيكوكارى است.

اما ناحيه احكام، چه عبادى، چه تجارى، و

چه روابط و نظامات اجتماعى، كه لازمه قوام و بقاى اجتماعات و ملّت هاست، همه در قرآن آمده است. بخشى از آن احكام، در زمينه روابط عبادى بندگان با خداوند متعال است، مانند نماز و روزه و حج و صدقات و نذر و امثال آنها. بخشى مربوط به روابط خانواده است، مانند احكام ازدواج و طلاق و حضانت و امثال آن. بخشى مربوط به احكام تجارات و امور مالى، از خريد و فروش و اجاره و رهن و مزارعه و مساقات و امثال آن. بخشى درباره نظامات داورى و رفع اختلافات است، مانند قضاء و شهادت. بخشى درباره حقوق جزا و كيفر بزه ها است، مانند ديات و حدود و قصاص. و بخشى درباره روابط خارجى، از دفاع و جهاد و جنگ و صلح و مهادنه و جزيه و معاهدات.

به طور كلى، از آغاز بشريّت تا اكنون، دو نوع نظام به موازات هم بر تاريخ بشر عرضه شده است: نظام پيغمبرى و نظام قيصرى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 59

در نظام قيصرى، سود جستن از طبقات بالاى اجتماع و به كار گرفتن ايشان و احترام گذاردن به ايشان و قهرا منحصر ساختن امتيازات به ايشان و فريب دادن مستضعفان و استثمار ايشان با وعد و وعيد، موادّ برنامه بوده و هست.

اما در نظام پيغمبرى كه راه آن در همه چيز با نظام قيصرى جداست، بايد به صفوف مستضعفان پرداخت و از ايشان كار گرفت، حقوق حقّه ايشان را پرداخت، ايشان را مورد احترام قرار داد و در وقت توزيع امتيازات، ايشان را مقدّم داشت.

سراسر قرآن توصيه درباره مستضعفان و بيان مفاسد مستكبران است. بايد عهد شمشير سپرى شود و

عهد كتاب فرا رسد، تا تعليمات عاليه قرآن عملى گردد.

روش هاى قرآن در هدايت

قرآن مجيد براى هدايت خلق روش هاى گوناگون دارد كه به اختصار مى آوريم:

اوّل- ارشاد و ترغيب به نظر در ملكوت آسمان ها و زمين و همه مخلوقات، براى پى بردن به اسرار الهى كه در مخلوقات مودّع است. و از اين راه است كه دل ها آكنده از ايمان به خداوند و عظمت و حكمت او مى شود. اما نظر و فهم دقيق و قانع كننده، نه تقليد و بدعت. و از همين راه است كه خداوند به عقل كرامت بخشيده و درهاى بحث و كنكاش در كشف غوامض و اسرار كائنات در زمين و آسمان را به روى او گشوده است، تا از آنها در زندگانى اين جهانى سود جويد، و بالاتر آنكه معرف و ايمان او به خداوند با گستردگى فهم او از كائنات استوارتر شود.

دوم- بيان قصص گذشتگان، از پيغمبران و امّت ها، از صلحا و مفسدان، به اين طريق كه باعث اعتبار باشد؛ و شناخت سنّت هاى تكوينيّه الهيّه در خلق، از عوامل ترقّى و انحطاط در فرد و جماعت، نه به طريق افسانه سرايى براى گذراندن وقت و ارضاى طبع افسانه پسند مردمان نابالغ.

سوّم- بيدار كردن شعور باطنى انسان و ارجاع او به فطرت ناآلوده خويش كه خود از خود سؤال كند و خرد و شعور باطنى و مواهب فطرى و ارتكازى خود را به كار بندد. از آغاز خود و ديگران، از موادّ جهان، از جنبش و حيات، از مآل و پايان امور، از اسباب و علل، از همه اينها بپرسد؛ كه جواب قطعى و هر چند مجمل را از درون خود

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 60

خواهد

يافت.

شناخت اين روش عالى قرآن در به كار بردن فطرت و شعور باطن و تبادرات ذهنى بسيار مهم است؛ قوله تعالى:

«قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (ابراهيم: 10) بگو آيا در خداوند آفريننده آسمانها و زمين شك است؟

«أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ». (الواقعة: 64) آيا شما آن (كشت) را كاشته ايد يا ما زارع آن بوده ايم؟

چهارم- ترغيب و ترهيب، بشارت و انذار، وعد وعيد، كه قرآن هر دو قسم آن را به كار برده است. وعد و وعيد در زندگانى دنيا و نشان دادن جزاى قهرى اعمال، چه در فرد و چه در جماعت در همين دنيا، و وعده نصرت و زندگانى آسان براى افراد متّقى، و زندگانى مشقّت بار و دشوار و مصارع سوء براى بدكاران و مفسدان، و انحطاط و تبديل براى بدكاران بدنيّت:

«وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ». (الروم: 47) و يارى مؤمنان حقى است بر ما.

«وَ مَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ». (الطلاق: 2) و هر كس تقواى خدا پيشه كند، خداوند براى او محل خروج (از دشوارى ها) قرار دهد و از حيثى كه حساب نمى كند روزيش خواهد داد.

«وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ». (محمّد: 28) و اگر روى برتابيد، خداوند گروهى ديگر جز شما را به جايتان خواهد آورد كه همچون شما نباشند.

و همچنين ترغيب به نعيم آخرت كه دائمى و لا يزال است، صافى و نامشوب است. و ترهيب كفار به عذاب دائم و خوار كننده.

با تدبّر در آيات نعيم و آيات عذاب، آرمان والاى بشرى معلوم مى شود. و انسان آرمان جو كه نمى تواند با هيچ

قدرتى از خواستن و جستجوى آرمان فرار كند و مى بيند با رسيدن به هر صورتى از صور عالى و خواستنى زندگانى اين دنيا، آرامشى در خود احساس نمى كند و يقين مى كند كه آرمان والاى او نيست و در تشخيص آن دچار اشتباه شده است؛ با تدبّر در آيات نعيم و عذاب قرآن مجيد، يقين حاصل مى كند كه آن آرمان عالى، جز در صورى كه قرآن مجيد ترسيم نموده است قابل قبول نيست.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 61

بخش سوّم قابل فهم بودن قرآن

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 63

«وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ؟» چنان نبود كه عرب زبانان و بلكه صحابيان، همه قرآن را به مجرد شنيدن بفهمند و در هيچ مورد نيازمند ايضاح و تبيين پيغمبر اكرم نباشند، بلكه فهم بخشى از قرآن محتاج ايضاح پيغمبر اكرم بود، يا كسانى كه از او فرا گرفته بودند؛ هر چند عرب بودند و قرآن به زبان ايشان نازل شده بود.

اگر مقصود «ابن خلدون» كه گويد: «قرآن به لغت عرب و اسلوب بلاغت ايشان نازل شده، و همه عربان آن را مى فهمند» فهم همه قرآن باشد، به اين معنى كه مراد خداوند را در همه آيات به مجرد شنيدن بفهمند و در هيچ جا محتاج سؤال اهلش نباشند، درست نيست.

مشاهدات ما نشان مى دهد چه بسا كتاب ها كه اهل لغت آن كتاب ها نمى توانند همه آن را بفهمند، زيرا فهم يك كتاب تنها منوط به دانستن لغت آن كتاب نيست. چه بسا مجملاتى در آن كتاب باشد كه بايد عالمش آن را بيان كند، موارد بيان آن را كه در خود كتاب هست بياموزاند. قوم عرب يا عرب زبانان در برابر قرآن چنين اند.

چه بسا

الفاظى از قرآن را كه همه عرب ها آنها را نمى دانستند، همچنان كه هيچ فردى در هيچ قومى نيست كه معنى همه لغات آن قوم را بداند.

از «انس» روايت شده كه مردى از «عمر» پرسيد: در قول خداوند «وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا» معنى ابّ چيست؟ عمر ندانست و گفت ما را از تكلّف باز داشته اند و از كنجكاوى نهى كرده اند! در صورتى كه منع از تكليف شامل اين موارد نيست. زيرا به

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 64

هر حال فهم قرآن، و لو در مفرداتش لازم است. «1»

چه بسا صحابيان ديگر كه بسيارى از قرآن را تفصيلا نمى دانستند و به معنى اجمالى آن اكتفا مى كردند، مثلا در قوله تعالى: «وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا» آن را از باب شمارش نعمت هاى خداوند به حساب مى آوردند. اين خود درجه اى از فهم است نسبت به جهل مطلق، و شايد علت آنكه در بعضى موارد پرسش نمى كردند اكتفا كردن به همين علم اجمالى بود.

بسيارى از آيات قرآنى هست كه تنها با دانستن الفاظ و اسلوب، مراد و مقصود از آنها فهميده نمى شود، مانند: «وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً»، «وَ الْفَجْرِ وَ لَيالٍ عَشْرٍ» و نمونه هاى ديگر:

خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد:

«هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ». (آل عمران: 6) بنا بر آيه فوق، بخشى از قرآن را كسى جز خداوند و راسخان در علم نمى داند، و قسمتى از قرآن براى

بخشى از مردم بدون رجوع به اهلش نامفهوم است.

اين سخن در برابر كسانى است كه گمان دارند هر كس عرب باشد يا زبان عربى بداند، بى آنكه نيازمند رجوع به تفسير و اخبار و آثار وارده از راسخان در علم باشد مى تواند همه قرآن را به مجرد خواندن بفهمد. اما چنان نيست، و دانستيم كه بسيارى از آيات قرآن متضمن مفردات يا تركيبات يا تعليماتى است كه بدون رجوع به اهلش فهميده نمى شود.

در برابر اينان، گروهى از واقع و حقيقت امر منحرف شده و گفته اند: قرآن باطنى دارد كه مراد خداوند همان است، و هرگز اين مفاهيم ظاهرى الفاظ و تركيبات آنها نمى تواند مراد خداوند را به ما بفهماند و به هر حال بخشى از قرآن، حتى با فحص

______________________________

(1) ابن سعد، سعيد بن منصور، و عبد بن حميد، و ابن المنذر، و ابن جرير، و الحاكم- و قد صحّحه- و غيرهم عن انس.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 65

و بحث براى عامّه مردم قابل فهم نيست. بيگمان زيان اين گروه براى اسلام از زيان گروه اول بيشتر است، كه با اين بهانه، راه تأويل هاى ناروا را براى رسيدن به غرض هاى پليد خود باز كرده اند، و چه بسيار مردمان نادان يا سودجو را به گمراهى كشانده اند، كه در جاى خود بتفصيل گفته خواهد شد.

در اين صورت قول فصل آن است كه بگوييم: در قرآن مجيد، هيچ مفرد و مركّبى نيست كه تا آخر نامفهوم مانده باشد، بلكه آنچه از مفردات و مركّبات قرآن در بادى امر نامفهوم بوده است پس از رجوع به تفسير و اهل تفسير و راسخون در علم مفهوم و معلوم شده است. بنا براين مقصود

از مفهوم بودن قرآن، مفهوم بودن نهائى آن پس از فحص و تحقيق است.

ادلّه مفهوم بودن قرآن بطور مطلق

اشاره

جاى شك نيست كه خداوند متعال براى تفهيم شرائع خود به بندگانش، كتاب هاى خود را به زبان قوم نازل ساخته است. در اين صورت پيغمبر اسلام براى تبليغ احكام اللّه راه تازه اى در لغت عرب و اسلوب آن اختراع نكرده، بلكه همان وسيله متداول، يعنى زبان قوم عرب، براى تفهيم مراد اللّه، چه در قرآن و چه در سنّت، به كار رفته است. چنانچه خداوند متعال، در قرآن مجيد فرمايد:

«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ». (ابراهيم: 4) و ما نفرستاديم پيامبرى را مگر به زبان قوم خودش تا آنكه براى ايشان بيان كند.

و همچنين:

«وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ». (الشعراء: 194) و بدرستى كه قرآن تنزيل پروردگار عالم هاست كه روح الأمين آن را بر قلب تو اى محمّد نازل ساخت تا آنكه از هشدار دهندگان به زبان عربى آشكار باشى.

تا آن را بفهمند و در آيات آن تدبر كنند، اوامر آن را به كار بندند و از منهيات آن دورى جويند، كه در آيات قرآن مكررا به آن اشاره شده است، از آن جمله:

1- قوله تعالى:

«أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً»

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 66

«كَثِيراً» (النساء: 82).

آيا در قرآن انديشه نمى كنند كه چنانچه از جانب غير خدا بود حتما در آن اختلاف بسيارى مى يافتند؟

مقصود از اختلاف، اختلاف در قرائت نيست، زيرا آن اختلاف وقوع يافته است، بلكه اختلاف در تشخيص مراد و مقصود است كه به هماهنگى قرآن

زيان مى رساند، و حال آنكه هيچ اختلاف و تضادى در مطالب و مقاصد قرآن نيست، و اگر جائى از قرآن از حيث ظاهرش قابل فهم نباشد با تدبّر هم قابل فهم نخواهد بود، و بنابراين توبيخ بر عدم تدبّر، بيجا و ناروا خواهد بود. اين يكى از وجوه اعجاز قرآن است كه با وجود اشتمالش بر عاليترين مسائل توحيد، تهذيب اخلاق، سياست مدن، تدبير منزل، عوامل سعادت و شقاوت افراد، علل ترقى و تنزل جماعات، حكم و امثال، و قصص و عبر، همه اجزاى آن در فصاحت لفظ و بلاغت اسلوب و حكمت و تعليم و تربيت هماهنگ است، و هرگز نظير اين امتيازات را در كتاب هاى ساخته بشر نمى توان يافت. چه بسا ديده هاى مختلف، و تغيير حالت ها و غرض ها و هدف ها، كتاب هاى ساخته بشر يا كتاب هاى تحريف شده منسوب به پيغمبران را از اختلاف و دگرگونى پر كرده است، و تفرّد در مقام هماهنگى كامل، خاص قرآن مجيد باقى مانده است.

توضيح:

مقصود از تدبّر، فهم تفصيلى و متعالى قرآن است كه مبتنى بر فهم ابتدائى و تبادرى حاصله از مفاهيم الفاظ و اسلوب با استجماع شرايط است، كه تا آن فهم حاصل نشود فهم متعالى و تدبرى حاصل نخواهد شد، و اگر كسى ادعاى فهمى مغاير با ظاهر قرآن داشته باشد، ادعايش باطل است.

2- قوله تعالى:

«يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً». (النساء: 174 و 175) براستى كه برهانى از پروردگارتان براى شما آمد، و درمانى براى آنچه در سينه هاست

(بيمارى هاى روحى) و راهنمايى و رحمتى براى گروندگان.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 67

برهان بودن قرآن، و نور آشكار بودن آن، و إخبار به اينكه خداوند مؤمنين و معتصمين به آن نور مبين را در رحمت و فضل خود وارد مى كند و راه راست را به ايشان مى نماياند، بدون مفهوم بودن آن چگونه ممكن است؟

3- قوله تعالى:

«قَدْ جاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفاءٌ لِما فِي الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ». (يونس: 57) براستى كه شما را پندى از نزد پروردگارتان آمد و درمانى براى آنچه در سينه هاست و راهنمايى و رحمتى براى گروندگان.

اگر قرآن مفهوم نباشد، چگونه شفاى سينه ها و راهنما و رحمت براى مؤمنين است؟

4- قوله تعالى:

«يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً».

(النساء: 173) اى مردم براستى كه شما را برهانى از پروردگارتان آمد و نور آشكارى را به سوى شما فرود آورديم.

برهان بودن و نور آشكار بودن، بدون مفهوم بودن چگونه خواهد بود؟

5- قوله تعالى:

«هذا بَلاغٌ لِلنَّاسِ وَ لِيُنْذَرُوا بِهِ وَ لِيَعْلَمُوا أَنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ لِيَذَّكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ». (ابراهيم: 52) اين پيام رسايى براى مردم است و بايد به آن بيم داده شوند و بدانند كه هر آينه اوست خداى يگانه و تا خردمندان يادآور شوند.

اگر قرآن مفهوم نباشد، چگونه براى مردم بلاغ باشد؟ و چگونه با آن ترسانده شوند؟ و چگونه با آن به وحدانيت خداوند پى برند؟ و چگونه خردمندان براى ياد آوردن و فهم مسائل متعالى از آن بهره گيرند؟

6- قوله تعالى:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 68

«إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّالِحاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْراً كَبِيراً». (الاسراء:

9) براستى كه اين قرآن به آنچه استوارترست راهنمايى مى كند و بشارت مى دهد كه كسانى كه اعمال صالح انجام مى دهند بدرستى كه براى ايشان اجرى بزرگ است.

اگر قرآن مفهوم نباشد، چگونه به استوارترين دين ها راهنمايى تواند كرد؟

7- قوله تعالى:

«وَ إِنَّهُ لَتَنْزِيلُ رَبِّ الْعالَمِينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ بِلِسانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ». (الشعراء: 194) اگر قرآن مفهوم نباشد، منذر بودن رسول اللّه به وسيله قرآن چه معنى دارد؟

قرآن به زبان عربى مبين و روشن نازل شده، اگر مفهوم نبود روشن كننده و واضح كننده هم نبود؟

8- قوله تعالى:

«أَ وَ لَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ يُتْلى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِي ذلِكَ لَرَحْمَةً وَ ذِكْرى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ». (عنكبوت: 51) آيا اينكه ما بر تو كتاب را فرود آورديم، كه بر ايشان خوانده مى شود، ايشان را كفايت نكرد؟ براستى كه در آن رحمت و يادآورى است براى گروهى كه مى گروند.

منّت گزارى، آنهم براى نعمتى كه در حد كفايت است، و آن كتابى است كه بر ايشان تلاوت مى شود، و تأكيد بر اينكه در اين كار هم رحمت هست و هم دريافت معارف عاليه براى مؤمنين، چگونه بدون مفهوم بودن ميسر خواهد بود؟ دلالت اين آيه بر لزوم بودن اقوى است.

9- قوله تعالى:

«أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها». (محمد: 24) آيا در قرآن نمى انديشند يا بر دل ها قفل هاست؟

اگر قرآن نامفهوم مى بود، چگونه خداوند كسى را از عدم تدبّر در آن سرزنش مى فرمود؟ زيرا امر به تدبر در موردى كه نامفهوم باشد روا نيست، تا آنكه عدم امتثال موجب توبيخ باشد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 69

10- قوله تعالى:

«وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ». (القمر:

17، 22، 32، 40) بتحقيق قرآن را براى يادآورى آسان كرديم، پس آيا ياد كننده اى هست؟

اين آيه كه چهار بار- براى غايت تأكيد- در سوره «قمر» تكرار شده، دليل صدق اين مدعا است. زيرا خداوند متعال مؤكّدا مى فرمايد كه قرآن را براى ذكر (ياد گرفتن، فرا گرفتن، يادآورى) آسان ساختيم، يعنى راه دريافت و فهم آن را آسان كرديم، آيا ياد آورنده اى هست كه آنرا ياد گيرد؟ اين آيات، اقوى دليلند بر قابل فهم بودن قرآن. اگر قرآن قابل فهم نباشد، اين استفهام توبيخى چه موردى دارد، و فرا گيرندگان چرا معذور نباشند؟

11- قوله تعالى: «هُدىً لِلنَّاسِ»، «هُدىً لِلْمُتَّقِينَ»، كه در بسيارى از مواضع قرآن آمده است. چيزى كه مفهوم نباشد، چگونه مى تواند هادى باشد؟

12- حديث مستفيضه ثقلين، كه هم از طرق عامّه و هم از طرق خاصّه نقل شده است و در همه آنها اين موارد مشترك است:

انّى تارك فيكم الثّقلين ما ان تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى ابدا. احدهما اعظم من الآخر: كتاب اللّه حبل ممدود من السّماء الى الارض و عترتى اهل بيتى؛ لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض، فانظروا كيف تخلفونى فيهما.

بدرستى كه من دو ميراث گرانبها را در ميان شما بجا گذاردم كه اگر به آن دو تمسك جوئيد هرگز بعد از من گمراه نخواهيد شد. يكى از ديگرى بزرگتر است: كتاب خدا ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين، و عترت من اهل بيت من؛ (اين دو) هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض (كوثر) بر من وارد شوند. هشيار باشيد كه چگونه مرا درباره آنها رعايت خواهيد كرد.

معلوم است كه تمسك بدون فهم و شناخت

ممكن نيست، و عدم افتراق دو شقّ، دليل است كه يكى مبيّن ديگرى است. بنابراين مورد ابهامى در قرآن باقى نخواهد ماند.

13- احاديث بسيارى كه درباره فضيلت قرآن هست و غالبا دال بر مفهوم بودن قرآنند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 70

14- رواياتى كه درباره عرضه اخبار بر قرآن هست و امر به اينكه آنچه از اخبار مخالف قرآن باشد بايد به ديوار كوبيده شود، دالّند بر حجّيت ظواهر كتاب، و اينكه ظواهر كتاب را عامّه اهل لسان، كه كلام فصيح را مى شناسند، مى فهمند.

غاية الامر مواردى را كه در بادى امر نمى فهمند با رجوع به اهلش مى فهمند. زيرا تشخيص موافق با قرآن و مخالف با آن، جز با فهم قرآن ممكن نيست؛ اول بايد محك شناخته شود، تا عرضه شونده بر محك هم شناخته شود.

15- استدلال ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- در موارد بسيارى از احكام و مسائل به آيات قرآنى مانند موارد زير:

الف. وقتى «زراره» از حضرت صادق- عليه السّلام- پرسيد: از كجا بدانيم كه مسح به بعض سر است؟ حضرت فرمود: «لمكان الباء» لقوله تعالى: «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ». «1»

ب. قول حضرت صادق- عليه السلام- در نهى «دوانيقى» از قبول خبر «تمّام»، چون فسق است، لقوله تعالى:

«إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا». (الحجرات: 7) «2» ج. نيز فرموده آن حضرت به كسى كه در بيت الخلاء زياد توقف مى كرد تا از خانه همسايه استماع غناء كند، عذرش اين بود كه قصد استماع غناء نداشته است:

اما سمعت قول اللّه عزّ و جلّ:

«إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا». (الاسراء: 36) «3»

خاتمه:

گوئيم خداوند متعال در قرآن مجيد فرموده است:

«وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً

لِكُلِّ شَيْ ءٍ». (النحل: 16) به قول متين مرحوم علامّه طباطبائى در الميزان:

و حاشا ان يكون القرآن تبيانا لكلّ شى ء و لا يكون تبيانا لنفسه.

هرگز چنان نخواهد بود كه قرآن بيان كننده همه چيز باشد امّا بيان كننده خودش نباشد.

______________________________

(1) تفسير برهان، ج 1: 451.

(2) تفسير برهان، ج 6: 420.

(3) بحار الانوار، ج 75، 263.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 71

دلايل عقلى بر قابل فهم بودن قرآن

اشاره

اين دلايل بسيار است، از آن جمله:

1- اگر در قرآن تركيباتى نامفهوم باشد، مانند آن است كه ترك زبان را با زبان فارسى، كه آن را نمى فهمد، تبليغ كنند، بلكه دشوارتر؛ زيرا ترك زبان با واسطه مترجم مى تواند زبان فارسى را بفهمد، اما آنچه مطلقا نامفهوم باشد دعوت و تبليغ به وسيله آن روا نيست. خداوند در قرآن مى فرمايد: «هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ». قرآن بيانى آشكار و رسا براى همه دارد، چه عرب و چه غير عرب. زيرا فراگرفتن غير عرب، با واسطه ممكن و ميسّر است.

2- قصد از سخن گفتن، فهماندن است، و اگر سخنى نامفهوم باشد گفتن آن سفاهت است.

3- پيغمبر اكرم به فرمان خداوند متعال، قرآن را معجزه خود قرار داده و مردم را به تحدّى فرا خوانده است. اگر قرآن مفهوم نباشد دعوت به تحدى بيمورد است. و اين خود دليل بسيار متقنى بر مفهوم بودن قرآن است.

پاسخ به يك اشكال:

از ادله منكرين مفهوم بودن قرآن، ادعاى وقوع تحريف در قرآن است، به احتمال آنكه اين ظواهر مقرون به قرائنى بوده اند كه دال بر مراد بوده اند، اما با وقوع تحريف، آن قرينه ها از بين رفته و دلالت باطل شده است.

اما جواب، مبتنى بر منع وقوع تحريف در قرآن است، كه دلائل آن در بخش سوم گفته خواهد شد. در اينجا بطور اختصار يادآور مى شويم كه روايات آمره در مورد رجوع به قرآن، خود شاهدند بر عدم وقوع تحريف در آن. و اگر از اين هم تنزل كنيم مقتضاى اين روايات عمل به قرآن است، هر چند تحريف در آن راه يافته باشد. «1»

نتيجه آنكه در هر حال بايد ظواهر قرآن را حجت دانست، كه

اساس شريعت مقدسه اسلام، قرآن است، و اگر قولى يا روايتى مخالف اين مطلب بود قابل اعتنا نخواهد بود.

______________________________

(1) اقتباس از خوئى: البيان، باب حجيت ظواهر قرآن.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 72

از مجموع آنچه در اين بخش گفته شد، مى توان مطالب زير را خلاصه كرد:

اول- اهل زبان اكثر قريب به اتفاق آيات قرآن را به مجرد شنيدن مى فهمند، هر چند براى دانستن بخش اندكى از آن محتاج به مراجعه به عالمش باشند. اما غير اهل زبان هم با فرا گرفتن از اهل زبان و منابع ايشان در حكم اهل زبانند.

دوم- بنابراين، اگر كسى بگويد كه عرب زبانان به مجرد استماع، همه قرآن را مى فهمند و براى هيچ موردى از آن محتاج رجوع به اهلش نيستند، سخنى گزاف است.

اگر كسى بگويد هيچ كس همه قرآن را نمى فهمد هم گزاف است.

اگر گويند: بخشى از قرآن چنان است كه فهم آن محتاج به مقدمات فهم يا رجوع به اهل فهم است، صحيح است.

اگر گويند: مراد اللّه از كلامش، چه بسا مغاير با ظاهر قرآن باشد، سخت نارواست.

اما اگر گويند: مفاهيم ابتدائى و تبادرى و ظاهرى در بسيارى موارد قابل تدبّر و تفصيل است، و صور تدبّرى و تفصيلى هرگز مباينتى با ظاهر قرآن ندارد و بلكه مؤيد آن است، صحيح است.

توضيح:

چون مسأله قابل فهم بودن قرآن در بسيارى موارد با مسأله محكم و متشابه، و تفسير به رأى و مسأله ظهر و بطن قرآن وجه اشتراك دارد، در آن بخش ها هم اين مسأله روشنتر خواهد شد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 73

بخش چهارم مصونيّت قرآن از تحريف

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 75

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» از همان آغاز كه بشر دريافت كه چيزى به نام سند و قانون هست، و بايد در برابر آنها تسليم شود به چاره جوئى پرداخت، تا هر جا با اميال و اغراض او موافق نباشند، با جعل و تزوير، مفاد آنها را به سود خود تغيير دهد. و اين تغيير به دو صورت انجام مى گرفت:

صورت اول: تغيير در الفاظ.

صورت دوم: تغيير در معانى و تأويل مراد.

تغيير در الفاظ به سه وجه انجام مى گرفت:

اول- تعويض لفظى به لفظ ديگر، مانند بكن و نكن، كه با تعويض باء امر به نون نفى، مراد بكلى وارونه مى شود.

دوم- زياد كردن لفظى بر الفاظ متن، مانند زياد كردن صفرى در سمت راست عدد كه آن را به ده برابر افزايش مى دهد.

سوم- كم كردن لفظى از متن، مانند كم كردن صفرى از سمت راست عدد و تبديل آن به يكدهم عدد اول.

توضيح:

مقصود ما از لفظ، هم كلمه، و هم كلام، و هم عدد است؛ و به هر حال نقشى است كه تغيير در آن، باعث تغيير مراد است.

صورت دوم، تغيير در معنى است بر خلاف معنى و مفادى كه معمولا اهل هر لغت از لغات مستعمله خود دريافت مى كنند. تغيير در معنى، صورت هاى بسيارى دارد، كه در بخش تفسير به رأى و بخش مكاتب تفسير، مفصلا گفته خواهد شد، و در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 76

اينجا تفصيل آن لزومى ندارد، زيرا موضوع ما قسم اول است كه تغيير در الفاظ است.

انواع احتمالى تحريف

اشاره

بايد دانست در درجه اول، مغرضان سعى كرده اند كه متن اسناد را از حيث لفظ مخدوش سازند، و آنجا كه نتوانسته اند، ناچار به مخدوش ساختن مراد پرداخته اند.

علت بروز اين همه تأويلات ناروا به نام تفسير قرآن، همين است، زيرا نفوذ در حصار محكمى كه متن الفاظ قرآن را حفظ كرده و مى كند براى ايشان ممكن نبوده است.

پس از اين مقدمه گوييم: قرآن مجيد بزرگترين و استوارترين سند و قانونى است كه بشر در طول تاريخش با آن مواجه شده، و ساليان دراز به شكل قانون و سند بزرگترين قدرت هايى بوده كه در كوتاهترين زمان ها نضج گرفته اند و با تسلط بر قدرت هاى جهان بيشترين و نيرومندترين دشمنان را فراهم ساخته اند. قهرا اين دشمنان خواسته اند با جعل و تزوير متن سند، آن را كه بزرگترين معجزه پيغمبر اكرم مى باشد و جهانيان را به تحدى فراخوانده است، تغيير دهند. و چون تغيير در معنى، و تأويل، با مصونيت ماده الفاظ نمى تواند چندان مؤثر باشد، سعى بيشتر ايشان براى تغيير در ماده آن بوده است تا اگر نتوانند، ناچار به

تغيير و تحريف در معنى بپردازند.

بايد دانست نه تنها دشمنان اسلام، بلكه دوستان نادان يا دوست نمايان غرضمند هم براى تطبيق قرآن با اميال خود، در درجه اول سعى كرده اند تا متن قرآن را تغيير دهند، و اگر نتوانسته اند، به تغيير معانى و تأويل دلخواه پرداخته اند، كه داستان هايى از آنها در بخش هاى مربوط خواهد آمد.

اكنون مصونيت قرآن را در برابر هر سه صورت تحريف و تغيير لفظى بتفصيل ياد كرده، و دلايل آن را مى آوريم.

صورت اول- تحريف به زياده:

به اين معنى كه كلمه يا جمله يا آيه اى از همين قرآن موجود، از قرآن نبوده و بر متن قرآن منزل على النبى افزوده شده باشد. اين صورت كه مصطلحا تحريف به زياده ناميده مى شود، به اجماع همه مسلمانان باطل و غير واقع است، و بطلان آن از ضروريات دين اسلام است.

صورت دوم- تحريف به تعويض:

يعنى عوض كردن كلمه اى يا تركيبى يا اعرابى، به كلمه يا تركيب يا اعراب

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 77

ديگر. اين قسم تغيير، اگر چه در مورد قرائات مختلف واقع شده، اما در مورد قرائات جايز، تحريف بر آن اطلاق نمى شود. زيرا هر يك از قرائات جايز كه متواترا از پيغمبر اكرم روايت شده، متأصلا و مستقلا متن قرآن است و از نصوص همين سند است و تعويض بر آن صادق نيست، كه بيان مطلب در بخش قرائات بتفصيل خواهد آمد.

اما در مورد قرائات غير جايز، كه تحريفى در متن قانونى قرآن به حساب مى آيد، اگر چه امرى است كه در زمانى از ازمنه وقوع يافته است، اما بنا به وعده اى كه خداوند براى حفظ قرآن داده است «1»، اين تغييرات به كرامت قرآن نچسبيده و عملا مورد پذيرش واقع نگرديده و دژ استوار قرآن آنها را به خود راه نداده است؛ و اگر در زمان كوتاهى ندرة مورد عمل بوده اند، روزگار آنها را فراموش كرده است.

صورت سوم- تحريف به نقيصه:

يعنى تغيير در قرآن با كم كردن بخشى از آن، مانند قوله تعالى: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ.». (الرعد: 7) اگر كسى ادعا كند كه متن قرآن چنين بوده است: «و علىّ لكلّ قوم هاد.» و كلمه «على» از متن قرآن كم شده است، همين تحريف به نقيصه است كه مورد اختلاف علماست.

جمعى از علماى عامّه و بعضى از علماى اماميه قائل بوده اند كه تحريف به نقيصه در قرآن وقوع يافته است. اما بيشتر علماى فريقين، كه برجستگان و محققان ايشان هم هستند، قائل به عدم تحريفند.

رئيس المحدثين، شيخ صدوق، آن را از معتقدات اماميه شمرده است.

شيخ مفيد،

سيد مرتضى، شيخ طوسى، شيخ طبرسى، شيخ بهايى، فيض، قاضى نور اللّه شوشترى، كاشف الغطاء، شهشهانى، بلاغى، شيخ انصارى، و بسيارى ديگر قائل به عدم تحريفند.

«كاشف الغطاء» در «اصل الشيعه» گويد:

اخبارى كه از طرق ما يا طرق عامه درباره نقص يا تحريف قرآن رسيده، شاذّ و ضعيف و اخبار آحادند، كه نه افاده علم مى كنند نه عمل، و اگر قابل تأويل صحيح نباشند بايد به

______________________________

(1) قوله تعالى: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.» (الحجر: 9).

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 78

ديوار كوبيده شوند.

علامه طباطبائى در «الميزان»، ذيل آيه نهم سوره حجر گويد:

قرآن ذكر زنده جاويد است، مصون است از مردن و فراموش شدن، مصون از زياد شدن چيزى بر آن، مصون از نقص، مصون از تغيير در صورت و سياق آن.

هر مسلمانى بالضروره مى داند كه سند اسلام قرآن است، همين قرآن موجود؛ و تغيير در سند آن را از مستند بودن خارج مى سازد. پس بالضروره، اين قرآن، همان قرآن منزل من عند اللّه است بدون تغيير و تحريف.

دلائل عدم تحريف

اينك بعضى از ادلّه عدم تحريف قرآن را ياد مى كنيم:

1- قوله تعالى:

«إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ». (الحجر: 9) مى بينيم در آيه شريفه، با اين همه تأكيدات كم نظير كه نشانه اشدّ عنايت به مورد است، حفظ قرآن تضمين شده است. اگر كسى گويد مراد از حفظ، حفظ فى الجمله است نه فرد فرد آيات، سخت در اشتباه است، زيرا گمان كرده قرآن ذو افراد است كه با حفظ فردى از آن، حفظ قرآن صدق مى كند؛ در صورتى كه مراد از ذكر و قرآن، مجموع آن است كه اجزاء قرآن مكمل يكديگرند، و حفظ آن،

صيانت همه آن است از كم و زياد شدن، براى امكان دادن به بشر براى فهم همه آن، و فهم كامل آن بدون در دست بودن همه آن محال است. قرآن بدون مصونيت از زياده و نقص، مستند نيست، از آن جهت كه بايد موارد متشابه آن بر محكمات عرضه شود، و مجمل بر مبين، و منسوخ بر ناسخ؛ و با احتمال كمبود يا زياده، استدلال و استناد به آن ابتر است. پس مراد از حفظ آن، حفظ همه آن است به تمام معنى الكلمه.

2- قوله تعالى:

وَ إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزِيزٌ لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ. (فصّلت: 41- 42) براستى كه آن، كتابى گرامى است كه باطل از پيش و پس بدان راه نيابد؛ فرود آورده اى از جانب حكيم پسنديده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 79

آيه شريفه دلالت دارد بر نفى باطل به جميع اقسام، زيرا نفى بر طبيعت است و افاده عموم دارد، و معلوم است كه تحريف، اشدّ افراد باطل است. طمع بستن در توبه و ايمان تحريف كننده نيز بيهوده است، زيرا تحريف كلام اللّه، اشدّ انواع باطل و گناه است، قوله تعالى:

أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ. (البقرة: 75) آيا طمع داريد كه براى شما ايمان بياورند و حال آنكه گروهى از ايشان دانسته و عمدا كلام خدا را مى شنوند، آنگاه پس از دركش آن را تحريف مى كنند.

3- خبر مشهور ثقلين، كه از طرف خاصه و عامه در حد استفاضه است:

قال النبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و

سلّم- إنّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض.

اين حديث شريف دليل است بر عدم تحريف، به دو وجه:

اول- اگر قائل به تحريف شويم كتاب را از حجّيت ساقط كرده ايم، و در اين صورت به ظواهر قرآن نمى توان تمسك نمود، و ظاهر اخبار چنان است كه قرآن يكى از دو مرجع تمسك است، و ثقل اكبر است، و حجيّت آن فرع حجيت ثقل اصغر نتواند بود.

اگر براى مأمورى نامه اى از آمر برسد كه يك تكه از آن نامه كنده شده باشد و در قطعه موجود امر شده باشد به خريد خانه اى، اما مأمور احتمال دهد كه در قسمت مفقود شايد بيانى براى اين مجمل بوده، مانند خصوصيات آن خانه، آيا اگر امتثال نكند و متوقف بماند معذور است يا نه؟ در چنين موردى عقلا او را معذور مى دانند.

دوم- ثقل اصغر يعنى عترت، كه مقصود از ايشان، ائمه طاهرين- صلّوات اللّه عليهم اجمعين- اند. ايشان راسخين در علم و مفسرين قرآنند به علم و عمل. چه بسا جاعلين و كذّابين از قول ايشان احاديثى جعل كرده و در ميان مردم منتشر ساخته باشند، كه براى صحت و سقم احاديث منتسب به ايشان بزرگترين محك، همان قرآن مجيد معين شده است، و خودشان امر فرموده اند به «اخذ بما وافق كتاب اللّه و طرح ما خالف كتاب اللّه» (گرفتن آنچه موافق قرآن است و رها كردن آنچه مخالف قرآن است).

بنا بر قول به تحريف، محك بودن قرآن و مرجع بودن آن براى تشخيص صحيح

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 80

از سقيم، ابتر و ناتمام است، و احاديث «عرض بر كتاب

اللّه» دال است بر عدم تحريف و تغيير آن به زيادت يا نقصان.

4- إجزاء قرائت هر يك از سوره هاى قرآن در نماز. بنا بر قول به تحريف لازم مى آيد كه قرائت به هر سوره اى كه احتمال نقيصه در آن مى رود مجزى نباشد، زيرا اشتغال يقينى، برائت يقينى مى خواهد. در صورتى كه هيچ شكى نيست كه اهل بيت، قرائت هر سوره اى از سور قرآن را در نماز مجزى دانسته اند.

5- مطالعه در وضع جمع و ضبط قرآن در حافظه ها و صحيفه ها، ثابت مى كند كه نه چيزى بر قرآن منزل اضافه شده و نه از آن كم گرديده است.

شدت عنايت پيغمبر اكرم و صحابه بر ضبط و حفظ قرآن در حافظه ها و صحيفه ها، جمع قرآن در منظر اعاظم صحابه، عرضه قرآن بر ايشان، اشهاد شهود، آزادى كامل مسلمانان در نقادى، امتياز اسلوب قرآن در ميان اساليب بليغ عرب، همه اينها اسباب مصونيت و حفظ قرآن اند براى انجاز وعده خداوند متعال در حفظ آن، و وسائل ديگر كه از نظر ما پنهان است. كم و زياد كردن قرآنى كه در حافظه ها چون جان عزيز بوده است، در نظر مسلمانان گناهى نابخشودنى به حساب مى آمد، و از آن بالاتر دشمنان سرسخت اسلام كه مترصد هر ايراد و بهانه بودند، اگر چنين چيزى مى ديدند آن را حجت ناباورى خود قرار داده و از جنگ و كشتار بى نياز مى شدند.

ادله قائلين به تحريف

اشاره

قائلين به تحريف به نقيصه، به اخبار و ادله اى استناد مى كنند، از آن جمله:

1- مخالفت «مصحف ابن مسعود» در قريب شصت مورد با «مصحف عثمانى»، و نيز با «مصحف ابىّ بن كعب» درسى و چند مورد.

2- حكم عقل به اينكه اجزاء متفرق و

متشتت، قهرا بخشى از آنها از بين مى رود و بنابراين جمع قرآن در زمان «ابو بكر» از همه اجزاء قرآن به عمل نيامده است.

3- اعتزال على عليه السلام براى جمع قرآن، و عرضه قرآن فراهم آمده خودش بر قوم، و نپذيرفتن ايشان، كه مفصلا در بخش جمع قرآن گفته خواهد شد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 81

4- اخبار وارده، كه دال است بر اينكه وقايع امم ماضيه، طابق النّعل بالنّعل، بر اين امت خواهد گذشت. و بنابراين چون تحريف در تورات و انجيل راه يافته، در قرآن هم راه يافته است.

5- وجود روايات بسيار، چه از طرق عامه و چه از طرق خاصه، كه دلالت دارند بر وقوع تحريف، هم بطور كلى و هم با تعيين موارد تحريف به نقيصه، كه تفصيل آنها در آخر مبحث خواهد آمد.

اما جواب دليل اول و پنجم كه ناظرند به وجود رواياتى درباره تحريف:

مستدلّ به آنها بيش از اين نمى تواند متمسك بشود كه آنها رواياتى هستند تاريخى؛ نه در آنها حديثى متواتر هست و نه محفوف به قرائن قطعيه اى كه عقل به قبول آنها ملزم باشد، بلكه روايات آحاد و پراكنده اى هستند كه در دلالت بر مورد قاصرند و بندرت در آنها روايت صحيحى يافت مى شود، كه گرچه آحاد باشد اما دلالتش تامّ باشد.

به علاوه، اين نوع از روايات، با ندرتى كه دارند، مصون از وضع و تحريف نيستند، زيرا نمى توان نفوذ اسرائيليات و اغراض خاص مذاهب را در روايات انكار نمود.

مهمتر از همه اينها، كه دال بر موضوع بودن يا مدسوس بودن آنها است، نتايجى است كه از تجزيه و تحليل روايات به طور جداگانه به دست مى آيد، و خود

به خود نشان مى دهد كه در موارد مذكور، به يكى از وجوه ذيل نسبت تحريف به قرآن رفض مى شود:

اول، كه مهمترين آنها است، و ذهن سليم و مأنوس به اسلوب بلاغى متن قرآن و همچنين اسلوب منطقى آن دريافت مى كند و انتساب آنها را به قرآن نمى پذيرد، ناهماهنگ بودن آن موارد با اساليب قرآن است. براى نمونه يكى از آنها را نقل مى كنيم:

موطّأ مالك، و مستدرك حاكم، مسدد، و ابن سعد از عمر بن الخطاب روايت مى كنند كه اين تركيب از قرآن بوده است: «الشّيخ و الشّيخة فارجموهما البتّة.». و در روايت «ابى امامة بن سهل» آمده كه خاله اش گفت پيغمبر بر ما خواند آيه رجم را كه:

«الشّيخ و الشّيخة فارجموهما البتّة لما قضيا من اللّذة.»!

موطّأ، و مستدرك، و ابن سعد، و مسدد روايت كنند كه «عمر» قريب بيست روز پيش از مرگ خود گفت: اگر نه اين بود كه مردم مى گفتند عمر بر كتاب اللّه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 82

چيزى افزوده است، هر آينه آيه رجم را در آن مى نوشتم.

چون الصاق اين تركيب بدقواره به كرامت قرآن، امكان نداشته است و عمر نتوانسته است با اقامه شهود آن را در جمع زمان ابو بكر بگنجاند، براى جبران اين عدم موفقيت، بعضى از علماى عامّه عنوان جديدى در فرهنگ اسلام وارد كرده اند به نام «منسوخ التّلاوة»! تا هم كرامت قرآن و هم آبروى عمر محفوظ باشد؛ به اين معنى كه از آيات منزّله بوده، اما تلاوت آن نسخ گرديده و از قرآن حذف شده است و عذر بدتر از گناه همين است.

اينك براى آنكه برخى از خوانندگان كتاب به ناجور بودن اين وصله و بدقوارگى آن

متوجه شوند مى گوئيم:

1- آيا عنوان شيخ و شيخه بودن را مى توان با لغت زمان نزول تحديد كرد تا اين مجمل، مبيّن گردد؟ و اگر نمى توان چرا بيان آن از وقت حاجت به تأخير افتاده است؟ و اگر بيانى در وقت آمده كجا است؟

2- استعمال لفظ شيخ و شيخه، و بدتر از آنها «البتة»، نه در قرآن استعمالات مشابه دارد و نه با صورت دلنواز الفاظ قرآن همانند و سازگار است، خصوصا كلمه البتّه.

3- در روايتى كه علت رجم بعدا ذكر شده: «لما قضيا من اللّذة»، لما مطلق است، زيرا معلوم است كه لذت، اعمّ از لذت جماع و غير آن است. آيا شيخ و شيخه تا آن حد از كسب لذت ممنوع اند كه اگر احيانا از مصاحبت و گفتگو با هم لذت بردند مستحق رجم باشند؟ زيرا علّت رجم، اگر زنا باشد، ذكر نشده است.

4- آيا شيخ و شيخه با وجود اين مجملات، به شرط احصان بايد رجم شوند يا مطلقا؟ زيرا نه علّت رجم ذكر شده و نه شرط رجم كه محصنه بودن است.

5- اگر خداوند براى حدّ شيخ و شيخه، آن هم با اين اجمال، آيه نازل فرموده است، پس آيا براى حدّ شيخ با شابّ و شابّه، و شابّه با شابّه هم آيه اى نازل كرده كه منسوخ التلاوة شده يا نه؟ و اگر نشده، آيا بهتر نبود كه اين مورد هم به سنت واگذار شود؟

به هر صورت، اتّكا و استناد مسلمانان پاك، اعتقاد به حفظ الهى است، نه عوامل و وسايل ظاهرى كه در ميان ميلياردها برگ غثّ و سمين كه پرونده اسلام را

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 83

تشكيل مى دهند، برگ هاى واقعى آن

را از دستبرد حوادث محفوظ مى دارد. زيرا كلام خداوند كه عنوان معجزه و تحدى دارد، به جوهر خود محفوظ است نه به اعراض، و اين جوهر نه تباه مى شود و نه قابل خلط و اشتباه است. با وجود اين، كسى كه صفات خاص هر جوهر را نمى داند، ممكن است در اشتباه بيفتد.

دوم، از وجوهى كه انتساب آيات ادعايى، يا الفاظ و كلماتى كه اجزاى آيه اند به قرآن را رفض مى كند، مدرّج ساختن تفسير در متن قرآن است، مانند:

1- در روضه كافى، از ابو الحسن اول- صلوات اللّه عليه- در قوله تعالى:

أُولئِكَ الَّذِينَ يَعْلَمُ اللَّهُ ما فِي قُلُوبِهِمْ فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ (فقد سبقت عليهم كلمة الشّقاء و سبق لهم العذاب) وَ عِظْهُمْ وَ قُلْ لَهُمْ فِي أَنْفُسِهِمْ قَوْلًا بَلِيغاً. (النساء: 63) جمله بين الهلالين، تفسير است و بعضى گمان برده اند از متن قرآن است، و سياق قرآن در عطف «وَ قُلْ لَهُمْ» بر «فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ»، دال بر معترضه بودن آن است.

2- در كافى، از قول حضرت صادق- عليه السلام- در قوله تعالى:

وَ إِنْ تَلْوُوا أَوْ تُعْرِضُوا (عمّا امرتم به) فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً. (النساء: 135) جمله بين الهلالين، معترضه است براى توضيح.

سوم، از وجوه رفض انتساب، مدرّج ساختن اسباب نزول است در متن آيه، مانند قوله تعالى:

يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ (فى علىّ) وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ. (المائدة: 67) درست است كه آيه در شأن على عليه السلام نازل شده، أما جمله (فى علىّ) از متن قرآن نيست و مدرّج است.

چهارم، از وجوه رفض انتساب، مدرّج ساختن جمله اى از نظر جرى و انطباق است، مانند:

وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا (آل محمّد

حقّهم) أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. (الشعراء: 227) يا قوله تعالى:

وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (فى ولاية علىّ) فَقَدْ فازَ فَوْزاً عَظِيماً. (الاحزاب: 71) پنجم، از اين وجوه، مدرج شدن چيزى از ذكر و دعا است در متن قرآن، مانند:

فى الكافى: عن عبد العزيز بن المهتدي، قال: سألت الرّضا عليه السلام عن التّوحيد. فقال: كلّ من قرأ «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» و آمن بها فقد عرف التّوحيد. قال قلت: كيف نقرؤها؟ قال: كما يقرؤها النّاس. و زاد فيه: كذلك اللّه ربّى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 84

معلوم است كه عبارت اخير از قرآن نيست، خواه دال بر استحباب قرائت براى نمازگزار باشد و خواه مجرد تصديق از امام باشد در مورد مفاد سوره.

به هر حال بايد دانست كه آيات مشعر به تحريف، بر فرض انطباقشان با شرايط صحيحه بودن، چون متنا مخالف قرآن و عقلند، بايد به ديوار كوبيده شوند و مردود باشند.

اينك براى توضيح بيشتر برخى از دلايل قائلين به تحريف را مورد بررسى قرار مى دهيم.

از آن جمله، روايت «عيّاشى» از حضرت صادق- عليه السلام- است كه فرمود:

اگر قرآن آنچنانكه نازل شده قرائت مى شد، نام ما، در آن يافت مى شد.

و از آنجمله روايت كافى است از ابى جعفر- عليه السلام- كه فرمود:

جبرئيل اين آيه را چنين نازل ساخته:

وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا (فى علىّ) فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ.

(البقرة: 23) بعضى از اين موارد را مى توان تفسير مدرج به حساب آورد. اما آنجا را كه صراحت در ذكر نام دارد چنين جواب مى دهيم كه: صحت «حديث غدير»، خود مكذّب آنها است، زيرا اگر نام على- عليه السلام- صريحا در قرآن مذكور بود احتياجى به

اين نصب و تأكيد درباره آنها نبود و پيغمبر از اظهار آن بيمى نداشت تا «وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ» نازل گردد. مسلمانان در آيات متعدده منزله قبل از «غدير خم» مطلب را بالصّراحه مى فهميدند و اگر اعتراضى داشتند اثر آن معلوم مى شده است. اما مردم با قرآنى آشنا بودند كه تصريحى به مسأله خلافت على- عليه السلام- نداشت و اين تصريح در غدير خم از جانب پيغمبر اكرم به عمل آمد، و خداوند او را دلدارى داده كه از اظهار آن باكى نداشته باشد. مضافا به آنكه صحيحه «ابى بصير» به روايت كافى، معارض اين گونه روايات و امثال آنها است:

راوى گويد، از امام جعفر صادق (ع) پرسيدم از قول خداوند: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ». فرمود: درباره على و حسن و حسين (ع) نازل شده است. گفتم: مردم مى گويند چرا نام على (ع) و اهل بيتش را در قرآن نبرده است؟

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 85

فرمود: به ايشان بگوئيد كه نماز بر پيغمبر (ص) نازل شد و خداوند براى ايشان نگفت كه سه ركعت يا چهار ركعت، تا آنكه پيغمبر (ص) براى ايشان بيان فرمود. «1»

اين صحيحه، حاكم است بر همه اين نوع روايات، و نشان مى دهد كه هر جا در روايتى نام على- عليه السلام- در آيه ذكر شده از نظر تفسير است و مدرّج است.

مضافا به آنكه چنانچه در آيات قرآنى تصريحى به نام على- عليه السلام- بود، چرا متخلفين از بيعت ابو بكر به آنها احتجاج نكرده اند، و حال آنكه آنها ابلغ در حجت بوده اند؟

ششم، از وجوه ردّ اخبار دالّ بر نقيصه، وجود دلايل تاريخى و اجتماعى

است، كه از مجموع آنها بناى عقلايى حاصل مى شود كه وقوع آنها را مردود مى شمارد.

توضيح:

تمام اخبارى كه درباره تصريح قرآن به نام أمير المؤمنين- عليه السلام- ذكر كرده اند، حاكى از آن است كه اين تحريفات به نقيصه، در يك فاصله زمانى كه به وفات پيغمبر آغاز و به فراهم ساختن مصاحف عثمانى ختم مى شود، به عمل آمده است، زيرا هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه در زمان پيغمبر تحريفى به عمل آمده باشد، و نيز ادعاى تحريف در مصاحف عثمانى سخنى گزاف است. بنابراين بايد ديد كه در اين فاصله بيست و پنج ساله، چه عوامل و انگيزه هايى وجود داشت كه تحريف قرآن را ايجاب مى كرد. و چون عوامل و انگيزه ها بايد متناسب با تحريف بوده و نوع تحريف براى عاملين آن سودبخش باشد، اول به تجزيه و تحليل و دسته بندى موارد تحريف مى پردازيم.

با ملاحظه اخبار وارده از طرق عامه و خاصه، مى بينيم كه موارد تحريف ادعايى، يا در مورد حق خاندان رسالت است يا در مورد دشمنان ايشان، يا در مورد تعليمات غير احكامى است؛ و اگر احيانا درباره آيات احكامى ادعايى شده، از همان آغاز پذيرفته نشده است، مانند همان روايت «الشيخ و الشيخة» كه مذكور شد.

حال ببينيم براى عاملين تحريف چه سودى در حذف تصريحات به نام

______________________________

(1) وافى، ج 2، باب 30، ص 63.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 86

أمير المؤمنين- عليه السلام- هست، تا هم تصريح به حق او را حذف كنند و هم تصريح به نام دشمنان او و منافقان را؛ و چنانچه آن انگيزه وجود داشته است، تا چه اندازه قابل انجام بوده است؟

بزرگترين انگيزه اى كه در اين باره

مى توان تصور كرد انگيزه «ابو بكر» و ياران او است، كه اگر در مسأله خلافت و زعامت، تحريف قرآن براى ايشان سودبخش بود هر آينه انگيزه آن پديد مى آمد و سپس انجام مى گرفت. اما مى بينيم نتيجه اى كه مى بايد از تحريف قرآن در مسأله زعامت مى گرفتند براى ايشان يا تحصيل حاصل بود يا امكان نداشت، به دلايل زير:

1- آنكه با سرعتى برق آسا، از اشتغال خاندان پيغمبر به تجهيز او، و بهت زدگى مسلمانان، و وقوع اختلاف در رقبا (اوس و خزرج) استفاده كرده، و با عملى كودتايى كه «عمر» بعدا آن را «فلته» نامگذارى كرد، براى ابو بكر بيعت گرفتند و ديگران را در مقابل عمل انجام شده اى قرار دادند؛ و يقين داشتند كه هيچ غايله اى در پى نخواهد داشت، زيرا صاحب حق، يعنى على- عليه السلام- هرگز براى گرفتن حق خود تا آنجا كه در مركز حكومت اسلام دو دستگى پديد آيد و اركان نو بنياد اسلام را متزلزل سازد تلاش نخواهد نمود، هر چند براى بقاى حقيقت در تاريخ به حكمت و موعظه حسنه و جدال احسن احتجاج كند. بنابراين آنان احتياجى به تحريف قرآن و حذف فضايل و حقوق أمير المؤمنين نداشتند تا انگيزه در آنها پيدا شود.

2- اگر حقوق و فضايل أمير المؤمنين مصرّحا در قرآن ذكر شده بود، هرگز آن متظاهر عوامفريب نمى توانست در آن بزنگاه حساس تاريخ، چهره واقعى خود را، كه براى پوشاندن آن رنج ها كشيده بود، نشان داده و درباره آن كه خدا در حقّش گفته است: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» (النجم: 3)، بگويد: «انّ الرّجل ليهجر» يا «غلب عليه الوجع»

(كه گمان كرده اند شناعت عبارت اولى را ندارد!)، زيرا با تصريحات قرآن، هرگز اميد نداشت گزافه او تأثير كند. اما چون مى دانست در قرآن مسأله خلافت مصرّح نيست، جرأت كرد تا چنين ياوه اى بگويد. نبايستى كار از كار مى گذشت، و لذا برايش مهم نبود كه مردم چهره واقعى او را ببينند، و مى دانست وقتى قدرت را به دست گرفت پيروزى بر مردم فراموشكار تأويل پذير آسان است. در اين صورت چه احتياجى به تحريف قرآن بود؟

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 87

گفتيم كه براى فرصت طلبان تاريخ، آنجا كه تحريف متن سند ممكن نيست، تأويل هم كفايت مى كند. مگر نه آن است كه شكل چاپى مواد قوانين بشرى هميشه در كتاب ها محفوظ است امّا ...

3- احتجاجات أمير مؤمنان، و همچنين فاطمه زهرا- سلام اللّه عليهما- براى احقاق حق خلافت و فدك، در كتب اخبار و سير، از طريقين، مفصلا مضبوط است، و در آنها هيچ اشاره اى نيست كه ايشان به وجود اسم در قرآن احتجاج كرده باشند، تا آنكه معاندان در صدد حذف آنها از قرآن باشند.

و اما احتمال تحريف از طرف «عثمان» ابعد است. زيرا گسترش اسلام و شيوع قرائت قرآن، اين عملى را كه در نزد مسلمانان شنيعترين گناه بود، غير ممكن ساخته بود. مضافا به آنكه داعى و انگيزه در كار نبود. مرور زمان، زعامت را براى او هموارتر ساخته بود و احتجاجى در مورد اصل خلافت در كار نبود. و در ميان اعتراضاتى كه مخالفان بر او داشتند و بر مى شمردند، نامى از تحريف قرآن نبود. اگر «ابن مسعود» يا ديگرى بر جمع قرآن نمونه و امام ايراد داشتند، به عنوان تحريف در

نصّ نبود. زيرا چنانچه خواهيم گفت، اختلاف قرائات متواتر و قبول آنها، به عنوان تغيير در قرآن منزل نبود، بلكه هر يك از آنها را كه پيغمبر اكرم تصويب فرموده بود، عنوان نصّ منزل من عند اللّه داشت؛ و اگر عثمان برخى از آنها را مانند مصحف ابن مسعود نمى پذيرفت، از نظر شذوذ آنها و عدم ثبوت قانونى آنها بود. ابن مسعود يا افراد قليلى مانند او، هر چند متهم نبودند، أما رأى خاص ايشان در برابر آراء عمومى كه أمير مؤمنان- عليه السلام- در ميان ايشان بود قابل قبول نبود: و اگر قرآن امام كه در دوران خلافت عثمان فراهم آمده، و همين است كه در دست ما است، محرّف بود، هر آينه بر على- عليه السلام- واجب بود كه تصحيح آن را در صدر برنامه حكومت خويش قرار دهد، همچنان كه تغييراتى را كه عثمان در سنت پيغمبر داده، و زيان آنها كمتر از تحريف قرآن بود، در وقت اولين اعلام برنامه حكومت خويش يادآورى كرد؛ چنانچه فرمود تيول هائى را كه عثمان از بيت المال مسلمانان بخشيده است پس خواهم گرفت، هر چند به مهريه زنان و خريد غلامان داده باشند. پس اگر قرآن تحريف شده بود، چگونه هيچ اعتراضى بر اين نارواترين بدعت ها و زيان بخش ترين گناه ها براى ريشه و اساس اسلام نداشت، و همچنين بعد از او روش ائمه معصومين در تلاوت و استناد و عمل به همين

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 88

قرآن موجود، قويترين دليل بر عدم تحريف آن است.

أما ادعاى تحريف بعد از عثمان؛ در اينكه «حجّاج بن يوسف»، آيات منزله درباره «بنى اميّه» را از قرآن انداخته و همه

قرآن ها را جمع و معدوم كرده باشد، به هذيان و خرافه اشبه است و احتياجى براى بطلان آن نداريم.

اما روايات دالّ بر تسميه منافقان در قرآن و حذف آنها قابل قبول نيست، زيرا سياق قرآن و رويّه اخلاقى پيغمبر اكرم و سيرت او در مماشات و حفظ مصلحت، آن را نمى پذيرد. مضافا به آنكه اگر چنين بود، آثار مهمى در جامعه اسلامى بر آن مترتب مى شد كه كمتر نشانه اى از آنها در تاريخ اسلام ديده نمى شود.

اما جواب دليل دوم قائلين به تحريف كه گويند جمع أجزاء متفرقه بدون ضياع قسمتى از آنها ممكن نيست، آن است كه جمع اجزاء متفرق بدون ضياع، عقلا ممكن است و اگر استبعادى به نظر مى رسد، استبعادى عادى است نه عقلى. و با ملاحظه شدت عنايت پيغمبر اسلام و صحابيان به ضبط قرآن در حافظه ها و صحيفه ها، اين استبعاد منتفى است، و در باب جمع قرآن مفصلا گفته خواهد شد.

جواب دليل سوم ايشان، كه اعتزال امير مؤمنان است براى جمع قرآن، و روايات وارده در آن، گوئيم:

قرآن فراهم آورده أمير المؤمنين، مازادى بر قرآن موجود نداشته، و اگر داشته بيانات تفسيرى بوده است. زيرا همان طور كه گفتيم، اگر قرآن نمونه عثمانى تحريفى به نقيصه داشت، بر أمير المؤمنين واجب بود كه در آغاز خلافت ظاهرى خود به رفع آن نقيصه اقدام فرمايد.

جواب دليل چهارم ايشان، كه تشابه حوادث طاريّه بر امت اسلام با امم سالفه است، آن است كه مقصود از اين تشابه، مشابهت جزئيات وقايع در صور نيست، به دليل آنكه مسلمانان چون يهودان گوساله پرست نشده اند؛ بلكه مقصود تشابه در كليات انتزاعى است. در اين صورت مراد

از تشابه در تحريف كلام اللّه، تحريف معانى قرآن و تفسير به رأى و تأويلات ناروا است، نه تغيير در متن آن.

خاتمه:

چنانچه در آغاز اين بحث گفتيم، هم گروهى از علماى عامه و هم گروهى از علماى اماميه، قائل به تحريف به نقيصه مى باشند. گذشته از آنكه اين قول اختصاصى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 89

به علماى اماميه ندارد و در منابع عامه، اخبار مربوط به نقيصه، خيلى بيشتر و شنيع تر است، با وجود اين بسيارى از علماى عامه، از آن جمله «رازى»، ذيل تفسير «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ ...»، قول به نقيصه را فقط منسوب به اماميه مى كنند. اينك قسمتى از بيانات «لبيب السّعيد» در صفحه 449 «المصحف المرتّل» را مى آوريم تا معلوم شود هميشه علماى با تقوى و با انصاف جز حقيقت چيزى نمى گويند:

من اعتقاد دارم كه نسبت دادن چنين دروغ هايى به شيعه صحيح نيست و از عدم دقت است و طايفه اى از علماى شيعه از اين افترا مبرّايند و معتقدند كه همين قرآن حاضر، قرآنى است كه خداوند بر محمد (ص) نازل ساخته است كه نه زياد شده و نه كم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 91

بخش پنجم جمع و فراهم ساختن قرآن

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 93

«إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ» جمع قرآن، در دو جا به كار مى رود:

اوّل: جمعه بمعنى حفظه. قال اللّه تعالى:

«إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ». (القيامه: 17) جمّاع القرآن، اى حفّاظه.

دوّم: به معنى كتابت آن به ترتيب آيات و سور.

جمع به معنى دوم شامل موارد زير است:

1- كتابت و ضبط و جمع آن در زمان پيغمبر (ص).

2- جمع خاص أمير المؤمنان على بن أبى طالب- عليه السلام- به ترتيب نزول، متضمّن تأويل و تفسير و ناسخ و منسوخ.

3- جمع در زمان ابو بكر.

4- جمع در زمان عثمان به نام مصحف امام (نمونه قانونى).

موارد ديگر در باب جمع برخى

صحابيان ياد شده است، از آن جمله: جمع «سالم» مولى «ابى حذيفه» و غيره.

كتابت و ضبط قرآن در زمان پيغمبر

اشاره

ملت عرب هنگام ظهور اسلام ملّتى امّى بوده، كه خواندن و نوشتن نمى دانسته است، كما قال اللّه تعالى:

هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ. (الجمعة: 2) گمان اينكه امّيين منسوب است به «امّ القرى» بعيد مى نمايد، زيرا سياق آيه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 94

نشان مى دهد كه در مقام بيان نعمت تعليم است، كه تقابل ميان دو حالت به كار رفته است. ديگر آنكه نسبت به امّ القرى، قروى است، نه امّى.

بحث در اينكه پيدايش خط و سواد در ملت عرب از كى و چگونه بوده از مقصد ما خارج است، امّا به طور خلاصه مى توان گفت كه افراد اندكى از قريش بودند كه خواندن و نوشتن را مى دانستند.

مى گويند اول بار مردى از «طائف» خواندن و نوشتن را از مردم «حيره» آموخت. همچنين گويند اول قرشى كه خط آموخت و به مكه آورد «حرب بن اميّة» بود. به هر حال چنين معلوم مى شود كه سرآغاز پيدايش خط در عرب، در مناطق مجاور تمدن هاى بزرگ بوده است، در حيره مجاور ايران، در شام مجاور روم، و در يمن باز مانده از تمدّنى باستانى.

در «فتوح البلدان» آمده است كه هنگام آغاز وحى، هفده تن از قريش نوشتن مى دانستند، از آن جمله على بن أبى طالب و عثمان.

در مدينه با سوادان بيشتر بودند، زيرا در ميان يهوديان مدينه با سواد بيشتر بود، كه به اطفال ايشان ياد مى دادند. «زيد بن ثابت» يكى از كاتبان وحى به فرمان پيغمبر،

نوشتن را از يهودان آموخت. در جنگ بدر برخى از اسيران نوشتن مى دانستند؛ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- فرمان داد تا هر يك از ايشان به جاى پرداخت فديه نقدى، ده تن از فرزندان مسلمانان را خواندن و نوشتن بياموزند، و به پاداش آن آزاد شوند.

كاتبان وحى

براى نوشتن و ضبط قرآن كاتبانى بودند كه هنگام نزول وحى يا حضور داشتند، يا به فرمان پيغمبر فرا خوانده مى شدند تا وحى منزل را طبق تلاوت و املاء پيغمبر بنويسند، و حضور همه ايشان لازم نبود و گاهى يك تن از ايشان كفايت اين كار مى نمود.

كاتبان عبارت بودند از:

على بن أبيطالب- عليه السلام-، عثمان بن عفّان، ابان بن سعيد، خالد بن سعيد، ابىّ بن كعب، زيد بن ثابت، ثابت بن قيس، ارقم بن ابىّ، حنظلة بن ربيع،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 95

عبد اللّه بن ابى سرح، زبير بن عوام، عبد اللّه بن رواحة، محمّد بن مسلمة، عبد اللّه بن عبد اللّه بن ابىّ، عبد اللّه بن ارقم، حنظلة الاسيدى، علاء الحضرمى، جهم بن الصّلت، معيقيب بن ابى فاطمة، و شرحبيل بن حسنة. و به قولى: ابو بكر، عمر، معاوية بن ابى سفيان، عمرو بن العاص، و مغيرة بن شعبة. در ميان ايشان، به طور خاص على بن أبيطالب عليه السلام كاتب عهدنامه ها، و عبد اللّه بن ارقم كاتب رسائل نيز بودند «1».

حديث ابن عباس مشهور است كه گويد:

چون بخشى از قرآن بر پيغمبر نازل مى شد، بعضى از كاتبان را فرا مى خواند و مى فرمود:

ضعوا هذه فى الموضع الّذى يذكر فيها كذا و كذا «2».

همچنين روايت شده كه چون آيه: «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ

وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ» (النساء: 95) نازل شد، «ابن امّ مكتوم» و «عبد اللّه بن جحش» گفتند: يا رسول اللّه ما كوريم، آيا رخصتى در جهاد براى ما هست؟

خداوند اين قسمت از آيه را نازل فرمود: «غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ». پيغمبر فرمود دوات و كتف بياورند. آنگاه به «زيد» فرمان داد تا آن را در همان جا بنويسد و نوشت. زيد مى گفت، گوئى به جاى آن نظر مى كنم كه كتف شكافى داشت. «3»

وسايل نوشتن

در صدر اسلام كاغذ و امثال آن از اجناس قابل انعطاف، كه بر روى آنها مى نوشتند، موجود و مورد استعمال بود و دلايلى بر آن در قرآن هست:

1- قوله تعالى:

يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ. (الانبياء: 104)

______________________________

(1) اسد الغابة، ذيل ابىّ بن كعب.

ابن ابى الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه، ج 1: 338 گويد:

درباره نوع كتابت اختلاف هست، اما محققين اهل سيره معتقدند كه وحى را على عليه السلام و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم و حنظلة بن ربيع مى نوشتند، و معاويه نامه ها و محاسبات را.

(2) اتقان، ج 1: 63.

(3) مناهل العرفان، ج 1: 361.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 96

2- قوله تعالى:

بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتى صُحُفاً مُنَشَّرَةً. (المدّثر: 52) 3- قوله تعالى:

وَ لَوْ نَزَّلْنا عَلَيْكَ كِتاباً فِي قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ ... (الانعام: 7) و عنايت عظيم پيغمبر به حفظ و ضبط قرآن، دليل است بر انتخاب احسن وسايل ثبت كه كاغذ است. سوخته شدن قرآن ها در زمان عثمان، دليل است بر اينكه نوشتن قرآن غالبا بر روى كاغذ انجام مى گرفته است.

با اين همه معلوم مى شود كه در فقدان كاغذ، بر روى اشياء ذيل نيز قرآن را مى نوشته اند:

1-

عسيب: چوب شاخه هاى نخل است، كه آن را صاف كرده و بر طرف پهن آن مى نوشتند. شاخه نخل را كه مى برند قسمت باريك آنرا «صعف»، و قسمت پهن آنرا «عسيب»، و باقيمانده آن را كه بر تنه نخل مى ماند «كرنافه» مى گويند.

2- لخاف: (به كسر لام، جمع لخفه به فتح لام) و آن سنگ لوحه هاى نازك بود.

3- كتف: و آن استخوان شانه شتر و دام هاى اهلى است.

4- قتب: و آن چوبى است كه بر پشت شتر و زير جهاز آن مى گذارند.

5- شظاظ: و آن چوبى است كه با آن در توبره را مى بندند.

6- اشار: تخته هاى نازك كه با ارّه لوحه لوحه شده بود.

7- قضيم: رقعه هايى از چرم و كاغذ و حرير و قطعه چرمى مستطيل، كه آن را «سير» مى ناميدند، و جمع آنها اسيار و سيور است.

8- قرطاس: كه از گياه مى ساختند، قوله تعالى: «فِي قِرْطاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ ...».

9- رقّ: پوست نازك شده، قوله تعالى: «فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ».

هر يك از اين قطعات را «صحيفه» «1» مى گفتند كه جمع آن صحف است. اين صحيفه ها چون يك واحد تشكيل مى دادند آن را «مصحف» مى ناميدند.

______________________________

(1) الصحيفة: المبسوط من الشئ و الّتى يكتب فيها.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 97

تركيب قرآن

تركيب قرآن عبارت است از توالى آيات طبق نظم خاص موجود، كه هر چند آيه از آن بخش خاصى را به نام سوره تشكيل مى دهد، و آن سوره ها با توالى و نظم خاص، مجموعه اى ميان دو جلد فراهم مى سازند به نام قرآن، كه بايد مطالب زير را در باره آنها بدانيم:

1- تعيين آيه ها و حدود و فواصل آنها به دستور پيغمبر است و توقيفى است، و اجتهاد و قياس در آن راه

ندارد؛ و هر چند در شماره اندكى از آنها اختلاف هست، اما توقيفى بودن را مخدوش نمى سازد.

2- تعيين جاى خاص هر آيه در ميان آيات هر سوره، به دستور پيغمبر است و توقيفى است.

3- سوره گاهى يكباره نازل مى شده (مانند بسيارى از سور كوتاه) و گاهى همچون پرونده مفتوحه اى بوده كه در مرور زمان با جا دادن آياتى كه نازل مى شده و به دستور پيغمبر در جاى معين قرار مى گرفته اتمام مى يافته، و اتمام آن نيز با اعلام پيغمبر بوده است.

4- نام گذارى سوره ها از پيغمبر است، و هرچند در شماره اندكى از آنها اختلاف هست، اما توقيفى بودن نامگذارى را مخدوش نمى سازد.

5- توالى سور با نظم خاص موجود مورد اختلاف است، و أصحّ آن است كه آن هم توقيفى و به دستور پيغمبر است.

6- قرآن مجيد، هم دفعة واحدة نازل شده است، هم منجّما بر حسب اقتضائات خاص در اوقات خاص. در اين باره روايات بسيار هست، از آن جمله در ضمن حديث «مفضّل» كه امام صادق (ع) فرمود:

چنين است اى مفضل، خداوند قرآن را در ماه رمضان به پيغمبر عطا كرد و چنان بود كه به او ابلاغ نمى شد مگر در وقت استحقاق خطاب و به او ادا نمى شد مگر در وقت امر و نهى، كه جبرئيل به وحى نازل مى شد و تبليغ مى كرد آنچه را مأمور بود. قوله تعالى: «لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ». (القيامه: 16) مفضل گفت شهادت مى دهم كه شما از علم خداوند مى دانيد و به حكم او سخن مى گوييد و به فرمان او عمل مى كنيد. «1»

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 92، ص 38.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 98

ابعاض قرآن [ايه]

اشاره

ابعاض قرآن،

حروف و كلمات و آيات و سور قرآن است.

براى آيه، معانى زير را ياد كرده اند:

1- معجزه. قوله تعالى: «سَلْ بَنِي إِسْرائِيلَ كَمْ آتَيْناهُمْ مِنْ آيَةٍ بَيِّنَةٍ» (البقرة: 211)، اى معجزة واضحة.

2- علامت. قوله تعالى: «إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ». (البقرة: 248) 3- عبرت. قوله تعالى: «إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً».

4- امر عجيب. قوله تعالى: «وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ آيَةً وَ آوَيْناهُما إِلى رَبْوَةٍ ذاتِ قَرارٍ وَ مَعِينٍ» (المؤمنون: 50) 5- جماعت. و منه قولهم: خرج القوم بآيتهم، اى بجماعتهم.

6- برهان. قوله تعالى: «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ». (الروم: 22) اما آيه، در اصطلاح، قسمتى از كلام اللّه است كه داراى آغاز و انجامى معين است، و در جاى معينى از سور قرآن مندرج است. مناسبت ميان معانى لغوى و اصطلاحى روشن است، زيرا آيه هم معجزه است و هم علامت، هم عبرت است و هم عجيب (از حيث محتوى و اعجاز)، هم جمع و مؤلّف است و هم برهان و دليل.

شناخت آيه، تنها از راه تعيين شارع ميسّر است و توقيفى است، و قياس و رأى را در آن راهى نيست. چنانچه علماى فن «المص» را آيه مى دانند، اما «المر» را به تنهائى آيه نمى دانند. همچنين «يس» يك آيه است، أما «طس» كه نظير آن است آيه نيست. «حمعسق» را دو آيه مى دانند، أما نظير آن «كهيعص» را يك آيه. و اگر قياس را در آن راه بود، هر آينه نظاير و اشباه، حكم واحد داشتند. اينها رأى كوفيين است، اما غير ايشان فواتح سور را به تنهايى آيه نمى دانند. به هر حال، رأى هيچكدام مبنى بر قياس نيست، بلكه مبنى

بر علمى است كه مستند به مأثورات است.

گاهى لفظ آيه اطلاق مى شود بر بعض آيه، مانند قول ابن عباس: «ارجى آية في القرآن، قوله تعالى: «وَ إِنَّ رَبَّكَ لَذُو مَغْفِرَةٍ لِلنَّاسِ عَلى ظُلْمِهِمْ». (الرعد: 6)» كه به اتفاق، بعض آيه است. و گاهى اطلاق مى شود بر چند آيه به طور مجاز و توسّع، مانند قول ابن مسعود: «احكم آية فى القرآن، قوله تعالى: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ». (الزلزال: 9)» كه به اتفاق، دو آيه مى باشند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 99

در شماره آيات هر سوره اختلافاتى جزئى هست، و منشأ اختلاف آن است كه پيغمبر اكرم براى آنكه مسلمانان حدّ آيه را بدانند بر فاصله وقف مى كرد، و چون آن را مى دانستند گاهى براى تمام كردن معنى وصل مى نمود، و بعضى گمان مى كردند طرفين وصل، يك آيه است؛ و شيوع اين گمان باعث اختلاف در شماره آيات مى شد. اما مجموع اين اختلافات در همه قرآن از پنج است تا سى و شش، و مهم نيست، زيرا تأثيرى در مقاصد قرآن و مراد اللّه ندارد.

شماره آيات قرآن به رأى بصريان 6204 يا 6205 يا 6219، و به رأى مدنيان 6214 يا 6217، و به رأى مكيّان 6220، و به رأى شاميان 6226، و به رأى كوفيان 6236 مى باشد. «1»

توضيح:

بعضى از احكام فقهى، متوقف بر دانستن فواصل آيات است، مانند نذر در قرائت شماره معينى از آيات و امثال آن.

ترتيب آيات
اشاره

اجماع امت بر آن است كه ترتيب آيات به همين وضعى كه در مصحف موجود است توقيفى است و مجالى براى رأى و اجتهاد در آن نيست.

هنگامى كه جبرئيل بر پيغمبر نازل مى شد و آياتى مى آورد، جاى آن را هم معين مى نمود. و پيغمبر بر صحابيان مى خواند و به كاتبان وحى دستور مى داد كه آن را در جاى معين از سوره معين قرار دهند، و پس از آن بارها با همان نظم و ترتيبى كه مضبوط شده بود، چه در نماز و چه در خطبه ها و مواعظ و موارد ديگر، آن را مى خواند.

جبرئيل سالى يك بار آن را بازخوان مى نمود، تا سال وفات پيغمبر كه قرآن را دوبار بر او باز خوان كرد كه اصطلاحا آن را «عرضه أخير» ناميدند. صحابيان هم به همان ترتيب فرا گرفتند. هم نوشتند، هم به حافظه سپردند، و به ديگران آموختند، و هيچ كس در آن تصرفى نتوانست كرد. جمع زمان ابو بكر، چنانچه مى آيد، فقط نقل قرآن بود از لوحه ها و صحيفه هاى متفرق كه آن را متواليا به همان ترتيبى كه از پيغمبر

______________________________

(1) مناهل العرفان، ج 1، ص 337.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 100

فرا گرفته بودند، در مصحف واحد و بين الدّفتين فراهم آوردند. در حقيقت، اوراق همان اوراق، و ترتيب و نظم همان نظم و ترتيب زمان پيغمبر بود، و گويى جمع زمان ابو بكر، چون شيرازه بندى اوراق بود براى حفظ آنها از پراكندگى و نابودى. همين امر مهم را أمير المؤمنين- عليه السلام- به فرمان

پيغمبر اكرم جداگانه انجام داده بود، اما آن را نپذيرفتند، كه در جاى خود مفصلا گفته خواهد شد.

اجماع بر توقيفى بودن ترتيب آيات قرآن، مؤيّد به خبر هم هست، از آن جمله:

1- «ابى العاص» گفت: نزد پيغمبر نشسته بودم. آن حضرت به بالا نظر كرد و بعد به پائين، آنگاه فرمود: جبرئيل پيش من آمد و به من فرمان داد كه اين آيه را در موضع معين از سوره بگذارم: «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى.

(النحل: 90) «1» 2- بخارى از زبير روايت مى كند كه گفت: به عثمان گفتم قوله تعالى: «وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً ...» (البقرة: 24) كه منسوخ شده را چرا نوشتيد؟

گفت: اى برادر، من چيزى را از محلّ خودش تغيير نمى دهم. «2»

واضح است كه اثبات آيه منسوخه در جاى خودش، به علت توقيفى بودن وضع آيات است، كه عثمان نمى توانسته در آن تصرف كند، زيرا در آن مورد مجالى براى رأى نبوده است.

3- مسلم از عمر روايت مى كند كه گفت: چيزى را از پيامبرش بيش از آنچه كه درباره فروماندگان پرسيدم، نپرسيده ام تا جايى كه با انگشتش به سينه من زد و فرمود: آيه صيف كه در آخر سوره نساء مى باشد تو را كفايت مى كند. «3»

مى بينيم كه پيغمبر اكرم او را به جاى مخصوص آيه راهنمايى كرده است، و آن قوله تعالى است: «يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلالَةِ».

______________________________

(1) اتقان، ج 1: 104.

(2) صحيح بخاري.

(3) وجه تسميه آيه مذكوره به آية الصيف، چنانچه «شيخ طبرسى» در «مجمع البيان» آورده، آن است كه درباره «كلاله» در قرآن دو آيه آمده است: يكى در اوائل سوره نساء

(آيه يازدهم) و ديگرى در آخر آن (آيه 176)، و چون دومى در تابستان نازل شده، براى تمايز به آية الصيف ناميده شده است. اين توضيح كافى را در هيچيك از تفاسير مهم، جز مجمع البيان نيافتم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 101

«سيوطى» در «اتقان»، ج اول، ص 105 گويد:

ثابت شده كه پيغمبر اكرم (ص) سوره هاى متعددى به ترتيب آيات آنها، در نماز يا در خطبه جمعه با حضور صحابيان مى خوانده و همين مطلب دليل صريحى است بر اينكه ترتيب آيات توقيفى است. و هرگز صحابه ترتيبى برخلاف آنچه از پيغمبر شنيده اند قبول نمى كردند، و اين مطلب به حدّ تواتر رسيده است.

«زركشى» در «برهان» و «جعفر بن زبير» و جمعى ديگر درباره آنكه ترتيب آيات توقيفى و از جانب پيغمبر است ادعاى اجماع كرده اند.

توضيح:

ترتيب و نظم موجود آيات در قرآن كه توقيفى و مستند به تعيين پيغمبر اكرم است، به ترتيب نزول نيست، چنانكه در سوره بقره، ناسخ قبل از منسوخ آمده است:

آيه ناسخ، قوله تعالى:

وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً.

(البقرة: 234).

و آيه منسوخ، قوله تعالى.

وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ مَتاعاً إِلَى الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْراجٍ. (البقرة: 240) همچنين در سوره ممتحنه، آيه اى كه از حيث سبب نزول مؤخّر است، در ترتيب مقدّم آمده است، قوله تعالى:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ.

(الممتحنة: 1).

آيه اخير درباره «كلثم» دختر «عقبة» نازل شده، كه وى در سال ششم هجرى از مكه فرار كرده به مدينه آمد، و اين آيه در شأن او نازل شد.

امثال اين موارد در جلد 92 بحار، ص 72

مذكورند.

ابعاض قرآن سوره.

اشاره

صاحب قاموس گويد: سوره به معنى منزلت است. «نابغه» گويد:

الم تر انّ اللّه اعطاك سورةترى كلّ ملك حوله يتذبذب آيا نمى بينى كه خداوند تو را منزلتى بخشيده است كه هر پادشاهى به گرد آن در آمد و شد است؟

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 102

به معنى شرف عالى، علامت، و رجى از رج هاى ديوار هم مى آيد. و گفته اند مأخوذ از سور مدينه است. و وجه تسميه بخشى از قرآن به آن، به علاقه مشابهت است، زيرا كلمات و آيات در جنب هم مانند خشت هاى پاى حصار است.

امّا اصطلاحا، سوره به معنى همان قسمت مشخص از قرآن است، به اندازه هاى مختلف، كه كوتاه ترين آنها سوره كوثر و درازترين آنها سوره بقره است.

نيز گفته اند: سوره در لغت مأخوذ است از سورة الاسد، و سورة الشباب، به معنى قوت؛ و سوره را از اين جهت سوره گويند چون نسبت به آيه اقوى است. و اگر آن را مهموز دانند از سوار است و آن باقيمانده آشاميدنى است، و سوره بقيه قرآن است؛ اما اين وجه در تسميه از ديگر وجوه ابعد است.

«زمخشرى» گويد: بعضى از فوايد تقطيع قرآن به سوره ها چنين است:

1- وقتى جنسى داراى انواع و اصناف باشد زيباتر و جذابتر است.

2- وقتى قارى قسمتى از قرآن را به نام سوره تمام كند و قسمت ديگر را آغاز نمايد نشاط او بيشتر مى شود، چنانچه مسافر وقتى حساب فرسنگ ها را مى گيرد، هم رفع خستگى مى كند و هم آماده براى راهپيمايى مى شود.

3- در مورد حفظ قرآن، چون حافظ قسمت معيّنى را حفظ كرد اطمينان بيشترى مى يابد، و خود را بر حفظ قرآن قادرتر مى بيند. همچنان كه در حديث «انس» آمده

است:

وقتى مردى سوره بقره و آل عمران را مى خواند در ميان ما صاحب اعتبار مى شد.

4- تشابه و تناظر ميان آيات هر سوره، يكى از علل تقطيع است.

تبصره:

نامگذارى سوره ها به وسيله شخص پيغمبر انجام گرفته، و دلايل بسيار دارد. از آن جمله در اخبار صحيحه روايت شده كه پيغمبر اكرم سوره هاى معينى را مانند بقره، آل عمران و نساء قرائت كرده است. همچنين قرائت سوره اعراف در نماز مغرب، سوره مؤمنون و روم در نماز صبح، سوره سجده و انسان در صبح روز جمعه، سوره منافقون در نماز جمعه، همچنين سوره جمعه در نماز جمعه، سوره ق در خطبه، و سوره قمر در نماز عيد، توسط آن حضرت نقل شده است و رسول اكرم آنها را به ترتيب آيات چنانچه در مصحف مسطور است، در مرئى و مسمع صحابه قرائت فرموده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 103

در اخبار اماميه و همچنين عامه در باب فضائل القرآن، رواياتى در حد استفاضه هست و آنها دلالت دارند كه سوره ها در زمان پيغمبر اكرم از آيات معين ترتيب يافته و نامگذارى شده اند.

قائلين به توقيفى بودن استدلال مى كنند:

1- ترتيبى كه در مصاحف عثمان به كار رفته اجماعى بوده است، و گرنه مورد اعتراض واقع مى شد.

2- «احمد» و «ابو داوود» از «حذيفه ثقفى» روايت مى كنند كه گفت:

من در وفد ثقيف بودم ... پيغمبر براى ما گفت جزئى از قرآن بر من وارد است، مى خواهم بيرون نروم تا آن را انجام دهم. از صحابيان پيغمبر پرسيدم: شما چگونه قرآن را بخش مى كنيد؟ گفتند: آن را سه سوره اى، پنج سوره اى، هفت سوره اى، نه سوره اى، يازده سوره اى، و سيزده سوره اى بخش مى كنيم، و حزب

مفصل كه از سوره «ق» تا آخر قرآن است. «1»

اين حديث دليل است بر اينكه ترتيب سوره و تعيين حدود آنها در زمان پيغمبر انجام گرفته است.

اگر گويند اين دليل وافى نيست و فقط دلالت قطعى دارد بر بودن سوره «ق» در سرآغاز حزب مفصل. گوييم: همين اجمال هم دليل است بر وجود بسيارى سوره هاى معين و مشخص در زمان پيغمبر، و با مؤيدات ديگر وافى به اثبات مورد است.

3- آنكه مى بينيم سوره هاى مشابه پهلوى هم قرار نگرفته است، و اگر ترتيب سور به اجتهاد صحابه بود آنها را پهلوى هم قرار مى دادند؛ مانند سور مسبّحات، كه سوره هاى مجادله، ممتحنه و منافقون در ميان آنها فاصله انداخته است. ديگر آنكه اگر به اجتهاد بود تمام سور مكّى را قبل از مدنى قرار مى دادند و زمان نزول را رعايت مى كردند.

4- حديث مشهور از پيغمبر اكرم كه به سوره ها لقب داده و فرموده است:

اعطيت مكان التوراة: السّبع الطّوال. و اعطيت مكان الزّبور: المئين. و اعطيت مكان الانجيل: المثانى. و فضّلت بالمفصّل. «2»

______________________________

(1) اخرجه احمد و ابو داوود.

(2) اخرجه احمد و غيره من حديث «وائلة بن الاسفع».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 104

اين حديث، خود دليل است بر اينكه همه سور قرآنى در زمان پيغمبر مشخص و مرتب بوده و هر دسته اى از آنها چنانچه ياد مى كنيم لقبى خاص داشته است.

طوال، هفت است:

بقره، آل عمران، نساء، مائده، انعام، اعراف، و مجموع انفال و توبه.

مئون:

آنچه آياتش قريب به صد يا بيش از صد است.

مثانى:

دنبال مئين، كه شماره اش قدرى از صد كمتر است. گويند علت تسميه به مثانى آن است كه در قرائت آنها بيش از طوال و مئين تكرار مى شود.

مفصل:

از اول ق يا اول حجرات تا آخر قرآن، كه خود بر سه قسم است:

الف- طوال مفصّل از ق تا عمّ.

ب- اوساط مفصّل، از عمّ تا و الضحى.

ج- قصار مفصّل از الضّحى تا آخر قرآن.

وجه تسميه به مفصّل براى كثرت فصل به بسم اللّه است.

تفسير عيّاشى، عن سعد الاسكاف قال:

سمعت ابا جعفر عليه السلام يقول قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم: اعطيت الطّوال مكان التوراة، و اعطيت المئين مكان الانجيل، و اعطيت المثانى مكان الزبور، و فضّلت بالمفصّل سبع و ستّين سورة.

5- فى مسند احمد، عن عبد الله بن مسعود:

من، خود از زبان پيغمبر اكرم هفتاد و هفت سوره شنيدم.

و اين روايت دلالت دارد بر اينكه نزديك به دو ثلث از سور قرآن در زمان حيات پيغمبر، معروف الشخصيه و تامّ الترتيب بوده اند.

6- اخبارى كه درباره قرائت پيغمبر در نماز و خطبه ها هست و نام سوره هاى معين را كه قرائت فرموده ياد كرده اند، همچنين اخبارى كه درباره فضايل سور هست، و قبلا اشاره كرديم.

اما قائلين به عدم توقيفى بودن، استدلال مى كنند:

1- مصاحف صحابه در ترتيب سور اختلاف داشتند، و اگر ترتيب موجود از پيغمبر بود اختلاف واقع نمى شد.

جواب آن است كه اولا اختلاف مصاحف ايشان ثابت نيست، و ثانيا احتمال

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 105

مى رود مستند باشد به زمان قبل از ترتّب و تشكل سور در زمان پيغمبر.

2- «ابن اشته» در كتاب «مصاحف»، از طريق اسماعيل بن عباس، از حبان بن يحيى، از ابى محمّد

قرشى نقل مى كند كه گفت:

عثمان به متصديان جمع گفت سوره هاى طوال را پشت سر هم قرار دهند. پس سوره انفال و توبه را در سبع طوال قرار دادند و بسم اللّه را ميان آنها فاصله قرار ندادند.

جواب آن است كه دستور براى تأكيد بوده است نه تأسيس.

3- حديث ابن عباس از عثمان كه گويد:

به عثمان گفتم چه چيز شما را واداشت تا انفال را كه از مثانى است، و توبه را كه از مئين است، به هم مقرون سازيد و ميان آنها سطر «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ننويسيد و آنها را در سبع طوال قرار دهيد؟ عثمان گفت: بر پيغمبر سوره چند آيه اى نازل مى شد و او يكى از كاتبان را مى خواست و مى فرمود اين آيات را در آن سوره كه چنين و چنان در آن ياد شده بگذاريد. «انفال» از نخستين منزلات در مدينه بود، اما «برائت» از آخرين قسمت هاى منزله در مدينه بود و قصه آن شبيه قصه انفال بود. من گمان كردم توبه از انفال است. پس پيغمبر رحلت فرمود و بيان نكرد كه اين از آن است. از اين جهت من ميان آنها را پيوستم و بين آنها سطر بسم اللّه ننوشتم و آنها را در سبع طوال قرار دادم «1».

اما اين حديث قابل اعتماد نيست، زيرا اسناد آن بر «يزيد فارسى» دور مى زند، كه «بخارى» او را از ضعفا شمرده است. ديگر آنكه از فحواى روايت- بر فرض صحت آن- معلوم مى شود كه ابن عباس جز در اين مورد، خلاف ترتيبى مشاهده نكرده است. و نيز آنجا كه عثمان گفته پيغمبر رحلت فرمود و بيان نكرد، معلوم مى دارد كه در

ساير موارد پيغمبر جاى خاص سوره ها را معين فرموده است.

قول سوّمى هم هست كه برخى از سوره ها ترتيبشان توقيفى و بعضى اجتهادى است.

«ابن عطية» گويد:

بسيارى از سوره ها ترتيبشان در زمان پيغمبر (ص) معلوم شده، مانند سبع طوال و حواميم و مفصّل. و رأيى كه ترتيب را اجتهادى مى داند ناچيز است.

«ابو جعفر ابن الزّبير» گويد:

______________________________

(1) اخرجه احمد و ابو داود و النسائى و ابن حبان.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 106

واضح است و آثار به آن شاهد، كه قسم توقيفى سور قرآنى بيش از آن است كه ابن عطيه ياد كرده است. بنابر اين از سوره ها اندكى مى ماند كه مورد اختلاف است و اين اندك، كه خلاف در آن جارى است، بر حديثى ضعيف مستند است كه اصلى ندارد، زيرا در طرق آن يزيد فارسى است كه بخارى او را از ضعفا شمرده است.

حاصل امر آنكه از ميان آراء سه گانه، قول به توقيفى بودن ارجح است، زيرا گذشته از دلايل مذكوره و تزييف دو قول ديگر، شدت عنايت صحابيان بر عدم دخالت، ترك بدعت، و همچنين تصويب همين ترتيب موجود از طرف ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- دلايلى محكم و استوار است بر اينكه ترتيب سور به وضع موجود از جانب پيغمبر اكرم است و توقيفى است و مراد اللّه است. و اين امر از مواردى است كه خداوند متعال حفظ آن را در قرآن مجيد وعده فرموده، زيرا بطور مسلم هيأت قرآن است و در حيطه «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» داخل است.

تبصره:

در تلاوت، التزام به ترتيب مستحب است، مگر در فريضه كه واجب است.

اما قرائت سوره از آخر به طرف

اول جايز نيست، همچنين تقديم و تأخير قسمتى از آن اگر باعث اخلال در معنى گردد؛ و علت همان اخلال به فهم و عبث بودن است.

بنابر اين در غير مورد فريضه، مادام كه اخلالى در فهم و تدبّر و وجوه اعجاز به عمل نيايد، آيات را مى توان به غير ترتيب موجود قرائت نمود.

اما قرائت سوره ها به غير ترتيب موجود اشكالى ندارد، مگر آنجا كه به نذر يا اجاره و امثال آنها قرائت قرآن بر كسى واجب شده باشد، كه در آن موارد، ما بين- الدّفتين را بايد به ترتيب موجود قرائت كند، زيرا قرآن منصرف است به ما بين- الدفتين، از اول فاتحه تا آخر ناس، با نظم و ترتيبى كه موجود است، و هم چنين سوره معين.

جمع قرآن در زمان پيغمبر

اشاره

همه قرآن در زمان حيات پيغمبر اكرم نوشته شد، هر چند در مصحف واحد فراهم

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 107

نيامد، و تأخير در فراهم شدن آن به علت انتظار آخرين وحى و نزول آيات بود. هر چه نوشته مى شد در خانه پيغمبر موجود بود، هر چند ديگران، كلّا يا بعضا، از آن نسخه هايى داشتند. رويهمرفته، مواد ضابط و حافظ قرآن، در درجه اول، نسخه هاى موجود در خانه پيغمبر بود و جز اين قابل تصور و قبول نيست، و چنانچه خواهيم گفت، بر طبق وصيت پيغمبر به أمير المؤمنين على بن ابيطالب- عليه السلام- رسيد؛ و در درجه دوم، نسخه هاى موجود نزد صحابه، و حفظ ايشان در سينه ها. و با همين مواد بود كه وعده خداوند متعال در حفظ قرآن تحقق يافت، و همين ها علل و اسباب مشيت ازلى بود.

در اين صورت، اولين صورت از صور جمع قرآن، در

زمان حيات پيغمبر انجام گرفت، هر چند تك تك اوراق آن به صورت يك واحد جلدبندى شده در نيامده بود.

علّامه «بلاغى» در مقدمه تفسير «آلاء الرحمن» گويد:

چون وحى در زمان پيغمبر اكرم (ص) قطع نمى شد، ممكن نمى شد كه قرآن در يك كتاب آماده و فراهم شود، هر چند آنچه وحى مى شد در حافظه مسلمانان و نوشته هايشان فراهم بود.

به هر حال گمان اهمال و سهل انگارى براى حفظ و ضبط و تدوين قرآن در عصر پيغمبر اكرم، باطل و غير قابل تصور است، و انتظار براى نزول وحى بعدى مانع آن نبوده كه هر اندازه از آيات كه نازل مى شده، به دستور پيغمبر سريعا تدوين يافته باشد؛ هر چند تدوين قرآن و جمع، به تمام معنى الكلمه، قبل از اكمال و اتمام وحى ممكن نبوده باشد.

آخرين وحى، به روايتى نه روز، و به روايتى چهل روز قبل از رحلت پيغمبر اكرم نازل شده است، كه به روايت اصحّ، سوره نصر بوده است.

استعمال لفظ قرآن در زمان پيغمبر، در مواردى كه به همه قرآن انصراف دارد، بسيار است. بخارى و مسلم روايت كرده اند:

عبد الله عمر گفت پيغمبر اكرم (ص) به من فرمود: قرآن را در يك ماه بخوان. گفتم:

نيروى بيشترى دارم. فرمود: در ده روز بخوان. گفتم: نيرو دارم. فرمود: در هفت روز بخوان و بر آن زياد مكن.

چه بسا اين واقعه در اواخر ايام حيات پيغمبر (ص) رخ داده است كه نزول قرآن، تمام يا قريب به اتمام بوده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 108

مجموع قرآن، اعمّ است از مجموع ما بين الدّفتين و مجموع رقعه هاى متفرق حاوى آيات. «ابو عبيد» نيز مضمون همين حديث را درباره

«قيس بن ابى صعصعه» نقل مى كند كه پيغمبر از او پرسيد: قرآن را در چند روز ختم مى كنى؟ گفت در چهل روز. و «إمام احمد»، به استناد همين خبر، تأخير ختم قرآن را از چهل روز مكروه مى داند.

«ابو سعيد العلاء» گفت:

در مسجد نماز مى خواندم. پيغمبر اكرم (ص) مرا خواند. اجابت نكردم. بعد رفتم و گفتم: يا رسول اللّه نماز مى خواندم. فرمود: مگر خدا نفرموده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ» [اى مؤمنان، اجابت خدا و پيامبر كنيد وقتى شما را خواندند.]؟ آنگاه فرمود: آيا به تو بياموزم سوره اى را كه بزرگتر سوره قرآن است، پيش از آنكه از مسجد بيرون شوى؟ آنگاه دستم را گرفت و چون خواست بيرون رود، گفتم:

مگر نگفتى كه آيا سوره اى به تو ياد بدهم كه بزرگتر سوره قرآن است؟ فرمود:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» است. «1»

از ابن عباس است كه:

از پيغمبر پرسيدند، چه عملى نزد خداوند دوست داشته تر است؟ فرمود: الحالّ المرتحل؛ يعنى كسى كه قرآن را از اول تا آخر بخواند، مانند مسافرى كه بار مى اندازد و راه مى پيمايد. «2»

«نسائى» از «ابن عمر» نقل مى كند كه گفت:

قرآن را جمع كردم و هر شب آن را مى خواندم. پيغمبر شنيد و فرمود آن را در يك ماه بخوان.

«ابن سعد» در «طبقات» گويد:

«فضل بن دكين» از «وليد بن عبد اللّه بن جميع» حديث كرد كه گفت: جدّه من از «أمّ ورقه» دختر «عبد اللّه بن حارث» نقل كرد كه وى قرآن را فراهم ساخته بود. و او همان است كه پيغمبر به ديدنش مى رفت و او را شهيد لقب داده بود. وقتى پيغمبر به جنگ بدر مى رفت، او

گفت اجازه مى دهى بيايم و زخمى ها را درمان كنم و بيماران را پرستارى نمايم، شايد خداوند شهادت را نصيب من كند؟ پيغمبر فرمود: خداوند شهادت را براى تو مهيا ساخته است. پيغمبر به او فرمان داده بود براى اهل خانه خودش امامت كند و مؤذنى

______________________________

(1) اخرجه البخارى، و ابو داود و النسائى.

(2) اخرجه الترمذى، ج 93 البحار، نقلا من تفسير العيّاشى، رفعه الى الحارث الاعور.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 109

مخصوص داشت. وى غلامى و كنيزى داشت كه در زمان خلافت عمر او را خفه كردند.

و عمر گفت: «صدق رسول اللّه كان يقول انطلقوا بنا نزور الشّهيدة». «1»

همچنين حديث عرض قرآن، كه از عايشه روايت شده است كه گفت:

از پيغمبر شنيدم كه مى گفت: جبرئيل در هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى داشت و امسال دوبار آن را بر من عرضه كرد، و نمى بينم جز آنكه اجل من فرا رسيده است. «2»

از مجموع اين استعمالات و امثال آنها بخوبى معلوم مى شود كه در زمان پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مجموعه اى به نام قرآن كه ابعاض آن، آيات نظم يافته در سوره هاى مشخص منظم بوده است، شناخته شده و مشار اليه واقع مى شده است، هر چند تا حد مضبوط بين الدفتين نرسيده بوده است.

همچنين استعمال جمع قرآن و جامعين قرآن در زمان پيغمبر متداول بوده است.

از آن جمله به روايت بخارى، «ثابت بن انس» گفت:

پيغمبر از دنيا رفت و قرآن را جز چهار نفر جمع نكرده بودند: ابو الدّرداء و معاذ بن جبل و زيد بن ثابت و ابو زيد. و اين ابو زيد، همان قيس بن سكن است. «3»

همچنين بخارى از «قتاده» روايت كرد

كه گفت:

انس بن مالك را از كسانى كه قرآن را در زمان پيغمبر (ص) جمع كرده اند، پرسيدم.

گفت: چهار نفرند كه همه ايشان از انصار بودند: ابىّ بن كعب و معاذ بن جبل و زيد بن ثابت و ابو زيد. گفتم: ابو زيد كيست؟ گفت: يكى از عموهاى من.

اين دو روايت اگر چه اندك اختلافى دارند اما از آنها مستفاد مى شود كه مسأله جا معين قرآن از مسائل روز بوده، و مورد سؤال واقع مى شده است. اگر گويند چه بسا جمع بر بعض قرآن اطلاق شده باشد نه بر كل، صحيح نيست، زيرا از سياق معلوم مى شود كه مراد كل قرآن است، و گرنه جمع بعض قرآن امتيازى نبود كه جامعين آن به نحو ممتاز شناخته شده باشند؛ مضافا به آنكه لفظ قرآن در كل، حقيقت است و در بعض، مجاز.

معلوم است كه بعضى از علما بر اين احاديث كه دال بر حصر جا معين در چهار نفرند استنكار نموده اند. اما براى رفع آن مى توان گفت يا «انس» مسامحه به كار

______________________________

(1) الاتقان، النوع العشرون.

(2) رواه البخارى، و ابو داوود، و النسائى، و ابن ماجة.

(3) زرقانى: مناهل العرفان، ج 1، ص 236. ابن كثير: فضائل القرآن، ص 44.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 110

برده، يا بيش از آن اطلاعى نداشته است.

قائل شدن به مسامحه او هم گناه نيست، زيرا معصوم نبوده است. و به هر صورتى كه تصور شود، ظاهر آن است كه لفظ «جمع» شامل همه قرآن است، و «القرآن» بطور حقيقت در كل قرآن استعمال شده، و اگر قائل به اشتراك باشيم مستعمل در كلّ است به قرينه سياق؛ و بنابراين، دليل است بر جمع قرآن در

زمان پيغمبر، هر چند به صورت اوراق جدا از هم بوده باشد، نه فراهم شده ميان دو جلد. و عقلا با ملاحظه اهتمامى كه پيغمبر و صحابه در ضبط قرآن داشته اند، جز اين نتواند بود.

«عبادة بن ثابت» گفت:

هر وقت مردى مهاجرت مى كرد پيغمبر او را به يكى از ما مى سپرد كه قرآن به او ياد دهد.

و هميشه از مسجد پيغمبر ضجّه تلاوت قرآن بلند بود تا پيغمبر امر كرد آوازشان را كوتاه كنند كه به هم مغلوط نشود. «1»

تكلمه:

بايد دانست كه ضبط قرآن در حافظه امرى مهم بود. عرب كه قومى امّى و ابتدايى بود حافظه اى قوى داشت كه به وسيله آن افتخارات قومى خود را به نام «ايام»، و همچنين مظاهر سخنورى خود را كه همه به صورت شعر در مى آمدند، ضبط مى كرد و سينه به سينه به نسل آينده مى سپرد. ايمان و عقيده استوار ايشان به اسلام، اراده ايشان را براى ضبط قرآن در حافظه ها راسختر ساخت. ملت عرب كه تنها اثر فرهنگيش اشعار شعراى بليغ و داستان هاى ايّامش بود، و نويسنده در ميانشان انگشت شمار بود، براى ضبط آثار هنرى خود متكى بر حافظه خويش بود.

به هر حال يكى از وسايل ضبط قرآن حافظه ها بود، كه ايمان و طلب ثواب آن را تقويت مى كرد. در باب جمع ابو بكر و جمع عثمان خواهيم ديد كه چگونه براى توطين نفس و حصول اعتماد در افكار عمومى، براى جمع مصحف قانونى (امام)، حافظه ها را براى تقويت صحيفه ها به يارى طلبيدند.

______________________________

(1) زرقانى: مناهل العرفان، ج 1، ص 234.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 111

جمع خاص أمير المؤمنين على بن ابيطالب (ع)

اشاره

«سيوطى» از «ابن الغرس»، از حديث «محمّد بن سيرين» نقل مى كند كه گفت:

چون آغاز خلافت ابى بكر بود، على- عليه السلام- در خانه نشست. ابو بكر را گفتند از بيعت تو ابا كرده است. پيش او فرستاد و گفت: آيا از بيعت من كراهت دارى؟ وى فرمود: مى بينم كتاب خدا را كه در آن افزوده مى شود. با خود انديشيدم كه براى نماز ردا نپوشم تا آن را جمع كنم. ابو بكر گفت: نيكو ديده اى.

حضور دايمى على- عليه السلام- در مهبط وحى و خانه رسالت، و كاتب وحى بودن و صاحب سر

پيغمبر بودن، و جدا نبودن عترت از كتاب، تأليف قرآن را بر حسب نزول، براى آن حضرت ميسّر و واجب ساخته بود. تنها مرجع اين مهم، آن حضرت بود. يعنى فراهم ساختن قرآن به ترتيب نزول، براى كسى جز او ميسر نبود، هر چند قرآن را به ترتيب موجود نيز فراهم كرده باشد، چنانكه خواهيم گفت. اما اين كار مانع آن نيست كه ترتيب نزول را، كه فقط او بتمامه مى دانست، نيز مضبوط ساخته باشد، زيرا اين عمل مهم، گذشته از آنكه تاريخ قرآن است، براى فهم قرآن و ناسخ و منسوخ، و تدريج در تشريع احكام كمال اهميت را خواهد داشت.

«ابن اشته» نيز اين مطلب را از «ابن سيرين» نقل مى كند با اين اضافه كه:

«و انّه كتب فى صحفه النّاسخ و المنسوخ.» و نيز اينكه ابن سيرين گفت در طلب اين نسخه به مدينه نامه نوشتم، اما بر آن دست نيافتم.

توضيح:

تاريخ جمع خاص على- عليه السلام- بلافاصله بعد از رحلت پيغمبر و قبل از جمع ابى بكر است. و نيز انگيزه بخش شيخين بر جمع قرآن به نام خودشان، و سياست ابو بكر در اظهار رضايت از كار على- عليه السلام- نيز جالب است، زيرا بهر حال خانه نشين شدن على- عليه السلام- براى جمع قرآن، در نظر ابو بكر، از قيامش براى خلافت سالمتر بوده است.

در كتاب «سليم بن قيس» به نقل از سلمان فارسى آمده است:

چون أمير مؤمنان غدر صحابيان و بيوفايى ايشان بديد، در خانه نشست به قرآن روى آورد.

آن را جمع و تأليف نمود، و از خانه بيرون نيامد تا آن را فراهم ساخت. پيش از آن، قرآن] در

ميان صحف، شظاظ، اسيار، و رقاع بود. چون آن را فراهم ساخت و با دست

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 112

خود نوشت، هم تنزيل و هم تأويل، هم ناسخ و هم منسوخ آن را، از پى او فرستادند كه براى بيعت بيرون آى. «1»

همچنين در حديث سليم بن قيس در «خصال» آمده است كه على- عليه السلام- فرمود:

هيچ آيه اى از قرآن بر پيغمبر (ص) نازل نشد مگر آنكه بر من خواند. پس آن را با خط خود نوشتم و به من تفسير و تأويل آن را آموخت و ناسخ و منسوخ آن را و محكم و متشابه آن را و خاص و عام آن را و دعا كرد كه خداوند حفظ و فهمش را به من عطا كند. پس هيچ آيه اى را از كتاب خداوند فراموش نكردم و نه عملى را كه بر من خواند و آن را نوشتم، از وقتى كه براى من دعا كرد و به آنچه دعا كرد. «2»

امام محمد باقر (ع) فرمود:

هيچ كس از اين امّت قرآن را جمع نكرد مگر وصىّ پيغمبر (ص). «3»

امام جعفر صادق (ع) فرمود:

بدرستى كه پيغمبر (ص) فرمود: يا على قرآن پشت فراش من است در مصحف و حرير و كاغذ، آن را بگيريد و جمع كنيد و آن را ضايع مكنيد، همچنانكه يهود تورات را ضايع كردند. على (ع) رفت و آن را در پارچه اى فراهم ساخت و بر آن در خانه مهر زد و گفت ردا نمى پوشم تا آن را جمع كنم. گاهى كسى مى آمد، او بدون ردا بيرون مى آمد؛ تا آنكه قرآن را جمع كرد. «4»

توضيح:

اجمال حديث «ثمالى» در حديث «سلمان»، مبيّن است كه

مقصود از جمع على- عليه السلام- تنزيل مع التأويل و تعيين الناسخ و المنسوخ بوده است، كه خاص وصىّ پيغمبر و فرد بارز ثقل اصغر، يعنى عترت است؛ و هرگز دالّ بر آن نيست كه مصحف على- عليه السلام- در نصوص منزله من عند اللّه اختلافى با مصحف موجود داشته باشد.

______________________________

(1) كتاب سليم بن قيس، چاپ دار الكتب، ص 81.

(2) بحار الانوار، ج 40: 139 با اضافاتى.

(3) بحار الانوار، ج 92: 48.

(4) بحار الانوار، ج 92: 48.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 113

علامّه در «تذكره» گويد:

مصحف أمير المؤمنين كه پس از رحلت پيغمبر جمع كرد همين مصحف متداول امروزى است، و مصاحف ديگر را عثمان سوزانيد.

در «مجمع البيان» در تفسير سوره تحريم از «ابو بكر بن عياش» نقل مى كند كه مى گفت:

من قرائت عاصم را مطلقا قرائت على- عليه السلام- يافتم، و هيچ كلمه اى از آن مخالف قرائت آن حضرت نبود، مگر ده كلمه كه من آنها را داخل كردم، تا همه قرائت أمير المؤمنين شد؛ يكى از آنها «عرّف» (به تشديد) در سوره تحريم است كه وى «عرف» (به تخفيف) خوانده بود.

«ابن النديم» در «الفهرست» درباره قرائت «حفص» گويد:

قرائتى كه از عاصم گرفته بود سندش به على (ع) مى رسيد. و قرائت حفص همان است كه امروز متداول و مشهور است، و مصاحف را مطابق آن نوشته و چاپ مى كنند. پس قول صحيح نزد ما همين قرائت معروف از عاصم، و مرفوع به أمير مؤمنان است. «1» شناخت قرآن(كمالى) 113 توضيح: ..... ص : 112

ن مطلب كه أمير المؤمنين على- عليه السلام- اولين جامع قرآن بعد از رحلت پيغمبر اكرم (ص) است، تنها يك افتراض شيعى نيست و

در روايات عامّه مأخذ بسيار دارد، از آن جمله «ابن سعد» در «طبقات»، ج سوم، ص 137 گويد:

روايت شده كه على (ع) بعد از پيغمبر (ص) سوگند ياد كرد كه ردا نپوشد تا ما بين دو لوح را جمع كند و كاملا به سوگند وفا كرد.

به هر حال اعتقاد جازم ما آن است كه به مدلول حديث ثقلين، كه از طرق عامه و خاصه در حد استفاضه است، قرآن و عترت از هم جدا نيستند.

قرآن خاص على- عليه السلام- كاملترين قرآن ها بود، كه هم همه نصوص منزله را شامل بود، مانند ترتيب و نظم قرآن موجود، هم ترتيب نزول را شامل بود كه از اهمّ علل و اسباب فهم كامل قرآن است، و هم مبيّن تأويل و ناسخ و منسوخ قرآن بود؛ و صاحب البيت ادرى بما فيها.

بيان كامل قرآن از خداوند است كما قال تعالى:

ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ. (القيامة: 19)

______________________________

(1) از افادات مرحوم «ابو الحسن شعرانى» در مقدمه تفسير «منهج الصادقين»، ص 15.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 114

سپس بر ماست بيان آن.

سپس از پيغمبر اكرم، كما قال تعالى:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ. (النحل: 44) ذكر (قرآن) را بر تو فرود آورديم تا آنچه را بر مردم فرود آمده بر ايشان روشن سازى.

و پس از پيغمبر، از وصى او، كه فرد بارز عترت و راسخين در علم است.

محروم شدن مسلمانان از نسخه قرآن جامع على- عليه السلام- كه حاوى ترتيب نزول و با نظم و ترتيب موجود مرفوع به پيغمبر، و همچنين تعيين ناسخ و منسوخ و تفسير آن، مانند محروم شدن امت از هر موهبت ديگر، نتيجه سياست دنيا پرستانه و

غير اسلامى متعصبين نژادى و قبيله اى و جاهلى است. چرا و به چه مجوّز و دليل، آنگاه كه براى جمع قرآن در زمان ابى بكر صلاى عام مى دهند كه مردم اطلاعات خود را براى جمع كنندگان قرآن به عنوان گواه در دسترس «زيد بن ثابت» قرار دهند، هيچ نامى از اعلم و اقضاى صحابه و اقرب ايشان به مهبط وحى، يعنى على- عليه السلام- حتى كأحد من النّاس برده نشده، و او را در اين امر مهم دخالت نداده اند.

براى تأييد مطلب، ترجمه سخن استاد «محمود ابوريه» مندرج در صفحه 249 «اضواء على السّنة النّبويّة» را ياد مى كنيم:

از عجيب ترين امورى كه به حيرت مى كشاند اين است كه ايشان در ميان كسانى كه جمع قرآن و كتابت آن را در عهده داشتند، نام على (ع) را نبردند، نه در زمان ابو بكر و نه در زمان عثمان، و ديگرانى را نام بردند كه درجه ايشان در علم و فقه از او نازل تر بود.

آيا على (ع) در اين باره چيزى نمى دانست؟ يا مورد وثوق نبود؟ يا مشورت با او و شركت دادن او در اين كار روا نبود؟ خدايا! خدايا! عقل و منطق حكم مى كنند كه على (ع) اوّل كسى بود كه شايسته اين كار بود و بزرگتر كسى كه بايد شركت كند.

به اين جهت كه به او صفات و مزايايى عطا شده بود كه براى ديگرى از همه صحابه مهيّا نبود. بتحقيق پيغمبر او را زير نظر خود تربيت كرد و مدت درازى تحت كفايت پيغمبر زندگى كرد و از آغاز شاهد نزول وحى بود تا روزى كه وحى منقطع گشت، به طورى كه هيچ آيه اى از

آيات قرآن از دست او نرفته بود. پس هرگاه در اين امر مهّم از او دعوت نشود، در چه مورد بايد دعوت شود؟! و اگر عذرهايى براى انحراف خلافت از او و دادن به ابى بكر بتراشند و از او درباره خلافت مشورت نخواهند، براى دعوت نكردن درباره جمع و كتابت قرآن چه عذرى دارند و قاضى عادل در اين باره چه حكم مى كند؟ حقا امرى عجيب است و بر ما نيست جز آنكه كلمه اى بگوئيم كه چيزى جز آن نداريم: يا على، خداى براى تو؛ در هيچ چيز تو را انصاف ندادند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 115

جمع قرآن در زمان ابى بكر

اشاره

برخى گمان كرده اند كه جمع قرآن در زمان ابى بكر، چون اخبارش با اخبار جمع زمان پيغمبر متعارض است، ثابت نيست و ساقط است. اما با ملاحظه اخبار و آثار معلوم مى شود كه ميان اين دو جمع، وحدت كمّى و كيفى ادعا نشده است، و بنابراين جمع آنها ممتنع نيست و از باب تحصيل حاصل نمى باشد. چنانچه مرحوم علامه طباطبايى در جلد دوازدهم الميزان، ص 120 گويد:

در مستدرك حاكم از زيد بن ثابت نقل شده كه گفت: نزد پيغمبر (ص) بوديم و رقعه هاى قرآن را فراهم مى ساختيم.

شايد مراد پيوستن بعضى آيات منزله متفرق در بعضى سوره ها بوده و پيوستن بعضى سوره ها به بعض ديگر، و گر نه تأليف و جمع قرآن در مصحف واحد، بعد از رحلت پيغمبر بلا اشكال بوده و عنايت به ترتيب سور مانند قرآن موجود، در جمع اول زمان ابو بكر بوده است.

اينك روايتى كه «بخارى» درباره جمع «بكرى»، در باب فضائل القرآن آورده است:

پس از جنگ يمامه «1» و كشته شدن قاريان قرآن

[به قولى چهار صد و به قولى هفتصد نفر]، ابو بكر از پى زيد بن ثابت فرستاد. وقتى آمد، عمر هم آنجا بود. ابو بكر به زيد گفت:

عمر پيش من آمده مى گويد: روز يمامه در كشتار قاريان بيداد كرده، و مى ترسم كه جنگ ها قاريان را نابود سازد، رأى من آن است كه به فراهم ساختن قرآن و جمع آن فرمان دهى؛ و من به او گفته ام چگونه كارى را كه پيغمبر نكرده من انجام دهم. عمر گفت به خدا سوگند اين كار، كار خوبى است. و چندان به من اصرار كرد تا خداوند سينه ام را به اين كار منشرح ساخت و با رأى عمر هماهنگ نمود. آنگاه به زيد گفت: تو جوانى خردمندى كه تهمتى بر تو نيست، و تو كاتب وحى بوده اى، اكنون قرآن جستجو كن و فراهم ساز. زيد گفت: به خدا قسم اگر مرا به جا به جا كردن كوه ها تكليف مى كردند از اين كار سنگين تر نبود. به ابو بكر گفتم: چگونه كارى را كه پيغمبر نكرده شما دو تن انجام مى دهيد؟ ابو بكر گفت: به خدا قسم اين كار، كار خوبى است. و چندان به من اصرار كرد تا خداوند سينه مرا به آنچه سينه ابو بكر و عمر شده بود منشرح ساخت. پس اوراق قرآن را جستجو كردم و از ميان شاخه هاى نخل و تخته پاره هاى پالان شتر و سينه مردم فراهم ساختم و آيه هاى آخر سوره توبه را نزد «ابى خزيمه» انصارى يافتم،

______________________________

(1) جنگ يمامه در سال دوازدهم هجرى وقوع يافته است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 116

قوله تعالى: «لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ...»

تنبيه:

بهترين دليل براى آنكه به على-

عليه السلام- رجوع نكرده اند همين قول زيد است كه گويد: «نزد ديگرى نيافتم».

اين قرآن فراهم شده نزد ابو بكر بود، و بعد نزد عمر، و پس از او نزد «حفصه» دختر او بود، تا عثمان براى مقابله با نسخه «إمام» آن را گرفت و رد كرد.

توضيح:

البته بر صحت مندرجات رقعه ها و صحيفه هاى تهيه شده در زمان پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- و همچنين بر ضبط قرآن در حافظه ها بيمى نمى رفت. زيرا اسلوب خاص قرآن در حد اعجاز، و بازخوانى آن در بيست و چند سال، و عنايت خاص پيغمبر و مسلمانان به ضبط و تلاوت آن به عنوان بزرگترين وظيفه و واجب دينى، كلمات و تركيبات آن را در امن كامل قرار داده بود.

تبصره:

اختلاف قرائات در حدى كه هم جايز بوده، هم تغييرى در معنى نمى داده، عللى دارد كه در بخش قرائت گفته خواهد شد.

اما آنچه مايه بيم بود، همانا از ميان رفتن رقعه ها، يا ضبط حافظه ها در اثر مرگ حافظان قرآن بود، زيرا تا آن وقت نسخه اى از قرآن به صورت بين الدّفتين، و به شكل امانت بزرگ جامعه فراهم نيامده بود. از نسخه موجود نزد على بن ابيطالب هم به علل سياسى، چنانچه گفته شد، نمى خواستند نام ببرند و مورد استفاده قرار دهند.

بنابراين با از بين رفتن بسيارى از قاريان در جنگ هاى «ردّه»، آن بيم و هراس بجا بود، و چه بسا شهرت اين مطلب كه على- عليه السلام- در خانه مانده تا قرآن را فراهم سازد، انگيزه ديگرى بود تا جامعه را از نسخه او بى نياز كنند و او را در انزواى بيشترى قرار دهند.

مضافا به آنكه واكنش اين مطلب در ذهن جامعه، كه حافظان بسيارى مرده و محفوظات خود را به خاك سپرده اند و چه بسا بسيارى از رقعه هاى قرآن كه نزد ايشان بوده از ميان رفته است، سخت زيان بخش بود، و مى بايست اعتماد جامعه به مصون بودن بزرگترين سند مقدس

و مورد احترام خود سست نگردد، و اگر تزلزلى در افكار

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 117

پديد آمده به وضعى آشكار و مشهود جبران شود.

مجموع اين عوامل باعث شد تا مندرجات رقعه ها را با همان نظم و ترتيب موقوف بر دستور پيغمبر، متواليا نوشته و ميان دو جلد به شكل يك كتاب در آورند. و براى تأكيد در اطمينان، از مردم خواستند تا اطلاعات خود را در دسترس زيد بن ثابت قرار دهند، و آن اطلاعات را به شكل قانونى، يعنى شهادت «عدلين»، در آوردند، تا شهود عادل گواهى دهند كه نصّ قرآن را از پيغمبر شنيده اند. و اين كار زيانى به صحّت رقعه ها نمى رسانيد، مگر آنجا كه احيانا شهادت با متن رقعه موافق نبود، يا اصلا در رقعه نبود، كه در آن صورت مورد قبول واقع نمى شد.

بنابراين هر كس به عنوان محفوظات خود، چيزى از قرآن عرضه مى كرد بى شهادت شهود پذيرفته نمى شد، چنانچه عمر آيه رجم را آورد كه: «الشّيخ و الشّيخة فارجموهما البتة لما قضيا من اللّذة نكالا من اللّه و اللّه عزيز حكيم.»، و چون شاهدى بر آن نداشت آن را نپذيرفتند.

به طور مثال مى گفتند: فلان آيه در نزد فلان اهل باديه است، يعنى در ضبط رقعه يا حافظه او است. از پى او مى رفتند و او را در مدينه حاضر مى ساختند. آنگاه اگر دو شاهد بر ضبط او گواهى مى دادند، مورد قبول واقع مى شد و چه بسا ضبط او، خود يكى از شهود عدول براى ضبط ديگرى بود. همين دقت و رعايت و انضباط بود كه اطمينان خلل ناپذير معاصرين و قرون بعدى را در مورد صحّت قرآن موجود و سلامت آن

از تحريف فراهم ساخت.

«ابن حجر» گويد:

مراد از دو شاهد، يكى «كتابت» و ديگرى «حفظ» بود.

«سخاوى» در «جمال القرّاء» گويد:

مراد آن است كه دو تن شهادت مى دادند كه صحيفه مكتوبه در محضر پيغمبر نوشته شده، يا شهادت مى دادند كه از وجوه منزل قرآن است.

«سيوطى» گويد:

ممكن است مراد آن باشد كه قرائات معين، از قرائاتى است كه در عرضه اخيره بر پيغمبر بازخوان شده است، و ما مى دانيم كه مفهوم مشترك و منتزع از اين وجوه يكى است.

به هر حال هيچ الزامى نيست كه اين واقعه تاريخى- يعنى جمع قرآن در زمان ابى بكر را- به عنوان تعارض روايات ناديده بگيريم، يا از بيم آنكه اين امتياز براى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 118

ابو بكر زيادى باشد آن را انكار كنيم. زيرا جمع قرآن براى ابو بكر مجمع الفضائل نيست و او را از كسب فضايل بى نياز نمى سازد. فضيلت ها در فرهنگ اسلام مشخص و شناخته شده است و جمع قرآن، مجردا و بى ضميمه فضايل انسانى بزرگ، مانند ايمان، تقوى، اخلاص، ايثار و شهادت، فضيلتى نيست.

به علاوه، وقوع چنين حادثه اى، يعنى فراهم ساختن اوراق قانون بزرگترين پيغمبر مرسل، از الزامات تاريخ است، و به همين دليل على- عليه السلام- در خانه نشست تا آن را فراهم ساخت. و چون نسخه او را، تبعا از سياست فرمانروايان روز، نپذيرفتند اين الزام به جاى خود باقى بود تا خود فرمانروايان، اين خلأ تاريخى را پر ساختند.

مضافا به آنكه جمع ابو بكر، هيچ موردى از فرهنگ اسلام را مخدوش نمى سازد و بهتر آنكه او را با جمعش رها كنيم.

تنبيه:

علت عدم مراجعه به ابىّ بن كعب، و ابن مسعود، كه از سرشناسان

قاريان قرآن بودند، هم سياستى نظير عدم مراجعه به على- عليه السلام- بود، أما در درجه اى نازلتر، زيرا هميشه سرشناسان مستقل مزاحم حكومت هاى تازه اند.

حقيقت زيبا است و نيازى به زيور ندارد. باطل هم رسواست و لكه رسوايى در سيماى او آشكار است. آن كه سعى مى كند به حقيقت، زيور اضافى و به باطل، رسوايى زايد بچسباند، در نيروى حقيقت شك آورده است.

جمع قرآن در زمان عثمان

اشاره

تا زمان جمع ابو بكر كه در حدود يك سال بعد از وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- مى باشد اختلافاتى كه در قرائات بود:

اوّلا- در حدود همان اختلافات زمان پيغمبر بود كه به نام «احرف سبعه» خوانده شده، و از جانب پيغمبر مورد تصويب قرار گرفته بود، كه مفصلا در بخش قرائت خواهيم گفت.

ثانيا- اين اختلافات، غالبا، در حدود لهجه هاى اقوام مختلف عرب بود و هرگز تغييرى در معنى و مراد نمى داد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 119

ثالثا- اسلام هنوز از جزيرة العرب فراتر نرفته بود. همه مسلمانان عرب بودند و عرب زبان. مركز اسلام يعنى مدينه پر بود از قاريان و ضابطان كه همه پيغمبر را ديده و قرآن را از او شنيده بودند. سطوع و سطوت آن شخصيت عظيم، همه نواحى اسلامى را چنان فرا گرفته بود كه اختلاف قرائت از همان مرزى كه پيغمبر براى تيسير بر امّت جايز شمرده بود فراتر نمى رفت.

اما پس از گسترش سريع و عظيم اسلام از اواخر خلافت ابى بكر تا اواسط خلافت عثمان، يعنى از سال دوازده تا سال سى ام هجرى، كه ايران و شامات و شمال افريقا به تصرف مسلمانان در آمده بود و فرهنگ خاص و ساده و جذاب اسلام افكار

ايشان را مسخر ساخته بود، بسرعت قرآن را فرا گرفته و مى خواندند. اما ناتوانى لهجه ها از اداى لهجه قريش، و دگرگونى روايات در تلاوت كه در طول اين خطوط مواصلاتى دست به دست مى شد، اختلاف قرائت را در مقايسه با نصّ متداول مدينه، به حد وحشتناكى افزايش داده بود.

چنانچه از حديث «حذيفة بن يمان»، صحابى بزرگ، منقول در صحيح بخارى، باب فضائل القرآن «1»، معلوم مى شود حذيفة بن يمان كه در سال سى ام هجرى در فتح ارمنيه همراه نيروى عراق بود، چندان از اختلاف قرائاتى كه شنيده بود «2» نگران شد كه وقتى به مدينه آمد نزد عثمان رفت و گفت:

ادرك هذه الامّة قبل ان يختلفوا اختلاف اليهود و النصارى.

اين امت را قبل از آنكه همچون يهود و نصارى (در كتاب الهى خود) اختلاف كنند، درياب.

عثمان نزد حفصه فرستاد تا آن مصحفى كه نزد او بود بفرستد تا از روى آن بازنويس كنند و به او مسترد دارند. حفصه آن مصحف را فرستاد، و عثمان به زيد بن ثابت، عبد اللّه بن الزبير، سعيد بن عاص، و عبد الرحمن بن حارث بن هشام فرمان داد تا از روى آن نسخه برداشتند. و عثمان به ايشان گفت اگر در قرائت ميان شما

______________________________

(1) ابن كثير: فضائل القرآن، ص 17.

(2) در فتح البارى، ج 9، ص 14 گويد كه از دو قارى، يكى مى خواند: «و اتمّوا الحجّ و العمرة للّه» و ديگرى مى خواند: «للبيت». حذيفه شنيد و گفت آيا پيشينيان شما چنين اختلاف داشتند و ترسناك به مدينه آمد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 120

اختلافى روى داد، آن را به لهجه قريش بنويسيد، زيرا قرآن به زبان قريش نازل شده

است.

با وجود استنساخ از روى نسخه حفصه، براى حصول اطمينان بيشتر در افكار عمومى، و مخصوصا چون عثمان قصد داشت قرآن هاى متفرق غير «امام» را بسوزاند، و مى بايستى افكار عمومى اين عمل حادّ را بپذيرد، براى بار ديگر مسأله شهادت شهود و تحقيق را نيز به كار بردند.

به طور كلى مى توان گفت كه مميّزات جمع عثمانى به شرح زير است:

1- آنكه هر كس هر چه را از پيغمبر شنيده بياورد كه همه در اين كار شريك باشند و از اين جمع چيزى غايب نماند، تا هيچ كس در ذخيره اين مصحف شك نياورد و همه بدانند امرى است كه آشكارا در مرئى و مسمع صحابيان بزرگ انجام يافته است.

2- سرپرستى عثمان بر گروه جمع كننده.

3- اعتماد بر عمل گروه اول در جمع بكرى.

4- هرگاه در آيه اى اختلاف كنند و بگويند پيغمبر براى فلانى چنين خوانده، هر چند از مدينه دور باشد، از پى او بروند و از او بپرسند كه پيغمبر براى او چگونه خوانده است.

5- هرجا براى رفع اختلاف از مسموعات چاره نشد، لغت و لهجه قريش را انتخاب كنند.

6- مقصود از جمع بر لغت واحد، توحيد نصّ نبوده است، بلكه جمع قرائات معلوم الصدور از پيغمبر بوده، هر چند وجوه آن مختلف بوده است.

7- آنجا كه لفظ متواتر از پيغمبر به وجوه گوناگون قرائت مى شد، گروه جمع، آن لفظ را خالى از علامت «اعراب» و «اعجام» مى نوشتند، تا احتمال قرائات مختلف در آن برود، مانند «ننسرها» كه هم «ننشزها» خوانده ميشد و هم «ننشرها»، يا مانند «فسوا» كه هم «فتبينوا» خوانده مى شد و هم «فتثبتوا». اما آنجا كه ضبط قرائات مختلف با ترك

علامت امكان نداشت هر قرائتى را در يكى از نسخه هاى مصاحف مى نوشتند تا مجموع مصاحف شامل مجموع قرائات باشند.

8- براى جلوگيرى از شبهه و تطرّق فساد موارد زير را نمى نوشتند:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 121

منسوخ التلاوه ها- كه عنوانى مخترع است-، آنچه در عرضه اخير نبود، آنچه قرائتش ثابت نبود، قرائات شاذّ، قرائات آحاد، و الحاقات تفسيرى.

و چنان به نظر مى رسد كه آن نسخه هايى از صحابيان، كه گرفته و سوزانده شد، شامل يك يا چند مورد از موارد نامبرده بوده كه براى قطع موارد اختلاف از بين برده شده است:

9- ترتيب آيات هر سوره و ترتيب سور بر طبق توقيف مستند به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در عرضه اخيره بوده است.

10- سه بار اين مصحف نمونه بازخوانى و مقابله شد. در مراجعه اول آيه:

«مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ» (الاحزاب: 23) را نيافتند. زيد گويد: از مهاجرين تحقيق كردم خبرى نشد، از انصار پرسيدم تا آن را نزد خزيمة بن ثابت يافتم و نوشتم.

تبصره:

مقصود از نيافتن در وهله اول، نيافتن شاهد و مطلّع است، نه آنكه در جمع بكرى هم آن را نيافته باشند.

بعد از مراجعه ثانوى، دو آيه آخر توبه (لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ... الخ) را نيافتند. زيد گويد: آنها را نزد ابى خزيمه نامى (غير از خزيمة بن ثابت) يافتم. «1» اما در مراجعه سوم كمبودى نداشت.

تنبيه:

قول زيد راجع به نبودن آيات و يافته شدن نزد خزيمه و ابى خزيمه، ناقض تواتر قرائات نيست و قصدش اثبات قرآن به خبر واحد نيست، زيرا چنانچه گفتيم، اين جستجو براى استظهار بود نه احداث علم. زيد قبلا آنها را متواتر مى دانست، اما يا از پى رقعه ها و نسخه ها بود- چنانچه سياق حديث نشان مى دهد- يا از پى شاهد براى تكميل آيين نامه اى كه وضع كرده بودند، تا افكار عمومى راضى و مطمئن گردد. و آنكه گويند آن آيات در جمع بكرى نبوده، بيجا است، زيرا تفقّد زيد، خود دليل وجود

______________________________

(1) بخارى، به نقل از مقدمه تفسير قرطبى: 51.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 122

آنها است، اما مى خواسته شهودى بر آنها پيدا كند. با وجود اينها، چون نسخه را بر عثمان عرضه كردند، گفت:

أرى شيئا من اللّحن ستقيمه العرب بالسنتهم. «1»

چيز اندكى از اختلاف لهجه مى بينم كه بزودى عرب با زبان خود آن را مستقيم مى كند.

اينجا مقصود از لحن، اشتباه در ضبط نيست، بلكه تعذّر اصلى در ضبط لهجات گوناگون است، كه جز با زبان اهل زبان و القاء شفاهى قابل انتقال نيست، و اين همان كمبودى است كه در خط همه اقوام كمابيش هست، اما مشافهه زبانى آن را مرتفع مى سازد.

تكمله:

بعد از رحلت پيغمبر اكرم، غير از قرآن علوى و قرآن بكرى، بعضى از مسلمانان نسخه هايى از قرآن براى خود فراهم آورده بودند كه تا زمان جمع قرآن «إمام» مورد استفاده ايشان بود. و هر چند قرآن بكرى را دستگاه حكومت فراهم آورده بود، اما كسى را از فراهم ساختن قرآن منع نكرده بود، و در تمام اين مدت كسى در فكر مقابله نسخه ها

نبود، زيرا هر يك از آنها قرائت خود را به پيغمبر منسوب مى داشت و الزامى براى توحيد نصّ نمى ديد.

كم كم در اين فاصله هجده ساله (از وفات پيغمبر تا جمع عثمانى) قرآن هايى تهيه شده بود كه عوامل ذيل باعث اختلاف آنها بود:

1- قرائات مختلف در حدى كه جايز بود و البته اين اختلاف ناروا نبود.

2- اضافات تفسيرى بر نصّ منزل، مانند جمله «فى مواسم الحجّ» بر قوله تعالى: «لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ»، كه پس از مدتى، چه بسا كسى گمان مى كرد از نصّ منزل است.

3- استثناء جويى كه خود يك نوع بيمارى روانى و از عوارض فقدان شخصيت و احساس كمبود آن است. چه بسا افرادى با اتكا بر قال و قيل، قرائات شاذّى را فراهم كرده بودند كه غالبا سستى و ركاكت آنها بهترين گواه بر دورى آنها

______________________________

(1) منتخب كنز العمّال، به نقل از البيان خوئى، ص 264.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 123

از مقام وحى و تحدّى بود، مانند مصحف «ابن مسعود»، و «عقبة بن عامر جهنى»، كه از دوستان عثمان بود و در زمان معاويه والى مصر بود. از او نزد «ابن خديج» مصحفى يافتند كه به خط عقبه و مخالف ترتيب عثمانى بود؛ با وجود آنكه مردى بود عثمانى و متنعم از سفره او، اما خودخواهى او مانع از تسليم مصحف خصوصيش شد.

وقتى قرآن نمونه، كه آن را مصحف «إمام» ناميدند، آماده شد، مصلحة براى رفع اختلاف و جلوگيرى از نفوذ بعدى آن، مى بايستى قرآن هاى ديگر از بين بروند، و اين كار هم عملى شد، اگر چه در چند مورد (از آن جمله ابن مسعود) با مخالفت هاى ناچيز روبرو

شد. اما مصلحتى چنان مهم و حياتى بود كه هيچ كس بر آن اعتراضى نداشت، چنانچه ابن مسعود و امثال او مآلا نسخه هاى خود را براى سوزاندن در اختيار دستگاه حكومت قرار دادند، مگر آنان كه به طور قاچاق نسخه ها را پنهان كرده بودند، و شماره آنها اندك بود. كار معدوم ساختن نسخه هاى غير قانونى تا به آنجا رسيد كه مروان حكم در سال شصت و پنجم هجرى خواست نسخه بكرى را از حفصه گرفته و بسوزاند، و او إبا مى كرد، اما چون بمرد، مروان آن را گرفت و سوزانيد.

توضيح:

بحث در اينكه توحيد نصّ در جمع عثمانى تا چند حد توفيق يافته، و همچنين مطالبى كه مكمل بخش جمع قرآن اند، در بخش قرائت خواهد آمد.

تنبيه:

رواياتى در باب آنكه عمر مى خواست قرآن را جمع كند اما فرصت نيافت و كشته شد هم مورد قبول است، زيرا همين الزامى كه براى عثمان در جمع قرآن قانونى مشهور بود، در اواخر دوران خلافت عمر نيز مشهود شده بود، و اگر اين قصد را داشت فرصت نيافت و عثمان اين كار را به پايان برد.

تكلمه:

جاى ترديد نيست كه در تمام ادوار، دواعى و انگيزه هايى براى تحريف قرآن و تغيير مدلولات آن وجود داشته است، و بعد از اين هم خواهد داشت. زيرا موقعيت جغرافيايى مسلمانان و منابع عظيم اقتصادى ايشان، و همچنين فرهنگ متعالى اسلام، هميشه دشمنان سر سختى براى اسلام فراهم خواهد ساخت. و هر چند اين دشمنان از راه تأويل ناروا و تحريف معانى قرآن مى توانند در ميان مسلمانان تفرقه اندازند، و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 124

دليلش وجود فرقه هاى خلق الساعه به نام اسلام است، اما هرگز نتوانسته اند و نخواهند توانست در متن قرآن منزل من عند اللّه تغييرى پديد آورند.

كلام «بلاغى» در مقدمه تفسير «آلاء الرّحمن» فصل الخطاب است كه گويد:

هزاران مصحف بر قاريان و حفّاظ مراقبت داشت، و هزاران حافظ و قارى مراقب مصحف ها بود. هرگز براى امرى تاريخى چنين تواترى كه براى قرآن دست داده حاصل نشده است، كه بقاى آن به همان صورتى كه نازل شده در حد بداهت باشد؛ همچنان كه خداوند متعال وعده داده: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» و همچنين:

«إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 125

بخش ششم قرائات

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 127

فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ قرائت قرآن، اصطلاحا همان خواندن قرآن است، با اخراج صوتى حروف و كلمات آن از مخارج صوتى، با ضمّ حروف و كلمات در قالب اتّساق و انتظام لغوى خود، بر وفق وجه يا وجوه مرفوعه آن به پيغمبر اسلام، صلّى اللّه عليه و آله و سلم.

البته قرائت، مجازا يا مشتركا، بر مرور نظرى و فكرى در حروف و الفاظى كه متّسقا و منضّما به يكديگر رديف شده اند هم اطلاق مى شود، و نتيجه

حاصله از آن، صور ذهنى معانى الفاظى است كه در آنها مرور شده، مانند صور ذهنى معانى الفاظى كه مسموع شده اند.

اختلاف قرائات

اشاره

گوناگون بودن صور صوتى قرآن، و همچنين صور كتبى آن، چه در كلمه واحد، و چه در تركيب، امرى است واقع شده، تاريخى و غير قابل انكار، كه از همان آغاز وحى در جامعه محدود و بعدا گسترده اسلام موجود بوده است. آنچه قابل بحث و لازم التحقيق است امور ذيل است:

1- وجوه و صور گوناگون اختلافات و طبقه بندى آنها.

2- علل پيدايش اختلافات.

3- حدود و مرزهاى اختلافات جائز القرائه، كه در عين مختلف بودن، قرائت به هر يكى از آنها جايز است.

4- تلاش براى مهار كردن اختلافات به نام توحيد نصّ.

5- سير تاريخى اختلاف در قرائات.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 128

6- طريق اثبات نصّ وحى، و معلوم كردن قرائات قانونى.

7- انتهاى سير تاريخى قرائات قانونى تا حد توحيد نص در ضبط كتبى و اداى صوتى.

اينها اهمّ مسائلى است كه بايد در بخش قرائات بررسى شود و قول فصل از آنها استخراج گردد.

1- وجوه اختلاف

اشاره

براى دانستن وجوه اختلاف در قرائت قرآن، بايد آنها را به دو دوران تقسيم كرد:

دوران اول:

دوران پيغمبر (ص) از آغاز وحى تا زمان جمع مصحف «امام» در زمان عثمان، كه مدت آن چهل سال است (از بعثت تا سال بيست و هشتم هجرى).

دوران دوم:
اشاره

از زمان جمع قرآن «امام» تا زمان تدوين قرائات سبعه يا عشره، كه فاصله آن كم و بيش دويست سال است (از سال 28 تا سال 224- سال وفات «ابو القاسم عبيد بن سلام»، اولين تدوين كننده).

براى روشن شدن وجوه قرائات و طبقه بندى آنها، بايد نخست به بررسى دوران دوم بپردازيم.

با بررسى قرائات تدوين شده و قانونى در قرن سوم، اعم از سبعه يا عشره يا غير آن «1»، و همچنين اقواى علماى فن در اين مورد، وجوه اختلافات در آنها به شرح زير است:

1- اختلاف در اثر اعجام (نقطه گذارى)، مانند: «وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ» در ياء و تاء مضارعت؛ و: «إِثْمٌ كَبِيرٌ».

2- اختلاف در اثر اعراب و حركت، مانند: «وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً» به ضمّ اول

______________________________

(1) قرائات قانونى را بعضى بيست، بعضى چهارده، برخى ده، و اشهر هفت تدوين كرده اند، كه در جاى خود گفته خواهد شد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 129

و سكون ثانى، يا «وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً» به فتح اول و ثانى؛ و: «أَرِنا مَناسِكَنا» به سكون را، يا «أَرِنا مَناسِكَنا» به كسر آن.

3- اختلاف در اثر حذف، مانند: حذف الف در «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ»؛ و: «وَ إِذْ واعَدْنا» يا «و اذ وعدنا».

4- اختلاف در اثر حذف و اعجام، مانند: «آتَيْناكُمْ» يا «آتَيْتُكُمْ» به صيغه مع الغير، يا متكلم وحده.

5- اختلاف به زياده، مانند: «وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا» يا «باللّه الظّنون»؛ و:

«لكِنَّا هُوَ اللَّهُ» يا «لكنّ هو اللّه».

6- اختلاف در اثر همز

و ابدال آن، مانند: «و أمرا هلك» با همز يا «وَ أْمُرْ أَهْلَكَ» با ابدال. و: «ثُمَّ جِئْتَ» با همز، يا «ثُمَّ جِئْتَ» با ابدال.

7- اختلاف در اثر تشديد، مانند: «فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ» با تخفيف يا «فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ» با تشديد.

8- اختلاف در اثر تشديد و اعجام، مانند: «يَتَفَطَّرْنَ» با تاء و تشديد طاء يا «ينفطرن» با نون و طاء غير مشدّد.

9- اختلاف در اثر اشباع، مانند: «وَ إِنْ تَلْوُوا» يا «و ان تلوا».

10- در اثر اشمام (يعنى اداى صوتى صاد در حدى ميانه صاد و زاء)، مانند:

«الصِّراطَ» و: «الْمُصَيْطِرُونَ»، كه اصل آنها با سين است، اما براى احتمال قرائت اشمام، در رسم عثمانى با صاد نوشته شده اند.

11- اختلاس (يعنى دزديده گفتن همزه، اما نه به حد حذف آن)، مانند:

«مِنْ أَجْلِ ذلِكَ» با اظهار كامل همزه يا «من جل ذلك» با فتح نون و دزديده گفتن همزه.

12- اختلاف در اثر فتح يا اماله، مانند: «الْحَمْدُ لِلَّهِ» كه دال رامايل به فتحه اداء كنند، يا اماله دهند و مايل به كسره اداء كنند. فتح و اماله، دو لهجه از لهجات اقوام عرب است.

13- مدّ و قصر، كه عبارت از مقدار كشش الف ها در موارد مخصوص است، كه اندازه هاى آن از اقسام لهجه هاى اقوام عرب بوده است.

14- ادغام يا ترك آن با اندازه هاى آن، مانند: «بَيَّتَ طائِفَةٌ» به فتح تاء و بدون ادغام يا «بَيَّتَ طائِفَةٌ» به سكون تاء منقوط و ادغام آن در طاء.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 130

15- ساير اختلافات لهجه اى، كه صرفا ناشى از طرز اداء قبايل مختلف بوده است، مانند: اخفاء، اظهار، قلب و امثال آنها، كه در بخش تجويد مفصلا گفته خواهد شد.

توضيح:

در ميان وجوه فوق، همز، ابدال، اشباع، اشمام، اختلاس، فتح، اماله، مدّ، قصر، ادغام، اخفاء و قلب، كه در سامعه متمايزا محسوسند، باز مانده و يادگار لهجه هاى گوناگون قبايل عرب در صدر اسلامند، نه اختراع دلخواه قاريان؛ و تصويب قرائت به آنها از طرف پيغمبر (ص) براى تيسير و رفع حرج بوده است، كه در جاى خود گفته خواهد شد.

توضيح مهم:

وجوه پانزده گانه اى كه ياد كرديم، همه را رسم الخط مصاحف عثمانى احتمال مى داده است، زيرا خالى از إعراب و إعجام بوده است؛ و به قول اصحّ، اينچنين رسم الخط را براى آن انتخاب كرده بودند تا احتمال قرائات مختلف را بدهد و محتاج نوشتن نسخه بدل براى همه قرائات نباشند، هر چند خالى بودن مصاحف از إعراب و إعجام، خود باعث بروز اختلافات تازه اى مى شده است. اما چون هميشه اعتماد قاريان بر تلاوت و تلقين شفاهى بود، كه سينه به سينه منتقل مى شد، اشكالى در كار نمى ديده اند. قول ديگر كه ترك إعراب و إعجام رسم الخط روز بوده است، ضعيف است.

16- از وجوه اختلافات، تغيير در كلمات با اتحاد در معنى است، مانند:

«وَ لَا الضَّالِّينَ» يا «و غير الضّالّين»؛ و: «وَصَّى بِها إِبْراهِيمُ» يا «و اوصى بها إبراهيم»؛ و:

«فَإِنْ قاتَلُوكُمْ» يا «فان فتنوكم»؛ و: «سارِعُوا» يا «و اسرعوا». و: «بِكُلِّ سَحَّارٍ» يا «بِكُلِّ ساحِرٍ»؛ و: «نَأى بِجانِبِهِ» يا «نآء بجانبه».

17- تقديم و تأخير، مانند: «وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا» يا «و قتلوا و قاتلوا» كه تغييرى در معنى نمى دهد.

18- تغيير در لفظ با تغيير در معنى، در حدى كه مى توان آن را ناديده گرفت، مانند: «هو الّذي ينشركم» يا «هُوَ الَّذِي يُسَيِّرُكُمْ»؛ و: «ليعلمنّ الكافرين»

يا «وَ لَيَعْلَمَنَّ الْمُنافِقِينَ».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 131

توضيح:

وجوه هجده گانه مزبور در مورد اختلاف قرائات، چون بعضى از آنها با بعض ديگر متداخل و بنابراين مكررند، پس از حذف مكررات ملاحظه مى شود كه در هفت وجه مندرج مى گردند، چنانچه «ابو الفضل رازى» صاحب «لوائح» ياد كرده است:

اول- وجوه اعراب.

دوم- إفراد و جمع.

سوم- تصريف افعال.

چهارم- نقص و زياده.

پنجم- تقديم و تأخير.

ششم- ابدال.

هفتم- اختلاف لهجه ها.

اين استقراء كه حاصلش اندراج اختلافات در هفت وجه است، دليل متقنى بر اعجاز پيغمبر، و اخبار او از غيب است در حديث مرفوعه كه: «نزّل القرآن على سبعة أحرف، كلّها شاف كاف.»، كه تفصيل و تفسير آن گفته خواهد شد.

غير از اين هفت وجه قرائات، كه در محدوده انتساب به پيغمبر به طور تواتر جائز القرائتند، و تفصيلا در كتب قرائات و تفاسير مضبوطند، وجوه ديگرى نيز در اختلاف قرائات مى باشد كه چون مطرود و غير قابل قبولند در اينجا ياد نشده اند. اما در فصل علل اختلافات از آنها ياد خواهيم كرد، تا معلوم شود اختلافات مجاز و پذيرفته شده در قرائات، تا چه اندازه اندك و محدود و بى غائله است، هر چند در نظر بى خبران دستاويزى براى معاندان اسلام محسوب گردد.

2- علل پيدايش اختلافات

اشاره

بايد دانست كه علل پيدايش اختلافات دو قسم است: يكى قهرى و الزامى، و ديگرى عمدى.

قسم اول- علل قهرى و الزامى:
اشاره

براى پيدايش اختلافات و تشخيص علل الزامى آنها بايد به اختلافات دوران اول بر گرديم، و مقدمة بايد بدانيم كه آن اندازه از قرائات مختلف كه متواتر و مرفوع به

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 132

پيغمبر و جائز التلاوه بوده و در دوران دوم به وسيله قاريان جامع الشرائط ضبط و تدوين يافته، در دوران اول نيز موجود بوده است، زيرا بدون قبول وجود آنها در دوران اول، تواتر و جواز آنها مرفوعا به پيغمبر قابل قبول نيست. بنابراين سرآغاز اين اختلافات، در محدوده تواتر و جواز، در زمان پيغمبر اكرم بوده است، و لذا علل بروز آن اختلافات را بايد در زمان پيغمبر (ص) جستجو كرد، و آنها عبارتند از:

اول- اختلافات لهجات اقوام عرب، كه بزرگترين علل اختلاف قرائات است.

قرآن مجيد به فصيحترين وجهى كه لغت عرب مى تواند به اوج آن برسد بر پيغمبر اكرم (ص) نازل شده، و آن لهجه قريش است.

«فارابى» در آغاز كتابش «الالفاظ و الحروف» گويد:

كانت قريش اجود العرب انتقاء للافصح من الالفاظ، و اسهلها على اللّسان عند المنطق، و احسنها مسموعا و ابينها ابانة عمّا في النّفس.

قريش نيكوترين عرب است در گزيدن فصيحترين الفاظ، و آسانترين آنها براى زبان هنگام سخن گفتن، و بهترين آنها در شنيدن، و آشكارترين آنها براى تبيين آنچه در باطن (گوينده) است.

قريش به فصاحت ممتاز بود و بنى سعد به سلامت لغت، و اين دو امتياز در پيغمبر جمع شده بود. حديث آن حضرت ناظر به اين مطلب است كه فرمود:

انا افصح العرب بيد انّى من قريش و انّى نشأت

في بنى سعد بن بكر. «1»

من فصيحترين عرب هستم، سواى آنكه من از قريشم و در ميان بنى سعد بن بكر نشأت گرفته ام.

وقتى آيات قرآن در قالب فصيحترين الفاظ و بليغترين تركيبات به لهجه قريش بر مسلمانان عرضه و تلاوت شد، آن را ياد گرفتند و بازخوانى كردند. و چون تازه مسلمانان از قبايل مختلف داراى لهجه هاى گوناگون بودند، قهرا گاهى صوتهاى ناشى از تلاوت ايشان با صوت ناشى از تلاوت لهجه قريش اختلاف داشت كه آن اختلاف

______________________________

(1) در بحار الانوار، جلد 17، ص 158، چنين آمده است:

انا افصح العرب و انزل اللّه القرآن بلغتى و هى افضل اللّغات بيد انى ربّيت فى بنى سعد بن بكر.

و در قسمت اول حديث «ميدأنى من قريش» هم دارد و بيد و ميد يك لغت اند به معنى الّا و سوا.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 133

را سامعه احساس مى كرد. اساسا هيچ زبانى وجود ندارد كه از اختلاف لهجات مصون باشد. به طور مثال در زبان فارسى كلمه «كرد» را در قالب ماضى مطلق، ملاحظه كنيد؛ در اداهاى مختلف، چند جرس صوتى از آن پديد مى آيد كه تا حد تغيير در اعراب و حتى حروف مى رسد: تهرانى كه زبانش زبان فرهنگى ايران است مى گويد: «كرد» به فتح كاف؛ شيرازى مى گويد: «كرد» به كسر كاف؛ ملايرى:

«كرده» با هاء كشيده در ادا؛ دزفولى: «كورد» با اضافه واو ساكن؛ شوشترى: «كرد» به ضمّ كاف؛ مازندرانى: «ها كرده» با اضافه هاء در اول و آخر؛ و به طور قطع ده ها لهجه ديگر از سمنانى، اصفهانى، بلوچى و غيره هست كه از دسترس ما خارج است.

اين نوع اختلاف لهجه را اگر بر مخارج حروف، همچنين شدت

و رخوت در اداء و امثال آنها بيفزاييم و تداخل آنها را حساب كنيم، اختلافاتى در ادا و جرس هاى صورتى پديد مى آيد كه از شماره بيرون است. «1»

تنبيه:

اگر گويند اهل هر زبان- با همه اختلافاتى كه در لهجه ها دارد- يك زبان و لهجه كتابى نيز دارد كه متون مقدس خود را هم با آن زبان مى نويسد و هم بر طبق آن مى خواند، مانند آنكه همه ايرانيان ديوان حافظ را يكنواخت مى خوانند؛ مى گوييم درست است، اما مرور زمانى لازم است تا در اثر ضبط و تدوين و ممارست و فرا گرفتن از معلم شفاهى اين كار عملى گردد. و اين موضوع درباره قرآن هم صادق است، كه مى بينيم مرور زمان چندين صد ساله، هم عسر و حرج هاى اوليّه در ادا را از

______________________________

(1) فتح لهجه حجاز، و اماله لهجه عامّه نجد از تميم و اسد و قيس بود. براى اختلاف لهجه ها اصطلاحاتى به كار مى رفت، مانند عنعنه تميم، تلتله بهراء، كشكشه هوازن. تا آنجا كه «ابو عمرو بن العلاء» گفت زبان حمير و يمن، زبان عربى نيست.

از موارد اختلاف لهجات مى توان نمونه هاى ذيل را ذكر كرد:

اظهار همزه يا حذف و يا قلب آن؛ و نيز اختلاف حركات مانند: «نستعين» به فتح نون و به كسر آن؛ اختلاف در تركيب مانند: «ما زيد بقائم» يا «ما زيد قائما»؛ اختلاف در حروف مانند: «اولئك» يا «اولالك»؛ اختلاف در محل مانند:

«صاعقه» يا «صاقعه»؛ اختلاف در تأنيث مانند: «هذه البقرة» يا «هذا البقرة»؛ تبديل حروف مانند: «حج» يا «حگ» با گاف فارسى؟! همچنين «قال» و «گال»؛ كوتاه كردن مانند: «اگلك» به جاى «اقول لك»، «واش تردى» به جاى «اى شيئى

تريده»؛ و هزاران ارقام ديگر كه تغييرى در معنى نمى دهد، اما فهم آن بدون مشافهه و انس براى غير صاحب لهجه، متعسّر و گاهى متعذّر است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 134

ميان برده، هم تعمّلات و تعسّفات افراطيون در قرائت را، كه گمان مى كردند پس از رفع حرج، الى الابد بايد قرآن را به همه قرائات جائز قرائت نمود.

متون قرآن در همه جا طبق يك قرائت و بدون نسخه بدل چاپ مى شود، و نيز در همه جا (به استثناى معدودى) قرآن را به همان قرائت تلاوت مى نمايند.

«احمد امين» در «يوم الاسلام» ص 44 مى گويد:

و معلوم مى شود كه براى قبايل مختلف، خواندن قرآن به لهجه هاى خودشان مباح شده بود و به همين جهت قرائات مختلف پديد آمد و بتحقيق پيغمبر آن را اجازه داده است و نيز صحابه بعد از پيغمبر.

هر چند ظاهر كلام احمد امين مشعر به آن است كه تنها علت پيدايش اختلافات، دگرگونى لهجات بوده، ولى چنين نيست. اما بايد دانست موارد اختلاف در اثر علل ديگر، بسيار اندك بوده، و رقم مهم اختلاف قرائات، محصول اختلاف لهجات مى باشد، و ما چون در فصل «سبعة احرف» و علل جايز بودن قرائات، توضيحات بيشترى خواهيم داد، در اين مورد به همين اندازه اكتفاء مى كنيم.

دوم- از علل پيدايش اختلاف، نارسايى ضبط است، اعم از ضبط در حافظه يا ضبط در رقعه، يعنى ضبط حفظى و ضبط كتبى.

چه بسا يكى از مسلمانان در مدينه آيه اى از قرآن را فرا مى گرفت، اما تا آن را به ديگرى از مسلمانان القا مى كرد، كلمه نصّ يا هيأت آن را فراموش مى كرد و به تقريب ذهنى، كلمه اى مرادف آن يا از همان

ريشه با تغييرى در هيأت، به ديگرى عرضه مى نمود، و كم كم دست به دست شيوع مى يافت، و فرموده پيغمبر در احاديث مرفوعه اشاره به همين مورد است كه فرمود:

و كلّها شاف كاف مالم يختم آية عذاب برحمة و آية رحمة بعذاب، كقولك هلمّ و تعال.

همه اين قرائات شافى و كافى اند مادام كه آيه عذابى را به رحمت، و آيه رحمتى را به عذاب بر نگردانند، مانند گفتن تو «هلّم» و «تعال» كه هر دو به معنى «بيا» مى باشند.

امّا در ضبط كتبى، چه بسا رسم الخط يا احيانا عدم نشانه و علامت هم سبب بروز اختلاف با نصّ منزل مى شده است. اما اين مورد در حدود احتمال رسم بوده، مانند اختلاف در إعراب يا در حروف مشابه چون تاء و ياء مضارعت، يا تشديد و امثال

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 135

آن. از اين نمونه است قوله تعالى: «لم يتسنّ» در آيه: «فَانْظُرْ إِلى طَعامِكَ وَ شَرابِكَ لَمْ يَتَسَنَّهْ» (البقرة: 259)، كه چون آن را نزد «ابىّ بن كعب» بردند و از او پرسيدند، آن را تصحيح كرد و نوشت «لَمْ يَتَسَنَّهْ».

و از همين مورد است اختلاف در اثر مشابهت، مانند: «تَسْتَأْنِسُوا» و «تستأذنوا» و «قَضى رَبُّكَ» و «وصّى ربّك».

سوم- از علل اختلاف، سهو نسّاخ و كاتبان بود، مانند قوله تعالى: «لكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ الْمُقِيمِينَ الصَّلاةَ» (النساء: 162)، كه با نصب «مقيمين» نوشته شده، در صورتى كه ظاهرا معطوف بر «الراسخون» است و بايد مرفوع باشد.

گويند «زبير» از «ابان بن عثمان» پرسيد كه علت نصب «المقيمين» چيست؟ وى جواب داد از خطاى كاتب

است و نيز «عروة بن الزّبير» از «عايشه» خاله خود پرسيد، او نيز چنين گفت.

اما چون اين گونه روايات معارضند با قرائت ثابت و مرفوع به پيغمبر، مورد قبول نيستند. و بعدا خواهيم گفت كه قرائت ثابت قرآن را نمى توان به دنبال نحو كشانيد، و در قرائت جاى استنباط نيست.

چهارم- از علل اختلافات، تلفيقات و منضمّات تفسيرى است، كه ابتدا يكى آن را به عنوان تفسير و بيان، ملحق به نصّ منزل كرده، و بعدا گمان برده از نصّ منزل است، مانند قوله تعالى: «لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ» «في مواسم الحجّ».

اينها بود علل اختلاف الزامى و غير عمدى در دوران اول، كه در دوران دوم نيز كم و بيش باعث اختلاف در قرائت مى شده اند. اما هميشه آن دسته از اختلافات كه خارج از مرزهاى جايز و قانونى بوده، به وسايلى كه بعدا خواهيم گفت، رفض شده و قابل قبول نبوده اند.

قسم دوم- اختلافات عمدى:
اشاره

اين قسم از اختلاف در قرائات آنهايى است كه به طور عمد يا شبه عمد پديد آمده است و عامل مهم اين قسم از اين قرار است:

اول- آن دسته از اختلافات كه به واسطه يك علت روانى به نام شذوذ و استثنا جويى پديد آمده، و ما آن را شبه عمد ناميده ايم. زيرا پيروى از يك حالت مسلط

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 136

روانى و خروج از موارد قبول عمومى است، و هر چند يك نوع مرض به شمار مى آيد اما بخشودنى نيست. به همين دليل است كه قرائات شاذّ، مورد قبول واقع نشده و قرائت آن را جايز ندانسته اند. اين قرائات شاذ، خود داراى درجاتى از شدت و ضعف مى باشند، مانند: «فالصّوالح

قوانت» به جاى «فالصّالحات قانتات»؛ و: «يرعّون» به جاى «يراؤن»؛ و «سقاة الحاجّ و عمرة مسجد الحرام» به جاى «سقاية الحاجّ و عمارة المسجد الحرام»؛ و «من هبّنا من مرقدنا» به جاى «مَنْ بَعَثَنا مِنْ مَرْقَدِنا». و: «سفقا باليمين» به جاى «ضربا باليمين»؛ و: «بعيس عين» به جاى «بحور عين»؛ و: «من كلّ امرى ء سلام» به جاى «من كلّ امر سلام».

اين قرائات شاذّ در دوران اول بوده و قهرمان آن «ابن مسعود» است. به قول «ابن حزم»، علماى جدل مسيحى از شذوذ قرائات ابن مسعود شكاف و نقطه ضعفى يافتند كه بر صحت قرائات طعنه وارد سازند. «1»

اين علت- يعنى شذوذ در دوران دوم- هم اختلافاتى در قرائات پديد آورده است. از مشاهير ايشان يكى «ابن شنبوذ»- متوفى به سال 328 ه. ق.- است. وى مردى ظاهر الصلاح، ساده لوح و كثير اللحن بود، كه به دستور «ابن مقله» وزير، او را به محاكمه كشاندند و محكوم كرده و مورد اهانت قرار دادند.

بعد از او شاگردش «ابو بكر عطار نحوى» است كه او داناترين مردم در علم نحو و قرائت به حساب مى آمد، اما به علت غلوّ در نحو، آن را در قرائت دخالت مى داد و نمى دانست. قرائت، سنّتى متّبع است كه اجتهاد را در آن راهى نيست. با اجماع مخالفت مى كرد و وجوهى از لغت و معنى براى قرائات شاذ دست و پا مى نمود، چنانچه به جاى «فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا» (يوسف: 80)، مى خواند «خلصوا نجبا»، و ماده «نجا ينجو» را به ماده «نجب ينجب» بدل مى كرد، در صورتى كه قرائت مشهور «نجيّا» يكى از موارد اعجاز بيانى قرائت است. «2»

پايان كارش چنان

بود كه خبر او به سلطان رسيد، او را در محكمه حاضر ساختند، و چون براى دفاع از خود نتوانست حجتى اقامه كند، او را براى تازيانه خوردن

______________________________

(1) الفصل فى الملل و النحل، جلد دوم، ص 75.

(2) رافعى: اعجاز القرآن.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 137

آماده كردند كه توبه كرد، و توبه نامه او را گواهى كردند.

«ابو حنيفه» يكى از لحّانان مشهور است كه داستان قرائات او خواهد آمد، اما عمل او ناشى از شذوذ جويى نبود، بلكه از عدم انس به قرآن بود.

توضيح:

شذوذ در قرائات، گذشته از آنكه موارد آنها معيّن شده و مورد قبول واقع نشده اند، براى كسانى كه با سياق و اسلوب قرآن آشنايى دارند چنان زننده و مخالف اسلوب است كه ذهن صافى و مستقيم آنها را نمى پذيرد.

اينك بعضى از قرائات ابن مسعود را با قرائات غير شاذّ و مورد مقايسه كنيد:

«و مريئته حمّالة الحطب» به جاى «وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ»؛ و: «السّارقون و السّارقات» به جاى «السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ»؛ و: «اقيموا الوزن باللسان» به جاى «أَقِيمُوا الْوَزْنَ بِالْقِسْطِ؛ و: «بيت من ذهب» بجاى بيت من زمرف»؛ و .... «1»

دوم- دومين علت از علل اختلافات عمدى، وجود اغراض قبلى، و تلاش براى تطبيق دادن نصّ قرآن با آن اغراض است. اين عمل، عامدا عالما صورت مى گيرد، هر چند در موارد بسيار استثنايى از روى جهل انجام گرفته باشد.

پيدايش آرا و مذاهب گوناگون، چه مسائل نحوى، چه در مسائل كلامى و چه در مسائل سياسى، سبب شد تا بعضى افراد براى پيدا كردن مستندى در قرآن تلاش كنند، تا آنجا كه در نصّ قرآن دست برده و اگر توانستند آن را تغيير دهند.

اما خداوند طبق وعده صريح «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ»، هميشه نصّ منزل را حفظ كرده است، اين گونه تلاش ها به جايى نرسيده و در نطفه خفه شده اند.

اينك نمونه هايى از اين موارد:

1- نظرات نحوى

؛ مانند قوله تعالى:

«لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ». (البقره: 177) نيكى آن نيست كه روى هايتان را به سوى مشرق و مغرب بگردانيد، لكن نيكوكار كسى

______________________________

(1) ياقوت حموى: معجم الادباء.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 138

است كه به خدا و روز آخرت ايمان داشته باشد.

«مبرّد» نحوى مى گفت: اگر قارى بودم مى خواندم: «و لكنّ البرّ» به فتح باء، تا انسجام جمله بهتر باشد.

2- نظرات كلامى

از نمونه هاى آن يكى قوله تعالى است:

فَتُوبُوا إِلى بارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ. (البقرة: 54) پس به سوى پروردگارتان توبه كنيد، پس خود يكديگر را بكشيد كه اين براى شما بهتر است.

برخى از معتزله گمان كرده اند روا نيست كه خداوند ايشان را به كشتن خودشان فرمان داده باشد، و بنابراين «فاقتلوا» را تحريف كرده، «فاقيلوا» خوانده اند.

در صورتى كه اين استبعاد بيجا است و نشانه بيخبرى ايشان است، زيرا عين همين مطلب در تورات، سفر خروج، فصل 32، آيه 27 مذكور است.

3- نظرات سياسى

«ابو عبيد» در «فضائل»، و «ابن جرير» در «تفسير»، و «ابو الشيخ» از «محمّد بن كعب قرظى»، و «حاكم» در «مستدرك» به شرط الشيخين عن «اسامة» و «محمّد بن ابراهيم التّيمى»، و نيز در «كنز العمّال» نقل شده مسندا از «عمر بن العامر الانصارى»، كه عمر بن الخطاب، آيه مباركه ذيل را چنين مى خواند:

وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ. (التوبة: 100) او با رفع «راء» در انصار مى خواند كه عطف باشد بر «السَّابِقُونَ» (نه بر مهاجرين) و نيز با حذف «واو» عاطفه مقدم بر «الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ» كه صفت باشد براى انصار (نه عطف بر مهاجرين و انصار). در نتيجه معنى آيه طبق قرائت عمر چنين مى شود: سابقين اوّلين از مهاجرين، همچنين انصارى كه پيروى از مهاجرين در احسان كردند خداوند از ايشان راضى شد، الخ. در صورتى كه قرائت صحيح چنان است كه گذشت، يعنى به كسر «راء» «الانصار»، معطوفا بر مهاجرين، و اثبات «واو» پيش از «الَّذِينَ» عطفا على الانصار و المهاجرين، كه معنى و مراد اللّه چنين است:

سابقين اوّلين، هم

از مهاجرين و هم از انصار، و نيز كسانى كه متابعت ايشان به احسان كردند، خداوند از ايشان راضى شد و ايشان نيز از خدا.

قرائت عمر، آيه را در دو مورد از مراد اللّه منحرف مى ساخت:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 139

اول- سلب امتياز سابقيت از انصار.

دوّم- حذف گروهى به نام تابعين.

اكنون به داستان مراجعه كنيد:

وقتى «زيد بن ثابت»، به عمر تذكر داد كه الانصار و الّذين، هر دو عطف اند بر المهاجرين، عمر با تعجب گفت: من گمان مى كردم سابقيت منصبى است ويژه مهاجرين! زيد بن ثابت گفت: يا أمير المؤمنين، «وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ» با «واو» عاطفه صحيح است. عمر نپذيرفت و دوباره آن را بى «واو» خواند. ناچار زيد گفت:

أمير مؤمنان داناتر است. عمر گفت: «ابىّ بن كعب» را بياوريد. چون بيامد «و الّذين» را با «واو» خواند. و عمر باز بى «واو» خواند. و تا چند بار، هر يك براى تأكيد گفته خود به بينى ديگرى اشاره مى كرد، و آن را مى خواند. تا آنكه «ابىّ» گفت: به خدا سوگند پيغمبر براى من چنين خوانده است و تو اى عمر اشتباه مى كنى. آن وقت عمر گفت: اكنون بله، اكنون بله (فنعم اذن، فنعم اذن). «1»

از اينجا بخوبى مى توان دريافت كه تلاش براى موافق ساختن قرائات با آراء كلامى و سياسى و حزبى، تا چه اندازه قوى و پيگير بوده است. و قويتر از آن، اعجاز قرآن در مصون ماندن از تحريف، طبق وعده صريح خداوند در آمدن حق و رفتن باطل است كه: «اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ».

توضيح مهم:

قبلا گفتيم كه يكى از علل بروز اختلاف نارسايى ضبط بود، چه بسا در

حافظه و چه بسا در مكتوبات. و آن نارسايى ضبط در مكتوب، چه بسا به علت نبودن علامت براى اعراب و حروف پيش مى آمد؛ و اين علت، در دوران دوم، باعث اختلافات بسيارى مى شد كه نمونه هاى آن را ذيلا مى آوريم.

قبلا يادآورى كنيم كه مصاحف عثمانى را بدون نقطه و اعراب نوشتند، تا احتمال قرائات مختلف و جائز التلاوه را بدهد، مگر در بعضى موارد كه لازم نبود.

چنانچه «فرّاء» در «معانى القرآن» نوشته است كه «زيد» بعضى از حروف را منقوط نوشت.

______________________________

(1) بلاغى: مقدمه تفسير آلاء الرحمن.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 140

در «النشرقى القراءات العشر» آمده است:

وقتى صحابه مصاحف امام را نوشتند، آنها را از نقطه و شكل و علامت خالى گذاردند تا احتمال بدهد آنچه را در عرضه اخير نبود اما پيغمبر (ص) به آنها صحّه گذارده بود. و معلوم مى شود كه صحابه از نقطه و علامت اطلاع داشته اند. «1»

از كتيبه هاى دوران قبل از اسلام، وثيقه نقطه دارى موجود نيست، اما در روايتى منسوب به «ابن عباس» كه در «الفهرست» مذكور است گويد:

سه تن از بولان از «طى» و اهل «انبار» چون حروف را وضع كردند، بعضى از آنها «منقوطه» و بعضى «موصوله» بود. يكى از ايشان به نام «عامر» اعجام را وضع نمود. «1»

فراهم سازندگان مصاحف عثمانى اگر چه با عدم اعراب و اعجام، علت ديگرى براى بروز اختلاف پديد آوردند، اما اعتماد ايشان بر تعليم و القاء مشافهه اى به وسيله قاريان بود. «3» ولى سرانجام در اثر گسترش فتوحات اسلامى و كمبود نسخه مكتوب و قارى معلم، اختلافات چشمگيرى پديد آمد.

«زياد بن ابيه» به «ابى الاسود دئلى» اصرار مى كرد تا مصحف را اعراب گذارى كند،

و او ابا مى نمود و اين كار را بدعت مى دانست. تا روزى كه شنيد يكى چنين مى خواند: «أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ»، به كسر لام «رسول»، معطوفا على «المشركين». ابو الاسود سراسيمه شد و گفت خداوند اعزّ است كه از رسول خدا بيزارى جويد. نزد زياد رفت و گفت براى انجام كارى كه گفتى آماده ام، و مصحف را اعراب گذارى نمود. «راغب»، نقطه گذارى قرآن را به أمر أمير المؤمنين على عليه السلام و به وسيله ابو الاسود مى داند. «4»

مصاحف تا زمان «عبد الملك مروان» نقطه نداشتند، و چون او ديد كه در اثر گسترش اسلام و آميزش مسلمانان با ملل مختلف، تمييز حروف مصحف براى ايشان دشوار شده است، به «حجّاج بن يوسف» حاكم عراق فرمان داد تا مصحف را نقطه گذارى كند. او هم اين امر مهم را به دو تن از مردان لايق به نام «نصر بن عاصم

______________________________

(1) تاريخ العرب قبل الاسلام، جلد هشتم، ص 186.

(3) عثمان براى تعليم شفاهى با مصاحف «امام»، عالمانى معين كرد و به اطراف گسيل داشت: «عبد اللّه بن سائب» براى مكه، «مغيرة بن شهاب» براى شام، «عامر بن عبد قيس» براى بصره، «أبو عبد الرحمن سلمى» براى كوفه، و «زيد بن ثابت» براى مدينه.

نووى: تهذيب الاسماء، قسم اول، ص 257.

(4)- الشيعة و فنون الاسلام، 155.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 141

ليثى» و «يحيى بن يعمر عدوانى»، كه هر دو از شاگردان ابو الاسود دئلى بودند، واگذار نمود. بعضى هم اعجام را مانند اعراب به ابى الاسود منسوب مى دارند.

صاحب «وفيات الاعيان» ذيل «ابو حمد العسكرى» (متوفى به سال 382)، از قول او گويد: قرآن را در مصحف

عثمانى، مدت چهل و چند سال، تا زمان عبد الملك مروان مى خواندند. در اين وقت تصحيف آن زياد شده بود. در سال شصت و پنج، از بيم راه يافتن تحريف، به فكر احداث علامات افتادند. علامت گذارى دفعة واحدة انجام نشد. پس از ابو الاسود دئلى، «خليل بن احمد» نقطه گذارى را تكميل كرد. همچنين علايم همزه و تشديد و روم و اشمام به تدريج تكميل شد، و اين كار تا پايان قرن سوم انجام يافت.

برخى تا قرن پنجم نقطه گذارى را بدعت مى دانستند، اما كم كم آن را جايز، و سپس مستحب شمردند. چنانچه «نووى» (متوفى به سال 676) گفته است: نقطه و علامت گذارى مصحف مستحب است، زيرا نگهدارنده آن از لحن و تحريف است.

عجب آنكه وى جرأت نكرده بود بگويد واجب است. اما بايد گفت واجب است، از باب «ما لا يتمّ الواجب إلّا به»، كه حفظ قرآن از لحن و تحريف واجب است؛ و اگر علامت گذارى مقدّمه آن است نيز واجب است.

3- حدود اختلافات جايز

دانستيم كه بسيارى از قرائات مختلف از زمان پيغمبر اكرم آغاز شده بود.

اكنون بايد بدانيم كه قسمت مهمى از آن قرائات را پيغمبر شخصا شنيده و تصويب فرموده، و قرائت به آنها را جايز شمرده است. در صدر اسلام اين اختلافات جايز را «احرف سبعة» اصطلاح كرده بودند، و هر يك از آنها را «حرف» يعنى «وجه» مى گفتند. اين اصطلاح مأخوذ بود از فرموده هاى پيغمبر اكرم در اين باره، كه از طرق اماميّه و عامّه نقل شده است.

نمونه از طرق اماميه:

پيغمبر اكرم فرمود: پيكى از جانب خدا نزد من آمد و گفت خداوند به تو فرمان مى دهد كه

قرآن را بر يك حرف بخوانى. گفتم پروردگارا بر من وسعت ده. گفت: خداوند به تو فرمان مى دهد كه قرآن را بر هفت حرف بخوانى.- بحار الانوار، ج 19، ص 66.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 142

از طرق عامّه قريب چهل حديث ناظر به اختلاف قرائات رسيده كه در مقدمه تفسير طبرى مذكور است. براى نمونه سه حديث از آنها را كه درباره علت اختلاف اند نقل مى كنيم:

ابىّ بن كعب گفت: پيغمبر در جنب غدير بنى غفار بود كه جبرئيل نزد او آمد و گفت:

خداوند به تو امر مى كند كه قرآن را براى امّتت بر يك حرف بخوانى. پيغمبر گفت: از خداوند عفو و مغفرت او را مى خواهم، امّت من طاقت آن را ندارند. [جبرئيل] دوباره آمد و گفت: خداوند به تو فرمان مى دهد كه قرآن را براى امّتت با دو حرف بخوانى. پيغمبر گفت: از خداوند عفو و مغفرت او را مى خواهم، امّت من طاقت آن را ندارند. [جبرئيل] بار سوم آمد و گفت: خداوند به تو امر مى كند كه قرآن را براى امّتت با هفت حرف بخوانى، به هر كدام خواندند درست است.

ابىّ بن كعب گفت: جبرئيل پيغمبر را در پاى احجاز مروه ديدار كرد. پيغمبر به جبرئيل گفت: من بر امّتى بى سواد مبعوث شده ام كه در آنها پير مرد فرتوت و عجوز ناتوان و جوان نورس هست. جبرئيل گفت: ايشان را فرمان ده تا قرآن را به هفت حرف بخوانند؛ به هر حرفى كه خواندند همان درست است.

ابىّ بن كعب گفت: جبرئيل نزد پيغمبر آمد، و او جنب غدير بنى غفار بود. گفت:

خداوند به تو فرمان مى دهد كه قرآن را با يك حرف بر

امّتت بخوانى. پيغمبر گفت: از خدا مغفرت و عفو مى طلبم. از خداوند تخفيف بخواه، زيرا ايشان طاقت آن را ندارند.

جبرئيل رفت و باز آمد و گفت: خداوند به تو فرمان مى دهد كه قرآن را با دو حرف براى امّتت بخوانى. پيغمبر گفت: از خدا عفو و مغفرت مى طلبم، ايشان طاقت ندارند، براى ايشان از خدا تخفيف بخواه. جبرئيل رفت و باز آمد و گفت: خداوند به تو فرمان مى دهد كه قرآن را با سه حرف براى امّتت بخوانى. پيغمبر گفت: از خدا عفو و مغفرت مى خواهم، امّت من طاقت ندارند، براى ايشان تخفيف بخواه. جبرئيل رفت و باز آمد و گفت: خداوند به تو امر مى كند كه قرآن را براى امتت به هفت حرف بخوانى؛ هر كدام را خواندند درست است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 143

بررسى روايات سبعة احرف

اشاره

به طور كلى، آراء علما درباره صحت اين احاديث مختلف است، همچنين راجع به مراد از حرف و مصاديق آن؛ كه مفصلا درباره آن بحث خواهيم كرد.

مضمون حديث را، با اختلافاتى كه در تعبير دارد، بيست و يك تن از صحابيان نقل كرده اند. «ابو يعلى» در «مسند» ش گويد:

عثمان بر منبر گفت: كسى را كه از پيغمبر شنيده باشد كه فرمود: «انّ القرآن انزل على سبعة احرف كلّها شاف كاف» سوگند مى دهم كه برخيزد. چندان برخاست و شهادت داد كه به شماره در نمى آمد. عثمان گفت من هم با آنها شهادت مى دهم.

«زرقانى»، به نقل از «الف باء البلوى» تأليف «قسطلانى» گويد:

«ابو عبيد قاسم بن سلام» آن را متواتر مى داند. تأليفات خاصى درباره سبعة احرف هست، از آن جمله «ابن شامة» در قرن هفتم، و علامّه «شيخ محمّد بخيت» در قرن

حاضر.

و اين باب، معترك (ميدان نبرد) آراء است، تا آنجا كه بعضى علما از خوض در آن طفره رفته و مشكلش خوانده اند. همچنين جولانگاهى براى معاندان است. «سيوطى» گفته است كه اين حديث، حديث مشكل و نامفهومى است.

اما به عقيده ما، مضمون مشترك احاديث نه مشكل است، نه نامفهوم و نه طفره از حلّ مشكلات آن چاره كار است. با اندكى صرف وقت و دقّت در موارد مختلف بخوبى روشن مى شود كه اين حديث، هم مرفوعه است، هم مستفيضه، هم مفهوم و هم متقن. مهمتر آنكه اگر اين حديث نمى بود، هر آينه خلائى در احكام قرائت بود، كه مستندى جز حديث مزبور براى آن نمى توان يافت. اينك تفصيل مطالب:

وجوه اشتراكى را كه از مجموع اخبار سبعة احرف مى توان استخراج نمود از اين قرارند:

وجود اختلاف در قرائت، اصلا امر ممدوحى نبوده است، و از اين واقعه پيغمبر اكرم رنج مى برده، اما چاره اى جز صبر و مماشاة نبوده است. زيرا اقوام ابتدايى و تازه مسلمان، بى گذشت زمان نمى توانستند لهجه خود را تصحيح كنند. در بعضى از روايات ملاحظه مى شود كه در وقت عرضه اختلافات، تعبيرهايى مانند: «فتغيّر وجهه»، «فاحمر وجه رسول اللّه»، «فسكت رسول اللّه»، به كار رفته، و كاملا روشن است كه اين

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 144

اختلافات در نظر پيغمبر اكرم ممدوح نبوده است، هر چند الزاما تا زمانى كه قرائت نصّ منزل به لهجه قريش براى بسيارى از نو مسلمانان متعسّر بوده است، از اين لحاظ كه: «وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ» و «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها»، اين اختلاف قرائات، در محدوده خود جايز و مقبول عند اللّه بوده است،

گذشته از آنكه تكليف به مالا يطاق، عقلا جايز نيست.

ملاحظه كنيد كه در روايات سبعة احرف، علّت اين توسعه و جواز، مصرّحا ياد شده است، با تعبيرات ذيل:

«هوّن على امّتى» و «انّ امّتى لا يطيق» و «بعثت الى امّة امّيّن فيهم الشّيخ الفانى و العجوز الكبير و الغلام» و «خفّف على امّتى» و «انّ امّتى لا تستطيع». «1»

جاى تأسف است كه برخى گمان كرده اند سر آغاز اختلاف قرائات، نزول وحى بوده كه به دفعات، هر دفعه براى قرائتى، نازل مى شده است و اين تهمت ويرانگر را بر كرامت وحى وارد آورده اند. و ملاحظه شد كه گذشته از قبح عقلى در ايجاد اختلاف، بسيارى از روايات دلالت قطعى دارند بر اينكه اين اختلافات در خارج از حوزه رسالت، در اثر عواملى كه ياد كرديم پديد مى آمد، و چون خبر آنها به پيغمبر مى رسيد ناراحت مى شد، اما چاره اى نبود جز مسامحه و تجويز براى رفع عسر و حرج، در حدى كه معناى قرآن و مراد اللّه تغييرى نكند. و آنجا كه پيغمبر شخصا براى دو نفر دو قرائت مختلف خوانده بود، از نظر تصويب وضع حاضر و متداول بود، نه سرآغاز تعليم قرائت، چنانچه زرقانى و امثال او گمان برده اند. در حقيقت، عمل پيغمبر براى جلوگيرى از مشاجرات حاصله از اختلاف بود، نه جلوگيرى از اختلاف قرائت، زيرا رفع اختلاف با آن سرعت امكان نداشت. (دقت شود.)

باقى مى ماند يك مشكل، كه چرا پيغمبر در بعضى موارد درباره هر يك از چند قرائت مختلف فرموده كه منزل من عند اللّه است، در حالتى كه يكى از آنها منزل بوده، و باقى منزل الجواز بوده اند نه منزل الهيئة؟

______________________________

(1) به

ترتيب نقل روايات، يعنى: (خداوندا) بر امتم آسان بگير. امت من نمى تواند. بر امت بى سوادى مبعوث شده ام كه در ميان ايشان پير مرد فرتوت و پير زن كهنسال و جوان نورس هست. (خداوندا) بر امّتم سبك بگير. بدرستى كه امت من توانايى ندارند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 145

گوييم: در اين موارد تركيب «هكذا انزل» را مجازا استعمال فرموده است؛ و اين خود بحث جالب و مهم و جداگانه اى است كه در جاى خود ياد مى شود.

و اگر گويند: در صورتى كه نصّ منزل واحد باشد، قرائت پيغمبر به غير آن تبديلى در كلام اللّه است و آن ممنوع است؛ قوله تعالى:

قُلْ ما يَكُونُ لِي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسِي (يونس: 15) بگو (اى پيغمبر) كه براى من جايز نيست كه از جانب خود آن را تبديل كنم.

گوييم: اولا سر آغاز تغيير، شخص پيغمبر نبوده است. ثانيا تبديل در حدّى كه مغيّر مراد اللّه نباشد و در محدوده قرائات جايز باشد و براى رفع عسر و حرج، تبديل نيست. بعدا اين مطلب روشنتر خواهد شد.

توضيح:

يكى از معجزات قرآن اين است كه با وجود اين همه اختلاف در قرائت كه «تيسيرا على الامّة» و «مرفوعا الى النبىّ» به دست ما رسيده است، هرگز معارض با همديگر نيستند، و مهار شدن اختلافات خيلى بيشترى در اين محدوده، خود از اعجاز پيغمبر است، هر چند وجوه اين اختلافات فقط در دورانى جايز باشد كه عسر و حرج در باره توحيد نصّ بكلّى از ميان نرفته باشد، و به طورى كه مشاهده مى كنيم آن عسر و حرج در دوران ما وجود ندارد. بنابراين طبق رأى بعضى از علما، چنانچه خواهيم گفت،

بايد قرآن را به نص واحد قرائت نمود و به هر حال اگر واجب نباشد مستحسن هست.

«طحاوى» گويد:

جايى كه لهجه بعضى از طوايف عرب با قريش، كه قوم پيغمبرند، اختلاف داشت، به طريق اولى، غير از عرب، مانند سلمان فارسى و ديگر صحابيان غير عرب چنين بودند.

اهل لسان عرب هم امّى و ناخوانا بودند، مگر اندكى كه خواندن از روى خط، چنانچه قرائت شده بود، براى ايشان دشوار بود، چه رسد به آنجا كه نوشته اى در كار نبود.

در جايى كه اهل زبان پيغمبر چنين بودند، پس آنان كه اهل زبان نبودند عذرشان پذيرفته تر است، زيرا فرا گرفتن زبان قومى با لهجه خاصش، جز به رياضت و ممارست شاق و طويل ممكن نيست. اينان بايستى قرآن را فرا گيرند تا در نماز تلاوت كنند، و احكام شريعت اسلام را از آن ياد گيرند. و چون بزودى ميسّر نبود برايشان توسعه دادند، تا آنجا كه اگر اتيان به لفظ خاص نمى توانستند مرادف آنرا ادا مى كردند. [مانند هلّم و تعال.]

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 146

آنگاه طحاوى چنين ادامه مى دهد:

جواز اين هفت حرف براى مردم از آن بود كه از اداء قرآن جز با اين توسعه ناتوان بودند و چنان بودند تا كاتبان در ميان ايشان بسيار شدند و تا زبان و لغت ايشان در اثر عادت با زبان پيغمبر يكسان شد و قرآن را با حرفى كه نازل شده خواندند و حفظ كردند و به خلاف قرآن نتوانستند و معلوم شد كه اين هفت حرف در حال ضرورت براى وقت معيّنى بوده و حكم آن مرتفع شده، زيرا ضرورت پايان يافته و قرائت به حرف واحد باز گشته است.

«1»

ما بيشتر مطالب طحاوى، عالم مشهور حنفى، را بعينه نقل كرديم، زيرا فصل الخطاب همين است، مضافا به آنكه در آن دو مطلب بسيار مهّم هست:

يكى آنكه نصّ منزل واحد است، همچنانكه عقيده اماميّه اثنا عشريه است.

ديگر آنكه جواز قرائات به غير نصّ منزل مادامى بوده است. به اين معنى كه مادام كه توحيد قرائات متعسّر بوده، قرائت به غير نصّ منزل (لهجه قريش) آنهم در محدوده قرائت مرفوعه متواتره جايز بوده است، اما براى كسى كه قرائت به نص واحد لهجه قريش متعسر نبوده، قرائت به غير آن جايز نبوده است. البته بايد دانست كه اكثريت علماى عامّه و خاصّه قرائات مختلف قانونى را براى كسانى كه متمكّن از لهجه قريش مى باشند جايز و مجزى مى دانند و جواز آن را مادامى نمى دانند.

«ابن عبد البرّ» نيز گويد:

چون اين ضرورت برخاست، حكم جواز اين سبعة احرف بر طرف گرديد، و قرآن را بر حرف واحد خواندند.

«ابن قتيبه» در «مشكل الحديث» گويد:

خداوند متعال براى آسان گرفتن بر امت پيغمبرش، فرمان داد تا هر گروهى به لغت خودشان، و به لهجه اى كه به آن خو گرفته اند قرائت كنند. هذلى به جاى «حتّى حين» بخواند «عتّى حين»؛ تميمى با همز بخواند، و قرشى با حذف آن. و اگر هر يك از اين فرقه ها مى خواستند لغت مأنوس خود را رها كرده، چه طفل، چه پير و چه جوان، و به لغت قريش بخوانند، دشوار بود، مگر پس از ممارست طولانى. و خداوند خواست كه ايشان را در لغات قرآن متّسع و مجالى باشد، همچنانكه در باقى احكام؛ قولّه تعالى: «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها».

______________________________

(1) مشكل الآثار، ج 4، ص

186.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 147

«ابو شامه» در «مرشد الوجيز» گويد:

قرآن در آغاز به لغت قريش و همسايگان ايشان از فصحا نازل شد. پس از آن براى عرب مباح گرديد تا هر كس به لهجه خود آن را بخواند تا مشقتى در كار نباشد و حميّت و تعصّب قومى ايشان جريحه دار نگردد. اما بايد دانست كه اين امر مباح در حدود سماع از پيغمبر جايز بود و هرگز رأى و دلخواهى را در آن راه نبود.

«زركشى» در «برهان» گويد:

در اين عصر مسلمانان بر حرفى كه ثابت شده اجماع دارند، و انزال بر سبعه، توسعه اى بوده بر امّت. زيرا اگر مكلف مى شدند كه هر كس لغت مأنوس و عاداتى كه در ادا از اماله و همز و غيره داشتند ترك كند، هر آينه برايشان شاق بود.

«رافعى» در «اعجاز القرآن» گويد:

قرآن بر پيغمبر نازل شد در فصيحترين وجهى كه لغت عرب مى تواند به اوج آن برسد، از روانى و فصاحت و رقّت و استوارى در نظم و فراهم آوردن بهترين تأليفات هماهنگ صوتى، تا آنجا كه گويى موسيقى محض است از حيث تركيب و تناسب ميان زنگ هاى حروف و ملايمت ميان طبيعت صوت و طبيعت معنى و مؤدّاى صوت، كه هر عربى بر اداى آن موسيقى لغوى توانا و براى او لذّت بخش مى باشد؛ هر چند صورت لفظى و جرس صوتى بعضى حروف و كلمات در وقت ادا بر حسب ملايمات مناطق مختلف عربى مختلف باشد (مانند استعلاء و اماله و غيره)، و سبب اختلاف برخى الفاظ قرآن در وقت قرائت و ادا همين است و لا غير. و همين است كه از طرف پيغمبر اكرم تصويب شده

است، زيرا او اعلم افراد به وجوه لغت عرب و الزامات لهجه اى ايشان در ادا است.

«احمد امين» در «يوم الاسلام»، صفحه 44 گويد:

و يظهر انّه ابيح للقبائل المختلفة ان تتلوه [اى القرآن] بلهجاتها و من ذلك نشأت القراءات المختلفة، و قد اجاز الرسول بذلك، و اجاز الصّحابة من بعده.

و آشكار مى شود كه براى قبيله هاى مختلف مباح شده كه قرآن را به لهجه هاى خود بخوانند و قرائت هاى مختلف از همين جا ناشى شده است، و پيامبر نيز به آن اجازه فرموده است و صحابه نيز پس از پيامبر به اين امر اجازه دادند.

اين همه تطويل در نقل قول علماى بزرگ و صاحبنظر، براى آن است كه بحث سبعة احرف مزالّ (لغزشگاه) اقدام است، و در نظر اول مشكلاتى دارد كه مبتدى گمان مى كند قابل حلّ نيستند. و ما، بعون اللّه، روشن خواهيم ساخت كه هيچ مشكلى از آن لا ينحل نخواهد ماند؛ و اللّه ولىّ التّوفيق.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 148

تنبيهات:

يكم- سياست پيغمبر در حفظ مصلحت جامعه- كه خود به تعليم وحى انجام مى گرفت- چه عالى و چشمگير است، زيرا اين مسامحه و جواز، مانع از ايجاد تعصب و لجاج مى شد. اگر پيش از انس گرفتن و ممارست به هر صاحب لهجه اى مى گفتند غلط خواندى، آتش لجاج و عصبيت او بر افروخته مى شد و چه بسا بسيارى از تازه مسلمانان از اسلام روى بر تافته، يا در نقاب نفاق فرو مى رفتند. اين مماشاة و تسامح تا آنجا به كار رفت كه پيغمبر اكرم بارها براى خوشنودى صاحب لهجه ها و جلوگيرى از ايجاد شك در آنها، به طور مجاز مى فرمود چنانچه خواندى از آسمان نازل شده است

(به جاى چنانچه خواندى جواز آن از آسمان نازل شده). در مبحث آينده، جواز اين مجاز را بيان خواهيم كرد.

اما كسانى كه گمان مى كنند اين اختلاف ممدوح و محبوب پيغمبر بود سخت در اشتباهند. استناد به حديث «اختلاف امّتى رحمة» بيجا است، زيرا حديث، هم مقطوع السند است، هم مخالف عقل. «1»

وجوهى كه براى امتياز و فوايد اختلاف در قرائت شمرده اند، مانند تعدّد حكم، همه مردود است و به شوخى اقرب است تا به علم و حقيقت.

وقوع، دليل مطلوبيت نيست. چه بسا امورى كه بر خلاف مصلحت انجام شده و مقدماتى جبرى و الزامى داشته اند، به طورى كه دورى از آنها امكان نداشته است، اما عقل كل به مدد وحى توانسته آنها را در محدوده اى معقول و بى زيان مهار كرده و براى تصحيح آنها احكامى تشريع نمايد تا غايله آن امر الزامى و تحميلى- و لو با مرور زمان- بر طرف گردد؛ و اختلاف قرائات يكى از آنهاست.

دوم- براى اختلاف قرائات حد و مرزى هست، و چنان نيست كه هر كس پيش خود، به عنوان تيسير و توسعه، بتواند به غير قرائات جايز شناخته شده قرائت كند.

______________________________

(1) «عجلونى» در «كشف الخفاء»، حرف الف، شماره 153 در مورد «اختلاف امتى رحمة» گويد:

قال فى المقاصد: «رواه البيهقى فى المدخل بسند منقطع، عن ابن عبّاس بلفظ و اختلاف امتى لكم رحمة». و من هذا الوجه اخرجه الطّبرانى و الدّيلمى بلفظه، و فيه ضعف. و عزاه الزّركشى، و ابن حجر فى اللّئالى لنصر المقدسى فى الحجّة مرفوعا من غير بيان لسنده و لا لصاحبيه. و عزاه العراقى لادم بن ابى اياس بغير بيان لسنده. و ذكره البيهقى فى رسالة

الاشعرية بغير اسناد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 149

اين مطلب را مى توان از تعبيرات «ما لم تجعل رحمة عذابا او عذابا رحمة» و همچنين فرموده پيغمبر به قاريان مختلف كه «اصبت و احسنت» استنباط نمود. زيرا شرط قبول هر قرائت، مرفوعه بودن آن به پيغمبر اكرم است و تصويب او را لازم دارد. بنابراين قرائت «الثغ» و «فأفائه» و «تمتام»، با وجود آنكه مجزى است، اصطلاحا از اقسام قرائات جايز شمرده نمى شود و جواز آن فقط بنا بر قاعده رفع حرج است.

سوم- تصريح به آنكه اين قرائات مختلف و جائز التلاوه همه منزل من عند اللّه است، كه از بعضى روايات مستفاد مى شود، يكى از مشكلات است، زيرا هم با عقل معارضه دارد و هم با نقل صحيح.

اما معارضه با عقل؛ آشكار است كه اختلاف در قرائت، عقلا ممدوح نيست، مگر براى چاره جويى، چون درمان بيمار كه پس از حصول تندرستى صلاحيت خود را از دست مى دهد.

اما معارضه با نقل صحيح؛ اولا معارض است با حديث «فضيل بن يسار» كه گفت به امام صادق (ع) گفتم مردم مى گويند قرآن بر هفت حرف نازل شده.

فرمود دشمنان خدا دروغ گفتند بلكه قرآن بر حرف واحد از نزد خداى واحد نازل شده است. «1» ثانيا معارض است با رواياتى كه دلالت دارند بر كراهت پيغمبر از استماع اختلاف، و اينكه مى فرمود اختلاف، امم سابق را از بين برده است.

امّا اين معارضه عقلى و نقلى در صورتى است كه لفظ «انزل» در معنى حقيقى خود به كار رفته باشد. امّا اگر در معنى مجازى به كار رفته باشد، هيچ معارضه اى در كار نخواهد بود. به اين معنى كه نصّ منزل، واحد

است، اما ساير وجوه قرائات چون از نظر توسعه و تيسير، لطفا من اللّه، جايز و مقبول شده اند و از حيث جواز قرائت و ترتّب ثواب مانند نصّ منزلند، پس مانند و جانشين آنند و گويى عينا بر پيغمبر نازل شده اند؛ و استعمال «انزل» در اين معنى مجازى به علاقه مشابهت جايز است.

حال ببينيم براى مقام رسالت سزاوار است كه در مكالمات خودش استعمال مجاز كند يا نه.

مقدّمة مى گوييم: كلام خداوند و پيغمبرش، چون براى تفهيم خلق است، بر

______________________________

(1) الكافى، باب اختلاف القراءات.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 150

وفق قوانين متداول لغت قوم است؛ نه لغت تازه اى مى آورد و نه قانون تازه اى در اساليب بيان وضع مى كند، بلكه اگر آن كلام براى تحدّى و اعجاز است، فصيحترين كلمات را در بليغترين اسلوب ها متسّق مى كند تا مراد خداوند را دريافت كنند.

يكى از آن قوانين كه در اسلوب همه زبان ها به كار مى رود استعمال مجاز است كه بايد كمبود الفاظ محدود را در برابر معانى تقريبا نامحدود جبران كند. هرگز بشر نتوانسته و نخواهد توانست براى همه مفاهيم حاصله در ذهن خود الفاظى وضع كند كه به ازاء هر مفهوم يك لفظ جداگانه موجود باشد. به ناچار بايد به انواع مجاز متوسل شود. اين مطلب در بخش بلاغت قرآن مفصلتر گفته خواهد شد و در اينجا به همين اندازه بسنده كرده و درباره مجازات قرآن و مجازات النّبويه، براى نمونه چند مورد را ياد مى كنيم:

1- مجازات قرآنى:

خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ.

وَ إِذا خَلَوْا إِلى شَياطِينِهِمْ.

أُولئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى.

فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً.

2- مجازات النبوّيه:

لو كان العلم في الثّريّا لنا له رجال من

فارس. (اخرجه الترمذى) اهتزّ العرش لموت سعد بن معاذ. (ابو داوود) انّ احدا جبل يحبّنا و نحبّه. (الثلاثة و الترمذى) براى نمونه مجازات النبوّيه، داستان «شافعى» در محضر «مالك» جالب است.

روزى مردى در محضر مالك از او پرسيد:

هرگاه كسى گويد اگر اين قمرى هميشه نخواند زن من مطلقه باشد، چگونه باشد؟

مالك گفت: مطلقه باشد. شافعى كه تا آن وقت مقام و منزلتى نداشت حاضر بود، گفت: اگر اجازه دهيد مرا سخنى هست. و چون اجازه دادند، گفت: ما حديث كنيم كه روزى «فاطمه بنت قيس» نزد پيغمبر آمد تا از او مشورت بخواهد كه با «معاويه» ازدواج كند يا با «ابا جهم»، كه هر دو خواستگار او بودند. پيغمبر فرمود معاويه صلعوكى بيش نيست، «امّا أبا جهم فلا يضع عصاه عن عاتقه». حال مى پرسيم كه آيا ابا جهم هيچوقت، حتى وقت خوابيدن، عصاى خود را از شانه فرود نمى آورد؟ پس طلاق واقع

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 151

نشده است. و مالك از او پذيرفت. «1»

اگر چه اين فتوا از نظر فقه اماميه صحيح نيست، اما قصد ما ايراد نمونه اى از مجازات النبويه بود.

3- ابو بصير گفت:

من نزد امام صادق بودم كه به او گفتند «سالم بن ابى حفصه» از تو روايت مى كند كه به هفتاد گونه سخن مى گويى كه از هر كدام مى توانى مخرجى داشته باشى. امام فرمود:

سالم از من چه مى خواهد؟ آيا مى خواهد فرشته بياورم؟! به خدا سوگند، پيامبران هم فرشته نياوردند. ابراهيم (ع) گفت: «انّى سقيم» (من بيمارم)، حال آنكه بيمار نبود و دروغ هم نگفت. و نيز گفت: «بل فعله كبيرهم» (بلكه بزرگ آن بت ها چنان كرد)، و چنان نبود و دروغ هم نگفت.

و يوسف به برادران خود گفت: «انّكم لسارقون» (شما دزد هستيد)، حال آنكه دزد نبودند.

«مجلسى» ضمن بيان حديث فوق گويد:

اما در مورد صادق نبودن كذب بر بيان غير واقع، بايد دانست القاء معاريض كلام بر وجه تقيّه و مصلحت، كذب نيست و امثال آن از پيغمبران صدور يافته است. «2»

اما تعارض حديث «ماجيلويه» با حديث «فضيل بن يسار»، چون حمل آنها بر موردى كه غير متعارض باشد ممكن است، اشكالى نخواهد داشت، چنانچه مرحوم «آية اللّه حكيم» در باب قرائت از كتاب «مستمسك العروة» گويد:

بنابر اين ناچار بايد نصوصى كه درباره نزول قرآن به هفت حرف روايت شده بر بعضى وجوه كه منافى آن نباشد حمل شود. «3»

تكمله:

غير از دلايلى كه بر عدم تعارض روايات ياد كرديم، بايد متذكر شويم كه يك نوع الزام تاريخى، وجود اخبار سبعة احرف را ثابت مى كند، به اين شرح:

1- اختلاف در قرائات جايز و قانونى، امرى واقع شده و غير قابل انكار است.

2- يكى از شروط صحت هر قرائت و جايز بودن تلاوت آن، مستند بودن آن قرائت است مرفوعا به پيغمبر اكرم. بنابر اين آن قرائات مختلف جائز القرائة در زمان

______________________________

(1) روضات الجنات، به نقل از: دميرى. حيوة الحيوان.

(2) بحار الأنوار، ج 2، ص 207.

(3) المستمسك، ج 6، ص 244.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 152

پيغمبر اكرم موجود و متداول بوده است. البته اين الزام را تاريخ و اخبار نيز تأييد مى كنند.

3- هم عقلا و هم نقلا در وقت بروز اختلاف، آن هم در اين امر مهم، تكليف مسلمانان رجوع به پيغمبر است. اما عقلا اين امر از بديهيات است كه هنگام حيرت به مرجعى رجوع مى كنند تا از

ايشان رفع حيرت نمايد. و اما نقلا و تشريعا، قوله تعالى:

وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ ءٍ فَحُكْمُهُ إِلَى اللَّهِ ذلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ. (الشورى: 10) در هر چه اختلاف كرديد حكم آن با خداست. اين است پروردگار شما. بر او توكل كردم و رو به او مى آورم.

و قوله تعالى:

فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ. (النساء: 57) اگر در چيزى تنازع داشتيد آن را به خدا و پيامبرش رجوع دهيد.

4- وقوع اختلاف قطعى، رجوع براى رفع اختلاف هم قطعى، تعيين تكليف از طرف پيغمبر هم قطعى است.

5- رسيدن خبر اين تعيين تكليف به ما هم بايد قطعى باشد، زيرا مورد از اهمّ موارد است. چگونه قابل تصور است كه خبر «ارش الخدش» (ديه خراش) به ما برسد، اما با اين همه دواعى كه در اين مورد هست، خبر آن به ما نرسد! 6- چون پس از فحص كامل در ميان اخبار، خبر مورد را جز در اخبار سبعة احرف نمى يابيم، الزام داريم قبول كنيم كه به وسيله همين اخبار، كه در حد استفاضه اند، براى مسلمانان تعيين تكليف شده است. و مفهوم منتزع از اين اخبار چنان است كه چون مسلمانان اوليه در اثر امّى بودن و نو عهد بودن به اسلام و صاحب لهجات مختلف بودن، قبل از انس و ممارست نتوانسته اند نصّ منزل را طبق لغت و لهجه قريش ادا كنند و تكليف به ما لا يطاق هم جايز نبوده است، پيغمبر اكرم از براى امّتش از خداوند متعال طلب بخشايش نموده است و خداوند به مضمون قول خودش:

«يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ» اجابت

فرموده و قرائاتى را كه اگر در هيأتى مغاير نصّ منزل بوده، اما در مراد اللّه تغييرى نمى داده است، آن هم در حدّى كه پيغمبر به موردش صحّه گذارده قبول فرموده است. ولى هرگز نصّ منزل در همه وجوه قرائات،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 153

متعدّد نبوده، بلكه واحد بوده است، امّا چه بسا قرائات مورد قبول و غير منزل (از حيث هيأت) مجازا و از نظر مصلحت، منزل خوانده شده باشند.

تبصره:

واحد بودن نصّ منزل را از خبر ذيل هم مى توان استنباط نمود:

«احمد بن حنبل» در «مسند» ش، و «ابن اشته» در «مصاحف»، از طريق «اسماعيل مكّى» از «ابى خلف» مولى «ابى جمح» نقل مى كند كه:

«عبيد بن عمير» بر عايشه وارد شد و گفت: آمده ام تو را از آيه اى از كتاب خدا بپرسم كه پيغمبر چگونه آن را مى خواند. گفت كدام آيه؟ گفت: «الّذين يأتون ما آتوا» يا «الَّذِينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا»؟ عايشه گفت: كدام را دوستتر دارى؟ گفت: هر كدام باشد نزد من از همه دنيا عزيزتر است. عايشه گفت هر كدام را خواندى خوانده اى. عبيد گفت:

«الَّذِينَ يُؤْتُونَ ما آتَوْا». عايشه گفت: شهادت مى دهم كه پيغمبر چنين خواند اما لهجه يكى از حروف است.

از جايى كه هميشه بر حقايق دلايلى هست كه در اثر مجاهده و فحص يافت مى شوند، براى اثبات قول اماميّه، كه نصّ منزل واحد است، اين خبر دليلى قاطع و كافى است كه هنگامى كه دو قرائت مختلف بر عايشه عرضه مى شود، نخست از نظر جواز مى گويد اختيار با تو است، هر كدام را گفتى گفتى، حال كدام را اختيار مى كنى. سائل قرائت اشهر را انتخاب مى كند. عايشه مى گويد كه پيغمبر آن

را چنين مى خواند، و چنين هم نازل شده بود. و پس از تصريح به اينكه چنين نازل شده، در مقام استدراك، به طور اضراب مى گويد: «و لكنّ الهجاء حرف». يعنى حرفى از حروف سبعه است كه تيسيرا مجاز شده است. در تركيب «و كذلك انزلت» ملاحظه كنيد كه تقديم «كذلك» كه مفيد حصر است، مفهومش «كذلك انزلت» است و لا غير.

همچنين دقت كنيد در اين روايت مذكور در جلد دوم «مستدرك» حاكم، ص 227، منقول از عمر:

پيغمبر اكرم براى امور مسلمانان شب نشينى داشت. مردى در مسجد نماز مى خواند.

پيغمبر برخاست و به قرائت او گوش فرا داد. چون ما ندانستيم آن مرد كيست، پيغمبر فرمود: هر كس شاد مى شود از اينكه قرآن چنان بخواند كه نازل شده، پس آن را مانند قرائت «ابن امّ عبد» (ابن مسعود) بخواند.

جمله «ان يقرأ القرآن كما انزل» مفهومش آن است كه از ميان وجوه قرائات،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 154

كه همه تيسيرا جايزند، قرائت نصّ منزل، همچنانكه ابن مسعود مى خواند، اولى و احسن است.

و جمله «من سرّه» دلالت دارد بر اينكه قرائت نصّ منزل از بين قرائات مجاز مندوب است، نه واجب. اما اين دلالت به تنهايى نمى تواند ناقض قول آنان باشد كه جواز قرائات غير منزل را مادامى و در وقت عسر و حرج مى دانند.

تنبيه:

عموماتى مانند: «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها» و همچنين حديث: «رفع عن امّتى تسعة» و امثال آنها، هر چند شامل مورد هم هست، اما شرط خاص مورد آن است كه عنوان جواز براى قرائات حاصل نمى شود مگر با اسنادش به پيغمبر اكرم، در صورتى كه شمول عمومات اعم از مورد است و گاهى

شامل قرائات شاذّ و غير قانونى هم مى شود، چون از مصاديق عسر و حرج اند؛ چنانچه صاحب «جواهر» در باب قرائت از كتاب الصلاة گويد:

در عبارات اصحاب، مراد از كسى كه قرائتش خوب نيست كسى است كه اصلا نمى تواند، نه كسى كه مى تواند امّا به طور لحن و عوضى گفتن حروف، در حدّى كه عرفا از اصل قرائت خارج نمى شود. زيرا بر حسب امكان خود قرائت مى كند و ضرورة احكام مزبوره در آن جارى نيست، هم چنانكه در «جامع المقاصد» و «كشف الاستار» تصريح شد. زيرا ظاهرا اتفاق دارند كه در جماعت آنكه زبانش مى گيرد نمازش صحيح است نه آنكه توانايى دارد اما صحيح نمى خواند. و در خبر از امام صادق (ع) آمده است كه آنچه را از عالم فصيح مى خواهند از عجمى ناتوان از قرائت صحيح نمى خواهند. و در حديث نبوى آمده كه عجمى با عجميّت خود قرآن مى خواند و فرشتگان با عربيّت آن را بالا مى برند.

نتيجه:

از بررسى در مطالب اين بحث، و ملاحظه دليل عقل، كتاب و سنت، و اقوال علماء فن، سه مطلب زير معلوم و مبرهن مى گردد:

1- جواز قرائت به قرائات مختلف، معلول وقوع الزامى اختلاف است، تيسيرا على الامّه، نه علت و سرآغاز اختلاف.

2- جواز، امرى مادامى است، و هرگاه براى افرادى از افراد عسر و حرج در مورد قرائت به نصّ واحد مرتفع گردد، جواز قرائت به غير آن براى او مرتفع مى گردد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 155

بنابر اين ارتفاع جواز براى همه در يك وقت نيست. امّا بايد دانست كه اين رأى از آن اقليّتى از علماء بنام است، و اكثريت قايل به جواز در تمام اوقات اند به دوام

تكليف و وجود مكلّفين.

3- تعيين هيأت و ماده الفاظ قرائات جايز، به نام قرائات قانونى، بايد مستند و مرفوع به پيغمبر باشد، همچنانكه بتفصيل خواهد آمد.

تلاش براى توحيد نصّ

اشاره

وقتى ثابت شد كه اختلافاتى در قرائات وقوع يافته است، ثابت است كه تلاشى براى مهار كردن آن اختلافات در محدوده قانونى از طرف مسؤولات امر به كار رفته است كه بايد آن را يافت و بررسى نمود.

اولين فردى كه از اختلاف قرائات احساس خطر كرده و به چاره جويى پرداخت شخص پيغمبر اكرم بود كه ملاحظه فرمود بيمارى يى بر پيكر اسلام روى آورده و بايد حاذقانه در درمان آن كوشيد. هيچ كس مقصر و گناهكار نيست. اين بيمارى يك الزام اجتماعى است، و براى درمان آن بايد از عقل و شكيبايى استمداد نمود، و حضرت رسول همين كار را هم انجام داد و با تصويب بسيارى از قرائات، كه نه مغيّر تركيب و اسلوب بودند و نه مغيّر معنى و مراد، با نو مسلمانمان امّى و متعصبان قومى كنار آمد. احساسات ايشان را جريحه دار نكرد، اما با راهنمايى خاص و ملايم، سر رشته كار را به دست گرفت تا اين اختلافات در مرزى معقول و قابل اغماض مهار شود و گسترش بيشترى پيدا نكند. در ذهن جامعه آن روز اسلام، به تدريج قانونى پديد آمد و مورد قبول واقع شد، كه هر چند قرائات مختلف، تيسيرا على الامّه، مقبول است، اما به هر صورت بايد صحّه شخص پيغمبر بر آن باشد تا آنكه چنان گسترده و برون از مرز و لجام گسيخته نشود و هر كس به ميل خود و به عذر ناتوانى از اداى نصّ منزل، هر

قرائتى را بخواهد انتخاب كند. در فصول بعد خواهيم ديد كه تمسك مسلمانان به اين قانون، تا چه حد شديد و استوار بوده و هست. تاريخ بشريت نمونه اى از تمسك را مانند اين مورد ثبت نكرده است.

پيغمبر اكرم، يك بيمارى ويرانگر اجتماعى را با مهارتى در حد اعجاز درمان كرد، و مى دانست كه با مرور زمان همه به نص واحد روى خواهند آورد و جز قرائت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 156

واحد، همه قرائت ها را، چه در مصاحف و چه در اداى شفاهى، ناديده خواهند گرفت.

آيا آنچه در روايت زير آمده است از اعجاز او نيست؟:

جابر گفت: پيغمبر بر ما درآمد و ما قرآن مى خوانديم. در ميان ما اعرابى صحرانشين و عجم بودند. فرمود بخوانيد، همه اش خوب است. بزودى اقوامى مى آيند و قرائت را راست مى كنند همچنانكه تير را راست مى كنند و در اين كار شتاب مى كنند و آن را عقب نمى اندازند. «1»

جمع قرآن در زمان ابو بكر براى حفظ و ضبط متن آن به صورت بين الدّفتين انجام گرفت. تا آن وقت بيم چندانى بر ورود قرائات غير قانونى در ميان قرائات قانونى نمى رفت. اما كم كم با گسترش اسلام در كشورهاى غير عربى، و دورى بسيارى از اين نواحى از مهد اسلام، يعنى مدينه، اختلاف قرائات نيز گسترش يافت و از حدود صحّه پيغمبر تجاوز كرد، به طورى كه در جمع عثمانى، واقعه اى كه براى «حذيفه» روى داده بود ياد كرديم. البته اين مشكل در دوران عمر هم احساس شده بود و عمر در نظر داشت كه قرآن نمونه اى فراهم آورد، اما كشته شد و اين امر به دست او انجام نيافت. عثمان در اثر

اعلام خطر حذيفه، با احساس عمومى موقعيت، به فراهم كردن قرآن نمونه و قانونى اقدام نمود. مى دانيم كه قرآن فراهم شده در زمان ابو بكر عينا نزد «حفصه» موجود بود؛ در اين صورت، فراهم ساختن مجدد قرآن به نام قرآن «امام» و نمونه، براى چه منظورى بوده است؟

با ملاحظه اوضاع و احوال و هدفى كه از اين كار داشتند، سياستى را كه به كار برده اند براى ما روشن مى شود: مسجدى را نمى توان خراب كرد مگر براى ساختن مسجدى از نو و بهتر. كشته شدن افرادى براى حفظ جامعه را، افكار عمومى مى پذيرد.

آنان ديدند كه اختلاف قرائات از مرز قانونى تجاوز كرده، و روز به روز گسترش مى يابد؛ همچنين بسيارى از قرائات قانونى و جايز مورد عمل عموم نيست و شاذّ است، اما گروهى به آن چسبيده و مصاحف خاصى براى خود دارند (مانند ابن مسعود)؛ از اين رو بر آن شدند آن همه نسخه هاى پراكنده و همچنين قرائات غير قانونى را به يك نسخه «امام» و قانونى كه تنها مستند قرائت قرآن براى جامعه

______________________________

(1) سنن ابو داوود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 157

اسلامى باشد تبديل كنند. پس بناچار بايد نسخه هاى پراكنده را محو نمايند، تا بعدا دستاويزى براى قرائت و اختلاف نباشند. اين عمل مهم را با اعلام عمومى و در محضر صحابيان و اشهاد عدلين انجام دادند، تا بتوانند افكار عمومى را آرام، و اعتماد كامل جامعه را فراهم سازند.

عرضه نسخه موجود نزد «حفصه»، براى اين مهم كافى نبود. با وجود اين همه احتياط، افرادى در ميان صحابيان (مانند ابن مسعود) تا مدتى از تسليم نسخه خود سر بازمى زدند، ولى عاقبت تسليم شده و نسخه خود

را تحويل دادند.

به طور قطع در جمع عثمانى و نسخه «امام»، بسيارى از قرائات غير مشهور اما جايز راه نيافته و عثمان و جامعين تا سر حد امكان قرآن را به سوى توحيد نصّ برده اند و شماره اختلافات در قرائت را كم كرده اند، هر چند به مرز توحيد نص نرسيده باشند، كه مفصلا خواهيم گفت.

درباره توحيد نصّ سه تصوير مى توان ارائه كرد:

اول- توحيد نصّ به تمام معنى الكلمه.

دوم- عدم توحيد نصّ يعنى تلاش نكردن براى رسيدن به آن.

سوم- توحيد نص تا سر حدّ امكان و مقدور.

1- توحيد نص به تمام معنى الكلمه:

گروهى معتقدند كه در جمع عثمانى و تهيه مصحف «امام»، قرآن بر حرف واحد طبق عرضه اخيره فراهم آمده است؛ از آن جمله است «طبرى»، مفسّر بزرگ.

اينان استدلال مى كنند كه عثمان به كاتبان گفت اگر اختلاف داشتيد آن را به لغت قريش بنويسيد. امّا اين قول مردود است، به چند دليل:

1- تا زمان عثمان، عسر و حرج و مشقّت در قرائت به نصّ واحد برقرار بوده و هرگز در آن وقت همه مسلمانان نمى توانستند قرآن را به نص واحد قرائت كنند.

2- يكى از شرايط قرائات سبعه، يا عشره، يا غير آن كه قرائات جايز و قانونى به حساب مى آيند، موافقت آنها با رسم الخط يكى از مصاحف عثمانى (امام) بوده است. بنابراين مستند قرائات جايز و قانونى، خود مصاحف عثمانى است كه احتمال قرائات مختلف را مى داده است. و اگر نظر جامعين، توحيد نص كامل بود ترك اعراب و اعجام نمى كردند، تا راه احتمال و اختلاف را ببندند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 158

3- «ابن اشته» در «مصاحف» گويد:

از «عبد الاعلى بن عبد الله بن عامر» نقل شده كه گفت: چون

از كار جمع مصحف فارغ شدند آن را به نزد عثمان آوردند. پس او در آن نظر كرد و گفت: خوب و نيكو انجام داديد، در آن چيزى مى بينم كه آن را با زبان هايمان راست مى گردانيم (يعنى احتمال قرائت هاى مختلف).

اما جواب از استدلال به اينكه در وقت اختلاف به لغت قريش بنويسند، بر فرض صحت روايت، مقصود بيان مرجّح است، كه هر جا همه شرايط مساوى بود موافقت با لغت قريش مرجّحى باشد براى انتخاب. اما معلوم نيست كه ثبت لغت قريش بدون احتمال قرائت ديگر، با خطى كه اعراب و اعجام و علامت نداشته چگونه قابل انجام است. در هر حال فراموش نكنيم كه خودشان مصحف مكتوب را كافى براى تعليم قرائت نمى دانستند، و استناد و اعتماد ايشان بر القاء و تلاوت و تعليم مشافهه اى بود، كه با هر مصحفى، معلّمى از قاريان ورزيده مى فرستادند.

2- عدم توحيد نص:

چنانچه «زرقانى» در «مناهل العرفان» گفته است، مصاحف عثمانى شامل همه احرف سبعه بوده است. ولى اين قول نيز مردود است، به دلايل زير:

1- از خود زرقانى مى پرسيم آيا مصاحفى را كه سوخته اند شامل چه بوده اند؟

اگر گويد شامل قرائات ناروا و غير احرف سبعه، درست نيست. زيرا آن مصاحف متعلق به صحابيان بوده، و براى مكتب زرقانى قابل تصور نيست كه صحابيان قرائتى ناروا و غير احرف سبعه در آنها ضبط كرده باشند. و اگر گويد شامل قرائات قانونى و احرف سبعه بوده اند، قول خود را نقض مى كند. زيرا در اين صورت قسمتى از احرف سبعه در مصاحف عثمانى ثبت نشده، و بنابراين مصاحف عثمانى شامل همه احرف سبعه نبوده است.

2- بسيارى از قرائات دوران اول هست كه خبر

آن به ما رسيده، اما در مصاحف اثرى از آنها نيست، مانند شواذ «ابن مسعود» و «ابىّ بن كعب»، و همچنين قرائات بعضى از صحابه كه در دوران اول جايز و متداول و بنابراين از احرف سبعه بوده اند، و رسم الخط مصحف نمونه هم احتمال آنها را نمى داده است. متروك گذاردن قسمتى از قرائات، خود حركتى به سوى توحيد نصّ است، و بنابراين عدم

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 159

توحيد نصّ بر مورد صدق نمى كند.

3- توحيد نص در حد امكان و مقدور:

قول سوّم آن است كه توحيد نص در حد امكان و مقدور به عمل آمده است. در اين مورد كلام «طبرى»، مفسر بزرگ و قريب العهد به صدر اسلام، در مقدّمه تفسيرش تا اندازه اى مبهم است. از طرفى در جمع عثمانى مى گويد بر حرف واحد اقتصار كرده و شش حرف ديگر را رها نمودند، تا حدى كه آنها فراموش شدند و آن حرف واحد همان بود كه در عرضه اخيره بر پيغمبر بازخوانى شد. از طرف ديگر اين همه قرائات قانونى و مختلف را كه متداول است صحيح مى داند. اينك گفتار او:

چون عثمان ديد كه به نزول قرآن قريب العهدند و پيغمبر هم از ميان ايشان رفته، مسلمانان را بر حرف واحد وادار كرد تا از بروز بلاء عظيم اختلاف ايمن باشند. و باقى قرآن ها را بسوخت و امت در طاعت او استوار بودند. و سوگند داد تا هر كس قرآنى دارد بياورد تا بسوزانند. و امت ديدند كه راه رشد و هدايت همين است و بس. پس همه بر يك حرف قرائت كردند كه در قرآن امام بود و شش حرف ديگر را ترك كردند، تا آنكه بكلى آن شش حرف

فراموش شد و اكنون هيچ راهى به دانستن آنها نيست. مسلمانان هم قرائت آنها را ترك كرده اند، نه از راه جحود به صحت آنها، بلكه از نظر مصلحت انديشى براى هماهنگى امت.

آنگاه گويد:

قرائت بر احرف سبعه جايز بوده نه واجب. و وقتى صحابيان ديدند كه امت متفرق و متشتت مى گردد و بايد بر يك حرف واحد اجتماع كنند، اين كار را كردند، كه نه ترك واجب بود و نه فعل حرام. شك نيست كه قرآن در عرضه اخيره بر پيغمبر، بر يك حرف واحد نوشته شده بود، پس رأى ايشان متفق شده بود كه آنچه بتحقيق از عرضه اخيره است ضبط شود و ما بقى متروك گردد. پس مصاحف عثمانى مشتمل بر احرف سبعه نيست و با يك حرف نوشته شده است.

اگر همه احرف سبعه را نقل مى كردند به جنايت بر مصلحت اسلام اقرب بود.

مى بينيم كه اين كلام طبرى، مذبذب است و هماهنگ نيست. مگر آنكه بگوييم مقصود طبرى از حرف واحد همه اين قرائات موجود و مختلف و قانونى است، و الّا اين قسم انتخاب، هرگز توحيد نصّ و حرف واحد خوانده نخواهد شد.

مشكل علماى قديم اين بوده كه به واسطه ضعف ارتباطات، دسترسى به همه منابع موجود اثرى براى ايشان فراهم نبوده است، و گرنه اين گونه اشتباهات كه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 160

تالى فاسدهايش كم نيست از عالم و محقق بزرگى مانند طبرى سر نمى زد.

مشكلى كه در اين مورد باقى مى ماند آن است كه آيا در عرضه اخيره، مصوبات نهايى پيغمبر توحيد نصّ كامل بوده يا توحيد وجوه بوده در يك وجه، مانند اختلاف لهجات؟ حتى اين مرحله از امر، يعنى توحيد وجوه

در يك وجه نيز قابل قبول نيست، زيرا اگر چنين بود بايستى بعد از عرضه اخيره، همه وجوه جايز و متداول، جز نصّ واحد، مردود و متروك شود، و هرگز چنين چيزى نبوده است.

«ابن جزرى» در «النّشر» گويد:

امّت اجماع دارند كه بايد از مصاحف عثمانى اخذ كرد. و نيز گويند آن نسخه ها از نقطه و شكل و علامت خالى بود، تا احتمال هر گونه قرائتى كه تلاوت آن از پيغمبر ثابت شده بود در آن برود. زيرا اعتماد بر حفظ بود، نه بر خط تنها. اهل هر شهرى مى توانستند آنچه را از صحابيان مى شنيدند با مصحفى كه براى ايشان ارسال شده بود تطبيق كنند و بخوانند و با ياد گرفتن و خواندن خودشان جاى معلّمين را در قرائت بگيرند. از اين جهت است كه مخالفت قرائت با مصاحف عثمانى جايز نيست.

«دانى» گويد:

اگر پرسند سبب اختلاف رسم الخط مصاحف چيست، گوئيم چون عثمان قرآن را در مصاحف جمع كرد، از راه مصلحت امت و احتياط براى وحدت، لغت قريش را برگزيد و ثابت شد كه اين حروف (در حدى كه سماع آنها از پيغمبر ثابت شود) همه منزل من عند اللّه اند. و نوشتن همه آنها، يكجا در يك مصحف ممكن نبود، مگر با اعاده كلمه، دوباره و سه باره، و اين كار باعث تخليط و تغيير مرسوم الخط بود. از اين جهت آنها را در مصاحف متعدد گنجانيد، و بنابراين رسم الخط مصاحف مختلف گرديد.

اما در قول «دانى» مسامحه به كار رفته است، زيرا در مورد آنچه از قرائات كه خط بى علامت احتمال آنها را مى داده، دوباره و سه باره نوشتن لازم نيست، و همان

خط بى علامت قابل خواندن به همه آن وجوه مى باشد؛ و گفتيم كه اكثريت قريب به كل قرائات از اين قسم است. مى ماند وجوهى كه با خط بى علامت نمى توان آنها را خواند، مانند دو قرائت «وَ لَا الضَّالِّينَ» يا «و غير الضّالّين» بنابر آنكه هر يكى را در مصحفى نوشته باشند، تا مجموع مصاحف مشتمل بر مجموع قرائات باشد، كه اگر چنين كرده اند بطورى كه خواهيم گفت كار ناتمامى بوده است.

ديگر آنكه برگزيدن لغت قريش امرى نسبى بوده نه مطلق. و آيا اگر مصاحف تنها به لغت قريش نوشته شده بود، اين همه اختلاف لهجه كه رسم مصاحف احتمال

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 161

آنها را مى داد و سند آن مرفوع به پيغمبر بود، همه لهجه قريش و لغت قريش بود؟ هرگز قابل قبول نيست.

اما همين «ابو عمرو دانى» در «مقنع» سخنى دارد كه مفيد و تقريبا مقنع است. او گويد:

مقصود از جمع بر لغت واحد، جمع است بر قرائت متواتر و مجمع عليه، «المعلوم عند العموم ثبوتها عن النّبىّ (ص)»، هر چند وجوه آن مختلف باشد.

و اگر چنين است اين مسئله دشوار حلّ مى شود و ايرادى بر طبرى نيست.

نتيجه:

از مجموع آثارى كه در مورد توحيد نص موجود است، مى توان فصل الخطاب را چنين استنباط كرد كه اگر هم عثمان مى خواست توحيد نصّ را كاملا و به تمام معنى الكلمه انجام دهد براى او ميسور نبود. اما بطور قطع هم او، و هم صحابيان هشيار خواسته اند براى مهار قرائات مختلف، اين مصلحت عالى را تا سر حدّ امكان انجام دهند. از اينرو، قرائات غير مشهور و شاذّ را، كه قطعا مورد پسند عامّه نبود، حذف كرده

و وجه غير شاذّ و نيز مشهور و مقبول را براى ضبط برگزيده اند. و تلاوت مشهور و مقبول و غير شاذ، نه تنها عسر و حرجى به بار نمى آورده، بلكه تلاوت آن روانتر و آسانتر هم بوده است.

منتخبات ايشان كه مورد قبول عامه بوده دو قسم بوده اند:

اول، كه شماره اختلافات در آنها بيشتر بوده، و همان اختلاف لهجات است، كه در مدت اندك نمى توانسته اند آنها را به نصّ واحد برگردانند. و همين قسم است كه رسم الخط مصاحف آنها را احتمال مى داده است.

دوم، آن قرائاتى كه رسم الخط مصاحف نمى توانسته احتمال آنها را بدهد، كه شماره آنها نسبت به قسم اول اندك است، امّا به هر حال در نظر جامعين، حذف و ترك آنها جايز نبوده و آنها را در نسخ مصاحف كه به انحاء مهمّ اسلامى فرستاده اند توزيع كرده اند؛ هر چند قبول اين مطلب دشوار است، زيرا اگر بقاى آنها لازم بوده براى همه مسلمانان لازم بوده است. در اين صورت توزيع آنها، آنهم در زمانى كه وسايل ارتباط و اطلاع ناچيز بوده، چه صورتى دارد؟ و آيا بهتر نبود كه در همه نسخه ها، به طور نسخه بدل، همه آن قرائات ضبط مى شد تا همه از آنها آگاه شوند؟

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 162

به عقيده ما، همان بى علامت گذاردن مصاحف اشاره اى است بر اينكه نصّ منزل، واحد است و مآلا پس از رفع حرج بايد قرآن به همان نصّ منزل قرائت شود لا غير. و گرنه چه اشكالى داشت اگر همه قرائات جايز و مقبول را به طور نسخه بدل با علايم كامل مى نوشتند، زيرا همه آنها صحيح بود و اعلام صحت آنها در مرزى

كه قابل اشتباه نباشد، بالصّراحة، اولى و انسب بود. مضافا به آنكه خطّ با علامت از تطرّق اشتباهات تازه جلوگيرى مى كرد. نامحرم كى بود كه اين وضوح را در پرده نگه داشتند، و راه را براى ورود اشتباهات جديد باز گذاردند؟! بنابراين انتخاب رسم الخطى كه احتمال قرائات مختلف را بدهد براى آن بوده كه مسلمانان از توحيد خط پى برند كه بايد به توحيد نص گرايند، همچنان كه اين منظور خود به خود در طول قرن ها انجام گرفته است.

مصاحف امام (نمونه)

قبلا گفته ايم كه مصاحف عثمانى احتمال قرائات مختلف را مى داده است.

اما مرز آن احتمال را نمى توان دانست مگر با بررسى همه مصاحف نمونه، كه متاسفانه امروز هيچ يك از آنها در دسترس نيست، مگر با اعتماد و اطمينان به نسخه هايى از قرآن كه موجود و كتابت آن مربوط به ازمنه قديم است و بطور قطع از روى مصاحف عثمانى استنساخ شده است. و ادعاى قطعيت بى مورد نيست، زيرا با ديدن تمسك شديد مسلمانان به حفظ آثار پيغمبر اكرم، و از همه مهمتر قرآن مجيد، اعتقاد جازم حاصل مى شود كه نسخه هاى خطى قديمى قرآن، كه حاوى و ضابط قرائات مختلف است و منسوب به رسم الخط عثمانى است، عينا نمونه همان رسم الخطاند بدون كمترين اختلاف، و بنابر اين مى توانند ملاك شناخت مرز و حد آن احتمالات باشند. ضبط و تدوين كامل قرائات قانونى در قرن سوم و بعد از آن هم مؤيّد آن رسم الخط موجود و با آن هماهنگ است.

درباره نسخ مصاحف عثمانى در تواريخ اطلاعاتى يافت مى شود كه ذيلا قسمتى از آنها را ياد مى كنيم:

«ابن كثير»، از علماى قرن هشتم، در «فضائل القرآن»

گويد:

اما مصاحف عثمانى امام، مشهورترين آنها امروز در شام در جامع دمشق است پهلوى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 163

ركن شرقى مقصوره كه به ذكر خداوند معمور است. سابق در شهر «طبريّه» بود. بعد از آنجا به دمشق منتقل شد در سال 518 هجرى؛ و من آن را ديده ام، كتابى است عزيز و جليل و بزرگ و قطور، با خطى زيبا و روشن و استوار، با مركّبى محكم، گمان دارم بر پوست شتر.

همچنين «ابن الجزرى» صاحب «النّشر» و «ابن فضل اللّه العمرى» صاحب «مسالك الابصار»، هر دو گويند كه مصحف شامى را ديده اند. برخى از محققان عقيده دارند كه اين مصحف مدتى در خزانه قيصر روس بوده در لنينگراد، و از آنجا به لندن برده شده است، اما ديگران گفته اند اين مصحف در مسجد دمشق بوده و در سال 1310 در آتش سوزى از بين رفته است. «1»

در مذاكرات «عبد العظيم صديقى» با «برنارد شاو» نويسنده شهير انگليسى، ص 3، در اين باره آمده است:

ما اسناد و مداركى با خط «زيد بن ثابت»، يكى از موثق ترين و بهترين نويسندگان قرآن داريم كه به طور كامل در مدارك موجود در مدينه و اسلامبول محفوظ و موجود است، و همه چاپ هاى قرآن با اين اصل ثابت مطابقت دارد. و همچنين معروف است كه ابن كثير، از علماى قرن هشتم، مصحف شامى را ديده است.

شايد بتوان از روى رسم الخط نامه هاى پيغمبر اكرم به «مقوقس» و «منذر بن ساوى»، رسم الخط مصاحف عثمانى را شناخت، اما در صورتى كه نامه ها و مصاحف با يك خط نوشته شده باشند. زيرا خط حجازى به قول «ابو عبد اللّه زنجانى» «2» دو قسم

بوده است: يكى نسخ مستعمل در مكاتبات و ديگرى كوفى. و چنانچه در عكس هاى موجود از نامه هاى پيغمبر ديده شده، آنها به خط نسخ نوشته شده اند. نامه مقوقس را يك دانشمند فرانسوى در ديرى نزديك ناحيه «اخميم» مصر يافته بود، كه چون سلطان عبد المجيد عثمانى شنيد آن را به قيمت زيادى خريد، و علماى وقت صحت و اصالت آن را تأييد كرده بودند. اما نامه «منذر بن ساوى» در كتابخانه ملّى «وين»، پايتخت اطريش، محفوظ است.

______________________________

(1) مباحث صبحى، ص 89.

(2) تاريخ القرآن، ص 6.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 164

قرائات و قرّاء

قرائات جمع قرائت است، و آن مصدر سماعى براى «قرأ» مى باشد، و در اصطلاح شيوه خاصى است كه يكى از امامان قرائت براى تلاوت و نطق به قرآن برگزيده باشد، با شرايطى كه در جاى خود مذكور خواهد شد. و اين وجه تمايزى كه در قرائت قاريان است، يا در نطق به خود حروف است، يا در نطق به هيآت حروف.

منشأ علم قرائات

اشاره

البته آغاز علم قرائت و پيدايش جمعى به نام قاريان، به عهد صحابه باز مى گردد، كه در همان وقت هفت تن از ميان ايشان مشهورتر بودند: على (ع)، عثمان، ابىّ بن كعب، زيد بن ثابت، عبد اللّه بن مسعود، ابو الدّرداء، و ابو موسى. اما لفظ قراء بعد از عهد صحابيان منصرف است به قراء سبعه يا عشره يا اربعة عشر، و به طور خلاصه به هر چند نفرى كه قرائت ايشان جامع شرايط بوده است و علماى تدوين و رجال، وثاقت و مهارت و جامع الشرايط بودن ايشان را تصديق كرده باشند. و البته بطور اطلاق كامل، منصرف به قرّاء سبعه است كه علت آن بعدا گفته خواهد شد.

اما مقصود از قرائت، همانا تلّقى و اخذ ثقه از ثقه است، مرفوعا الى النّبى (ص)، چنانچه «ابن جزرى» در «منجد المقرئين» گويد:

قرائت كننده نمى تواند فقط از روى كتاب بخواند اگر دهن به دهن از قارى فرا نگرفته باشد، زيرا چيزهاى بسيارى در قرائات هست كه جز با شنيدن رو در رو استوار نمى شوند.

همچنين گويد:

بالاترين وسيله براى نقل قرآن كريم در همه اعصار، كه چنان بوده و چنان خواهد بود، روايت و تلقين آن است، شفاها و دهن به دهن، و معتمد نزد علماى قرآن

همين است.

زيرا بعضى از قرائات، استواريش جز از طريق سماع ممكن نيست. «1»

صاحب «مفتاح الكرامه» گويد:

عادت اقتضا دارد كه تفاصيل قرآن از الفاظ و اجزايش همه متواتر باشند، و همچنين حركات و سكنات آن و وضع و نظم آن به علت افزونى دواعى بر حفظ آن. [تا آنجا كه

______________________________

(1) المصحف المرتل، ص 103.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 165

گويد:] به آنان كه خلاف يا شك كنند اعتنايى نيست.

مصاحف به تنهايى نمى توانسته اند مأخذ قرائات باشند، زيرا در همه آن زمانى كه به علّت عدم اعراب و اعجام و علل ديگر، احتمال قرائات مختلف در آنها مى رفته است، مستند قرائات صحيح همان قرائت ائمه موثق با طريق ثقة عن ثقة بوده است. و حتى بعد از اعراب و اعجام، خط با همه علاماتش وافى به القاء صوتى صحيح قرائات نبوده است. هنوز هم خط لاتين كه نمايش نطق به آن به وسيله كتابت آسانتر از خطوط سامى است، با آن همه علايمى كه براى طرز ادا به كار مى برند، بدون شنيدن از زبان معلم آشنا به تلفظ، اداء صحيح قابل انجام نيست، زيرا اصلا قابل امكان نيست، نه آنكه نقصى در حروف و علايم باشد.

صحابيان قرآن را مشافهة از پيغمبر اكرم فرا گرفتند و در اقطار اسلامى پراكنده شدند و مرجع قرائت بودند. تابعين از ايشان فراگرفتند. فرا گرفتن ايشان و ياد دادن ايشان، قبل از تهيّه مصاحف عثمانى بود، تا نوبت به امامان قرائت رسيد. نه آنكه پيشينيان امام قرائت نبودند؛ بودند و به واسطه قرب عهد به رسول اللّه (ص) سند ايشان اعلى بود. اما اصطلاح امامان قرائت براى آن است كه پس از گسترش اختلافات دوران

دوم (از زمان تهيه مصاحف امام تا عهد قاريان)، چون اينان همت كردند و ضبط قرائات مستند به پيغمبر را نصب العين خود قرار دادند و اين مهم را به پايان بردند، به امامان قرائت مشهور شدند. پس از آن تدوين كنندگان قرائات، قرائات منسوب به ايشان را مانند حديث تدوين نمودند، كه در مباحث آتى تفصيل آن خواهد آمد.

تكمله:

پس از آنكه عثمان مصاحف نمونه را فراهم ساخت و به اقطار اسلامى فرستاد و ديگر قرآن ها را بسوخت، گسترش اختلاف قرائات تا اندازه اى متوقف گرديد، بلكه كمتر شد. امّا از بين بردن قرائات غير قانونى در مدت كمى عادة و عقلا قابل انجام نبود. مضافا به آنكه عدم اعجام و اعراب مصاحف- هر چند براى احتمال دادن وجوه قرائات قانونى بود- اما خود باعث بروز اختلاف تازه اى مى شد. داستان «ابو الاسود دئلى» كه ياد كرديم نمونه اى از آنها بود.

بنابر اين بار ديگر در جامعه اسلامى لزوم تحديد و مهار كردن اختلافات در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 166

محدوده قانونى كاملا محسوس گرديد، كه قسمتى از آن به واسطه اعراب و اعجام قرآن انجام شد، اما كافى نبود. در اين صورت عالمانى موثّق و اهل فن بر يك يك قرائات قانونى انگشت نهاده و رأى خود را كه مستند به سند مرفوع الى النبى باشد، درباره آن اظهار و ضبط نمودند، تا مستند همه قرائات قانونى كاملا مضبوط و مدوّن گرديد. و اگر عالمى تيز بين دقيق شود بر او روشن مى گردد كه دوره هايى كه بر قرآن گذشته است، همه در جاى خود و زمان خود و شكل خاص خود، از ملزمات اجتماعى و تاريخى بوده است.

بطور

نمونه، همين مسأله، يعنى تدوين كليّه قرائات و ضبط هيأت آنها، مرفوعا به پيغمبر اكرم، كه كمال لزوم را داشته، در زمان عثمان قابل انجام نبوده است. زيرا براى از بين بردن قرآن ها بايد قرآنى به دست مردم داد، نه كتاب مدوّنى در قرائات.

مضافا به آنكه گسترش اختلافات، مانند همه چيزها عمرى معين دارد و بايد آن گسترش به آخرين درجه خود برسد، آن وقت سنگين ترين مهار را كه كمترين مسامحه اى در آن راه ندارد بر آن زد و آن را بطورى متوقف كرد كه قدرت تك و تاز از آن سلب گردد، و تدوين كنندگان قرائات قانونى به نام سبعة يا عشرة، يا اربعة عشر و غيره، همين كار را انجام دادند. و اين خود يك نوع مجاهده براى توحيد نصّ بود تا سر حد امكان، اگر چه نتوانستند يا نخواستند آن را به توحيد نصّ كامل برسانند، يا از بيم افكار عمومى و يا از نظر احتياط براى حفظ موارد جايز و تيسير بيشتر و دورى از بدعت. اما در يك مرور زمان درازترى كه به عهد ما مى پيوندد، اين كار مهم- يعنى توحيد نصّ- به قاعده انتخاب احسن و اسهل انجام گرفته است و با همه تلاشى كه متولّيان قرائت، يا براى حفظ سمت و مقام و يا واقعا بنابر يك نوع تقدس ناشيانه براى بقاى آنها كرده اند، قرآن ها با توحيد نصّ كامل و بدون نسخه بدل چاپ شده، در دسترس مسلمانان قرار مى گيرد و نطق به قرآن در همه جا يكسان است. و اين وعده اى است كه پيغمبر اكرم داده است و ما مكررا آن را تذكر مى دهيم، چنانچه قبلا در

حديث جابر گفته شد.

شايد قصد پيغمبر از «يتعجّلونه»، تعجيل در امر توحيد نصّ نهايى بوده، كه حالا انجام شده است، «و لا يتأجّلونه» يعنى مانند پيشينيان اين كار بس مهمّ را به تأخير نمى اندازند. شناخت قرآن(كمالى) 167 تدوين كنندگان قرائات ..... ص : 167

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 167

تدوين كنندگان قرائات

اشاره

در اوايل قرن سوم، كه نهضتى براى تدوين آثار بر پا شده بود، بعضى از ائمه ضبط بر آن شدند كه از ميان صدها قرائت، آنچه اصحّ و مستند و قانونى است تدوين نمايند.

«ابن الجزرى» گويد:

به فكر افتادند تا قرائات متواتر غير شاذّ را مضبوط سازند. «1»

نيز گويد:

مشهورين به ضبط از روى اختيار احسن و لزوم عمل و دوام در آن مشهور شدند، نه از اختراع و راى و اجتهاد خويش. «2»

«زرقانى» به نقل از «نويرى» از كتابى خطّى در شرح «طيبة النّشر فى القراءات العشر» گويد:

اعتماد در نقل قرآن بر حفّاظ بود. از اين جهت عثمان با هر مصحفى كسى را فرستاد كه قرائتش موافق آن مصحف بود، در اكثر، نه كلا «3». و هر شهرى موافق مصحف خودشان مى خواندند و از آن صحابى كه خود از پيغمبر شنيده و همراه قرآن رفته بود فرا مى گرفتند. «4»

پس از آن براى اخذ از ايشان گروهى خود را وقف اين كار كردند. شب ها بيدارى كشيدند و روزها رنج بردند تا قرآن را همچنان كه فرا گرفته بودند ضبط كنند و براى ديگران نقل نمايند، تا امامانى سزاوار اقتدا شوند. و مردم شهرهاى ايشان بر قبول قرائتشان همداستان شدند، و هيچ كس بر صحت روايت ايشان ايرادى نداشت. ايشان متصدى امر قرائت شدند و در اين باره مستند و

معوّل گرديدند. بعد از ايشان قاريان در شهرها بسيار شدند و گروهى از پس گروهى جانشين هم گرديدند. طبقات ايشان شناخته مى شد و صفات ايشان گوناگون بود: برخى از ايشان در تلاوت متقن و در روايت مشهور بودند؛ برخى يكى از صفات را داشت و برخى چند تا را و به همين جهت ميان ايشان اختلاف بود و كمتر ائتلافى دست مى داد

______________________________

(1) النشر، جلد يكم، ص 9.

(2) النشر، جلد يكم، ص 52.

(3) كسانى كه براى تعليم با قرآن ها گسيل شدند عبارت بودند از «عبد اللّه بن سائب» براى مكه، «مغيرة بن شهاب» براى شام، «عبد الرحمن السلمى» براى كوفه، «عامر بن عبد القيس» براى بصره، و «زيد بن ثابت» براى مدينه.

ر. ك: مناهل، ج يكم، ص 369.

(4) به طورى كه قبلا هم يادآورى كرده ايم، توزيع قرائاتى كه رسم احتمال آنها را نمى داده بر شهرها، امرى عجيب و غير قابل تعليل است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 168

در اين وقت قهرمانان فن و پيشوايان مشهور بپا خاستند و در اجتهاد سعى بليغ به كار بردند و ميان صحيح و سقيم امتياز دادند و حروف و قرائات را فراهم ساختند و وجوه روايات را به اهلش منسوب نمودند و صحيح و شاذّ و كثير را روشن كردند، با اصول و قوانينى كه در اين باره وضع نموده و به جاى گذاردند. «1»

«شيخ طبرسى»، مفسر بزرگ شيعه اماميّه، به نقل «مصحف المرتل»، جلد يكم، ص 172، علت اجتماع مردم را بر قرائات مشهور و متواتر دو چيز مى داند:

1- آنكه اصحاب قرائات، خود را براى قرائت قرآن آماده ساخته و از هر كار ديگر باز مانده بودند، و عنايت ايشان در

اين باره شديد بود و علم ايشان بسيار. اما ديگر عالمانى كه در زمان ايشان يا قبل از ايشان بودند و قرائات شاذّ از ايشان منقول است، مجرد و آماده براى قرائت نبودند.

2- قرائت ايشان مسند بود از حيث لفظ و سماع، حرفا حرفا، از اول قرآن تا آخر آن. فضيلت و بسيارى علم ايشان به قرآن محرز بود.

اما تدوين كنندگان غير از قاريانند. تدوين كنندگان كسانى بودند كه براى اولين بار از ميان قاريان بى شمار، آنان را كه واجد شرايط مى دانستند انتخاب كردند و قرائات ايشان را به ضبط درآوردند.

اول ايشان «ابو عبيد قاسم بن سلام» متوفى به سال 224 است، كه بيست تن از قاريان مورد اعتماد را بر شمرد، و قرائات ايشان را ضبط كرد كه قرّاء سبعه مشهور از جمله ايشانند. و بعد از او «ابو حاتم سجستانى» و «ابو جعفر طبرى» و «اسماعيل قاضى» هستند كه رواياتى گسترده تر از حوزه قرّاء سبعه داشتند.

اما قرائات قراء سبعه، در رأس سده سوم (200) هجرى در امصار اسلامى شهرت بسزايى داشت، ولى تدوين نيافته بود، تا آخر قرن سوم كه در بغداد «ابن مجاهد احمد بن موسى بن عباس» برخاست و قرائات اين هفت تن را در كتابى به نام «السبعة» «2» تدوين كرد، اما به جاى «يعقوب»، «كسائى» را قرار داد. در حقيقت اقتصار ابن مجاهد بر اين هفت تن اتفاق و صدفه بود، بدون قصد عمد، زيرا برخورد لازم كرده بود كه روايت نكند جز از مشهورترين به ضبط و امانت و طول عمر در ملازمت

______________________________

(1) مناهل، ج يكم، ص 407.

(2) مناهل العرفان، ج اول، ص 410.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 169

قرائت

و اتفاق آراء در اخذ و تلقّى از قارى؛ و چنين شرايط جز درباره اين هفت تن براى او حاصل نشد. در صورتى كه امامان قرائت بسيار بودند و در ايشان افرادى بود كه قدرشان اجلّ و شأنشان اعظم از اين هفت تن بود، و به همين جهت است كه قرائت مقصور به اينها نيست، بلكه هر قرائتى كه اركان سه گانه «1» درباره اش صادق باشد، اخذ به آن جايز است. قرائات عشر و اربعة عشر و غيره، از همين راه است. «2»

اما به هر حال، احظى الجميع بالشّهرة و نباهة الشّأن، همين قرائات سبعه است.

توضيح:

در حوالى سال 200 هجرى، در شهرهاى مهم اسلامى قرائات نامبرده ذيل، رايج و شايع بود:

در مكه قرائت «ابن كثير»، در مدينه قرائت «نافع»، در بصره قرائت «ابى عمر» و «يعقوب»، در كوفه قرائت «حمزة» و «عاصم»، و در شام قرائت «ابن عامر». «3»

شرايط قرائات

اشاره

«ابو الخير ابن الجزرى» در «النّشر» گويد:

قرائت صحيح كه رد آن جايز نيست و انكار آن نارواست، قرائتى است كه واجد سه ركن ذيل باشد:

اول- موافق بودن با قواعد لسان عرب، و لو به وجهى از وجوه نحوى، خواه در عرف نحويون آن وجه افصح باشد و خواه فصيح، مجمع عليه باشد و يا مختلف فيه، اما اختلافى كه مضر نباشد، آن هم در قرائتى كه شايع و مشهور باشد، كه ائمه قرائت صحّت اسناد آن را پذيرفته باشند، زيرا اصل و ركن قويم همان است. چه بسا قرائاتى كه بسيار از نحويون آن را انكار كرده باشند، اما انكار ايشان معتبر نباشد، مانند اسكان «همزه» در «بارئكم» «راء» در «و يأمركم» و خفض در «و الارحام» و نصب «ياء» در

______________________________

(1) اركان سه گانه بعدا به تفصيل گفته خواهد شد.

(2) مناهل، ج يكم، ص 410.

(3) همان كتاب، ص 409.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 170

«ليجزى» و فصل ميان مضافين در «قَتْلَ أَوْلادِهِمْ شُرَكاؤُهُمْ»، و امثال آن.

«دانى»- و ديگر قاريان- گويند در حروف قرآن به مشهورات لغوى و قياس هاى زبان عربى نمى توان استناد كرد، بلكه بايد عمل بر روى اثر ثابت تر و نقل صحيح تر باشد. در اين صورت هر جا روايتى ثابت شد، قياس عربيت، يا شهرت لغت نمى تواند آن را دگرگون سازد، زيرا قرائت، سنّتى متّبع است كه قبول و به كار بستن

آن واجب است. «1»

دوم- موافق بودن با رسم الخط يكى از مصاحف عثمانى، و لو احتمالا. و مقصود از موافقت با يكى از مصاحف، موردى است كه در يكى از آنها هست و در ديگرى نيست، مانند قرائت «ابن عامر» آيه: «قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً» را بدون واو (به صورت: لدا)، كه در مصحف شامى هست و در باقى مصاحف با واو «ولدا» است. «2»

اما اگر قرائتى با هيچيك از مصاحف مطابقت نداشت، شاذ است و مخالف رسم مجمع عليه. و مقصود ما از قيد «احتمالا» آن است كه آن قرائت موافق يكى از مصاحف باشد، و لو تقديرا، مانند قرائت «ملك يوم الدّين» كه بدون الف نوشته شده، بنابر اين تحقيقا موافق قرائت ملك است و تقديرا موافق قرائت مالك. گاهى هم قرائات مختلف، همه موافق رسم است، تحقيقا، مانند: «تعلمون» غير معجم كه هم به تاء خوانده مى شود هم به ياء.

سوم- صحت سند كه در آن تفصيلى هست: جمعى قبول را منوط به تواتر مى دانند، كه اغلب چنانند؛ برخى آحاد را مى پذيرند، چنانچه مى آيد.

«ابن جزرى» گويد:

مقصودم از سند صحيح آن است كه قرائت را عدل ضابط از مثل خودش روايت كرده باشد و همچنين تا برسد به رسول اللّه (ص)؛ با وجود اين نزد ائمه قرائت مشهور باشد و شاذ نباشد.

قرائت واجد اين سه ركن، از جمله حروف هفتگانه اى است كه قرآن به آن نازل شده و پذيرفتن آن واجب است، خواه منتسب به قاريان سبعه باشد، يا عشره، يا غير ايشان از ائمه مورد قبول قرائت.

______________________________

(1) مناهل، ج يكم، ص 415.

(2) اتقان، ج يكم، ص 77.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 171

هرگاه يكى از

اين سه ركن خلل يابد، بر آن قرائت ضعيف يا شاذ يا باطل اطلاق مى گردد، خواه منقول از هفت قارى باشد، يا ديگرى برتر از ايشان يا فروتر.

و همين سه ركن است كه مورد قبول ائمه تحقيق از گذشتگان و آيندگان است. و علماى فن مانند «دانى»، «مكّى»، «مهدوى» و «ابو شامة»، به آن تصريح كرده اند و خلافى درباره آن ديده نشده است.

«ابو شامة» در «مرشد الوجيز» گويد:

تنها انتساب قرائت به يكى از قرّاء براى احراز صحت كافى نيست، مادام كه دو ضابط ديگر با آن نباشد. زيرا اعتماد بر استجماع اين سه ركن است، نه تنها بر كسى كه قرائت منسوب به اوست. البته اين هفت تن از نظر آنكه مشهورند و قرائت صحيح مجمع عليه از ايشان بيشتر رسيده، بيش از ديگران مورد اعتمادند، اما بايد دو ضابط ديگر نيز ملاحظه شود. «1»

«مكى» گويد:

روايت قرآن بر سه گونه است:

اول- آنكه بر طبق آن قرائت مى شود و جاحد به آن كافر است، و آن همان است كه راويانش ثقه باشند و موافق زبان عرب و همچنين موافق رسم الخط يكى از مصاحف باشد.

دوم- آنكه نقل آن از آحاد صحيح باشد و موافق قواعد عربى هم باشد، اما با رسم الخط مخالف باشد. و اين قسم اگر چه مورد قبول است، اما به آن قرائت نمى شود و قرآن به آن ثابت نمى گردد، اما جاحد به آن كافر نيست، مانند قرائات ابن مسعود.

سوم- آنكه موافق رسم الخط باشد، اما در يكى از دو شرط ديگرش خلل باشد، و اين قرائت هم حكمش مانند مورد دوم است. «2»

«سيوطى» در «اتقان» گويد:

برخى متكلمين گفته اند، آنجا كه قرائتى با

عربيت موافق باشد جايز است كه رأى و اجتهاد در آن عمل كند، هر چند سند آن از پيغمبر ثابت نباشد. اما اين رأى باطل و قائل به آن آثم است.

تنبيه:

عبارت سيوطى مجمل است. زيرا اگر قصد آن قائلين قرائتى باشد كه موافق

______________________________

(1) مناهل، ج يكم، ص 416.

(2) همان كتاب، همان صفحه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 172

رسم الخط و عربيت باشد اما بدون احراز از صحت در سند، باز هم قابل مطالعه است، هر چند قابل قبول نيست. اما اگر قصدشان تنها موافقت با عربيت باشد بدون احراز دو ركن ديگر (يعنى صحت سند و موافقت با رسم)، نه تنها قولى باطل، و قائل به آن آثم است، بلكه قائل به آن كافر، و به سخريه اشبه است. زيرا اگر در قرائت موافقت با عربيت كافى باشد، همه عربى دانان مى توانند آيه نازل كنند، همچنان كه بعضى از مدعيان پيغمبرى يا معارضين با قرآن كرده اند. اما ممكن است قصدشان موردى باشد كه موافق رسم الخط باشد و از بين وجوه احتمالات، عالم نحوى بتواند به اجتهاد خود، بدون استناد به پيغمبر، وجهى را انتخاب كند، كه در اين صورت هم باطل و غير جايز است.

اقسام قرائات

اشاره

«سيوطى» به نقل از «ابن الجزرى» گويد، قرائات داراى انواعى است:

1- متواتر:

و آن قرائتى است كه جمعى آن را روايت كرده باشند كه همداستانى ايشان به دروغپردازى عادة و عرفا ناممكن باشد «و در جميع طبقات روايت، تا برسد به پيغمبر اكرم اين وضع محرز باشد».

2- مشهور:

و آن قرائتى است كه سندش صحيح باشد از عدل ضابط، اما به درجه تواتر نرسيده باشد و موافق رسم يكى از مصاحف و موافق عربيت هم باشد و نزد قرّاء چنان مشهور باشد كه آن را نه غلط شمرده باشند نه شاذّ. كتاب هايى كه براى تدوين اين دو قسم نوشته شده مشهورش «تيسير» از «دانى»، «شاطبيه»، و «طيبة النّشر في القراءات العشر» مى باشد.

3- آحاد:

و آن قرائتى است كه سندش صحيح باشد، اما يا مخالف رسم باشد يا مخالف عربيت، يا اشتهار كافى نداشته باشد و متروك القرائة باشد. «ترمذى» در «جامع»، و «حاكم» در «مستدرك»، باب مخصوصى براى آن دارند. از آن جمله «حاكم» از طريق «عاصم جحدرى»، از «ابى بكرة» نقل مى كند كه پيغمبر اكرم چنين قرائت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 173

فرموده: «متّكئين على رفارف خضر و عباقرى حسان»، به جاى «رفرف» و «عبقرىّ». و همچنين «حاكم» نقل مى كند از «ابن عبّاس» كه خوانده: «لقد جاءكم رسول من انفسكم» به فتح فاء و كسر سين.

4- شاذّ:

و آن قرائتى است كه سندش صحيح نباشد، مانند قرائت «ملك يوم الدّين» به صيغه ماضى و نصب يوم. و قرائت «ابن السميفيع»: «فاليوم ننحيك ببدنك»، به حاء مهمله.

5- موضوع:

مانند قرائت «خزاعى» به نقل از «ابى حنيفه»: «انّما يخشى اللّه من عباده العلماء»، از باب إفعال، اللّه فاعل آن، العلماء مفعول آن!

6- مدرج:

و آن مانند حديث مدرج است، آنجا كه تفسير آيه بر متن اضافه شده باشد، مانند قرائت منسوب به «ابن عباس»: «لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ- في مواسم الحجّ» كه «بخارى» نقل كرده است.

تواتر قرائات سبع

اشاره

سيد محمّد طباطبايى «مجاهد» در «مفاتيح الاصول» گويد «1» در اينكه آيا قرائات سبع مشهور متواترند يا نه، سه قول هست:

اول- آن كه مطلقا متواترند و همه آنها ممّا نزل به الرّوح الأمين على قلب سيّد المرسلين اند «2»، و قائلين آن علامّه «ابن مطهر»، «ابن فهد»، «محقق ثانى»، «شهيد ثانى» در «مقاصد العليّه»، و «شيخ حرّ عاملى»، و محكيا از «فاضل جواد». و در «شرح وافيه» از «سيد صدر الدين» آمده است كه معظم مجتهدين از اصحاب ما به تواتر قرائات سبع حكم داده اند، و در «تفسير كبير»، «رازى» گفته است كه بيشتر علما رأيشان به تواتر است.

______________________________

(1) قول سيد را «محمد جمال الدين قاسمى» در مقدمه تفسيرش به عنوان «فصل الخطاب» كلّا ياد كرده است.

(2) قول سيد (كه همه قرائات ممّا نزل به الرّوح الامين اند)، تأسّيا به پيغمبر است، كه مقصود او نزول نصّ واحد حقيقة مى باشد، و جواز قرائت بقيه، تيسيرا، كه اطلاق نزول بر آنها مجازى است، چنانچه گفتيم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 174

دوم- آنكه قرائات سبع، قسمتى از آنها از قبيل هيأت است، مانند: مدّ، لين، تخفيف همزه، إماله و امثال آنها، و اينها غير متواترند و تواتر آنها واجب نيست؛ و قسمتى از آنها چون جوهر لفظ است، مانند: «ملك» و «مالك»، اينها متواترند، و اين رأى «شيخ بهايى» و «ابن حاجب»، و «عضدى» است.

سوم- آنكه مطلقا متواتر نيستند، هر چند از جوهر لفظ

باشند، و اين رأى «شيخ طوسى» در «تبيان»، و «نجم الأئمه» در «شرح كافيه»، «جمال الدين خوانسارى»، «سيد نعمة اللّه جزايرى»، «شيخ يوسف بحرانى»، «سيد صدر الدين»، و محكى از «ابن طاووس» در كتاب «سعد السعود»، و «رازى» و «زمخشرى» است، و كلام «حرفوشى» به اين رأى مايل است.

براى قول اول وجوهى ياد مى كنند، از آن جمله عباراتى است كه متضمن دعوى اجماع بر تواتر سبعه است، و در اين وجه مناقشاتى هست:

1- آنكه غايت چيزى كه از آنها مستفاد مى شود، ظنّ به تواتر سبعه است، در صورتى كه محل كلام حصول علم به آن است.

2- احتمال مى رود كه قصد ايشان همان است كه «شهيد ثانى» در «مقاصد العليه» و پسر «شيخ بهايى» ياد كرده اند. هر دو ايشان گفته اند مقصود آن نيست كه هر چه در اين قرائات وارد شده متواتر است، بلكه مراد انحصار متواتر القرائات است در ضمن اين قرائات، زيرا بعضى از اين قرائات سبعه شاذّند، چه رسد به غير اينها.

همچنين احتمال مى رود كه قصدشان از تواتر، جواز قرائت به سبعه باشد. اما در اين دو احتمال نظرى هست، از آن جهت كه از ظاهر عبارت دورند و جاى تأمل است.

3- از وجوه مناقشه، معارضه قول به تواتر است با آنچه «شيخ» در «تبيان» ذكر كرده است، آنجا كه گفته: معروف از مذهب اماميه، و تطلّع در اخبار و رواياتشان، مى فهماند كه «القرآن نزل بحرف واحد على نبىّ واحد». (دقت كنيد.)

نزول به حرف واحد، منافاتى با تواتر قرائات متنوع و جايز و مصوّب پيغمبر، كه تيسيرا على الامة مجاز شده اند، ندارد. «ابن السبكى» در «جمع الجوامع» گويد:

قرائات سبع متواترند به تواتر تامّ،

زيرا هر كدام را جمعى از پيغمبر نقل كرده كه همداستانى ايشان بر دروغ عادة ممكن نيست، و از آن جمع، جمع ديگر. و اينكه سند

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 175

قرائات واحد است، زيانى به مطلب ندارد، زيرا تخصيص قرائتى به جماعتى، مانع آن نيست كه جمع ديگر قرائت ديگر را روايت كرده باشند، بلكه واقع همين است. زيرا گروه بسيارى از اهل هر بلد قرائتى را از امام قرائت خود فرا گرفته اند و همچنين و اينكه آن قرائات را به اين قرّاء (سبعه يا عشره) نسبت مى دهند از آن روست كه اينان قرائات را ضبط كرده اند.

بر اين سخن ايراد كرده اند كه اگر همه متواتر بودند، قرّاء اختلافى در آنها نداشتند.

ديگران جواب داده اند كه اين خلاف، نفى تواتر نمى كند، زيرا هر حرفى از سبعه را پيغمبر به جمعى تبليغ كرده كه تواطوء ايشان بر كذب، روا نبوده است، تا كتاب خدا محفوظ باشد؛ و آنها به امثال خود تبليغ كرده اند، و هلم جرّا. شك نيست كه اختلاف در حروف از آغاز بوده و مختلفا عن النبى ابلاغ شده است. لاجرم هر حرفى نزد آخذين به آن در حد تواتر بوده، هر چند ايشان حرف ديگران را نشناخته باشند. به همين جهت، جمع ميان تخالف حروف و تواتر آنها ممكن است. و از وجوهى كه براى تواتر ذكر مى كنند همان روايت مرفوعه «نزّل القرآن على سبعة احرف كلّها شاف كاف» است، زيرا مراد از سبعة احرف همان قرائات مختلف است؛ و در اين وجه مناقشاتى هست:

1- ضعف سند: و اگر تسليم به صحت آن شويم، چون خبر واحد است، مفيد علم نيست.

2- ضعيف بودن دلالت آن: زيرا

هيچ دليلى نيست بر اينكه مقصود از «احرف»، قرائات است، چنانچه در تفسير احرف اختلاف كرده اند «1». يكى از دلايل قائلين به تواتر، توّفر دواعى بر ضبط قرآن است از زمان پيغمبر تا عهد تدوين قرائات. امّا «جمال الدين خوانسارى» بر اين وجه ايراد كرده و گفته است اگر دليل تواتر، توفّر دواعى باشد، دليل بر وجوب تواتر آن است تا زمان جمع قرآن، و اما بعد از آن، ظاهر آن است كه اكتفا كرده اند به تكثير نسخه ها، آنچنان كه در هر زمان متواتر باشند، و با اين كار خود را از تواتر اصل قرآن به نقل خارج از نسخه مستغنى ساخته اند. چگونه

______________________________

(1) حديث «سبعة احرف»، از طرق اماميّه واحد است، اما از طرق عامّه مستفيضه است و بعضى از اساطين درباره آن ادعاى تواتر هم كرده اند. مفادّ احاديث سبعة احرف ثابت مى كند كه مراد از احرف قرائات مختلف است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 176

چنين نباشد، و حال آنكه- ظاهرا- تواتر در خيلى از ابعاض قرآن واقع نشده است مگر به اين وجهى كه گفتيم، و آن وجود آن ابعاض است در اين كتاب متواتر. در اين صورت، اين استدلال جدّا ضعيف است، زيرا با تواتر كتاب دانسته نمى شود مگر تواتر يكى از قرائات لا بعينها، نه خصوص بعضى از آنها و نه همه آنها. و ظاهر آن است كه براى اثبات تواتر آنها ناچار بايد در ناقلين و روات آنها تفحّص و تفتيش كرد، اگر به حد تواتر رسيد متواترند، و الّا فلا. «1»

براى اثبات قول دوم كه تواتر ماده است بدون تواتر هيأت، گفته اند كه قرآن كلام است، اما صفات الفاظ يعنى هيأت، كلام

نيست. اما «باغنوى» بر آن ايراد كرده است كه در اينجا بحثى هست، و آن چنان است كه شكى در اينكه قرآن عبارت از مجموع الفاظ معيّنى است، نمى باشد؛ اما همچنان كه جوهر جزء مادى آن است، هيأت هم جزء صورى آن است، و هرگاه ثابت شود كه قرآن متواتر است، ثابت خواهد شد كه هيأت آن نيز متواتر است. و اگر تسليم شويم كه هيأت جز لفظ نيست؛ اما شكى نيست كه از لوازم آن است و نقل لفظ بدون نقل هيأت آن ممكن نيست.

و براى قول سوم كه عدم تواتر باشد- مطلقا- وجوهى ياد مى كنند:

1- خبر «فضيل بن يسار»:

قال قلت لابى عبد الله- عليه السلام- انّ الناس يقولون نزّل القرآن على سبعة احرف. فقال بل نزّل على حرف واحد.

خبر «زرارة» نيز آن را تأييد مى كند:

عن ابى جعفر عليه السلام قال: «انّ القرآن واحد نزّل من عند الواحد و لكن الاختلاف يجئ من قبل الرّواة».

از آن وجوه، يكى آن است كه «سيّد نعمة اللّه جزايرى» گفته است كه كتاب هاى قرائت و تفسير مشحون است از قول قرّاء كه: «حفص» كذا، «عاصم» كذا، و في قراءة علىّ بن ابى طالب و اهل البيت عليهم السلام كذا، بل ربّما قالوا و في قراءة رسول اللّه

______________________________

(1) اعاذنا اللّه! گويى «جمال الدين خوانسارى» اطلاع نداشته است كه از عهد تهيه مصاحف «امام» تا عهد تدوين، هرگز جامعه مسلمانان خود را از تلقّى و روايت شفاهى قاريان مورد اعتماد مستغنى ندانسته و به نسخه تنها بس نكرده است.

هميشه رسم الخط، مؤيّد و پشتيبان قرائت شفاهى معلمين قرائت، و قرائت شفاهى ايشان مؤيد رسم الخط بوده است. حتى پس از

عهد تدوين الى زماننا هذا، و تا هميشه، قرائت صحيح قرآن مستغنى از تلقّى شفاهى استاد نخواهد بود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 177

كذا؛ و حاصل آنكه قرائات معصومين را قسيم قرائت قاريان قرار داده اند. در اين صورت چگونه قرائات سبع، متواتر از شارع باشند، آنچنان تواترى كه بر مردم حجت باشد. «1»

نيز از آن وجوه همان است كه «سيّد» مذكور ياد كرده است به اينكه قرّاء سبعه استناد به آراء خودشان كرده اند، هر چند بعضى از آنها را به پيغمبر منسوب ساخته اند. در اين صورت جايز نيست قرائات ايشان را متواتر بدانيم، و اين امر براى آن است كه مصاحفى كه به دست ايشان رسيده خالى از نقطه و اعراب بوده، همچنان كه اكنون مصاحفى منسوب به ائمه در خزاين موجود هست، و از آن جمله در خزانه مشهد رضوى كه آنها را ديده ام. آرى «سيوطى» در «مطالع السعيده» گفته كه «ابو الاسود دئلى» يكى از مصاحف را در زمان معاويه اعراب گذارى نموده است. بالجمله وقتى مصاحف بى نقطه و اعراب به دست ايشان رسيده است، در اعراب و نقطه و ادغام و اماله آنها تصرف كرده اند، و همچنين در آراء مختلفى كه موافق مذاهب لغوى يا نحوى ايشان بوده است. «2»

و از آن وجوه، يكى آن است كه «رازى» در «تفسير كبير» نقل كرده است كه:

اكثر متّفق اند كه قرائات مشهور، منقول به تواترند. در اين قول اشكال است، زيرا ما مى گوئيم يا منقول به نقل متواترند يا چنان نيستند. اگر اول درست است، به نقل متواتر ثابت شد كه خداوند مكلفين را ميان اين قرائات مخير ساخته و جواز قرائت به همه آنها يكسان است.

و اگر چنان باشد، ترجيح بعضى از آنها بر بعض ديگر، واقعا بر خلاف حكم ثابت به تواتر است و واجب مى شود كه آنان كه بعضى را بر بعض ديگر ترجيح مى دهند فاسق باشند، هر چند كافر نباشند. همچنان كه مى بينى هر يك از اين قرّاء، خود را به نوعى معين از قرائت، مخصوص داشته و مردم را بر آن وادار و از غير آن منع مى كند. «3»

______________________________

(1) هيچ اشكالى ندارد كه هم قرائت ائمه و هم قرائت قرّاء سبعه بعد الثبوت، همه متواتر باشند و جائز التلاوه.

(2) عجيب است اگر «سيد» مطلع نباشد كه هيچ گاه اعتماد قرّاء به رسم الخط تنها نبوده، بلكه هميشه قرآن را با القاء شفاهى از استاد فرا مى گرفتند، هر چند قرائات اساتيد در محدوده احتمالات رسم عثمانى بود. و اگر قبول كنيم- چنانكه سيد گفته- كه در برهه اى از زمان مردم قرآن را فقط از مصاحف بى نقطه و اعراب فرا مى گرفتند، هرج و مرجى غير قابل تصور در جامعه اسلامى پديد مى آيد كه صدور «اقرء كما قرأ النّاس» از طرف امام جايز نبود. اين هم محصول كمى اطلاع درباره تاريخ و اثر است.

(3) اختصاص به نوعى قرائت صحيح، اما منع از تلاوت به قرائت ديگر باطل است. و چنين چيزى نبوده، بلكه هر يك از قرائات سبعه يا عشره، به عبارت ديگر واجد شرائط، متأصّلا مورد جزم و قطع و مجزى در قرائت بوده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 178

و اما اگر بگوئيم كه اين قرائات به تواتر ثابت نشده است، بلكه به طريق آحاد است، قرآن را از حالت جزم و قطع خارج كرده ايم، و آن اجماعا باطل

است.

پس از آن گويد: و قائلى مى تواند از آن جواب دهد و بگويد كه بعضى از قرائات متواترند و خلافى از امت در آن نيست، و همچنين خلافى نيست كه همه آنها جائز التلاوه اند و آحاد بودن بعضى از قرائات نمى تواند به طور كلى قرآن را از قطعيت خارج سازد.

در آخر سيّد گويد:

استظهار قول اول ممكن است، به واسطه اجماعات محكيه اى كه معتضدند به شهرت عظيمه ميان خاصّه و عامّه، و مؤيّد به روايت خصال، كه قبلا به آن اشاره شد، و غير آن، و اينكه خبر «فضيل» و «زراره» نمى توانند با آن معارضه كنند، زيرا دلالت آنها جدا قاصر است، از آن جهت كه مناقشه در حديث: «نزّل القرآن على سبعة احرف» در آنها هم جارى است. و آنچه «جزائرى»، «رازى» و جز ايشان به عنوان حجت بر قول ثالث گفته اند، قدحى به آن نمى رساند، همچنانكه بر متد بر پوشيده نيست.

نتيجه:

عقيده ما آن است كه قرآن از حداكثر تواتر برخوردار است و تحقق شرايط تواتر درباره قرآن نظيرى ندارد.

حال ببينيم مشاهدات ما چه حكم مى كند. آيا هم اكنون انتقال ذهنى متن قرآن از جمعى به جمع ديگر و عصرى به عصر ديگر چگونه است؟

آيا جمعى از مسلمانان مى توانند متن صحيح قرآن را از روى نسخ قرآن، بدون القاء شفاهى معلم صحيح القرائه فرا گيرند؟ هرگز.

و آيا اگر جمعى يا فردى چنين ادعايى كردند، كسى از ايشان مى پذيرد؟

هرگز.

آيا اصلا چنين ادعايى قابل قبول هست، كه رابط براى انتقال قرآن در اذهان، ميان دو عصر، فقط نسخه هاى قرآن باشد، بدون تعليم و تعلم شفاهى؟ هرگز.

آيا با وجود هزاران قارى غلط خوان، متن صحيح قرآن گم

مى شود؟ هرگز. زيرا ميليون ها نسخه قرآن، ناظر و مراقب طرز اداى قاريان است، و همچنين ميليون ها قارى عالم به فن، ناظر و مراقب كتابت و نشر و طبع قرآن ها است.

آيا اين همه قاريان مورد قبول، راوى ثقه قرآن نيستند؟ البته كه هستند. امّا چگونه موثق اند، و حال آنكه هيچ كتاب رجالى و هيچ نقّادى از ايشان نام نبرده و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 179

ايشان را به نام، توثيق نكرده است؟ وجدان عقلى حاصل از مشاهده، ايشان را توثيق مى كند.

آيا اين وضع، يعنى انتقال ذهنى متن قرآن از هزاران قارى به هزاران قارى ديگر را مى توان براى طبقه اى قبل از طبقه حاضر ثابت دانست؟ جز اين چيزى قابل تصور نيست. زيرا توّفر دواعى براى حفظ و صيانت قرآن، هيچ وقت كمتر از زمان حاضر نبوده است.

آيا مى توان اين وضع را براى عصور سابق، تا زمان تدوين قرائات- يعنى قرن سوم- نيز ثابت دانست؟ البته. زيرا هميشه اين شرايط مساوى موجود بوده است.

آيا از عهد تدوين، تا برسد به زمان تهيه مصحف امام، تفاوتى در القائات شفاهى مؤيدا به رسم مصاحف، يا رسم مصحف مؤيدا به القائات شفاهى، مى توان تصور نمود؟ هرگز. زيرا شرايط در آن برهه از زمان، مساوى و توّفر دواعى قويتر بوده است.

آيا در تهيه مصاحف امام، در هفده سال بعد از وفات پيغمبر اكرم، با حضور هزاران نفر از صحابه كه خود پيغمبر را ديده و قرآن را از او شنيده و ناظر بر امر و تصويب كننده آن بوده اند، كه عدم اعتراض أمير المؤمنين- عليه السلام- دليل آن است، مى توان خدشه وارد ساخت؟ هرگز.

آيا وعده خداوند به حفظ قرآن به صريح آيه: «إِنَّا

نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» و همچنين «لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ»، در مورد حفظ همين قرآن با ماده و هيأت آن نيست؟ جز اين نمى تواند باشد.

آيا تصويب ائمه ما- سلام اللّه عليهم اجمعين- و تقرير ايشان، دليل قاطع بر حجّت بودن همين قرآن نيست؟ البته كه هست.

مى ماند يك اشكال، كه اگر اهل كتاب عين همين استدلال را درباره صحت متن تورات و انجيل بكنند، چه خواهيم گفت؟ خواهيم گفت:

اولا- صحت استدلال ما منوط به بطلان استدلال ايشان نيست.

ثانيا- زنجير تاريخى توّفر دواعى و تواتر ضبط در قرآن، حلقه مفقوده اى ندارد.

القاء و ضبط از همان آغاز وحى الى زماننا هذا، به صورت توفر دواعى در نظارت ضبط كتبى بر القاء شفاهى و بالعكس جارى بوده است. اما در مورد كتب ايشان حلقه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 180

مفقوده اى هست، هم از حيث فاصله زمانى عهد نزول تا عهد تدوين، و هم از حيث همگانى نبودن توفر دواعى، و نيز ضعف ضبط كتبى و شفاهى آن.

اگر حتما بايد مطلب را با اصطلاحات خشك و نارسا هماهنگ سازيم، به شرط آنكه قصد و مراد واضعين اصطلاحات را از چهار چوب تعاريفشان تشخيص دهيم، اين هم نقل قرآن به وسيله گروه بسيار زيادى، كه تواطوء ايشان بر كذب ممكن نيست، به جمع ديگر مانند خودشان در همه ادوار، از حين وحى الى زماننا هذا.

اما بايد بدانيم اين نتيجه گيرى كه محصول اين همه تفصيلات در نقض و ابرام اقوال مختلف و نيز مشاهدات عينى و استقرايى است، هرگز اطناب مملّ نمى باشد.

جواز قرائات در نماز

اشاره

جمهور علماى فريقين قائلند كه در نماز، قرائت به هر يك از

قرائات سبعه جايز و مجزى است، بلكه برخى از ايشان ادعاى اجماع كرده اند. جمع بسيارى قرائت به قرائات عشر را نيز مجزى مى دانند. و بعضى به سبعه يا عشره اختصاص نداده و قرائت به هر قرائتى را كه واجد شرايط سه گانه مذكور باشد جايز و مجزى مى دانند.

حق مطلب آن است كه قاعده اوليه اقتضا دارد هر قرائتى كه نسبت آن به پيغمبر ثابت نيست، در نماز جايز و مجزى نيست. زيرا واجب در نماز، قرائت قرآن است، و اشتغال يقينى فراغ يقينى مى خواهد. در اين صورت، در موردى كه قرائتى از قرائات ثابت نباشد، بايد براى احراز فراغ، همه قرائات را در نماز تكرار كرد. اما نظر به تقرير ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- كه ثابت شده هر يك از قرائات متداول زمان خودشان را كامل و مجزى مى دانسته و كسى را از آن ردع نكرده اند- و اگر چنين بود خبرش به ما مى رسيد- مضافا به آنكه امضاء قرائات هم نصّا از ايشان به ما رسيده، بقولهم: «اقرأوا كما علمتم. اقرأوا كما يقرأ النّاس» «1»، ديگر ترديد در صحّت و مجزى بودن اين قرائات براى نماز موردى ندارد. ديگر آنكه اتيان به همه قرائات، ورود در حرج است، «وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ».

______________________________

(1) كافى، باب فضل القرآن، باب النوادر.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 181

خلاصه:

نماز خواندن به هر قرائت متعارف در زمان معصومين، مجزى است و قرائت شايع و متداول امروزى، كه در همه قرآن ها همسان است، احسن القرائات آن قرائات متداول است.

تنبيه:

«شعرانى» بر قاريانى كه همه قرائات جايز را در هر كلمه قرائت مى كردند ايراد داشت و معتقد بود كه بايد قرآن فقط طبق يكى از آنها قرائت شود، تا از صورت قرآنى خارج نگردد، و شايد جمعى ديگر از علماء. «ملا محسن فيض» در مقدمه تفسير «صافى» گويد:

التزام بعدم خروج از قرائات سبعه يا عشره واجب است و تواتر آنها معروف است. اما حق آن است كه قدر مشترك بين همه قرائات متواتر است، نه يكى يكى بخصوص. زيرا آنچه مقطوع به است همين قدر مشترك است، نه يكى بالخصوص، أما نظر من آن است كه در تفسير خودم احسن القرائات را بياورم كه اخفّ على اللسان، اوضح در بيان، آنس به طبع سليم، ابلغ براى صاحب فهم قويم، ابعد از تكلّف، اوفق به اخبار معصومين- سلام اللّه عليهم اجمعين- باشد.

تذكر:

قرائت منتخب «فيض» با قرائت شايع امروزى يكسان است. الحمد للّه و سلام على عباده الذين اصطفى.

تاريخ قاريان بنام

اول از قاريان، خداوند متعال است، قوله تعالى: «فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ» «1» (القيامة: 18)، و سپس پيغمبر اكرم است، قوله تعالى: «وَ إِنَّكَ لَتُلَقَّى الْقُرْآنَ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ» (النمل: 6) و قوله تعالى: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ» (الشعراء: 193) و سپس جبرئيل است به امر خداوند.

طبقه اول قاريان، فرا گيرندگان از پيغمبر اكرمند از صحابيان، كه هفت تن از ايشان مشهورترند: على بن أبى طالب عليه السلام، ابىّ بن كعب، عثمان بن عفّان،

______________________________

(1) اتخاذ اسم براى خداوند متعال نمى توان كرد، زيرا اسماء اللّه توقيفى اند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 182

زيد بن ثابت، عبد اللّه بن مسعود، ابو الدرداء، و ابو موسى اشعرى.

طبقات ديگر و بعد از ايشان- در ميان صحابيان و تابعين- افرادى مشهور به قرائت بودند، كه طبقات ايشان را به طور تفصيل در كتاب هاى مربوطه، از جمله در «قرّاء الكبار» ذهبى مى توان يافت.

اما مقصود ما از تاريخ قاريان در اينجا، تاريخ پيدايش اصطلاح قاريان سبعه يا عشره و يا غيره است كه تدوين كنندگان قرائات از ايشان نام برده و قرائات ايشان را تدوين كرده اند.

بايد دانست كه روايات قرائت بسيار بودند. اما وقتى همتها سستى گرفت، بيشتر راويان بر روايات سهل المأخذ، كه نيازمند تحقيق نبودند، اقتصار مى كردند. اما تدوين كنندگان قرائات نظر كردند تا آن كسانى را كه به وثاقت و امانت مشهور بودند و عمر ايشان دراز بود و آن را در ملازمت قرآن به سر برده بودند، برگزينند و براى هر سرزمينى امامى از ميان آن معين نمودند.

با وجود اين، نقل و تدوين قرائات ديگران را مانند «يعقوب» و «ابى جعفر» و «شيبه» رها نكردند.

در قرن سوم، براى تدوين، نهضتى بپا شده بود، از آن جمله بعضى امامان فن براى ضبط قرائات آماده شدند. اولين كسى كه در وجوه قرائات تتبع كرد و آنها را به صورت تأليف در آورد و قرائات شاذّ را بررسى و در سند آنها بحث نمود، يك نفر يهودى تازه مسلمان از اهل بصره بود به نام «هارون بن موسى»، متوفى در حوالى سال 170 تا 180 هجرى، كه از طريق ولاء به طايفه «ازد» منسوب بود. و نقّاد سختگيرى مانند «يحيى بن معين» او را توثيق كرده است.

پس از او امام معتبرى كه قرائات را جمع و تدوين كرده، «ابو عبيد قاسم سلام»، متوفى به سال 244 هجرى است كه قاريان را در بيست و پنج تن، كه قرّاء سبعه از آن جمله اند، معين نمود.

بعد از او تدوين كنندگان ديگرى مانند: «محمّد بن سعدان»، متوفى به سال 230، «ابو عمر و الدّورى»، متوفى به سال 246، «هارون بن حاتم»، متوفى به سال 249، «على بن نصير الجهضمى»، متوفى به سال 250، «ابو حاتم سجستانى»، متوفى به سال 225، و «احمد بن جبير بن محمّد الكوفى»، ساكن انطاكيه، متوفى به سال 258 پيدا شدند. و «قاضى اسماعيل بن اسحق بغدادى مالكى»، صاحب

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 183

«قالون» و استاد «ابن مجاهد»، كتابى در قرائات بيست قارى بپرداخت و در سال 282 از دنيا برفت. بعد از او «ابو جعفر محمد بن جرير الطبرى» كتابى به نام «جامع» تأليف كرد و از بيست و چند قارى در آن نام

برد و در سال 310 زندگى را بدرود گفت. اندكى بعد از او، «ابو بكر محمّد بن احمد الداجونى»، متوفى به سال 324، كتابى در قرائات بپرداخت.

به دنبال ايشان، «ابو بكر احمد بن موسى بن العباس بن مجاهد»، متولد به سال 245 و متوفى به سال 324، اولين كسى بود كه بر هفت قارى بس كرد و قرائات ايشان را انتخاب و در كتابى بنام «السبعة» مدون ساخت. در نظر او اقتصار بر هفت قارى از آن جهت بود كه بر خود فرض كرده بود كه جز از مشهورين به ضبط و امانت و طول عمر در ملازمت قرائت، روايت نكند. و قصد او جز در مورد اين هفت تن تمام نشد، و گرنه امامان قرائت بيشتر بودند، و چه بسا در ميان آنان افرادى جليل القدرتر از اين هفت قارى بود.

بنابراين قرائات قانونى، منحصر به قرائات اين هفت تن نيست، بلكه هر قرائتى كه واجد شرايط سه گانه باشد، صحيح و قابل اتّباع است.

قرّاء سبعه

اشاره

هفت امام قرائت، كه ايشان را قرّاء سبعه مى گويند عبارتند از:

1- «ابن عامر» (متوفى به سال 118) كه از «عثمان» و «ابى درداء» فرا گرفت. راويانش «هشام» و «ابن ذكوان» مى باشند.

2- «ابن كثير» (متوفى به سال 120)، كه از «عبد اللّه بن سائب» صحابى فرا گرفت. راويانش «قنبل» و «بزّى» مى باشند.

3- «عاصم» (متوفى به سال 127)، كه از تابعين اخذ كرد. راويانش «ابو بكر بن عياش» و «حفص» مى باشند.

4- «ابو عمرو بن العلا» (متوفى به سال 154)، كه از تابعين اخذ كرد.

راويانش «دورى» و «سوسى» مى باشند.

5- «حمزة» (متوفى به سال 156)، كه از «عاصم»، «اعمش»، «سبيعى»، و «منصور بن معتمد»

اخذ كرد. راويانش «خلف» و «خلّا» مى باشند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 184

6- «نافع» (متوفى به سال 169)، كه از تابعين فرا گرفت. راويانش «قالون» و «ورش» مى باشند.

7- «كسائى» (متوفى به سال 189)، كه از «حمزة» و «ابى بكر عياش» اخذ كرد. راويانش «دورى» و «ابو الحارث» مى باشند.

«ابن مجاهد» قبلا «يعقوب» را از سبعه نوشته بود، اما بعدا نام او را حذف كرد و به جاى او «كسائى» را نوشت. مشهور است كه اصحّ روايات از حيث سند از آن «نافع» و «عاصم» است، و از حيث فصاحت از «ابو عمرو» و «كسائى».

تبصره:

در رأس سده دوم، شهرهاى زير غالبا به قرائت قاريان ذيل الذكر قرائت مى كردند:

بصره: ابى عمرو، و يعقوب. كوفه: حمزه و عاصم. شام: ابن عامر. مكّه: ابن كثير. مدينه: نافع.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 185

بخش هفتم اسباب نزول

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 187

إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ نزول قرآن يا به طور ابتدايى بوده است، يا به دنبال واقعه اى، و يا براى جواب به سؤالى، و در اين صورت آن واقعه يا سؤال را سبب نزول گويند.

دانستن سبب نزول، فهم قرآن را روشنتر مى كند. دانستن حكمت و رازى كه باعث تشريع يك حكم، يا تحسين و عدم تحسين مورد است، ركن مهم فهم قرآن است.

«واحدى» گويد:

معرفت تفسير آيه، بى دانستن سبب نزول آن ميسر نيست.

«ابن دقيق العيد» گويد:

بيان سبب نزول، راه استوارى است براى فهم معانى قرآن.

«ابن تيميّه» گويد:

شناخت سبب نزول به فهم آيه كمك مى كند، زيرا علم به سبب، باعث علم به مسبب است.

دليل سخن «ابن تيميه» آن است كه مدار علم معانى و بيان بر شناختن مقتضيات احوال است در وقت خطاب، هم از جهت گوينده، هم از جهت مخاطب، و هم از جهت نفس خطاب، زيرا فهم كلام واحد در حالات مختلف، مختلف است، و جهات خارجيه و قرائن حاليه در فهم كلام مدخليت تام دارد، چنانچه جمله استفهاميه با صورت واحد، براى معانى گوناگون از تقرير و توبيخ و غيره مى آيد: امر گاهى براى وجوب، گاهى براى اباحه، و گاهى براى تهديد و اشباه آن است. پس لفظ به تنهايى دلالت بر مراد نمى كند، مگر به كمك امور خارجى، كه عمده آن مقتضيات احوال

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 188

است. در اين صورت دانستن مقتضيات احوال زمان نزول

براى فهم قرآن لازم است.

گويند «عثمان بن مظعون» و «عمرو بن معديكرب» مى گفتند خمر حلال است و به اين آيه استشهاد مى كردند:

لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ ثُمَّ اتَّقَوْا وَ آمَنُوا ثُمَّ اتَّقَوْا وَ أَحْسَنُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ. (المائدة: 93) بر آنان كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند باكى نيست در هر چه خورده اند اگر متقى بوده و ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند، پس آنگاه متقى بوده و ايمان آورده، پس آنگاه متقى بوده و نيكويى كرده اند؛ و خداوند نيكوكاران را دوست دارد.

مى گفتند: آنان كه ايمان آورده و عمل صالح بجا آورده اند، هر چه بخورند پروايى برايشان نيست، و آيا چه عمل صالحى از حضور در مشاهد و جهاد در راه خداوند به همراهى پيغمبر افضل باشد.

در صورتى كه اين اباحه نارواست، و دانستن سبب نزول مطلب را روشن مى كند. و آن، چنان است كه چون خمر حرام شد، مردم با خود مى گفتند پس آنان كه قبل از حرمت خمر كشته شده و در زمان حيات خود خمر نوشيده بودند حالشان چگونه خواهد بود؟ اين آيه نازل شد كه بدانند قانون عطف به ما سبق نمى شود، و بر آنان پروايى نخواهد بود.

يكى از سودهاى دانستن سبب نزول، دانستن نام افرادى است كه آيه درباره ايشان نازل شده است، همچنانكه آيه: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» «1» (البقرة: 207) كه درباره ليلة المبيت در شأن أمير المؤمنين نازل شده است؛ يا آيه: «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا

وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ» «2» (البقرة: 203) كه درباره «اخنس بن شريق»، آن مرد

______________________________

(1) و بعضى از مردم كسانى هستند كه زندگى خود را براى رضاى خدا مى فروشند و خداوند به بندگان مهربان است.

(2) و بعضى از مردم چنان است كه گفتار او درباره زندگانى دنيا تو را به تعجب مى آورد و حال آنكه او پليدترين دشمنان است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 189

منافقى كه بظاهر ايمان آورده و در باطن از بدترين دشمنان پيغمبر بود، نازل شده است.

اقسام سبب نزول

اشاره

بسيارى موارد در قرآن هست كه نزول آيات مبتنى بر اسباب خاص وقايع نيست، مانند تكرار قصه موسى (ع)، اما مى توان سببى عام كه در همه موارد مشترك است براى نزول آنها استنباط نمود، مانند «تسلية النبى و تثبيت فؤاده» كه گذشته از حكم عقل، در قرآن هم منصوص است، قوله تعالى:

وَ كُلًّا نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ. (هود: 12) هر آنچه از اخبار پيامبران كه دل تو را استوار دارد بر تو مى خوانيم.

پس مى توان گفت اسباب نزول بر دو قسم است:

1- سبب عام:

كه به حكم عقل در نزول همه قرآن موجود است، و وجوه آن را در موارد و مصاديق مى توان استخراج نمود، مانند مثال هاى بالا در قصّه پيغمبران.

2- سبب اصطلاحى:

كه درباره موارد خاص از وقايع است.

گاهى هر دو وجه در موردى واحد صادق است، مانند قصّه يوسف كه هم سبب عام «ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ» بر آن صادق است و هم سبب اصطلاحى؛ چنانچه «واحدى» نقل مى كند كه صحابه گفتند: «يا رسول اللّه لو قصصت علينا.» و خداوند نازل فرمود: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ». و البتّه مراد از سبب نزول بطور اطلاق، همان سبب نزول اصطلاحى است.

عموم لفظ و خصوص سبب

علماى اصول اختلاف دارند كه آيا عموم لفظ مناط است، يا خصوص سبب.

و صحيح آن است كه مادام كه دليلى بر اقتصار بر مورد سبب نباشد، عموم لفظ معتبر است. چه بسا آياتى كه در موارد خاص نازل شده، اما چون لفظش عام بوده به همه موارد مشابه كشانده شده است، مانند آيه «ظهار» درباره «اوس بن صامت»، و آيه «لعان» درباره «هلال بن اميّة»، كه احكام آنها منحصر به موارد خاص نيست، و براى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 190

همه موارد مشابه جارى مى گردد.

«ابن تيميّه» گويد:

و مردم هر چند درباره لفظ عام مستعمل در مورد سبب اختلاف دارند كه آيا مختص مورد سبب است يا عام است، اما هيچ كس نگفته كه عمومات كتاب و سنت به شخص معينى اختصاص دارد؛ و غاية الامر آن است كه بگويند مختص نوع آن شخص است و شامل اشباه و نظاير آن؛ و عموم در آن به سبب لفظ نيست. و آيه اى كه سبب معينى داشته باشد فراگير همان شخص و ديگرانى است كه به منزله او هستند. «1»

«آية اللّه بجنوردى» در قاعده احسان در آيه: «ما عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ» (التوبة: 92) كه درباره سه برادر به نام «معقل»،

«سويد» و «نعمان» فرزندان «مقرن» نازل شده است كه براى غزوه تبوك از پيغمبر (ص) كفش خواستند و پيغمبر نداشت و خداوند فرمود: «قُلْتَ لا أَجِدُ ما أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ»، گويد:

عبرت به عموم آيه است از حيث مفاد، لفظا، و اعتبار به خصوصيت مورد نيست ...

بسيارى از آيات قرآنى براى موارد خاصى واردند، امّا فقيهان به عموم آنها استدلال مى كنند؛ البته بايد آن عموم شامل مورد باشد. «2»

«شيخ طوسى» در «تبيان» ذيل آيه «وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعِينَ لِلَّهِ لا يَشْتَرُونَ بِآياتِ اللَّهِ ثَمَناً قَلِيلًا أُولئِكَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسابِ» (آل عمران: 199)، پس از ذكر اسباب نزول گويد:

با آنكه اگر هم درباره «نجاشى» نازل شده باشد مانع از حمل آن بر عموم درباره هر كس از اهل كتاب كه ايمان آورد نيست، زيرا آيه بر سببى نازل مى شود، امّا عام و شامل است بر هر موردى كه آن را فرا مى گيرد.

«ابى القاسم» و «ابى مسلم» و «قاضى» گفته اند:

و نزوله على سبب لا يوجب قصره عليه، و لا مانع من حمله على العموم.

«زمخشرى» گويد:

ممكن است سبب خاص باشد، اما وعيد عام باشد تا هر كس مشابه آن بدى را مرتكب

______________________________

(1) اتقان، ج 1: 51.

(2) القواعد الفقهيه: 704.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 191

شود، همان كيفر شامل او گردد، و كلام در مورد تعريض باشد، مانند: «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ الَّذِي جَمَعَ مالًا وَ عَدَّدَهُ» (الهمزة: 1- 2)، كه درباره «اميّة بن خلف» نازل شده، امّا شامل هر كسى است كه داراى اين صفات زشت باشد.

اسباب نزول، سماعى است نه اجتهادى

اشاره

گفتگو در اسباب نزول، جز با روايت

و سماع از آنانكه شاهد نزول وحى بوده و بر اسباب آن آگاه بوده اند، روا نيست.

بعضى گفته اند شناخت سبب نزول، امرى است كه صحابيان به قرائن و امارات پيرامون وقايع مى دانستند، با وجود اين برخى از ايشان جازم نبودند و مى گفتند گمان دارم اين آيه در اين مورد نازل شده باشد.

گويند مردى از انصار در «شراج الحرّة» (جايى نزديك مدينه) با «زبير بن عوام» مشاجره داشت. پيغمبر (ص) فرمود: اى زبير تو آبيارى كن، سپس آب را براى همسايه ات روانه ساز. انصارى گفت: يا رسول اللّه چون زبير عمه زاده تو مى باشد چنين داورى كردى. پيغمبر دگرگون شد. زبير گويد گمان ندارم اين آيه: «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً» «1» (النساء: 65)، جز براى اين مورد خاص نازل شده باشد.

«حاكم» در «علوم الحديث» گويد:

هرگاه يك صحابى، كه خود ناظر و شاهد وحى و تنزيل بوده است، گويد فلان آيه از قرآن در فلان مورد نازل شده است، سخن او چون حديث مسند است.

«ابن صلاح» و جمعى ديگر نيز به اين طريق عمل كرده اند.

«ابن تيميّة» گويد:

قول صحابيان كه فلان آيه در فلان مورد نازل شده، آيا چون روايتى مسند است، مانند آنجا كه سبب نزول را ذكر كرده باشد؟ يا چون تفسيرى غير مسند است؟ «بخارى» آن را چون مسند مى داند، و ديگران نمى دانند.

______________________________

(1) نه به خدا سوگند ايمان نمى آورند مگر آنكه تو را در اختلافاتى كه ميانشان روى مى دهد داور قرار دهند؛ آنگاه در نفس خود از آنچه قضاوت كرده اى نبايد حرجى بيابند و بايد تسليم باشند، تسليم شدنى.

شناخت

قرآن(كمالى)، ص: 192

«زركشى» در «برهان» گويد:

روش صحابه و تابعان چنان بود كه اگر يك تن از ايشان مى گفت فلان آيه در فلان مورد نازل شده، مقصودش آن بوده كه آيه مزبور متضمّن آن حكم است، و قصدش آن نبوده كه سبب نزول آيه فلان حكم است؛ و آن از باب استدلال بر صحّت حكم به آيه است، نه از باب نقل واقعه.

و ما گفتيم كه سمت صحابى به تنهايى كافى براى قبول روايت او نيست، بلكه احراز وثاقت در صحابى و غير صحابى شرايطى دارد كه در كتب علوم الحديث مذكورند. فرهنگ اسلام سمت ها را ناديده گرفته، و صفت ها را ارج نهاده است، مگر دو سمت «نبوّت» و «امامت» را كه مناصب الهى مى باشند و قوله تعالى: «إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً» (البقرة: 124) دليل قاطع آن است؛ و گرنه قرشى، حبشى، صحابى، تابعى، عرب و موالى، همه در برابر قانون احراز وثاقت و تقوى يكسانند.

توضيح مهم:

در بسيارى از موارد، سبب نزول براى واقعه اى خاص است، امّا حكم نمى تواند غير عام باشد، بلكه شامل همه موارد مشابه است. به مثال هاى ذيل توجّه كنيد:

1- قوله تعالى:

إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلَّا النَّارَ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ. (البقرة: 174) يعنى كسانى كه آنچه را خدا از كتاب نازل ساخته كتمان مى كنند و به بهاى اندكى مى فروشند، ايشان نمى خورند در شكم هايشان مگر آتش را، و خداوند با ايشان در روز باز پسين سخن نمى گويد و براى ايشان است عذابى دردناك.

در اينجا، بنابر قول جمع بسيارى، سبب

نزول آن است كه برخى از علماى يهود «كعب بن اشرف»، «حىّ بن اخطب» و «كعب بن اسد»، كه از پيروان خود قبول هديه كرده و اميدوار بودند كه پيغمبر آخر الزمان از ميان ايشان ظهور كند، چون ديدند از ميان قريش ظهور كرد، از زوال ملك خود ترسيدند و وصف پيغمبر موعود را دگرگونه گفتند. امّا اجماع مفسرين بر آن است كه مراد، عامّه اهل كتاب است، بلكه بايد

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 193

گفت شمول عام، فراتر از اهل كتاب است و شامل هر كسى است كه احكام اللّه منزل بالكتاب را تحريف كند، يا بيان آن را كتمان نمايد تا به اغراض پليد خود دست يابد.

2- قوله تعالى:

وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ فَاعْفُوا وَ اصْفَحُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ. (البقرة: 109) بسيارى از اهل كتاب دوست دارند اگر بتوانند شما را بعد از ايمانتان كافر سازند، از حسادتى كه در نفوس خود دارند، بعد از آنچه از حق برايشان آشكار شده است؛ پس تو عفو كن و ناديده گير، تا خداوند حكم خود را بياورد؛ خداوند بر هر چيزى تواناست.

سبب نزول آن بود كه وقتى پيغمبر اكرم به مدينه آمد، «حيّ بن اخطب» و برادرش «ابى ياسر بن اخطب» به ديدن او آمدند، و چون باز گشتند، يهودان از حيّ پرسيدند كه آيا او پيغمبر است؟ وى گفت: هو هو. گفتند: پيش تو چه خواهد داشت؟

وى گفت: دشمنى با او تا هنگام مرگ. و «حيّ بن اخطب» همان است كه عهد پيغمبر

بشكست و احزاب را به جنگ او بر انگيخت.

حال بنابر آنكه سبب نزول، اين واقعه باشد، حكم شامل بسيارى از اهل كتاب است. ما مى دانيم كه بسيارى از يهودان چنين بودند، نه «حىّ بن اخطب» تنها، نهايت آنكه حكم درباره او كه فرد بارز بود صادقتر است. در اين صورت، حصر حكم بر مورد سبب صحيح نيست، مگر آنكه دليلى عقلى يا نقلى آن را تأييد كند.

تنبيه:

گاهى مفسّر از باب اعتبار و مشابهت، معناى آيه را در موردى كه براى آن نازل نشده است جارى مى سازد، چنانچه به كسى كه در تجملّات دنياوى فرو رفته است گويند: اين تذهب بكم هذه الآية، قوله تعالى: «وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَى النَّارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ» (الاحقاف: 20). با آنكه اين آيه در حق كفار نازل شده، امّا از آنجهت كه توسّع در مباحات چه بسا سبب توغّل در سيئات است، از باب تحذير در موارد مشابه استنباطا به كار مى برند. و از اين نمونه است قوله تعالى:

وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ. (النّساء: 83)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 194

و آنگاه كه رويدادى از امن يا خوف براى ايشان آمد شايعه سازى كردند و اگر آن را به پيغمبر و صاحبان امر رجوع مى دادند هر آينه (واقعيت) آن را مى دانستند آنان از ايشان كه استنباط مى كردند.

آيه فوق در مورد شايعه سازى جهّال مسلمين و منافقين در زمان پيغمبر، و افشاى اسرار توسط آنان نازل شده بود، اما در مورد استنباط از قرآن به آن استناد شده است، هم در اخبار

أئمّه ما- عليهم السلام- و هم در لسان مفسّران و فقها؛ چنانچه «شيخ طوسى» در مقدمه «تفسير تبيان» در مورد لزوم استنباط به آن استناد كرده است. علّت مجوزّه اين تعميم، با آنكه وجوه امر در امن و خوف محصور شده است، همانا مشابهت در مورد است.

«قاسمى» در مقدمه تفسيرش گويد:

پيش من آشكار است كه صحابه و تابعان، چه بسا در مواردى مى گفتند كه آيه در كدام مورد نازل شده است، و قصد ايشان تصوير مصداقى براى آيه بود و ياد كردن بعضى حوادث كه عموم آيه شامل آنها مى شد، خواه نزول آيه بر آن حادثه مقدّم بود خواه مؤخر. از اينرو مى دانيم در اين گونه موارد، اجتهاد و استنباط بسيار به كار مى رفت و هر كس اين نكته را به ياد داشته باشد حل بسيارى از اختلافات در مورد اسباب نزول براى او آسان خواهد بود.

اشتباه در اسباب نزول

متأسفانه در اسباب نزول بسيارى از آيات تحقيق كامل به عمل نيامده است تا معلوم گردد آيا آن سبب مذكور متّسق و هماهنگ با روح آيه هست يا نه؛ و همچنين در تعارضى كه ميان برخى روايات اسباب نزول هست؛ همچنين در عدم معارضه آنها با وقايع تاريخى.

مدوّنين در سر آغاز تدوين، از افواه مى گرفتند و مى نوشتند. در ميان آنها غثّ و سمين، صحيح و فاسد، معقول و غير معقول، ملفق و محرّف و منحول بود؛ همه را نقل و ضبط مى كردند و از اين راه نقاط ضعفى براى فهم مراد اللّه پديد مى آوردند، و چه بسا اغراض سياسى و حزبى و مذهبى انگيزه اين انحراف بود. چنانچه «سنّى» از «سعيد بن مسيّب» نقل مى كند كه آيه «يا

أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 195

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (الانفال: 64) درباره اسلام آوردن «عمر» نازل شده است. در صورتى كه حتى به قول «ابن كثير» متعصّب: «فيه نظر». چون اسلام آوردن عمر در مكّه سال ها قبل از نزول سوره انفال در مدينه روى داده است.

و همچنين «واحدى» به نقل از «قتاده» درباره آيه: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَساجِدَ اللَّهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَ سَعى فِي خَرابِها أُولئِكَ ما كانَ لَهُمْ أَنْ يَدْخُلُوها إِلَّا خائِفِينَ لَهُمْ فِي الدُّنْيا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذابٌ عَظِيمٌ» «1» (البقرة: 114) گويد كه درباره «بخت النّصر» نازل شده، كه بيت المقدس را خراب كرد و نصاراى روم او را در اين كار معاونت نمودند. در صورتى كه بخت النّصر، چهار صد و سى و سه سال قبل از ميلاد اين كار را انجام داده است، و آيه مباركه وعيدى است عام و مطلق براى هر كسى كه به معابد اهانت كند و شعائر الهى را تعطيل نمايد و حرمات را بشكند و سعى در تخريب بيوت اللّه نمايد.

البته بايد گفت كه برخى، قول واحدى و قتاده را چنين تصحيح نموده اند كه مراد بخت النصر ثانى بوده كه يهودان، «آدرينال» رومى را به آن ملقب كرده بودند، كه در سال 130 ميلادى يهودان را از ورود به بيت المقدس منع كرده بود. اما اين تصحيح هم نابجاست، زيرا يك حكم عام و مطلق را كه شامل همه مواردش در همه زمان ها است چگونه به موردى جزئى و خاص، آنهم از كسى كه هيچ ذكرى از او در فرهنگ اسلامى نشده است، مى توان منحصر ساخت؟

تكلمه:

از اسباب نزول نبايد چنين استنباط كرد كه قرآن با نزول براى موارد خاص هماهنگى خود را در شمول و فراگيرى بر زمان ها و مكان ها از دست مى دهد، بلكه بخوبى مى توان آن فراگيرى عام را در سه مورد زير مشاهده كرد:

1- در آياتى كه علماى تفسير اتّفاق دارند بر شمول آنها به غير مورد سبب.

2- در تعميم مطلق، و هر چند سبب خاص باشد، مگر آنجا كه دليلى قاطع

______________________________

(1) و چه كسى ظالمتر است از آن كه مانع مى شود در مساجد خدا ذكر نام او گردد، و در ويران كردن آنها مى كوشد؟ آنان را نرسد كه در آنها داخل شوند، مگر كه هراسان باشند. ايشان را در دنيا، خوارى است و در آخرت، عذاب بزرگ.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 196

براى حصر بر مورد سبب باشد، و آن نادر است.

3- نمونه هاى كامل فرهنگ انسانى كه برتر از زمان، مكان، مناسبات، و اسباب و افراد است. اگر تعاليم منزله در قرآن به موارد خاص منحصر گردد، چيزى براى عرضه بر بشر در حال تكامل باقى نمى ماند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 197

بخش هشتم تفسير به رأى

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 199

يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ «رأى» اطلاق مى شود بر اعتقاد، اجتهاد و قياس. و اصطلاح اصحاب رأى كه از آن اصحاب قياس مراد است، از همين قسم سوّم است، چنانكه شيخ كلينى در كافى براى آن بابى به عنوان «الرّأى و المقاييس» اختصاص داده است.

اما مراد از رأى در اينجا اجتهاد شخص است، اعمّ از آنكه با شروط خاصّش باشد يا بدون آن، صحيح باشد يا فاسد.

بنابراين مقصود از تفسير به رأى، تفسير قرآن است به اجتهاد، و آن بر دو قسم است:

اول- صحيح:

كه با شروطش انجام مى گيرد، از دانستن كلام عرب و اسلوب آن، معانى لغوى، وجوه دلالت هاى آن، طريق استعانت از ادب جاهلى و معاصر نزول و وقوف بر اسباب نزول، دانستن ناسخ و منسوخ، عدم تعارض آيات محكمات، تفسير مأثور و سنّت، اجماع، و ساير ادواتى كه مفسّر به دانستن آنها محتاج است، و به كار بردن مقتضاى اين علوم و شروط در اجتهاد با نيّت خالص براى فهم مراد اللّه.

دوّم- فاسد:

و آن رأى و اجتهاد دلخواه است، با اخلال در يك يا چند شرط از شرايط مزبور.

علما از روزهاى نخستين اختلاف داشته اند كه آيا تفسير به رأى جايز است يا جايز نيست. برخى از ايشان شدّت عمل به خرج داده و گفته اند: هيچ كس را نمى رسد چيزى از قرآن را به رأى خود تفسير كند، هر چند عالمى توانا باشد در شناسايى ادّله علوم عربيّت و اخبار و آثار؛ بلكه بايد به آنچه از پيغمبر اكرم درباره تفسير روايت شده، يا از كسانى كه شاهد تنزيل بوده اند (از صحابه يا از تابعانى كه از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 200

صحابه فرا گرفته باشند) اكتفا كرد.

بنابراين تفسير قانونى و جايز در نظر ايشان، تنها همان مأثورات از پيغمبر اكرم، صحابيان و تابعان است، البته با شروطى كه براى قبول مأثورات در جاى خود معيّن شده است.

جمعى ديگر مى گويند: هيچ منعى نيست اگر كسى كه داراى علمى وسيع باشد قرآن را با اجتهاد تفسير كند.

هر دو گروه فوق در تأييد نظر خود دلايلى مى آورند كه ذيلا ياد مى شود:

دلايل مانعين

1- تفسير به رأى، قولى است بر خداوند بدون علم، و قول بدون علم بر خداوند منهىّ عنه است، قوله تعالى:

قُلْ إِنَّما حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ أَنْ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ. (الأعراف: 23) بگو كه اين است و جز اين نيست كه پروردگارم همه فواحش را، چه آنها كه ظاهرند و چه آنها كه پنهانند، حرام كرده است؛ و همچنين گناه را و تجاوز به ناحق را و

اينكه درباره خدا چيزى بگوييد كه نمى دانيد دليل صغرى آنكه مفسّر به رأى يقين ندارد كه مراد خداوند را دانسته است، هر چند ظنّا بداند؛ و گمان بر خداوند قول بدون علم است.

دليل كبرى هم آيه مذكور است كه قول به غير علم بر خداوند را از موارد محرّمه ذكر كرده، و به آن تصريح فرموده است، و در آيه 169 از سوره بقره، قول بدون علم را از اوامر و اغواهاى شيطان شمرده است:

إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ أَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ.

اين است و جز اين نيست كه شيطان شما را به بدى و فحشاء فرمان مى دهد و به گفتن چيزى بر خدا كه نمى دانيد.

نيز در آيه 36 از سوره اسراء، از پيروى ما لا يعلم و امور ندانسته نهى فرموده است:

وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 201

مَسْؤُلًا. (الاسراء: 36) آنچه را نمى دانى پيروى مكن، بدرستى كه گوش و چشم و دل، همه شان از اين رويّه مسؤولند.

امّا مجيزين اين استدلال را رد كرده اند به اينكه صغرى درست نيست، زيرا ظنّ كه ادراك طرف راحج است از انواع علم است. و بر فرض تسليم به صغرى، گوييم كبرى صحيح نيست، زيرا اتّباع ظنّ در جايى منهىّ عنه است كه راهى به علم يقينى و قطعى باشد، كه آن يا نصيّ از نصوص شرع است يا دليلى عقلى كه به علم منتهى شود؛ اما در جايى كه هيچ يك از اين دو نباشد ظنّ جايگزين علم خواهد بود، زيرا مستند است به دليل قطعى از جانب خداوند

متعال بر صحّت عمل عامل به آن، قوله تعالى:

لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها. (البقرة: 286) و قول پيغمبر اكرم (ص):

جعل اللّه للمصيب اجرين و للمخطئ اجرا واحدا. «1»

و هم چنين فرموده آن حضرت به «معاذ بن جبل»، وقتى او را به يمن مى فرستاد، كه از او پرسيد: «فبم تحكم معاذ»؟ گفت: «بكتاب اللّه». فرمود: اگر (حكم را در آن) نيافتى؟ گفت: «بسنّة رسول اللّه». فرمودش: اگر نيافتى؟ گفت: به رأى خودم اجتهاد مى كنم. «2» در اين وقت پيغمبر دست بر سينه او گذارد و فرمود:

«الحمد للّه الّذى وفّق رسول رسول اللّه لما يرضى رسول اللّه». «3»

2- مانعين گويند خداوند فرموده است:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ. (النحل:

44) و نازل كرديم به تو ذكر را تا بيان كنى براى مردم آنچه را براى ايشان نازل شده و شايد انديشه كنند.

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 1: 257. فعلا به مأخذ حديث در اخبار اماميه واقف نشدم، اما مأجور بودن مخطى ء حسن النّية با فرهنگ اماميه منافاتى ندارد، به دليل حديث: «الاعمال بالنّيات، و لكلّ امرى ء مانوى.»

(2) بايد دانست كه قول معاذ كه: «اجتهد برأيى». به معنى قياس نيست، بلكه به معنى استخراج حكم از كليّات كتاب و سنت است.

(3) همان مأخذ.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 202

در اينجا بيان قرآن را به پيغمبر اضافه كرده است، و مى دانيم كه براى ديگرى روا نيست قرآن را بيان و تفسير كند.

مجيزين جواب مى دهند: درست است كه پيغمبر مأمور به بيان بود، اما رحلت نمود در حالى كه همه چيز را بيان نفرموده بود، يا بيان كرده بود ولى خبر آن به ما نرسيده است،

و يا به واسطه وجود قرائن در عصر وحى محتاج به بيان نبوده و بعدا محتاج به بيان شده است. در اين صورت آنچه بيانش به ما رسيده براى موردش كافى است و عدول از آن جايز نيست، و آنچه به اهل علم بعد از پيغمبر واگذار شده تا براى كشف و بيان آن اجتهاد كنند، بايد در آن اجتهاد كنند، و چه بسا ذيل آيه كه فرمايد: «وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ» اشاره به تفكّر براى استنباط است.

3- مانعين استدلال مى كنند به اين حديث كه «ترمذى» از «ابن عباس» روايت مى كند از پيغمبر اكرم كه فرمود:

بپرهيزيد از حديث گفتن از من مگر آنچه را علم داريد. هر كس بر من دروغ بندد بايد نشيمنگاهش از آتش باشد و هر كس در قرآن به رأى خود سخن گويد بايد نشيمنگاهش از آتش باشد.

و هم چنين به حديث مروىّ از ترمذى، و «ابو داوود» از «جندب» كه پيغمبر (ص) فرمود:

كسى كه در قرآن به رأى خود سخن گويد خطا كرده است.

و حديث مروى از حضرت صادق در تفسير «عيّاشى»:

كسى كه قرآن را به رأى خودش تفسير كند اگر راست در آمد اجرى ندارد و اگر خطا كرد دورتر است از دورى آسمان.

اما مجيزين جواب مى دهند به امور ذيل:

1- آنكه نهى، محمول است بر كسى كه در مشكلات قرآن و متشابهات آن و هر چيزى كه جز از طريق نقل از پيغمبر و ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين دانسته نمى شود، به رأى خود سخن گويد.

«بيهقى» گويد:

اگر حديث صحيح است قصد پيغمبر رأى بى دليل بوده اما رأيى كه برهان آن را استوار

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 203

كند قول به

آن رواست.

2- آنكه مقصود از رأى، رأيى است كه بدون دليل بر صاحبش چيره شود، و اضافه ضمير مفرد غايب به رأى هم اشاره به آن است. و در حقيقت، مراد از نهى، نهى از اتّخاذ طريق خاص است، نه نهى از مكشوف و مستنبط، اما آنچه را برهان تقويت مى كند و دليل بر صحّت آن هست، گفتنش جايز است. پس نهى، شامل مواردى است كه حق واضح باشد، اما كسى بنابر طبع و اعتقاد بى منطق و هواى خويش، به رأى خود از آن عدول كند و آن را تأويل نمايد تا بر صحّت اعتقاد و رأى قبلى خود دليلى بسازد، كه اگر آن رأى و اعتقاد و هوى را نمى داشت هرگز آن رأى را در تأويل اتّخاذ نمى كرد.

و همچنين در جايى كه آيه داراى چند احتمال است، امّا كسى از بين آن احتمالات آن را بر مى گزيند كه منطبق با رأى و اعتقاد قبلى او باشد.

و همچنين در جايى كه كسى با غرض و نيّت قربت، براى ترغيب يا ترهيب، عمدا آيه قرآن را به مطلبى كه مى خواهد تأويل مى كند، مانند آنكه در قوله تعالى:

«اذْهَبْ إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى» گويد: مراد از فرعون نفس امّاره بالسّوء است.

و جز اينها، آنجا كه كسى به صرف جهل و خود پسندى، قرآن را به هر چه پيش آيد تفسير كند، تا نگويند مفسّر نيست، و امثال آنها.

3- آنكه نهى، محمول است بر كسى كه قرآن را فقط به ظاهر عربيّت و لغت تفسير كند، بدون مراجعه به اخبار و آثار، و بى آنكه در غريب القرآن به سماع و نقل رجوع كند، يا موارد مبهمات و

حذف و اختصار، و تقديم و تأخير، و مراجع ضماير و مقتضاى حال را بداند، و بى آنكه ناسخ و منسوخ را بشناسد؛ زيرا ظاهر عربيت به تنهايى براى فهم قرآن كافى نيست.

مثلا در قوله تعالى: «وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُوا بِها» (الاسراء: 59)، كه تفسيرش چنين است: «و آتينا ثمود النّاقة معجزة واضحة، و آية بيّنة على نبوّة نبيهّم صالح، فظلموا انفسهم بعقرها».

اما كسى كه بخواهد با ظاهر عربيّت تنها تفسير كند، گمان مى كند كه «مبصرة» از ابصار به عين است و حال است از ناقه و معنى وصفى براى ناقه است و در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 204

تفسير آن متحيّر مى ماند.

«ابن انبارى» نحوى گويد:

حديث ابن عبّاس دو تفسير مى تواند داشته باشد:

اوّل، كسى كه در مشكلات قرآن سخن گويد به چيزى كه از مذهب صحابه و تابعين نباشد نشيمنگاهش ... الخ.

دوّم، كه اثبت القولين است، كسى كه در قرآن بگويد آنچه را كه مى داند حق نيست نشيمنگاهش ... الخ.

و درباره حديث «جندب» گويد:

بنابر آنكه صحيح باشد، بعضى اهل علم، رأى را در اينجا به معنى هوى گرفته اند، يعنى كسى كه در قرآن قولى موافق هواى خود بگويد و از امامان گذشته اخذ نكند، اگر اصابه كند خطا كرده است.

اما اگر چنين مى گفت اقرب بود: كسى كه در قرآن به رأى خود سخن گويد اگر در كشف مراد اصابه كند در اتخاذ طريق خطا كرده است. به عبارت ديگر براى جلوگيرى از تجرّى، به او مى گويند فضولى موقوف! به نظر ما، اين جواب ها براى كسى كه مى خواهد درباره منع از تفسير به رأى به حديث ابن عباس و جندب استناد كند كافى و مقنع است،

مضافا به آنكه حديث جندب، صحّتش محل ترديد است.

اما حديث مروى از حضرت صادق (ع) كه مفاد آن منطقى و حكيمانه است، ناظر به آن است كه بايد تفسير را از طريق قانونى اخذ نمود. آن كه به رأى خود و از غير طريق قانونى انجام دهد، بر فرض اصابه كند، اجرى ندارد، نه آنكه خطا است، زيرا اصابه با خطا جمع نمى شود، امّا با عدم اجر قابل جمع است.

4- مانعين گويند آنچه از صحابه و تابعين رسيده آثارى است كه دلالت مى كند بر اينكه تفسير قرآن را بزرگ مى شمردند و از رأى دادن در آن احتراز مى جستند.

اما مجيزين جواب مى دهند كه احتراز ايشان از تفسير، از باب ورع و احتياط بوده، از آنكه مبادا در گفتار خود مصيب نباشند و قول آنها بر وفق مراد اللّه نباشد، و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 205

مبادا ديگران از آنان اقتباس كنند، كه اگر مخطى بودند عذابشان مضاعف گردد.

ديگر آنكه، چه بسا احتراز ايشان مقيّد بوده به مواردى كه وجه صواب را در آن نمى دانسته اند، اما در موردى كه مى دانسته اند از ابداء آن احتراز نكرده اند. چنانچه وقتى از ابو بكر معنى «كلالة» را مى پرسند، مى گويد: من رأى خودم را مى گويم، اگر صواب بود از جانب خداوند است، و اگر غير صواب بود از من و شيطان است.

و چه بسا چون جواب دهنده متعدد بوده و ديگرى اين واجب را كفايت مى كرده است، احتياطا خود را در معرض اشتباه احتمالى قرار نداده اند، و اگر مى دانستند جوابگو منحصر به خودشان است از جوابگويى طفره نمى رفتند، تا از كتمان كنندگان علم به حساب نيايند.

ادله مجيزين

اشاره

گروه ديگر كه تفسير به رأى را با

شرايطش مجاز مى دانند، به امور ذيل استدلال مى كنند:

اول، نصوص بسيارى از قرآن مجيد، از آنجمله قوله تعالى:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها. (محمد: 24) و قوله تعالى:

كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ. (ص: 29) وجه استدلال در دو آيه آن است كه خداوند ترغيب مى كند بر تدّبر در قرآن و اعتبار به آيات آن، و در آيه اوّل توبيخ شده بر عدم تدّبر، و معلوم است كه تدّبر و اعتبار يك نوع استنباط و اجتهاد است در ظاهر قرآن، و در حقيقت تفسير به رأى است، امّا نه بطور اطلاق، بلكه با شرايطش كه در «قانون تفسير» مشخص شده اند.

و مجيزين مى گويند: آيا معقول است كه استنباط در چيزى كه علم آن خاص خداوند نيست بر علما محظور باشد؟ و اگر چنين باشد مانند آن است كه از طرفى ما را ملزم به تدّبر كنند و از طرف ديگر از غور و اجتهاد در آن نهى نمايند، و در اين صورت بايد بيشتر قرآن براى ما نادانسته بماند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 206

توضيح مهم:

در اين استدلال مسامحه به كار رفته است. غالبا طرز بيان، اصل موضوع را به فراموشى مى سپارد، زيرا بيشتر قرآن فهمش نه احتياج به تفسير مأثور و مرفوع دارد و نه اجتهاد، و هر عربى دانى به مجرد شنيدن يا خواندن آن را مى فهمد و آن قسمت از قرآن كه فهمش محتاج به تفسير مأثور يا اجتهاد است اندك است، مانند تفسير احكام شرعى، استخراج حكم به استناد مأثورات، يا نكات مهمّ نحوى و بيانى. و آنان كه در منع از تفسير به رأى سخن گفته اند، قصدشان اين

گونه موارد است، نه غالب آيات كه محكمات اند، و اين مسأله در بخش محكم و متشابه و بخش شرايط تفسير و مكاتب تفسير، روشنتر خواهد شد.

دوّم، از ادله مجيزين، آنكه اگر تفسير به رأى جايز نبود بسيارى از احكام تعطيل مى شد، زيرا مجهول مى ماند، و اين باطلى آشكار است. زيرا باب اجتهاد هميشه مفتوح است و مجتهد مأجور است، خواه اصابت كند يا خطا كند. پيغمبر اكرم همه آيات قرآن را تفسير نفرموده، يا آنكه بعضى از آنها به ما نرسيده است، و در اين صورت بعضى از احكام به اجتهاد و استنباط علما واگذار شده است. «1»

«جمال الدين قاسمى» در مقدمه تفسيرش گويد:

آنچه بيانش از صاحب شرع رسيده كفايت از فكرهاى بعدى مى كند، امّا آنچه نرسيده جاى فكر اهل علم است تا استدلال كنند با جاهايى كه بيان شده بر جاهايى كه بيان نشده است.

«ماوردى» گويد: بعضى از متورّعين به ظاهر حديث متمسّك اند و از استنباط امتناع مى كنند، و لو با شواهد باشد و نصّ صريحى معارض آن نباشد. اما اين طريقه عدول است از تعبّد به معرفت قرآن و نظر در آن و استنباط احكام و قوله تعالى «لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ» اشاره به آن است، و همچنين حديث: «القرآن ذلول ذو وجوه فاحملوه على احسن وجوهه» «2»، كه «ابو نعيم» روايت كرده است.

______________________________

(1) آنچه را از قرآن كه جز از بيان پيغمبر فهميده نمى شده پيغمبر اكرم بيان فرموده، زيرا بيانش بر او واجب بوده است.

(2) يعنى قرآن داراى وجوه چندى است، آن را بر بهترين وجوهش حمل كنيد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 207

سوم، از ادله مجيزين، آنكه روايت شده كه صحابه قرآن را

مى خواندند و در تفسير آن اختلاف داشتند، و معلوم است كه همه آنچه را مى گفتند از پيغمبر نشنيده بودند و بعضى از آنها اجتهاد خودشان بود، زيرا درباره آن موارد، تفسيرى از پيغمبر در دست نداشتند و بايد به استنباط خود رجوع كنند. و اگر بنا بود كه هر گونه قولى درباره قرآن ناروا باشد، هر آينه صحابه با آن مخالفت كرده و در محرّمات وارد شده اند، و ما ايشان را از مخالفت و جرأت بر انجام چنين امر خطيرى مبرّى مى دانيم.

چهارم، از ادله مجيزين، آنكه گويند پيغمبر اكرم (ص) براى ابن عبّاس دعا كرد كه «اللّهمّ فقّهه في الدّين و علّمه التأويل». وقتى معلوم شد در تخصيص ابن عباس به اين دعا فايده اى هست، معلوم مى شود كه مراد از تأويلى كه پيغمبر (ص) در دعا خواسته، امرى است غير از نقل و استماع، و آن تفسير به رأى و اجتهاد است.

پنجم، از دلايل مجيزين، حديث مشهور و مروى از أمير مؤمنان است كه «بخارى» در باب جهل از «ابى جحيفه» نقل كرده كه گفت:

به على (ع) گفتم: چيزى از وحى، جز آنچه در كتاب خداوند است، هست؟ گفت:

سوگند به آنكه حبّه را شكافت و نطفه را زنده كرد، چيزى نمى دانم جز فهمى كه خداوند در قرآن به مردى عطا كند.

«غزّالى» در «احياء العلوم» گويد:

اشتراط سماع در تأويل، باطل است، و براى هر كسى به قدر فهم و عقلش رواست كه در قرآن استنباط كند.

در جاى ديگر گويد:

در فهم معانى قرآن ميدانگاه وسيعى هست، و منقول از ظاهر تفسير منتهاى ادراك تفسير نيست.

توضيح:

بايد دانست كه مطلق بودن حدود فهم صحيح نيست، بلكه چنانچه خواهيم

گفت براى استنباط از قرآن، آنهم در مواردى كه استنباط جايز است، حدّاقلى از ادوات فهم لازم است كه بدون آن، استنباط نه صحيح است نه جايز. عقلى كه مى تواند از قرآن استنباط كند عقل اكتسابى است، كه دانستن ادوات فهم آن را آماده

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 208

مى سازد، و عقل غريزى و مطبوع بدون كسب ادوات فهم هرگز نمى تواند چيزى استنباط كند. فراموش نشود كه قصد ما استنباط در موارد محتاج به استنباط است.

بسيارى از آيات قرآن متبادرا قابل فهم مى باشد، همچنين بسيارى از آنها محتاج بيان پيغمبر (ص) و راسخان در علم است، و بدون بيان ايشان با تبادر يا استنباط قابل فهم نيست. براى روشن شدن مطلب بايد بخش هاى مفهوم بودن قرآن، تفسير به رأى، ظهر و بطن، محكم و متشابه، و شرايط تفسير را بدقّت ملاحظه كرد.

در خاتمه بخش، براى نمونه استنباط صحيح و تفسير به رأى جايز، كلام «علّامه حلّى» اعلى اللّه مقامه را درباره آيه مباركه «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ» «1» (الانفال: 32) مى آوريم كه گويد:

مراد از «وَ أَنْتَ فِيهِمْ» مجرّد بودن پيغمبر در زمان ايشان نيست، زيرا اين امر درباره كفّار هم محقّق است؛ بلكه مراد، بودن پيغمبر در ميان ايشان است در حالى كه از اوامر و نواهى او اطاعت كنند و در فعل و ترك پيرو او باشند و از حالات پيغمبر حجّت گيرند و در هيچ چيز با او مخالفت نكنند و هيچ كارى بى رأى او انجام ندهند و در همه كارهايشان تسليم او باشند و داورى مطلق را به او سپارند و

به هر چه حكم بر ايشان دهد راضى باشند. البته وقتى از امّت گناه سر نزد موجبات عقاب مطلقا مرتفع مى شود. «2»

مى بينيم كه اجتهاد علّامه در اين تفسير صحيح و عالى است؛ صحيح است زيرا مخالف ظاهر نيست، عالى است زيرا يكى از معارف عاليه اجتماعى اسلام را بيان مى كند، و آن اطاعت كامل پيروان از پيغمبر است كه به عبارتى فقد علّت عذاب و به عبارت ديگر علّت ديگر فقد عذاب است. وقايع خارجى هم مؤيّد آن است كه در زمان حيات پيغمبر مسلمانان سر فراز و سعادتمند و دور از عذاب بودند، زيرا علّتى براى تعذيب ايشان وجود نداشت؛ امّا كفّار در عذاب و بدبختى بودند، زيرا اطاعت نمى كردند، با آنكه بودن پيغمبر در ميان آنان عرفا صادق بود، امّا تأويلا صادق نبود.

«راغب» در مقدمه تفسير خود گويد:

در اين دو مذهب راه تقصير و غلوّ پيموده اند. هر كس بر منقول اقتصار كند بسيارى از موارد

______________________________

(1) خداوند چنان نيست كه ايشان را عذاب كند در حالى كه تو در ميان ايشانى، و خداوند چنان نيست كه عذاب كننده ايشان باشد و حال آنكه ايشان استغفار كنندگانند.

(2) الفين، ج 2: مطبعة حيدريه، نجف اشرف.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 209

محتاج اليه را نافهميده رها كرده است، و ديگرى كه خوض در تفسير و تأويل را براى هر كسى روا دانسته، قرآن را در معرض تخليط و اشتباه قرار داده است و به قول خداوند متعال كه فرمايد: «لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ» عمل نكرده است.

اما اگر به اين دسته از مانعين سختگير در تفسير رجوع كنيم و سرّ تشدّد ايشان را در يابيم، سپس به آن

دسته كه مجيزين اند رجوع كنيم و شرايط سختى را كه براى تفسير به رأى ذكر كرده اند بررسى نماييم، آنگاه هر دو را تجزيه و تحليل كنيم، خواهيم ديد كه اختلاف ميان ايشان، جز افراطيان دو طرف، لفظى است نه حقيقى. و بيان مطلب چنين است:

رأى بر دو قسم است: قسمى جارى بر موافقت كلام عرب و اسلوب ايشان در گفتار و موافقت كتاب و سنّت و رعايت ساير شروط تفسير، و اين قسم جايز است و بر اين ترتيب است كه بايد كلام مجيزين را حمل نمود. و قسمى غير موافق با مذكورات، يا با بخشى از آنها، و همين است كه مورد نهى مانعين است.

«ابن تيمية» پس از ذكر آثار آنان كه از تفسير احتراز مى كردند، گويد:

اين آثار صحيح از ائمّه سلف، محمول است بر احتراز ايشان از تفسير در موردى كه علمى به آن نداشتند، امّا كسى كه با دانستن لغت و شرع و موافقت با آنها تفسير گويد حرجى بر او نيست. و به همين جهت است كه پاره اى از تفاسير از ائمّه سلف هم نقل شده و منافاتى در كار نيست، زيرا در آنچه دانسته اند سخن گفته اند و از هر چه ندانسته اند ساكت مانده اند. و همين است كه بر همه واجب است، زيرا همچنانكه سكوت بر موارد ندانسته واجب است، سخن گفتن در موارد دانسته نيز در برابر سؤال سائل يا تبليغ و هدايت واجب است؛ قوله تعالى: «لَتُبَيِّنُنَّهُ لِلنَّاسِ وَ لا تَكْتُمُونَهُ» (آل عمران:

187) و حديث مرفوع «من سئل عن علم فكتمه الجمه اللّه يوم القيمة بلجام من نار» «1» ناظر به آن است.

«فيض كاشانى» در مقدمه تفسير «صافى» در

اين باره گويد:

چون از ائمّه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- رخصت نقل حديث ايشان (به معنى) تا آنجا كه اخلال به مقصود نكند رسيده است، مى توان استنباط كرد كه تفسير را تا جايى كه ممكن است بايد تعميم داد و شامل ساخت، زيرا تعارضى كه در اخبار گمان مى رود به همين وسيله رفع مى شود. از آنرو كه نظر اهل معرفت در علوم به حقايق

______________________________

(1) بحار صد جلدى، ج 2: 68.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 210

كليّه است نه به افراد، و آنچه در اخبار از موارد تخصيص رسيده است براى رعايت افهام قاصر است كه مأنوس شوند، زيرا كلام ايشان مناسب با مقدار عقول نارس است. به همين جهت حضرت صادق عليه السلام آيه اى را كه در باره صله رحم آل محمّد (ص) نازل شده براى صله هر رحمى تعميم داد و پس از آن فرمود: از آنها مباشيد كه درباره چيزى گويند در مورد امر واحدى است. اين خبر نهى صريح دارد از تخصيص، چه رسد به اذن در تعميم، و اين همان مقصود از تأويل است.

تا آنجا كه گويد:

آنكه گمان برد كه قرآن همين ظاهر ترجمه است، از حدّ معرفت خود خبر داده است، در صورتى كه در قرآن و سنّت دلالت هايى هست بر اينكه در معانى قرآن براى ارباب فهم ميدانى وسيع هست، قوله تعالى:

أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها.

و قوله تعالى:

وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ.

و قوله تعالى:

ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ.

و قوله تعالى:

لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ.

و همچنين اخبار بسيار در اين مورد از آن جمله در «كافى»:

امام صادق (ع) فرمود: هيچ امرى نيست كه دو نفر در آن

اختلاف داشته باشند مگر آنكه براى آن اصلى در كتاب خداوند هست، امّا عقول رجال به آن نمى رسد.

امام صادق (ع) فرمود: هيچ چيز نيست مگر آنكه درباره آن، كتاب يا سنت هست.

از امام موسى (ع) پرسيدند: هر چيزى در كتاب خدا و سنت پيغمبرش هست يا شما در باره آن مى گوييد؟ فرمود: بلكه هر چيزى در كتاب خدا و سنت پيغمبرش هست.

مراد امام (ع) آن بود كه هر چه ما مى گوييم از پيغمبر (ص) است. و معلوم است كه بعضى از اين استدلالات خالى از مسامحه نيست.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 211

منشأ خطا در تفسير

مى توان گفت كه خطا در تفسير دو منشأ دارد:

منشأ اول: اخلال به شرايط تفسير در اثر عدم علم به كل يا بعضى از مقدّمات آن، مانند لغت يا اسلوب و يا مأثورات و امثال آنها.

منشأ دوم: آنكه داراى مقدّمات علمى براى تفسير باشد، امّا در اثر داشتن اعتقاد يا غرض خاص قبلى بخواهد عالما عامدا قرآن را بر وفق آن اعتقاد يا غرض تفسير كند، و آن نيز داراى دو صورت است:

صورت اول، آنكه معنايى كه مراد مفسّر است في نفسه صحيح باشد، امّا آيه قرآن دلالتى بر آن نداشته باشد، و بنابر اين خطا در استدلال باشد (نه مدلول). و اين صورت منطبق است بر بسيارى از تفاسير واعظان و صوفيان كه قرآن را به معانى صحيحه تفسير مى كنند، كه آن معانى مراد از آن آيات نيست. چنانچه «عبد الرّحمن سلمى» در تفسير قوله تعالى: «وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ وَ لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ

أَشَدَّ تَثْبِيتاً» «1» (النّساء: 66) گويد:

اقتلوا انفسكم بمخالفة هواها، او اخرجوا حبّ الدّنيا من قلوبكم.

يا مانند قول «سهل بن عبد اللّه شوشترى» در تفسير قوله تعالى: «وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمِينَ» (البقرة: 35)، كه مى گويد:

خداوند در حقيقت اراده معنى اكل نكرده، بلكه مرادش نهى است از مساكنة و انس همّت با غير خودش.

صورت دوّم، آنكه معنايى كه مراد مفسّر است في نفسه خطا و باطل باشد امّا وى قرآن را حمل بر آن معنى باطل، كه دلالتى بر آن ندارد، كند. در اينجا خطا هم در استدلال است و هم در مدلول (مورد ادّعاى مفسّر). و اين صورت منطبق است بر برخى از تفاسير متصوفه، باطنيّة، ظاهريّه، حشويه، زنادقه، و امثال آنها، و اين صورت خود بر دو قسم است:

______________________________

(1) يعنى اگر ما برايشان واجب مى كرديم كه خود را بكشيد يا از خانه هاتان بيرون رويد انجام نمى دادند مگر اندكى از ايشان، و اگر انجام مى دادند آنچه را به ايشان سفارش شده بود براى ايشان بهتر بود و استوارتر.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 212

قسم اول، كه گستاخانه ترين و باطلترين نوع تفسير به رأى است، آن است كه لفظ قرآن را به معناى باطلى برگردانند كه آن لفظ يا تركيب هيچ دلالتى بر آن نداشته باشد، مانند قول «محى الدين بن عربى» در تفسير قوله تعالى «وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلًا» (المزمل: 8) كه گويد: «و اذكر اسم ربّك الّذى هو انت اى اعرف نفسك، و اذكرها و لا تنساها، و اجتهد لتحصيل كمالها بعد معرفة حقيقتها» «1» تا با عقيده او در وحدت وجود سازگار گردد.

و مانند تفاسير باطنيان در مفردات

قرآن، كه گويند: مقصود از صلوة، نبى است، و از صوم، على است، و امثال آنها، كه معناى آنها خلع وضعى متداول از الفاظ و تراكيب است و ساختن معانى دلخواه براى مفردات و تراكيب، و رفض قواعد لسان، و بدتر از آن تأويلات گوناگون براى آيه واحد در دفعات و موارد مختلف. اينان در حقيقت ارتباط ميان لفظ و معنى را تابع رأى و غرض خود قرار داده، پاى بند قواعد جاريه در لغت و اسلوب نمى باشند.

قسم دوم، آنكه با چاره جويى لفظ قرآن را به معنايى برگردانند كه غرض ايشان باشد نه مراد اللّه، هر چند در اين راه تكلّف و خلاف قواعد لسانى به كار برند، امّا به سر حدّ خلع لفظ از معنى نرسد، بلكه لفظ احتمال مراد مفسّر را بدهد اما مراد اللّه نباشد، مانند حمل مشترك بر يكى از معانى آن بدون قرينه و حتى با قرينه صارفه، همچون حمل «أُمَّةٍ» در آيه: «إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ» (الزخرف: 22) بر جماعت؛ در صورتى كه در اينجا به معنى طريقه مسلوكه در دين است، به دليل مؤخّر آيه كه «وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ».

و مانند آنكه لفظ موضوع باشد براى يك معنى امّا در آيه معنى وضعى آن مراد نباشد، بلكه معنى مجازى يا منقول آن مراد باشد و با وجود قرينه، مفسّر عمدا آن را به معنى وضعى تفسير كند تا با غرضش موافق گردد، مثل لفظ «مبصرة» در قوله تعالى: «وَ آتَيْنا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً» (الاسراء: 85) اگر آن را به معنى ابصار العين تفسير كند كه حال براى ناقه باشد؛ در صورتى كه

مراد از آن آية واضحه است. يا اگر در قوله

______________________________

(1) تفسير منسوب به او. هر چند بعضى آن تفسير را به كاشانى منسوب مى كنند، اما با ديدن صدها امثال آن در «فصوص» و «فتوحات»، تبرئه او مقبول نخواهد بود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 213

تعالى: «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» (طه: 5)، «استوى» را به معنى استعلاء حسّى بگيرد، در صورتى كه به معنى استيلاء معنوى است. و هم چنين بر عكس، در جايى كه بايد لفظ را به معنى حقيقى بگيرد، مفسّر، عمدا و غرضا، آن را به معنى مجازى بگيرد، مانند آنكه «صلوة» را در قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ»، به معناى نماز كه معناى منقول آن است بگيرد، در صورتى كه در اين مورد به معنى اصلى خود يعنى «دعا» آمده است.

درباره تفسير به رأى مجاز، «بغوى» و «كواشى» و جز ايشان سخنى دارند كه مفيد است؛ گويند:

تأويل، بر گرداندن آيه، موافق با ما قبل و ما بعدش كه آيه احتمال آن را بدهد و مخالف با كتاب و سنت نباشد، به طريق استنباط، براى علماى تفسير ناروا نيست. مانند قوله تعالى: «انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا» يعنى بسيج شويد چه سبك چه سنگين. اگر گويند چه پير، چه جوان، چه غنى، چه فقير، چه با نشاط، چه كسل، چه بيمار، چه سالم؛ همه اينها جايز است و آيه احتمال آنها را مى دهد.

بايد دانست عناوين مفهوم بودن، تفسير به رأى، ظهر و بطن، محكم و متشابه، و مكاتب تفسير، همه درهم متداخل و مبيّن همديگرند و فهم هر يكى مكمل فهم ديگرى است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 215

بخش نهم محكم و متشابه

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 217

مِنْهُ

آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ در فصول سابق گفتيم و دانستيم كه بطور كلى همه قرآن قابل فهم است، و هيچ آيه اى در قرآن نيست كه بطور نهايى نامفهوم بماند. «1»

و نيز دانستيم كه بخشى از قرآن براى بخشى از مردم به مجرّد خواندن قابل فهم نيست، بلكه سؤال و تحقيق و فحص براى فهمش لازم است. بنابر اين بخشى از قرآن را بدون رجوع به مصادر فهم قرآن و اهلش نمى توان فهميد. در قرآن مجيد به اين مطلب مهمّ تصريح شده و آيات قرآن به محكم و متشابه تقسيم گرديده است، قال اللّه تعالى:

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ. «2»

(آل عمران: 7) او (خداوند) كسى است كه كتاب را بر تو فرو فرستاد. از آيات آن برخى «محكمات» اند كه آنها اصل و اساس كتاب هستند و برخى «متشابهات» اند. امّا كسانى كه در دل هايشان تيرگى است، در طلب فتنه و تأويل، از آن آيات كه متشابه است پيروى مى كنند، حال آنكه تأويل آن (آيات متشابه) را جز خدا و راسخان در علم نمى دانند، هم آنان كه مى گويند به آن ايمان آورديم، همه (آيات محكم و متشابه) از نزد خداست.

و جز خردمندان متذكّر نمى شوند.

اينك به عنوان مقدمه مى گوييم: لفظ، قالب معنى است و براى آن ساخته شده تا مفاهيمى را كه انسان در ذهن خود دريافت

مى كند در اين قالب به ديگران

______________________________

(1) براى تأييد مطلب اضافه بر ادله سابق الذكر اين حديث نيز ياد مى شود كه فصل الخطاب است: محاسن، باسناده عن ابى لبيد البحرانى، عن ابى جعفر عليه السلام، قال:

فمن زعم انّ كتاب اللّه مبهم فقد هلك و اهلك.

هر كس گمان كند كه كتاب خداوند مبهم است هر آينه هم هلاك شده و ديگران را هم هلاك كرده.

(2) سبب نزول آيه به روايت اصح آن است كه چون نصاراى نجران به حضور پيغمبر اكرم آمدند، گفتند: مگر عيسى عليه السلام، روح اللّه و كلمه او نيست؟ و قصدشان قوله تعالى بود كه: «وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ» (النساء: 171). پيغمبر فرمود: بلى. ايشان گفتند: ما را بس است. و غرضشان تصحيح عقيده تثليث بود. در صورتى كه تأويلى ناروا به كار مى بردند، زيرا محكمات قرآن، مانند قوله تعالى: «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (آل عمران: 59)، و قوله تعالى: «إِنْ هُوَ إِلَّا عَبْدٌ أَنْعَمْنا عَلَيْهِ» (الزخرف: 59).

عقيده تثليث را ابطال مى كنند. و در آيه مذكور: «ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ»، اى تحريفه على ما يريدون است. و ندانستند يا نخواستند بدانند كه اضافه روح به «اللّه» اضافه تشريفى است مانند بيت اللّه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 218

القاء و تفهيم نمايد. و چون معانى و مفاهيم حاصله در ذهن انسان تقريبا بى نهايت است و روز به روز در اثر تكامل فرهنگى بشر مفاهيم بيشتر و جديدترى يافت مى شود كه نيازمند قالب و معادلى از الفاظند، و از طرف ديگر الفاظ محدود و پايان پذير است، ناچار بايد گاهى لفظ واحد را در معانى

گوناگون به كار برند. مانند لفظ «شير» براى شير خوردنى و شير نيستان و شير آب، كه اصطلاحا آنها را مشترك لفظى گويند. گاهى يك لفظ براى قدر مشترك ميان چند معنى به كار مى رود، مانند «امر» در قدر مشترك مطلق طلب ميان وجوب و ندب، و آن را مشترك معنوى گويند. گاهى هم در اثر يك نوع علاقه و مشابهت، لفظ را از معنى موضوع له حقيقى خود خارج كرده و براى مفهوم ديگر بطور مجاز بكار مى برند، مانند «شير شدن» به معنى چيره شدن. راه گسترش اين گونه استعمالات مجازى با وجود شرايطش هميشه باز است، و به كار بردن مجاز، چون متوقف بر سماع نيست، مهمترين وسيله براى تسهيل در القاء و تفهيم مراد است، آنجا كه لفظى براى آن وضع نشده باشد.

توضيح:

تفصيلات تعريف و شرايط مشترك و مجاز و منقول، كه همه وسايلى براى به كار بردن الفاظى كمتر به ازاء معانى بيشتر است، در عهده علوم بيان و اصول فقه است.

در اينجا به مختصرى براى ورود در مطلب اكتفا كرديم، تا به نمونه اى از الزامات لغوى و اسلوبى كه ناچار كلام را متشابه مى سازند و مخصوص همه زبانها هستند، نه تنها زبان عربى، آشنا شويم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 219

همانطور كه قبلا يادآور شديم، پيغمبر اسلام براى تفهيم قوم خود در تبليغ احكام روش تازه اى اختراع نكرد، امكان هم نداشت تا براى تفهيم روش تازه اى اختراع كند، و نيز لزومى هم نداشته است. بلكه براى تفهيم قوم همان مفردات و تركيبات مورد استعمال زبان عربى را در اسلوب متداول به كار برده است، امّا در اوج فصاحت و بلاغت. و

نيز كلام خداوند با همان لغات و تركيبات و اسلوب بر او نازل شده، امّا در حدّ اعجاز و تحدّى، تا در درجه اوّل قوم عرب آن را بفهمند، و بعد اقوام ديگر بوسيله ايشان و زبان ايشان؛ قال اللّه تعالى:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ. (ابراهيم: 4) بنابر اين وجود متشابهات در قرآن امرى است الزامى و اجتناب ناپذير، ناشى از الزامات لغوى، يعنى كمبود و نارسايى الفاظ موجود و متداول در برابر فراوانى و گسترش معانى.

از ميان عللى كه براى وجود متشابهات در قرآن ياد كرده اند اين علّت، يعنى الزامات لغوى و اسلوبى، صحيحتر است. علل ديگر هم ياد كرده اند كه دو تا از آنها را كه اقر بند ياد مى كنيم:

اول، آنكه براى تمحيص قلوب است در تسليم و قبول، اما اين تعليل بايسر و سهولت اسلام سازگار نيست.

دوّم، آنكه براى بعث ذهن بر بحث و تدبّر است، زيرا در استعمال لفظ واحد در صور مختلف، ذهن انسان براى دريافت وجوه مشترك انتزاعى ورزيده مى شود، كه خود از مهمّات تكامل انديشه انسانى است. اما اين توجيه به علّت بعد از وقوع اشبه است.

تعريف محكم و متشابه

تعريف لغوى محكم:

حاكمت و حكمت و احكمت، يعنى ردّ و منع كردم. حكمة اللّجام (محرّكة) همان است كه رهوار را از سركشى باز مى دارد. در حديث آمده: «احكم اليتيم كما تحكم ولدك»، يعنى منع كن يتيم را از فساد همچنانكه فرزند خود را منع مى كنى.

حاكم كسى است كه ظالم را از ظلم باز مى دارد. «احكموا سفهاءكم» يعنى سفيهان

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 220

خود را از سفاهت باز داريد. بناء محكم يعنى وثيق و استوار. حكمت انسان را از آنچه روا

نيست باز مى دارد.

تعريف لغوى متشابه:

شبه به كسر اوّل و شبه (محرّكة) و شبيه، مماثل بودن دو چيز است در كيفيت، مانند رنگ و طعم. و شبهه آن است كه ميان دو چيز بواسطه شدّت شباهت به دشوارى امتياز داده شود، و قوله تعالى: «إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَيْنا» (البقرة: 70) از همين باب است، و هم چنين فرموده امير مؤمنان عليه السلام: «انّما سمّيّت الشّبهة شبهة لانّها تشبّه الحقّ».

در «اساس» گويد:

تشابه الشّيئان، و اشتبها و شبّهته به و شبّهته ايّاه، و اشبهت الامر و تشابهت اشبهت لاشباه بعضها بعضا، و ايّاك و المشتبهات من الامور مشكلاتها.

تعريفات اصطلاحى:

اشاره

و آن چند قسم است:

اوّل- اصطلاحات فقهى: در اصطلاح فقهى، محكم مقابل منسوخ است، بنابراين مراد از آن حكمى است شرعى كه نسخى بر آن وارد نشده باشد.

دوّم- اصطلاحات تفسيرى، كه اقوال مهمّه را ذيلا درباره آن ياد مى كنم:

1- محكم آن است كه احتمال يك وجه بيشتر ندهد، و متشابه آن است كه احتمال وجوه متعدده بدهد، و اين قول منسوب به «ابن عبّاس» است.

2- محكم آن است كه مستقل به نفس باشد، و متشابه آن است كه محتاج به بيان باشد، و اين تفسير منسوب به «احمد» است.

3- شيخ طبرسى گويد:

محكم آن است كه از ظاهر آن مراد دانسته شود، بى آنكه قرينه اى در كار باشد يا دلالتى از خارج بر آن وارد شود، به جهت وضوحى كه دارد، مانند قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً» (يونس: 44). و متشابه آن است كه به ظاهر آن مراد دانسته نشود، مگر آنكه قرينه اى به آن پيوسته گردد، مانند قوله تعالى: «وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ» (الجاثية: 23)، يا قوله تعالى: «ثُمَّ اسْتَوى

إِلَى السَّماءِ» (البقرة: 29).

4- «ابن شهر آشوب»، در «متشابهات القرآن» گويد:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 221

متشابه آن است كه به ظاهر آن مراد دانسته نشود، مگر آنكه قرينه اى به آن پيوسته گردد تا مراد از آن دانسته شده و از حالت احتمال و التباس خارج گردد.

5- «آلوسى» گويد:

محكمات صفت آيات است، يعنى آيات واضحة المعنى، ظاهرة الدّلالة، محكمة العبارة، محفوظ از احتمال و اشتباه و نسخ. و متشابه آن است كه احتمال معانى متشابه بدهد كه تمييز ميان آنها كه كداميك مراد است ممكن نباشد؛ و اين ابهام و ناروشنى گاهى بواسطه اشتراك است، گاهى اجمال، و گاهى افاده تشبيه در صفات.

6- تعريفى كه «راغب» گفته اوفى است. وى گويد:

قرآن با ملاحظه ابعاضش (آيات) نسبت به همديگر سه قسم است:

اول، محكم على الاطلاق؛ دوّم، متشابه على الاطلاق؛ سوّم، محكم از وجهى و متشابه از وجه ديگر.

و متشابه على الاطلاق بر سه وجه است:

اوّل، متشابه از جهت لفظ فقط؛ دوّم، متشابه از جهت معنى فقط؛ سوم، متشابه از جهت لفظ و معنى معا.

امّا متشابه از جهت لفظ فقط بر دو قسم است:

اوّل، آنكه رجوع به الفاظ مفرده مى شود؛ دوّم، آنكه به كلام مركب راجع است.

اما آنكه رجوع به الفاظ مفرده مى شود، دو قسم است:

اوّل، از جهت غرابت، مانند «ابّ» در قوله تعالى: «وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا» (عبس: 31).

دوم، از جهت اشتراك، مانند لفظ «يمين» در قوله تعالى: «فَراغَ عَلَيْهِمْ ضَرْباً بِالْيَمِينِ» (الصافات: 93) كه مشترك است ميان سه معنى: اول دست راست، مانند ضاربا بيمينه لا بشماله؛ دوّم قوّت و شدّت، لانّ اليمين اقوى من الشمّال؛ سوّم سوگند اى ضاربا بسبب اليمين التّى حلّفها.

امّا آنكه به كلام

مركب راجع مى شود سه قسم است:

اوّل، ايجاز و اختصار، مانند قوله تعالى:

وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلَّا تَعْدِلُوا فَواحِدَةً. «1» (النّساء: 3) و سبب آن بود كه بواسطه ترس از ازدواج با يتيمان كه مبادا بر ايشان ظلم شود، زنا را آسان مى گرفتند؛ و اين آيه نازل شد تا زنا را آسان نگيرند و در پى ازدواج مشروع باشند.

دوم، از جهت بسط و اطناب، مانند اضافه «كاف» در قوله تعالى: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ.»

______________________________

(1) اگر بيم كرديد كه درباره يتيمان (اگر با ايشان ازدواج كرديد) عدالت نكنيد با غير ايشان ازدواج كنيد آنچه براى شما گوار است، دو و سه و چهار. و اگر بيم داريد كه عدالت نكنيد، پس يكى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 222

سوم، از حيث نظم كلام، مانند قوله تعالى: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً قَيِّماً» (الكهف: 1) كه تقديرا چنين است:

الحمد للّه الّذى انزل على عبده الكتاب قيّما و لم يجعل له عوجا.

امّا متشابه از حيث معنى، مانند قوله تعالى: «ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ» كه ظاهرا افاده تشبيه مى كند.

امّا متشابه از حيث لفظ و معنى معا، بر پنج قسم است:

اوّل، از حيث كميّت، چون موارد عام و خاص، مانند قوله تعالى: «فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ» كه عام است، اگر احتمال تخصيص در آن برود.

دوّم، از حيث كيفيّت، مانند قوله تعالى: «فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ» كه آيا امر براى وجوب است يا ندب.

سوّم، از حيث زمان در مورد ناسخ و منسوخ، مانند قوله تعالى: «اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ» اگر منسوخ باشد به قوله تعالى:

«فَاتَّقُوا اللَّهَ مَا اسْتَطَعْتُمْ» (التغابن: 16).

چهارم، از حيث نوعى اجمال و ابهام براى كسى كه قبلا علّت تسميه را ندانسته باشد، مانند قوله تعالى: «إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ» «1» (التوبة: 37)، كه هر كس معنى «نسي ء» را كه از رسوم جاهليت است نداند، آيه براى او متشابه خواهد بود.

پنجم، از حيث شروط صحت و فساد، مانند الفاظ زكوة و صلوة و ديگر منقولات شرعى كه بيان آنها از شارع رسيده است و بدون بيان متشابه مى باشند.

آنگاه مى گويد: هيچ متشابهى از آنچه گفتيم خارج نيست.

و در آخر گويد:

جميع متشابهات با اقسام آن سه نوع اند:

اوّل: آنچه راهى به دانستن آن نيست، مانند وقت قيام ساعت.

دوّم: آنچه براى اهلش راه به دانستن آن هست، مانند كلمه «استوى» در «ثمّ استوى»، كه مراد از آن قهر و استيلا است نه استواى حسّى، و هر عالم به لسان عرب و قواعد آن در مورد مجاز و مشترك، آن را مى داند و براى او متشابه از تشابه خارج مى شود.

سوّم: آنچه مردّد ما بين دو امر است و علم آن مخصوص خداوند و راسخين در علم

______________________________

(1) نسى ء، مهموزا بر وزن كبير، نسىّ مشدّدا بر وزن قسىّ، و نسى مخففة بر وزن ضرب، كه قرائات در آن مختلف اند، عبارت از قرار دادى بود براى تغيير ماه هاى حرام در دوران جاهليت. مثلا با هم قرار مى دادند جنگ در ماه محرم حلال باشد و به جاى آن در ماه صفر حرام باشد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 223

است، مانند تفسير ظلم به شرك در قوله تعالى: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ» و همچنين علم به قسمى از بواطن قرآن.

توضيح:
اشاره

در قرآن مجيد، محكم و

متشابه بر آيات اطلاق شده نه بر مفردات، مگر آنكه آيه را از نظر اشتمالش بر مفرد متشابه، متشابه بناميم.

امّا محكم من وجه، و متشابه من وجه، تمام متشابهاتى است كه پس از رجوع به علما و راسخين در علم از تشابه خارج گردد، و در حكم محكمات اند. براى مزيد وضوح به جدول آتى رجوع شود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 224

[نمودار]

آيات قرآن محكم على الاطلاق محكم من وجه و متشابه من وجه متشابه على الاطلاق متشابه از حيث لفظ متشابه از حيث معنى و لفظ متشابه از حيث معنى آيات صفات راجع به مفردات راجع به تركيبات لغرابته لاشتراكه ابّ يمين كميت كيفيت زمان مكان و اسباب شروط عام و خاص وجوب و ندب ناسخ و منسوخ نسئ منقولات اختصار نظم بسط و ان خفتم قيّما ليس كمثله مجموع متشابهات با اقسام آن مالا سبيل للوقوف عليه مطلقا ما لا سبيل له الّا للراسخين ما للعلماء سبيل للوقوف عليه قيام الساعة بعضى از بطون قرآن استوى به معنى استولى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 225

توضيح:

گاهى همه قرآن به إحكام توصيف شده، على الاطلاق، زيرا همه آن محكم و متقن و هماهنگ است؛ قوله تعالى:

كِتابٌ أُحْكِمَتْ آياتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ. (هود: 2) و گاهى همه آن به متشابه توصيف شده، على الاطلاق، زيرا همه آن همانند است؛ قوله تعالى:

اللَّهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً. (الزمر: 23) اينجا تشابه به معنى همانندى در احكام و اتقان، و سلامت از تفاوت و تعارض است، قوله تعالى:

وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً. (النّساء: 82)

تعريفات متشابه در اخبار

اشاره

اينك مى پردازيم به تعريفاتى از متشابه كه از پيغمبر اكرم (ص) مستفاد مى شود «1»: شناخت قرآن(كمالى) 225 تعريفات متشابه در اخبار ..... ص : 225

ل- از «عايشه» منقول است كه پيغمبر (ص) پس از آنكه آيه: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ» را قرائت نمود، فرمود:

چون كسانى را ديديد كه در قرآن جدال مى كنند اينان كسانيند كه مراد خداوندند از «في قلوبهم زيغ». «2»

دوم- از همين طريق است:

فاذا رأيتم الّدين يتّبعون ما تشابه منه فاولئك الّذين سمّى اللّه فاحذروهم. «3»

تنبيه:

در روايت اوّل، بيانى براى اجمال روايت دوم هست، تا اگر متّبع متشابه شناخته نشود، با نشانه اى كه در روايت اول ياد شده، شناخته گردد.

______________________________

(1) رواياتى كه از ائمه معصومين (ع) روايت شده در حكم مرفوعه به پيغمبرند، و عدم ذكر كليه اسناد، آنها را در حكم مرسله قرار نمى دهد.

(2) تفسير ابن كثير، ج 2: 6.

(3) همان مأخذ، ج 2: 7.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 226

براى عمل اين گونه زائغين، چه در قرآن و چه در اخبار، به خصوص در آيات، به جدال در آنها تعبير شده، و مقصود همان تعمّل و تلاشى است كه اين دسته براى موافق ساختن آيات قرآن با اغراض خود به كار مى برند؛ زيرا صرف معانى تبادرى و ظاهرى و موافق عقل و سنّت و قرآن، بدون تعمّل و تعسّف ممكن نيست.

توضيح:

صرف الفاظ قرآن از معنى ظاهرى تبادرى به معنى مجازى با قرينه، در حكم صرف از ظاهر نيست.

سوم- از «ابو امامه» از پيغمبر اكرم منقول است كه در آن باره فرمود: «هم الخوارج». و اينان نخستين تأويل كنندگان و متّبعين متشابه بودند، كه پس از جنگ حنين در وقت تقسيم غنايم گمان مى كردند پيغمبر (ص) به عدالت رفتار نكرده است، و گوينده ايشان «ذو الخويصره» به پيغمبر گفت: عدالت كن، زيرا عدالت نكرده اى! پيغمبر (ص) فرمود:

بتحقيق تو خائب و خاسرى. اگر من عدالت نكنم كى عدالت مى كند؟ آيا خدا مرا بر اهل زمين امين ساخته و شما امين نمى دانيد؟

تا آنجا كه فرمود:

او را رها كنيد. از نسل و نتيجه اين، قومى بيرون آيد كه هر يك از شما نماز خود را پيش نمازش حقير شمارد و قرائتش را پيش

قرائتش؛ از دين بيرون جهند همچنانكه تير از كمان بجهد. هر گاه ايشان را ملاقات كرديد ايشان را بكشيد. «1»

در نزد «ابن عباس» سخن از خوارج بود. وى گفت: به محكم قرآن ايمان دارند و در متشابه آن هلاك ميشوند. آنگاه خواند: «و ما يعلم تأويله الّا اللّه ...».

چهارم- در تفسير «عيّاشى» به نقل از «عبد اللّه بن سنان» است كه از ابا عبد اللّه عليه السلام درباره فرق قرآن و فرقان سؤال كردم. حضرت فرمود:

قرآن همه كتاب است و فرقان محكمى است كه به آن عمل مى شود، و هر محكمى فرقان است. «2»

پنجم- و باسناده عن ابى بصير، قال: سمعت ابا عبد اللّه عليه السلام يقول:

قرآن محكم و متشابه دارد. اما محكم به آن ايمان داريم و به آن عمل مى كنيم و به آن اعتقاد داريم؛ اما متشابه به آن ايمان داريم ولى به آن عمل نمى كنيم. «3»

______________________________

(1)- تفسير ابن كثير.

(2) بحار صد جلدى، ج 92: 15.

(3) همان مأخذ، ج 92: 373.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 227

تنبيه:

مقصود امام (ع)، متشابه قبل از ردّ بر محكم است.

ششم- تفسير على بن ابراهيم محمّد بن احمد بن ثابت است:

عن الحسن بن محمّد بن سماعة، عن وهب بن جعفر، عن ابى بصير، عن ابى عبد اللّه عليه السلام قال سمعته يقول:

انّ القرآن زاجر و آمر يأمرنا بالجنّة و يزجرنا عن النّار، و فيه محكم و متشابه، فامّا المحكم فيؤمن به و يعمل به و يدين به «1»، و امّا المتشابه فيؤمن به و لا يعمل به؛ و هو قول اللّه: «فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ». و الرّاسخون في العلم آل محمّد (ص). «2»

هفتم- تفسير

عيّاشى است:

سئل ابو عبد اللّه عليه السلام عن المحكم و المتشابه، قال: «المحكم ما نعمل به و المتشابه ما اشتبه على جاهله». «3»

يعنى متشابه آن است كه بر جاهلش مشتبه است؛ و اين بهترين دليل است كه متشابهى كه هميشه متشابه باقى بماند در قرآن وجود ندارد، مگر براى جاهل به آن كه نداند چگونه آن را از تشابه خارج كند، يا به علم لازم يا به رجوع به عالمان فن.

هشتم- در تفسير عياشى است:

عن ابى بصير، عن ابى عبد اللّه عليه السلام يقول: «انّ القرآن محكم و متشابه، فامّا المحكم فنؤمن به و نعمل به، و ندين به، و امّا المتشابه فنؤمن به و لا نعمل به؛ و هو قول اللّه: «فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْوِيلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» و الرّاسخون هم آل محمّد. «3»

______________________________

(1) ظاهرا «يؤمن» و «يعمل» به صيغه غايب مجهول، از سهو كاتب يا چاپ است، و بايد با نون به صيغه مع الغير باشد، به دو دليل: اول آنكه در همه نظاير به صيغه مع الغير آمده است. دوم آنكه اگر به صيغه مجهول غايب باشد به معنى المحكم من شأنه ان يعمل به است. «يدين» هم بايد «يدان» باشد به صيغه مجهول غايب.

(2) بحار صد جلدى، ج 92: 18.

(3) همان مأخذ، ج 92: 382.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 228

نهم- در عيون الاخبار است:

ابى عن علىّ، عن أبيه، عن جون مولى الرّضا عليه السلام، قال: «من ردّ متشابه القرآن الى محكمه هدى الى صراط مستقيم». ثم قال: «انّ في اخبارنا متشابها كمتشابه القرآن و محكم

كمحكم القرآن، فردّوا متشابهها الى محكمها، و لا تتّبعوا متشابهها دون محكمها فتضلّوا».

كسى كه متشابه قرآن را بر محكم قرآن عرضه كند به صراط مستقيم هدايت شده.

بدرستى كه در اخبار ما تشابهى همچون متشابه قرآن و محكم بمانند محكم قرآن وجود دارد. متشابه اخبار را بر محكم آنها عرضه كنيد و بدون عرضه بر محكم پيروى از متشابه نكنيد كه گمراه خواهيد شد.

دهم- در ضمن حديث أمير المؤمنين (ع) به نقل از «نعمانى» است كه:

آنگاه از أمير مؤمنان از تفسير محكم و متشابه از كتاب خداوند پرسيدند كه «هو الّذي انزل عليك الكتاب ...»

فرمود: اين است و جز اين نيست كه مردم در متشابه هلاك شدند زيرا به معناى آن واقف نشدند و حقيقت آن را ندانستند و پيش خود براى آن تأويلاتى ساختند كه خود را از مراجعه و سؤال اوصيا بى نياز سازند، و قول پيغمبر را پس پشت انداختند.

و محكم از اقسامى كه ياد كردم آن است كه تأويل آن در تنزيل آن است، از حلال كردن آنچه خدا حلال كرده و حرام كردن آنچه خدا حرام كرده، از خوردنى ها و نوشيدنى ها و زناشويى ها.

تا آنجا كه از متشابه قرآن پرسيدند. فرمود: اما متشابه در قرآن آن است كه از لفظ تنزيل انحراف دارد، لفظا متفق امّا معنا مختلف است، مانند قوله تعالى: «فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ»؛ گمراه كردن را به خودش نسبت داده، و در اينجا گمراهى ايشان از راه بهشت مقصود است در اثر افعال خودشان. در جاى ديگر ضلالت را به كفار نسبت داده و در جاى ديگر به اصنام. «1»

يازدهم- در تفسير عياشى است:

عن ابى محمّد الهمداني، عن رجل، عن

ابى عبد اللّه عليه السلام، قال سألته عن الناسخ و المنسوخ، و المحكم و المتشابه، قال: «الناسخ الثّابت، و المنسوخ ما مضى، و المحكم ما يعمل به، و المتشابه الّذى يشبه بعضه بعضا». «2»

______________________________

(1) بحار صد جلدى، ج 93: 12.

(2)- همان مأخذ، ج 92: 383.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 229

توضيح:

در حديث سوّم، يكى از مهمترين مصاديق زائغين و متّبعين متشابه كه خوارج اند ياد شده است. در حديث چهارم و پنجم و ششم و هشتم و يازدهم، محكم چنين تعريف شده كه به آن عمل مى شود و متشابه به اينكه عمل به آن نمى شود. و مقصود از عمل كردن، وضوح محكم، و از عمل نكردن، عدم وضوح متشابه است؛ چنانچه در روايت دهم اين مطلب تأييد شده، و مقصود امام درباره محكم كه «تأويله في تنزيله» وضوح آن است كه احتياجى به سؤال و رجوع ندارد. و هم چنين در تعريف متشابه كه فرموده: «متحد اللفظ، مختلف المعنى»، مراد عدم وضوح آن است.

در حديث نهم، كه امام امر مى كند به ردّ محكم بر متشابه، دلالت است بر اينكه تشابه امرى است اضافى. اگر آيه اى قبل از فحص و ردّ بر محكمات و رجوع به راسخين متشابه باشد، پس از فحص و ردّ و رجوع، از تشابه خارج مى گردد، همچنانكه در حديث هفتم تأييد شده كه فرمايد: «المتشابه ما اشتبه على جاهله»، كه مفهومش آن است كه: لا يشتبه على عالمه. چنانچه «ابن تيميه» گويد: «اذا اشتبه على الضّعيف لا يشتبه على الرّاسخ» «1».

تنبيه:

بعضى گمان كرده اند كه مقصود از متشابهات، حروف فواتح سور است، مانند «الم» و «طه» و همان ها هستند كه: «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» درباره آنها صادق است. اما اين گمان مردود است به دو وجه:

اوّل، آنكه مورد و مصداق اتّباع متشابه در ابتغاء تأويل، اعم از فواتح سور است.

دوم، آنكه به طور قطع، فواتح سور در عصر وحى براى مسلمانان متشابه و نامفهوم نبوده است، و

استماع آن نه در موافقان ايجاد شگفتى كرده و نه در معاندان اعتراضى برانگيخته است، و گرنه خبر آن به ما مى رسيد. همه قرآن بالمآل قابل فهم است، فواتح سور هم از اجزاى قرآن است، و در جاى خود به تفصيل گفته خواهد شد.

______________________________

(1) مقدمه او بر تفسير.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 230

تبصره:

آنان كه گمان كرده اند مراد از تأويل متشابه، دانستن حقيقت شي ء است، و بنابراين مثلا آيه محكم «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ» (انبياء: 30) را به علّت ندانستن حقيقت آب، متشابه مى شمارند سخت در اشتباهند. زيرا مراد از متشابه مواردى است كه مفهوم تركيبى آيات، اعمّ از انشائى و خبرى، واضح الدّلاله نباشد، هر چند آيه مشتمل بر مفردى باشد كه كسى حقيقت آن را نداند. در اينجا مراد از آيه واضح است، كه هر چيز زنده اى از آب است، هر چند حقيقت تركيبى آب و صور ما قبل آن نامعلوم باشد.

اما بايد دانست كه اين مطلب، در عين صحّت مانع از آن نيست كه زائغين دامنه ابتغاء تأويل را تا به آنجا بكشانند كه مدّعى دانستن حقايق اشياء باشند؛ به طور مثال گوييم:

در آيه «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» (طه: 5)، تشابه تنها از ناحيه لفظ استوى نيست، كه مشترك است، بلكه تشابه از ظاهر مفهوم حاصله از تركيب و اسلوب است، كه شامل لفظ استوى است. تركيب آيه، قبل از انحلال تشابه، خبر از وقوعى مى دهد كه مخالف عقل و تنزيه است «1»، و چون لفظ استوى مشترك است ميان استواء حسى و استيلاء معنوى، چنانچه شاعر گفته است:

قد استوى البشر على العراق بغير حرب و دم مهراق هم به استناد

قرينه و هم محكمات تنزيهى، مانند قوله تعالى: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ»، معلوم مى شود كه از بين معانى مشترك (يا حقيقت و يا مجاز) در اينجا مراد از استوى، استيلاء و استعلاء معنوى است، نه استواء حسى و استقرار بر سطح. ديگر آنكه مراد از استعلاء معنوى همان مفهوم مدرك به ادراك ما در حدود امكان ما مى باشد، نه حقيقت استعلاء و استعلاء بر كاينات، كه بيرون از مدارك ما است. بنابراين تلاش براى فهم حقايق اشياء يا احوالى كه آيه مشتمل بر آن است از باب فهم قرآن نيست، تا اگر دانسته نشود مفهوم بودن قرآن را مخدوش سازد؛ و بر فرض آنكه در موردى از موارد، حقيقت شئ نامبرده در قرآن قابل فهم باشد، به عنوان جزء متمّم يا مقوّم فهم قرآن مأمور-

______________________________

(1) مالكى گفته است: الكيف غير معقول، و الاستواء غير مجهول، و الايمان واجب و السؤال عنه بدعة.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 231

به نيست، هر چند به عنوان مطلق درك حقايق مأمور به باشد.

قرآن براى تفهيم حقايق اشياء نازل نشده، بلكه براى تفهيم روابط انسان با جهان و خالق جهان نازل شده است. اگر در قرآن هزاران مورد امر به تفكّر در خلقت جهان و شناخت آن شده باشد، دليل آن نيست كه نفس حقايق اشياء در قرآن بيان شده باشد، زيرا اگر بيان شده بود، تفكر، تحصيل حاصل بود و براى درك آنها حركت عقل از مبانى به مقاصد لازم نبود. از قرآن مى توان استنباط كرد كه مثلا دانستن فرمول بمب اتم و نيز توانايى بر ساختن آن بر مسلمانان واجب كفايى است، به دليل قوله تعالى: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ

مِنْ قُوَّةٍ»، از باب وجوب ما لا يتمّ الواجب الّا به؛ اما هرگز عين آن فرمول را در قرآن نخواهيم يافت. اگر بنا باشد حقايق اشياء از قرآن كشف شود، قرآن خود اعلام مى كرد، و آنجا كه در روايات سخن از آن رفته كه حكم هر چيزى در قرآن هست، مقصود احكام مربوط به شريعت است نه تاريخ تولد حضرت نوح مثلا. و متداول در اساليب همه زبان ها چنان است كه متعلق لفظ كل و همه را به علت وجود قراين حذف مى كنند. مثلا وقتى سخن از قانون مى رود يكى به ديگرى مى گويد: اين قانون واجد همه مطالب است و مقصودش از همه مطالب آن مطالبى است كه مربوط به آن قانون و در شأن قانون است. و وقتى سخن از سفر اصفهان است، مسافر به دوستانش مى گويد: در اين سفر همه جا را ديدم، يعنى همه جاى اصفهان را، بلكه همه جاهاى ديدنى آن را، نه همه جاى آن را كه قابل امكان نيست.

مراد از كتاب مبين كه «لا رطب و لا يابس الّا في كتاب مبين»، لوح محفوظ است نه قرآن. اما متأسفانه برخى جاهلان و مغرضان به عنوان عظمت قرآن و يا ايجاد نقطه ضعف در آن مى گويند همه چيز از قرآن به دست مى آيد و نقطه ضعف هولناكى در اين باره ايجاد مى كنند كه ما مفصلا در بخش مكاتب تفسير درباره آن سخن خواهيم گفت.

اينك كه محكم و متشابه تا اندازه اى شناخته شد مى پردازيم به بيان مقاصد آيه مباركه «هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ».

امّ، مفرد آمده تا معلوم شود كه همه محكمات به صورت جمعى امّ الكتابند، هر چند گاهى يكى از محكمات

به تنهايى مى تواند مرجع ردّ متشابه باشد، مانند آيه ناسخ محكم كه مرجع منسوخ متشابه است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 232

امّا مرجعيّت همه محكمات به نام «ام الكتاب»، نشانه وحدت موضوعى قرآن است. در اين صورت براى فهم متشابه، و حتى فهم محكم كه گاهى داراى تشابهى نسبى است، بايد فحص كامل در همه محكمات تا سر حدّ امكان به عمل آيد، تا وحدت و انسجام و هماهنگى همه اجزاى قرآن معلوم گردد.

مرحوم «علّامه طباطبايى» در «الميزان» گويد:

هر كس در آيات قرآن از اوّل تا آخر نظر كند مى بيند كه هيچ آيه اى نيست مگر آنكه در آن دلالتى است بر مدلولى، كه يا واحد است و شناسايى آن از كلام شك و ترديدى ندارد، و يا متكثّر و مردّد كه ضرورة يكى از آنها مراد اللّه است، و گرنه دلالت باطل مى شود. و اين معنى و مراد واحد با اصول مسلّمه قرآن كه مستنبط از محكمات است اجنبى نيست، مانند مسأله توحيد، بعثت انبياء، معاد و تشريع احكام و امثال آن، بلكه موافق و هماهنگ با آنها است. و عرضه بر همان اصول مسلّمه، مستلزم تشخيص معنى مراد از بين معانى متكثّر و محتمل است كه «القرآن يفسّر بعضه بعضا» اشاره به آن است.

و هم چنين حديث مروى از حضرت رضا عليه السلام كه ذيل شماره نهم ضبط كرديم.

تكمله:

بيان مرحوم علّامه از مهمّات مسائل تفسير است. مفسّر بايد در اثر ممارست و تكرارى كه حاصلش حضور ذهن در تشخيص كليّات معارف اسلام است، در پيش خود محكى داشته باشد تا هر جا ظاهر قرآن با آن سازگار نيست و متشابه است بتواند مراد را از

بين محتملات استنباط كند، و آن محك عبارت است از مفاد جمعى محكمات و مستنبط از هماهنگى همه آنها، و در اين صورت قوله «هنّ امّ الكتاب» براى تفهيم اين مهمّ در حدّ اعجاز است، يعنى همه محكمات قرآن با هماهنگى در مقاصد «امّ» و ريشه و مرجع كتاب اند.

اصل هر چيزى را «امّ» گويند، و هم چنين اصل، براى تربيت و اصلاح و به معنى مبدأ و فرد كامل هم مى آيد.

«امّ الكتاب» اصل كتاب است از نظر ريشه، و هم چنين مرجع براى فهم متشابهات، و هم افراد كامله از آيات است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 233

«امّ الكتاب» به معنى لوح محفوظ هم هست، كه اصل و خزانه علوم است.

«امّ القرى» مكّه است از حيث فرد كامل بودن يا منشأ «دحو الارض» بودن، و مجرّه «امّ النجوم» است از حيث اكبر و اكمل بودن در نظر قدما.

«فامّا الّذين في قلوبهم زيغ فيتّبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله.»

«الّزيغ هو الميل عن الاستقامة» و مراد آن است كه كار زائغ القلب، اتّباع متشابه است.

سياق آيه گويا است كه زائغ القلب براى رسيدن به مقاصد نارواى خود كه فتنه جويى در ابتغاء تأويل است، محكم را رها كرده و به متشابه مى چسبد، زيرا غرض نارواى او از اتّباع محكم حاصل نمى شود. ابتغاء الفتنه و ابتغاء التأويل، بيان علل و انگيزه متبّع متشابه است، كه ظاهرا مغايرند. و اتّباع متشابه گاهى براى فتنه جويى و گاهى براى تأويل نارواست، و در اين مورد در همين بخش مفصلتر سخن خواهيم گفت.

«ما تشابه» اگر چه عامّ و شامل همه متشابهات است، امّا از بررسى موارد معلوم مى شود كه زائغين بيشتر به

متشابهاتى روى مى آورند كه انحلال تشابه آنها براى همه آسان نباشد، تا بتوانند مايه گمراهى جهّال را فراهم سازند، مانند متشابهات صفات، نه تشابه لفظ «ابّ» كه هر چند غريب است امّا با مراجعه به كتاب لغت از تشابه خارج مى شود. بنابراين عام بودن «ما تشابه» از نظر تغليب است، نه شمول افرادى.

در اينجا بايد چند مطلب را بررسى كنيم:

مطلب اول- آيا ابتغاء تاويل به طور مطلق مذموم و ناروا است؟

براى ابتغاء تأويل وجوه زير را مى توان تصوير نمود:

وجه اول، آنكه هم نيّت در آن صحيح باشد هم طريق كه مستلزم اصابت است، و اين وجه مأمور به و مرغوب فيه است.

اگر گويند: چون تأويل در اينجا به معنى متاوّل و حقيقت مخبر عنه است كه جز خداوند و راسخ در علم كسى آن را نمى داند، پس مذموم است. گوييم: اگر تأويل هم به اين معنى باشد، چون يك وجه از وجوه ابتغاء رجوع به راسخين و اهل ذكر است، پس ممدوح است. و از اضرابى كه در سياق آيه هست، قوله تعالى: «وَ ما يَعْلَمُ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 234

تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» بخوبى معلوم مى شود كه ابتغاء تأويل زائغين از غير طريق و بدون رجوع به راسخين است.

وجه دوّم، آنكه نيّت صحيح باشد امّا از غير طريق ابتغاء كند و با وجود اين اصابت كند، كه اين وجه غير قانونى و منهىّ عنه است، چنانچه قبلا گذشت: «من فسّر القرآن برأيه فاصاب فقد أخطأ».

وجه سوّم، آنكه نيّت صحيح باشد اما نه از طريق، آنهم به غير اصابت، كه عملى منهىّ عنه و سفيهانه است.

وجه چهارم، آنكه نيّت باطل باشد و از

غير طريق ابتغاء كند كه بناچار اصابتى هم نخواهد بود، زيرا در اين مورد اصابت قابل تصور نيست چون زائغ القلب خود از اصابت گريزان است. و اين همان وجه است كه از ابتغاء تأويل در آيه مراد است، و بنابراين مذموم و نارواست.

مطلب دوّم- آيا مرجع ضمير در «تأويله» راجع است به كتاب، يا راجع است به اقرب المرجعين، كه متشابهات است؟ زيرا از خارج مى دانيم كه زائغ القلب دامنه تأويل ناروا را تا محكمات هم مى كشاند، و چون كتاب شامل محكمات هم هست مرجع بودن آن اولى است. امّا وجه دوّم اظهر است، زيرا اگر چه زائغين محكمات را هم تأويل مى كنند، اما در اينجا مراد بيان اتبّاع متشابهات و احوال آنها است.

مطلب سوّم- اينكه مراد از تأويل در آيه مباركه كدام يك از معانى تأويل است، كه مفصلا در بخش تعاريف ياد شده اند، و براى مزيد توضيح مستدرك آنها را ذيلا مى آوريم:

مستدركات استعمال لفظ تأويل در اخبار:

بحار، جلد 92، ص 96، تفسير عيّاشى، از جعفر بن محمد عليه السلام است كه:

قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله: «انّ منكم من يقاتل على تأويل القرآن كما قاتلت على تنزيله و هو علىّ بن أبى طالب» الخبر.

«ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه، جلد دوم، ص 277 گويد:

قد روى كثير من المحدّثين انّ النبىّ قال لأصحابه يوما: انّ منكم من يقاتل على تأويل القرآن كما قاتلت على تنزيله. فقال ابو بكر: انا يا رسول اللّه؟ فقال: لا. فقال عمر: انا يا رسول اللّه؟ فقال: لا، بل خاصف النّعل و اشار الى علىّ عليه السلام.-

اخرجه الثلاثة.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 235

در جلد سوم «اسد الغابة»،

ص 282، به نقل از «عبد الرحمن بن بشير» به اين عبارت نيز روايت شده است:

ليضربنّكم رجل على تأويل القرآن كما ضربتكم على تنزيله.

«ابن ابى الحديد»، گاهى به جاى اهل تأويل، اهل معانى استعمال كرده است، چنانچه در ص 164 جلد چهاردهم شرح نهج، در باب نزول ملئكه در بدر گويد:

و امّا اصحاب المعانى فانّهم لم يحملوا الكلام على ظاهره و لهم فى تأويله قول ليس هذا موضع ذكره.

اگر بخواهيم همه مستدركات استعمال لفظ تفسير و تأويل را، چه در احاديث و چه در قول علما و عامّه، بياوريم كارى دشوار و ما زاد بر احتياج است، و همين اندازه كه در بخش تعريفات و اين بخش ذكر شده براى مستند موارد مختلف كفايت مى كند.

مطلب را دنبال كنيم.

به نظر ما مراد از تأويل در اينجا بيان و تفسير است، و به همين معنى در عصر وحى و ازمنه قريب به آن مورد استعمال بوده است. از بين معانى محتمله لفظ قرآن يا حديث بايد آن را برگزيد كه هم در عصر وحى يا روايت استعمال آن متداول بوده است و هم مخالف با سياق قرآن يا حديث نباشد، و هرگز نمى توان اصطلاحات مستحدثه بعدى را مستند فهم قرآن يا حديث قرار داد؛ و اين خود از مهمّات مسائل تفسير و مزالّ اقدام است. چنانچه شيخ «محمّد عبده» در ذيل آيه 82 از سوره نساء گويد:

و اين بهترين گواه است براى آنچه قبلا بيان كرديم در مورد اشتباه مفسرين و بعد از ايشان درباره فهم بسيارى از آيات كه با اصطلاحات مستحدثه تفسير كرده اند. اصوليين و فقهاء درباره استنباط اصطلاح خاصى دارند و «امام فخر رازى»

از همين راه به اشتباه افتاده كه در «لعلمه الّذين يستنبطونه» استنباط را به اصطلاح اصوليين معنى كرده و از آنجا خواسته بر حجّيت قياس استدلال كند و راه راست را گم كرده است. «1»

اگر گويند: چنانچه تأويل را به معنى بيان و تفسير بگيريم، اين اشكال به

______________________________

(1) فخر رازى خواسته است حجّيت قياس را از قوله تعالى: «وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ» الآيه (نساء: 83) استنباط كند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 236

نظر مى رسد كه چنين تأويلى «يعلمه غير اللّه» است، و حال آنكه در آيه مباركه سخن از تأويلى است كه «و ما يعلمه الّا اللّه و الرّاسخون».

جواب آن است كه تأويل به معنى فهم و بيان، اعمّ است از موردى كه فهمش براى اهل علم مستطاع است و موردى كه فهمش مستطاع نيست مگر با رجوع به راسخين در علم. امّا زائغين ابتغاء تأويل مى كنند به قول مطلق، چه در حدّ استطاعت و چه خارج از حدّ استطاعت بدون رجوع به راسخين. و مراد از «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» آن نيست كه مآلا آن تأويلات براى رجوع كنندگان به محكمات و راسخين در علم هم نامفهوم بماند، اما زائغين عامدا و قاصدا طريق تحصيل علم تأويل را رها كرده و براى فتنه جويى بيراهه مى روند.

مطلب چهارم- تأويل در دو مورد «ابتغاء تأويله» و «و ما يعلم تأويله الّا اللّه» نمى تواند به دو معنى باشد، و در هر دو به معناى تفسير و بيان است، نه متأوّل و مخبر عنه و حقيقة الامر. زيرا سياق آيه مربوط است به تقسيمات قرآن نسبت به آسان مفهوم بودن و دشوار

مفهوم بودن. و مقصود از اين فهم، فهمى است در حدود تفهيم و تفهّم لسانى حاصله از الفاظ و روابط آنها نه كشف حقيقت اشياء، چنانچه قبلا مثال زديم كه مقصود از فهم قوله تعالى «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ» (الانبياء: 30) آن است كه بدانيم حيات هر موجود زنده اى از آب است، هر چند حقيقت آب را ندانيم. و تازه اين مقدار دانستن براى فهم حقيقت آب كافى نيست، بلكه اين هم يكى از وسايط و مرحله اى از مراحل تبدّل است، نه حقيقت شئ. پس مقصود از تأويلى كه جز خداوند و راسخين كسى آن را نمى داند، نه تأويلى است كه هيچ وقت دانسته نمى شود، بلكه تأويلى است كه با رجوع به اهلش دانسته مى شود، اما زائغين عمدا راه وصول به آن را رها كرده و بيراهه مى روند، زيرا فهم و تفسير و تأويل صحيح، اغراض ايشان را بر آورده نمى كند.

مطلب پنجم- آنكه ابتغاء تأويل بايد در مواردى باشد كه فهم مراد اللّه از آنها جز با رجوع به راسخين امكان پذير نباشد، نه از مواردى كه با رجوع به لغت و علوم لسان و اصول كلام و ساير ادوات فهم قابل فهم باشد تا «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ» بر آن صدق كند. و در اين صورت آيه در مقام بيان اشنع اعمال ايشان است، و گرنه زائغين حتى در مورد دوّم كه با رجوع به علوم و أدوات فهم مى توانند تأويل صحيح را به دست

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 237

آورند، گاهى براى رسيدن به غرض خود آنها را ناديده گرفته و بيراهه مى روند، همچنانكه دامنه تأويل را تا به محكمات

هم مى كشانند، مانند آنكه در «إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ» گويند خداوند محسنين را لمعان داده است (لمع را فعل و محسنين را مفعول آن به حساب آورده اند)! مطلب ششم- آيا ابتغاء الفتنه و ابتغاء التّأويل متواردند يا متغاير؟

بنابر آنكه تأويل را به معنى تفسير و بيان بگيريم متواردند، زيرا در اين مورد سه وجه متصوّر است:

اوّل، ابتغاء الفتنه مع التأويل.

دوّم، ابتغاء الفتنه بدون التأويل.

سوّم، ابتغاء التّأويل بدون الفتنه.

در اينجا وجه دوّم و سوّم صحيح نيست. اما مورد دوّم، چون سياق آيه مربوط به تأويل نارواست و ابتغاء فتنه در مورد تأويل مقصود است، نه مطلق ابتغاء فتنه. اما مورد سوّم، زيرا زائغ القلب قصدش از ابتغاء تأويل فتنه جويى است و رسيدن به غرض پليد خود. مى ماند وجه اوّل، كه ابتغاء الفتنه مع التاويل است، كه در اين صورت هر دو متواردين اند، و مراد از اين قسمت آيه بيان حال و عمل زائغين است، كه براى فتنه جويى از غير طريق قانونى قرآن را تأويل مى كنند تا با مقاصد نارواى خود تطبيق دهند.

مطلب هفتم- هر دو دسته از زائغين، ضالّ و مضلّند:

اول، آنان كه لفظ را از ظاهر مستحيل منصرف نمى كنند، مانند ظاهريّه و مشبّهه، چنانچه در «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى» (طه: 5).

دوّم، آنان كه لفظ را از ظاهرى كه مراد اللّه است بدون حجّت و برهان مصرف مى كنند، مانند باطنيه و بعضى متصوفه، چنانچه گويند مراد از صلاة، محمد (ص) و مراد از صوم، على (ع) است، و امثال آنها.

راسخون در علم

اشاره

اكنون مى پردازيم به باقى مقاصد آيه مباركه؛ قوله تعالى:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 238

«وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا

بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا.» (آل عمران: 7) در اينجا دو مطلب مهمّ هست:

اوّل، آيا «و الرّاسخون» عطف است بر «الّا اللّه» يا مستأنفه است؟

دوّم، آنكه راسخين در علم كيانند؟

آنان كه مستأنفه بودن را ترجيح مى دهند به دلايل زير استناد مى كنند:

1- به آنكه مذهب اكثر صحابه و علما چنان است. و ما جواب مى دهيم كه اين مرحّج مردود است: اوّلا به عدم التزام به مادون الاجماع. ثانيا به عدم صحّت، زيرا هم اخبار مستفيضه از ائمه ما- صلوات اللّه عليهم اجمعين- دالّ بر معطوفه بودن است، هم بسيارى از علماى بزرگ فريقين معطوفه بودن را ترجيح داده اند، چنانچه خواهيم گفت.

2- قرائت ابن عبّاس، و ابىّ بن كعب: و يقول الرّاسخون في العلم»، كه مردود است به شذوذ و متروكيّت.

3- چون پيغمبر اكرم افضل راسخين است، و در قرآن همه جا براى تكريم، نامش جدا گانه ذكر شده، مانند:

آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ .... (البقرة: 285) و قوله تعالى:

ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ. (التوبة: 26) و قوله تعالى:

لكِنِ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ. (التحريم: 8) در اينجا هم اگر «و الرّاسخون» معطوفه باشد بايستى گفته شود: «و ما يعلم تأويله الّا اللّه و الرّسول و الراسخون في العلم»، و اين استدلال مردود است به دو وجه:

اوّل، وجود نظاير آن در قرآن، قوله تعالى:

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ. (آل عمران: 18) و نفرمود: الملائكة و الرّسول و اولوا العلم.

دوّم، كه خود از معجزات بيانى قرآن است، اين است كه اخبار از شخص به

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 239

وصف نه

به اسم، براى تعظيم و تكريم موصوف است، به لحاظ اتّصافش به صفت.

در دو آيه اى كه پيغمبر اكرم به نام ذكر نشده است، ملاحظه كنيد كه موصوفين به علم و به رسوخ در علم داراى بزرگترين امتيازات انسان كامل اند كه علم است. و صاحبان علم به قول مطلق- چنانچه در آيه اول هست- همان راسخين در علم اند، زيرا تا كسى راسخ در علم نباشد به صاحب علم مطلق متصف نخواهد شد. و صاحبان علم مطلق و راسخين در علم همانا پيغمبر اكرم و عترت اويند، و معلوم است كه معيّت و اتّصال معنوى پيغمبر با عترتش غير از معيّت با عامّه مؤمنين است. و شمول اولوا العلم و الرّاسخون فى العلم نسبت به پيغمبر و عترت او چنان عالى و چشمگير است كه ما را به اعجاز بيانى قرآن معترف مى سازد.

توضيح:

از لحاظ قواعد نحوى، مرجّحى براى احد القولين نمى توان يافت، بنابراين مرجح را بايد در سياق كلام و سنّت و عقل جستجو كرد.

ادله قائلين به معطوفه بودن:

1- اگر مراد مقابله حظّ زائغين با حظّ راسخين بود بايد گفته مى شد: «و امّا الرّاسخون في العلم يقولون».

2- اگر مستأنفه باشد قيد رسوخ در علم بيجا است، زيرا بسيارى از مؤمنين بى علم سليم الاعتقاد نيز مى گويند: «آمنّا به كلّ من عند ربّنا»، زيرا مى دانند كه چنين اعتقادى از ضروريّات دين است و اختصاصى به راسخين ندارد، چنانچه «مجاهد» گفته است:

اگر راسخين در علم در اين مورد هيچ امتيازى نداشته باشند جز آنكه بگويند آمنّا، چه مانعى دارد كه غير راسخين هم بگويند، و آنوقت فرقى ميان راسخين و غير راسخين نباشد.

3- دعاى پيغمبر (ص) در حقّ ابن عبّاس كه فرمود:

«اللّهمّ فقّهه في الدّين و علّمه التّأويل.» «1»

و همچنين اخبار مستفيضه دالّ بر آنكه ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم

______________________________

(1) طريق حديث از «سعيد بن جبير» از «ابن عباس» است. «ابن حجر» در «تهذيب التهذيب» گويد در طريق آن ضعفى است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 240

اجمعين- راسخين در علم و عالمين به تأويل اند، كه مفصّلا گفته خواهد شد.

4- سياق آيه مشعر است به مدح و فضيلت راسخين در داشتن حظّ وافر از كتاب.

5- اشباه و نظاير اين آيه در قرآن مشعر است به اقتران علم راسخين به علم خداوند، مانند قوله تعالى:

«شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ.» (آل عمران: 18) 6- كلام صحابيان و مفسّران شامل همه قرآن است، حتّى فواتح سور، و اين خود دليل است بر اينكه هيچ بخشى از قرآن «ممّا استأثره

اللّه بعلمه و ممّا لا يعلمه غير اللّه» نيست. بنابراين چون همه قرآن قابل فهم است، هر جا از آن با ردّ بر محكمات و ادوات فهم مفهوم نشد، الزاما با رجوع به راسخين مفهوم خواهد شد، چنانچه نمونه آن در تفسير ظلم به شرك (از طرف پيغمبر) گفته شد.

7- خداوند امر به تدّبر در قرآن فرموده، و مراد همه قرآن است و چيزى از آن استثناء نفرموده است. و امر به تدبر در موردى است كه امكان فهم باشد، ولو با واسطه.

8- اگر گمان كنيم جايى از قرآن را كسى نداند جز خداوند؛ نه پيغمبر بداند، نه امام و نه عالم، خلاف اجماع است.

9- هيچ شناعتى بدتر از آن نيست كه بگويند بخشى از قرآن را پيغمبر (ص) هم كه افضل راسخين است نمى داند، و حال آنكه مأمور است به بيان همه قرآن، قوله تعالى: «لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ.»

«ابن تيميه» گويد:

اگر گوييم پيغمبر تأويل را نمى داند چون راسخين نمى دانند، يا گوييم مى داند چون راسخين مى دانند، اين اثبات از آن نفى بهتر است.

10- اقوال علماى بزرگ كه قائل اند به معطوفه بودن، مانند مجاهد، ابن عباس در يكى از دو قول منسوب به او، اغلب شافعيه، كلامييّن، ابن فورك، قاضى عبد الجبّار قرطبى، و استادش ابو العبّاس، راغب اصفهانى، زمخشرى، طبرسى، فيض، شبّر، محمّد عبده، و بسيارى ديگر از اعاظم.

«ابن ابى حاتم» از «ضحّاك» نقل كند كه گفت:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 241

راسخين در علم تأويل قرآن را مى دانند و اگر تأويل آن را ندانند ناسخ آن را از منسوخ و حلال آن را از حرام و محكم آن را از متشابه نمى دانستند.

اين قول را «نووى»

هم در «شرح مسلم» اختيار كرده كه صحيح تر است، زيرا بعيد است كه خداوند بندگانش را به چيزى مخاطب سازد كه براى هيچكس راهى به دانستن آن نباشد. «1»

«ابن ابى الحديد» گويد:

بعضى از مردم بر قول «الّا اللّه» وقف مى كنند و بعضى بر آن وقف نمى كنند و اين از قول اوّل اقوى است زيرا اگر تأويل متشابه را جز خداوند كسى نداند در نزول آن و خطاب به مكلفيّن فايده اى نيست، بلكه مانند خطاب كردن با عرب، به زبان زنگيان است و معلوم است كه اين عيبى زشت است.

اگر گويند سياق آيه در قوله تعالى: «يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا»، مشعر بر اين است كه مورد از مواردى است كه علم بشرى حتى راسخين به آن راه ندارد، بنابراين رسوخ در علم ايجاب مى كند كه راسخين از باب ايمان و تسليم بگويند ايمان داريم كه از جانب خداوند است، هر چند علم به آن نداريم مانند ملئكه كه گفتند:

«سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا.»

مى گوييم راسخين با علم به تأويل و علم به محكم و متشابه و علم به هماهنگ بودن اجزاء قرآن و علم به آنكه «القرآن يفسّر بعضه بعضا» و علم به اينكه بطن قرآن مؤيّد ظهر آن و ظهر آن مؤيّد بطن آن است، سزاوارترند تا با شهود كامل و حق اليقين بگويند: «آمنّا به كلّ من عند ربّنا». و اين اقرار و تسليم با اقرار و تسليم مؤمن غير راسخ، كه به اعتقاد اجمالى مى گويد «آمنّا به كلّ من عند ربّنا» از آسمان تا زمين فاصله دارد. مؤخّر آيه مباركه، قوله تعالى «وَ ما يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبابِ» هم

ناظر به اين مطلب است، كه ايمان تفصيلى و شهودى مترتّب بر علم به همه تأويلات قرآن، ويژه صاحبان عقول كامل است.

رسوخ در علم چيست؟

اشاره

پس از آنكه دانستيم «و الرّاسخون فى العلم» معطوف است نه مستأنفه، بايد

______________________________

(1) شرح نهج ابن ابى الحديد، ج 6: 404.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 242

معنى رسوخ در علم را بدانيم و راسخين در علم را بشناسيم.

در نظر اوّل، رسوخ در علم عبارت است از دانستن همه وجوه يك امر در حدّ ادراك مستطاع بشرى، از طريق و راهى كه حصولش براى همه ممكن باشد، از فطريات، اكتسابيات، وجدانيات و مشهودات، تا آنجا كه براى عالم به آن علم، قدم ثابتى حاصل شده باشد. اما پس از بررسى دقيق خواهيم دانست حصول چنين علمى در حدّ رسوخ، در همه جا ممكن نيست و علم به بسيارى از امور بيرون از مرز امكانات بشرى است، و لو در زمانى از ازمنه.

شايد غيبى كه متقين به آن ايمان دارند اشاره به آن باشد، و از مراجعه به كتاب و سنت بخوبى معلوم مى شود كه آن فضيلت و موهبت خاص كه «ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ» (المائدة: 54) اكتسابى نيست، بلكه موهوبى و لدنّى است، و از باب «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ» (البقرة: 269) و «عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» (الكهف: 65) و «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ» (النمل: 40) و «فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ» (الجن: 27) مى باشد. و هر چند عالمان از راه كسب علوم و معارف قرآنى و تدرّج در مدارج تدّبر بتوانند خود را به افق راسخين نزديك كنند، امّا به بسيارى از رموز و اسرار علم

و فهم قرآن، جز از طريق راسخين نتوانند رسيد.

صاحب «مناقب» به نقل از «ابو القاسم كوفى» گويد:

قال روى فى قوله تعالى «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ»:

انّ الرّاسخين في العلم من قرنهم الرّسول بالكتاب و اخبر انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض.

و در لغت، راسخ به معنى لازمى است كه زايل نمى شود، و چنين نخواهد بود مگر براى كسى كه خداوند از آغاز زندگيش علم را در طبع او قرار داده باشد، مانند عيسى در وقت ولادت كه گفت: «من بنده خدايم كه به من كتاب عطا كرده است.» امّا كسى كه سال ها چيزى ندانسته، آنگاه طلب علم كرده و از ديگرى مانند خودش فرا گرفته، از راسخين نيست. وقتى گويند ريشه هاى درخت در زمين رسوخ كرد، رسوخ نمى كند مگر در وقتى كه كوچك است. «1»

از طرق عامّه:

از پيغمبر اكرم (ص) درباره راسخين در علم پرسيدند. فرمود:

______________________________

(1) ابن شهر آشوب: مناقب، ج 1: 285.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 243

كسى كه به سوگند وفا كرده و زبانش راستگو و قلبش مستقيم و شكم و آميزگاهش عفيف باشد از راسخين است. «1»

در اين روايت، اگر چه نامى از علم برده نشده، امّا با عرضه آن بر حديث نبوى كه فرمود: «كسى كه عمل كند به آنچه مى داند، خداوند علم آنچه را نمى داند به او ميراث مى دهد.» «2»، معلوم مى شود كه آن علم موهوبى از طرف خداوند، كه خاص راسخين است، در اثر عمل به وظايف و تكاليف حاصل مى شود؛ زيرا علم ما لا يعلم عام است و شامل متشابهات هم مى شود، همچنان كه داشتن آن صفات مذكور در روايت، در حدّ كمال، همان مقام

عصمت مطلوب در پيغمبر و امام است و از ديگرى ساخته نيست.

روايت «ابو جحيفه» مذكور در بخش تفسير به رأى، كه أمير مؤمنان عليه السلام به او مى فرمايد: «الّا ان يعطى اللّه عبدا فهما في كتابه»، دال است بر امكان فهم همه كتاب و وقوع آن درباره خودش، زيرا جانشين صاحب وحى است. و توقع «ابو جحيفه» كه مى پرسد «هل عندكم شي ء من الوحى؟»، مقصودش وحى مستمر است نه خبر از وحى، و گرنه جوابش «لا» و «الّا» در مقام اضراب نبود. توقع از خانه و جانشين، چيزى شبيه صاحب خانه است كه پيغمبر است، كه بايد شبيه و همتراز او باشد، و آن اعطاى فهم كامل قرآن است. و دليل اعطاى آن فهم موهوبى و علم لدنّى در قرآن بسيار است، چنانچه در بالا بعضى از آنها را ياد كرديم. تفهيم خاصّ خداوند، مانند: «فَفَهَّمْناها سُلَيْمانَ وَ كُلًّا آتَيْنا حُكْماً وَ عِلْماً» (الانبياء: 77) اگر چه اصطلاحا وحى نيست، امّا از نظر القايى كه مترتب بر علل و اسباب نيست، شبيه وحى است، و همان است كه أمير المؤمنين عليه السلام آن را عطاء خداوند خوانده است؛ قوله تعالى:

هذا عَطاؤُنا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسابٍ. (ص: 39)

راسخين در علم كيانند؟

اشاره

دانستيم كه راسخين در علم، تأويل قرآن را مى دانند. و نيز دانستيم به نصّ قرآن گروهى از امّت اسلام از طرف خداوند متعال ملقّب به راسخين در علم اند و به اين

______________________________

(1) تفسير ابن كثير، ج 2: 10.

(2) رواه «ابو نعيم» عن «انس» كذا: «اورثه اللّه علم ما لم يعمل».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 244

لقب در قرآن ناميده شده اند، و بطور قطع و يقين پيغمبر اسلام افضل ايشان است.

لذا براى شناختن باقى اين گروه، عقلا مى دانيم بايد ايشان اعلم و افضل امّت باشند.

در اين صورت با دريافت احاديث نبوى، مانند «حديث ثقلين» و حديث «انا مدينة العلم و على بابها» و حديث «اقضاكم علىّ» و امثال آنها، و تواريخ و سير و خطب و مكاتيب و كلمات آن جناب، شكى باقى نمى ماند كه على (ع) بعد از پيغمبر اكرم (ص)، اعلم امّت است، و ترديد در اعلميّت او مكابره است با كتاب و سنّت و سيرت و اجماع، و در نتيجه معارضه است با عقل، و مضادّت است با كرائم اخلاق انسانى. و نيز آيه تطهير، آيه مودّت و حديث نبوى ثقلين، دليل قاطع اند بر افضليّت اهل- بيت و ذوى القربى و عترت كه از جانب پيغمبر (ص) در عهد خودش معيّن شده اند و روايات مستفيضه از طرق عامّه و خاصّه هر ترديدى را مى رانده و معدوم كرده است.

عقلا هم فاطمه و همسر و فرزندانش امثل است در تعيين مصداق اهل البيت و ذوى القربى و عترت. و پيغمبر اكرم خلفاى خود را كه عالمان به قرآن و حافظان دين اويند در نخبه اهل بيت به نام منصوص ساخته است.

تاريخ هم هر يكى از ايشان را در عهد خودش برجسته ترين افراد در علم، سيادت، تقوى، كرامت، ايثار، جهاد، و نقيب خاندان رسالت مى شناسد، هر چند گروهى به پيروى از سياست مسلّط و جابر وقت، ايشان را به خلافت نشناخته باشند.

ما هم ايشان را به آن خلافتى كه عامّه به سلطنت و سلطه دنيوى تعريف مى كنند نمى شناسيم و چنين مقامى را دون شأن ايشان، و نسبت آن را به ايشان گناه مى دانيم.

به هر حال

اهل البيت و ذوى القربى و عترت و ثقل كبير و راسخين در علم، منطبق بر ايشان است، لا غير؛ و ايشانند كه به فرموده پيغمبر (ص) از ثقل اكبر جدايى ندارند و با آن همگام و هماهنگند؛ و اظهر شرايط هماهنگى، معارفه و شناسايى است و چون دانستيم كه راسخين در علم همه تأويل قرآن را مى دانند، به تحقيق راسخين منطبق بر پيغمبر اكرم (ص) و نخبه اهل بيت و ذوى القربى و عترت اويند، كه أمير المؤمنين على عليه السلام و فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و ائمه طاهرين سلام اللّه عليهم اجمعين از نسل ايشانند.

هيچ كس نمى تواند راسخين را بر گروه ديگر انطباق دهد، و اگر بخواهد با توسعه مصاديق، افراد ديگرى را با ايشان شريك كند بايد در برابر قرآن، سنت، سيره،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 245

تاريخ، عقل و آثار موجود، علم مخالفت برافرازد. گسترش مصاديق عترت، يعنى ثقل اصغر، به غير ائمه معصومين- سلام اللّه عليهم اجمعين- چون با فقد شرايط عترت مواجه مى شود، باطل است، زيرا از بين افراد عترت فقط ايشانند كه هم سيرت و هم معارف ايشان با سيرت پيغمبر (ص) و معارف قرآنى هماهنگ است، لا غير. تساهل «زيديّه» در اصول به عنوان رشوه آشتى كنان، و محدوديّت معارف ايشان، هم چنين حيله گرى «اسماعيليه»، هرگز با معارف قرآنى سازگار نيست، و روح «زيد» و «اسماعيل» از آن بيزار است. «1»

تاريخ تفسير و معارف قرآنى نشان مى دهد كه حلّال مشكلات علوم دين مكتب غنى و مايه دار «جعفرى» است، كه نقطه عطف سابقين و لاحقين از ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- است، كه هماهنگى و يكدست بودن

سيرت و معارف و به عبارت اخرى علم و عمل در آن، از حين نزول وحى تا صدور توقيعات امام زمان- عجّل اللّه تعالى فرجه- مانند آفتاب درخشان است، و اين قطره اى از «ما نفدت كلمات اللّه» بيش نيست.

اينك به ذكر رواياتى در اين باره مى پردازيم:

1- أمير مؤمنان (ع) فرمود:

كجايند كسانى كه گمان كردند راسخين در علم اند غير از ما، از راه دروغ و ستمگرى و حسد بر ما؟ كه خداوند ما را رفعت بخشيد و ايشان را پست كرد و به ما عطا كرد و ايشان را محروم ساخت و ما را در فضل خود داخل ساخت و ايشان را خارج كرد. به وسيله ما هدايت عطا مى شود و كوردلى روشن مى گردد. «2»

2- امام محمد باقر (ع) فرمود:

ما قومى هستيم كه خداوند طاعت ما را واجب ساخته است. انفال براى ماست. براى ماست مال پاكيزه. ما راسخين در علميم و ما محسوديم، همانان كه خداوند درباره ايشان فرمود: «ام يحسدون النّاس على ما آتيهم من فضله». «3»

3- امام محمد باقر (ع) فرمودند:

______________________________

(1) فرقه هاى ديگر از منسوبين به شيعه قابل ذكر نبودند.

(2) ابن شهر آشوب: مناقب، ج 1: 258.

(3) مناقب، ج 1: 285.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 246

«وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ»، ما تأويلش را مى دانيم. «1»

4- امام صادق (ع) فرمود:

ما راسخين در علميم و ما تأويل قرآن را مى دانيم. «1»

5- امام محمد باقر (ع) فرمود:

هيچكس نمى تواند ادعا كند كه همه قرآن را، ظاهرش را و باطنش را، جمع كرده مگر اوصياء. «3»

توضيح:

باطن همان مراد الله است در موردى كه علمش خاص خداوند و راسخين است و مراد از جمع

باطن، دانستن آن است، و قيد كلّ (همه) براى قرآن دال است بر آنكه اوصياء تأويل همه قرآن را مى دانند.

6- امام صادق (ع) فرمود:

خداوند به پيغمبرش تنزيل و تأويل قرآن را تعليم داد، پس رسول الله آن را به على (ع) تعليم داد. «4»

7- امير المؤمنين (ع) فرمود:

از من سؤال كنيد پيش از آنكه مرا در ميان خود نيابيد. از من از كتاب خدا بپرسيد. به خدا سوگند آيه اى نازل نشده، در شب يا روز يا سفر با حضر، مگر آنكه پيغمبر (ص) براى من آن را خوانده و تأويلش را به من آموخته است. «ابن الكوّاع» برخاست و گفت:

اى أمير مؤمنان، آنچه نازل مى شد و تو غايب بودى؟ فرمود: پيغمبر (ص) حفظ مى كرد براى من تا حاضر مى شدم و براى من مى خواند و مى گفت: يا على، بعد از تو خدا چنين و چنان نازل ساخت و تأويلش چنين و چنان است. پس به من تعليم مى كرد تنزيل و تأويلش را. «5»

8- امام محمد باقر (ع) فرمود:

پيغمبر افضل راسخين است. به تحقيق دانست همه آنچه را خداوند بر او نازل ساخت از تنزيل و تأويل. و چنان نبود كه خداوند چيزى نازل كند و تأويل آن را تعليم نكند و اوصياء او بعد از او همه اش را مى دانند. «6»

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 92: 92.

(3) همان مأخذ: 88.

(4) همان مأخذ: 97.

(5) بحار الانوار، طبع جديد، ج 2.

(6) همان مأخذ، همان جا.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 247

9- از امام موسى (ع) پرسيدند:

آيا پيغمبر براى مردم در عهد خودش آورد در حدّى كه ايشان را كفايت كند؟ فرمود: بلى و هر چه به آن نيازمندند تا روز قيامت. گفتند:

از آنها چيزى ضايع شده است؟ فرمود: نه آن نزد اهلش باقى است. «1»

10- امام محمد باقر (ع) فرمود:

بدرستى كه پيغمبر براى مردم رساند. و ما اهل بيت پناهگاه علم و درهاى حكمت و روشنى اين امريم. «2»

11- حديث مستفيضه ثقلين، كه به آن اشاره شد، و طرق آن در بخش مصادر تفسير مى آيد.

تكمله:

بعضى از مفسران، و از آن جمله مرحوم «علامه طباطبايى»، مفاد حديث ذيل را دالّ بر مستأنفه بودن «و الرّاسخون» دانسته اند. و اين حديث، هم در تفسير «عيّاشى» از حضرت صادق (ع) نقل شده و هم در خطبه اشباح «نهج البلاغه» با اندك اختلافى در الفاظ نه در مراد، و آن حديث چنين است:

مردى به أمير المؤمنين (ع) گفت: خدا را براى ما وصف كن تا محبتّش و معرفتش را زياد كنيم. أمير مؤمنان خشمناك شد و براى مردم خطبه خواند و در آن باره گفت: اى بنده خدا، بر تو باد به دلالتى كه قرآن بر صفت او دارد، و پيغمبر در شناخت او بر تو پيشى گرفته و از نور هدايت او طلب روشنى مى شود. زيرا آن فقه و حكمت است كه به تو مى رسد.

آنچه مى رسد بگير و از شاكران باش و آنچه را شيطان در نهاد تو مى دمد، از آنچه نه واجب بودنش در كتاب خداست و نه در سنت پيغمبر و پيشوايان هدايت، علم آن را به خدا واگذار و عظمت خداوند را اندازه مگير.

و بدان اى بنده خدا كه راسخين در علم، آنان كه خداوند ايشان را برگزيده و از فرو رفتن در پرده هاى غيب ايشان را بازداشته، پس منزم شده اند كه اقرار كنند به آنچه

تفسيرش را از غيب در حجاب نمى دانند و گفتند: «آمنّا به كلّ من عند ربّنا».

و به تحقيق خداوند ايشان را مدح كرد كه به عجز خود از رسيدن به آنچه علمشان احاطه ندارد اعتراف كردند و ترك تعمّق ايشان در آنچه تكليفى به بحث در آن نداشتند به رسوخ نامگذارى شد. و به همين اندازه بس كن و عظمت خدا را با عقل خودت مگير، مبادا از هالكين باشى.

______________________________

(1)- بحار الانوار، ج 92: 79.

(2) همان مأخذ، ج 2.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 248

اگر چه حديث از حيث طريق مسلّم الثبوت نيست، امّا متن آن چنان انسجامى در اسلوب و مفاد دارد كه ناديده گرفتن آن دشوار است. و ظاهر آن دلالت دارد بر اينكه تأويل در «و ما يعلم تأويله الّا اللّه» به معنى متأوّل، و ما يؤل الأمر اليه، و حقيقت شئ است كه خداوند راسخين را از اقتحام در آن كه در پرده غيب الغيوب است بازداشته است، و اظهار عجز ايشان را از دانستن آن و ترك تعمق ايشان را در چيزى كه هيچ كس مكلّف به دانستن آن نيست، رسوخ در علم خوانده است، و بنابراين بايد «و الرّاسخون» را مستأنفه گرفت، نه معطوفه.

اما به طورى كه فى الجمله ديديم، احاديث معارض اين روايت، كه مشعر به معطوفه بودند، در حدّ استفاضه اند، با ارجحيّت درسند. مضافا به آنكه امام در مقام ردع كسى است كه خوض در صفات كرده و بر لب پرتگاه حيرت و كفر قرار گرفته است، و ردع او بايستى به اشدّ وجه صورت گيرد. تسليم و گفتن «لا علم لنّا» هم صفت ملئكه مقربين و صدّيقين و خاصّان

خداوند است.

چون ملائك گوى «لا علم لنا»تا بگيرد دست تو «علّمتنا» اقرار به جهل درباره غيب محجوب، مراد از آن جهل قبل از افاضه است، كه وقتى «الّا ما علّمتنا» و «الّا من ارتضى من رسول» آمد جهلى باقى نمى ماند.

و نيز عدم اقتحام، موردش خاص است و آن خوض در صفات است، كه راسخين در آن خوض نمى كنند، زيرا چون قابل احاطه نيست كسى به دانستن آن مكلف نيست، و صدر حديث و نهج شاهد آن است، نه عدم اقتحام در مطلق تأويلات.

اما مستأنفه گرفتن «و الرّاسخون»، دليل نفى علم تأويل از راسخين نيست، زيرا از موارد ديگر، علم ايشان به تأويل ثابت شده است، و به همين جهت است كه مرحوم «علامه طباطبايى» تعارضى در ميان اخبار نديده و علم راسخين را از باب جرى و انطباق ثابت مى داند، نه مستنبط از مفاد آيه؛ و به هر حال نتيجه، كه همان ثبوت علم راسخين است، در مورد يكى است.

خلاصه

با مراجعه به آنچه گفتيم اعتقاد ما آن است كه:

اوّلا لفظ تأويل در آيه به معنى بيان و تفسير است، نه ما يؤل الامر اليه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 249

ثانيا «و الرّاسخون» معطوفه است، و بيان و تفسير و علم به مراد اللّه درجاتى دارد تا حدّ اعلاى آن كه در اخبار از آن به «و لكلّ حدّ مطّلع» تعبير شده، و آن مخصوص خداوند و راسخين است.

امّا زائغين، بارها كردن محكمات و اتّباع متشابهات، در ابتغاء تأويلى هستند كه جز به وسيله راسخين دانسته نخواهد شد. و اين خود براى بيان نهايت تجرّى ايشان است، و گرنه در موردى كه علم به آن ميسّر است

نيز غرضا و عمدا تأويل ناروا به كار مى برند.

در پايان براى تأييد بيشتر معطوفه بودن، حديث ذيل را ياد مى كنيم، و فيه كفاية لمن اهتدى و اتّخذ الى ربّه سبيلا:

در احتجاج زنديق از أمير مؤمنان (ع) از آيات متشابه قرآن پرسيد. أمير مؤمنان كلام خداوند را به سه قسم تقسيم نمود: قسمى كه عالم و جاهل آن را مى داند؛ و قسمى كه نمى داند آن را مگر آنكه ذهنش صافى و حسّش لطيف و تمييزش صحيح باشد، از آنان كه خداوند سينه ايشان را براى اسلام مصفّى كرده باشد؛ و قسم سوّم كه جز خدا و راسخون در علم آن را نمى داند، و اين كار را كرده است تا اهل باطل و غاصبين ميراث پيغمبر از علم كتاب ادّعا نكنند آنچه را خدا به ايشان نداده و تا آنكه اضطرار ايشان را به پيروى از صاحبان واقعى امر بكشاند، و ايشان از طاعت او استكبار ورزيدند. «1»

______________________________

(1) وسائل الشيعة، ج 18: 143.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 251

بخش دهم ظهر و بطن قرآن

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 253

ما انزل اللّه آية الّا ولها ظهر و بطن.

پيغمبر اكرم (ص) هر چند برخى گمان كرده اند اصطلاح ظهر و بطن درباره قرآن از ساخته هاى باطنيان است و مستندى در كتاب و سنّت ندارد، اما چنان نيست و بر فرض آنكه باطنيان و ديگر فرقه هايى كه «الّذين في قلوبهم زيغ» درباره ايشان صادق است به بهانه اين اصطلاح حدّ اكثر سوء استفاده را كرده باشند، عنوانى را كه عقلا و نقلا واقعيّت دارد با اين بهانه نمى توان ناديده گرفت، بلكه بايد درباره آن تحقيق نمود و تعريف و حدّ واقعى آن را شناخت. اينك دلايل منقول:

اول- از كتاب:

هر چند الفاظ ظهر و بطن درباره اين عنوان در قرآن مجيد ياد نشده است، اما مدلول و مفادّ و مستنبّط از بسيارى آيات قرآن دالّ است بر اينكه قرآن داراى ظهر و بطن است. و قوله تعالى: «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» دلالت دارد كه تأويل بخشى از آيات قرآن را جز خداوند و راسخين كسى نمى داند، و اين خود همان بطن قرآن است. هم چنين در بسيارى از آيات امر به تدبّر در قرآن شده، و كسانى كه در قرآن تدبّر نمى كنند مورد توبيخ و تبكيت قرار گرفته اند، از آن جمله قوله تعالى:

«لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ» كه علّت غايى نزول آيات است، و قوله تعالى: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها.»

و معلوم است كه تدّبر غير از فهم سطحى و ابتدايى قرآن است. تدبّر به معنى عبرت و اعتبار است. همچنان كه موارد عبرت بسيار است اما عبرت گرفتن كم است چنانچه أمير المؤمنين (ع) فرمايد: «ما أكثر العبر

و اقلّ الاعتبار»، تدبّرهم انديشه كردن در سطح ظاهرى قرآن است براى فهم معانى عميقتر و عميقتر، و اين خود مطلبى غير قابل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 254

انكار است. تدبّر، چنان كه خواهيم گفت، درجاتى دارد، هر يك از ديگرى ژرفتر، كه وحدت معارف اسلامى در اثر همان تدبّرات حاصل مى شود، و آن درجات تدبّر منطبق اند بر بطون قرآن، لا غير.

«شاطبى» در «موافقات» گويد:

باطن فهمى است از خداوند براى دانستن مراد او. زيرا خداوند مى فرمايد: «فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً» (النساء: 87) و معنى آن چنين است كه مراد خداوند را از خطابش نمى فهمند و معنى آن نيست كه نفس كلام را نمى فهمند.

چگونه چنين باشد و حال آنكه قرآن به زبان ايشان نازل شده اما ايشان از فهم مراد خداوند بهره ندارند. «1»

دوم- از سنت:

اشاره

الف- پيغمبر اكرم (ص) فرمود: خداوند هيچ آيه اى نازل نكرد مگر براى آن ظهرى و بطنى هست، و براى هر حرفى حدّى هست و براى هر حدّى ديدگاهى. «2»

ب- پيغمبر (ص) فرمود: قرآن بر هفت حرف نازل شده است. براى هر حرفى از آن ظهر و بطنى هست و براى هر حرفى حدّى و براى هر حدّى ديدگاهى. «3»

ج- امام صادق (ع) فرمود: هيچ امرى نيست كه دو نفر در آن اختلاف داشته باشند مگر آنكه اصلى در كتاب براى آن هست، اما عقول رجال به آن نمى رسد. «4»

اگر چه در روايت فوق ظهر و بطن، نصّا ذكر نشده است، امّا دلالت دارد بر اينكه آنجا كه اختلافى هست مرجعى براى رفع آن در قرآن هست كه عقول عادى نمى تواند آن را دريابد، و اين همان بطن قرآن است كه راسخان

بر آن آگاهند.

د- «سماعة» گويد: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: به درستى كه خداوند نازل كرد بر شما كتاب راستگوى بخشنده خود را كه در آن خبر شما و خبر ما قبل شما و خبر ما بعد شما و خبر آسمان و خبر زمين هست؛ اگر كسى بيايد و از آنها به شما خبر دهد تعجب مى كنيد. «5»

روايت فوق دلالت مى كند بر معلوماتى از قرآن كه براى همه مكشوف نيست،

______________________________

(1) مقدمه تفسير قاسمى، ج 1: 51.

(2) التفسير و المفسرون، ج 3: 19.

(3) مقدمه تفسير طبرى.

(4) بحار الانوار، ج 92: 100.

(5) همان مأخذ: ج 90.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 255

و اين خود يكى از وجوه بطون قرآن است.

ه- پيغمبر اكرم در ضمن خطبه مفصّلى فرمود: براى قرآن ظهرى و بطنى هست. ظاهر آن دلربا و باطن آن ژرف است. ريشه هايى دارد و آن ريشه ها ريشه هاى ديگر. عجايبش به شماره نمى آيد و غرايبش كهنه نمى شود. «1»

و احاديث ديگر كه از مجموع آنها مطالب ذيل استخراج و استنباط مى شود:

1- استعمال الفاظ ظهر و بطن درباره قرآن در عصر وحى- مرفوعا الى النبى- واقع بوده و امر ساخته شده و مستحدثى نيست، همچنين در اخبار ائمه معصومين (ع).

2- درجات فهم و عقول متفاوت اند. بنابراين انبيا و اوصيا مأمورند كه با مردم در حدود فهم و عقل ايشان سخن گويند. و فهم قرآن مراتبى دارد كه بخشى از آن از عقول عادى فراتر است و خاص راسخين است. و درجات فهم و عقل سبب تفاوت درجات معقول و مفهوم مى شود، كه با ظهر و بطن منطبق است. به عبارت ديگر غايت فهم و عقل بشر عادى، غايت معارف الهى

مستنبط از قرآن نيست، زيرا فهم عادى محدود و عجايب قرآن نامحدود است.

3- قرآن كهنه نمى شود، علما از بحث و تحقيق و تدبر در آن سير نمى شوند، عبرتهايش پايان پذير نيست، شگفتى هايش تباهى ندارد، هميشه تازه و جذاب است.

هميشه معلومات تازه اى از قرآن براى عالم متدّبر به دست مى آيد كه مغاير ظاهر قرآن نيست بلكه مؤيّد آن است، و اين نوع مكشوفات از بطون قرآن است، و درجات قبلى نسبت به آن ظهر قرآن.

4- بطون قرآن درجاتى دارد كه بخشى از آن علمش خاصّ راسخين است، اما بخشى از آن براى عالمان و متدبّران قابل فهم و استنباط است، آنهم با درجات متفاوت و متفاضل.

اينك مثالى براى ظهر و بطن از موارد تفهيم و تفهّم متداول و معمولى:

مولى به عبد خود فرمان مى دهد چراغى بياورد. عبد در زمانى كه موافق مراد مولى است (از فور و تراخى) بهترين فرد چراغ را، كه از افراد عام چراغ است انتخاب كرده و

______________________________

(1) مقدمه تفسير البرهان.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 256

به حضور مولى مى برد. و چون در انتخاب فرد مختار بوده است امتثال را به وجه احسن انجام داده و تدّبرى در فهم مراد به كار برده كه بطن قريب به ظهر به حساب مى آيد.

حال اگر عبد با خود بگويد مولى چراغ لازم ندارد، زيرا خودش چراغ هدايت و روشنى بخش ظلمت ها است، و مقصودش از چراغ، قلب روشن است و مراد از آن توسّل به وسايل تقرّب به او است؛ اين بطن باطل و تأويل نارواست، زيرا مغاير ظاهر است، و بنابراين بطن آن ظهر به حساب نمى آيد. و اگر كسى بخواهد معنى استنباط جايز و غير جايز

را بداند، از اين مثال خواهد دانست، اما اگر قبلا غرض خاص در نظر گرفته و بخواهد به هر راه و بيراهه بزند تا اوضاع و احوال را با غرض خود منطبق سازد، گفتگو با او بيهوده است، و به قول شيخ سعدى:

آنكس كه به قرآن و خبر زونرهى آن است جوابش كه جوابش ندهى و اينك مثال هايى از قرآن مجيد درباره بطونى كه براى غير راسخين با دانستن علوم متداول و نيز تدّبر قابل فهم است:

1- قوله تعالى:

اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ، وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ. (عنكبوت: 45) مرحله اول، فهم «ظاهر»- با دانستن زبان عرب و اسلوب آن، و اينكه مراد از صلوة نماز است نه دعا و اينكه اثر نماز نهى از فحشاء و منكر است، مرتبه اى از فهم حاصل مى شود كه در حدّ خود كافى است و مراد اللّه از آن دانسته شده است.

مرحله دوم، «بطن اوّل و ظاهر اضافى»- با دانستن اصول فقه و فقه و سنّت معلوم مى شود كه نماز واجب قانونى مكلّف كه فراغ از آن فراغ از اشتغال ذمّه است همين اعمال و اذكار خاص است، هر چند اثرى در ردع از فحشاء و منكر نداشته باشد.

اما قبول چنين نمازى به دليل توسعه و سمحه و سهله بودن قوانين اسلام و آماده ساختن مسلمان براى اقامه نماز ناهى از فحشاء و منكر است. چنانچه ابن عباس از پيغمبر اكرم (ص) نقل كرده كه فرمود: «من لم تنهه صلاته عن الفحشاء و المنكر لم يزدد من اللّه الّا بعدا». «1»

______________________________

(1) تفسير ابن كثير،

ذيل آيه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 257

و نيز حديث مذكور در «مسند احمد» بطريقه عن «ابى هريره»:

جاء رجل الى النّبى (ص) فقال انّ فلانا يصلّى باللّيل، فاذا اصبح سرق.

فقال (ص) انّ صلاته ستنهاه «1» (يعنى در آينده نمازش او را از دزدى باز مى دارد).

اين دو حديث دلالت دارند بر سه امر:

اوّل، مقبول بودن نماز از سارق در وقت سارق بودن.

دوّم، اخبار پيغمبر اكرم از تأثير قطعى نماز در آينده.

سوّم، مكلف بودن مسلمانان به مجاهده براى تدرّج در مراتب نماز تا سر حدّ مؤثر شدن نماز در نهى از فحشاء و منكر.

اين هم مرتبه اى از فهم قرآن، موافق و مؤيّد و موضع مرحله اول.

مرحله سوم، اگر متدّبر در قرآن از ذيل آيه كه «وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ» است (بنابر آنكه تفسيرش «ذكر العبد ربّه» باشد، كه اظهر است نه «ذكر الرّبّ عبده») به اين مطلب مهمّ واقف شود كه روح نماز ذكر و ياد خداوند است و ياد كامل خداوند حاصل نمى شود مگر با ذهول و فراموشى غير به درجات متفاضله اش كه از آن به حضور قلب تعبير شده كه «لا صلوة الّا بحضور القلب» «2»، ولو در حين تكبيرة الاحرام، كه شرط صحّت نماز است. و نماز از آن جهت عمود دين است كه مشتمل است بر ياد خداوند در عاليترين صور ظاهرى و معنوى آن، از عمل جوارح و ذكر لسانى و حضور قلب. و آنان كه اشكال كرده اند چگونه عبادتى از نماز افضل و اكبر تواند بود، اشكالشان مرتفع و مردود است به اينكه «وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ» از باب اضراب از ما قبل نيست تا اين اشكال وارد شود، بلكه مستقلا تأسيس اين

مطلب مهمّ است كه ياد خداوند به قول مطلق و در حدّ اعلاى خود همان توحيد كامل است، و نماز هم در حدّ اعلاى خود منطبق است بر «ذكر اللّه» در حدّ اعلاى خود، كه: «الذّكر حضور المذكور عند الذّاكر».

اين هم يكى از مراتب فهم و تدبر و بطن، كه مؤيّد و مصدّق و مبيّن ظهر قرآن و مراتب قبل است، و بنابراين تأويلى جايز و مستحسن است.

مرحله چهارم، اگر متدبر در قرآن، با تداعى معانى و معارف عاليه اسلامى در

______________________________

(1) همان مأخذ، ذيل آيه.

(2) بر مأخذ آن دست نيافتم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 258

ذهن خود درك خاصّى از تكبيرة الاحرام- كه مفتتح نماز است- دريافت نمايد كه اشتراط حضور قلب هنگام نيّت و تكبيرة الاحرام براى آن است كه فرد مسلمان بداند تفصيلات معارف اسلامى همه در تكبير خلاصه شده، كه معنى آن ذهول از ما سوى- اللّه و توجه كامل به خداوند است، همچون ابراهيم خليل (ع) كه پس از تدرّج در رفض مخلوقات و ذهول از آنها گفت:

إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.

(الانعام: 79) اين خود يكى از بزرگترين وجوه تعليمات فطرى و عقلى و وجدانى قرآن درباره مسأله توحيد است. و اگر عامه مسلمانان اين مراتب را دريافت نكنند، مانع از آن نيست كه عالمان خود را به تحصيل آن مكلف و موظف بدانند، كه «حسنات الابرار سيّئات المقرّبين «1»» اشاره به مراتب تكليف و مجاهده است.

اين هم مرحله اى از فهم و تدبر و بطون، مويّد و مصدق و مبين ظهر و مراتب ديگر.

مرحله پنجم، اگر متدّبر در فعل «تنهى» و فاعلش كه صلوة

است تدبّر كند، و از آنجا به اين مطلب مهمّ پى برد كه جعل تكوينى الهى به هر چيزى اثرى خاص بخشيده است كه معلول صورت تركيبى حاصله از مقومّات شئ است، كه در قرآن مجيد از آن تعبير شده به قوله تعالى: «وَ كُلُّ شَيْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ» (الرعد: 8)؛ و در صورت اخلال به مقومّات، كه همان مقاديرند، آن اثر خاص حاصل نمى شود، و نسبت فعل «تنهى» به صلوة، اگر چه ظاهرا مجاز است اما واقعا حقيقت است، و مقصود از نماز، نماز جامع الشرائط است كه با حصول مقومّاتش اثر آن قطعى است، زيرا جعل تكوينى چنين اقتضا دارد؛ اين هم مرحله اى از فهم و تدبّر و بطون امت، مؤيد و مصدق مبيّن ظاهر قرآن و مراتب ديگر.

مرحله ششم، اگر متدبّر پس از دانستن اينكه فهم درجاتى دارد كه مجاهده و تكليف متناسب با آن است، در ذيل آيه «وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ» بينديشد كه انتخاب كلمه «تصنعون» بجاى «تعملون» افاده خاصّى دارد؛ فعل و عمل كارى است كه اشباه

______________________________

(1) معلوم نشد كه روايت باشد، اما كلامى است حكيمانه درباره قضاوت درجات فهم و تكليف و مجاهده.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 259

و نظاير آن فراوان است، اما صنع به كارى گفته مى شود كه با تلاش فكرى و جوارحى و مهارت انجام گرفته و ابداعى از آن پديد آيد كه جالب و چشمگير باشد «1»؛ و چون اقامه كامل نماز محتاج به مجاهدات قلبى و فكرى و جوارحى است، اشاره به آن شده كه خداوند متعال از «مرصاد» ناظر مجاهدات و صنع شما در اقامه نماز كامل مى باشد؛ اين هم مرحله اى از فهم و

تدبّر و بطون است كه مويّد و مصدّق و مبيّن ظاهر قرآن و مراتب ديگر است.

و همه اين مراتب و مراحل و جز اينها، كه براى اهل علم و توفيق و تدبّر مفهوم است، مستنبط از ظاهر قرآن و مستخرج از قواعد لغت و اسلوب و ساير علوم مربوطه و مويّد به محكمات و سنّت، و از مصاديق بطون قرآن مى باشد.

مثال ديگر؛ قال اللّه تعالى:

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَواءَ السَّبِيلِ. وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ. قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبِيرٌ فَسَقى لَهُما ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ. فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا. فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ. (القصص: 21- 25) موسى از مصر بيرون آمد در حالى كه بيمناك بود و مراقبت مى كرد، گفت پروردگارا مرا از گروه ستمكاران رهايى بخش. و چون رو به مدين آورد، گفت اميد است كه خداوند مرا به راه راست هدايت كند. و چون به آب مدين وارد شد، گروهى از مردم را يافت كه از چاه آب مى كشيدند و دو زن در ميان ايشان يافت كه راه نمى يافتند. به ايشان گفت چه ميخواهيد؟ گفتند نمى توانيم آب برداريم مگر آنكه همه بروند و پدر ما مردى پير است. موسى براى ايشان آب كشيد، آنگاه به سايه پناه برد

و خسته و كوفته گفت پروردگارا من به آنچه برايم بفرستى سخت نيازمندم. آنگاه يكى از آن دو زن بيامد كه شرمناك راه مى رفت، به موسى گفت پدرم تو را مى خواهد تا پاداش آب دادن براى ما را

______________________________

(1) روزى «متوكّل» از «فتح بن خاقان» پرسيد: حلوا طيب است يا رطب؟ فتح گفت: يد اللّه اصنع.- محاضرات راغب، ج 1: 621.

در دعاى «يا من تحلّ ...» هم آمده: «و اذقنى حلاوة الصّنع فيما سئلت».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 260

به تو دهد. وقتى موسى نزد او (شعيب) آمد و قصه خود بگفت، شعيب به او گفت بيم مكن، كه از گروه ستمكاران نجات يافته اى.

اينك بعضى از استخراجات تدبّرى در آيات را ياد مى كنيم:

1- فرار و خوف از مشكلات، مخالف توكل نيست؛ 2- البته با توكل و اعتماد روحى، كه «ربّ نجّنى» دليل آن است.

3- هيچ فرد ظالمى به تنهايى باعث خطر و اضرار نيست، هميشه گروهى ظالم پيرامون يك ظالم اند.

4- ترقّب، صفت خردمندان است و ممدوح است.

5- توجه به خداوند در آغاز كارهاى حيرت زا كه: «عسى ربّى ...»؛

6- به صورت اميدوارى.

7- «... سواء السّبيل»: اهدنا الصّراط المستقيم.

8- مظلوميّت زنان و بيكسان در همه ادوار، كه: «امرأتين تذودان».

9- جواز سخن گفتن با اجنبيه در حال عدم ريبه: «قال ما خطبكما».

10- بلكه وجوب آن هنگام احساس بيچارگى.

11- تلطّف در بيان عجز: «و ابونا شيخ كبير».

12- تلاش در مساعدت ضعيف: «فسقى لهما».

13- استراحت بعد از تعب ممدوح است: «ثمّ تولّى الى الظّل».

14- تراخى به «ثمّ» از آن است كه تا دختران شعيب نرفته بودند نمى خواست با اظهار خستگى صدقه خود را با نوعى منّت باطل كند.

15- غايت نيازمندى به خير منزل

من عند اللّه: «لما انزلت الىّ من خير فقير».

16- احساس فقر منحصر است در منزل من عند اللّه، لا غير.

17- آمدن يك دختر تنها نشانه اعتماد شعيب به موسى است: «فجاءته احديهما».

19- مدح راه رفتن به حياء: «تمشي على استحياء» به عكس «و لا يضربن بارجلهنّ».

20- بيان حال بيمار دردمند در پيش طبيب درمان شناس: «و قصّ عليه».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 261

21- دلدارى نخست با قاطعيت به صورت اطلاق: «لا تخف»، و بعدا به صورت تفصيل مصداق: «نجوت من القوم الظّالمين».

22- بيان نجات به صورت ماضى، به معنى قاطعيت و سبق مشيّت.

23- استنباط آنكه جعل تكوينى و مشيّت، چنان است كه مظلوم ناجى و ظالم هالك است.

تنبيه:

اينها نمونه اى اندك از بطون و مراتب فهم و تدبر قرآن است كه حصول آن براى اهل علم و تدبّر امكان پذير است، مراتب ديگر از بطون هم تأويلاتى است كه:

«وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ» در شأن آنها نازل شده است.

اما دليل عقلى:

استقراء ثابت مى كند كه تفاوت عقول بشرى در مراحل تهيّوء و فعليت، از زمين تا آسمان است، زيرا هم عقل مطبوع و موهوبى متفاوت و متفاضل است، مانند تفاوت نيروهاى جسمانى در نوزادان، و هم عقل مسموع كه حاصل معلومات اكتسابى است، و در اين باره آثار بسيار وارد شده است، از آن جمله:

پيغمبر اكرم فرمود: ما گروه پيغمبران به ما امر شده تا با مردم به اندازه عقولشان سخن گوئيم. «1»

و نيز فرمود:

پروردگارم به من فرمان داده به مدارا كردن با مردم، همچنانكه فرمان داده به انجام واجبات. «2»

اين مطلب، چون اظهر من الشمس است، محتاج به توضيح بيشتر نيست.

به طور خلاصه، قرآن ظاهرى دارد كه مفهوم اهل لغت است، مگر در موارد اصطلاحات شرعى يا مجمل كه سنّت مبيّن آنها است، و باطنى دارد كه بر دو قسم است: قسمى از آن مفهوم علما و اهل تدبّر است، و قسم ديگر كه «و ما يعلم تأويله الّا اللّه و الرّاسخون في العلم» در شأن آن است. بنابراين به اين بهانه كه اطلاق ظهر و

______________________________

(1) بحار، ج 1: 87.

(2) همان مأخذ، همان جا.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 262

بطن بر قرآن دستاويزى براى باطنيان و منحرفان است، نمى توان اين دو عنوان را ناديده گرفت. و اين عناوين علّت پيدايش باطنيان و منحرفين نيست، زائغين به هر صورت كار خود را

انجام مى دادند، و بهانه براى بهانه گير هيچوقت قحط و ناياب نخواهد بود.

ديگر آنكه انكار اين عنوان در حكم تعطيل تدبّر و فهم عجايب قرآن است، كه بايد در همه دهور و عصور مورد بحث و تحقيق باشد تا «لا تفني عجائبه» صادق آيد. و هيچ وقت نبايد معارف مستنبطه از قرآن را مرز قطعى بطون قرآن به حساب آورد و آن را غايت مستطاع فهم بشر از قرآن دانست. و با وجود اين بايد همه مراتب بطون و درجات فهم و تدبّر با ظاهر قرآن هماهنگ و مويّد و مصدّق يكديگر باشند. و بايد دانست كه براى جاهل هميشه خطر گمراهى هست، اما عالم مرز شناس هيچ وقت از بهانه و شعبده زائغ القلب گمراه نمى شود.

آيات قرآنى داراى ظاهرى است كه فهم آن براى همه ميّسر است، هر چند نيازمند رجوع به بيانات تفسيرى باشد، و در همين حدّ مراد اللّه دانسته مى شود، و تكليف عام براى فهم قرآن همين است. و باطنى دارد با درجات متفاوت و متفاضل، كه متناسب با درجات علم و عقل اكتسابى است، و درجاتى بالاتر و متفاضل متناسب با علم لدنّى، و علمى كه «نور يقذفه اللّه في قلب من يشاء» در شأن آن است. و همه مصدّق و مؤيّد و مبيّن يكديگرند، و هر مرتبه اى از اين مراتب، كه در حديث از آن به حرف تعبير شده (قوله- ص-: «و لكلّ حرف حدّ») داراى مرز خاص و شرايط و مقوّماتى است كه اهلش آن را مى داند. و چون اين وجوه حاصله از فهم، مستنبط از عقل فطرى و اكتسابى و موهوبى اند، براى هر وجهى از آن وجوه

مطلّع و ديدگاهى در ادراك مطلق انسان هست كه قول پيغمبر اكرم (ص) «و لكلّ حدّ مطلّع» اشاره به آن است.

پس بايد در شناخت آن حدها و مرزها كوشيد و از ديدگاه و مطلّع خاص تفسير قرآن را بررسى كرد، و كمال دقّت و احتياط را به كار برد تا استنباط و تدبّرى مغاير با ظاهر قرآن و محكمات آن و سنّت و عقل و اجماع نباشد و گرنه مردود و ناروا خواهد بود.

«قاسمى» در مقدمه تفسيرش گويد:

هر چه از معانى لسان عرب هست كه فهم قرآن مبتنى بر آنهاست داخل در ظاهر است، مانند فرق ميان ضيّق و ضائق، و فرق در ندا به يا ايّها الناس، و بين اذا

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 263

شرطيه و ان شرطيه، و امثال آن. و هر چه از معانى هست كه تحقيق مخاطب را اقتضا دارد، مخاطبى كه موصوف به بندگى و اقرار به ربوبيت خداوند است، آن باطن و مرادى است كه قرآن براى آن نازل شده، مثال آن از قوله تعالى: مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً (الحديد: 11)؛ كه وقتى نازل شد يهودان ظاهر آن را گرفتند و گفتند خداوند فقير است و ما مال داريم، اما «ابو دحداح» مراد را از آن فهميد و گفت خداوند از چيزى كه خودش به ما داده قرض مى خواهد و فورى باغش را در راه خدا صدقه داد.

«شاطبى» در «موافقات» گويد:

بطن قرآن دو شرط دارد:

اول، آنكه با ظاهر مقرر در لسان عرب مخالف نباشد.

دوّم، آنكه شاهدى از نص يا ظاهر در جايى ديگر براى آن باشد كه شهادت بر صحت آن بدهد من غير معارض. «1»

تكمله:

براى

مستدرك و حسن ختام اين بخش، دو قسمت از حديث «ردّ التناقض في القرآن» مذكور در «احتجاج» را نقل مى كنيم:

أمير المؤمنين (ع) فرمود:

صاحب علم نمى تواند همه علم را براى همه مردم تفسير كند، زيرا در ميان ايشان قوى و ضعيف است. زيرا در ايشان كسى هست كه طاقت حمل آن علم دارد و كسى كه ندارد، مگر آنكه خداوند بر او آسان كند و بر حمل علم او را از اولياى خاص خود اعانت كند. «2»

و هم چنين در قوله تعالى «وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً» (المائده:

32)، فرمود:

براى اوصيا در اين موضوع تأويلى باطنى هست كه مانند ظاهرش نيست، و آن چنين است: كسى كه نفسى را هدايت كرد- زيرا هدايت حيات جاودانى است- و آن را كه خداوند زنده بنامد هرگز نخواهد مرد، هر آينه او را از خانه اى به خانه ديگر منتقل مى سازد. «3»

______________________________

(1) مقدمه تفسير قاسمى، ج 1: 68.

(2) بحار 93: 141.

(3) بحار 93: 117.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 265

بخش يازدهم نسخ، بداء، تاريخ نزول

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 267

ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها.

نسخ

اشاره

نسخ در لغت به معنى استكتاب «نوشتن» است، و از آن باب است انتساخ و استنساخ. و نيز به معنى «نقل و تحويل» است، مانند تناسخ المواريث و الدّهور، و به معنى «ازاله»، و از آن باب است: «نسخت الشّمس الظّل». و به همين معنى است كه در السنه صحابيان و تابعان بسيار به كار مى رفته است. «ولى اللّه دهلوى» در «فوز الكبير» گويد:

يكى از موارد دشوار تفسير كه ساحتش جدا وسيع است همانا شناخت ناسخ و منسوخ است، و بارزترين موارد دشوار ناسخ و منسوخ اختلافى است كه ميان اصطلاح متقدمين و متأخرين در اين مورد است. و آنچه در اثر استقراء كلام صحابه و تابعين معلوم مى شود آن است كه ايشان نسخ را در معنى لغوى كه ازاله چيزى و جايگزين شدن چيز ديگر به جاى آن است به كار مى بردند، نه به اصطلاح اصوليون. نسخ در نزد ايشان ازاله بعضى از اوصاف آيه بود به آيه ديگر، يا به انتهاء مدّت عمل، يا به صرف كلام از معنى متبادر به غير متبادر، يا بيان قيدى از قيود، يا تخصيص عام، يا براى فرق منصوص با مقاس عليه، يا ازاله عادتى از عادات جاهليّت و شرايع سابق. در اين صورت باب نسخ در نزد ايشان وسيع بود و جولان عقل در آن بسيار و دايره اختلاف گسترده، و به همين جهت عدد آيات منسوخه را به پانصد رسانده بودند.

چنانچه «ابن عبّاس» در قوله تعالى: «مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ

جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً.» (الإسراء: 18)، گفته است كه اين آيه ناسخ است براى قوله تعالى: «مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ.» (الشورى: 20) در اينجا «نؤته» مطلق است، و در آيه ناسخ مقيد شده به قوله تعالى: «ما نشاء»

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 268

«لمن نريد». امّا مى دانيم كه نسخ در اينجا نسخ اصطلاحى نيست، چنانچه خواهد آمد.

هم چنين «ابن عباس» در قوله تعالى: «وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ» (الشعراء:

227) گفته است كه منسوخ است به قوله تعالى: «إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» در همين آيه، كه در اينجا ناسخ را بر مخصّص اطلاق كرده است. و امثال آنها كه معلوم مى دارد در صدر اوّل، نسخ را به مواردى شاملتر از موارد اصطلاحى بعد از آن اطلاق مى كرده اند.

گاهى هم نسخ را به معنى مسقط حكم متقدم به كار مى برده اند، مانند:

نسخ التوجّه الى الكعبة الاستقبال الى بيت المقدّس. الزكوة نسخت كلّ واجب في المال. نسخ شهر رمضان صوم عاشورا.

گاهى هم نسخ را به جاى اعتقاد به كار مى برده اند، چنانچه درباره «شافعى» گويند: «الشافعى لا ينسخ القرآن بالسنّة»؛ و مقصود آن است كه «لا يعتقد بانّ السنّة تنسخ القرآن».

«شاطبى» گويد:

چنانچه از كلام متقدمين ظاهر مى شود، نسخ در نزد ايشان اعمّ از نسخ در پيش اصوليين است. گاهى نسخ را بر تقييد مطلق و گاهى بر تخصيص عام اطلاق مى كردند، چه با دليل متصل و چه با دليل منفصل، هم چنين در مورد بيان مبهم، و هم چنين در مورد رفع حكم شرعى متقدم به دليل حكم شرعى متأخر از آن؛

زيرا همه اين موارد در يك معنى مشترك اند.

دليل مطلب:

نسخ در اصطلاح متأخرين اقتضا دارد كه امر متقدم بعد از ورود ناسخ، غير مراد باشد، و مراد از تكليف، امر متأخّر باشد كه ناسخ است. به عبارت ديگر، امر اوّل غير معمول به، و امر دوم معمول به مى باشد.

همين معنى در تقييد مطلق جارى است، زيرا مطلق با وجود مقيّد متروك الظاهر است و در حال اطلاق به آن عمل نمى شود و با بودن مقيّد كارى از مطلق ساخته نيست، و بنابر اين هر دو مانند ناسخ و منسوخ اند.

هم چنين است حال عامّ و خاصّ، زيرا ظاهر عامّ بدون ورود مخصّص افاده مى دهد شمول حكم را بكلّ ما يتناوله العامّ؛ امّا پس از ورود مخصّص، حكم ظاهر عام

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 269

از اعتبار مى افتد، و در اين صورت با ناسخ و منسوخ همانند است، جز آنكه همه لفظ عام مهمل نمى گردد و تنها آن قسمت كه خاص بر آن دلالت دارد مهمل مى شود و از مورد حكم عام خارج مى گردد.

مجمل و مبين نيز مانند مطلق و مقيد است.

در اين صورت لفظ نسخ را قبل از مصطلح شدن، از جهت شمول به همه اين موارد اطلاق مى كردند.

توضيح:

چون تخصيص عبارت است از قصر عام بر بعضى افرادش، و اين معنى مشابه موارد نسخ مى باشد، بعضى از علما وقوع نسخ را در قرآن منكر شده و همه موارد نسخ را از باب تخصيص به حساب آورده اند. در برابر ايشان گروه ديگر صورى از تخصيص را در باب نسخ وارد كرده و به اين جهت بر شماره موارد نسخ در قرآن افزوده اند.

ذيلا بعضى از فروق نسخ و تخصيص را ياد مى كنيم:

1- عام پس از تخصيص مجاز است،

زيرا مدلول آن بعض افراد است نه كلّ، و حال آنكه لفظ عام موضوع است براى كلّ افراد، و قرينه مجاز مخصّص است.

امّا در نسخ چنان نيست و نصّ منسوخ پس از ورود ناسخ به حال خود باقى است، يعنى مستعمل در ما وضع له است، و بنابر اين مجاز نيست. غاية الامر آن است كه ناسخ دلالت دارد بر اينكه اراده ازلى متعلق به استمرار حكم بوده تا وقتى معيّن، هر چند نصّ منسوخ حقيقة شامل همه زمانها است.

2- نسخ جز در مورد كتاب و سنّت اطلاق نمى شود، امّا تخصيص، هم به آنها واقع مى شود هم به غير آنها، مانند دليل حسّ و عقل؛ چنانچه در قوله تعالى:

«تُدَمِّرُ كُلَّ شَيْ ءٍ بِأَمْرِ رَبِّها» (الاحقاف: 25)، سلامت بسيار چيزها را از دستبرد ريح كه تخصيصى در عام كلّ شئ است، حسّ ما مى فهمد.

3- نسخ به دليلى متراخى از حكم متقدم به عمل مى آيد، امّا تخصيص به دليلى مقارن يا سابق يا لاحق، و دليل لاحق نبايد از وقت عمل مؤخّر باشد، و گرنه در حكم نسخ است، چنانچه اگر شارع بگويد: «اقتلوا المشركين» و بخواهد اهل ذمّه را (بنابر آنكه اهل كتاب مشرك باشند) از عام المشركين خارج سازد، بايد پيش از حين عمل بگويد: «لا تقتلوا اهل الذمّة». و اگر ورود تخصيص متأخر از وقت عمل بود نسخ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 270

است، نه تخصيص.

4- نسخ در احكام وارد مى شود نه اخبار، امّا تخصيص، هم در احكام وارد مى شود هم در اخبار.

اصوليون فروق ديگر براى نسخ و تخصيص مى شمارند كه از باب «عباراتنا شتّى» است، و فروقى كه ياد كرديم براى شناخت آنها كفايت مى كند.

تعريف اصطلاحى نسخ

اشاره

«شيخ

طوسى» در «عدّة الاصول» گويد اما تعريف دليل موصوف به ناسخ، آن چيزى است كه دلالت كند بر اينكه مثل حكم ثابت به منسوخ كه همان نصّ متقدم است در آينده ثابت نيست، به آن صورت كه اگر حكم متأخّر يعنى ناسخ نمى آمد حكم اوّل يعنى منسوخ ثابت بود، با اين شرط كه بايد حكم ناسخ از حيث زمان هم متأخر باشد هم متراخى.

«زرقانى» در «مناهل العرفان» گويد:

از بين تعاريف نسخ، اين تعريف انسب است، «و هو رفع الحكم الشّرعى بدليل شرعى».

«آية اللّه خويى» در «البيان» گويد:

نسخ، در اصطلاح، رفع امر ثابتى در شريعت است با رفع و انقضاء زمان آن، خواه از احكام تكليفيه باشد، خواه از احكام وضعيه، خواه از مناصب الهيه باشد، و خواه غير آن از امورى كه راجع مى شوند به خداوند متعال از جهت شارع بودن.

قيد امر ثابت براى آن است كه آنجا كه رفع حكم در اثر رفع موضوع در خارج است از مورد خارج شود، مانند رفع وجوب صوم از رمضان به علّت انقضاء ماه رمضان، و رفع مالكيّت شخص به علّت مرگ او. و اين نوع رفع حكم، نسخ ناميده نمى شود و هيچ اشكالى در اين نوع رفع حكم نيست و كسى خلافى در اين مورد ندارد.

اينك براى مزيد وضوح گوييم كه براى ثبوت حكم به جعل شريع دو وجه هست:

1- ثبوت آن حكم در عالم تشريع و انشاء و حكم در اين مرحله مجعول است، مانند قضيه حقيقيه، و در ثبوت آن فرقى نيست كه موضوع در خارج موجود باشد يا نباشد، زيرا قوام حكم به فرض وجود موضوع است، نه به نفس وجود موضوع. وقتى

شناخت

قرآن(كمالى)، ص: 271

شارع گفت شرب خمر حرام است. قصدش آن نيست كه خمرى در خارج موجود باشد تا محكوم به حرمت گردد، بلكه مقصودش آن است كه هر وقت وجود خمر مفروض شود محكوم به حرمت است، خواه بالفعل خمرى در خارج باشد يا نباشد؛ و رفع چنين حكمى را نسخ گويند.

2- ثبوت حكم در خارج به اين معنى كه حكم فعليّت يابد به سبب فعليّت موضوعش در خارج، مانند آنكه وجود خمر در خارج محقق باشد، بنابر اين حرمت مجعوله شرعى بالفعل براى خمر محقق است، و اين حرمت با استمرار تحقّق موضوعش استمرار دارد. امّا وقتى خمر سركه شد، حرمت فعليه خود بخود مرتفع مى گردد، امّا اين ارتفاع حكم از باب نسخ نيست، و هيچ كس در اين باره خلافى ندارد، نه در امكان آن و نه در وقوع آن.

پس كلام در همان قسم اوّل است، و آن رفع حكم از موضوع است در حال تشريع و انشاء.

توضيح:

قيد امر ثابت به جاى حكم، اشمل است، زيرا شامل نسخ در احكام وضعيه نيز هست.

آنگاه در تعريف حكم گويد:

حكم شرعى عبارت است از خطاب خداوند كه متعلق به افعال بندگان باشد، يا بر سبيل طلب يا بر سبيل نهى يا بر سبيل تخيير، خواه از جهت سبب بودن يا شرط بودن يا مانع بودن، صحيح بودن يا فاسد بودن. و دليل شرعى وحى خداوند است مطلقا، خواه تلاوت شده بر پيغمبر باشد مانند كتاب، و خواه تلاوت شده نباشد مانند سنت.

آنگاه گويد:

با مقيد شدن حكم به شرع، احكام عقلى خارج مى شود، مانند آنكه برائت ذمّه عقلى، كه رافع اشتغال ذمّه نماز قبل از

ورود حكم شرعى به وجوب آن است ناسخ خوانده نمى شود.

و قيد شرعى براى دليل از اين جهت است كه موارد رفع حكم به دليل عقلى را خارج كند، مانند سقوط تكليف به موت يا جنون يا غفلت، هر چند آن دليل عقلى مقيد به شرع باشد. بنابر اين رفع حكم شرعى به دليل عقلى نسخ نمى باشد.

توضيح:

اطلاق ناسخ بر آيه قرآن مجاز است، و ناسخ حقيقى همان شارع است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 272

شرايط نسخ

براى مزيد توضيح شرايطى را كه «شيخ طوسى» در «عدة الاصول» ياد كرده مى آوريم:

1- دليل موصوف به منسوخيت و دليل موصوف به ناسخيّت، هر دو شرعى باشند. بنابر اين آنجا كه حكم اباحه اصليّه عقلى باشد، و سپس حكمى از شرع بر حرمت آن وارد شود نسخ نيست، زيرا ثبوت حكم اوّل به عقل است نه به شرع. بنابر اين نمى توان گفت: «خطر الخمر نسخ اباحته»، و هم چنين نمى توان گفت: «الجنون و الموت و العجز نسخ كلّ واحد منها ما كان واجبا على العاقل و الحيّ و القادر»، زيرا در اين موارد دليل زوال حكم، عقلى است نه شرعى، هر چند شرع هم به آن حاكم باشد.

2- آنكه ناسخ از منسوخ منفصل (متراخى) باشد، و اگر متصل باشد ناسخ به آن گفته نمى شود، مانند قوله تعالى:

وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى يَطْهُرْنَ فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ.

(البقرة: 222) كه در اينجا «حتّى يطهرن» يا «فاذا تطهّرن» ناسخ «لا تقربوهنّ» خوانده نمى شوند، بلكه مقيّدى براى آن هستند.

4- آنكه منسوخ موقّت به وقتى نباشد، چنانچه در انقضاء وقت ارتفاع حكم بيايد. و به همين جهت نمى توان افطار را ناسخ صوم خواند در قوله تعالى: «ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيامَ إِلَى اللَّيْلِ» پس اگر غايت معلوم بود- همچنانكه در آيه هست- اطلاق نسخ بر آن صحيح نيست.

آراء اهل اديان درباره نسخ

اشاره

اهل اديان درباره نسخ سه مذهب دارند:

اول: آنكه عقلا جايز است و سمعا واقع، و اجماع مسلمانان بر اين است كه نسخ هم در مرحله امكان و هم در مرحله وقوع ثابت است. نصارى هم قبلا همين رأى را داشتند، اما بعدا آن را تحريف كرده اند.

دوّم: آنكه عقلا و سمعا ممتنع است،

چنانچه عقيده متأخرين از نصارى و هم چنين «شمعونيه» از يهود چنين است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 273

سوّم: آنكه عقلا جايز است اما سمعا واقع نيست، و اين رأى منسوب است به فرقه «عنانيّه» از يهود، و به «ابو مسلم اصفهانى» از مسلمانان.

اينك دلايل مجيزين و مانعين را مى آوريم:

دلايل مجيزين:

1- گويند چون محظور عقلى در كار نيست، كبرى كه مسلّم است، امّا صغرى بر حسب قول اماميه و معتزله كه گويند احكام الهى تابع مصالحند، رفع حكم و تبديل آن نيز از مصلحت و تابع آن است، كه از جمله آن مصلحت ها امتحان و ابتلاء و اختبار عبد است، و بر حسب قول اشاعره كه گويند بر خداوند چيزى واجب نيست، هر چند از عبث و ظلم منزه است؛ پس همين طور كه حكم از اراده او است، رفع حكم نيز از اراده اوست.

در حقيقت به مذهب اشاعره، نسخ عبارت است از تصرف فاعل مختار در تشريع، آنچنان مختارى كه رعايت مصالح عباد بر او واجب نيست، هر چند تشريع او خالى از حكمت و مصلحت نمى باشد. و به مذهب معتزليان، نسخ مبتنى بر آن است كه خداوند مصلحت بندگان را در زمانى از ازمنه، در نوعى از احكام مى داند و ايشان را بر آن احكام مكلف مى سازد، و نيز عدم مصلحت آن را در زمانى از ازمنه مى داند و ايشان را در آن زمان نهى مى كند؛ و آيه شريفه «نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ» اشاره به آن است، زيرا خير يا مماثل همان مصلحت است، و ما مى بينيم كه مصلحت نسبت به زمان و مكان و شرايط دگرگون مى شود و يا بهتر از آن مى گردد.

2- مجيزين گويند:

چه فرق است ميان آنكه شارع در اول ماه رمضان بگويد:

«صوموا الى نهاية الشّهر»، و چون ماه به پايان رسد بگويد: «افطروا»: كه قسم دوّم نسخ است، و حكم دو متساوى مساوى است، و هر دو صورت صحيح است.

3- از ادله مجيزين، نسخ اديان سابق است به اسلام، در مواردى كه نسخ صدق مى كند.

4- ادله سمعيه كه بعدا آنها را ذكر مى كنيم.

دلايل مانعين:

مانعين گويند: نسخ مستلزم آن است كه ناسخ حكيم نباشد، يا بر وجه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 274

حكمت در امور جاهل باشد، و هر دو صورت بر خداوند روا نيست. تشريع حكم از حكيم مطلق، به ناچار از روى مصلحت است كه مستلزم آن حكم است، زيرا حكم از روى عبث و گزاف، منافى حكيم بودن جاعل حكم است. بنابر اين رفع حكم ثابت از موردش، يا در صورتى است كه حالت اقتضاى مصلحت باقى است، امّا جاعل آن را نمى داند، يا از جهت بداء است و كشف خلاف مصلحت، كه هر دو مستلزم جهل است، تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا. بنابر اين نسخ در شريعت روا نيست، چون مستلزم محال و ناروا است.

اما جواب آنكه، حكم مجعول از طرف حكيم گاهى اراده بعث و زجر حقيقى از آن نمى شود، مانند اوامرى كه به قصد امتحان و اختبار صادر مى شود. اين قسم احكام، هم اثبات آنها جايز است و هم رفع آنها، و هيچ مانعى نيست. زيرا هر يك از اثبات و رفع در وقت خاص خود انجام گرفته و ناشى از مصلحت و حكمت است، نه از بداى مستحيل در حق خداوند متعال. و هم چنين گاهى حكم حقيقى است و بعد

از زمانى نسخ مى شود، زيرا در واقع و نفس الامر مقيد به زمانى خاص بوده كه در پيش خداوند معلوم و بر مكلف مجهول بوده، و رفع حكم پس از انقضاى مدّت، كاشف از موقت بودن حكم متقدم و منسوخ است. و نسخ به اين معنى جايز است، قطعا و بداهة، زيرا مدخليت خصوصيات زمان در مناط احكام از امورى است كه هيچ عاقلى در آن شك نمى كند.

همچنان كه ممكن است اطلاق حكم با دليل منفصل مقيد گردد به قيدى غير از زمان، ممكن است مقيّد گردد به قيد زمان با دليلى منفصل. و نيز همچنان كه گاهى حكم به صورت عام بيان مى شود، در صورتى كه مراد از آن خاص است، نسخ هم مانند تقييدى است براى حكم متقدم از حيث زمان، و هرگز مستلزم خلاف حكمت و بداء مستحيل درباره خداوند نيست. و همه اينها مبتنى است بر اينكه جعل و تشريع احكام بر اثر مصالحى است يا مفاسدى كه در نفس عمل است، و بنابر مذهب ما كه احكام را تابع مصالح و مفاسدى مى دانيم كه در نفس احكام است امر روشنتر است، زيرا در اين صورت حكم حقيقى و احكام امتحانى همه همشأن و مساويند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 275

نسخ در مرحله وقوع

خلافى ميان مسلمانان در وقوع نسخ نيست، و اگر هست بسيار ناچيز است، زيرا بسيارى از احكام شرايع سابق با احكام اسلام نسخ گرديده، و نيز بسيارى از احكام شريعت اسلام با احكام ثانوى و متأخّر نسخ شده است.

وجوه نسخ

اشاره

وجوه نسخ در قرآن را سه قسم گفته اند:

اول- نسخ تلاوت بدون نسخ حكم

كه براى آن آيات منسوخ التلاوه اى ياد مى كنند، كه حكم آنها باقى است و از آنجمله مجعوله «الشّيخ و الشّيخه» را كه در بخش مصونيت به تفصيل گفتيم. قبول چنين اباطيلى در حكم قبول تحريف قرآن است؛ چنانچه «آية اللّه خويى» گويد:

پوشيده نيست كه قول به نسخ تلاوت بعينه همان قول به تحريف و اسقاط قرآن است. «1»

و استدلالات متقنى در ذيل دارد و نيز «ابن الخطيب» گويد:

آنچه را ادعا مى كنند از نسخ تلاوت آيات و بقاى حكم آنها امرى است كه هر كس به نفس خود احترام مى گذارد و به نعمت عقل خداداد ارزش مى دهد آن را نمى پذيرد، زيرا اين چه حكمى است كه آيه اى تلاوتش نسخ شود اما حكمش باقى باشد. بر قول خودشان به آيه مجعوله «الشّيخ و الشّيخه» استدلال مى كنند و آن باطل و مردود است. «2»

با وجود اين عجيب است كه «شيخ طوسى» در مقدمه «تبيان»، نسخ را سه قسم مى شمارد، كه يكى از آنها نسخ تلاوت است بدون نسخ حكم و براى مثال «الشيخ و الشيخة» را ذكر مى كند. امّا نظر شيخ بيان اصطلاحات متداول زمان بوده بدون تعرّض به حق و باطل آن.

دوم- نسخ تلاوت و حكم

كه براى آن حديث «عايشه» را مثال مى آورند:

و روى عمرة عن عايشة انّها قالت و كان فيما انزل من القرآن عشر رضعات معلومات يحرّمن، ثم نسخن بخمس معلومات، و توفّى رسول اللّه و هنّ فيما يقرأ من القرآن. «3»

و اين قسم مانند قسم اول باطل و مردود است.

______________________________

(1) البيان: 224.

(2)- الفرقان: 157، ابن الخطيب از علماى عامّه معاصر است.

(3) مناهل العرفان، ج 2: 70. و مقدمه تفسير برهان.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 276

سوم- نسخ حكم و بقاى تلاوت منسوخ

و همين قسم است كه مشهور بين فقهاء و مفسّرين است و درباره آن كتاب ها پرداخته اند. بايد دانست كه گروهى از علما وقوع نسخ را منكر شده و تلاش كرده اند تا براى موارد نسخ در قرآن تأويلاتى بسازند كه رافع نسخ باشد، هر چند همه ايشان در امكان نسخ همداستانند.

به طور كلى دلايل وقوع نسخ همه سمعى است، و از آنجمله:

1- قوله تعالى:

ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها أَوْ مِثْلِها. (البقرة: 106) 2- قوله تعالى:

يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ. (الرعد: 39) 3- قوله تعالى:

وَ إِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ. (النحل: 101) 4- قوله تعالى:

فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ. (النساء: 160) 5- از «عبد الرحمن بن سلمى» نقل شده است:

امير مؤمنان بر قاضى عربى مى گذشت. فرمودش: ناسخ را از منسوخ مى شناسى؟

گفت: نه. فرمود: هلاك شدى و هلاك كردى. تأويل هر حرفى از قرآن وجوهى دارد. «1»

6- امير مؤمنان به مسجد درآمد. مردى در آنجا قصه مى گفت و مردم را بيم مى داد.

فرمود: اين كيست؟ گفتند: مردى است كه مردم را تذكّر مى دهد. فرمود: مردى نيست كه مردم را

تذكر بدهد، اما مى خواهد بگويد من فلانم پسر فلان، مرا بشناسيد. آنگاه از پى او فرستاد و گفت: ناسخ را از منسوخ مى شناسى؟ گفت: نه. فرمود: از مسجد ما بيرون رو و در آن سخن مگو «2».

7- امام محمد باقر (ع) فرمود: قرآن نازل شده هم ناسخ هم منسوخ.

8- امام صادق (ص) در جواب سائل فرمود: ناسخ ثابتى است كه به آن عمل مى شود و منسوخ آن است كه قبلا به آن عمل مى شده است و پس از آن چيزى آمده و آن را نسخ كرده؛ و متشابه آن است كه بر جاهلش مشتبه مى شود.

9- قسمتى از تفسير «نعمانى» كه در ضمن آن حكمت نسخ احكام در آن

______________________________

(1) مناهل العرفان، ج 2: 70. و مقدمه تفسير برهان.

(2) همان مأخذ، همان جا. و مقدمه تفسير برهان.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 277

تشريح شده است، و در ضمن سؤالاتى كه شيعيان از حضرت صادق (ع) مى پرسند، از آنجمله درباره ناسخ و منسوخ است كه فرمود:

خداوند تبارك و تعالى پيغمبر خود را به رأفت و رحمت مبعوث ساخت. و از رحمت او يكى آن بود كه در آغاز دعوت، قوم خود را از عادات خودشان جدا نكرد تا اسلام در دلهاشان مستحكم گرديد و شريعت در سينه هاشان نفوذ يافت. يكى از آداب ايشان در جاهليّت آن بود كه اگر زنى زنا مى كرد او را در خانه اى حبس مى كردند و نان و آبش مى دادند تا مى مرد و اگر مردى زنا مى كرد او را از مجالس خود طرد مى كردند، دشمنامش مى دادند، آزار و سرزنشش مى كردند، و جز اين چيزى نمى دانستند. چنانچه خداوند متعال در آغاز اسلام عين اين حكم را درباره مسلمين

مقرر داشت، قوله تعالى:

وَ اللَّاتِي يَأْتِينَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ فَإِنْ شَهِدُوا فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبِيلًا. وَ الَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما فَإِنْ تابا وَ أَصْلَحا فَأَعْرِضُوا عَنْهُما إِنَّ اللَّهَ كانَ تَوَّاباً رَحِيماً. (النساء: 15- 16).

يعنى: و آنچنان زنانى كه به فاحشه مى گرايند چهار گواه از خودتان بر ايشان بگيريد. اگر شهادت دادند آنان را در خانه ها محبوس داريد تا مرگ ايشان فرا رسد يا خداوند راهى براى ايشان قرار دهد. و آن دو تن از شما كه به فاحشه مى گرايند ايشان را آزار دهيد، اگر توبه كردند و اصلاح كردند، از ايشان چشم پوشى كنيد.

بدرستى كه خداوند بسيار بازگشت كننده و مهربان است.

اما وقتى مسلمانان زياد شدند و اسلام نيرومند شد، و خودشان از عادات جاهليت نفرت پيدا كردند، خداوند نازل فرمود: «الزَّانِيَةُ وَ الزَّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ» (النور: 2)، و اين آيه، حكم سابق حبس و اذى را نسخ كرد. «1»

10- وجود آيات بسيارى در قرآن كه منسوخ اند، و هم چنين آيات ناسخ آنها، هر چند در بعضى از آنها اختلاف است، اما قدر متيقن آنها دليل قاطع است بر نسخ.

تنبيه:

بحث در آيات ناسخ و منسوخ قرآن در مؤلفات خاص، و همچنين در ضمن تفاسير و كتب فقه استدلالى مشروحا آمده است، مفسر بايد قبلا با مراجعه كامل به آنها و تشخيص قول فصل، خود را براى فهم قرآن و تفسير آن آماده سازد، و اين كتاب گنجايش تفصيل ندارد.

______________________________

(1) بحار، ج 93: 6.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 278

فايده نسخ

با آنكه در طى مطالبى كه گفته شد، فايده نسخ و لزوم وقوع آن در احكام تشريعى معلوم گرديد، امّا براى مزيد توضيح مى گوييم: شناخت قرآن(كمالى) 278 فايده نسخ ..... ص : 278

ايع آسمانى از طرف خداوند بر پيغمبرانش نازل مى شود براى اصلاح بندگانش در عقايد، عبادات، معاملات، و روابط و حقوق فرد و جامعه. و چون عقايد، همه يگانه اند و با گذشت زمان اختلافى در آنها روى نمى دهد، دعوت پيغمبران درباره آنها متفق و يكسان است، زيرا معارف و توحيد و فضيلت و اخلاق قابل تغيير نيست، قوله تعالى:

وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ.

(الانبياء: 25) اما عبادات و معاملات و روابط جامعه و تنظيمات زندگى، اگر چه همه در تهذيب نفس و حفظ سلامت مجتمع و نگهبانى تعاون وجوه مشترك دارند، اما مطالب هر امّتى از حيث اثرات زمان و مكان با امّت ديگر تفاوت دارد، و به همين جهت مسلك و روش هر دعوتى در بخشى از امور كه فرع اصول كلى اند با مسلك دعوت ديگر مختلف است، و شك نيست كه شارع تعالى شأنه به همه چيز از رحمت و علم احاطه دارد، و امر و نهى از آن اوست كه «لا يُسْئَلُ عَمَّا

يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ» (الانبياء: 23).

پس چه غرابتى دارد اگر با علمى كه سابق است و به اول و آخر شامل است براى رعايت مصلحت مناسب فرد و قوم و زمان، تشريعى را به تشريع ديگر مبدل سازد، حكم متقدم را رفع و به متأخر فرمان دهد؛ همچنان كه در احكام عرفى و اوامر بالا- دست به زير دست بسيار اتفاق مى افتد كه با مصلحت مناسب وقت، حكمى مرتفع و حكمى ديگر به جاى آن مى آيد.

نسخ در احكام شرعيه نظير آن است، و فرقى كه در اين ميانه هست آن است كه در احكام عرفى چه بسا مدت و زمان حكم اول بر جاعل حكم مجهول باشد و رفع آن منوط به ظهور مصلحتى باشد كه قبل از ظهور بر جاعل حكم مخفى بوده باشد. اما در احكام شرعيه چنان نيست، زيرا حين و زمان ظهور مصلحت هميشه در علم اللّه هست، و وقت ورود نسخ در علم اللّه معيّن است، اما بر مكلف وقتى آشكار مى شود كه حكم دوّم وارد شود. بنابر اين وقوع نسخ و فايده آن، همچنان كه در احكام و اوامر عرفى ثابت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 279

است، در احكام شرعى نيز ثابت است و ابتناء آن بر مصلحت در هر دو يكسان است، هر چند مصدر احكام در يكى خداوند و در ديگرى احد الناس است.

خداوند متعال آن چيزى را كه در علم سابقش هست و ما نمى دانيم، با نسخ.

براى ما كشف مى كند، و مى توان گفت نسخ، خود نوعى از بيان است كه مجملى بر آن مقدّم نيست، بلكه مجهولى بر آن مقدّم است.

وجوه نسخ به تقسيم ديگر

اشاره

اوّل- نسخ قرآن به قرآن، با شرايطى

كه مذكور شد، و مسلمانان بر وقوع آن اجماع دارند.

دوّم- نسخ قرآن به سنّت متواتره، كه از جمله قائلين به جواز آن سيّد مرتضى، مالك، ابو حنيفه، و جمهور متكلّمين اند، كه گويند نسخ قرآن به سنّت مقطوع بها مستحيل نيست، زيرا سنت نيز مانند قرآن وحى است، قوله تعالى: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» (النجم: 3)، و قوله تعالى: «ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» (الحشر: 7)، و امثال آنها.

فرق ميان كتاب و سنّت از حيث تشريع نيست، جز آنكه قرآن كلام خداوند است و سنت كلام پيغمبر است كه هم وحى الهى است. و در هر دو مورد نسخ عبارت است از رفع حكم ثابت به وحى به حكم متأخر ثابت به وحى، بنابر اين نه مانع عقلى دارد و نه مانع شرعى.

امّا «شافعى» و «احمد» به قولى، و اكثر اهل ظاهر، و نيز «ابو عبد اللّه بصرى» كه يكى از مشايخ «شيخ طوسى» است منع مى كنند، و استدلال ايشان به وجوه زير است:

1- از دلايل مانعين، آنكه خداوند فرموده: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» (النحل: 44) كه افاده مى كند وظيفه رسول منحصر در بيان قرآن است، و نسخ قرآن با سنّت، بيان قرآن نيست، بلكه رفع بيان است.

و جواب داده اند:

اوّلا به آنكه در آيه دلالتى بر انحصار نيست و آنجا كه خداوند فرمايد: «تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً» (الفرقان: 1) نافى بشير بودن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 280

نيست.

و ثانيا، اگر وظيفه سنت فقط بيان قرآن باشد استقلال در تشريع نخواهد داشت، و حال آنكه اجماع امّت بر آن

است كه سنت در مواردى مستقلا تشريع مى كند، مانند آنكه پيغمبر اكرم «كلّ ذى مخلب» از طيور، و «كل ذى ناب» از سباع را حرام كرده، در صورتى كه اين حكم در قرآن نيست.

و ثالثا، بر فرض آنكه افاده حصر كند مراد از بيان، تبليغ است و پيغمبر اكرم كلّ ما انزل اللّه را تبليغ كرده است، و منافات ندارد تا خداوند آنچه را بخواهد با سنّت نسخ كند.

رابعا، بنابر آنكه بيان بر خصوص شى ء دلالت كند، مراد از «ما تبيّن للناس» جنس است، كه با بيان بعض آن بيان جنس صادق است؛ و منافات ندارد كه سنّت ناسخ بعض ديگر باشد. پس پيغمبر (ص) هم مبيّن احكام ثابت در قرآن است، هم ناسخ احكامى كه خداوند ارتفاع آنها را اراده فرموده و پيغمبر مأمور است با سنّت آنها را بيان كند.

2- از دلايل مانعين، آنكه قرآن ثابت كننده حجيّت سنت است. پس اگر سنّت آن را نسخ كند آن بطلان به خودش باز مى گردد. و دليل بر آنكه قرآن ثابت كننده سنّت است از آنجمله قوله تعالى است: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» (النساء: 59). و قوله تعالى: ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا (الحشر: 1).

و قوله تعالى: «قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ» (آل عمران:

31). و امثال آنها.

اما جواب:

اوّلا، كلام در جواز نسخ آن قسمت از نصوص قرآن نيست كه دال بر حجيّت سنّت اند تا بطلان به خود سنّت باز گردد، بلكه سخن در غير آنها است. زيرا اين گونه مسايل به طورى كه گفتيم از اصول دايمى و لا

يتغيرند كه نسخ در آنها راه ندارد.

ثانيا، استدلال ايشان خود حجتى است بر الزام ايشان به قبول، زيرا بنا به مدلول أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ و امثال آن، اخذ به سنّت ناسخ، مامور به است و اطاعت از آن واجب، مگر آنكه بحث در وقوع اين گونه نسخ باشد كه خواهد آمد.

3- از دلايل مانعين، آنكه از آيه «ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ ...» سه مطلب مستفاد

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 281

مى گردد:

اوّل- كلمه «نأت» دال است بر آنكه آورنده خداوند است لا غير.

دوّم- آنكه كلمه «نأت بخير» دال است بر آنكه بدل بايد خير باشد، و سنّت نه بهتر از قرآن است و نه مثل آن.

سوّم- آنكه «أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» افاده مى دهد كه نسخ صادر نمى شود مگر از آنكه قدرتش شامل است و او خداوند است.

با وجود آنكه تعسّف در اين استدلال آشكار است، در جواب گوييم:

اولا، ناسخ به وسيله سنت هم، خداوند است، و پيغمبر مبّلغ آن است و منافاتى با مدلول «نأت» ندارد.

ديگر آنكه «خير» بودن و «مثل» بودن صفت حكم است، نه صفت وسيله تفهيم حكم، كه قرآن يا سنّت است، و هيچ منافاتى ندارد كه حكم ناسخ به وسيله سنّت مثل يا بهتر از حكم منسوخ به وسيله قرآن باشد. و اين بهتر بودن مربوط به مفاضله ميان قرآن و سنّت نيست. مضافا به آنكه مفاضله در طرز ابلاغ حكم ميان قرآن و سنّت و تعيين رتبه براى آنها يك مناقشه لفظى است، و لا طائل تحته.

فراموش نشود كه مراد ما از لفظ سنّت در اين مورد، سنت مقطوع به است، كه از حيث واجب الاطاعة

بودن براى مكلّف با حكم قرآن يكسان است، و شدّت و ضعف در آن راه ندارد، هر چند در بين همه شعائر و آثار اسلامى، مقام اوّل قدس و احترام و عظمت، خاصّ كتاب اللّه و قرآن مجيد است.

مانعين دلايل ديگر ذكر كرده اند كه بيمايه تر از مذكورات است، بنابر اين ذكر آنها زايد است.

سوّم از وجوه نسخ، نسخ قرآن به اجماع است- «اجماعى كه كاشف از قول معصوم است». اما «شيخ طوسى»- چنانچه در «عدة الاصول» گفته- آن را جايز نمى داند زيرا اجماع دليلى عقلى است، همچنان كه حكم مجمع عليه نيز منسوخ نمى شود، و نسخ آن معقول نيست. زيرا حجيّت اجماع و انعقاد آن پس از زمان انقطاع وحى است و اگر خبرى معارض اجماع بود محكوم است به عدم صحّت و عدم قبول، و نمى تواند ناسخ اجماع باشد. و به هر حال اگر حكمى از قرآن ثابت است جايز نيست اجماع امت بر خلاف آن، و اينجا مورد تفصيل مطلب نيست.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 282

توضيح:

وجوه ديگر براى نسخ ياد كرده اند مانند نسخ سنّت به كتاب، كه دليل امكان آن اوضح است و براى دليل وقوع آن مثال مى آورند نسخ «توجّه به بيت المقدس» را كه حكم مأخوذ از سنت است، بقوله تعالى: «وَ حَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ» (البقرة: 144) كه حكم ثابت به كتاب است؛ و هم چنين نسخ تعهّد پيغمبر در صلح حديبية، لقوله تعالى:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا جاءَكُمُ الْمُؤْمِناتُ مُهاجِراتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اللَّهُ أَعْلَمُ بِإِيمانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِناتٍ فَلا تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى الْكُفَّارِ لا هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لا هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَ. «1» (الممتحنة: 10) اى كسانى كه ايمان

آورده ايد اگر مؤمناتى مهاجرات نزد شما آمدند ايشان را آزمايش كنيد، هر چند خداوند به ايمان ايشان داناتر است. پس اگر ايشان را مؤمنات تشخيص داديد به سوى كفار بازشان مگردانيد. نه اينان براى آنان حلالند و نه آنان براى اينان.

و نيز نسخ سنّت به سنّت، كه از مورد خارج است و بايد به كتاب هاى مربوطه رجوع شود.

در خاتمه مى گوييم:

از علماى متأخر اماميّه، «سيّد هبة الدين شهرستانى» نسخ قرآن را جايز نمى داند، براى موارد وقوع آن تأويلاتى دارد كه آنها را از عنوان نسخ خارج كند. ما براى نمونه يكى از آنها را ياد مى كنيم. در آيه «نجوى» دلايلى بر ردّ نسخ مى آورد، به اين شرح:

1- آنكه در نسخ، بدلى از حكم منسوخ لازم است، و در مورد صدقه به نجوى بدلى نيامده است.

و جواب آن است كه لازم نيست بدلى براى منسوخ بيايد، بلكه رفع حكم شرعى به حكم شرعى ديگر اعم است از آنكه حكم ثانوى امرى معين باشد، يا آنكه

______________________________

(1) در صلح حديبيه تعهد شده بود كه هر كس از كافران به پيغمبر پناه برد پيغمبر او را به كسانش باز گرداند. هنوز در حديبيه بود كه «سبيعه» دختر «حرث اسلميه» كه مسلمان شده بود نزد پيغمبر آمد. شوهرش «مسافر مخزومى» به دنبالش آمد و او را خواست و اين «مسافر» كافر بود. آيه نازل شد و چون معلوم شد «سبيعه» هيچ غرضى جز مسلمانى ندارد، پيغمبر مهر او را به شوهرش داد. بعدا «عمر» او را به زنى گرفت.- مجمع البيان، جلد نهم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 283

حكم ثانى رفع حكم اول باشد.

2- آنكه آيات متصل اند، در صورتى كه در نسخ بايد

حكم ناسخ متراخى باشد.

و جواب آن است كه اتّصال در نظم دليل عدم تراخى نيست، و وقوع صدقه مكّررا از امير مؤمنان على عليه السلام خود دليل فاصله و تراخى است. «1»

3- آيه منسوخه، يعنى تصدّق قبل از نجوى، داراى مصلحتى است، و نسخ ذى مصلحت جايز نيست.

و جواب آن است كه با آنكه ذكر اين دليل از سيّد بعيد مى نمايد، گوييم رفع آن هم مصلحت است براى رفع حرج.

از اينها سست تر آنكه گويد وجوب تصدق مقدّم بر نجوى براى آن بود كه شماره نجوى كم شود، زيرا نجوى مورث بدگمانى بود. «2»

از علماى معتزلى، «ابو مسلم اصفهانى» منكر وقوع نسخ بود، و او هم ملزم بود به تأويل همه آيات منسوخه، و از آنجمله در آيه بالا گفته بود كه زوال حكم در آن به زوال سبب است نه به آيه متأخر، زيرا سبب وجوب تصدق متمايز شدن مؤمنين بود از منافقين.

معلوم است كه اين سخن سخت باطل است، و خود امير مؤمنان على عليه السلام آن را نمى پذيرد كه خودش تنها مؤمن باشد و باقى مسلمانان همه منافق، زيرا كسى جز او عمل به اين حكم نكرده بود. «3»

مسأله بداء

اشاره

با وجود آنكه مسأله بداء از مسائل علم كلام است و ذكر آن در علوم القرآن موردى ندارد، اما به دو علّت در اينجا به طور اختصار از آن ياد مى كنيم:

______________________________

(1) مفسرين اجماع دارند در اينكه عامل به اين حكم فقط على عليه السلام بوده و خودش فرمود: «آية فى القرآن لم يعمل بها احد قبلى و لن يعمل بها احد بعدى و ذكر الآية المنسوخة قال فبى خفّف اللّه عن هذه الامّة».- النسخ

فى القرآن، دكتر مصطفى زيد، ج 1: 272.

(2) تنزيه تنزيل: 43.

(3) النسخ فى القرآن: 271.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 284

اول آنكه فهم كامل نسخ ميسّر نمى شود جز به فهم بداء، زيرا در بسيارى از موارد با هم وجه مشترك دارند.

دوم آنكه يكى از نارواترين تهمت هايى كه علماى عامّه، حتى در قرن معاصر، بر اماميّه مى زنند همين مسأله بداء است، و با وجود آنكه كتاب هاى عقايد ما كه در دسترس است كذب و بهتان ايشان را ثابت مى كند، گويى حيفشان مى آيد سنگرى را كه ساليان دراز در آن موضع گرفته و در نظر جهّال خود مورد اعجاب قرار داده اند ويران سازند.

بداء- ممدودا- در لغت به دو معنى مى آيد:

اوّل، ظهور بعد از خفا، مانند قوله تعالى:

وَ بَدا لَهُمْ مِنَ اللَّهِ ما لَمْ يَكُونُوا يَحْتَسِبُونَ. (الزمر: 74) و آشكار شد از خدا براى ايشان چيزى كه گمان نمى كردند.

دوّم، پيدايش رأى تازه اى كه قبلا موجود نبوده است، قوله تعالى:

ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ. (يوسف: 35) و آشكار شد براى آنان بعد از آنكه آيات را ديدند كه او (: يوسف) را تا مدتى زندانى كنند.

مى بينيم كه اين دو معنى متقارب اند.

بداء، به هر دو معنى، بر خداوند جايز نيست، زيرا او، ازلا و ابدا عالم به جميع امور است و علم او حادث نيست؛ در صورتى كه بداء، به هر دو معنى، مستلزم حدوث علم است، تعالى اللّه عن ذلك علوا كبيرا.

و نيز اگر كسى نسخ را به همين معانى به شمار آرد، ضالّ و مضلّ است، بلكه خداوند در ازل عالم به منسوخ و ناسخ، و عالم به مصلحت آنها است. و معلوم است

كه مصلحت درباره ازمنه و اشخاص چه بسا متفاوت است، و نسخ به معنى اظهار علم است نه حدوث علم. و اگر كسى بداء را به معنى نسخ بگيرد صحيح نيست و خلاف لغت است و اصطلاحى در اين باره ثابت نشده هر چند از جهاتى مشابه باشند؛ چنانچه «مير داماد» به نقل «ملا صدرا» گويد:

معنى اصطلاحى بداء در تكوينيات مانند نسخ است در تشريعيات: گويى نسخ، بدائى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 285

است تشريعى و بداء نسخى است تكوينى. «1»

اما قصد او تصحيح معنى بداء به دو وجه مذكور در فوق درباره خداوند نيست (نه ظهور بعد از خفا و نه حدوث رأى جديد بعد از عدم) و ظهور بعد از خفا در شأن مكلف است نه خداوند و در آيه مباركه «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» (الرّعد: 39)، مراد آن است كه خداوند از شرايع و خلق خود، آنچه را بخواهد بر وفق علم و اراده و حكمت ازلى خود تغيير مى دهد، و علم خداوند تغيير نمى كند. تغيير در معلوم است نه در علم، به دليل «وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» كه مرجع ثابت است و محو و اثبات در آن راه ندارد، بلكه محو و اثبات بر وفق آن واقع مى شود: خداوند شريعتى را محو مى كند و به جاى آن شريعتى را اثبات مى كند، حكمى را محو، و حكمى ديگر را اثبات مى نمايد، مرضى را مى برد و صحّتى را مى آورد، فقرى را مى برد و غنايى را مى آورد، حياتى را مى برد و موتى را مى آورد. قدرت خداوند در خلق و تشريعات، تغيير و تبديل مى آورد، امّا خودش حق يگانه است كه

تغيير و تبديلى در او نيست، و در علم او محو و اثبات راه ندارد. به طور خلاصه، تبديل در مخلوق و معلوم است نه در خلق و علم.

توضيح:

بايد دانست كه محو عبارت است از اعدام امر موجود، و اثبات عبارت است از ايجاد امر معدوم؛ چنانچه در توحيد صدوق از حضرت صادق (ع) روايت شده كه درباره آيه: «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ» فرمود:

و هل يمحوا اللّه الّا ما كان، و هل يثبت الّا ما لم يكن؟ «2» آيا خداوند محو مى كند چيزى را مگر آنكه بوده باشد و آيا اثبات مى كند چيزى را مگر آنكه نباشد؟

بنابر اين در لوح محو و اثبات (اگر اصطلاح لوح درباره آن صحيح باشد) يا در عالم محو و اثبات، احكام مشروطند، چنانچه خداوند متعال در قرآن مجيد فرمايد:

______________________________

(1) ملا صدرا، شرح اصول كافى، باب البداء.

(2) بحار، ج 4: 118.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 286

وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ. (الاعراف: 96) بيان فرموده است كه فتح بركات مشروط است به ايمان و تقوى. پس بداء مخصوص آنجايى است كه تقدير مشروط است، نه انتقال از عزيمتى به عزيمت ديگر.

و چون روايات از طرق اماميّه در حد استفاضه است، و نيز از طرق خاصّه و عامّه آثار بسيار دالّ بر تقدير مشروط وجود دارد، نمى توان «بدالنا لا بداله» «1» را ناديده گرفت، همچنان كه «شيخ مفيد» در «تصحيح الاعتقاد» گفته كه صحّت نسبت بداء به خداوند به دليل سمعى قابل قبول است، نه دليل عقلى.

بسيارى از علماى عامه دانسته يا ندانسته اين نسبت را به اماميه داده اند كه درباره خداوند

معتقد به بداء به معنى ظهور بعد از خفا هستند- سبحانك هذا بهتان عظيم- چنانچه «رازى» در كتاب «محصل»، به نقل از «سليمان بن جرير» گويد:

ائمه روافض قول به بداء را براى شيعيان خود از آن جهت وضع كرده اند كه اگر بگويند به دولت و شوكت خواهيم رسيد و نرسند بگويند: بدا للّه في امرنا كذا و كذا.

و اين غايت ناجوانمردى در جعل و بهتان است.

البته اين مختصر گنجايش ردّ اين تعليل را به طور تفصيل ندارد. در اينجا گذشته از شناخت بهتان در مورد بداء، تعليل وضع آن شنيعتر است. زيرا تاريخ و سيرت و اخبار ائمه معصومين موجود و در دسترس است، در هيچ موردى يكى از ائمه معصومين نويد فتح و ظفر و دولت و شوكت دنيوى را براى خودش نداده، تا اگر نشود الزامى براى تعليل آن در كار باشد. البته مى دانيم وعده نصر و ظفر در آينده نامعلومى براى مهدى آل محمّد- عجّل اللّه تعالى فرجه- داده اند، و آن از مورد ما خارج است، زيرا اوان كشف وقوع آن نرسيده تا الزامى براى تعليل لا وقوع باشد. آيا فرموده امام حسين (ع) كه فرمود: «سامضى و ما بالموت عار على الفتى» نويد كسب شوكت دنيوى است؟ و يا فرموده حضرت صادق (ع) «به ابو مسلم خراسانى» در وقتى كه ابو مسلم تصدى مقام خلافت را به آن حضرت پيشنهاد كرد و امام فرمود: «ما انت من رجالى و

______________________________

(1) يعنى براى ما آشكار شد نه براى خدا (زيرا براى او، ازلا و ابدا همه چيز آشكار است).

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 287

لا الزّمان زمانى» «1»، وعده پيروزى و رسيدن به دولت و

قدرت ظاهرى است؟! واقعا علتى براى اين افراط كارى ها در عناد و دروغ پردازى و بهتان زدن نمى توان يافت، مگر آنكه براى حلّ اين غامض به سنّت پيغمبر (ص) رجوع كنيم و سرّ مطلب را از آنجا بدانيم كه آن حضرت به على (ع) فرمود: «يا علىّ لا يحبّك الّا مؤمن و لا يبغضك الّا منافق» و معلوم است كه ميراث على براى فرزندان او است.

حال مى پردازيم به رفع اصل تهمت، يعنى نسبت اعتقاد به بداء مستحيل به شيعه اثنا عشريّه و مى گوئيم:

اولا، بداء به معنى ظهور بعد از خفا، درباره خداوند هرگز مورد قبول اماميّه نبوده و نخواهد بود، همچنان كه «شيخ صدوق» گويد:

بداء- آن طور كه جاهلان پنداشته اند- ندامت نيست. «2»

در اين باره روايات بسيار از طرق اماميّه وارد شده است، از آنجمله:

امام صادق (ع) فرمود: كسى كه گمان برد براى خداوند چيزى معلوم مى شود كه ديروز معلوم نبوده از او تبرّى كنيد. «3»

و نيز فرمود:

خداوند هر چه را بخواهد جلو مى اندازد و هر چه را بخواهد عقب مى اندازد و هر چه را بخواهد محو مى كند و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و نزد اوست ريشه و اصل كتاب. «4»

و فرمود:

هر امرى را كه خداوند بخواهد قبل از وقوع آن و قبل از ساختنش در علم او هست و هيچ چيز براى او ظهور نمى كند مگر آنكه قبلا در علم او هست نه آنكه معلوم شود بعد از جهل مرحوم «علامه طباطبايى» در «الميزان» گويد:

و احاديث بداء متكاثر است، و خبر واحد نيست. و چنانچه در روايات بالا مشهور است بدائى را كه به معنى حدوث علم بعد از جهل است نفى

مى كند.

به نظر من ثبوت بداء مستند به اخبار مستفيضه از اهل بيت مى باشد، نفى آن از طرف عامّه نزاعى لفظى است؛ هم اينان و هم آنان بداء را به معنى

______________________________

(1) الامام الصادق، 1: 48، به نقل از ملل و نحل ج 1: 241.

(2) بحار، ج 4: 107.

(3) بحار، ج 4: 111.

(4) همان مأخذ: 121.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 288

ظهور علم بعد از جهل درباره خداوند مستحيل مى دانند.

ديگر آنكه، بداء به معنى تغيير و تبديل مشروط در قضاء ازلى، امرى است كه هم از طرق عامّه و هم از طرق خاصّه، چه مستقيما به وسيله روايات و چه غير مستقيم در ادعيه و غير آن، مورد قبول و تأييد واقع شده است.

تاييد بداء از طرق عامه:

اشاره

متن بيان «آلوسى»، شيخ الاسلام بغداد و مفسّر را از تفسير «روح المعانى» مى آوريم كه به تنهايى براى دليل مدّعا كفايت مى كند؛ مى گويد:

نسخه اى از يكى از افاضل ديدم كه بعدا در حادثه بغداد از دست دادم، و اين مسأله در آن بود: هيچ چيز نيست مگر آنكه تغيير و تبديل آن ممكن است، حتى قضاء ازلى، و به امورى استدلال كرده بود، از آن جمله:

1- دعاى «ثابت» از پيغمبر (ص) در قنوت: «وقنى شرّ ما قضيت»، كه در آن طلب حفظ از قضاء ازلى شد. اگر تغيير آن ناممكن بود، روا نبود پيغمبر (ص) آن را طلب كند.

2- حديث «ثابت تراويح»، كه وقتى همه حاضر و منتظر بودند كه پيغمبر (ص) بيايد و اقامه نماز كند و نيامد و فرمود: «خشيت ان تفرض عليكم فتعجزوا عنها» «1» و مى دانيم اگر قضاى ازلى قابل تغيير نباشد اين خشيت موردى ندارد، زيرا اگر قضاء ازلى به فرض

آن سبقت گرفته باشد و تغيير آن ناممكن باشد ناچار مفروض ميشود، و اگر قضاء ازلى به فرض آن سبقت نگرفته باشد و تغيير قضاء ازلى ناممكن باشد محال است كه مفروض گردد.

3- حديث فرض صلوات در ليلة المعراج، كه ظهور دارد در سبق قضاء به فرض صلوات خمس و لا غير. پس اگر تغيير قضا ناممكن باشد بعد از علم به آن خشيت در مورد فرض جديدى در صلوات لغو خواهد بود. «2»

4- حديث «ثابت» از پيغمبر (ص) كه در شبى طوفانى نمى خوابيد و ميفرمود مى ترسم قيامت بر پا شود. اين ترس بدون تغيير قضاى ازلى بى مورد است، زيرا پيش از قيامت حوادثى بايد روى مى داد كه روى نداده بود، مانند خروج دجّال و ظهور حضرت مهدى (عج). بنابر اين اگر پيغمبر (ص) مى دانست كه قضاء ازلى غير قابل تغيير است ترس او بى مورد بود «3».

______________________________

(1) اخرجه الخمسة الّا ابا داود: تيسير الوصول 4: 287.

(2) فرض صلوات در حديث معراج از طرق خاصه و عامه.

(3) اخبار اشراط الساعة از طرق خاصه و عامه حاوى مطلب است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 289

5- اگر تغيير قضاء ازلى ممكن نباشد، دعا كردن بى مورد است، زيرا مطلوب و مدعو به يا قضاء ازلى به بودن و وقوع آن گذشته، پس بناچار، شدنى و بودنى است، و يا قضاء ازلى به وقوع و بود آن نگذشته، پس بود و وجود آن محال است و طلب كردن چيزى كه يا حتمى الوقوع است و يا حتمى اللّاوقوع، عبث و بيهوده است. با وجود اين، امر به دعا، هم در قرآن و هم در سنّت و سيرت، از اهمّ مسايل دين است.

اگر

كسى بگويد كه مقصود از دعا اظهار عبوديت است و دعا خود يك نوع عبادت است، ظاهر قول خداوند كه: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (الفاطر: 60) آن را رفض مى كند، هر چند يكى از سودهاى دعا اظهار عبوديت باشد. چنانچه «ابن مردويه» و «ابن عساكر» از على عليه السلام نقل مى كنند كه وى از پيغمبر اكرم از قوله تعالى:

«يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ ....» پرسيد و پيغمبر (ص) فرمود: «يا على هر آينه چشم تو را به تفسيرش روشن مى كنم و هر آينه چشم امتم را روشن مى كنم به تفسير آن: نماز به صورت صحيحش و نيكى كردن به والدين و كار خير كردن، شقاوت را به سعادت بدل مى كند و بر عمر مى افزايد و از لغزش هاى سخت حفظ مى كند». «1»

صدق اين گفتار ممكن نيست مگر با امكان تغيير قضاء ازلى.

توضيح:

چه بسا «علامه آلوسى» براى تقيّه از همكيشان خود عين عقيده خود را به نام فاضلى كه نسخه او از دست رفته و از حوزه تحقيق خارج گشته بيان كرده و اعتراضى هم بر آن ننموده است، زيرا هيچ محققى، خواه از عامّه يا اماميّه، با وجود اين همه اخبار و آثار دالّ بر بداء نمى تواند آن را ناديده بگيرد.

تنبيه:

در ادعيه مأثوره از طرق عامّه، تصريحات به امكان تغيير قضاء ازلى فراوان است، مانند دعاى منسوب به «عمر»: «اللّهمّ ان كنت كتبتنى في اهل الشّقاء فامحنى و اكتبنى فى اهل السّعادة «2»». اما با ذكر تفصيلات «علامه آلوسى» احتياجى به ذكر آنها نيست.

عقيده باطل يهود در فراغت خداوند از خلق و قضاء، كه در قرآن مردود شناخته

______________________________

(1) الدر المنثور 4: 66.

(2) رواه ابو عثمان النهدى عن عمر، تفسير ابن كثير 4: 102.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 290

شده و به قوله تعالى:

وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ. (المائدة: 64) يهودان گفتند دست خدا بسته است. دست خودشان بسته باد و لعن برايشان از اين گفتارشان، بلكه دست هاى خداوند باز است، هر طور بخواهد مى بخشد.

اين آيه، دليل استوارى بر مشيّت مطلق است، نه مشيتى كه در بند قضاء ازلى، مقيّد و مغلول شده باشد. به طور مثال، قاضى قبل از قضاوت و تعيين حكم قادرترين فرد بر مقدّرات محكوم است، اما پس از قضاوت و تعيين حكم، زبون ترين كس است در برابر حكم و قضاى خويش. و هرگز روا نيست مشيّت و اراده مطلقه خداوند را در برابر حكم صادر شده به قضاء ازلى، دست

بسته و مقيّد بدانيم. و چون درك اين دو مفهوم متقابل از حيطه ادراكات ما خارج است اولى آن است كه با دلايل استوار سمعى، كه شمّه اى از آنها ذكر شد، اعتقاد ما آن باشد كه قضاء ازلى با مشيّت مطلقه ممكن التّغيير است، و اين تغيير به معنى ظهور بعد از خفا براى خداوند نيست، يعنى «بدالنا، لا بداله».

تأييد بداء از طرق خاصّه:

1- امام صادق (ع) در تفسير قوله تعالى «وَ قالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ» فرمود: نه آنكه چنين گفته باشند، بلكه قصدشان آن بود كه خداوند از كار خلقت فارغ شده و ديگر نه آن را زياد مى كند نه كم. خداوند ايشان را تكذيب كرد و فرمود: «غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا بَلْ يَداهُ مَبْسُوطَتانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشاءُ.» نشنيدى كه خداوند فرمود: «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ.» «1»

2- پيغمبر (ص) فرمود: به درستى كه مرد صله رحم مى كند، از عمرش بيش از سه سال نمانده، خداوند آن را به سى و سه سال مى افزايد. و مردى قطع رحم مى كند، سى و سه سال از عمرش باقى است، خداوند به سه سال و كمتر كوتاهش مى كند. «2»

3- امام صادق (ع) فرمود: اجل قطعى همان اجل محتوم است كه در قضاى الهى گذشته است و حتمى است، و اجل مسمّى همان است كه بداء در آن راه دارد، خداوند جلو مى اندازد و عقب مى اندازد آنچه را بخواهد، و اجل محتوم نه تقديمى در آن هست نه تأخيرى. «3»

______________________________

(1) تفسير برهان، ج 1: 486.

(2) تفسير برهان، ج 2: 301.

(3) تفسير برهان، ج 1: 517.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 291

و بسيارى روايات ديگر كه

ما براى نمونه اندكى از آنها را ياد كرديم.

تكمله:

از آنجا كه مى دانيم اساس همه مذاهب و پايه همه اعتقادات به غيب، همانا بيم و اميد و طلب است كه قوله تعالى: «إِنَّهُمْ كانُوا يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ يَدْعُونَنا رَغَباً وَ رَهَباً» (الانبياء: 90) اشاره به آن است كه قرآن مجيد پر است از دعاهاى پيغمبران كه خود بهترين دليل براى حثّ و ترغيب بر دعا است:

آنجا كه به صورت امر است، مانند: «وَ قالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (غافر: 60) و آنجا كه ارائه طريق است، مانند: «قُلْ ما يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لا دُعاؤُكُمْ» «1» (الفرقان: 77) كه نصّ است در انحصار وسيله عبد عند الرّب. و همه اينها چنان مقام دعا و طلب را تثبيت كرده اند كه هيچ تأويلى نمى تواند آن را متزلزل سازد، هر چند استجابت دعا مستلزم امكان تغيير در قضاء ازلى باشد.

اما دليل فطرت بهتر اين مسأله را ثابت مى كند. بشر در وقت بروز هر مشكلى كه نيروهاى ظاهرى از حلّ آن عاجزند، مأيوس نمى شود، بلكه فطرت او را به مبدئى مى كشاند كه حلّال مشكلات است، مبدئى كه هيچ چيز از حكومت و مشيّت او نمى تواند فرار كند، هر چند قضاء ازلى باشد. چنانچه حضرت سجّاد (ع) در دعاى مكارم الاخلاق عرض مى كند:

و عندك ممّا فات خلف، و لما فسد صلاح، و فيما انكرت تغيير.

و از آنجا است كه صدق فرموده صادق آل محمّد- صلوات اللّه عليهم اجمعين- معلوم مى گردد كه فرمود: «ما عبد اللّه بشى ء مثل البداء». زيرا مصحّح دعا و طلب، همانا بداء، يعنى امكان تغيير قضاء ازلى است.

به هر صورت، بايد دانست كه قابل تغيير بودن

قضاء ازلى، بى آنكه علم خداوند را قابل تبديل بدانيم، مانند امر بين الامرين جبر و تفويض، سرّى از اسرار خداوندى است كه هر چند درك كامل آن براى اذهان عادى ميسّر نيست، امّا بايد به

______________________________

(1) به ايشان بگو اگر دعاى شما نبود خداوند شما را باقى نمى گذارد و به شما اهميت نمى داد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 292

آن اعتقاد داشت. غاية القصواى مدركات بشرى همين است و هر چه جز اين باشد تالى فاسدش بيشتر است. و از دلايل سمعى دورتر، جبرى كه نافى تكليف، و تفويضى كه نافى مشيّت مطلق، و قضائى كه نافى دعا و طلب باشد، نافى اديان توحيدى و نافى تكامل بشريت هم خواهد بود.

اعتقاد ما امر بين الأمرين است، و بدائى كه لنا است نه له، و با شروطش مغيّر قضا و داعى بر طلب و دعا است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 293

ملحق بخش يازدهم تاريخ نزول

اشاره

مى دانيم كه يكى از مهمترين وسايل شناختن ناسخ و منسوخ، دانستن تاريخ نزول آيات و تقديم و تأخير آنها در نزول است، و فايده ديگر دانستن تاريخ، دانستن وجوه تدرّج در تشريع است، كه از مهمّات معارف اسلامى است. «1»

«شاطبى» در «موافقات» گويد:

سور مدنى، فهمشان مبتنى بر فهم سور مكّى است، و هم چنين فهم بعضى از سور مكّى مبتنى بر فهم بعض ديگر است، و نيز فهم بعضى از سور مدنى بر فهم بعض ديگر، و استقراء در موارد، اين مطلب را روشن مى كند.

مثلا، سوره انعام كه مكّى است متضمن قواعد و اصول دين است، مبدأ و معاد و وسط از آن استخراج مى شود. چون پيغمبر (ص) به مدينه مهاجرت نمود، سوره بقره نازل شد، كه متضمن قواعد تقوى

و مبتنى بر قواعد سوره انعام است، زيرا انواع افعال مكلفين مانند عبادات، معاملات، بيوع، أنكحه و احكام جنايات را شامل است.

در حقيقت سوره انعام براى بيان كليّات عقايد، و بقره براى بيان كليات شريعت است و سوره هايى كه بعد از اين دو در مكّه يا مدينه نازل شده، گويى تفصيلى است براى بعضى مطالب مندرج در آنها.

قسمت بندى سوره ها به مكّى و مدنى تا اندازه اى تاريخ نزول آيات را تعيين

______________________________

(1) اگر ناسخ و منسوخ به طور قطع از متن دو آيه معلوم گردد، خود دليل قاطعى است كه نزول آيه منسوخ تقدم زمانى بر نزول آيه ناسخ دارد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 294

مى كند، و وسيله عمده اى براى فهم كلى قرآن است.

«قاضى ابو بكر» در كتاب «انتصار» گويد:

سخن از مكّى و مدنى بودن از صحابيان است نه از پيغمبر (ص)، زيرا به پيغمبر (ص) چنين فرمانى داده نشده بود تا آنها را از هم جدا سازد و اين سخن از واجبات دين نيست، مگر آنجا كه اهل علم بايد ناسخ و منسوخ را بدانند، و اين مطلب بدون نصّ پيغمبر هم دانسته مى شود.

تنبيه:

در باب مكّى بودن و مدنى بودن بخشى از سور و آيات، ميان علما اختلاف است و دليل قاطعى براى غالب آنها نيست، حتى گاهى سياق و اسلوب بر خلاف قول علماى فن است. مثلا در سوره انعام بعضى گفته اند همه آن مكّى است، و اين ارجح است، و بعضى قسمتى از آن را مدنى مى دانند، از آنجمله سه آيه ذيل را:

1- وَ يَوْمَ نَحْشُرُهُمْ جَمِيعاً ثُمَّ نَقُولُ لِلَّذِينَ أَشْرَكُوا أَيْنَ شُرَكاؤُكُمُ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ. (22)

2- ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا

وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ. (23)

3- انْظُرْ كَيْفَ كَذَبُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ. (24)

بعضى دو آيه اوّل را مكّى و سوّمى را مدنى مى دانند، در صورتى كه سياق و اسلوب و توالى حكم مى كند كه هر سه مكّى باشند. هم چنين در همين سوره دو آيه متوالى النظم است:

وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوشاتٍ وَ النَّخْلَ وَ الزَّرْعَ مُخْتَلِفاً أُكُلُهُ وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمَّانَ مُتَشابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشابِهٍ كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ* وَ مِنَ الْأَنْعامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً كُلُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ. (141- 142)

برخى گفته اند اوّلى مدنى است و دوّمى مكى. و معلوم است كه غالب اين مناقشات در اثر استنباطات شخصى است، چنانچه منشأ توهّم مدنى بودن آيه 141 كه جمله: وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصادِهِ در آن است، اين است كه چون تشريع حكم زكوة در مدينه بوده گمان كرده اند آيه ناظر به وجوب زكوة است، در اين صورت مدنى است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 295

امّا اين توهّم بيجا است، زيرا حكم كلىّ اداى حق هر نعمت از اصول شرايع و مسايل اجتماع است، هر چند در بعضى موارد اين نوع استنباطات با واقع مطابق است.

به هر حال، بايد دانست اگر چه نزول آيات به طور كامل و على التحقيق دانسته نمى شود، امّا با ممارست و استقراء در موارد معلوم مى شود كه ناسخ و منسوخ قرآن، چه از روى تاريخ نزول و چه از روى دلايل ديگر، شناخته شده و مدوّن گرديده است، هر

چند در شماره و موارد آنها اختلاف باشد. اما به هر حال استنباط حكم از برخورد آيات قرآن به همديگر، خواه به عناوين ناسخ و منسوخ، خواه به عناوين عام و خاص، مطلق و مقيد، و مجمل و مبيّن، مهمترين طريق فهم قرآن و در حقيقت تفسير قرآن به قرآن است، و اطلاع بر آن مناقشات كه در تعيين اسم و اصطلاح لفظى است، در معنى و مقصود اهمّ وسايل حضور ذهن در فهم قرآن مى باشد.

همچنين اندازه اى از دانستن تاريخ نزول كه در فهم مقاصد كلى قرآن مانند تدرّج در تشريع مؤثر است، به طور تحقيق براى اهلش ميسّر و معلوم مى باشد.

توضيح:

تاريخ نزول در همه جا دليل آغاز تشريع حكم نيست، مانند حكم وضو كه همزمان با نماز در مكه تشريع شده، اما آيه مربوط به آن در مدينه نازل گرديده است.

ضوابط مكّى و مدنى بودن

اشاره

براى تشخيص مكّى بودن و مدنى بودن ضوابطى ياد كرده اند كه هر چند كليّت ندارند امّا غالبا صادقند، و ما براى نمونه مهمّات آنها را ياد مى كنيم:

1- مكّى به آياتى گفته مى شود كه پيش از هجرت نازل شده، و مدنى به آياتى كه بعد از هجرت نازل شده باشد، هر چند در مكه يا حديبيّه، يا جايى غير از مدينه در سفرى از اسفار پيغمبر (ص).

بنابر اين آنچه در راه مدينه قبل از رسيدن به آنجا نازل شده مكّى است، زيرا قبل از وصول به مدينه هجرت صادق نيست.

2- آنچه در مكه نازل شده مكى است، و آنچه در مدينه نازل شده مدنى است. بنابر اين آنچه در سفرها نازل شده، نه مكى است و نه مدنى. اما توابع مانند

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 296

حديبيّه و طائف و منى از مكّه، و بدر و احد و سلع از مدينه محسوب مى شوند.

3- آنچه اهل مكّه به آن مخاطب اند مكى است، و آنچه اهل مدينه به آن مخاطب اند مدنى است.

«جعفرى» گفته كه طريق علم به مكّى و مدنى بودن، يا سماعى است يا قياسى. آنگاه مثال هايى براى مكى بودن و مدنى بودن از راه قياس مى آورد كه چون آنها را با اقوال علماى ديگر كه در قرآن و اساليب آن ممارست دارند روى هم بگذاريم، ضوابطى براى مكى بودن و مدنى بودن بدست مى آيد كه قابل اعتماد است، به شرح زير:

1- هر سوره اى كه در آن سجده

هست، مكّى است.

2- هر سوره اى كه در آن لفظ «كلّا» بكار رفته است، مكى است.

«ديرينى» گويد:

و ما نزلت كلّا بيثرب فاعلمن و لم تك في القرآن في نصفه الاعلى يعنى: «كلّا» در قرآن نيامده مگر در نصف دوّم آن.

«عمّانى» گويد علت آن است كه در مكّه جبابره بيشتر بودند، و لفظ «كلّا» در خطاب به ايشان براى تهديد و تعنيف بود.

3- هر سوره اى كه در آن «يا أيّها النّاس» آمده و «يا ايّها الّذين آمنوا» در آن نيامده مكّى است، مگر سوره حج كه در اواخر آن «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا» آمده و بيشتر علما آن را مكّى مى دانند.

4- هر سوره اى كه در آن قصص انبيا و امم غابره آمده مكى است، جز سوره بقره.

5- هر سوره اى كه در آن قصّه آدم و ابليس آمده مكى است، جز بقره.

6- هر سوره اى كه به حروف مقطعه افتتاح شده مكّى است، جز «زهراوين» يعنى بقره و آل عمران. بعضى سوره رعد را نيز مدنى مى دانند.

امارات ديگر براى مكّى بودن كه در درجه دوّم قرار دارند، عبارتند از:

1- كوتاهى آيات و سوره ها و اختصار آنها، و حرارت در تعبير و تجانس صوتى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 297

2- دعوت به اصول ايمان به خدا و روز جزا و تصوير بهشت و جهنم.

3- دعوت به تمسك به اخلاق كريمه، و استقامت بر خير.

4- مجادله با مشركين و تسفيه احلام ايشان.

اما ضوابط مدنى بودن:

1- هر سوره اى كه اذن جهاد در آن آمده است.

2- هر سوره اى كه تفاصيل احكام و حدود و قوانين اجتماعى و دولى در آن آمده است.

3- هر سوره اى كه ذكر منافقين در آن آمده است، مگر سوره

عنكبوت.

4- هر سوره اى كه مجادله با اهل كتاب و دعوت ايشان به ترك غلوّ در آن آمده است.

و در درجه دوّم از امارات مدنى بودن، درازى بيشتر سوره ها، و درازى بعضى آيات و اطناب آنها، و اسلوب تشريعى ملايم در آنها، و تفصيل ادلّه و براهين بر حقايق دينى است.

توضيح:

علم به اسباب نزول، يكى از طرق مهم علم به مكى بودن و مدنى بودن است.

وجوه مختلف نزول قرآن

اشاره

1- آنچه در مكه يا مدينه نازل شده به نام مكى يا مدنى.

2- آنچه در مكّه نازل شده امّا حكمش مدنى است.

3- آنچه در مدينه نازل شده اما حكمش مكى است.

4- آنچه در مكه نازل شده درباره اهل مدينه.

5- آنچه در مدينه نازل شده درباره اهل مكّه.

6- آنچه در مدنى نزولش شبيه مكى است.

7- آنچه در مكّى نزولش شبيه مدنى است.

8- آنچه در جحفه نازل شده است.

9- آنچه در بيت المقدس نازل شده است.

10- آنچه در طائف نازل شده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 298

11- آنچه در حديبيّه نازل شده است.

12- آنچه در شب نازل شده و آنچه در روز، كه آنها را ليلى و نهارى گويند.

13- آنچه مورد اختلاف است كه مكى است يا مدنى.

14- آنچه مفردا نازل شده، و آنچه مشيعا با ملائكه.

15- وجود آيات مكّى در سور مدنى، و وجود آيات مدنى در سور مكى.

16- آنچه از آيات از مدينه به مكّه برده شده، يا از مكّه به مدينه.

17- آنچه از آيات به حبشه برده شده است.

18- آنچه مجملا نازل شده، و آنچه مفسّرا.

19- آنچه در زمستان نازل شده، و آنچه در تابستان به نام شتايى و صيفى.

و جز اينها كه مفصلا در كتب مربوطه مذكور است.

در خاتمه، اشهر اقوال را در مورد مكى و مدنى بودن سور قرآن ياد مى كنيم:

سور مكى:

الحمد، الانعام، الاعراف، يونس، هود، يوسف، ابراهيم، الحجر، النّحل، الإسراء، الكهف، مريم، طه، الانبياء، المؤمنون، الفرقان، الشّعراء، النّمل، القصص، العنكبوت، الرّوم، لقمان، السّجدة، سبأ، فاطر، يس، الصّافات، الزّمر، غافر، فصّلت، الشّورى، الزّخرف، الدّخان، الجاثية، الاحقاف، ق، الذّاريات، الطّور، النّجم، القمر، الواقعة، الملك، الحاقّة، المعارج، نوح، الجنّ، المزمّل، المدّثر، القيمة، المرسلات، النّبأ، النّازعات،

عبس، التكوير، الانفطار، المطفّفين، الانشقاق، البروج، الطّارق، الاعلى، الغاشية، الفجر، البلد، الشّمس، اللّيل، الضّحى، الانشراح، التّين، العلق، القدر، العاديات، القارعة، التّكاثر، العصر، الهمزة، الفيل، قريش، الماعون، الكوثر، الكافرون، المسد، الاخلاص، الفلق، النّاس.

سور مدنى:

البقرة، آل عمران، النّساء، المائدة، الانفال، التّوبة، الرّعد، الحجّ، النّور، الاحزاب، محمّد، الفتح، الحجرات، الرّحمن، الحديد، المجادلة، الحشر، الممتحنة، الصّف، الجمعة، المنافقون، التّغابن، الطّلاق، التّحريم، الانسان، البيّنة، الزّلزلة، النّصر.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 299

بخش دوازدهم مصادر تفسير

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 301

مصادر تفسير عبارت است از منابعى كه مفسر پس از دانستن علوم تفسير، به آنها رجوع كرده و براى فهم مراد اللّه از آنها اخذ و استمداد و به آنها استناد مى كند، و آن مصادر بر دو نوع اند:

اوّل- آن مصادر كه اخذ از آنها وجوبى و الزامى است.

دوّم- آن مصادر كه اخذ از آنها استحسانى و استعانتى است.

امّا مصادرى كه مفسّر به طور الزام و وجوب بايد به آنها رجوع و از آنها اخذ نمايد سه مصدرند:

1- قرآن مجيد؛ «حاكم جشمى» گويد:

قرآن مستقل در دلالت است، مگر آنجا كه بيانش محتاج به تفسير سمعى است، به علّت تشابه، يا اجمال و ابهام «1».

2- سنّت؛ و آن عبارت از احاديث مرفوعه به پيغمبر اكرم (ص)، و هم چنين احاديث مرفوعه به ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- كه در حكم مرفوعه به پيغمبرند، چنانچه بيايد؛ و هم چنين فعل و تقرير پيغمبر و ائمه سلام اللّه عليهم اجمعين با تفصيلى كه خواهد آمد.

3- اثر موقوف بر صحابيان، در موارد خاصّ كه مفصلا گفته خواهد شد.

تفاسير مستند به سه مورد مذكور را تفسير به مأثور گويند.

امّا مصادر استحسانى و استعانتى دو موردند:

1- اثر موقوف بر صحابيان، در مواردى كه اخذ به آنها الزامى نيست.

______________________________

(1) الحاكم الجشمى: 227.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 302

2- قول تابعان و تابعان تابعان، و عالمان به تفسير و فن آن تا زمان ما و آينده.

مصدر اول- قرآن مجيد

اشاره

هر كس در قرآن مجيد دقت كند، مى بيند كه قرآن داراى ايجاز و اطناب، عام و خاص، اطلاق و تقيّد، اجمال و تبيين، مجاز، تشبيه، استعاره و امثال آنها از فنون بيانى كلام، و همچنين

ناسخ و منسوخ است.

بنابراين مفسّر بايد نخست در قرآن نظر كند و همه آياتى كه درباره موضوع واحد است يكجا فراهم سازد و ميان آنها بدقت مقابله كند، تا بيان مجمل، تقييد مطلق، تخصيص عام، قرينه مجاز، مرجع ضمائر، وجه شبه، حسن ايجاز و اطناب، و ناسخ منسوخ را از خود قرآن دريابد، كه «القرآن يفسّر بعضه بعضا».

براى روشن شدن مطلب مثال هايى مى آوريم:

اول- بيان مجمل؛ قوله تعالى: «وَ إِنْ يَكُ صادِقاً يُصِبْكُمْ بَعْضُ الَّذِي يَعِدُكُمْ» (المؤمن: 28) كه مجمل است. آيا چگونه عذابى به ايشان خواهد رسيد؟ و در قوله تعالى: «وَ إِمَّا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّيَنَّكَ فَإِلَيْنا مَرْجِعُهُمْ» (المؤمن 76) مبيّن شده كه مراد عذاب ادنى و معجّل است در همين دنيا. هم چنين در قوله تعالى: «وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» (البقرة: 178)، كه فجر بيان كننده اجمال خيط است.

دوم- تخصيص عام؛ قوله تعالى: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ وَ الْكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ» (البقرة: 254) كه نفى خلّت در آن عام است، اما در قوله تعالى: «الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ» (الزخرف: 17) تخصيص يافته و متّقين از شمول عام خارج شده اند.

سوم- تقييد مطلق؛ مانند بودن «رقبة» در آيه دوّم سوره مجادله، قوله تعالى:

«فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ» و مقيّد بودن در آيه 92 سوره نساء، قوله تعالى: «فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ» كه با وجود عدم جامع، بعضى از علما در كفاره ظهار نيز رقبه را مقيّد به مؤمنه كرده اند. «1»

______________________________

(1) مقصود ما فقط مثال است، تفاصيل احكام

را از كتب فقهى بايد دانست.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 303

چهارم- حل مشكلات؛ مانند قوله تعالى: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ (القيامة: 22)، كه ظاهرا افاده رؤيت مى دهد كه نامعقول است، امّا با قوله تعالى: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» (الانعام: 103)، كه از آيات محكمات است، از تشابه و اشكال خارج شده و حلّ مى شود.

پنجم- استنباط؛ امام محمد باقر (ع) فرمود:

وقتى براى شما حديث گفتم سؤال كنيد اين در كجاى قرآن است. [آنگاه در ضمن سخن فرمود:] پيغمبر (ص) از قيل و قال و فساد مال و زياد سؤال كردن نهى كرده است.

گفتند: يابن رسول الله اين در كجاى قرآن است؟ فرمود: قوله تعالى: «لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ» (النساء:

113) و قوله تعالى: «وَ لا تُؤْتُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ قِياماً» (النساء: 5) و قوله تعالى: «لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ» «1». (المائدة:

101) ششم- جمع ميان مواردى كه ظاهرا موهم اختلافند؛ مانند خلق آدم كه گاهى از «تراب»، گاهى از «طين لازب»، و گاهى از «صلصال» در قرآن ياد شده است، به اينكه اينها مراتب گوناگون خلق آدم اند از آغاز تا نفخ روح.

هفتم- قرائات گوناگون؛ كه گاهى مفسّر يكديگرند، مانند قرائت شاذّ «ابن مسعود»: «او يكون لك بيت من ذهب» در قوله تعالى: «أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُفٍ» (الاسراء: 92). اگر چه اين موارد مانند خود قرائات شاذّ و نادر است.

توضيح:

در اين باره كه قرآن مفسّر قرآن است، اخبار بسيار از طرق اماميّه نقل شده، از آن جمله از امام

محمد باقر (ع) كه فرمود:

به درستى كه خداوند چيزى را كه امت به آن محتاج بودند فرو گذار نكرده مگر آنكه در كتابش نازل ساخته و براى رسولش بيان كرده است. براى هر چيزى حدى قرار داده و بر آن دليلى قرار داده است و براى كسى كه از حدّ تجاوز كند حدّى قرار داده است. «2»

عن معلى بن خنيس، قال ابو عبد اللّه (ع):

______________________________

(1) بحار، ج 92: 82.

(2) همان مأخذ، همان جا.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 304

ما من امر يختلف فيه اثنان الّا و له في كتاب اللّه اصل، و لكن لا تبلغه عقول الرّجال. «1»

هيچ امرى كه در آن دو كس اختلاف كنند نيست مگر كه در كتاب خدا براى آن ريشه اى هست، امّا عقول مردمان به آن نمى رسد.

امام صادق فرمود: به درستى كه خداوند قرآن را براى تبيان هر چيز نازل ساخت و هيچ چيز كه بندگان به آن محتاج بودند ترك نكرد مگر آنكه براى مردم بيان كرد كه بنده اى نتواند بگويد اگر اين در قرآن نازل شده بود؛ مگر آنكه خداوند نازل كرده است. «2»

تفسير قرآن در عموم ما يحتاج اليه الامّة داخل است، و هم در عموم ما من امر يختلف فيه اثنان. و مهمتر از آنها، قوله تعالى است:

وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ. (النحل: 89) به قول «شيخ بلاغى» و «علامّه طباطبايى»، چگونه ممكن است قرآن براى همه چيز تبيان باشد جز براى خودش.

از طرق عامّه در اين باره اخبارى هست كه مؤيد مطلب اند، از آن جمله حديث مشهور «حارث اعور» از أمير المؤمنين على عليه السلام، كه از طرق اماميّه نيز روايت شده، و از جمله

آن قال رسول اللّه (ص):

كتاب اللّه تعالى فيه نبأ ما قبلكم و خبر ما بعدكم و حكم ما بينكم. «3»

و نيز موقوفه از «ابن مسعود»:

من اراد العلم فلينوّر بالقرآن، فانّ فيه علم الاوّلين و الآخرين. «4»

و همچنين از «ابن مسعود» است:

لا تهذوّا القرآن كهذّ الشّعر، و لا تنثروه نثر الدّقل «5»، وقفوا عند عجائبه، و حرّكوا به القلوب. «6»

______________________________

(1) بحار، ج 92: 100.

(2) همان مأخذ: 81.

(3) تيسير الوصول، ج 1: 104.

(4) درّ المنثور، ج 4: 128.

(5) در بعضى جاها «نثر الرّمل» (محرّكة) ذكر شده است.

(6) درّ المنثور، ج 4: 128.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 305

قرآن را مانند شعر تند تند مخوانيد و نيز آن را مانند خرماى خشك كه از درخت بريزد مريزيد، بلكه نزد عجايب آن درنگ كنيد و دلها را با آن انگيزه بخشيد.

مصدر دوم- سنّت

اشاره

دومين مصدرى كه براى فهم و تفسير قرآن بايد به آن رجوع كرد سنّت است.

سنّت عبارت است از قول پيغمبر اكرم (ص)، فعل او، و تقرير او؛ و همچنين قول و فعل و تقرير اوصياء او ائمّه اثنا عشر صلوات اللّه عليهم اجمعين.

هر وقت براى صحابيان در فهم قرآن مشكلى روى مى داد به پيغمبر اكرم (ص) رجوع مى كردند، و از آنجا كه وظيفه پيغمبر (ص) بيان و توضيح و ارشاد بود، كما قال اللّه تعالى: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ» (النحل: 44)، ايشان را در فهم مشكلات قرآن راهنمايى مى فرمود.

پيغمبر (ص) فرمود:

آگاه باشيد، بدرستى كه به من اين كتاب داده شده و مانند آن با آن (سنّت كه وحى غير متلّو است). آگاه باشيد، گمان مى رود كه مرد شكم آگنده اى تكيه زده بر

تخت خود بگويد بر شما باد به اين قرآن، هر چه در آن از حلال يافتيد حلال كنيد و هر چه از حرام يافتيد حرام كنيد. آگاه باشيد براى شما حمار اهلى و همه درندگان تيز دندان حلال نيست، هم چنين لقطه معاهد (كه در ذمّه اسلام است) مگر آنكه صاحبش آن را نخواهد.

و هر كس بر قومى وارد شد بايد او را پذيرايى كنند. اگر پذيرايى نكردند براى او روا است كه به اندازه پذيرايى از ايشان تصرف كند. «1»

توضيح: اين حديث خود اخبار به غيب است، زيرا در هر عصر- و خصوصا در عصر ما- مغرضان براى القاء شبهه درباره هر مطلبى از مطالب دين نصّ صريح از قرآن مطالبه مى كنند و سنّت را كه به مضمون «إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» مفسّر قرآن است، ناديده مى گيرند. و معلوم است كه سنّت چون قرآن واجب الاتّباع است، كما قال تعالى:

وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا. (الحشر: 7) و قوله تعالى:

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 1: 45، سنن ابن ماجه، باب تعظيم حديث رسول اللّه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 306

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ. (الاحزاب: 36) و قوله تعالى:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ. (النحل: 44) مرحوم علّامه «طباطبايى» در «الميزان» در تفسير آيه اخير گويد:

در آيه مباركه دلالت هست بر حجيّت قول پيغمبر (ص) در بيان آيات قرآنى. و آنچه بعضى گفته اند آن در غير مورد نصّ و ظاهر است از متشابهات يا در مورد اسرار كلام اللّه است و تأويلات آنها سزاوار

گوش دادن به آن نيست.

چون به كتابهاى حديث مراجعه شود مى بينيم در آنها بابى براى تفسير به مأثور جدا ساخته اند. چنانچه «احمد»، «ترمذى» و ديگران از «عدى بن حبان» نقل مى كنند كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود:

انّ المغضوب عليهم هم اليهود و انّ الضّالّين هم النّصارى. «1»

و همچنين «ترمذى» و «ابن حبان» از «ابن مسعود» روايت مى كنند كه پيغمبر (ص) فرمود: «الصّلوة الوسطى صلاة العصر.» «2»

امّا چه بسا كه از قول پيغمبر دروغ ها ساختند و احاديثى از پيش خود وضع نمودند، و اختلاف از آنجا پديد آمد. چنانچه در مقدار «قنطار»، كه يكى گفت هزار «وقيه» است، ديگرى گفت ده هزار، و روا نيست كه پيغمبر هر دو را گفته باشد. و از همين جهت است كه كار تفسير به مأثور دشوار است، تا آنجا كه «احمد» گفت:

«سه چيزند كه اصلى ندارند: تفسير، اخبار آينده، و تاريخ جنگ ها.» و البتّه اين سخن «احمد» گزاف است، و يا قصدش آنهايى است كه سند صحيح و متصل ندارند، و گرنه خودش به بسيارى از تفاسير مأثور استناد كرده است.

توضيح:

در اين باره كه آيا پيغمبر (ص) همه آيات قرآن را براى صحابيان بيان فرموده، يا تنها موارد مشكل و مورد سؤال را، اختلاف هست. «ابن تيميه» معتقد است كه همه قرآن از جانب پيغمبر براى صحابيان بيان شده، و قوله تعالى: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ ...» را دليل آورده است.

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 1: 45. سنن ابن ماجه، باب تعظيم حديث رسول اللّه.

(2) همان مأخذ، ج 1: 49.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 307

همچنين از «ابى عبد الرحمن السّلمى» نقل مى كنند كه گفت:

آنان كه قرآن را براى ما قرائت

كردند، مانند «عثمان»، «عبد اللّه بن مسعود» و ديگران به ما خبر دادند كه هرگاه ده آيه را از پيغمبر ياد مى گرفتند از آن نمى گذشتند تا آنچه از علم و عمل در آنها بود فرا مى گرفتند. و گفتند ما قرآن را با علم و عمل جمعا فرا مى گرفتيم. «1»

«مالك» در «موطّأ» گويد كه «ابن عمر» سوره بقره را در هشت سال حفظ كرد. «2» عنايت صحابيان بر اين وضع خود مأخوذ از قرآن مجيد بود، آنجا كه فرمود:

«كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ مُبارَكٌ لِيَدَّبَّرُوا آياتِهِ وَ لِيَتَذَكَّرَ أُولُوا الْأَلْبابِ» (ص: 38)، و تدبّر بدون فهم كلام ممكن نيست.

ديگر آنكه خوانندگان كتاب آن را تا سر حد فهم كامل تشريح مى كنند، و قرآن در اين مورد اولى است به كشف و بيان و فهم.

اما دلايل آنان كه تفسير و بيان پيغمبر را محدود به موارد مخصوص مى دانند:

1- آنكه بيان پيغمبر (ص) براى همه آيات قرآن دشوار است، و بسيارى از آيات نيازمند بيان نبوده اند، و خداوند به پيغمبر (ص) امر نكرده همه آيات را بيان كند، زيرا در حقيقت بيان در مورد غير لازم، تحصيل حاصل است.

2- آنچه «بزاز» از «عايشه» نقل مى كند، كه وى گفت پيغمبر (ص) از قرآن چيزى تفسير نكرد مگر معدودى از آيات، كه جبرئيل آنها را به او ياد داده بود. «3»

3- اگر خود پيغمبر (ص) شخصا همه آيات را بيان مى كرد، چه خصوصيّتى داشت كه درباره «ابن عباس» دعا كند كه: «اللّهمّ فقّهه فى الدّين و علّمه التّأويل».

و مهمتر از همه آنكه همه تفاسير مرفوعه به پيغمبر (ص) در دسترس ما نيست. و اگر گويند كه بوده و به دست ما نرسيده

نتيجه يكى است. و به هر حال هر دو فرقه راه افراط رفته و دلايل ايشان قابل مناقشه است.

اما سخن «ابن تيميه» درباره استدلال به آيه مباركه: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ ...»

ناتمام است، زيرا پيغمبر (ص) مأمور بود تا مشكلات قرآن را بيان كند نه همه آن را، از آنكه بيان و توضيح به دنبال غموض و اشكال است.

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 1: 50.

(2) همان مأخذ، ج 1: 50.

(3) مصدر سابق، 1: 51.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 308

اما استدلال به قول «عثمان» و «ابن مسعود» كه چون ده آيه فرا مى گرفتند از آن تجاوز نمى كردند، اعم است از آنكه قرائت آن را ياد بگيرند يا بيان آن را، و هم چنين اعم است از آنكه از پيغمبر (ص) ياد گرفته باشند يا با تدّبر و ممارست و حفظ از پيش خودشان.

اما گروه دوّم نيز استدلالشان مورد مناقشه است. حديث «عايشه»، حديثى منكر و عريب است كه در طريق آن «محمّد بن جعفر زبيرى» است.

اما دليل ديگر كه بيان همه آيات بر پيغمبر (ص) دشوار است درست نيست، و اگر فرض شود كه همه قرآن محتاج به بيان بوده، بيان همه قرآن بر پيغمبر (ص) واجب بود و انجام مى داد.

درباره دليل سوم، اگر تسليم شويم كه پيغمبر (ص) همه آيات را بيان نكرده، امّا تسليم نخواهيم شد كه آنچه بيان كرده معدود و اندك است. و صواب آن است كه بگوييم پيغمبر اكرم بسيارى از معانى قرآن را بيان فرموده، همچنان كه مأثورات تفسيرى شاهد آن است، اما همه را بيان نكرده، زيرا بخشى از آن را اهل لسان به مجرد شنيدن مى فهمند و بخشى از

آن را علماى فن مى دانند، و اين دو بخش محتاج بيان خاص پيغمبر نيست. و بخشى از قرآن چنان است كه هيچكس در ندانستن آن معذور نيست. و بديهى است كه موارد زير محتاج بيان پيغمبر (ص) نبوده است:

1- آنچه فهمش منوط به دانستن لغت و اسلوب زبان عرب است، مانند قوله تعالى:

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى. (النحل: 90) و اين از مواردى است كه اهل لسان متبادرا آن را مى فهمند.

2- آنچه فهمش گذشته از قواعد زبان مقدمات علمى لازم دارد، مانند استنباط حكم در مورد تخصيص عام، يا تقييد مطلق و امثال آنها، كه علماى فن تفسير آن را مى فهمند و به ديگران تفهيم مى كنند.

3- آنچه علمش خاص خداوند متعال و راسخين در علم است، و فهمش نيازمند به اثر قطعى الصدور از پيغمبر اكرم و اوصياء او سلام اللّه عليهم اجمعين مى باشد، و همين مورد است كه سنّت مرجع و مصدر تفسير است. اما آنجايى كه مثلا سنّت مبيّن مجملى است كه علما با امعان نظر از متن قرآن هم مى توانند استخراج

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 309

كنند، براى آن بوده كه مطلب را تأكيد كند. يا بيان از وقت حاجت مؤخر نشود، زيرا هر چند عالمان فن مى توانسته اند آن را از قرآن استنباط كنند اما آن استنباط محتاج صرف وقت و حضور ذهن و عرضه بخشى از قرآن بر بخش ديگر مى بود، و چه بسا بيان از وقت حاجت به تأخير مى افتاد، بنابراين پيغمبر اكرم (ص) آن را بيان مى فرمود.

اكنون مى گوييم كه بيان پيغمبر (ص) درباره قرآن به چه صورت هايى بوده است:

1- بيان مجملات، مانند كيفيت نمازها و اوقات

آنها، چنانچه خودش فرمود: «صلّوا كما رأيتمونى اصلّى»، يا آنكه: «خذوا عنّى مناسككم».

2- توضيح مشكلات، مانند بيان خيط ابيض و اسود درباره آيه «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ».

3- تخصيص عام، چنانچه در آيه «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ» (انعام: 82)، كه بعضى از صحابيان گمان كرده بودند مراد مطلق و عموم ظلم است و بيم كردند و با خود گفتند كيست از ما كه ظلمى نكرده باشد، و چون به پيغمبر (ص) رجوع كردند، فرمود مراد از ظلم در اينجا شرك است.

4- تقييد مطلق، مانند حدّ سرقت در آيه «السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما» (المائدة: 38)، كه بيان مجمل هم هست. «1»

5- تعيين موصوف به صفت مانند بيان «مغضوب عليهم» به يهود و «الضالّين» به نصارى. يا بيان «مطهّرة» در قوله تعالى: «وَ لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ» كه مراد پاك بودن از حيض و بزاق و نخامه است كه بيان مجمل هم بر آن صادق است. يا مانند قوله تعالى: «وَ ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ» (البقرة: 58) كه بيان فرمود:

«هم يزحفون على استاههم و قالوا حبّة في شعيرة». «2»

6- بيان احكامى كه در قرآن نيامده، مانند صدقه فطر، رجم محصن و محصنه، ميراث جدّه.

______________________________

(1) در اخبار اماميه، اندازه آن، كه قطع انگشتان است، بيان شده است.

(2) يهودان به طور استهزا فرمان خداوند را تبديل كردند، و خود را روى نشيمن سر مى دادند، و به جاى استغفار مى گفتند حنطة يا حبة فى شعيرة. از «ابن مسعود» روايت شده كه «هطى سمقا» يا «از به هزبا» كه ترجمه آن به عربى چنين است: «حبة حنظة حمراء مشقوقة فيها

شعرة سوداء».- تفسير طبرى، ج 1: 304.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 310

7- بيان نسخ، مانند قوله (ص): «لا وصيّة لوارث».

8- بيان تأكيدى و تأييدى، مانند قوله تعالى: «وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ» (البقرة: 188) كه قول پيغمبر (ص) «لا يحلّ مال امرئ الّا بطيب نفسه» مؤيّد آن است، همچنين قوله (ص) كه فرمود: «از خدا بترسيد در مورد زنان زيرا ايشان گرفتاران در دست شما هستند. ايشان را چون امانت خداوند گرفته و آميزشگاه ايشان را به كلمه خداوند حلال كرده ايد.» «1» كه مبيّن و مؤكدّ قوله تعالى است: «وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ» (النّساء: 19).

9- بيان مراد اللّه، به صرف وجوه محتمله به وجه احسن و اليق و انسب، كما في قوله تعالي: «فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسى» (طه: 67)، كه أمير مؤمنان على (ع) در خطبه چهارم از نهج البلاغه فرمايد:

موسى بر نفس خود نترسيد بلكه ترسيد كه از عمل ساحران در حضور فرعون دولت ضلال و غلبه جهّال به عمل آيد و از شبهه اى كه براى جاهلان پديد آيد. هم چنين من بر نفس خودم از دشمنانى كه برايم بندها آماده كرده و حيله ها بكار برده و آتش جنگ را افروخته اند نمى ترسم، اما از آن مى ترسم كه با شبهه ها و فريبكارى ها مكلّفين را در فتنه اندازند و در نتيجه دولت گمراهان تقويت شود و كلمه جاهلان غلبه يابد.

10- استنتاج واحد از موارد متعدد، مانند نمونه زير:

مردى نزد أمير مؤمنان (ع) آمد و گفت: دردى در شكم دارم. فرمودش زن دارى؟ گفت:

آرى. فرمود: چيزى از مال او به رضايت او طلب كن به تو ببخشد، با آن عسل بخر و بر روى آن آب باران

بريز و آن را بياشام، زيرا من در كتاب خدا ديدم: «وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكاً» و «يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ» و «فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً»؛ و جايى كه بركت و شفا و گوارايى جمع شود ان شاء اللّه شفا مى آورد؛ و او شفا يافت.

توضيح:

پيدا كردن اجزاء نسخه درمانى از ميان هزاران آيات قرآنى مؤيّد به دليل است، و هر چند براى عالمان و متدبّران مستحيل نيست. امّا اين گونه فهم و حضور ذهن هم از باب «و علّمناه من لدنّا علما» مى باشد، كه خاص راسخين در علم است.

______________________________

(1) از خطبه حجّة الوداع.- سيره ابن هشام، ج 2: 604. و روى فى المنتقى باسناده الى جعفر بن محمد الصادق، عن ابيه- صلوات اللّه عليهما- عن جابر بن عبد اللّه الانصارى.- بحار، ج 21: 402.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 311

تكمله:

اشاره

آنچه درباره تفسير قرآن از ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- رسيده حديث مرفوع به پيغمبر است، خواه تمام وسايط طريق مصرّح باشد، مانند: حدّثنا زرارة، عن ابى عبد اللّه (ع) عن ابيه عن آبائه (ع) عن النّبى (ص)؛ خواه طريق كلّا مسكوت عنه باشد، مانند: حدّثنى زرارة عن ابى عبد اللّه (ع) قال الخبر؛ و خواه به ارسال كلّا، مانند: حدّثنى زرارة عن أبي عبد اللّه (ع) قال النّبى (ص)؛ يا بعضا، مانند:

حدّثنى زرارة عن ابى عبد اللّه (ع) عن ابيه قال النّبى؛ و خواه اتّصال سند به پيغمبر اكرم غير مذكور باشد، مانند: حدّثنى زرارة عن ابى عبد اللّه (ع) قال أمير المؤمنين (ع) الخبر.

زيرا به هر صورت تمام اين وجوه مرفوع الى النّبى هستند، از اصحّ طرق و اعلى الاسناد:

امام محمد باقر فرمود: اى جابر اگر ما به رأى و هواى خود براى شما حديث كنيم از هالكين خواهيم بود، امّا ما شما را به احاديثى حديث مى كنيم كه از پيغمبر گنجينه كرده ايم، همانطور كه اينان زر و سيم خود را گنجينه مى كنند. «1»

احمد بن محمّد، عن الاهوازى،

عن القاسم، عن محمّد بن يعيش، عن جابر، قال:

قال ابو جعفر: «يا جابر لو كنّا نفتى النّاس برأينا و هو انا لكنّا من الهالكين، و لكنّا نفتيهم بآثار عن رسول اللّه و اصول علم عندنا نتوارثها كابرا عن كابر نكنزها كما يكنز هولآء ذهبهم و فضّتهم». «2»

الحسن بن على بن نعمان عن ابيه، عن ابن مسكان، عن محمّد بن مسلم، عن ابى جعفر، قال سمعته يقول: «أنّ رسول اللّه (ص) انال في النّاس و انال و انال و انّا اهل البيت معاقل العلم، و ابواب الحكم و ضياء الامر». «3»

در اين باره بيش از دوازده خبر مختلف اللّفظ متّحد المعنى در بحار الانوار روايت شده است.

اما مهمتر دليل بر آنكه بيان و تفسير قرآن نزد عترت پيغمبر (ص) است و عترت او اهل بيت اويند و اهل بيت او على (ع) و فاطمه سلام اللّه عليها و ائمه معصومين صلوات اللّه عليهم از ذريّه ايشانند، حديث مستفيضه ثقلين است كه ذيلا طرق آن را هم از اماميّه و هم از عامّه، تبرّكا ياد مى كنيم:

______________________________

(1) بحار 2: 172، به نقل از الاختصاص.

(2) همان مأخذ، همان صفحه، به نقل از بصائر الدرجات.

(3) همان مأخذ: 214.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 312

طرق اماميّه:

1- عيون اخبار الرّضا: باسانيده الثلاثة عن الرّضا، عن آبائه (ع)، قال:

قال رسول اللّه (ص):

كانّى دعيت فأجبت، و انّى تارك فيكم الثّقلين، احدهما اكبر من الآخر:

كتاب اللّه تعالى و عترتي اهل بيتى، فانظروا كيف تخلفونى فيهما.

2- صحيفة الرّضا: مثله.

3- عيون: باسناد التّميمى عن الرّضا عن النبى (ص) قال:

انّى تارك فيكم الثّقلين: كتاب اللّه و عترتى و لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض.

4- امالى الشيخ: ابو عمرو، عن ابن

عقدة، عن عبد اللّه بن احمد المستور، عن اسمعيل بن صبيح، عن سفيان بن ابراهيم، عن عبد المؤمن بن قاسم، عن الحسن بن عطيّة العوفي، عن ابيه، عن ابى سعيد الخدرى، انّه سمع رسول اللّه (ص) يقول:

انّى تارك فيكم الثّقلين إلّا انّ احدهما اكبر من الآخر كتاب اللّه حبل ممدود من السّمآء الى الارض، و عترتى اهل بيتى، و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض.

5- معاني الاخبار: محمّد بن الحسن البغدادى، عن عبد اللّه بن محمّد بن عبد العزيز، عن بشر بن الوليد، عن محمّد بن طلحة، عن الاعمش، عن عطية بن سعيد، عن ابى سعيد الخدرى، أنّ النبى (ص) قال:

انّى اوشك أن ادعى فاجيب، و انّى تارك فيكم الثّقلين: كتاب اللّه و عترتى، كتاب اللّه حبل ممدود بين السّمآء و الارض، و عترتى اهل بيتى، و انّ اللّطيف الخبير اخبرنى انّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض، فانظروا بما تخلفونى فيهما.

6- جامع الاخبار: الهمدانى، عن على، عن ابيه، عن ابن ابى عمير، عن غياث بن ابراهيم، عن آبائه، عن الحسين (ع)، قال: سئل أمير المؤمنين (ع) عن معنى قول رسول اللّه (ص): «انّى مخلف فيكم الثّقلين: كتاب اللّه و عترتى» عن العترة فقال (ع):

الحسن و الحسين و الأئمة التّسعة من ولد الحسين، تاسعهم مهديّهم و قائمهم، لا يفارقون كتاب اللّه، و لا يفارقهم حتّى يردا على رسول اللّه الحوض.

7- اكمال الدّين، و جامع الاخبار: القطان، عن السكرى، عن الجوهرى، عن ابي عمارة، عن ابيه، عن الصّادق (ع)، عن آبائه، قال رسول اللّه (ص):

انّى مخلّف فيكم الثّقلين: كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى، و انّهما لن يفترقا حتّى يردا

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 313

عليّ الحوض،

فانظروا بما تخلفونى فيهما.

8- جامع الاخبار: كذلك عن طرق الهمدانى الى ان قال عن العترة: انا و الحسن و الحسين (بزيادة انا).

9- اكمال و جامع: القطان، عن السّكرى، عن الجوهرى، عن ابن عمارة، عن ابيه، عن الصادق، عن آبائه- صلوات اللّه عليهم اجمعين- قال: قال رسول (ص):

انّى مخلّف فيكم الثّقلين: كتاب اللّه و عترتى اهل بيتى، و انّهما لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض كهاتين (و ضمّ بين سبّابتيه). فقام اليه جابر بن عبد اللّه الانصارى فقال يا رسول اللّه و من عترتك؟ قال: علىّ و الحسن و الحسين و الائمة من ولد الحسين الى يوم القيمة.

10- اكمال الدين و معانى الاخبار: محمّد بن عمر البغدادى قال سمعت ابا عمرو صاحب ابى العبّاس تغلب، يسأل معنى قوله: «انّى تارك فيكم الثّقلين». قال:

«لانّ التّمسك بهما ثقيل».

11- أمير المؤمنين على (ع) در خطبه «غرّاء» فرمايد:

و كيف تعمهون و بينهم عترة نبيّكم، و هم ازمّة الحقّ و اعلام الدّين و ألسنة الصّدق، فانزلوهم باحسن منازل القرآن و ورّدوهم ورود الهيم العطاش.

12- و نيز فرمايد:

اعمل فيكم بالثّقل الاكبر، و اترك فيكم الثّقل الاصغر.

13- كافي: عن الصادق، في قوله تعالي: «بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ». قال: «هم الائمّة».

14- و عنه:

انّا اهل البيت لم يزل اللّه يبعث فينا من يعلم كتابه من اوّله الى آخره، و إنّ عندنا من حلال اللّه و حرامه ما يسعنا كتمانه، ما نستطيع أن نحدّث به احدا.

15- و عنه:

و قد امر رسول اللّه (ص) أن يقتدى بالقرآن و آل محمّد، فذلك حيث قال في آخر خطبة خطبها: «إنّى تارك فيكم الثّقلين الثّقل الاكبر و الثّقل الاصغر ...» الحديث.

براى اختصار به همين اندازه

اكتفا شد؛ طالبان تفصيل به مجلدات 2، 23، 24، 25، 26 و 92 بحار مراجعه كنند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 314

طرق عامّه:

صحيح مسلم جزء هفتم ص 123، سنن ترمذى 2: 307، سنن دارمى 2:

432، مسند احمد 3: 14 و 17 و 26 و 59، مسند احمد 4: 366 و 371، مسند احمد 5: 182 و 189، خصائص نسائى: 30، مستدرك حاكم 3: 109 و 148 و 533، كفاية الطالب كنجى شافعى: 11 و 130، طبقات ابن سعد 4: 8، حلية ابو نعيم 1:

355، اسد الغابة 2: 12 و 3: 147، عقد الفريد 2: خطبه پيغمبر در حجة الوداع صفحه 346 و 158، تذكرة الخواص باب دوازدهم: 332، انسان العيون نور الدين شافعى 3:

308، ذخاير العقبى احمد بن عبد اللّه الطبرى: 16، سراج المنير عزيزى شافعى 1:

321، فصول المهمّة ابن صبّاغ مالكي: 24، نسيم الرياض شهاب خفاجى 3: 410، منتخب كنزل العمّال در حاشيه مسند احمد 1: 96 و 101 و جزء دوم: 390 و جزء پنجم: 95، تفسير ثعلبى در تفسير آيه اعتصام و در تفسير آيه ثقلان، تفسير امام فخر در تفسير آيه اعتصام، تفسير نيشابورى در تفسير آيه اعتصام، تفسير خازن در تفسير آيه اعتصام و آيه مودّت و آيه تطهير، و هم چنين در تاريخش در ضمن حديث غدير، مواهب العليّة در تفسير آيه ثقلان، نهاية اللغة ابن اثير ذيل ثقل و حبل، قاموس، تاج العروس و منتهى الارب ذيل لغت ثقل، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد در معنى عترت 6:

130، مدارج النّبوّة عبد الحق دهلوى: 520، مناقب المرتضوية ترمذى: 96 و 97 و 100 و 472، مفتاح كنوز السنّة 2: 447،

مصابيح السنّة بغوى 2: 205 و 206، ابن حجر در صواعق: 75 و 87 و 90 و 99 و 136، اسعاف الراغبين در حاشية نور الابصار:

110، ينابيع المودّة: 18 و 25 و 30 و 32 و 34 و 95 و 115 و 126 و 199 و 230 و 238 و 301.

علامّه بزرگ «سيد مير حامد حسين هندى»، صاحب «عبقات الانوار»، حديث ثقلين را از قريب دويست نفر از بزرگان علما در طول سده دوّم تا سيزدهم، و از صحابه و صحابيات بيش از سى نفر مرد و زن روايت مى كند، كه طرق آنها همه متصل و مرفوع به پيغمبر اكرم (ص) است. «1» و «2»

______________________________

(1) اين قسمت به اختصار از «حديث الثقلين» اثر «وشنوى» جزاه اللّه عن الكتاب و العترة خيرا نقل شده است.

(2) عجب آنكه آخوند فرانسوى همه اينها را ناديده گرفته بود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 315

اينك متن كامل حديث شريف مستفيضه ثقلين، با ذكر اختلاف در بعضى كلماتش- كه هرگز تأثيرى در وحدت مفهوم و مراد ندارد- را نقل مى كنيم. متن را بين الهلالين و در سطرهاى كوتاه تر قرار داده ايم و در ذيل آن نسخه بدل ها را آورده ايم:

قال رسول اللّه (ص):

(ايّها النّاس إنّما أنا بشر اوشك ان ادعى فاجيب).

يوشك ان اقبض قبضا سريعا. كانّى دعيت فاجبت. انّى لأظنّ ان ادعى فاجيب. ان يأتى رسول ربّى فاجيب. ان يأتينى رسول ربّى فاجيب. كانّى قد دعيت فاجبت. و قد قدّمت اليكم القول معذرة اليكم.

(و انّى تارك فيكم الثّقلين).

انّى مخلّف فيكم. خلّفت فيكم شيئين. الثّقلين. خليفتين. ثقلين. أمرين.

اثنين.

(الثّقل الاكبر و الثّقل الاصغر).

أحدهما اكبر من الآخر. الا أنّ احدهما اثقل من الاخر.

(الثّقل الاكبر كتاب اللّه تعالى حبل

ممدود من السّمآء إلى الارض).

بين السّماء و الارض. ما بين السّماء و الارض. سبب طرفه بيد اللّه. و طرفه بيدكم. فيه الهدى و النور. الصدق.

(و عترتى اهل بيتى).

و أهل بيتى عترتى. و عترتى و هم أهل بيتي. و قرابتى و نسبي.

(إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى).

ما أن تمسكّتم به. ما أن اخذتم به. ما أن اعتصمتم به. لن تضلّوا أبدا. لا تذلّوا.

لا تتبدّلوا. أن اتبعتموهما. أنّكم لن تضلّوا بعدهما.

(و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض).

لن يتفرّقا. لا يفترقا. انّهما لقرينان لن يفترقا. و انّ اللّطيف الخبير اخبرنى انّهما لن يفترقا. و أنّى سألت اللّطيف الخبير أن لا يفترقا. لا يفارقون كتاب اللّه.

و لا يفارقهم حتّى يردا على رسول اللّه. حتّى يردا علىّ الحوض كهاتين و ضمّ بين سبّابتيه.

أن اللّطيف الخبير أخبرنى. نبّأنى. أنبانى أنّهما لن يفترقا حتّى يلقيانى. سألت ذلك ربّى فاعطانى. سألتهما ربّى فوعدنى. انّ اللّطيف الخبير عهد إليّ أنّهما لن يفترقا.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 316

(فانظروا كيف تخلفوني فيهما).

بما تخلّفونى فيهما. تحفظونى فيهما. فاتّقوا اللّه و انظروا. فانظروا كيف تلحقوابى فيهما. بم تلحقوا. بما تلحقوا. ماذا تلحقوا. ما تخلفونى فيهما.

(فلا تسبقوهم فتهلكوا. و لا تعلّموهم فانّهم اعلم منكم. فاستمسكوا بهما و لا تضلّوا.

إنّى فرطكم و انّكم تبعى و توشكون ان تردّوا عليّ الحوض، و أسألكم حين تردّون عليّ عن ثقلى كيف خلفتمونى فيهما).

سائلكم. إنّى سائلكم. حين تردّون عليّ. عن الثّقلين. إن اللّه سائلى وسائلكم.

فماذا انتم قائلون. إنى لكم فرط. و انتم واردون علىّ الحوض. فانظروا كيف تخلفونى في الثّقلين.

(ثمّ اخذ بيد عليّ، و قال: هذا عليّ مع القرآن، و القرآن مع عليّ، خليفتان بصيرتان لا تفترقان).

تكمله:

چون تصريح به معيّت على با قرآن

از طرق اماميّه ذكر شده، براى تكميل و تبرّك، متن حديث منقول از طرق عامّه را كه در جاى خود بسيار جالب است، ياد مى كنم:

نقلا از «فرائد السّمطين» اثر «حموينى»، نسخه خطى كتابخانه دار التبليغ قم، مرقّم به رقم 6:

حدّثنا الحاكم، قال انبأنا السّيد ابو القاسم محمّد بن احمد بن مهدى الحنبلى، قال انبأنا السيّد ابو طالب محيى بن الحسين، قال انبأنا محمّد بن على العبدلى، قال انبأنا محمّد بن يزداد، قال انبأنا يعقوب بن اسحق و محمّد بن ابى سهل، قال حدّثنا ابو عمرو، قال حدّثنا الحارث، قال حدّثنى يحيى بن العلاء الاسلمى، قال حدّثنا عمرو بن يزيد، قال حدّثنا عبد اللّه بن حنظلة بن شهر بن حوشب، قال: كنت عند امّ سلمة إذ استأذن رجل فقالت له: من انت؟ قال: انا أبو ثابت مولى علىّ. فقالت امّ سلمة: مرحبا بك يا أبا ثابت، ادخل. فدخل فرحبت به، ثمّ قالت: يا أبا ثابت، اين طار قلبك حين طارت القلوب مطائرها؟ قال: مع علىّ. قالت: وفقت، و الّذى نفسى بيده لقد سمعت رسول اللّه (ص) يقول: «علىّ مع الحقّ و القرآن، و الحقّ و القرآن مع عليّ، و لن يفترقا حتّى يردا عليّ الحوض.

«عبد الله بن حنظلة بن شهر بن حوشب» نقل مى كند كه نزد امّ سلمه بودم كه مردى اجازه خواست. گفتش كيستى؟ گفت ابو ثابت غلام على (ع). امّ سلمه گفت مرحبا به تو، داخل شو. او داخل شد و امّ سلمه او را احترام كرد. آنگاه به او گفت: اى ابا ثابت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 317

آنگاه كه دلها از جاى خود پريدند دل تو به كجا پريد؟ گفت: با على بن ابيطالب

(ع). امّ سلمه گفت: توفيق يافتى، سوگند به آنكه جانم در دست اوست به تحقيق از پيغمبر شنيدم كه مى گفت على با حق و قرآن است و حق و قرآن با على است، از هم هرگز جدا نمى شوند تا بر من پاى حوض [كوثر] وارد شوند.

اينك به بررسى حديث ثقلين پرداخته، مى گوييم:

1- در «تاج العروس» ذيل «ثقل» گويد:

الثّقل، محرّكة، كلّ شي ء خطير نفيس مصون له قدر و وزن ثقل عند العرب. و منه الحديث: «إنّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى»، جعلهما ثقلين إعظاما لقدرهما، و تفخيما لهما. و قال ثعلب: سمّاهما ثقلين لانّ الاخذ بهما و العمل بهما ثقيل.

«ابن أثير» در «جامع الاصول» گويد:

سمّى النبيّ (ص) القرآن العزيز و أهل بيته ثقلين، لانّ الأخذ بهما و العمل بما يجب لهما ثقيل.

«تفتازانى» در «شرح مقاصد» گويد:

الا ترى أنّه (ص) قد قرنهم بكتاب اللّه تعالى في كون التمسّك بهما منقذا من الضّلالة، و لا معنى للتمسّك بالكتاب إلّا الاخذ بما فيه من العلم و الهداية، و كذا في العترة.

«سيوطى» در «درّ المنثور» گويد:

سمّاهما ثقلين، لعظم قدرهما و يقال: لكلّ نفيس خطير ثقل، او لانّ الاخذ بهما و العمل بهما ثقيل.

2- قابل انكار نيست كه حديث مرفوعه به پيغمبر اكرم در حدّ استفاضه، بلكه تواتر از طرق اماميّه و عامّه مى باشد و ذكر آن در كتب تفسير و معارف اسلامى و استناد به آن و بحث درباره آن لا تعدّ و لا تحصى است. «1»

3- مقاصدى كه از مجموع روايات مختلف اللّفظ و متّفق المعنى استخراج مى شود عبارتند از:

______________________________

(1) روايت «كتاب اللّه و سنّتى» از «موطّأ» است، كه آحاد است؛ و به قول «ابن حجر» و

هر فقيهى، سنّت در ضمن قرآن مذكور و مندرج است، و ذكر قرآن از ذكر سنّت بى نياز مى كند. اما ذكر عترت كه مفسّر و مبيّن قرآن و عامل به آن است لازم است. كسانى كه مستفيضه «و عترتى» را ناديده گرفته و به ذكر آحاد «و سنّتى» اكتفا كرده اند، خالى از اتهام نيستند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 318

الف- صدور روايت در زمانى نزديك به ارتحال پيغمبر اكرم بوده و به روايت اصحّ در حجّة الوداع، و از اينجا عظمت مطلب و لزوم تأكيد درباره آن به عنوان آخرين وصايا معلوم مى شود.

ب- تأكيد «انّ»، و اخبار به جمله اسميّه «انّى تارك»، و تعبير به «ثقلين»، با رجوع به معانى لغوى آن كه گفته شد همه دليل عظمت و لزوم اعلام است.

ج- كتاب، ثقل اكبر و حبل ممدود ميان خداوند و بندگانش، و عترت، أهل بيت اويند، على و اولاد اويند، كه آيه تطهير و احاديث مستفيضه درباره سبب نزول آن، همه دليل حصر اهل بيت در على بن أبى طالب و فاطمه زهرا سلام اللّه عليهما و اولاد ايشانند. يكى از معانى لغوى عترت، جوانه هاى نوپاى درختى است كه آن را قطع كرده باشند و در مقطع آن، آن جوانه ها برويد و معلوم است كه درخت تنومند پيغمبرى چون با رحلت پيغمبر اكرم ظاهرا گويى قطع شده است، جوانه هاى روييده بر جاى آن، همان فاطمه و بعلها و بنوها مى باشند.

د- تنها راه هدايت ابدى و عدم ضلالت ابدى، تمسّك به اين دو ميراث گرانبها است.

ه- اگر كسى احيانا گمان برد تمسّك به اين دو در صورت بروز تعارض چگونه خواهد بود، جواب خود را از قول پيغمبر

اكرم (ص) دريافت كرده است كه فرمود:

«و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض». عدم افتراق اين دو هم دايمى و هميشگى است.

و- تأكيد ديگر پيغمبر (ص) براى آنكه راهى براى تأويل و انكار نباشد عبارت آخر روايت است كه: «فانظروا كيف تخلفونى فيهما». هشدار مى دهد تا همه مسلمانان مراقب گفتار و كردار خويش باشند، تا چگونه رعايت حقوق پيغمبر (ص) كرده اند و رفتار ايشان درباره اين دو چگونه بوده است.

ز- آنگاه موارد رفتار را براى امّت تفصيل مى دهد، تا عذرى براى جهالت درباره مصاديق امر هم نداشته باشند. بر ايشان پيشى نجوييد به طور اطلاق، و گرنه هلاك مى شويد، و ايشان را تعليم ندهيد چون از شما در هر مورد داناترند. و اين دو مورد، همان پيشوايى سياسى و رهبرى دينى و اخلاقى اند.

ح- «و توشكون ان تردّوا علىّ الحوض» دليل است بر آنكه ملاقات

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 319

پيغمبر اكرم (ص) در پاى حوض براى همه ميسّر نيست.

ط- و به هر حال آنجا جاى سؤال از طرز رفتار با دو ثقل است: «و اسألكم حين تلقونى».

ى- آنگاه زنده ترين دليل مورد را نشان داد: «ثمّ اخذ بيد علىّ»، تا آنجا كه:

«خليفتان بصيرتان لا تفترقان».

به طورى كه اخبار دلالت مى كند، عترت همان أمير المؤمنين على (ع) و ائمّه بر حق از نسل او و فاطمه زهرايند، كه گذشته از دلايل مأثور، تاريخ هم مبيّن و مؤيّد مطلب است، كه افراد بارز و سرشناس در علم و تقوى و ميراث نبوّت، در عصر هر امامى از ائمه اثنا عشر- صلوات اللّه عليهم- همان ائمه بوده اند كه پيغمبر (ص) درباره ايشان فرموده است: «فلا تسبقوهم فتهلكوا و لا تعلّموهم

فانّهم اعلم منكم».

«شريف سهمودى» گويد:

از اين خبر فهميده مى شود كه هميشه تا قيام قيامت يك نفر از اهل بيت كه اهليّت براى تمسّك به او دارد وجود دارد كه اين ترغيب پيغمبر به تمسّك به او راجع است. همچنانكه كتاب هم چنين است. و به همين جهت امانند براى اهل زمين، و وقتى كه رفتند اهل ارض هم نابود مى شوند.

هم چنين «ابن حجر» در چند جا از «صواعق»، بعد از ذكر روايت گويد:

هيچ مانعى ندارد كه پيغمبر اكرم (ص) در مواطن متعدد تكرار مطلب كرده باشد براى اهميّت كتاب عزيز و عترت طاهره.

مرحوم علّامه «طباطبايى» در «الميزان»، ذيل قوله تعالى: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» (النحل: 44) گويد:

و في الآية دلالة على حجيّة قول النّبىّ في بيان الآيات القرآنيّة. و أمّا ما ذكره بعضهم أنّ ذلك في غير النّصّ و الظّاهر من المتشابهات، او فيما يرجع الى اسرار كلام اللّه و ما فيه من التّأويل ممّا لا ينبغى أن يصغى اليه، هذا في نفس بيانه (ص) و يلحق به بيان اهل بيته لحديث الثّقلين المتواتر و غيره. و امّا سائر الامّة من الصّحابه و التّابعين و العلماء فلا حجيّة لبيانهم، لعدم شمول الآية، و عدم نصّ معتمد عليه يعطى حجيّة بيانهم على الاطلاق.

از مجموعه مطالب مذكور و صدها اشباه و نظاير آنها واضح و مبرهن مى شود كه سنّت، مصدر دوّم از مصادر تفسير قرآن است. و سنّت عبارت است از قول پيغمبر اكرم (ص) و عمل و تقرير او. و قول و عمل و تقرير ائمّه اثنا عشر- صلوات اللّه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 320

عليهم اجمعين- كه نخبه اهل بيت و عترت

اويند، در حكم قول و عمل و تقرير پيغمبر است. بنابراين سنّت مأثوره از ايشان درباره تفسير قرآن حجّت است، و اين همان وعده خداوند متعال به ابراهيم خليل است، قوله تعالى:

وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ. (الزخرف: 28) «1»

رتبه كتاب و سنّت

يكى از مباحث مورد اختلاف ميان علما آن است كه آيا كتاب در رتبه مقدم است يا سنّت. و به نظر مى رسد كه علّت اين اختلاف از آنجا است كه قبلا مفهوم و مراد از كلمه رتبه، معلوم و مشخص نشده است.

شكى نيست كه اگر رتبه به معنى افضليت و اهميّت باشد به قول مطلق، كتاب در رتبه بر سنّت مقدم است، زيرا گذشته از حكم عقل، سنّت خود دلالت بر تقدم رتبه كتاب دارد، چنانچه در حديث ثقلين، قرآن به نام ثقل اكبر خوانده شده است.

و اگر مقصود و مراد از رتبه مؤثر بودن در فهم و اقوى بودن در تفهيم است، بايد دانست كه قرآن و سنت هر دو مبيّن يكديگرند، و براى فهم هيچ كدام از ديگرى بى نياز نخواهيم بود.

«اوزاعى» گفته است كه كتاب محتاج تر است به سنّت، تا سنّت به كتاب.

مقصود او بيان مراد اللّه از كتاب است، آنجا كه به سنّت معلوم مى شود. «مطرف بن عبد اللّه بن شخير» را گفتند: ما را جز به قرآن حديث مگو. وى گفت: به خدا سوگند

______________________________

(1) محمّد بن العباس، قال: حدّثنا على محمّد الجعفى، رفعه عن سليم بن قيس، قال:

خرج علينا علّى بن أبى طالب عليه السّلام و نحن فى المسجد فاحتوشنا، فقال: سلونى قبل ان تفقدونى، سلونى عن القرآن، فانّ فى القرآن علم الاوّلين و الآخرين، لم يدع لقائل مقالا،

و لا يعلم تأويله الّا اللّه و الرّاسخون فى العلم، و ليسوا بواحد و رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله واحد منهم علّم اللّه سبحانه ايّاه، و علّمنيه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لا يزال فى عقبه الى يوم القيمة. ثمّ قرأ «و بقيّة ممّا ترك آل موسى و آل هرون تحمله الملائكة» فانّا من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله بمنزلة هرون من موسى الّا النّبوّة، و العلم فى عقبنا الى يوم تقوم الساعة. ثمّ قرأ «و جعلها كلمة باقية فى عقبه»، ثمّ قال: كان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله عقب ابراهيم و نحن اهل البيت عقب محمّد صلوات اللّه عليهما.- تفسير برهان، ج 4:

139.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 321

قرآن بدلى ندارد، اما من سخن مى گويم از كسى كه از ما درباره قرآن اعلم است؛ و مقصودش حديث پيغمبر بود.

«احمد حنبل» را پرسيدند: آيا سنّت قاضى بر كتاب است؟ گفت: چنين جسارتى نتوانم، اما مى گويم سنّت، كتاب را تفسير و تبيين مى كند.

يكى از علما گفته است: «ترك الكتاب موضعا للسّنة و ترك السّنة موضعا لكتاب».

چنانچه مواردى از قرآن مجمل است و سنّت آنها را بيان كرده، و احكامى هست كه نصىّ براى آنها در قرآن نيست و حكم آنها را بايد در سنّت يافت.

بنابر آنچه گفتيم، طرح مسأله اى به عنوان مقدم بودن كتاب يا سنّت، كه موهم اولويت باشد، صحيح نيست؛ اما در مورد تبيين يا تأكيد يا تأييد، بايد گفت هر دو در يكديگر مؤثّر و نسبت به هم مكمّل اند، و عالم فن موارد آنها را مى داند.

تعارض كتاب و سنّت

اشاره

اين عنوان يكى از مهمترين مسائل اصول فقه و تفسير است

كه تفصيل تعريف و حدود آن را بايد در علم اصول فقه جستجو كرد. بايد دانست كه هرگز ميان محكمات قرآن و سنّت قطعى الصّدور، تعارضى وقوع نخواهد يافت. مقصود ما از محكمات قرآن، هم محكمات بالاصاله است و هم متشابهاتى كه تشابه آنها به وسيله راسخين و علماى فنى منحل گشته و از تشابه خارج شده اند، زيرا اختلاف ميان وحى متلّو (يعنى قرآن) و وحى غير متلّو (يعنى سنّت) هرگز معقول نيست، هر دو از جانب خداوند متعال اند، «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً». و چنانچه ندره موردى ديده شود كه بر طبق شرايط مذكور در علم الدّراية، سنّتى مقطوع به يافت شود كه معارض با محكمات قرآن باشد بايد آن را رها كرد و ناديده گرفت و يقين داشت كه آن سنّت هر چند به حسب ظاهر واجد شرايط قطعى الصّدور بودن است، اما چه بسا در طريق آن تدليسى به كار رفته يا در متن آن تحريفى رخ داده باشد، و به هر حال از درجه اعتبار ساقط و كان لم يكن خواهد بود.

به طور مثال گوييم، در قوله تعالى: «أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (النجم: 38)، «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (الانعام: 164 و الاسراء: 15 و الفاطر: 18 و الزمر: 7)، كه هم محكم است و هم مؤيّد است به تكرار و هم ثابت است به حكم عقل؛ و حديث «لا يدخل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 322

الجّنة ولد زنا و لا ولد ولده»، بنابر آنكه قطعى الصدور باشد، معارض آن است و بايد حديث را رها كرده و كان لم يكن به حساب آورد.

اينك دلايل

متقنى از سنّت، كه تكليف ما را در مواجهه با تعارض كتاب و سنّت به وضوح معين مى كند و راه شناسايى حديث را به ما ياد مى دهد، و معنا در حد استفاضه و بلكه تواترند:

1- أمير المؤمنين (ع) فرمود: متوقف ماندن در موردى كه شبهه هست بهتر است از فرو رفتن در هلاكت. و روايت حديثى را ترك كنى بهتر است كه نادانسته و حساب ناكرده حديثى نقل كنى. براى هر حقى، حقيقتى هست و هر امر صوابى، نورى دارد. آنچه با كتاب خدا موافق است بگيريد و آنچه مخالف كتاب الله است رها كنيد. «1»

2- پيغمبر اكرم (ص) در ضمن خطبه اى در منى يا مكه فرمود: اى مردم، آنچه از من به شما رسيد كه موافق كتاب الله بود من گفته ام، و آنچه از من به شما رسيد كه مخالف كتاب الله بود من آن را نگفته ام. «2»

3- امام صادق (ع) به «محمّد بن مسلم» فرمود: اى محمّد، هر چه روايت به تو رسيد، چه از نيكوكار و چه از بدكار، و موافق قرآن بود آن را بگير، و هر چه روايت به تو رسيد، چه از نيكوكار و چه از بدكار، كه مخالف قرآن بود آن را رها كن. «2»

بسيار جالب است كه امام (ع)، «محمّد بن مسلم» را تعليم مى دهد تا از سند روايت مرعوب نشود و اگر با قرآن مخالف باشد آن را به دور اندازد.

4- امام محمّد باقر (ع) فرمود: بر روايات ما تصديق مكنيد مگر آنچه را كه موافق كتاب الله و سنت پيغمبر ما باشد. «4»

5- پيغمبر اكرم (ص) فرمود: به زودى دروغ بر من خواهند بست، چنانچه

بر آنان كه پيش از من بودند. هر حديثى كه به شما رسيد موافق كتاب خداوند بود حديث من است، امّا هر چه مخالف كتاب الله بود حديث من نيست. «5»

6- امام صادق (ع) فرمود: هر چيزى بايد به كتاب الله و سنت عرضه شود و هر حديثى كه موافق كتاب الله نيست مزخرف است. «6»

7- امام صادق (ع) فرمود: هر چه حديث از ما به شما رسيد كه كتاب الله آن را تصديق نمى كرد باطل است. «6»

توضيح:

در اينجا شرط قبول حديث دشوارتر است و تنها عدم تعارض كافى نيست، بلكه بايد شاهد و مؤيّدى از قرآن هم داشته باشد.

8- امام صادق (ع) فرمود: هر كس حق را از قرآن نفهميد، فتنه ها را منكوب نكرده است «6».

______________________________

(1) بحار، ج 2: 243. شناخت قرآن(كمالى) 322 توضيح: ..... ص : 322

(2) همان مأخذ، ج 2: 244.

(4) بحار، ج 2: 244.

(5) همان مأخذ، ج 2: 227.

(6) همان مأخذ، ج 2: 242.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 323

حديث فوق بسيار جالب است و مشعر است بر آنكه عالم و متدّبر در قرآن به مرزى مى رسد كه هر چه را مخالف سبك قرآن ديد رفض مى كند.

تكمله:

حديث عرض سنت بر كتاب، مستفيضه است و مقتضاى عقل، و ادّعاى بعضى از عالم نمايان كه ساخته زنادقه و خوارج است، باطل است. چنانچه «قاسمى» در مقدمه تفسيرش گويد:

در اين صورت در هر حديثى لازم است كه با كتاب الله موافق باشد، چنانچه حديث مذكور (قبلا گفته شده است) به آن تصريح مى كند، خواه سندش صحيح باشد يا نباشد.

و «طحاوى» در «مشكل الحديث» به طريقش از پيغمبر اكرم (ص) نقل مى كند كه فرمود:

هرگاه حديثى منسوب به من بشنويد كه دل هاى شما با آن آشنا باشد و موها و پوست هاى شما از آن نرم شود و ببينيد كه به شما نزديك است، من از شما به آن اولى هستم. و هرگاه حديثى منسوب به من شنيديد كه دل هاى شما آن را انكار مى كرد و مو و پوست شما از آن بر مى تافت و ديديد كه نا آشنا و منكر است، من دورترين شما از آن هستم.

آنگاه «طحاوى» وجه آن را چنين بيان مى كند

كه خداوند در كتابش فرموده:

«مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللَّهِ» (الزمر: 23) و حديث پيغمبر هم از همين جنس است و اثر قرآن را دارد. «1»

و اين اشاره اى به همان مطلب مهّم، يعنى حضور ذهن عالم فن در شناخت حديث صحيح در اثر ممارست و تدّبر كامل در قرآن مجيد و سنّت و شناخت سبك معارف قرآنى و تشكيل يك محك واقعى و روشن در ذهن او براى مقايسه است.

چنانچه «عيّاشى» نقل مى كند:

امام موسى كاظم (ع) فرمود هرگاه دو حديث مختلف به شما رسيد آنها را با كتاب خدا و

______________________________

(1) مقدمه تفسير قاسمى: 184.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 324

احاديث ما مقايسه كنيد. هر كدام شبيه آنها بود حق است و هر كدام شبيه نبود باطل. «1»

«ابو العيناء» گفته است:

من و «جاحظ» حديثى وضع كرديم و در ميان شيوخ بغداد منتشر ساختيم؛ همه آن را پذيرفتند مگر «ابن ابى شيبة العلوى» كه گفت آخر حديث با اوّلش جور نمى آيد. «2»

«ابو العيناء» پس از توبه كردن اين مطلب را فاش كرده بود.

«مجلسى» درباره اسلوب و اثر آن، در مقدمه «بحار الانوار»، صفحه 32 گويد:

و كتاب مصباح الشّريعة فيه بعض ما يريب اللّبيب الماهر، و اسلوبه لا يشبه سائر كلمات الائمة و آثارهم.

معلوم است كه اين همان شمّ خاص اهل فن، و حضور ذهن ايشان براى مقايسه در اثر ممارست است.

بنابر آنچه گفتيم، اين نوع تفسير را كه به استناد كتاب و سنت است اصطلاحا تفسير به مأثور گويند كه «صبحى سالم» درباره آن گويد:

تفسير به مأثور اگر در آن استنباط خوب و وسعت تحقيق و قدرت بر ترجيح فراهم

شود بهترين اقسام تفسير از حيث اعتبار است. با وجود اين من سفارش نمى كنم كه بر آن اقتصار شود، بلكه لازم است كه براى تأويل آيه يا آيات به تفاسير گوناگون مراجعه شود، آنگاه اصلح آرا اختيار شود مگر جايى كه اثر صحيحى به طور قطع براى ما ثابت شود كه بايد آن را بگيريم و جز آن را رها كنيم، زيرا اجتهاد در برابر نصّ روا نيست. «3»

خاتمه:

بعضى در اثر بى اطلاعى گمان كرده اند منابع سنّت براى تفسير بسيار كم است، و اين غايت اشتباه است. زيرا هر چند منابع اثرى تفسير شامل همه نواحى قرآن نيست امّا بسيار غنى است، و صرف نظر از مراتب تدبّر در قرآن كه پايانى ندارد، وافى به تفسير قانونى كه فهم اوّليه قرآن است مى باشد، مگر آنكه كسى خودش در تحقيق و جستجو و حفظ كوتاه بيايد. چنانچه «ابن ابى الحديد» در جلد هجدهم شرح نهج، صفحه 72 نقل مى كند كه «عمر» راجع به «كلالة» از پيغمبر اكرم سؤال كرد، و آن

______________________________

(1) بحار، ج 2: 245.

(2) اللئالى المصنوعة سيوطى: 473.

(3) مباحث فى علوم القرآن: 297.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 325

حضرت به او فرمود: «يكفيك آية الصّيف» و لم يزد على ذلك. و «عمر» ديگر مراجعه نكرد، امّا مراد از آيه را ندانست و مى گفت: «اللّهم مهما تبيّنت، فانّ عمر لم يتبيّن»، و مقصودش قوله تعالى بود: «يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا».

مصدر سوم- قول صحابى

اشاره

سوّم از مصادرى كه براى فهم قرآن در بعضى موارد به آن رجوع مى شود قول صحابى پيغمبر (ص) است، و به طورى كه قبلا اشاره كرديم در بعضى موارد اخذ به آن الزامى و در موارد ديگر استحسانى است.

حال، به طور مقدّمه نخست، بايد بدانيم كه مراد از صحابى كيست و شرط صحابى بودن چيست و پيدايش اين لقب در چه زمان و صدور آن از ناحيه كيست؟ و آيا صحابى لقبى غير قابل انفكاك است، يا لقبى مادام الوصف است؟ و بعد از همه اينها، ارزش واقعى و محقّق صحابى در فرهنگ معارف اسلامى چيست؟

اول بايد يادآور شد كه در فرهنگ اسلامى، كه مستنبط

از قرآن و سنّت هماهنگ است، براى افراد انسانى دو نوع امتياز معيّن شده است، و لا ثالث لهما:

1- امتيازات منصوصه از جانب خداوند متعال، مانند منصب پيغمبرى و امامت، كه هر چند از خارج مى دانيم كه ايشان واجد همه شرايط انسان و رهبر كاملند، امّا منصب ايشان مأخوذ از تحقّق وجود آن شرايط نيست، بلكه از قبل «ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء» است، كه:

داد او را قابليّت شرط نيست بلكه شرط قابليّت، داد اوست اين مطلبى است كه وجدانا هم قابل پذيرش است، هر چند كتب كلامى و فلسفى و حتّى اجتماعى درباره تحليل نحوه پيدايش قهرمان ها انباشته از تحقيق درباره آن است.

2- امتيازات مستند به وجود صفات و وجود محك هاى ثابت و لا يتغيّر براى مقايسه تا سر حد تحقّق آن صفات و شرايط يا عدم تحقق آنها. در اين مورد جرح و تعديل و بحث و تحقيق عادلانه و غير مشوب به سوابق ذهنى بايد انجام گيرد، تا ارزش مصداق مورد نظر روشن شود، تا آنجا كه اگر در حينى از احيان، مصداق مورد نظر واجد صفات و شرايط لازم بوده و ملقّب به لقب ممتاز گرديده است، چنانچه آن صفات

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 326

و شرايط كلّا يا بعضا از او سلب گردد، به همان اندازه از مصداقيت منعزل و از منصب و لقب خاص معزول گردد.

اسلام براى شناخت ابر مردان صفت را محك و ملاك قرار داده نه سمت را، و به همين جهت در قرآن مجيد هميشه امتيازات انسانى مستند به صفت و كليّات فضايل است، همان فضايل كه در حاقّ عقل، صفات ممتاز و قابل احترام مى باشند.

به طور مثال،

در قوله تعالّى: «وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ» (توبه: 100)، ملاحظه مى شود كه امتياز مستند به صفات و شرايط خاصى است كه عقل به خوبى آنها حاكم است:

الف- سابق بودن در أمير خير كه امتيازى فوق امتياز است، زيرا نشانه نيّتى خالصتر، اراده اى استوارتر و مجاهده اى كريمانه تر است.

ب- هجرت و جدا شدن از وطن مألوف و هر چيز دوست داشتنى و مأنوس از مال و عيال و اولاد، در راه هدف مقدّس.

ج- نصرت دهندگان حق و فداكاران در راه او به مال و جان، بدون توقّع پاداش جز رضاى خداوند.

د- پيروان اين دو گروه به احسان و نيكوكارى تا هميشه.

و معلوم است كه در جميع اين مراتب، اصل و ريشه تصحيح نيّت است، كه هدف انسان و مقصد او رضاى خداوند باشد لا غير. در اينجا مى بينيم كه امتياز را به افراد نامبرده نداده اند، امتياز را به مصاديق صفات خاصى داده اند نه به صاحب سمت ها؛ و هرگز لفظ مهاجر و انصار به حالت اطلاق باقى نمانده است بلكه مقيد شده است- اما در قرآن به قوله تعالى: «اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ»، و معلوم است كه بايد مهاجر يا انصارى محسن باشند تا اتّباع به احسان صادق باشد، و امّا در سنت به قول پيغمبر اكرم (ص) كه فرمود:

ارزش اعمال وابسته به نيتّهاست، و اين است و جز اين نيست كه براى هر كسى همان خواهد بود كه نيّت كرده است. پس هر كس هجرتش به سوى خدا و پيغمبرش بوده، هجرتش به سوى خدا و پيغمبر است و هر كس هجرتش براى دنيايى بوده كه

به آن برسد يا زنى كه با او ازدواج كند، پس هجرت او به جانب آن چيزى است كه برايش هجرت كرده است «1».

______________________________

(1) بحار، ج 70: 211، حديث متفق عليه. صحيح بخارى، كتاب الايمان: 23.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 327

و چون لفظ مهاجر از اطلاق خارج شد، صورت مقيّد آن موضوع حكم است، و بنابر اين بايد بر محك شرايط و تقييدات آزمايش شود. ديگر آنكه پس از احراز شرايط و تحقّق مصداق، بايد صفات و شرايط در همه ازمنه موجود باشد و از تغيير در شرايط، تغيير در مصداق بودن حاصل نشود، كما قال اللّه تعالى: «إِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ» (الرعد: 11).

صحابى كيست؟

از مادّه «صحب» در قرآن استعمالات بسيارى هست، اما مواردى كه هم به معنى مصاحب و همراه و همنشين باشد، و هم اضافه به مقام پيغمبران باشد فقط سه مورد است:

1- اضافه به حضرت موسى سلام اللّه عليه، قوله تعالى: «قالَ أَصْحابُ مُوسى إِنَّا لَمُدْرَكُونَ» (الشعراء: 61).

2- اضافه به پيغمبر اكرم (ص): «إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا» (التوبة: 40).

3- اضافه صاحب به قوم، امثال قوله تعالى: «وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ» و «ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ» و دو مورد ديگر.

مى بينيم كه هيچ كدام از اين موارد اصطلاح خاصّى را ايجاد نكرده، تا لقبى از القاب باشد، در صورتى كه مهاجرين، انصار و تابعين و بايعين تحت الشجره، القابى هستند كه در قرآن براى گروه هاى خاصى اصطلاح شده اند. و شايد از آن جهت كه لفظ صاحب و صحابى عامتر و شاملتر، و بنابر اين تعريف و تمييز آن دشوارتر است، به عنوان اصطلاح مشخصى در

قرآن، كه يكى از وجوه اعجازش بيان است نيامده باشد.

معنى لغوى آن چنانچه «راغب» در «مفردات» گويد:

صاحب به معنى ملازم و همنشين است، خواه انسان باشد يا حيوان يا مكان يا زمان، و فرقى نيست ميان آنكه مصاحبت با بدن باشد كه اصل همين است يا به توجّه و عنايت باشد. و استعمال نمى شود مگر آنجا كه ملازمت زياد باشد پس هر مصاحبتى اجتماع است اما هر اجتماعى مصاحبت نيست.

اما معنى اصطلاحى آن، كه مورد نياز عامّه است، و احتياج تأثر آور ايشان به

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 328

گسترش مصاديق آن تا حد فراگيرى «ابو موسى اشعرى» و «بسر بن ارطاة» و «مغيرة بن شعبة»، ايجاب مى كند تا شرايطى براى صحابى بودن قائل نباشند، مطابق اظهار نظرهاى دلبخواهى زير است:

1- «بخارى» گفته است:

كسى كه همنشينى با پيغمبر كرده باشد يا او را ديده باشد، صحابى است. «1»

«ابن حجر عسقلانى» آن را چنين شرح كرده است:

نام صحبت پيغمبر استحقاق دارد براى هر كسى كه با او همنشين بوده، هر چند در كمترين مدّتى، لغة گفته صحبت بر آن اطلاق مى شود و هر چند عرفا چنين نباشد. و هم چنين براى كسى كه پيغمبر را ديده باشد، هر چند از دور. «1»

حجريت «ابن حجر» چنان است كه به عنوان تعريف لغوى مادّه، اصلا آن را تعريف نكرده است و به تعريف ناقص عرفى آن كه به مقاصد او اقرب است پرداخته است. دريغ از عالمى كه فرصت كوتاه زندگى خود را در تعصّب غلط سپرى كند.

2- «على بن مدينى» گفته است:

كسى كه همنشين پيغمبر بوده يا او را ديده و هر چند يكساعت از روز، او از اصحاب

پيغمبر است. «1»

3- «ابن حجر» در مقدمه «الاصابة في تمييز الصّحابة» گويد:

صحيح ترين چيزى كه در معنى صحابى يافته ام آن است كه صحابى كسى است كه پيغمبر را ملاقات كرده در حالى كه مؤمن بوده و بر اسلام مرده باشد. در اين تعريف داخل مى شود كسى كه مجالستش دراز باشد يا كوتاه و هر كس كه او را ديده و هر چند مجالست با او نداشته و كسى كه بواسطه عارضه اى مانند كورى او را نديده و كسى كه از او روايت كرده يا نكرده و كسى كه با او به جنگ رفته يا نرفته باشد. «4»

بنابر اين علماى عامّه كه درباره رواة، بحث و تحقيق و جرح و تعديل را واجب مى دانند، مى گويند: نزديك عتبه صحابيان (آنهم به تعريف خودشان) نياييد، بساط ايشان پيچيده شده، همه عادلند، درباره ايشان تحقيق نبايد كرد.

«نووى» در «تقريب» گويد:

صحابيان همه عادلند، چه در فتنه اى وارد شده باشند يا نشده باشند. «4»

______________________________

(1) نقلا از الاضواء على السنة النبويه، ص 341.

(4) نقل از همان مأخذ، ص 342.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 329

آرى بايد ملابس الفتنه عادل باشد كه محرّف الكلمه هم عادل باشد.

«ذهبى» در «رواة ثقات» گويد:

اگر اين در را باز كنيم [جرح و تعديل] بسيارى از صحابه و تابعين و پيشوايان در آن داخل مى شوند. بعضى از صحابيان بعض ديگر را به تأويلى اندك تكفير كرده اند و خداوند از همه شان راضى است و همه را مى آمرزد. [آنگاه گويد] صحابه پرونده شان بسته شده، هر چند هر چه شده باشد و هر چند به غلط رفته باشند، هم چنانكه غير ايشان از ثقات به غلط رفته و تقريبا هيچ كس از غلط مصون

نيست اما غلط كميابى كه ضرر ندارد. «1»

به وضوح مى بينيم كه هم موضوع (يعنى اصطلاح صحابى) و تعريف آن را دلبخواهى و بدون دليل ساخته اند، و هم احكامى مجعول مانند مصونيت بر آن بار كرده اند، و اينهمه براى آن است كه بتوانند همه رجال سازنده جامعه خود را در بهشت امتيازات و احيانا فردوس برين وارد كنند. معمولا اگر بخواهند افراد بيشترى را به دانشگاه وارد كنند كنكور سهل و آسانى براى ورود انتخاب مى كنند. وقتى مقلّد بيچاره اى ملزم است كه وزارت دادن به «مروان» طريد رسول اللّه، و هم چنين تبعيد ابوذر صحابى پيغمبر را «لا تضرّ ابدا» بداند، ملزم است كه عمل معاويه را در اعزام ابوذر به مدينه تصويب كند و او را صحابى بداند، و بالمآل ملزم است كه عمل «بسر بن ارطاة» عامل او را كه به دست خود دو كودك نورس «عبيد اللّه بن عباس» را سر مى برد نيز تصويب كند. مسائل اجتماعى چون زنجير به هم پيوسته است، هر كس يك حلقه آن را گرفت همه آن را گرفته است. بنابر اين حال بدبختانى كه براى اقرار به حقيقت بايد همه بناهاى به غلط ساخته خود را ويران كنند، تأثرآور است.

«احمد امين» در «يوم الاسلام»، ص 63 گويد:

رأى مرحوم استاد «عبد الحميد زهراوى» چنين است: عرب طوايف متفرق صحرانشينى بود كه همه با هم دشمن بودند و به واسطه اسلام متحد شدند و از قساوت به نرمى گراييدند. چون پيغمبر (ص) وفات يافت چنان معلوم مى شود كه افراد اندكى كه هنوز خوى هاى بد را ترك نكرده و محاسن اسلام را به دست نياورده بودند به واسطه بروز جنگ هاى

«ردّه» بسيار شدند، و اينجاست كه ما را وادار مى كند تا صحابه را به چيزى كه لغت همراهى كند تعريف كنيم. پس صحابه كسانى هستند كه با پيغمبر حقيقة همنشينى داشتند. اينانند كه ثقه و عادلند. امّا آن اعراب صحرانشينى كه پيش او

______________________________

(1) نقل از الاضواء على السنة النبوية: 342.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 330

مى آمدند امّا درنگ نمى كردند بايد ايشان را مسلمان خواند و صحيح نيست ايشان را صحابه ناميد. و هرگاه اختلاف ميان صحابيان ثابت شود شك نيست كه ريشه اش از همين گروهى است كه بهره كاملى از مصاحبت پيغمبر نداشته اند.

اين عالم سنّى هر چند راهى را به حقيقت باز كرده و پايبند تعصبات خشك و نامعقول نمانده و صحابى را از اطلاق خارج ساخته است، كاش درباره جرح و تعديل و تشخيص مصداق، به محك هاى معقول و مأثور اسلامى استناد مى كرد، نه مواجهه جسمانى و كوتاهى و درازى ايّام صحبت؛ زيرا به طور مثال، «مغيرة بن شعبة» كه مصاحبت او نسبتا طولانى بوده، نه تنها لايق منصب صحابى نيست، بلكه انسانيّت از داشتن چنين افرادى شرمنده است. به تاريخ زناكارى متعدد و متنوع او در طول زندگى تا سنين پيرى مراجعه كنيد تا حقيقت معلوم شود.

علّامه «مقبلى» در ذيل «ارواح النوافخ» گويد:

اين اصطلاح صحابى را در زمان هاى بعد آورده اند. آنگاه كتاب و سنت را با اين اصطلاح جديد تفسير كرده اند و صحبت، در آن لسانى شرعى وجود ندارد. و وقتى صحبت را اين طور اصطلاح كرده اند دنباله اى براى آن ساخته اند كه آنچه در مسمّاى صحابى واقع شده ناديده گيرند. عجبا از بيشرمى و بى حيايى كه «بسر بن ارطاة» را صحابى بنامند. «1»

استاد «ابو ريه»

گويد:

در اين صورت ما بايد فرياد برآوريم كه بلايى كه بر اسلام نازل شده به دو چيز راجع مى شود: اول عادل دانستن همه صحابه، دوّم اطمينان كوركورانه به كتاب هاى حديث كه خوب و زشت، صحيح و سقيم را با هم جمع كرده اند. «2»

در آيه مباركه «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ» (الفتح: آخر) كه مهمترين موارد تعريف ياران پيغمبر در قرآن است، هر چند نزول آن در واقعه بيعت رضوان و صلح حديبيّه است، امّا عامّ است و قصر آن بر مورد سبب صحيح نيست.

مراد از معيّت، نه معيّت مكانى و زمانى بلكه معيّت معنوى و هماهنگى است،

______________________________

(1)- الاضواء على السنة: 352.

(2) الاضواء على السنة: 340.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 331

زيرا اگر معيّت مكانى و زمانى مراد بوده و همان براى احراز صحبت كافى بود، ذكر آن به طور اطلاق كافى بود. امّا اين تقييدات براى آن است كه بدانيم صرف معيّت مكانى و زمانى كافى نيست. و اگر گويند جمله خبريّه است و مخبر هم خداوند است كه خبر از نشانه هاى ياران پيغمبر (ص) مى دهد، گوييم جمله خبريّه به معنى الزام است، يعنى ياران او بايد چنين و چنان باشند. و اگر جمله خبريه براى الزام نباشد، آيه مباركه معارض مى شود با دليل عقل، كه همان شهود و وقوع خلاف در ياران پيغمبر (ص) است، آنجا كه شديد بر كفار و رحيم بر مؤمنين نبودند يا در ركوع و سجود خود ابتغاء فضل و رضوان خدا نداشتند كه موارد آن قابل انكار نيست. و رفع

اين تعارض ممكن نيست مگر آنكه جمله خبريّه را الزاميّه بگيريم، يا معيّت را به معناى معيّت معنوى و هماهنگى به حساب آوريم و صحابيان را مورد جرح و تعديل قرار دهيم تا آن معيّت در حق ايشان صادق آيد، چنانچه عقيده ما شيعه اماميّه درباره صحابيان همين است، و مراد ما از صحابى كسى است كه با پيغمبر (ص) مصاحبت زمانى و مكانى داشته و با تعليمات او هماهنگ بوده و از بوته آزمايش به در آمده باشد و تا هنگام مرگ تغيير ندهد، مانند سلمان و ابوذر.

اين معنى كه براى معيّت گفتيم، هم مؤيد از لغت دارد و هم از سنّت.

اما لغت؛ «راغب» در «مفردات» گويد:

مع، يقتضى الاجتماع فى المكان او فى الزّمان او فى الشّرف و الرّتبة و نحو هما معا فى العلوّ، و يقتضى معنى النّصرة و انّ المضاف اليه لفظ مع هو المنصور، نحو قول موسى: «انّ معى ربّي سيهدين».

اما از قرآن مجيد؛ در داستان موسى، از همسفرش كه در قرآن از او به «عبد من عبادنا» تعبير شده و مشرّف به تشريف «و علّمناه من لدّنا علما» مى باشد (و شايد «خضر» باشد) تقاضاى همراهى مى كند تا از علم موهوبى او فرا گيرد. و او مى گويد: «إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً» و مراد آن است كه توانايى و شكيبايى بر معيّت و هماهنگى ندارى (نه بر همراهى تن با تن). موسى چند بار تعهّد مى كند، ولى چند بار از عمل عبد اللّه كه به نظرش منكر است ايراد مى گيرد. عبد اللّه متقابلا او را به تعهدش تذكر مى دهد، و در آخر نيّت خود را در آن كارها و اوّل و

عاقبت آنها را به موسى يادآور مى شود و به او مى گويد: ديگر جدا مى شوم و تأويل كارهايى كه براى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 332

پذيرش آنها شكيبايى نداشتى به تو مى گويم.

مقايسه ميان صدارت «مروان» طريد و تبعيد «ابوذر» به ربذه، آنگاه بر حذر داشتن از مواد قضاوت و تحقيق در آنها، و همچنين تعظيم به سمت و مقام و ساختن شخصيت هاى غير قانونى و مخالف فرهنگ اسلام و دگرگون ساختن آن در نظر مردم كم اطلاع و بيگناه و قرار دادن اسلام در معرض تهمت معاندان، با افكار روشن و صريح و دير پذيراى عصر حاضر، و بيم داشتن از تزلزل مقام در نظر عوام؛ اينها همه گناهانى نابخشودنى و مسائلى اندوهبار، اما در عين حال روشنگر است. شايد هنوز عقول اكثريت آماده فهم حقايق نيست، و مثلا بى عقيده شدن به «معاويه» پايه هاى دين اسلام را متزلزل مى كند، و شتاب در بيان حقايق مخالف مصالح كلى است! امّا از طرفى جامعه مترقى و متكامل اسلامى، آنطور كه پيغمبر اسلام خواسته است نيازمند تربيت صحيح است و تربيت صحيح، رهبران صحيح و كامل عيار مى خواهد تا مثل كامل و نمونه مسلّم قرآنى باشند. و در عهدى كه همه مردم با سواد شده و براى فهم مطالب كنجكاو و حريصند، قالب كردن معاويه به نام يك مسلمان نمونه مسخره است، هر چند جامعه نژادى عرب او را به عنوان امپراطور حكومت نژادى خود تجليل كند.

به هر حال تعيين و تعريف صحابى، و همچنين حكم بر آن بايد يا از قرآن استخراج شود، يا از سنّتى كه نه مخالف قرآن باشد نه مخالف عقل. حديثى كه «رزين» از پيغمبر

(ص) نقل كرده: «اصحابى كالنّجوم بايّهم افتديتم اهتديتم» دروغ محض است و به قول صاحب «الاضواء»: «و لكن هذا الحديث باطل لا اصل له». «1»

براى وضوح شناعت اين حديث بايد نمايشنامه نوشت و اجرا كرد، و به چند سطر كتاب اكتفا ننمود، به اين طريق كه:

مردى از بيابان عربستان به بصره آمده، مردى است واقعا با ايمان و اعتقاد.

مى بيند كه صفوف تابع على و صفوف تابع طلحه و زبير كه از عشره مبشّره اند! براى جنگ در برابر هم صف كشيده اند. و آن مرد حيران است كه به كدام صف ملحق

______________________________

(1) الاضواء: 344. «ابو جعفر نقيب» گويد: از موضوعات متعصّبين بنى اميّه است. چگونه «بسر بن ارطاة» قاتل كودكان «عبيد اللّه بن عباس» و «عمرو عاص» كه هر دو از لعن كنندگان أمير المؤمنين بودند و از صحابه بودند درباره ايشان پيغمبر بگويد «يأيّهم اقتديتم اهتديتم»؟- شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 20: 29.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 333

شود. ناگاه سعد وقاص يكى از عشره مبشره كه برخلاف حكم قرآن «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ» (الحجرات: 9) از هر دو صف عزلت گزيده است و با خونسردى به او مى گويد: بسته به ميل خودتان است، «بايّهم اقتديتم اهتديتم.»!

سخن هم به درازا كشيد، هم شايد براى تفهيم اين مطلب مهم، يعنى تشخيص امتيازات واقعى در اسلام موجز و مختصر باشد.

در خاتمه، قول يكى از علماى «زيديه» را به عنوان فصل الخطاب مى آوريم:

ما مى بينيم كه صحابه، بعضى از ايشان بر بعض ديگر ايراد دارند، بلكه بعضى از ايشان بعض ديگر را لعن مى كنند. و اگر صحابه چنان بودند كه جرح

و تعديل و تحقيق درباره ايشان روا نبود، خودشان از حال خودشان خبر داشتند، زيرا خودشان به خودشان از عوام ما داناترند زيرا عامه ايشان را ارباب خود به حساب آورده اند. اما صحابه گروهى از مردم اند، هر چه براى مردم هست براى ايشان هم هست. هر كس از ايشان بدى كرده از او بد مى گوييم و هر كس خوبى كرده او را ستايش مى كنيم و براى ايشان مزيد فضلى نيست مگر ديدن پيغمبر، بلكه چه بسا گناهان ايشان بدتر باشد زيرا ايشان دلايل و معجزات را مشاهده كرده اند و گناهان ما سبكتر است زيرا معذورتريم. «1»

اكنون مى پردازيم به ارزش قول صحابى در مورد تفسير قرآن:

«سيوطى» گويد: تفسير صحابى از موقوفات است نه مرفوعات، مگر در اسباب نزول، چنانچه «حاكم» در «علوم الحديث» گفته: «و من الموقوفات تفسير الصّحابة».

واضح است كه هر وقت صحابيان نمى توانستند بخشى از قرآن را بفهمند و بيان آن را در اخبار مرفوعه پيغمبر نمى يافتند، ناچار به اجتهاد خود متوسل مى شدند، اما در جايى كه با دانستن لغت مادرى خود به فهم قرآن پى مى بردند، محتاج به اجتهاد و استنباط نبودند، و در حقيقت مشكلى در كار نبود تا محتاج اجتهاد باشند؛ همچنان كه آنجا كه درباره تفسير خبر مرفوعى از پيغمبر مى يافتند، اجتهاد و استنباط را در مقابل نصّ ناروا مى دانستند، اما وجود نصّ تفسيرى مانع از تدبّر در قرآن و دريافت معارف عاليه، چنانچه در بخش ظهر و بطن گفتيم، نبود.

اما آنچه گفتيم، درباره همه صحابيان صادق نبود، زيرا برخى از ايشان از

______________________________

(1) ضحى الاسلام: 75.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 334

سخن گفتن به اجتهاد پرهيز داشتند، هر چند بيشتر ايشان سخن

گفتن درباره قرآن را جايز دانسته و كتمان آن را از باب كتمان علم به حساب مى آوردند، مانند «ابن مسعود» و «ابن عبّاس». اما اينان هم تفسير به اجتهاد را براى كسى كه ادوات فهم قرآن را به طور كامل نداشت روا نمى داشتند.

مى دانيم كه سخن نگفتن به طور مطلق درباره قرآن روا نيست، زيرا بايد قرآن را بفهمند تا مراد خداوند را از آن بدانند، كه قوله تعالى: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» (النحل: 43) امر به استفسار در مورد مجهولات است، خصوصا فهم قرآن كه مصدر احكام خداوندى است. و عقل نيز به اين مطلب حاكم است كه درباره مشكلات قرآن بايد سؤال و جواب كرد.

ارزش قول صحابه در تفسير

اشاره

بايد دانست بيشتر تفاسيرى كه از صحابيان يا تابعين نقل شده از موقوفات است و الزامى در اخذ به آنها نيست، مگر در مورد اسباب نزول، زيرا بعضى استدلال كرده اند كه راهى به دانستن اسباب نزول جز از طريق صحابيان نيست. «حافظ ابن كثير» گويد:

بيشتر تفاسير مأثور از زنادقه، يهود، فارس، و تازه مسلمانان اهل كتاب آمده و اعتمادى بر آن نيست، خصوصا در موارد قصه و تاريخ، مانند اصحاب كهف، يا ارم ذات العماد.

توضيح:

بنابر آنچه مفصّلا گفتيم، نبايد كسى گمان كند كه تفاسير منسوب به صحابه كان لم يكن و غير لازم است، بلكه همين طور كه هر فقيه مستنبطى از فقهاى مستنبط ديگر و روش ايشان سود مى جويد، مفسّر هم مى تواند از بحث و تحقيق و روش و اقوال صحابيان در تفسير سود جسته و مؤيّداتى براى اجتهاد خويش پيدا كند؛ و حكم ترجيح احتمالات را در بخش شرايط تفسير خواهيم گفت.

مصدر چهارم- قول تابعى

حق آن است كه اخذ به قول تابعى در هيچ موردى الزامى نيست، بلكه مانند قول هر عالم و مجتهد ديگر استحسانى و استعانتى است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 335

«احمد حنبل» را در اين باب دو قول هست. «ابو حنيفه» صريحا گفته است:

آنچه از پيغمبر به ما رسيده بر سر و چشم قبول داريم، و آنچه از صحابه رسيده اختيار مى كنيم، اما آنچه از تابعان رسيده، آنان رجالى هستند و ما هم رجالى.

برخى اين قول را به «شافعى» هم نسبت داده اند. «1»

اصحاب عدم قبول استدلال مى كنند به اينكه تابعى سماعى از پيغمبر (ص) نداشته، پس گفته او را نمى توان بر سماع از رسول خدا حمل كرد، آن سان كه در قول صحابى محتمل است. ديگر آنكه تابعى قراين و احوال زمان نزول را مشاهده نكرده، و در اين صورت جائز الخطا است در فهم مراد، مضافا به آنكه عدالت تابعى منصوص نيست «2» و قبول او تابع قوانين جرح و تعديل است، و بر فرض تعديل باز هم اخذ به قول او الزامى نيست، زيرا قول او رأى و اجتهاد او است، نه حكايت از قول پيغمبر (ص). اگر غالب مفسرين به قول تابعى استناد كرده اند،

از نظر انطباق آن آرا بر مصداق و مورد واحد است، كه هم آن را موافق علوم لغت و بيان يافته، هم تعارضى با كتاب و سنّت و عقل و اجماع در آن نيافته اند؛ مانند هر مفسّر ديگر كه راه را براى ما هموار كرده و يا با تتّبع در ادوات تفسير از ميان وجوه محتمله، وجهى قابل قبول استخراج كرده و در دسترس طالبان علم قرار داده است. الزام در قبول چنين آرا، مستند به لقب تابعى و امثال آن نيست، بلكه مستند است به اجتهادى كه محصول قوانين خاص اجتهاد است در مورد معيّن و مؤيّد به اجتهاد ديگرى كه همان مواد علم را داشته و همان راه را رفته و همان شرايط را انجام داده و در مقصد به همكار خود برخورد كرده باشد، فافهم.

بنابر آنچه گفته شد، قول تابعى به عنوان قول تابعى بودن، مصدرى الزامى براى تفسير نيست، بلكه اگر واجد شرايط بود، مصدرى استحسانى و استعانتى است.

______________________________

(1) ضحى الاسلام، ج 2: 187، نقلا از مناقب ابى حنيفة المكّى.

(2) عدالت صحابى هم منصوص نيست.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 337

بخش سيزدهم شرايط تفسير

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 339

تقريبا هيچ آيه اى در قرآن نمى توان يافت كه اهل لسان به محض شنيدن آن متبادرا مراد اللّه را به طور روشن و مقنع از آن دريافت كنند، و اگر بعد از لمحه اى تبادر و فهم ابتدايى به ذهن خود رجوع نمايند سؤالى در مورد آن در نهاد خود احساس نكنند.

بنابراين، تفسير و فهم قرآن، اعم از آنكه مستند به اثر باشد، يا مستند به قواعد لسانى، يا مستند به استنباط و اجتهاد، يا مستند به تدبّر و درجات

آن، به طور كلى شرايطى دارد كه مفسّر قرآن بايد آنها را بداند و واجد آنها باشد؛ و آن شرايط بر دو قسم اند:

اول- دانستن علومى كه تا مفسّر آنها را نداند نمى تواند قرآن را تفسير كند.

دوّم- دانستن روشى كه پس از دانستن ادوات تفسير بايد اتخاذ كند و بداند چگونه از مجموع آن مواد، منظور و مطلوب را، كه همان مرد اللّه است، استنباط و استخراج نمايد.

قسم اول- علومى كه مفسّر بايد آنها را فرا گيرد، عبارتند از:

اول- علم لغت

اشاره

، يعنى دانستن كامل زبان عرب و شرح مفردات آن، هم از جهت وضع لغوى و هم از جهت وضع اصطلاحى عرفى و شرعى، به همان وضعى كه در عهد نزول قرآن متداول بوده است.

«مجاهد» گفته است:

براى هيچ فرد مؤمن به خداوند و روز جزا روا نيست در كتاب خدا گفتگو كند، مگر آنكه عالم باشد به لغات عرب به طور كامل؛ و شناسايى ناقص، وافى نخواهد بود.

«زركشى» در برهان گويد:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 340

بايد مفسّر معانى لغات و مسميّات اسامى را بداند، هر چند براى قارى قرآن دانستن آنها لازم نباشد. و يكى از مراجع مهمّ شناسايى لغت عرب، دانستن اشعار دوران جاهليت و استشهاد به آنها است.

توضيح:

بايد معانى الفاظ مفرده را از راه استعمالات اهل لغت و استقصا در آن باز يافت. چه بسا الفاظى كه در زمان نزول معانى متبادرى داشته اند، اما بعدا در اثر استعمالات مجازى و اصطلاحى، آن تبادر موجود در زمان نزول را از دست داده اند؛ در صورتى كه براى فهم مفردات قرآن بايد به معانى و مفاهيم تبادرى زمان نزول مراجعه كرد، مانند لفظ تأويل كه در قرآن به معنى عاقبت و مايؤل اليه الامر و ندره به معنى تفسير بكار رفته، اما در قرون بعد به معنى تفسير، و در قرون متأخر به معنى مرجوح احتمالات مع الدّليل به كار رفته است. براى فهم قرآن بايد همان معناى زمان نزول را پيدا كرد، و نيز بايد به تاريخ لغت و ادب قبل از اسلام رجوع كرد و براى فهم بعضى مصطلحات به آن رجوع نمود، مانند لغت «نسيى ء» در قوله تعالى: «إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ»،

چنانچه قبلا گفتيم.

تذكر:

علماى فنّ براى معانى مفردات قرآن، اعمّ از اعلام و افعال و حروف كتاب هايى نوشته اند كه ما را از رجوع به كتب لغت و استقصا در آنها بى نياز مى كند. براى مزيد اطّلاع بخشى از بهترين آنها را نام مى بريم:

1- مفردات راغب.

2- بخش هايى از كتاب «بصائر ذوى التمييز»، تأليف صاحب «قاموس».

3- بخش هايى از «البرهان في علوم القرآن»، اثر «زركشى».

4- بخش ادات از «اتقان» تأليف «سيوطى»، هر چند «البرهان» بر آن مقدم است.

5- «دراسات لاسلوب القرآن الكريم»، تأليف «محمّد عبد الخالق عضيمة»، در سه مجلّد بزرگ.

6- «مجاز القرآن»، اثر «ابو عبيدة».

7- «معانى القرآن»، از «فرّاء».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 341

8- بخش هايى از تفسير «مجمع البيان»، اثر «طبرسى»، زير عنوان اللّغة.

از غايت عنايت به ضبط لغت فصحى، در راوى لغت هم عدالت را شرط كرده بودند. «اصمعى»، مشهورترين نقّاد لغت، بالغات قرآن بر لغت و شعر احتجاج مى كرد و قرآن نزد او محك بود. «فارابى» در خطبه «ديوان الادب» گفته است:

القرآن هو تنزيله، فصّل فيه مصالح العباد في معاشهم و معادهم، ممّا يأتون و يذرون، و لا سبيل الى علمه و ادراك معانيه الّا بالتّبحّر فى علم اللّغة. «1»

در «دراسات» لغات اضداد بسيار مهم است و مفسّر بايد به آن متوجه باشد، مانند آنكه در نظر اول، قليل العلمى در قوله تعالى: «... وَ إِنَّها لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ» (البقرة: 45 و 46) به عجب افتد كه صفت خاشع بايد ايمان قطعى به لقاى خداوند باشد نه ظنّى، و نداند كه ظنّ از لغات اضداد است كه هم به معنى احتمال راجح مى آيد و هم به معنى يقين، و در اينجا

به معنى يقين آمده، همچنان كه در قوله تعالى: «إِنِّي ظَنَنْتُ أَنِّي مُلاقٍ حِسابِيَهْ» (الحاقّة: 20). اما توسّع در قبول اضداد جايز نيست، مگر با دليل.

درباره معنى «توفّى» كه استعمال مشتقات آن در قرآن فراوان است، و چه بسا اشتباها در بيشتر موارد آن را به معنى «اماته» گرفته اند، در صورتى كه به معنى «استيفاء كامل» است، در مقدمه «تفسير بلاغى» مطالب سودمندى در اين باره مى توان يافت.

دوم- علم صرف

، كه به وسيله آن ابنيه وصيغ مختلف كلمه واحد شناخته مى شود. چه بسا معنى كلمه اى در بادى امر فهميده نشود، اما وقتى آن را به صور مختلف صرف كنند و مصدر آن را بيابند مفهوم گردد. به طور مثال، اگر كسى صرف نداند، چه بسا در قوله تعالى: «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ» گمان برد كه «امام» جمع «امّ» است، و نداند كه امّ به امام جمع بسته نمى شود، بلكه امام مفرد است و به معنى پيشرو مى باشد.

سوّم- علم اشتقاق

، كه با آن ريشه لغت شناخته مى شود، مانند آنكه بداند كلمه «مسيح» از ريشه «ساح يسيح» نيست، بلكه از ريشه «مسح يمسح» است.

______________________________

(1) اثر القرآن فى تطوّر النّقد العربى: 158.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 342

چهارم- علم نحو و اعراب

، زيرا معانى در اثر تغيير در اعراب الفاظ تغيير مى كند، و همچنين در اثر جا به جا شدن الفاظ در تركيب جمله ها؛ و اين عمل را نبايد آسان گرفت، زيرا بدون دانستن كامل آن فهم قرآن ممكن نيست.

پيغمبر اكرم (ص) فرموده است:

تعلّموا القرآن بعربيّته. «1»

و عن ابى عبد اللّه (ع):

تعلّموا العربيّة فانّها كلام اللّه الذّى كلّم به خلقه. «2»

«خطابى» گويد:

از «ابو هريره» شنيدم كه از «ابو العباس بن سريح» نقل مى كرد كه وى گفت: مردى از عالمى پرسيد از قوله تعالى: «لا أُقْسِمُ بِهذَا الْبَلَدِ» كه خداوند خبر داده به اين بلد يعنى مكه سوگند ياد نمى كند، اما در جاى ديگر فرموده: «وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ» و به آن سوگند ياد كرده است، و تضاد ميان آنها آشكار است. عالم گفت: دوست دارى اوّل تو را ساكت كنم آنگاه جواب دهم يا به عكس؟ وى گفت: اوّل دليل اسكاتى بياور، آنگاه جواب ده. عالم گفت: وقتى قرآن بر پيغمبر (ص) نازل شد در محضر جماعتى بود كه حريصترين مردم بودند تا در آن نقطه ضعفى بيابند، و اگر اين دو مورد در نظر ايشان متعارض بود فرياد اعتراضشان بلند مى شد، اما مى دانيم كه آنان انكارى نكردند. امّا جواب تو آن است كه عرب گاهى حرف «لا» را به كار مى برد و آن را ناديده مى گيرد، يعنى زايده است؛ و ابياتى چند در اين باره براى او بخواند.

«بيهقى» حديثى از

پيغمبر (ص) نقل مى كند كه فرمود:

رحم اللّه عبدا اصلح لسانه.

علماى فن در مورد نحو قرآن مجيد هم مجاهدت كرده و ميراث كافى و گرانبها براى ما باقى گذارده و ما را از رجوع به كتاب هاى بسيار بى نياز ساخته اند. مهمترين آنها عبارتند از:

1- مجمع البيان، از طبرسى، زير عنوان اعراب.

2- تفسير بحر محيط، از ابو حيّان.

3- تفسير روح المعانى، از آلوسى.

______________________________

(1) وسائل الشيعة 4: 865.

(2) همان مأخذ: 866.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 343

4- البيان في غريب القرآن، از ابن انبارى.

5- املاء ما منّ به الرّحمن، از عكبرى.

پنجم- علم اسلوب

، شامل علوم معانى، بيان و بديع، كه اصطلاحا آنها را مجموعا علم اسلوب مى ناميم.

علم معانى، خواص تركيب هاى گوناگون كلام را از جهت افاده معانى گوناگون به ما ياد مى دهد. علم بيان، خواص تركيب هاى گوناگون كلام را از جهت اختلاف در ظهور و خفا و ضعف يا قدرت القا مى آموزد. و علم بديع، صورت هاى گوناگون تحسين و آرايش كلام را تعليم مى دهد. هر سه اين علوم را تغليبا علوم بلاغت نيز مى گويند، به معنى رسايى كلام. اين سه علم، خصوصا معانى و بيان، از اعظم اركان و اسباب فهم قرآن است، زيرا دانستن وجوه ارشق و احسن و ابين كلام از باب دانستن لطيفه نهانى عشق است كه به قول حافظ:

لطيفه اى است نهانى كه عشق از آن خيزدكه نام آن نه لب لعل و خط زنگارى است

جمال يار نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نكته در اين كار و بار دلدارى است كسى آن را درك مى كند كه در فن بلاغت و اسلوب كلام و مطالعه در آثار بلغا ممارست فراوان داشته و صاحب ذوق سليم باشد،

تا بلكه سبك شناسى احسن الكلام براى او حاصل شود.

يكى از وجوه اعجاز قرآن، بلاغت آن در حدّى ما فوق امكانات بشرى است كه مفتاح فهم آن دانستن كامل علوم بلاغت است. بنابراين درجاتى از فهم قرآن بدون دانستن علوم بلاغت ميسّر نيست. به طور مثال، يكى از مسائل مهم تفسير فهم مجازات و كنايات و استعارات قرآن است، چنانچه در قوله تعالى: «لامَسْتُمُ النِّساءَ» (النساء:

43) به جاى تصريح، صونا للحياء، كنايه به كار رفته است.

«ياقوت حموى» علّت تأليف «مجاز القرآن» را چنين نقل مى كند:

«ابو عبيدة» گفت: «فضل بن ربيع» در سال 188 از پى من فرستاد. چون وارد شدم مجلسى فراخ داشت، بر صدر آن صفّه و فرشى عالى بود كه جز با كرسى بر آن نتوانستى رفت. آنگاه مردى در لباس كاتبان بيامد. او را پهلوى من جا داد و به او گفت وى را مى شناسى؟ گفت نه. گفت اين «ابو عبيدة»، علّامه مردم بصره است، او را خواسته ام تا

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 344

از علمش بهره گيرم. مرد كاتب براى او دعا كرد و به من گفت سخت به تو مشتاق بودم، از من سؤالى كرده اند اگر اجازت دهى بگويم. گفتم بياور. گفت خدا فرمايد:

«طَلْعُها كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّياطِينِ» (الصّافات: 65)، و مى بايد ترساندن به چيزى باشد كه آن را بشناسند، و اين را كسى نمى شناسد. گفتم خداوند با عرب به زبان خودشان سخن گفته است؛ مگر شعر «امرى ء القيس» را نشنيده اى كه گويد:

ا يقتلنى و المشرفّى مضاجعى و مسثونة زرق كانياب اغوال عرب، غول را نديده اما چون به غول ترسانده شده است، رواست كه او را به دندانهايش بترسانند. «فضل» و كاتب هر

دو جواب من پسند كردند. از همان دم، عزم كردم تا كتابى درباره امثال اين مورد در قرآن تأليف كنم. چون به بصره آمدم اين كتاب را به نام «مجاز القرآن» فراهم ساختم.

براى فهم اسرار بلاغت قرآن به كتاب هاى زير رجوع شود:

1- تفسير زمخشرى.

2- تفسير ابى السّعود.

3- رسائل رمانّى و خطابى و جرجانى در اعجاز قرآن، چاپ ذخائر العرب.

4- البرهان في علوم القرآن، از زركشى.

5- اعجاز القرآن، از باقلانى.

6- اعجاز القرآن، از رافعى.

ششم- علم قرائات

، كه به وسيله آن كيفيت نطق به قرآن و اداء صوتى قرآن دانسته مى شود، و دانستن وجوه ترجيح بعضى قرائات بر بعض ديگر و حجيّت آن وجوه، و متفرّع بر آن دانستن موسيقى الفاظ قرآن، تلائم حروف در كلمه، و تلائم كلمات در جمله، كه هر چند در فهم قرآن مؤثر نيست، اما براى دانستن وجوه اعجاز قرآن لازم است.

در اين باره رجوع به كتاب هاى زير توصيه مى شود:

1- مجمع البيان، ذيل عنوان القرائة، الحجّة.

2- جامع البيان، از طبرى.

3- كتاب السّبعة، از ابن مجاهد.

4- النّشر، از جزرى.

5- شرح قصيده، از شاطبيّه.

6- المصحف المرتّل.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 345

هفتم- علم كلام و اصول عقايد با معانى اسماء اللّه

، كه وجوه جايز و واجب و مستحيل را بداند، تا هر جا از ظاهر قرآن را با مسلّمات عقلى مغاير ديد بداند از متشابهات است و آن را بر محكمات قرآن عرضه كند، يا به كتاب هاى خاص مورد، مانند «متشابهات القرآن» اثر «ابن شهر آشوب»، «متشابه القرآن» اثر «قاضى عبد الجبّار»، «الاسماء و الصفات» اثر «بيهقى»، ابواب توحيد «كافى» و تفاسير مهمّ رجوع كند تا مراد اللّه را كه هرگز مخالف مسلّمات عقلى نخواهد بود، دريابد.

«حاكم جشمى» بر كسانى كه قبل از معرفت كامل صفات اللّه و علم كلام، به تفسير قرآن اقدام مى كنند، هشدار داده و گفته است:

انّهم اشتغلوا بالفرع من غير احكام الاصل، فكانوا كالقابضين على الماء. «1»

هشتم- علم اصول فقه

، كه وجوه استدلال بر استنباط فروع احكام با آن دانسته مى شود، و دانستن بخش مباحث الفاظ آن در فهم قرآن و سنّت به طور كلّى دخيل است.

نهم- علم اسباب نزول

، زيرا دانستن اسباب نزول يكى از اركان فهم قرآن است، تا مبادا سبب نزول مخالف عقل يا كتاب يا سنّت باشد، و اگر چنان بود مفسّر نبايد آن را قبول كند، چنانچه «حاكم جشمى» معتزلى در باب قوله تعالى: «إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ» (القصص: 56) گويد:

اينكه گويند سبب نزول در مورد ايمان «ابو طالب» است صحيح نيست، زيرا پيغمبر اكرم (ص) ابو طالب را دوست داشت. ابو طالب بر پيغمبر ايادى مشكوره داشت، ايمان او هم روايت شده، اهل بيت (ع) هم بر ايمان او اجماع دارند، و صاحب البيت ادرى بما فيه. در حديث استسقاء هم آمده كه پيغمبر (ص) فرمود: «للّه درّابى طالب لو كان حيّا لقرّت عيناه». و گفتن «قرّت عيناه» و «للّه درّ فلان» از طرف پيغمبر (ص) درباره كافر روا نيست، كه چگونه چشمش به معجزه پيغمبر روشن شود. آن روايت كه گفته اند هنگام مرگ ابو طالب، على به پيغمبر گفت عموى گمراهت مرد، و پيغمبر فرمود خاكش كن؛ لايق به كلام پيغمبر و على بن أبى طالب نيست و از مجعولات نواصب است. پس مراد از آيه عام موضوع است، نه فرد خاص. «2»

متفرع بر اين علم، دانستن قصص قرآن است در حدّى كه آموزنده و عبرت انگيز باشد. و چون اين بحث مفصل است در خاتمه بخش به نام قرآن و اسرائيليات از آن ياد مى كنيم.

______________________________

(1) الحاكم الجشمى: 176.

(2) الحاكم الجشمى: 265.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 346

براى دانستن اسباب

نزول به تفسير «مجمع البيان» از «طبرسى» زير عنوان النزول، و «اسباب النزول» از «واحدى»، و «لباب النقول» از «سيوطى» مراجعه شود.

دهم- علم به ناسخ و منسوخ قرآن

، كه در بخش خاص آن گفتيم كه تفسير قرآن بدون دانستن ناسخ و منسوخ آن روا نيست. براى دانستن ناسخ و منسوخ به تفاسير مهم و كتاب «النسخ في القرآن» اثر دكتر «مصطفى زيد» مراجعه شود.

يازدهم- علم الدّرايه

، و فقه الحديث و علم الرّجال براى دانستن موارد تعارض و وجوه ترجيح، كه در جاى خود مى آيد.

دوازدهم- علم به روايات مرفوعه در باب تفسير

، كه براى دانستن تفسير مأثور مورد نياز است. در اين مورد به تفسير «جامع البيان» از «طبرى»، و «درّ المنثور» از «سيوطى» از طرق عامّه، و به تفسير «برهان» و «نور الثقلين» از طرق خاصّه مراجعه شود.

سيزدهم- علم به احوال بشر

، كه «محمّد عبده» آن را شرط دانسته و دانستن عوامل ترقى و تنزل امّت ها و تمدّن ها، تا مقوّمات نظم اجتماع و بهره گيرى از آن را به طورى كه در قرآن ياد شده بفهمد و بشناسد. مانند آنكه در قوله تعالى: «وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ عَلَيْهَا الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً» (الاسراء: 16)، علّت سقوط امّت ها را كه تن پرورى و فرو رفتن در لذّت هاى ناروا و حرام است بشناسد. همچنين در قوله تعالى: «وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ» (محمّد: آيه آخر)، بداند كه موفقيت تابع لياقت است، و استعمار همان انتقال مزايا از نالايق به لايق است و امثال آنها.

چهاردهم- خلوص نيّت

، و اخلاص در عمل و طلب فهم كامل از خداوند متعال، قوله تعالى: «وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً» (طه: 114).

قسم دوم- اتخّاذ روش صحيح است

اشاره

كه درجه نازل آن محصول ذهن روشن، سرعت انتقال و حضور ذهن در اثر ذخاير ذهنى به مدد حافظه و حسن سليقه است، و درجه عالى آن را بايد موهبت ناميد. و به هر حال اگر فرد عالمى حسبة للّه و با نيّت خالص معلومات خود را به روش صحيح به كار برد، آن موهبت خاص- كه نوعى از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 347

كشف است- براى او حاصل خواهد شد، كه به فرموده پيغمبر اكرم (ص):

من عمل بما علم ورثه اللّه علم ما لا يعلم.

و قوله تعالى:

وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا. (عنكبوت: 69) و همچنين قوله تعالى: «سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ» (الاعراف: 146) كه تفسير شده: «اى انزع عنهم فهم القرآن». و معلوم است كه با دانستن مقدمات فهم و داشتن ادوات و علوم قرآن، محروميّت از فهم، همان محروميت از موهبت است.

شرايطى كه براى اتّخاذ روش احسن در تفسير لازم است از اين قرار است:

1- خالص بودن نيّت از هر غرض جز كشف حقيقت و فهم مراد اللّه از قرآن.

2- ترك شتابزدگى در اتخاذ رأى و قضاوت نهايى قبل از فحص كامل.

3- وارد نشدن و خوض نكردن در مسائلى كه علم به آنها خاص خداوند است، مانند قيام ساعت.

4- خوض نكردن در مسائلى كه قرآن آنها را مسكوت گذارده و دانستن آنها سودى ندارد و ندانستن آنها زيانى نمى رساند، مانند رنگ سگ اصحاب كهف، يا سنّ نوح در وقت سوار شدن به كشتى.

5- رجوع كامل به تفاسير مهمّ

براى دو فايده: يكى دانستن محصول مجاهدت ايشان بدون تلاش تازه، ديگرى تقابل و مقايسه ميان فهم اجتهادى ايشان براى تسلّط ذهنى در كشف و استنباط. «1»

6- خالى بودن ذهن از هر گونه ذخيره قبلى مربوط به آراء مذهبى، كه در شكل گرفتن رأى و قضاوت مؤثر است و تابع ساختن رأى براى قرآن، نه قرآن براى رأى، به طورى كه نمونه هاى آن را در مكاتب تفسير خواهيم ديد.

7- ترك تعمّل، آنجا كه جاى توقّف است و دلايل كافى براى رأى قاطع نيست، اما با اعتقاد به آنكه عالم به مورد وجود دارد، از راسخين يا غير راسخين، قوله

______________________________

(1) هرگز نبايد تصور كرد كه امر تفسير اجتهادى و تدبّرى، امرى مفروغ عنه است كه مفسران بزرگ آن را به طور كامل انجام داده و «كم ترك الأوّل للآخر» درباره آن صادق نباشد، بلكه عجايب معارف قرآن كه با مقدمات علمى و تدبّر مخلصانه كشف مى شود هرگز پايانى ندارد و «لا تنقضى عجائبه» دليل مأثور آن است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 348

تعالى: «وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ» (يوسف: 76).

8- الزام به حفظ حدود و ترك استخدام قرآن در موضوعاتى كه مربوط به معارف قرآن نيست و قرآن براى آنها نازل نشده، مانند استخراج مسائل نجومى، هيوى و طبّى، كه در بخش مكاتب تفسير در آن سخن خواهيم گفت.

9- تشخيص وحدت هاى موضوعى در قرآن و ممارست كافى در قرآن و جمع آورى مسائل مشابه و استنتاج كليّاتى كه فرهنگ و معارف اسلامى را تشكيل مى دهد، از مصاديق متفرّق آن در قرآن. در اين مورد كشف الآيات مفصّل، مانند «المعجم المفهرس» كمك شايانى خواهد داد.

10- تعميم دادن احكام تا

جايى كه معارض با كتاب و سنّت و عقل و اجماع نباشد، به طور مثال در قوله تعالى: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (فصلّت: آيه آخر)، كه حكم آن عام و مربوط به همه زمان ها است و هميشه استمرار دارد و ناظر است به گسترش دايمى علم و كشف درباره اسرار خلقت، و هيچ دليل موجّهى نيست كه آن را محدود نمايد، چنانچه در تفاسير موقوفه آمده كه مراد بلاهاى جسمانى براى كفّار، و فتوحات اسلام است؛ ولى اقتصار آن بر اسباب نزولى كه ياد كرده اند الزامى نيست، و با تعميم آن يكى از معجزات قرآن معلوم مى شود كه هم اخبار به غيب است و هم تشويق انسان به تلاش در راه علم و كشف اسرار كاينات.

11- انتخاب وجه احسن از ميان وجوه محتمله، زيرا در آنجا كه تفسير مأثورى از كتاب و سنّت براى مورد نيست و احتمال وجوهى مى دهد كه همه آنها روا و جايز است و تعارضى با ادلّه ندارد، انتخاب وجه احسن، احسن التّفسير است.

وقتى أمير مؤمنان (ع) ابن عباس را نزد خوارج فرستاد، به او فرمود:

لا تخاصمهم بالقرآن فانّ القرآن حمّال ذو وجوه، تقول و يقولون، و لكن حاججهم بالسّنة، فانّهم لن يجدوا عنها محيصا. «1»

و في المرفوعة، قال النّبى (ص):

القرآن ذلول ذو وجوه فاحملوه على احسن الوجوه. «2»

______________________________

(1) نهج البلاغة، الكتب: 77.

(2) فى مقدمة مجمع البيان رواه مرسلا. و أخرجه «ابو نعيم» و غيره من حديث «ابن عباس». مقدمه تفسير قاسمى: 10.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 349

و فى حديث «ابى الدّرداء»:

لا تفقّه حتّى ترى للقرآن وجوها. «1»

يكى از موارد احسن بودن، موافقت با

نظم قرآن است، كه با نظر كردن در مقدّم و مؤخّر و سياق و اسلوب، و انسب بودن با موارد مشابه در قرآن معلوم مى شود.

براى اين مورد مى توان همان آيه «سَنُرِيهِمْ ...» را مثال آورد.

تذييل:

براى نمونه مواردى كه موهبت فهم خاصى ايجاد مى كند، مثال هاى زير را مى آوريم:

1- از امام صادق (ع) سؤال شد از مرد دولتمند كه لباس هاى فاخر و خوب و زياد فراهم كند و خود را به آن بيارايد، آيا اسراف كار است؟ فرمود: نه، زيرا خداوند فرموده:

«لِيُنْفِقْ ذُو سَعَةٍ مِنْ سَعَتِهِ»، يعنى دولتمند به اندازه وسع و داراييش انفاق كند. «2»

2- «شبلى» از «ابن مجاهد» پرسيد كه در كجاى قرآن هست «حبيب لا يعذّب حبيبه»؟ وى گفت نمى دانم. شبلى گفت قوله تعالى: «وَ قالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصارى نَحْنُ أَبْناءُ اللَّهِ وَ أَحِبَّاؤُهُ قُلْ فَلِمَ يُعَذِّبُكُمْ بِذُنُوبِكُمْ».

3- «سليمان بن على» را خبر دادند كه «عمرو بن فائد» كلمه «لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلىّ العظيم» را بر زبان نمى آورد. او را بخواست. چون بيامد، از هر پله كه بالا مى رفت «لا حول» مى گفت تا نزد سليمان رسيد كه شمشيرى آخته و قرآنى در پيش روى داشت. سليمان به او گفت خود را از اين آيه برهان، قوله تعالى: «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ» (يونس: 100). «عمرو» بالبداهه گفت قوله تعالى:

«يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي رَسُولُ اللَّهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً الَّذِي لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ يُحيِي وَ يُمِيتُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ» (الاعراف: 157)، و چه اذنى از اين بزرگتر خواهد بود. سليمان گفت آيا اين جواب در آستين تو بود؟ عمرو گفت نه

بلكه تأييدى از خداوند بود. «3»

خلاصه:

تفسير قانونى يا ظاهر الدّلاله است بر مراد اللّه بدون وجود تفسير مرفوعى درباره آن، و بدون وجود معارضى بر آن، مانند قوله تعالى: «وَ جَعَلْنا فِيها رَواسِيَ شامِخاتٍ وَ أَسْقَيْناكُمْ ماءً فُراتاً» (المرسلات: 27).

______________________________

(1) نهاية اللغة، ذيل لغت وجه.

(2) بحار، ج 79: 306.

(3) الحاكم الجشمى: 132.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 350

يا غموض آن در حدّى است كه با رجوع به علوم قرآن حل شده و مراد اللّه بى آنكه معارض ادّله باشد از آن دانسته مى شود، بدون وجود تفسير مرفوعى درباره آن، مانند قوله تعالى: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ» (الانعام: 82) چنانچه قبلا گفتيم.

يا غموض آن در حدّى است كه با رجوع به علوم قرآن حلّ مى شود، امّا تفسير مأثور درباره آن هم هست، و اين قسم مثال هاى فراوان دارد.

به هر حال معلوم شد كه مفسّر بايد اوّل در قرآن و سنّت فحص كامل نمايد، و تنها به اتكاء ظواهر تبادرى يا استنباط علمى قانونى اكتفا ننمايد. چنانچه علّامه «فيض كاشانى» در مقدّمه تفسير «صافى» گويد:

براى تفسير، نخست اگر شاهدى از محكمات قرآن در مورد باشد به آن استناد مى كنيم كه «القرآن يفسّر بعضه بعضا». پس از آن اگر اثرى مرفوع به پيغمبر يا ائمه معصومين- سلام اللّه عليهم اجمعين- در مورد باشد به آن استناد مى كنيم. پس از آن اگر احاديثى از طرق عامّه از ائمه معصومين (ع) روايت شده، مشروط بر آنكه مخالف اعتقادات و احكام ما نباشد، اخذ مى كنيم، زيرا حضرت صادق (ع) فرمود: «اگر حادثه اى پديد آمد كه حكم آن در مرويّات از ما نباشد ببينيد آنچه عامّه از على نقل مى كنند به

آن عمل كنيد». و بعد از آن اگر از اين مورد فهم مراد اللّه حاصل نشد رجوع به اقوال اصحاب تفسير مى كنيم، و آنچه موافق قرآن و اصحاب اماميّه است مى پذيريم، زيرا اگر از جهت استناد اعتمادى نداشته باشيم از جهت موافقت در فحوى خواهيم داشت، كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود: «انّ على كلّ حقّ حقيقة، و على كلّ صواب نورا، فما وافق كتاب اللّه فخذوا به، و ما خالف كتاب اللّه فدعوه».

«حاكم جشمى» معتزلى گويد:

معارف سه گونه اند: اوّل آنكه عقل آن را مى داند، مانند حدوث عالم؛ دوّم آنكه شرع مى داند نه عقل، مانند احكام الهى و احوال آخرت؛ سوّم آنكه هر دو آن را مى دانند، مانند قبح ظلم. آنچه با عقل دانسته مى شود، اگر ظاهر كتاب به خلاف آن بود بايد تأويل كرد بر سنن لغوى، زيرا در عقل احتمال نيست، اما در لغت هست. بنابراين قاعده عقل و تنزيه اقتضا دارد كه در قرآن آنچه به ظاهر نسبت آن به خداوند روا نيست تأويل شود.

«خياط» گويد:

از «جعفر بن مبشّر» معتزلى پرسيدم از قوله تعالى: «يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ» و از معنى ختم و طبع. گفت: من اكنون در پى كارى هستم، اما قانونى به تو ياد مى دهم بر آن عمل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 351

كن؛ بدان كه بر احكم الحاكمين روا نيست كه به امر خوبى فرمان دهد و آنگاه خود مانع انجام آن باشد، و هم چنين روا نيست كه از امر بدى نهى كند و آنگاه كسى را در آن داخل كند. چون اين را دانستى آيات را هر طور خواهى تأويل كن. «1»

«زركشى» در «برهان» براى ترجيح وجهى از وجوه محتمله گويد:

هر

لفظى كه احتمال دو معنى دارد يا بيشتر، همان است كه جز علماى فن را روا نيست در آن اجتهاد كنند. ايشان هم بايد بر شواهد و دلايل اعتماد كنند نه بر مجرّد رأى. پس اگر يكى از آن معانى اظهر باشد بايد لفظ را بر آن حمل كنند، مگر آنكه دليلى در كار باشد كه وجه اخفى مراد باشد نه اجلى. و اگر هر دو يا چند معنى مساوى باشند و استعمال در آنها به طور حقيقت باشد، اما در يكى حقيقت لغويّه و در ديگرى عرفيّه و ديگرى شرعيّه باشد، حمل بر حقيقت شرعيّه اولى است، مگر آنكه دليلى در كار باشد كه اراده حقيقت لغويّه يا عرفيّه از آن شده باشد، مانند قوله تعالى: «وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ» (التوبة: 103).

اما اگر در يكى حقيقت عرفيّه باشد و در ديگرى لغويّه حمل بر عرفيّه اولى است، مگر آنكه دليلى بر خلاف باشد.

اما اگر در اين باره متّفق باشند، پس اگر اجتماع آنها تنافى داشته و اجتماع آنها با لفظ واحد ممكن نباشد (مانند لفظ «قرء» كه هم براى طهر، و هم براى حيض آمده)، بايد با امارات خارجيّه درباره آن اجتهاد كرد و آنچه ظنّ درباره آن اقوى است برگزيد و همان را مراد اللّه دانست. و اگر با به كار بردن امارات ظن حاصل نشد، اينكه آيا مخيّر است كه حكم اغلظ را برگزيند يا اخفّ را، و يا ملزم است به اختيار اغلظ، اقوالى هست.

و اگر حمل لفظ بر دو يا چند معنى تنافى نداشت، محققين گويند كه حمل بر آنها واجب است. و اين ابلغ است در

اعجاز قرآن و فصاحت آن، مگر آنكه دليلى در كار باشد كه اراده يكى بيشتر از آنها ممكن نباشد.

______________________________

(1) الحاكم الجشمى: 306، توضيح آنكه از «كيف شئت» گمان نرود كه تأويل دلبخواهى است بلكه مقصود از «كيف شئت» وجوه تأويلى است كه همه طبق مقدمات علمى قانونى باشد و موافق عدل و تنزيه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 353

ملحق بخش سيزدهم قصص و اسرائيليات

اشاره

چنانچه در شرايط تفسير گفتيم، مفسّر بايد قصص قرآن را بداند، و مهمتر از دانستن آنها دانستن سبك قرآن در ايراد قصص است.

قرآن مجيد از هر قصه اى به موارد عبرت آن اكتفا مى كند، و هرگز مانند قصه سرايان، سرتاسر جزئيات واقعه اى را كه خالى از عبرت است ياد نمى كند.

در قصه «يوسف»، آنجا كه «يعقوب» به ده فرزند خود كه از پى «بن يامين» مى روند مى گويد كه همه از يك در وارد نشويد، قوله تعالى: «وَ قالَ يا بَنِيَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَ ادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ» (يوسف: 67)، تا چشم زخمى به شما نرسد، امّا بلا فاصله با توجّه به اينكه تنها مؤثر در وجود خداوند متعال است، گفته خود را ترميم مى كند و مى گويد كه من با تلاش خود نمى توانم شما را از خدا بى نياز سازم، قوله تعالى: «وَ ما أُغْنِي عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَيْ ءٍ».

در سراسر قصص قرآن، تنبيه بر عبرت و آموختن معارف عاليه آشكار است، و هرگز درازگويى هاى تورات محرّف در آن وجود ندارد.

قرآن در قصه «آدم» كه چند جا مكرّر شده و در هر جا از آن عبرت ديگر اندوخته مى شود، كارى به تعيين جاى بهشت و نام درخت منهيّه و حيوان وسيله اغوا و محلّ فرود آمدن آدم ندارد. اما

تورات مى گويد: بهشت عدن در جانب مشرق است، و درخت در وسط بهشت قرار دارد؛ درخت زندگى است، و حيوان مار است كه خداوند در اثر گناهانش بى دست و پايش كرده تا بر شكم راه رود و خاك بخورد؛ و مار از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 354

حوّا به رنج آبستنى انتقام گرفت (و لا بد از آدم به گرفتارى او در دست حوّا)؛ و امثال آنها كه يك رشته طولانى از تالى فاسدها به دنبال خود مى كشانند.

حسّ كنجكاوى و افسانه خواهى غريزى بشر، مسلمانان را وادار مى كرد تا از مدّعيان علم بپرسند، و آنان هم يهودانى بودند كه از اين وضع، جانى به خود گرفته و سوء استفاده مى كردند و رطب و يابسى از ذخيره هاى افسانه اى خود به مسلمانان نادان قالب مى كردند. و بعضى مسلمانان هم از يهودان و ديگران افسانه هايى گرد آورده آنها را در تفسير قرآن جا مى دادند، تا آنجا كه «طبرى» مفسّر بزرگ از قول «وهب بن منبّه» نقل مى كند كه آن درخت ميوه اى است كه فرشتگان از آن مى خورند تا جاودان بمانند. و چون شيطان خواست آدم و حوّا را اغوا كند در شكم مار رفت، و مار چهار دست و پا داشت، گويى شترى رهوار بود از بهترين مخلوقات چرنده، و آنگاه مار به بهشت درآمد و شيطان از شكم او بيرون آمد و از ميوه درخت بگرفت و ايشان را گمراه ساخت. همين «وهب» گفته بود كه عمر دنيا شش هزار سال است كه پنج هزار و ششصد سال آن گذشته است، و به گفته او بايستى چهار صد سال بعد دنيا به پايان رسيده باشد.

از امثال اين افسانه ها كه

در تفاسير قرآن وارد شده، و كم هم نيستند، دانستيم كه چه سخن ها و ياوه سرايى ها از منابع يهوديت در فرهنگ اسلام راه يافته، كه بسيارى از آنها در اين تورات تحريف شده هم يافت نمى شود. افسانه هايى كه نه عبرتى مى آموزانند و نه دانش و معرفتى، بلكه اين انبوهى و درازگويى، خود مايه گم شدن معارف عالى و ارزنده است، و چه بسا نقاط ضعفى كه در اسلام ايجاد كرده و فرهنگ اسلام را با اين وصله هاى ناجور لكه دار ساخته است.

يكى از علل ورود اسرائيليات آن است كه يهودان گوش هاى مسلمانان را براى شنيدن اين افسانه ها تيز و آماده مى ديدند، منعى هم در كار نبود. حسّ خودستايى يهود، كه قبل از ظهور اسلام يك نوع برترى در ميان امّت فقير و بى فرهنگ عرب براى خود مى ديدند، ايجاب مى كرد كه از موقعيت بهره بردارى كرده و در ميان مسلمانان خود را به مرجعيّت اين گونه اطلاعات جا زنند، و به همين جهت بازار امثال «كعب الاحبار» رونق داشت. و چون اين گونه مطالب مربوط به احكام نبود تا در اسانيد دقت شود، كتب تفسير از منقولات ايشان انباشته گرديد، اما كمتر انديشه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 355

كردند كه اين تسامح به زيان فرهنگ اسلام تمام خواهد شد.

بدتر آنكه همه اين گويندگان يهود از عالمان ايشان نبودند و در ميان ايشان بسيارى عاميان بيدانش بود كه مانند اقوام ديگرى انبارى از افسانه و خرافات بودند و آنها را به نام معلومات مذهبى يهود عرضه مى داشتند، و مسلمانان هم با سهل انگارى آنها را بر حجم تفسير مى افزودند.

مهمّ آن است كه بدانيم برخى از مطالب يهوديت و نصرانيت چنان در

اسلام رسوب كرده كه رنگ خاص خود را به اسلام منتقل كرده و در مدتى دراز علماى دين بدون توجه به اين غايله و نتايج شوم آن، آنها را به عنوان معارف اسلامى پذيرفته اند.

به طور مثال، مى دانيم كه در فرهنگ اسلام امتياز انسان وابسته به اندازه سعى و عمل او است، قوله تعالى: «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سَعى» (النجم: 39) و قوله تعالى:

«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (الزلزلة: 7). شاعرى و مسامحه كارى و سهل انگارى و تنبلى و بارى به هر جهت بودن در اسلام راه ندارد، هم چنين ريزه كارى هاى شاعرانه اديان ديگر كه قابل انجام نيست از اسلام به دور است.

به باب توكل در «احياء العلوم» مراجعه كنيد و داستان آن متوكّل را كه در چاه مى افتد و يارى نمى طلبد تا شيرى مى آيد و پاى خود را درون چاه دراز مى كند تا پايش را بگيرد و بالا بيايد بخوانيد، آنگاه آن را با تعريف توكّل در فرهنگ اسلام از قول پيغمبر اكرم (ص) مقايسه كنيد (آنجا كه از اعرابى مى پرسد شترت را چه كردى و او مى گويد كه توكل به خدا كردم. و حضرت به او مى فرمايد: «اعقل و توكّل») تا بدانيد نفوذ فرهنگ رهبانيت ابتداعى مسيحيت و هندو، چگونه چهره اسلام را دگرگون ساخته است و مسلمانان را به جاى اتكا بر سعى و عمل و تفكر در كاينات و عمران زمين و مقام «و انتم الأعلون» به رياضات هندويى و رهبانى و توسّل به علم اوفاق و حروف و اعداد و طلسم و فال و تعبير خواب متكى ساخته است،

كه نتيجه اش همين بى اعتنايى و دلسردى و بى دينى در عهد بحث و تحقيق است. در صورتى كه فرهنگ ساده و استوار و منطقى اسلام هميشه براى ذهن متكامل انسان مورد قبول است.

در بخش مكاتب تفسير هم مطالبى در اين باره خواهيم گفت، هر چند اين مهمّ، يعنى پيراستن فرهنگ اسلام از اين طفيلى ها، به اين آسانى ها نخواهد بود.

اكنون بپردازيم به تكليف مسلمانان در برابر اين مسائل.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 356

اوّل از قرآن، قوله تعالى: «سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ رَجْماً بِالْغَيْبِ ...» (الكهف: 22)، كه اول به ذكر اقوال شايع درباره شماره اصحاب كهف پرداخته، آنگاه مى گويد اين اقوال از باب «رجما بالغيب» است. آنگاه فرمايد: «وَ يَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَ ثامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ» و درباره آن قضاوتى نشده، و از آنجا معلوم است كه قول صحيح همين است. آنگاه فرمايد «قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِمْ ما يَعْلَمُهُمْ إِلَّا قَلِيلٌ فَلا تُمارِ فِيهِمْ إِلَّا مِراءً ظاهِراً وَ لا تَسْتَفْتِ فِيهِمْ مِنْهُمْ أَحَداً»، كه دو ارشاد در آن است:

1- آنكه دانستن شماره مهمّ نيست، و موضع عبرت از اصل واقعه است كه خدا مى داند وعده قليلى از خاصّان خدا.

2- نهى پيغمبر (ص) از سؤال كردن يهود درباره شماره آنها، و اكتفا به آنچه خداوند خبر داده است. «1»

دوّم از سنّت، قال رسول اللّه (ص):

لا تصدّقوا اهل الكتاب و لا تكذّبوهم. قولوا آمنّا باللّه و ما انزل الينا. «2»

در اينجا نهى از تصديق و تكذيب به معنى رها كردن قول ايشان است و «قولوا آمنّا باللّه و ما انزل الينا» دليل ارشادى است بر وجوب اكتفا بما انزل على نبيّنا (ص)، و بنابراين نهى اخذ از

اهل كتاب است. هم چنين حديث «جابر بن عبد الله» كه:

«عمر» نوشته اى از نوشته هاى اهل كتاب نزد پيغمبر (ص) برد و بر او خواند. پيغمبر خشمناك شد و فرمود آيا نسنجيده و ندانسته وارد مى شويد؟ اى پسر خطّاب، سوگند به آنكه جانم در دست اوست هر آينه من براى شما سفيد روشن و خالصش را آورده ام. از اهل كتاب سؤال مكنيد، چه بسا به حق خبر دهند و شما ايشان را تكذيب كنيد يا به باطل خبر دهند و شما ايشان را تصديق كنيد. سوگند به آنكه جانم در دست اوست اگر موسى زنده بود كارى از او بر نمى آمد جز آنكه مرا پيروى كند. «3»

«ابن عباس» گفته است:

يا معشر المسلمين كيف تسألون اهل الكتاب؟ الا ينهاكم ما جاءكم من العلم من مسألتهم.

______________________________

(1) درّ المنثور، ذيل آيه. و مجمع البيان به نقل از ابن عباس و قتاده: «اى و لا تستفت فيهم من اهل الكتاب احدا».

(2) بخارى، فى كتاب التفسير، ج 8: 120. فتح البارى.

(3) مسند احمد. و المتهوّك: المتحيّر و الذى يقع فى الشى ء بلا رويه.- نهاية، ابن الاثير.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 357

ملاحظه كنيد، خشم پيغمبر (ص) و ملّقب ساختن «عمر» به متهوّك، و تبكيت او از نفوذ دادن معارف ناقص و احيانا غلط اهل كتاب در اسلام، در صورتى كه وجه اعلا و روشن و مصفاى آن موارد را پيغمبر آورده است، و نهى از پرسش از ايشان، و در خاتمه تصريح به آنكه حضرت موسى با همه معارفش اگر در عهد پيغمبر اسلام بود جز پيروى او چاره اى نداشت؛ اين همه تاكيداتى براى منع رجوع و اخذ از اهل كتاب است.

اگر به

تواريخ مراجعه شود، دانسته مى شود كه «عمر»، عمدا يا نادانسته به اسرائيليات و منابعش ارادتمند بوده است. داستان تقرّب «كعب الاحبار» را در نزد او، و خبر دادن كعب به او كه نام تو در تورات است، و ذوق زدگى او از اين مدح و ثنا را در تواريخ مهمّ بخوانيد «1».

تذييل:

حديثى كه از طرق عامّه از پيغمبر نقل مى كنند كه فرموده: «حدّثوا عن بني إسرائيل و لا حرج» مجهول است. في معانى الاخبار:

ابى عن سعد، عن ابى عيسى، عن يحيى بن سيف، عن اخيه علىّ، عن ابيه، عن محمّد بن مارد، عن عبد الا على بن اعين قال: «قلت لابى عبد اللّه: جعلت فداك، حديث يرويه الناس انّ رسول اللّه (ص) قال: حدّثوا عن بني إسرائيل و لا حرج. قال (ع): نعم. قلت. فنحدّث عن بني إسرائيل و لا حرج علينا. قال (ع) أما سمعت ما قال: كفى بالمرء كذبا ان يحدّث بكلّ ما سمع. فقلت: فكيف هذا؟

قال (ع): ما كان في الكتاب انّه كان فى بني إسرائيل فحدّث- انّه كان في هذه الامّة- و لا حرج» «2».

يا للعجب و وا اسفا كه دانسته يا ندانسته در اثر سهل انگارى و راه دادن به فرهنگ هاى غير اسلامى، كم كم اين گمان به شكل اعتقاد در آمد كه فهم كامل قرآن و دين اسلام وابسته به دانستن فرهنگ دينى و فلسفى ملل ديگر است. در صورتى كه قرآن فرهنگى خاص و مستقل دارد كه به معونت سنّت و سيرت حلّال همه مشكلات بشرى است و نيازى به استعانت از خارج ندارد.

______________________________

(1) الاضواء على السنّة المحمّدية: 153.

(2) بحار، ج 2: 159.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 358

«ابن

خلدون» در اين باره گويد:

عرب، اهل كتاب و دانش نبود و بى سوادى و نادانى بر او غالب بود و مانند همه به دانستن سر آغاز خلقت و رازهاى آن شايق بود و قبل از اسلام از يهود و نصارى مى شنيد.

آن روزگار يهوديان و نصاراى عرب هم باديه نشين بودند و اطلاعات ايشان در حدّ عوام اهل كتاب بود. بعضى از ايشان حميرى بودند كه يهودى شده بودند و وقتى مسلمان شدند بقاياى آن افسانه ها كه مربوط به دين نبود نزد ايشان مانده بود و اينان مانند «كعب الاحبار» و «وهب بن منبّه» و «عبد الله بن سلام» بودند كه تفاسير از منقولات ايشان پر شد و مفسرين هم در اين مورد سهل انگارى كردند.

تكمله:

به يك نظر تفسير را مى توان به دو قسم تقسيم نمود:

اول- تفسير اجمالى در حدود قواعد لسانى و مفهومات تبادرى و مأثورات.

دوم- تفسير تفصيلى استنباطى و تدبّرى با درجاتش در محدوده شرايط قانونى.

بايد اين مطلب مهم را در نظر داشت كه ارزش هر تعليم و هدايتى بيشتر وابسته به اندازه گسترش و شمول آن است. در اين صورت تفسير قانونى و مقدس و مفيد قرآن، كه مبيّن شريعت جهانى اسلام براى همه جهانيان است، حدود شمول و گسترش آن در حدود همه افراد جامعه است و هيچ فردى از دريافت و فهم آن محروم نيست.

اما قسم دوم، ويژه درجات متفاوت علم و معرفت و دريافت و تدبّر و ذوق و اخلاص است كه در هر درجه بالاترى محيط آن كوچكتر و افراد عارف به آن كمتر و از شمول دورتر است. مانند آنكه بدانند صفت احسان مافوق عدالت است، عدالت واجب

است و احسان فضيلت است. مفهوم عدالت مفهومى قانونى و شامل است، اما مفهوم احسان مفهومى اخلاقى و امتيازى خاص است. مسؤوليت افراد در برابر احسان، الزامى و قانونى نيست، زيرا اگر واجب باشد عسر و حرج به بار مى آورد، و عسر و حرج مخالف قوانين دين و عقل است، اما مسؤوليت در برابر عدالت، الزامى و قانونى و شامل است.

در مورد تفسير هم نمى توان براى عامّه افراد مسؤوليتى تفصيلى و تدبرى قائل بود. در عين حال عامّه مردم را كه ذهنى ابتدايى دارند و بنابراين تنها مفاهيم اوليه و تبادرى را درك مى كنند نبايد به نظر تحقير نگريست، زيرا غايت مجهود هر كسى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 359

همان مرز ميان امكان و حرج است، و هر كس مسؤوليت قانونى خود را انجام دهد عضو شريف جامعه ملّى يا مذهبى خواهد بود، ما زاد آن از باب فضيلت و احسان است. اما به هر حال دانستن اين مطلب نبايد مانع تحقيق و تدبر پيگير و هميشگى در قرآن باشد، زيرا عجايب قرآن تمام شدنى نيست و بنابراين تلاش براى فهم متعالى آن پايان ندارد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 361

بخش چهاردهم مكتب نبوى و عترت

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 363

پيغمبر اكرم (ص) خود وحى را از خداوند متعال فرا مى گرفت. خداوند آن را در سينه پيغمبر حفظ مى كرد، زبانش را به قرائت و ترتيل آن گويا مى ساخت، سپس آن را برايش بيان مى كرد؛ كما قال تعالى:

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ. «1» (القيامه: 16) آنگاه پيغمبر اكرم (ص) وحى را به اصحاب ابلاغ مى فرمود و با مهلت و درنگ براى

ايشان مى خواند تا بهتر آن را فرا گيرند و استوارتر آن را حفظ كنند و به كاتبان وحى كه حاضر بودند املاء مى كرد تا بنويسند و اگر حاضر نبودند ايشان را احضار مى فرمود و بر ايشان املاء مى نمود. آنگاه با قول و عمل و تقرير، آن را بيان مى فرمود و شرح مى داد تا جاى ابهامى باقى نماند. گفتار و كردار و منش و خوى او مفسّر قرآن بود، كما قال تعالى:

وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ. (النحل:

44) بسيارى از صحابيان در آن وقت واجد خصايص عربيت بودند- از قدرت حافظه و ذكاوت و ذوق بيان و ارزشيابى اسلوب كلام. و با اين خصايص داراى ايمان كامل به پيغمبر اكرم (ص) و قرآن و علاقه شديد به فهم آن بودند و به صفاى فطرت خود در مكتب نبوى از قرآن و اعجاز آن چيزهايى دريافت مى كردند كه ما با همه گسترش علوم نمى توانيم دريابيم. منبع وحى و علم كه پيغمبر اكرم (ص) بود در دسترس ايشان

______________________________

(1) بيان خداوند يا به نزول آيات ديگر بود يا به وحى غير متلّو، كه آيه «إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» شامل آن است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 364

بود كه براى مشكلات قرآن به او رجوع مى كردند. و به هر حال صحابيان كه اعلم و افضل ايشان أمير المؤمنين على (ع) است تواناترين مردمند بر شناختن معانى و هدف ها و مقاصد قرآن.

در اين مرحله، هر جا از قرآن محتاج بيان بوده از جانب پيغمبر اكرم (ص) بيان شده، هم به دليل عقل و هم به دليل الزام، قوله تعالى: «لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ».

و هرجا از

قرآن كه درباره آن خبر مرفوعى نمى يابيم، يا محتاج بيان نبوده و يا بيان شده و خبر آن به ما نرسيده است.

با تصفّح كامل در مأثورات تفسيرى ائمه ما- صلوات اللّه عليهم اجمعين- كه همه مرفوع به پيغمبر اكرم به طريق اعلى الاسنادند، آگاهى خواهيم يافت كه براى تفسير و بيان مجملات و مشكلات قرآن كمبودى نمى توان يافت. البته اين تصفّح بايد در سطح كليه اخبار آل محمّد (ص) انجام گيرد. اكتفا كردن به تفاسير مأثور مانند «البرهان» يا «نور الثّقلين» كافى نيست و نگارنده با خبرى در تفسير برخورد كرده كه آنها را در اين دو تفسير مأثور نيافته است و بعون اللّه تعالى نمونه اى از آنها را در ضمن مطالب آينده خواهد آورد.

اينك نمونه اى از تفسير در مكتب نبوى.

پيغمبر اكرم (ص) فرمود:

خبر شنيدن مانند ديدن نيست. خداوند به موسى خبر داد به آنچه قومش درباره گوساله انجام داده بودند، موسى الواح را پرت نكرد اما وقتى به چشم خود ديد چه كرده اند الواح را پرت كرد كه شكستند. «1»

توضيح:

اخبار خداوند به موسى (ع) در سوره طه، آيه 84 است، قوله تعالى: «فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِيُّ»، و القاء الواح در سوره اعراف، آيه 150، قوله تعالى: «وَ لَمَّا رَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ بِئْسَما خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَ أَلْقَى الْأَلْواحَ». و معلوم است كه اين استخراج، هر چند براى عالم فن امكان دارد، اما دشوار است.

______________________________

(1) صحيح بخارى، مجمع الزوائد، ج 1: 153. تفسير ابن كثير، ج 3: 224 نقلا از ابن عباس.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 365

مكتب عترت در تفسير، همان مكتب

نبوى است، هم به دليل حديث ثقلين و هم به دليل مأثورات تفسيرى موجود از ايشان، كه همه مستند به پيغمبر اكرم (ص) و مرفوع به او از اعلى الاسناد و اوثق الطرق اند. و جمله «انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض» در حديث مستقيضه ثقلين دليل قاطع است بر اينكه مفسّر قرآن بعد از پيغمبر ايشانند، و مراد به راسخين در علم كه عالم به تأويل متشابه اند پيغمبر و ايشانند، چنانچه در بخش «محكم و متشابه» گفته شد.

در حديث ديدار امام محمّد باقر و امام جعفر صادق- سلام اللّه عليهما- از «هشام بن عبد الملك» آمده است كه هشام از حضرت باقر (ع) مى پرسد شما از كجا وارث علم پيغمبريد و حال آنكه بعد از او پيغمبرى نيست، و شما پيغمبر نيستيد.

امام (ع) فرمود از قول خداوند به پيغمبرش:

لا تُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ. (القيامة: 16) يعنى به قرائت قرآن زبانت را چنان حركت مده كه شتاب كرده باشى.

آنچه را پيغمبر ظاهر ساخت براى همه مردم بود و آنچه را زبانش را به آن حركت نداد خداوند فرمان داد كه ويژه ما گرداند غير از ديگران و به همين جهت با على (ع) چيزها مى گفت نه با ديگران و در اين باره در قرآن نازل ساخت: «وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ» [يعنى گوش شنوايى آن را فهميد.] و پيغمبر به اصحابش فرمود: از خدا خواستم كه آن گوش را گوش تو قرار دهد يا على. «1»

و نيز قول پيغمبر (ص) به على (ع):

به درستى كه خداوند به من فرمان داد كه تو را نزديك كنم و دور نكنم و تو را تعليم دهم و تو

بفهمى و سزاوار است براى تو كه بفهمى، پس اين آيه نازل شد. «2»

اما هزاران دليل هست كه دست سياست مانع بود كه امت به عترت روى آورند. در ضمن حديثى مفصل به شماره 100 در جلد دوم بحار، از حضرت صادق (ع) منقول است كه فرمود:

مثل ما و امت مانند موسى پيغمبر و آن بنده خاص خداوند است كه موسى (ع) با وجود «وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلًا لِكُلِّ شَيْ ءٍ» (اعراف: 145)، گمان

______________________________

(1) بحار، ج 72: 183. درّ المنثور و تفسير ابن كثير، ذيل آيه.

(2) همان مآخذ.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 366

كرد همه علم را داراست، اما به توفيق خداوند مصاحبت «خضر» براى او دست داد تا گفت «هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً» (الكهف: 66). اما امت پيغمبر (ص) به موردى برخورد كه علم به حكم آن نداشتند و به جاى آنكه از اهلش بپرسند كه «وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ» (النساء: 83)، حسدا و عنادا از معدن علم روى گردانيده به رأى و قياس متوسل شدند.

«جابر بن عبد اللّه» گفت:

از امام محمّد باقر (ع) پرسيدم: وقتى حديثى براى من گفتى سند آن را بگو. فرمود: حديث كرد براى من پدرم و او از جدّم و او از رسول الله و او از جبرئيل و او از خداوند متعال و هر چه براى تو حديث گويم سندش اين است. «1»

«حارث بن مغيره» گفت:

به امام صادق (ع) گفتم: علمى كه عالم شما مى داند از كجا مى داند؟ گفت: ميراث از پيغمبر (ص) و از على بن أبيطالب (ع) است.

مردم به او نيازمندند و او به مردم نيازى ندارد. «2»

«يحيى بن عبد الله» گفت:

از امام صادق (ع) شنيدم- و گروهى از مردم كوفه نزد او بودند- كه فرمود: از مردم عجيب است كه مى گويند علم خود را از رسول الله (ص) گرفته و به آن عمل مى كنند و هدايت مى شوند و گمان مى كنند ما اهل بيت علم او را فرا نگرفته و به آن هدايت نشده ايم! در حالى كه ما ذرّيه او هستيم، وحى در خانه هاى ما نازل شده و از پيش ما به مردم رسيده است. آيا گمان كرده ايد آنان دانسته و هدايت شده اند و ما ندانسته و گمراهيم؟ چنين چيزى محال است. «3»

در «كافى»، كتاب الحدود، ص 238 آمده است:

مردى نصرانى را كه به زن مسلمانى تجاوز كرده بود نزد متوكل آوردند. خواست حدّ بر او جارى كند، مسلمان شد. «يحيى بن اكثم» قاضى القضاة گفت: ايمان او شرك و فعلش را باطل ساخت. بعضى گفتند بايد سه حدّ بر او جارى ساخت و بعضى چنين و چنان.

متوكّل فرمان داد تا نامه اى به امام على النّقى (ع) نوشتند و از او سؤال كردند. چون نامه را قرائت فرمود در جواب نوشت او را بزنند تا بميرد. يحيى بن اكثم و فقهاى سامرّا انكار كردند و گفتند اى أمير مؤمنان باز سؤال كن، زيرا موردى است كه نه قرآن در آن چيزى

______________________________

(1) بحار، ج 2: 178.

(2) همان مأخذ: 175.

(3) همان مأخذ: 179.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 367

گفته و نه سنّت. متوكّل دوباره نامه نوشت كه فقهاى مسلمين انكار دارند و مى گويند كه درباره آن كتاب و سنّت چيزى نگفته اند، براى ما بنويس چرا حكم

داده اى كه او را بزنند تا بميرد؟ امام در جواب نوشت:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، «فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا قالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنَّا بِهِ مُشْرِكِينَ. فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ إِيمانُهُمْ لَمَّا رَأَوْا بَأْسَنا سُنَّتَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْكافِرُونَ» «1» (المؤمن: 84).

يكى از مباحث مهم كلامى، معنى ايمان و تعريف آن و شرايط آن است كه معترك آراء است و از يك آيه قرآن به تنهايى معلوم نمى شود و بايد علمى لدنّى و وسيع آن را از آيات قرآن استخراج كند، تا وحدت موضوعى قرآن، كه اهمّ خصايص و اعظم وجوه اعجاز است، معلوم و مشهود گردد. حال به حديث ذيل توجه فرماييد كه نمونه اى از مكتب تفسير عترت، كه همان مكتب نبوى است، معلوم گردد.

«ابو عمر و زبيرى» گويد: به امام صادق (ع) گفتم اى عالم به من خبر ده كدام يك از اعمال فاضلتر است نزد خداوند؟ فرمود: عملى كه خداوند هيچ چيز را بدون آن قبول نمى كند. گفتم: آن كدام است؟ فرمود: ايمان به خداوندى كه نيست خدايى به جز او، اعلى درجه است در اعمال و اشرف آنها در منزلت و گرانمايه ترين از حيث بهره مندى. گفتم: آيا مرا خبر نمى دهى از ايمان كه قول و عمل است با هم، يا قول است بدون عمل؟ فرمود: ايمان همه اش عمل است، و قول خود بخشى از اين عمل است كه واجب است از جانب خداوند كه در كتاب او بيان شده، نورش آشكار است و حجتّش ثابت است؛ كتاب براى تو گواهى مى دهد و تو را به آن مى خواند. گفتم:

فدايت شوم، براى من چنان وصف كن كه

آن را بفهمم.

فرمود: ايمان داراى حالات و درجات و طبقات و منازل است. بخشى از آن تمام است در منتهى درجه تمامى و بخشى از آن ناقص است كه نقص آن آشكار است و بخشى از آن راجح است با رجحان زياد. گفتم: آيا ايمان كم و زياد مى شود؟ فرمود:

بلى. گفتم: چگونه؟ فرمود: چون خداوند ايمان را بر اندام هاى آدمى واجب كرده و ايمان را بر آنها تقسيم نموده و در آنها پراكنده ساخته، در اندام او اندامى نيست مگر آنكه به او چيزى از ايمان سپرده شده كه به ديگرى سپرده نشده است. يكى از آنها دل اوست كه با آن تعقل مى كند و درك مى كند و مى فهمد و آن فرمانرواى بدن اوست، دلى كه اندام جز به رأى و فرمان او كارى نمى كند. و از اندام او دو چشم اويند كه با آنها مى بيند و دو

______________________________

(1) يعنى: وقتى قدرت كيفرى ما را ديدند، گفتند به خدا ايمان آورديم و به آنان كه شريك خدا گرفته بوديم كافر شديم. اما وقتى بأس ما را ديدند، ديگر ايمان ايشان سودى به ايشان نمى دهد. اين سنّت خداوندى است كه در بندگانش جارى بوده و اين هنگام، باطل كاران زيانكارند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 368

گوش او كه با آنها مى شنود و دو دست او كه با آنها هر كارى مى كند و دو پاى او كه با آنها راه مى رود و آميزشگاه او كه نيروى باه از آن است و سر او كه رويش در آن است.

هيچ اندامى از اينها نيست مگر آنكه به او چيزى از ايمان سپرده شده كه به ديگرى سپرده نشده است، به وجوبى از

جانب خداوند تبارك اسمه كه كتاب به آن گوياست و بر آن گواهى مى دهد. پس بر قلب واجب شده آنچه بر گوش واجب نشده و بر گوش واجب شده غير از چيزى كه بر چشمان واجب شده و بر چشمان واجب شده غير از چيزى كه بر زبان واجب شده و بر زبان واجب شده غير از چيزى كه بر دو دست واجب شده و بر دو دست واجب شده غير از چيزى كه بر دو پا واجب شده و بر دو پا واجب شده غير از چيزى كه بر آميزشگاه واجب شده و بر آميزشگاه واجب شده غير از چيزى كه بر روى واجب شده است. امّا آنچه بر قلب از ايمان واجب شده، اقرار و معرفت و اعتقاد و رضا و تسليم است به اينكه نيست خدايى مگر خداى يكتا، يگانه اى كه انباز ندارد، خداى واحدى كه نه همسر دارد و نه فرزند، و اينكه محمّد بنده و فرستاده او است- صلوات الله عليه-، و اقرار به آنچه از نزد خدا آمده، چه پيغمبر و چه كتاب؛ اين است آن چيزى كه خداوند بر قلب واجب ساخته از اقرار و معرفت، و اين عمل قلب است. و اين قول خداوند تعالى شأنه است: «إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً» و هم چنين گفته است: «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» و نيز «الَّذِينَ قالُوا آمَنَّا بِأَفْواهِهِمْ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ» و گفته: «إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشاءُ».

اين است آنچه خداوند بر قلب واجب ساخته از

اقرار و معرفت، و اين است عمل قلب، و اين سر ايمان است.

و خداوند بر زبان واجب ساخته قول و تعبير از قلب را به آنچه اعتقاد بسته و اقرار به آن كرده است. خداوند تبارك و تعالى فرمود: «وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً» و فرمود: «قُولُوا آمَنَّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ».

اين است آنچه خداوند بر زبان واجب نموده و اين عمل اوست.

و خداوند واجب ساخته بر گوش كه خود را از شنيدن آنچه خداوند حرام ساخته منزّه بدارد، و از آنچه حلال نيست اعراض كند، از آنچه خداوند از آن نهى كرده و هم چنين از گوش فرا دادن به آنچه خداوند را ناراضى كند و در اين باره گفته است: «وَ قَدْ نَزَّلَ عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ أَنْ إِذا سَمِعْتُمْ آياتِ اللَّهِ يُكْفَرُ بِها وَ يُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ».

آنگاه خداوند مواضع فراموشى را استثنا كرده و گفته است: «وَ إِمَّا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطانُ فَلا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْرى مَعَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» و فرموده: «فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 369

«أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ» و فرموده: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ» و گفته است: «وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ» و گفته است: «وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً».

اين است آنچه خداوند از ايمان بر شنوايى واجب نموده كه به آنچه حلال نيست گوش فرا ندهد و اين عمل اوست و

آن از ايمان است.

و خداوند بر چشم واجب نموده كه نظر به آنچه خداوند حرام كرده است نكند و از آنچه خداوند نهى فرموده، از چيزهايى كه براى او حلال نيست اعراض كند، و اين عمل اوست و آن از ايمان است. پس خداوند تبارك و تعالى فرموده: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ». پس ايشان را از نظر كردن به عورات همديگر نهى فرموده و نهى فرموده كه مردى به آميزشگاه برادرش نظر كند و بايد آميزشگاه خود را از نظر كردن ديگرى حفظ كند و فرموده: «وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ» كه نبايد يكى از ايشان نظر به آميزشگاه خواهرش كند و بايد آميزشگاه خود را از نظر كردن ديگرى حفظ كند. [و امام فرمود:] هر چه در قرآن درباره حفظ فروج هست همه مربوط به زناست مگر اين آيه كه درباره نظر است.

آنگاه خداوند آنچه را بر قلب و زبان و سمع و بصر واجب است همه را در يك آيه نظم داده و فرموده است: «وَ ما كُنْتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَنْ يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لا أَبْصارُكُمْ وَ لا جُلُودُكُمْ». مراد از جلود، فروج و افخاذ است [: آميزشگاه و ران]. و فرموده: «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا». «1» اين است آنچه خداوند بر چشمان واجب فرموده از غضّ بصر از چيزهايى كه خداوند حرام فرموده و اين عمل آنهاست و آن از ايمان است. و خداوند بر دست ها واجب ساخته كه به آنچه خداوند حرام كرده دست نيازند و با آنها

به آنچه خداوند فرمان داده دست يا زند و بر آنها واجب كرده از صدقه و صله رحم و جهاد در راه خدا و طهارت براى نماز كه فرموده: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ» و فرموده: «فَإِذا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقابِ حَتَّى إِذا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثاقَ فَإِمَّا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمَّا فِداءً حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزارَها».

اين است آنچه خداوند بر دستها واجب ساخته، زيرا زدن كار آنهاست. و خداوند بر پاها واجب گردانيد كه به سوى چيزى از معصيت هاى خداوند با آنها نرود، و بر آنها واجب

______________________________

(1) در اين قسمت تقديم و تأخيرى شده كه اوّلا مغيّر معنى و مراد نيست و ثانيا از ناحيه امام نيست. راويان در نقل حديث از حافظه خود به ديگران، گاهى از اين اشتباهات داشته اند و چون تغييرى در مفهوم و مراد نداده بخشوده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 370

نمود رفتن به سوى آنچه خدا راضى است، پس فرمود: «وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا» و فرمود: «وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْواتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ». و فرمود در آنچه دست ها و پاها درباره خودشان و صاحبانشان گواهى مى دهند از آنچه تضييع در اوامر خدا كرده و در آنچه خداوند برايشان واجب گردانيده: «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ». اين است آنچه خداوند بر دستها و پاها واجب گردانيده و اين عمل آنهاست و آن از ايمان است.

و خداوند واجب گردانيده سجود را

بر صورت براى خودش در شب و روز در اوقات نماز، پس فرموده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ».

پس اين واجبى است جامع بر صورت و دست ها و پاها، و در جاى ديگر فرمود: «وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَداً».

و فرمود در آنچه بر اندام ها واجب ساخت از طهارت و نماز با آن، و اين چنان است كه وقتى خداوند قبله پيامبرش را از بيت المقدس به كعبه گردانيد و نازل ساخت: «وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُضِيعَ إِيمانَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِالنَّاسِ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ». نماز را به ايمان نامگذارى كرد. براى كسى كه خدا را ديدار كند، در حالى كه حافظ اندام خود باشد و حق هر اندامى را آنسان كه خداوند بر آن واجب كرده ادا كرده باشد، او خدا را ملاقات كرده در حالى كه ايمانش كامل است و او در بهشت است، و كسى كه خيانت در چيزى از آنها كرده يا از آنچه خدا امر فرموده تعدّى نموده است، خدا را ملاقات كند در حالى كه ناقص الايمان است.

گفتم: نقصان ايمان و تمام آن را فهميدم، آيا زيادتى ايمان از كجا مى آيد؟

فرمود: قول خداوند عزّ و جلّ: «وَ إِذا ما أُنْزِلَتْ سُورَةٌ فَمِنْهُمْ مَنْ يَقُولُ أَيُّكُمْ زادَتْهُ هذِهِ إِيماناً فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا فَزادَتْهُمْ إِيماناً وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ وَ أَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً إِلَى رِجْسِهِمْ» و فرمود: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً».

و اگر همه ايمان يك اندازه بود- نه زياده اى در آن بود نه نقصانى، هيچ كس فضيلتى بر ديگرى

نداشت و مردم مساوى بودند و تفضيل باطل بود. اما به تمامى ايمان، مؤمنان وارد بهشت شوند، و به زيادى ايمان مؤمنان درجات بهتر از يكديگر جدا دارند، و به نقصان ايمان افراطكاران به دوزخ داخل شوند. «1»

اين است يكى از درس هاى مكتب نبوى و عترت در تفسير قرآن براى علماى تفسير، تا بدانند تفسير قرآن تنها دانستن مفهوم آيات مفرد آن نيست بلكه بايد آيات

______________________________

(1) بحار، ج 69: 23.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 371

مربوط به مورد را يكجا فراهم ساخت و با تدبّر در مقاصد آنها و استنتاج حاصله از تأثيرات آنها در يكديگر، مراد اللّه را كه همان وحدت موضعى قرآن و بزرگترين وجوه اعجاز آن است دريافت؛ وفّقنا اللّه لما يحبّ و يرضى.

تكمله:

بايد دانست كه فهم قرآن در عصر رسالت دشوارى هاى بعدى را نداشته زيرا استعمالات لغوى قرآن همان استعمالات متداول عصر نزول بوده كه معاصرين اغلب آنها را متبادرا مى فهميده اند.

مكرّرا و مؤكّدا مى گوييم، تا مفسّر همه روايات مرويّه از پيغمبر اكرم و ائمّه معصومين- سلام اللّه عليهم اجمعين- را استقصا و بررسى نكند، نمى تواند ادعا كند به تفسير كامل قرآن دست يافته است، هر چند كتاب هاى مهمى مانند «درّ المنثور» از طرق عامّه، و «برهان» و «نور الثّقلين» از طرق اماميّه، اين مهم را تأمين كرده باشند.

براى نمونه روايت ذيل را مى آورم:

روزى «ابو حنيفه» با حضرت صادق عليه السلام غذا مى خورد. حضرت فرمود:

«الحمد للّه ربّ العالمين، اللّهمّ انّ هذا منك و من رسولك». ابو حنيفه گفت:

براى خداوند شريك مى گيرى؟ حضرت فرمود: واى بر تو، خداوند در قرآن گويد: «وَ ما نَقَمُوا إِلَّا أَنْ أَغْناهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ مِنْ فَضْلِهِ» (التوبه: 74)؛

و در جاى ديگرى گويد: «وَ لَوْ أَنَّهُمْ رَضُوا ما آتاهُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ» (التوبة: 57)؛ و در جاى ديگر فرمايد: «حَسْبُنَا اللَّهُ سَيُؤْتِينَا اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ رَسُولُهُ» (التوبة: 58). ابو حنيفه گفت: به خدا سوگند، گويى هرگز آنها را در قرآن نخوانده ام. در اين وقت حضرت فرمود: بلى، خوانده و شنيده اى، اما خداوند در حق تو و امثال تو نازل ساخت: «أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها» (محمّد: 24) و «كَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما كانُوا يَكْسِبُونَ» (المطففين: 14). «1»

نگارنده در تفسير «برهان» اين روايت را نديدم و حال آنكه حلّال بسيارى از مشكلات است، خصوصا براى جوابگويى به شبهه هاى واهى «وهّابيان» جامد و كم اطلاع. و نه تنها «ابو حنيفه» قبل از اعلام حضرت صادق (ع) از آن آگاه نبوده است، بلكه بسيارى از عالمان قارى قرآن از آن بيخبرند. و شايد پرده جلال و جبروت

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 47: 239.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 372

خداوندى بر جمال قرآن فروهشته است و تنها عترت و اهل ذكر و راسخين در علم اند كه جمال قرآن را آنچنان كه هست مشاهده مى كنند.

بنابراين براى فهم قرآن بايد نخست به در خانه ايشان رويم كه باب مدينه علم و بيت وحى و وارث علم پيغمبرند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 373

بخش پانزدهم مكتب صحابيان

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 374

وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ.

قرآن، البقره: 75 اوّل الالحاد سلوك التأويل من غير دليل.

مولى محمّد باقر مجلسى سر آغاز بيدينى، گزينش تأويل بيدليل است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 375

به قول بعضى از علماى عامّه، و از آن جمله «حاكم نيشابورى»، تفسير موقوف بر صحابى

كه شاهد وحى بوده در حكم مرفوع است، و اين قول را به «بخارى» و «مسلم» هم نسبت مى دهند. اما «نووى» و «ابن صلاح» و گروه ديگر اين اطلاق را قبول ندارند و آن را به موارد اسباب نزول، مقيد و منحصر مى سازند، زيرا مجالى براى رأى در آن نيست. امّا به عقيده علماى اماميّه به طور كلى خبر تفسيرى موقوف بر صحابى، خواه در موارد اسباب نزول، خواه موارد ديگر، تابع شرايط عمومى صحت و قبول است، و به هر حال به عنوان خبر مرفوع به پيغمبر اكرم (ص) تلقى نخواهد شد.

تفسير در عهد صحابيان داراى مشخّصات و مميّزات زير بود:

1- در اين مرحله همه قرآن تفسير نشده، بلكه بخشى از آن كه داراى غموض بوده مورد تفسير قرار گرفته است. هر چه از عهد رسالت دورتر شده اند اين غموض بيشتر شده و بناچار تفسير هم گسترش يافته است. اما اين تفسيرها در حدود رويدادها و پرسش ها است نه آنكه فردى يا گروهى آنها را تدوين كرده باشند.

2- كم بودن اختلاف ميان تفسير صحابيان كه خود بحث جداگانه اى دارد.

3- صحابيان به معناى اجمالى آيه اكتفا مى كردند، مانند آنكه در قوله تعالى: «وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا» اكتفا مى كردند به اينكه مراد از «ابّ» شمارش نعمت هاى خداوند است، حال هر چه مى خواهد باشد. شايد هم به اين جهت كه انتقال از اجمال به تفصيل، مرور زمان مى خواهد تا واردات تازه اى بر ذهن و خاطر فراهم آيد و در عهد اول بيش از اين صورت هاى اجمالى براى اذهان ميسّر نشده است.

4- اقتصار بر توضيح معانى لغوى، مانند قوله تعالى: «غَيْرَ مُتَجانِفٍ لِإِثْمٍ» اى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 376

غير

متعرّض لمعصية. و اگر چيزى بر آن اضافه مى كردند همان ياد كردن سبب نزول بود.

اما بايد دانست كه فهم لغوى صحابيان امرى بسيار مهم است، زيرا ايشان مفهوم متبادر زمان نزول را مى دانستند كه براى اعصار بعدى ميسّر نبود. احوالى كه با مرور زمان بر لغات مى گذرد، چه بسا فهم زمان نزول را تغيير مى داد، چنانچه تاكنون يك كتاب مستقصى و كامل درباره معانى مفردات قرآن به دست نيامده است؛ «مفردات راغب»، با اين همه شهرت، كمبودهايى دارد.

به طور نمونه يكى از معانى «مشى»، «اهتدى» است، چنانچه در «تاج العروس» گويد:

و من المجاز مشى اى اهتدى و منه قوله تعالى: «نُوراً تَمْشُونَ بِهِ» اى تهتدون.

و اين معنى و تفسير براى قوله تعالى: «هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِي مَناكِبِها»، اى اهتدوا فى مناكبها، وجه احسن است؛ زيرا مشى به معناى راه رفتن مناسب مقام نيست، آن هم مشى در مناكب كه جاهاى مخصوصى از زمين رام شده و ذلول است. بلكه مراد از آن اهتدا به منافع موجود در مناكب است كه بخشى از آنها معادن زير زمين و بخش حاصلخيز روى زمين است. و «راغب» در «مفردات» متعرض اين معنى نشده، حال آنكه يكى از وجوه اعجاز قرآن در اخبار به غيب است و حثّ و ترغيب مسلمانان بر تحصيل بركات زمين. از «مجاهد» تابعى هم نقل شده كه گفته است: «نُوراً تَمْشُونَ بِهِ» اى تهتدون به.

5- گاهى ندرة از قرآن استنباط فقهى شده است.

6- در عهد صحابيان تفسير به صورت مدوّن در نيامده است، اگر چه بعضى از صحابيان پاره اى از تفاسير را در مصاحف خود گنجانده اند و همين كار سبب

شده كه بعد از ايشان گمان كنند آن تفسير مدرّج از متن قرآن است و باعث اختلاف در قرائت شده است، مانند: «لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ» (فى مواسم الحج).

تنها تفسير مدوّن و مرفوعى كه بوده همان مصحف خاص على بن أبيطالب (ع) است با ترتيب نزول و تفاسير مرفوع به پيغمبر اكرم (ص)، كه هيأت حاكمه با كمال شدّت وحدّت از عرضه آن جلوگيرى به عمل آوردند تا اهل بيت و عترت به دست فراموشى سپرده شوند، و نيز خود در ابراز آرا آزادتر باشند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 377

7- در اين مرحله تفسير چون بخشى از حديث بود و شكل منظمى نداشت، اما تفسير «ابن عباس» كه «فيروز آبادى» آن را بر اساس روايت «محمّد بن مروان سدى» از «كلبى» از «ابى صالح» به ابن عباس نسبت داده، به نام سلسله كذب مشهور است.

8- در عهد صحابه به واسطه اطمينان كاملى كه در ميان بود براى سند، تحقيقى انجام نمى گرفت، اما بعضى اوقات كار به شهادت شهود مى كشيد. چنانچه گويند «ابىّ بن كعب» حديثى از پيغمبر اكرم (ص) نقل مى كرد، «عمر» گفت: به آنچه مى گويى بايد گواه بياورى. وى بيرون آمد و مردمى از انصار را ديد، مطلب را به آنها گفت. ايشان نزد عمر آمده و گواهى دادند كه ما هم از پيغمبر چنين شنيديم. عمر گفت: من تو را متهم نمى كنم اما دوست داشتم كه مطلب ثابت شود.

9- در تفسير صحابيان هيچ تفسيرى درباره آرا و عقايد مختلف اصول مذاهب نمى توان يافت، مگر در مسأله خلافت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص) كه از افرادى مانند أمير المؤمنين على عليه

السلام و ابوذر و عمّار نقل شده است. به كار بردن قرآن به عنوان نصرت و تقويت و مستند عقايد مذهبى به طور گسترده بعد از صحابيان پيدا شده است.

10- گاهى در مكتب تفسيرى صحابيان اشاره اى به طرز و روش صحيح تفسير يافت مى شود كه آموزنده و سرآغازى براى تفصيل مطلب است، چنانچه «ابن مسعود» گفته است:

اذا شكّ احدكم فى الآية فلا يقول ما تقول فى كذا و كذا، فليلبس عليه، و لكن ليقرأ ما قبلها ثمّ ليخل بينه و بين حاجته. «1»

و معلوم است كه يكى از مهمترين شرايط تفسير ملاحظه كلام در ضمن سياق است كه روشن كننده مراد اللّه است. و همين است كه «ابن مسعود» به آن اشاره كرده و بخشى از تفسير قرآن به قرآن است.

توضيح:

آنچه در تفاسير صحابيان كمبود يا اشتباه يافت شود نتيجه كار سياست است.

______________________________

(1) مجمع البيان، 1: 16.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 378

أمير المؤمنين على عليه السلام را كه وارث علم نبوت بود خانه نشين كرده و از جامعه مهجور ساختند. جامعه هم در اثر محافظه كارى يا شهرت دروغين صدر نشينان يا عدم اطلاع، علم را از منبع اصليش نمى جستند. عقلا هم از بيم، سر در گليم كشيده بودند.

مشهورترين مفسّران صحابه بعد از أمير المؤمنين على عليه السّلام كه در مكتب نبوى است، عبارتند از: «ابن عبّاس»، «ابىّ بن كعب» و «عبد اللّه مسعود».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 379

بخش شانزدهم مكتب تابعين

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 381

وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسانٍ. (التوبه: 100) اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ، قَلِيلًا ما تَذَكَّرُونَ. (الاعراف: 3) پس از مكتب صحابيان در تفسير، مكتب تابعين شكل گرفت كه بيشتر معلوماتشان را از صحابه فرا گرفته بودند. و همچنان كه بعضى از صحابه در تفسير از ديگران مشهورتر بودند، در ميان تابعين هم افرادى در تفسير قرآن نامبردارتر شدند كه در تفسير سخن مى گفتند و مردم در مكتب ايشان معانى قرآن را دريافت مى كردند. روش ايشان چنان بود كه براى فهم كلام اللّه نخست بر قرآن اعتماد مى كردند، آنگاه به رواياتى كه صحابه از رسول خدا (ص) نقل كرده بودند، و آنگاه به آنچه صحابيان موقوفا در تفسير گفته بودند؛ همچنين بر گفته هاى اهل كتاب (اگر معارضى در كتاب و سنّت نداشت) و در آخر بر اجتهاد و نظر خودشان. چه بسا تفسيرهايى از تابعين مبنى بر رأى و اجتهاد به ما رسيده، آنجا كه علم ايشان به بيانى

از پيغمبر اكرم (ص) نارسا بوده است.

در مكتب تابعين تفسير به صورت گسترده ترى درآمد، زيرا هر چه از عهد نبوت دور مى شدند هم غموض تفسيرى بعضى از آيات قرآن بيشتر مى شد و هم مسائل جديدى از عقايد و مذاهب و احكام پديد مى آمد كه بايستى مستندى در قرآن براى آنها پيدا مى شد.

چنانچه خواهيم گفت رويگردانى از خاندان پيغمبر اكرم (ص) كه مهبط وحى و راسخين در علم و عالم به تأويل بودند، اين مشكل را شديدتر مى ساخت. و به همين علت بيراهه رفته، رأى و قياس را در تشخيص احكام اللّه راه دادند. و هر چه ضلع زاويه انحراف درازتر مى شد، از مستواى طريق و صراط مستقيم دورتر مى شدند. براى ترميم يك اشتباه ملزم بودند تا دو اشتباه را بپذيرند، و براى تصحيح دو باطل بر چهار باطل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 382

صحّه مى گذاردند، و هلم جرّا اين وضع تصاعدى ادامه مى يافت، كه مصاديق آن را در ضمن مكاتب گوناگون تفسير خواهيم ديد.

اينك مى پردازيم به شرح مختصرى از مدارس تفسير در صدر اسلام كه سر آغازى براى تعليم تفسير بود و به دنبال آن تدوين تفسير به وجود آمد.

مدارس تفسير

اشاره

هنوز پيغمبر اكرم (ص) در قيد حيات بودند كه بسيارى از سرزمين ها براى مسلمانان فتح گرديد و پس از رحلت پيغمبر (ص) در اندك زمانى كشورهاى مهم آن روز جهان به دست مسلمانان افتاد. سرعت فتوحات و گسترش اسلام حيرت آور بود، زيرا در طول تاريخ بشرى نمونه نداشت. ناچار بسيارى از صحابيان، مهد اسلام يعنى مدينه را رها كرده و در شهرهاى مفتوحه اقامت گزيدند. بعضى از ايشان در دستگاه حكومت اسلامى فرماندار، فرمانده، قاضى، معلم يا

خزانه دار بودند. اينان علمى را كه از پيغمبر اكرم فرا گرفته بودند افاضه مى كردند، و تابعين در محضر ايشان فرا مى گرفتند و به ديگران تعليم مى دادند.

در شهرهاى مهم اسلامى مدارسى براى تفسير قرآن تشكيل شد كه اساتيد آنها صحابيان و دانشجويان آنها تابعين بودند، كه بعدا خود به عنوان استاد اين مدارس را اداره مى كردند.

البته مقصود ما از مدرسه، حضور چند طالب علم در حضور استاد است، نه تشكيلات خاص. اين مدارس در خانه ها يا در مسجدها و گاهى در مقابل دكان و محل كسب تشكيل مى شد، و طالبان علم هم پر توقع نبودند كه با اختراع بهانه ترك تحصيل كنند. مشهورترين اين مدارس عبارت بود از مدرسه مكه، مدرسه مدينه، و مدرسه عراق.

مدرسه مكه:

اشاره

مدرسه تفسير مكه به «ابن عباس» قائم بود. وى در ميان ياران خود مى نشست و قرآن را تفسير مى كرد و مشكلات آن را توضيح مى داد و به سؤالات جواب مى گفت.

«ابن تيميه» گويد:

داناترين مردمان به تفسير، اهل مكه بودند، زيرا ايشان اصحاب «ابن عباس» بودند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 383

مشهورترين رجال اين مدرسه عبارتند از «سعيد بن جبير»، «عكرمه»، «مجاهد»، «طاووس بن ابى رباح»، كه همه از موالى بودند. و اين هم يكى از مواد و اصول انقلاب فرهنگ اسلام بود كه هم امتياز را به ارزش ها داده بود و هم امكان تحصيل ارزش ها را براى همه به نحو يكسان فراهم ساخته بود كه در اندك زمانى طبقات پايين جامعه توانستند خود را در صفوف مقدم اجتماع جا دهند و بلكه از ايشان پيشى گيرند، چه در مقامات سياسى و فرماندهى و چه علم و اقتصاد.

سعيد بن جبير

وى «ابو محمّد» يا «ابو عبد اللّه سعيد بن هشام الاسدى الوالبى» (مولاى ايشان و منسوب به ايشان بود)، اصلا حبشى بود. رنگش سياه و خويش سفيد بود. از بسيارى از صحابيان حديث شنيده بود. از «ابن عباس» و «ابن مسعود» روايت مى كرد. وى از بزرگان تابعين و بلكه مقدّم ايشان در تفسير و حديث و فقه بود. بيشتر روايات او از ابن عباس اند. سعيد، قرائات ثابت از صحابه را جمع كرده و به آنها قرائت مى نمود اما در تفسير متورّع و محتاط بود و به رأى خود تفسير نمى كرد. در مكانت او همين بس كه وقتى اهل كوفه نزد ابن عباس آمدند تا از او بپرسند، گفت: مگر «ابن امّ الدهماء» (نام مادر سعيد) نزد شما نيست؟ «قتاده» گفت: وى

اعلم تابعين است در تفسير؛ نزد علماء جرح و تعديل موثق است.

«ابو القاسم طبرى» گويد: وى ثقه و حجّة و امام بر مسلمانان است؛ اصحاب صحاح همه او را توثيق كرده اند.

وى در ماه شعبان سال 93 در سن چهل و نه سالگى به فرمان «حجّاج» شهيد شد. حجاج قبل از كشتن او با وى احتجاج مى كرد. از او پرسيد: چه نام دارى؟ سعيد گفت: سعيد بن جبير. حجّاج گفت: لابل شقىّ بن كسير. سعيد گفت: امّى اعلم باسمى. حجاج گفت: اذا شقيت و شقيت امّك. سعيد گفت: الغيب يعلمه غيرك.

چون او را بر روى نطع نشاندند، گفت: خداوندا خون من آخرين خونى باشد كه به دست حجّاج ريخته مى شود. و چنان شد كه پس از شهادت او حجّاج ديوانه شد و تا سه روز ديوانه وار مى گفت: قيودنا قيودنا، تا به جهنم واصل شد. گناه نابخشودنى سعيد، موالات خاندان علوى بود.

گاهى آراء تفسيرى سعيد با ابن عباس مغاير بود. چنانچه در تفسير قوله تعالى:

«ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 384

إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ» (الشورى: 22)، ابن عباس مى گفت مراد مودّتى است ناشى از خويشاوندى قريش با پيغمبر (ص)، اما سعيد مى گفت مراد مودّت ذوى القربى و آل پيغمبر (ص) است.

واضح است كه سياق آيه مؤيدّ قول سعيد است، زيرا مخاطب در «اسئلكم» عامّه مسلمانانند، نه قريش تنها، و مؤيّد آن ما قبل و ما بعد آن است كه سخن از ايمان و عمل صالح و اعمال حسنه است، و آن هيچ ربطى

به كفّار قريش ندارد. ديگر آنكه «قربى» ظرف است براى مودّت به دليل «فى» نه علّت براى وجود مودّت، چنانچه «سيّد قطب» در «فى ظلال القرآن» گويد: «رأى سعيد بيشتر به دل مى چسبد».

اما نسبت اين تفسير به ابن عباس بعيد به نظر مى آيد، زيرا او اولى واحقّ است به تفسير سعيد، و چه بسا كسانى كه خواسته اند مراد اللّه را تحريف و تأويل كنند، اين قول را به ابن عباس منسوب ساخته اند تا اقرار العقلاء على انفسهم اصدق باشد و به اين وسيله يكى از امتيازات ذوى القربى را ناديده بگيرند.

مجاهد

مجاهد بن الجبر المكّى المقرى المفسّر ابو الحجّاج المخزومى مولى السّائب بن ابى السّائب، در سال 21 بزاد و در سال 104 در مكه بمرد. در نزد «شافعى» و «بخارى» موثقترين اصحاب ابن عباس است و به تفسير او اعتماد دارند. از مجاهد شنيدند كه گفت:

قرآن را سى بار نزد ابن عباس خواندم، سه بار آنچنان بود كه در هر آيه اى درنگ مى كردم تا ابن عباس بيان كند كه درباره چه نازل شده و معناى آن چيست. «1»

همه بزرگان علم رجال و حديث بر وثاقت او اتفاق دارند، با وجود اين برخى از پذيرفتن تفسير او تأمّل مى كنند. «ذهبى» در «ميزان الاعتدال» گويد:

«ابو بكر بن عيّاش» گفت: از «اعمش» پرسيدم چرا از تفسير مجاهد پرهيز مى كنند؟

گفت: او از اهل كتاب پرسش مى كرد و به اقوال ايشان متّكى بود، اما كسى در صدق و عدالت او خدشه نكرده، و اگر از اهل كتاب اخذ كرده در موارد جايز بوده است.

از خصوصيات مجاهد آنكه در تفسير، به عقل خود آزادى بيشترى مى داد. اگر به نصىّ از

قرآن مى رسيد كه ظاهرا با عقل سازگار نبود، آن را از باب تمثيل و تشبيه مى گرفت.

______________________________

(1) تاريخ طبرى، ج 1: 3 و ج 2: 223.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 385

و اين روش بعد از او سرمشقى براى معتزله گرديد كه آن را در نطاق وسيع ترى به كار مى بردند.

«طبرى» كه در نقد روايات صريح است درباره او گويد:

انّ رأيه يخالف اجماع الامّة الّذين لا يمكن نسبتهم الى الكذب.

و در جايى ديگر گويد:

ما ذكر هنا عن مجاهد لا معنى له و فساد رأيه لا شكّ فيه.

مثلا در تفسير قوله تعالى: «وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ» (البقرة: 65) گويد:

مسخت قلوبهم و لم يمسخوا قردة و انّما هو مثل ضرب اللّه لهم كمثل الحمار يحمل اسفارا.

اما «ابن جرير طبرى» اين تفسير را نپذيرفته و به دنبالش گويد: آنچه مجاهد گفته است مخالف مدلول قرآن است. آنگاه دلايلى بر ردّ اين قول بيان مى كند.

همچنين «ابن جرير» از مجاهد نقل مى كند كه در تفسير قوله تعالى: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ» (القيامة: 22)، گفت: «تنتظر الثّواب من ربّها لا يراه من خلقه شى ء»؛ و همين تفسير بعدا براى معتزله مستندى قوى در عدم جواز رؤيت بود.

توضيح:

اماميّه هم منع جواز رؤيت مى كنند، اما مستند ايشان قول مجاهد نيست بلكه عقل و قرآن و اخبار اهل بيت- صلوات اللّه عليهم اجمعين- است.

شايد همين تفسير به رأى است كه متورّعين و محتاطان را از اخذ به تفسير مجاهد باز داشته است. به هر حال مجاهد يكى از پيشوايان تفسير است كه در حدّ خود داراى ارزش است، چنانچه «شيخ طبرسى» از او در «مجمع البيان»

نقل مى كند و البته موارد را سنجيده و بى معارض ها را برگزيده است.

ياد سعيد و مجاهد از آن است كه سعيد از عارفان اهل البيت بود و مجاهد سرآغازى براى به كار بستن رأى.

مدرسه عراق:

اشاره

مدرسه عراق بر «عبد اللّه بن مسعود» قائم بود، اگر چه ديگران از صحابه آنجا بودند كه اهل عراق از ايشان اخذ تفسير مى نمودند، اما عبد اللّه استاد اول و ممتاز اين

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 386

مدرسه بود كه در كثرت روايات تفسيرى مشهور بود.

وقتى «عمر»، «عمّار ياسر» را به فرماندارى كوفه فرستاد، عبد اللّه مسعود را به عنوان معلم و وزير با او همراه ساخت. كوفيان در محضر او مى آمدند و بيش از ساير صحابه از او فرا مى گرفتند.

اهل عراق در به كار بردن رأى مشهور و از ديگران ممتاز بودند، و اين مطلب از كثرت مسائل خلاف در ميان ايشان معلوم ميشود. «1»

بعضى مى گويند اين اساس را ابن مسعود بنا نهاد، و پس از او علماى عراق از او به ميراث بردند. طبيعى است كه اين روش در تفسير قرآن اثر گذاشت، و از آن به بعد مى بينيم كه روز به روز دايره اعمال رأى و اجتهاد در اين باره وسيع تر شده است.

مشهورترين رجال تفسير در مدرسه عراق عبارتند از: «علقمة بن قيس»، «مسروق»، «اسود بن يزيد»، «مرة الهمدانى»، «عام الشعبى» و «حسن بصرى» اينان كه نام برديم مشاهير مفسرين از تابعين اند كه بيشتر اقوال خود را از صحابيان فرا گرفته اند. برخى از ايشان گاهى به اهل كتاب رجوع مى كرده اند، و جز اينها به اجتهاد خود تفسير مى كردند، و شك نيست كه درباره تفسير پس از خاندان رسالت اطلاعاتى داشتند كه

قابل ذكر است.

آنان به عهد نزول وحى نزديك بودند و هنوز لغت فصحاى قرآن مهجور نشده و اصطلاحات و منقولات، صورت اصيل آن را دگرگون نكرده بود و تلاش و تعمّلى براى هماهنگ ساختن قرآن با عقايد مذهبى و سياسى چندان به كار نرفته بود. شناخت قرآن(كمالى) 386 مدرسه عراق: ..... ص : 385

ا از اين به بعد تلاش ها در گسترش تفسير آغاز شد و رو به فزونى رفت، و در هر عصر بر ذخاير تفسيرى عصر ما قبل مى افزودند. اين خود سنّت لا يتغيّر الهى است در

______________________________

(1) اين كثرت خلاف به امور سياسى و اجتماعى هم كشانده شد، كه آثار آن در دوران خلافت راشدين و بنى اميّة مشهود بود.

هميشه حكومت هاى عراق از نافرمانى مردم عراق شكوه داشتند و بازتاب هاى اين نافرمانى ها شدّت عمل امثال «زياد بن ابيه» و «حجّاج بن يوسف» و «خالد بن عبد اللّه قسرى» و «يوسف بن عمر ثقفى» بود كه تنها راه برقرارى نظم را در به كار بردن شمشير و زندان هاى گور مانند جستجو مى كردند و به مردم عراق لقب اهل شقاق داده بودند.

علت امر آن بود كه اعراب عراق، نخبه طوايف گردنكش و خودپسند عرب بودند كه ايران را فتح كرده و مجاور مركز آن تمدن بزرگ ساكن شده بودند. آميزش ايشان با اقوام و مظاهر گوناگون تمدن و آراء ايشان، اين علت را تشديد مى كرد. اما شام چنان نبود. فتح شام كه ايالتى از امپراطورى شرقى روم بود از ايران بسيار آسانتر بود، مضافا به آنكه اعراب در مركز امپراطورى روم نبودند و «يزيد بن ابى سفيان» و «معاويه» از آغاز ايشان را مهار كرده بودند.

شناخت

قرآن(كمالى)، ص: 387

تدرّج و تكامل، يا در تقهقر و تنازل، كه در صورت اول از نقطه اى آغاز مى شود و كم كم رو به گسترش مى رود تا به نقطه كمال خود برسد، اگر بتوان پايانى به نام كمال براى علم فرض نمود.

توضيح مهم:

بايد دانست كه گسترش تفسير قانونى و جايز در ناحيه تدبّرى آن است و احيانا كشف تازه اى در معانى لغوى متبادر در زمان نزول، و گرنه تفسير قانونى كه مستند به قرآن و سنّت و لغت و اسلوب كلام و ساير شرايط ياد شده در قانون تفسير است، با مساعى پيگير و همه جانبه مفسرين بزرگ امرى مفروغ عنه است كه گسترش در آن تقريبا ناممكن است، مگر آنكه به مأثوراتى دست يابيم كه تاكنون روزگار از ما پنهان داشته است. چنانچه نسخه تفسير «جامع البيان» از «طبرى» كه يكى از ذخاير مهم تفسير است خبر آن بود اما خود آن نبود تا آنكه نسخه اى از آن در خزانه «أمير حمود ابن عبد الرشيد» أمير حائل به دست آمد و به چاپ رسيد.

بنابر اين كار مفسران آينده تلاش براى فهم متعالى تر قرآن است، كه «لا تنقضى عجائبه» اشاره به آن است.

مميّزات تفسير در عهد تابعين

اشاره

براى توضيح بيشتر، آن قسمت از مميّزات را كه در مكتب تفسير تابعين چشمگير است ياد مى كنيم:

1- در اين عهد بسيارى از اسرائيليات (اعم از فرهنگ يهود يا فرهنگ نصارى) در تفسير داخل شد، و علت عمده آن بود كه گروهى از يهود و نصارى مسلمان شده و بسيارى از اخبار خودشان را كه مربوط به احكام نبود، مانند اخبار آغاز آفرينش، براى مسلمانان مى گفتند، و چون آن تفاصيل در قرآن نبود و قرآن درباره آنها به ذكر موارد اعتبار بسنده كرده بود، مسلمانان به شنيدن آن تفاصيل مانند هر افسانه ديگر مولع بودند.

مضافا به آنكه برخى از اين نو مسلمانان، مانند «كعب الاحبار»، مورد شكّ و ريب بوده و قصدا مى خواستند فرهنگ اسلام

را نيازمند فرهنگ خودشان وانمود سازند. تحقيقات تاريخى و آزاد امروزى، وجود ستون پنجمى را در صدر اسلام كه در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 388

لباس مسلمانى براى انهدام اسلام مى كوشيد بر ملا ساخته است و اين داستان هولناك در هر عصرى ادامه دارد، مگر نه اينكه پيغمبر اسلام فرموده است:

انّ اخوف ما اخاف عليكم من كلّ منافق عليم اللّسان. «1»

تابعان هم، يا از ساده لوحى يا از سهل انگارى، بسيارى از آن مطالب را بدون بررسى در تفسير داخل نمودند، و به هر حال اين كار ناروا بود، زيرا بر فرض صحّت، گرانبار ساختن تفسير قرآن با اين تفصيلات روا نبود، و هر آينه اگر خداوند مى خواست آن تفصيلات را در قرآن نازل مى ساخت. و اين خود يكى از وجوه اعجاز قرآن است كه سخنى زياد در آن نمى توان يافت.

2- تفسير در اين دوره هم مانند دوران صحابيان نشانه تلقّى و روايت داشت، اما نه به اندازه عصر رسالت و اصحاب. در اين دوره گويى مكتب هر شهرى رنگى خاص خود داشت كه منشأى از سرآغاز اختلاف بود.

3- در اين دوره بذر اختلافات مذهبى پاشيده شد و تفسيرهايى پديد آمد كه در آنها از مذهب خاصى حمايت مى شد، چنانچه «قتاده» متهم به خوض در قدر و «حسن بصرى» سرآغازى براى مكتب اعتزال بود.

4- اختلاف ميان تابعان از اختلاف ميان صحابيان بيشتر و مشهورتر است، هر چند نسبت به اختلافات بعدى اندك باشد.

5- در تفاسير تابعين گاهى مطالبى يافت مى شود كه هر چند عقلا قابل امكان است اما باور كردنش مشكل است، مانند تفسير قوله تعالى: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا» (الملك: 2).

مقاتل

از «ابن عباس» نقل مى كند كه گفت:

ان اللّه خلق الموت و الحياة جسمين فجعل الموت على هيئة كبش املح لا يمرّ على شى ء و لا يجد ريحه شى ء الّا مات. و جعل الحياة على هيئة فرس بلقاء و هى الّتى كان جبريل و الانبياء يركبونها خطوها مدّ البصر فوق الحمار و دون البغل لا تمرّ على شى ء و لا قطا شيئا و لا يجد ريحها شى ء الا حيّى، و هى الّتى اخذ السّامرى من ترابها فالقاه على العجل. و يذبّح الموت فى هيئة كبش يوم القيمة بين الجنّة و النّار و يبقى اهل الطّاعة بعد ذلك فى الجنّة ابدا و العصاة فى النّار ابدا و

______________________________

(1) مجمع الزوائد، ج 1: 187، به روايت از طبرانى، بزاز، ابو يعلى و احمد و صححه.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 389

ذلك الخلود. و ذكر انّ يحيى بن زكريا هو الّذى يتولّى عمل الذّبح. «1»

در ميان تابعين هم افرادى يافت مى شد كه در تفسير احتياط كرده و آنچه را نمى دانستند نمى گفتند. چنانچه «طبرى» از «ابن زيد» در آيه «يُرْسَلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٌ فَلا تَنْتَصِرانِ» (الرحمن: 35) نقل مى كند كه گفت:

الشّواظ اللّهب امّا النحاس فاللّه اعلم بما اراد به.

توضيح:

با امعان نظر در تفاسير صدر اول روشن مى شود كه اختلاف در تفسير قانونى (تفسير قرآن به قرآن و اثر مرفوع و لغت و اسلوب) اندك بوده، و اختلافاتى كه بعدا حادث شده مولود تأويلات نارواست كه با تعمّلات زياد خواسته اند قرآن را براى تطبيق با عقايد سياسى و مذهبى خودشان استخدام كنند، و حال آنكه قرآن متبوع است نه تابع.

______________________________

(1) حيوة الحيوان، دميرى، ذيل ماده كبش، ج 2: 319. بخارى

در كتاب رقاق، رقم 51، بدون ذكر تجسم. و تمام آن در كتاب التفسير، سوره مريم، رقم 168. احياء العلوم، مطاعن بر اين حديث را رد كرده، ج 4: 23.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 391

بخش هفدهم عوامل گسترش اختلاف در تفسير

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 393

لو سكت من لا يعلم سقط الاختلاف.

أمير المؤمنين (ع) بحار الانوار، 2: 122 چنانكه گذشت، به واسطه ظهور آرا و مذاهب، اختلاف در تفسير، رفته رفته گسترش مى يافت.

عوامل گسترش اختلاف در تفسير كه وجه مشترك در همه آنها ظهور رأى در برابر نصّ است، عبارتند از:

1- حذف اسناد و مخلوط شدن اسرائيليات و اجتهاديات و موقوفات با تفسير مأثور.

2- فقد نصوص، يا ناديده گرفتن نصوص، يا مخالفت با نصوص، يا اجتهاد در برابر نصوص.

3- پيدايش مذاهب خاص در جبر و اختيار و غيره و سعى هر فرقه براى تطبيق قرآن با عقايد خود.

4- پيدايش زندقه و شعوبى گرى (دفاع از قوميت) و شيوع وضع و تحريف براى مبارزه و مقابله با فرهنگ اسلامى در زير پرده تظاهر به مسلمانى.

5- پيدايش علوم طبيعى و فلسفى در اثر اقتباس از فرهنگ يونان و ايران و هند.

6- ورود انواع تفسيرها از جايز و غير جايز مانند اجتهادى، تدبّرى، اشارى، باطنى، صوفى، فلسفى، علمى، اجتماعى و الحادى! و تلفيق و انتشار آنها در ميان مردم بى خبر.

7- مسأله روانى نوخواهى و شهرت حاصله از آن.

8- وضع حديث.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 394

يكم- حذف اسناد

تقريبا تا عهد تابعين علماى تفسير خود را به حفظ سند روايت و نقل آن ملزم مى دانستند، و اين كار بسيار مهم بود، زيرا وسيله اى بود براى تمييز ميان روايات مرفوعه و آراء صحابيان كه آنها را موقوفه مى گفتند، و نيز سدّى سديد بود براى جلوگيرى از احاديث موضوعه.

وقتى تابعين ديدند كه احاديث موضوعه شيوع يافته و باب فتنه باز شده است، حديث را نمى پذيرفتند مگر آنكه سندش گفته شود و وثاقت راويانش محقق باشد،

اما آنجا كه يادى از سند نمى شد يا در سلسله روات افرادى غير موثق بود آن را قبول نمى كردند.

«مسلم» از «ابن سيرين» نقل مى كند كه وى گفت قبلا از اسناد نمى پرسيدند، اما وقتى فتنه پديد شد مى گفتند رجال خود را نام ببريد تا بدانيم.

بعد از تابعين كسانى به جمع تفسير پرداختند كه اقوال پيغمبر (ص) و صحابيان را با ذكر اسناد ياد مى كردند، مانند تفسير «سفيان بن عيينة»، و «وكيع بن جرّاح».

اما بعد از ايشان قومى آمدند كه براى اختصار، اسناد حديث را حذف نموده، صحيح را از عليل جدا نمى كردند، و از اينجاست كه اخبار دخيل و موضوع در تفسير راه يافت.

پس از ايشان اشخاصى بودند كه هر گفتارى را مى شنيدند به نام تفسير وارد مى كردند، و هر چه به فكر ايشان مى آمد بر آن اعتماد مى نمودند و ديگران به گمان اينكه اقوال ايشان اصلى دارد آنها را به عنوان تفسير فراهم مى ساختند. در حقيقت حذف اسناد يكى از خطرناكترين اسباب و عوامل ضعف تفسير مأثور است، زيرا چه بسا اشخاصى كه گمان مى كردند هر چه موجود و در دسترس است صحيح است و آنها را به نام تفسير نقل كردند، كه از آن جمله اسرائيليات و قصه هاى ساختگى است كه هم مخالف نقل صحيح اند و هم مخالف عقل سليم.

اگر به تلافى ايراد اسرائيليات اسناد را ذكر مى كردند، تشخيص آنها آسان بود، اما متأسفانه حذف اسناد باعث گمراهى آيندگان شد. كاش لااقل اخبار را با اسناد ذكر مى كردند، هر چند در صحت و سقم آنها بررسى نمى نمودند، مانند «ابن جرير طبرى» كه خبر را با سندش آورده، اما خود را از عهده جرح و

تعديل رها ساخته است، همچنين «مجلسى دوم» در «بحار الانوار».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 395

ديگر آنكه حذف اسناد و پذيرفتن تفسير بدون سند، عامل مهم پيشرفت رأى و تفسير به رأى بود، زيرا افراد كم اطلاع در بادى نظر هر تفسير به رأى را به جاى تفسير مأثور قبول مى كردند و راه گسترش رأى باطل در تفسير باز شد، كه عوامل آن را مفصّلا خواهيم گفت.

خوشبختانه در عهد اخير علماى اسلام به اين خطر پى برده، در صدد تجريد تفاسير از انبوه موضوعات و اسرائيليات و مخالفات عقل بر آمده اند. اين مهم، هر چند كاملا انجام نيافته، اما اميد مى رود كه اين بزرگترين مصلحت عالم اسلام انجام پذيرد.

دوم- فقد نصوص

اشاره

براى اينكه بدانيم مراد از نصّ چيست و اجتهاد مقابل آن با اقسام گوناگونش كدام است، به طور مقدّمه مى گوييم:

نصّ دليلى است لفظى كه حكم شرعى از جانب شارع به طور قطع يا ظنّ معتبرى كه اعتبارش به شرع يا عقل است ثابت مى كند، خواه از كتاب باشد يا سنّت.

و مى دانيم كه سنّت عبارت است از قول و فعل و تقرير پيغمبر اكرم (ص) و اوصياء او- سلام اللّه عليهم اجمعين-.

اجتهاد به تعريف عامّه چنين است: اجتهاد، به كار بردن همه نيرو است در استنباط حكم شرعى از مواردى كه شارع آنها را دليل قرار داده و آنها كتاب خداوند است و سنّت پيغمبرش، و آن بر دو نوع است: اول به دست آوردن حكم از ظاهر نصوص، اگر حكم از چيزهايى است كه نصوص شامل آن مى شود؛ دوم به دست آوردن حكم از معقول نصّ، به اين طريق كه نصّ يا علتى صريح داشته باشد يا علتى

به طور استنباط بتوان از آن به دست آورد و مورد حكم از چيزهايى باشد كه آن علّت در آن يافت شود اما نصّ شامل آن نباشد، و اين همان است كه معروف به قياس است. «1»

توضيح:

اجتهاد را به تعريف عامّه گفتيم، اما به عقيده اماميّه اجتهادى كه مستند و

______________________________

(1) تاريخ التشريع، خضرى: 95.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 396

مستنبط از قياس باشد باطل و غير قانونى است (البته قياس منصوص العلّة و قياس اولويّت، مورد استناد اماميّه است).

به طورى كه مى بينيم در نزد عامّه معقولى كه به عقل ايشان مستنبط باشد هم از اقسام اجتهاد جايز است، و همين مطلب به نظر جزئى و ناچيز است كه به عزل نصوص و ناديده گرفتن آنها مى كشاند. «1»

از اجتهاد در برابر نصّ فرزندان عجيب الخلقه اى متولد مى شود: ناديده گرفتن نص، و بدتر از آن مخالفت با نصوص، كه نمونه هاى بارز آن از طرف رجال مهم حكومت صدر اسلام به عنوان مصلحت انديشى بسيار است و تاريخ خشن و بى پروا و آزاد آنها را ضبط كرده و به نسل هاى آينده تحويل داده است.

اصطلاحات مصالح مرسله، سدّ ذارئع «2»، استحسان و قياس، اشكال مختلف ظهور رأى و عمل به رأى است، كه هر چند به بهانه فقد نصّ درباره بعضى احكام عنوان الزام به آنها داده اند ولى قابل قبول نيست و عذر فقدان نصّ درباره پاره اى از احكام پذيرفته نيست. زيرا قرآن مجيد و اخبار آل محمّد و قياسات منصوص العلّة يا اولويت، و اجماعات و عقل و قواعد فقهى براى تشخيص احكام و تكاليف كافى است؛ حال اگر كسى براى كسب خبر نزد صاحب خبر نرود و بگويد

خبرى نيست گناه از خود او است.

آيا مستفيضه «و انّهما لن يفترقا حتّى يردا علىّ الحوض» براى هشدار دادن كافى نيست؟ «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ».

______________________________

(1) «ابو الحسن عبيد اللّه الكرخى»، رئيس علماى حنفى بغداد گفته است:

كلّ آية تخالف ما عليهم اصحابنا فهى مؤلة او منسوخة و كلّ حديث كذلك فهو مؤل او منسوخ.- التفسير و المفسرون، ج 3: 100.

(2) در زمان «عبد العزيز بن سعود» پادشاه عربستان سعودى، علماى نجد در مكه فراهم شدند و قرارى صادر كردند كه در مدارس رسم و جغرافيا نبايد تدريس شود. «حافظ وهبه» سفير عربستان سعودى در لندن مأمور مذاكره با ايشان شد پس از آنكه فصلى براى ايشان در جواز تعليم استدلال كرد گفت:

حضرات شما هر وقت خواسته باشيد چيزى را منع كنيد مى گوييد سدّ ذريعه است، پس چه مى گوييد درباره انگور و خرما كه خمر از آنها به دست مى آيد و حكومت در مكّه هر كس را خمر بگيرد كيفر مى دهد، و در عصر صحابه به هم چنين بوده است اما هيچكس نگفته كه بايد درختان انگور و خرما به عنوان سدّ ذريعه بريده شوند. جزيرة العرب، حافظ: 147.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 397

آيا در همين مستفيضه نبوى «فلا تعلّموهم فانّهم اعلم منكم»، مبيّن مصداق قوله تعالى: «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» و قوله تعالى: «بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» و قوله تعالى: «وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ» و امثال آنها نمى باشد؟ «سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذَّابُ الْأَشِرُ».

«خضرى» در «تاريخ التشريع» گويد:

براى صحابه قضيه اى روى مى داد كه درباره آن نصّى از كتاب و سنت نبود

و در اين موارد به قياس پناه مى بردند و از آن به رأى تعبير مى كردند، و با آنكه آن را رأى مى گفتند از اعتماد بر آن كراهت داشتند كه مبادا مردم در قول بدون علم درباره دين جرى شوند و در دين وارد كنند آنچه را از دين نيست، و به همين جهت بسيارى از ايشان رأى را نكوهش كرده اند. «1»

در اينجا بخوبى روشن مى شود كه استاد «خضرى» مجوّز قياس را الجاء مى داند كه در اثر فقد نصّ واقع مى شود، و با وجود اين تصريح مى كند كه صحابه از اعتماد بر آن كراهت داشتند.

كراهت صحابه از قياس ثابت و الجاء غير ثابت است، زيرا فقد نصّ بايد پس از استقصاى كامل معلوم شود، و آن استقصا به عمل نيامده است، زيرا به باب مدينه علم و عترت و اهل ذكر و راسخين در علم رجوع نكرده اند.

هنوز افكار عمومى بشر آلوده به تعصبات است و روزى كه ذهن و فكر بشر كاملا آزاد شود تضادهايى را كه افراد شبه انسان براى انسان پديد آورده و سنگ راه تكامل انسانيت شده اند آشكار خواهد شد و آن روز، روز حكومت كتاب است.

توضيح:

«ابن حزم» گويد:

اصحاب غالبا در كار معاش بودند. پيغمبر (ص) در حضور چند تن حكمى از احكام را بيان مى فرمود و حجت بر غايبين به واسطه حاضرين قائم بود، گرچه حاضران يك يا دو تن بودند. و معلوم است كه پيغمبر اكرم (ص) براى ابلاغ حكم مردم مدينه را احضار نمى فرمود و به حاضران اكتفا مى نمود. «2»

همين مطلب دليل است بر اينكه چه بسا برخى از احكام از حين صدور تا

______________________________

(1) تاريخ التشريع: 96.

(2) الاحكام، ج

1: 114.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 398

زمانى از ازمنه يا براى هميشه به دست همه نرسيده باشد، اما به طور قطع و يقين در خانه وحى مدوّن و مضبوط بوده است. از همين روست كه أمير مؤمنان على عليه السلام به نام حامل علم نبوّت خوانده شده و همان است كه به وسيله اولاد او ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- انتشار يافته است.

حضرت صادق (ع) مكرّرا فرموده است:

نكنزها عن رسول اللّه كابرا عن كابر.

بنابر اين قال الباقر و قال الصّادق، مرسله يا موقوفه نيست، بلكه مرفوعه به پيغمبر اكرم (ص) است، و چون طريق معلوم بوده تكرار وسايط لازم نبوده است. حال اگر ديگران معدن و مصدر علم را ناديده گرفته اند، «گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست؟»

سوم- پيدايش آراء مذهبى و موافقت هاى سياسى

در آغاز كار، فهم و استنباط فردى را در تفسير دخالتى اندك بود، اما كم كم دخالت رأى گسترش يافت و آراء ناشى از عقايد مذهبى يا نفوذ شديد و نامرئى سياست هاى مسلط، مدعيان تفسير را به رأى گرايش داد. مسائل كلامى به ميدان آمد، تعصبات مذهبى و قومى پديدار گشت، سياستمداران هم سهم خود را مطالبه مى كردند و مفسران و فقها بايد خواسته هاى ايشان را رعايت مى كردند، و اگر نصوص قرآن بر خلاف مصالح ايشان بود با تأويل ناروا آن را ملايم سازند و با آن مصالح آشتى دهند.

«معاويه» مى گفت كه قوله تعالى: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ» مربوط به اهل كتاب است. «ابوذر» كه رعايت سياستمداران نمى كرد، مى گفت كه آيه مذكور عامّ است و شامل همه. و اين مناقشه، ابوذر را به فرمان «عثمان»

از شام به مدينه و از مدينه به ربذه كشانيد، تا آن صحابى جليل القدر در غربت از محنت دنياى معاويه و عثمان رهايى يافت.

بعد از رحلت پيغمبر اكرم (ص) تا دير زمانى سطوع و نفوذ شخصيت او و مقام شامخ كتاب و سنت چنان بود كه هيچ قدرتى ياراى مخالفت با آن نداشت. بنابر اين اگر قدرتى نصّ قرآن و سنت را مخالف مصالح سياسى خويش مى ديد، چهار راه بيشتر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 399

در پيش نداشت:

اول، انكار يا ناديده گرفتن نصّ، مانند گفته ياوه: «انّ الرّجل ليهجر» يا «غلب عليه الوجع» در برابر فرمايش: «ايتونى بدواة».

دوم، جعل سنت يا تحريف آن، مانند: «نحن معاشر الانبياء لا نورث» كه هم مخالف كتاب بود و هم معارض با شهادت صدّيقه كبرى- سلام اللّه عليها- و هم خبر واحد.

سوم، تصريح به مخالفت نصّ، مانند گفتار عمر: «دو متعه در زمان پيغمبر بود و من از آنها نهى مى كنم و بر آنها كيفر مى دهم.» «1»

چهارم، تاويل دلبخواه نصّ قرآن يا سنّت، كه مثال هاى آن لا تعدّ و لا تحصى است.

غير از آراء مذهبى و سياسى، گويى، يك الزام تاريخى نيز مسلمانان را به اتّخاذ رأى سوق مى داد: اسلام به سرعت گسترش مى يافت و فتوحات پياپى بود؛ مسلمانان آثار تمدن شرق و غرب را مى ديدند و با مسائل تازه اى روبرو مى شدند و براى بسيارى از اين پديده ها نصّى واضح در قرآن و سنّت نمى يافتند. به خاندان پيغمبر كه گنجينه علوم دين از كتاب و سنّت بود هم رو نمى آوردند. بنابر اين براى گسترش رأى بهانه اى در دست داشتند.

آثار اين جرأت و جسارت در آخرين لحظات حيات پيغمبر اكرم (ص)

آغاز شد و رو به گسترش رفت و در عصر اموى اوج گرفت. در عصر عبّاسى همچون رويدادهاى مأنوس و عادى جلب توجه نمى كرد؛ از سرآغاز ظهور «باطنيان» تا قرن هفتم به عنوان امتيازى مرغوب فيه شناخته مى شد.

قيام علماى بزرگ اماميّه مانند «علّامه حلّى»، و عامّه مانند «ابن تيميّه» در تمسّك به كتاب و سنّت و مبارزه با رأى، بازتابى براى اين مهار گسيختگى بود، كه وحدت موضوعى معارف اسلامى را دگرگون ساخته، تسبيح هزار دانه را جايگزين شمشير مجاهدان، و گوشه خانقاه را جانشين ميدان دفاع، و ترّهات و ادعاهاى مرعوب كننده جهّال را غاصب مقام اسلام معقول و منطقى قرار داده بود.

______________________________

(1) تفسير كبير، ج 1: 50.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 400

رويدادهاى تازه هم بهانه اهل رأى بود: ديوان خراج و محاسبات، نظام سكّه ها، مسّاحى زمين، ماليات بندى، زندان ها، نظامات ادارى، ولايت، قضاوت، فتوى، شرطه، جند، برده دارى، جزيه از اهل كتاب و گاهى از مسلمانان، كشت و كشتار، نهب و غارت به نام جهاد، چاپار، و صدها رويداد ديگر كه بايستى براى آنها احكامى قانونى دست و پا كنند.

خواه ناخواه علماى آن جامعه كه حاضر نبودند شهرت مصنوعى خود را از دست دهند، به نام فقد نصوص، آراء خود را دسته بندى كرده و براى آنكه صورت علمى داشته باشند عناوينى مانند «قياس» و «استحسان» و «مصالح مرسله» و «سدّ ذرائع» براى آنها اصطلاح كردند. هيچ كس هم سؤال نكرد كه آيا حين رحلت پيغمبر اكرم (ص) دين كامل بود يا نه؟ نعمت تمام بود يا نه؟ كتاب و سنّت براى تعيين تكاليف كافى بود يا نه؟ آيا چيزى از آنها خارج از دسترس جامعه

اسلامى بود؟ و اگر خارج بود در كجا بود؟ آيا طالب علم و متتّبع و جوينده اى كه براى دريافت احكام دين و درك محضر «مالك» كه به عالم مدينه مشهور بود شدّ رحال مى كرد، هيچ حدس نمى زد كه شايد مستفيضه ثقلين صحيح باشد، و بنابر اين به نماينده عترت پيغمبر (ص) يعنى امام جعفر صادق (ع) هم رجوع كند؟ آيا ثقل اصغر كه عترت است و عديل كتاب و غير منفكّ از آن است، مرجع و جوابگوى اين سؤالات است يا كسان ديگر- كسانى كه خانه هاى ايشان را باز كرده و در خانه عترت را بسته بودند؟ آيا جواب نژاد عرب به نداى «قل لا اسئلكم عليه اجرا الّا المودّة فى القربى» چه خواهد بود؟

تضعيف نصوص قانونى و گسترش رأى به نام استحسانات، گاهى عوام را هم به هوس مى انداخت كه سهم خود را در كشف و استنباط و چاره جويى مطالبه كنند.

وقتى «ابو جعفر عبد الخالق بن عيسى»، عالم مشهور حنابله بمرد، مردم خواستند قبر «احمد» را نبش كنند و در آن دفنش كنند. علما جرأت نمى كردند مانع شوند، تا «ابو محمّد التّميمى» از ميان گروه گفت: چگونه اينجا دفنش كنيد، و حال آنكه دختر احمد حنبل در آن مدفون است، و اگر دفن او در قبر احمد جايز باشد در قبر دخترش جايز نيست. گروهى از عوام گفتند ساكت باش، دختر احمد را با شريف

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 401

ابو جعفر تزويج كرديم. تميمى ناچار ساكت شد و شريف را در قبر احمد دفن كردند. «1»

پيدايش رأى و جرأت بر اظهار آن، كم كم به نواحى مختلف اجتماع كشانده شد. عوامل سياسى، آنجا كه پديد

آورنده نبود، نگهدارنده و ترويج كننده بود. پيدايش آراء مذهبى درباره خلافت، قيام عليه خلافت، خوارج جهميه، قدريه، مرجئه، معتزله، اشاعره، و همچنين آراء اجتماعى شعوبيّه، آراء فلسفى مانند زنادقة، و بعدا باطنيّه، صوفيّه و ديگر نوآوران، همه به دنبال صور مختلف نفوذ رأى در جامعه اسلامى بود كه قدرت نصّ و قانون را ضعيف مى ساخت و احيانا آن را ناديده مى گرفت. اينك بعضى از شواهد مطلب:

1- با آنكه در صدر اول، مذاهب فقهى متعددى وجود داشت و مورد عمل بود، سياست آنها را در چهار مذهب منحصر ساخت: حنفى، مالكى، شافعى، حنبلى.

2- نفوذ هر يك از اين مذاهب منطقه اى خاص يا زمانى خاص داشت، در صورتى كه عقل تشخيص دهنده بشرى نه تابع مكان است و نه تابع زمان. مذهب مالكى در اندلس و غرب آفريقا، شافعى در مصر و خراسان، حنبلى در عراق و نجد، و بالاخره حنفى در تركيه و بغداد.

وقتى «سلطان سليم عثمانى» خواست خليفه مسلمانان باشد، چون ساير مذاهب فقهى، قرشى بودن را شرط مقام خلافت مى دانستند امّا مذهب حنفى آن را شرط نمى دانست، مذهب حنفى را برگزيد و آن را ترويج كرد و مذهب رسمى دولت قرار داد.

افتاء و قضاوت در دست سياست بود. در هر منطقه، سياست، هر مذهبى را تقويت نمى كرد عالمانش در فقر و عسرت به سر مى بردند. «ابو البركات» حنفى چون حنبلى شد، حنفيّه آزارش دادند؛ شافعى شد، «مؤيد تكريتى» او را هجو كرد:

الا مبلّغ عنّى الوزير رسالةو ان كان لا يجدى اليه الرّسائل

تمذهبت للنعمان بعد ابن حنبل و ذلك لما اعوزتك المشاكل

و ما اخترت رأى الشّافعى تديّناو لكنّما تهوى الّذى هو حاصل

و عمّا قليل انت

لا شكّ صائرالى مالك فافهم لما انا قائل «2»

______________________________

(1) شذرات الذهب، ج 3: 337.

(2) طبقات الفقهاء، ابن اسحق: 43.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 402

كيست كه پيام مرا به وزير رساند و هر چند پيام به او سود ندهد. مذب ابو حنيفه را بعد از ابن حنبل پذيرفتى زيرا مشكلات تو را تهيدست كرده بود. و رأى شافعى را براى ديندارى اختيار نكرده بودى امّا هواى چيز آماده در سرت بود. و به زودى و بدون شك بسوى مالك خواهى رفت، بفهم آنچه من گفتم.

«ابو بكر بن عبد اللّه صنعانى» گويد:

پيش مالك مى رفتم؛ سخن از «ربيعة الرأى» بود. روزى گفت به ربيعة چه كار دارى، او پاى فلان ستون مسجد خوابيده است. ما نزد او رفتيم و گفتيم: چرا مالك از پرتو توبه مقامى بزرگ رسيده، اما تو خود به مقامى نرسيده اى؟ گفت: اما علمتم انّ مثقالا من دولة خير من حمل علم؟ «1» از اينجا مى توان به اين مطلب مهم پى برد كه فرمانروايان و سياستمداران وقت، در برابر شيعيان كه خلافت را حق خاندان علوى مى دانستند تا چه اندازه شديد و ظالمانه رفتار مى كردند.

«عبد المتعال صعيدى» در «ميدان الاجتهاد» گويد:

وقتى بنى عباس ديدند با وسايل قهريّه نمى توانند بر افكار مردم مسلط شوند، از راه به دست گرفتن زمام تعليمات پيش آمدند، تا عالمان را براى خودشان خاضع سازند و ايشان را به وسيله مال مالك شوند. و قبل از آن امّت متولّى تعليم بود، عالمان در مساجد آزادانه درس مى دادند، كارى به أمير و وزير نداشتند و در كار خود تنها خداوند را مراقب مى ديدند. بنى عباس اين رويّه كريمانه را به هم زدند و

خود زمام تعليم را به دست گرفتند؛ به جاى مساجد، مدارس را براى تعليم ساختند و اوقاف بسيار بر آنها وقف كردند، علما را با مال استمالت نمودند، و ايشان نيز به امرا مايل شدند و استقلال و حرّيّت را از دست دادند. «2»

«مالك» با زيركى و محافظه كارى از دست «منصور» رها شد. «ابو حنيفه» چندى به زندان افتاد. «شافعى» را در زنجير از يمن پيش «هارون» آوردند، از رشوه ادبى او خوشش آمد. «احمد حنبل» زندان كشيد و تازيانه خورد.

اينها نمونه رفتار فرمانروايان وقت با عالمان درجه اول عامّه بود كه در مبانى، اختلافى با دستگاه نداشتند. فشارهاى طاقت فرسايى كه دائما و بلا انقطاع بر ائمه معصومين- صلوات اللّه عليهم اجمعين- و پيروان ايشان مى رسيد، قابل تصور نيست و

______________________________

(1) الامام الصادق، ج 1: 174.

(2) الامام الصادق، ج 1: 173.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 403

فداكارى هاى ايشان فوق طاقت بشرى است؛ نجات قسمتى از معارف اسلامى از اين دستبردهاى ويرانگر در حكم اعجاز است.

اماميّه مى توانند ادّعا كنند كه آنچه از فضايل اهل بيت به جا مانده است، يكدهم اندازه واقعى آنهاست و آنچه از فضايل حزب مخالف كه صاحبان قدرت بوده اند در دست است، ده برابر مقدار واقعى آنها مى باشد؛ كار قدرت و سياست از يك طرف امحا و از طرف ديگر جعل و تزوير بود.

نمونه اى از تحريفات معارف اسلامى به دست سياستمداران را از متن نامه «ابو مسلم خراسانى» به «منصور»، كه يكى از عوامل قتل اوست، مى توان دريافت:

اما بعد، بدرستى كه من مردى را به امامت برگزيدم و دليل بر آنچه خداوند بر بندگانش واجب ساخته، و او نازل در محلّه علم بود

و نزديك به قرابت رسول اللّه. پس مرا با تأويل قرآن به جهالت كشانيد و قرآن را از موضع خود تحريف كرد براى اين دنياى ناچيز كه خداوند به خلق واگذار كرده است. وى مانند كسى بود كه از غرور حيران است. «1»

قصد «ابو مسلم» از تحريف قرآن، تأويل آيه تطهير بود كه شمول آن را به بنى عبّاس مى كشانيد. و از جمله «و فى قرابة من رسول اللّه قريبا» بخوبى مفهوم مى شود كه مقصودش نوع قرابتى است از انواع قرابت، نه قرابت مطلق متبادر، فافهم.

گاهى هم تأويل را به كار مى بردند تا اذهان را از مراد و مقصود واضح منصرف سازند. چنانچه وقتى آيه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» نازل شد صحابيان همه شاد شدند كه مى دانستند اخبار از اكمال دين و اتمام نعمت است، مگر «عمر» كه گريه كرد و گفت: «ما بعد الكمال الّا النقص؟» و مقصودش پيشگويى وفات پيغمبر بود. «2» اين هم يكى از وسايل انصراف دادن از سبب نزول آيه كه درباره نصب أمير المؤمنين به خلافت است يا معارضه با مراد اللّه كه دلدارى مسلمانان به اكمال دين است.

اما آنجا كه سياست اقتضا مى كرد، گذشته از آنكه تأويل را روا نمى داشتند، براى تظاهر و عوامفريبى از احاديث مجعوله مسلّم البطلان حمايت مى كردند. گويند حديث «ابو هريره» را در حضور «رشيد» مى خواندند كه:

______________________________

(1) البداية و النهاية، ج 10: 14.

(2) موافقات شاطبى، ج 3: 384.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 404

موسى (ع)، آدم را ملاقات كرد و گفت: اين تو هستى كه ما را از بهشت بيرون كرده اى. مردى قرشى حاضر بود، گفت: كجا

موسى، آدم را ديد؟ «رشيد» خشمناك شد و گفت: شمشير و نطع بياوريد، زنديقى در حديث پيغمبر طعنه مى زند. «1»

يكى از عوامل نامرئى گسترش رأى و پذيرش آن، شايعات درباره سرّى بودن و رمزى بودن بخشى از معارف اسلامى است. البته نبايد انكار كرد كه چون عقول و افهام درجات متفاوت دارد، طرز القا و تفهيم به افراد بايد در حدود اندازه عقل و فهم و ذخاير ذهنى ايشان باشد، و گرنه باعث اضلال خواهد بود. چنانكه از أمير المؤمنين على عليه السلام منقول است كه فرمود:

صاحب علم نمى تواند همه علم را براى همه مردم بيان كند، زيرا در ميان ايشان قوى و ضعيف است؛ و بخشى از آن چنان است كه حمل آن در حد طاقت است و بخشى بيش از طاقت، مگر آنكه خداوند حمل آن را براى كسى آسان كند و بر آن كمك دهد از اولياى خاص. «2»

اما مقصود آن نيست كه درجات متفاوت عقول و افهام و طرق تفهيم به آنها با هم متضاد باشند كه باعث انكار فردى درباره فرد ديگر باشد.

به طور نمونه، همچنان كه از طرق اماميّه روايت شده است:

عن ابو بصير، قال سمعت ابا عبد اللّه عليه السلام يقول: قال رسول اللّه (ص) يا سلمان لو عرض علمك على مقداد لكفر. يا مقداد لو عرض علمك على سلمان لكفر. «3»

اما قبول چنين روايتى، صرف نظر از طريق آن، از نظر متن دشوار است، زيرا مخالف با مبانى اسلام است؛ علمى كه اظهار و ابداء آن باعث مقتول شدن «مقداد» به دست «سلمان» باشد اغراء است؛ و آيا آن چه علمى است كه سلمان دارد و از

سنخ معلومات مقداد نيست؟

درجات متفاوت درباره معارفى كه در طول هم واقعند و به سوى هدفى واحد متوجه اند، باعث غبطه و اعجاب مؤمن ما دون، نسبت به مؤمن ما فوق مى شود، نه تكفير و قتل او. از طرق عامّه اين گونه روايات فراوان است.

______________________________

(1) تاريخ بغداد، ج 7: 94.

(2) بحار الأنوار، ج 93: 141.

(3) احياء العلوم، ج 1: 99 و ج 4: 96.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 405

در تفسير آيه «اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْماً» (الطلاق: 2) از «ابن عباس» نقل مى كنند كه گفت: اگر تفسيرش را بگويم سنگسارم مى كنيد. و در روايت ديگر: مى گوييد او كافر است. «1»

و از «ابو هريره» است كه گفت:

از پيغمبر (ص) دو ظرف حفظ كردم، يكى را منتشر كردم و ديگرى را اگر منتشر كنم گلويم بريده مى شود. «1»

و اين روايت، همه روايات مشابه را تضعيف مى كند.

آيا آن وعاء حاوى چه موادّ خطرناكى بود كه به سر حدّ ذبح «شيخ المضيره» مى رسيد؟ و اى كاش محتويات آن وعاء را مى ريخت تا او را بكشند، تا كناره گيرى از ميدان جنگ و پناه بردن به سفره رنگين را جبران كند و مايه ننگ صحابيان پيغمبر (ص) نباشد.

همه معارف اسلام در قرآن هست، و بيان آنها در سنت پيغمبر (ص). حال چگونه بخشى از آنها به عنوان اسرار اختصاصى از مردم پنهان شده، و از ميان همه تحويل «شيخ المضيره» گرديده است، سؤالى است كه بايد مخلصين او جواب دهند كه چرا اين نسبت را به «حذيفة بن يمان» كه

صاحب سرّ پيغمبر (ص) بود نداده اند؟

شايد از آن جهت كه منافق شناس بود، و پيغمبر اكرم (ص) منافقان را به او شناسانده بود.

مقصود از «كلّهم النّاس على قدر عقولهم» بيان و تفهيم با طريقى اسهل در حدود فهم شنونده است از حيث اجمال و تفصيل، نه آنكه بخشى از معارف اسلامى اصلا ناگفتنى باشد.

به نظر ما انتشار اين گونه مطالب به نام روايت، خود تحريفى در فرهنگ اسلام و دستاويزى براى معاندان است، و چه بسا در ذهن ساده لوحى ايجاد شبهه كند كه آن اسرار مگو درباره اباحه اى است كه باطنيان به پيروان خود در درجات بالا

______________________________

(1) احياء العلوم، ج 4: 1298. توجيه النظر: 13.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 406

مى گفتند و از مبتديان پنهان مى داشتند. خطرناكتر آنكه، وقتى مردم باور كنند مطالب و مسائلى در كار هست كه به همه نبايد گفت، زمينه براى قبول آراء بى دليل و تأويلات دلبخواه آماده مى شود، تا جهّال و ساده لوحان آنها را بپذيرند. خروج از محدوده نصوص در صدر اول چنان ناروا و خطرناك بود كه لقب بدعت به آن دادند و هر بدعتى ضلالت بود.

رسول اكرم (ص) فرمود:

كسى كه صاحب بدعتى را احترام كند بتحقيق به انهدام اسلام كمك كرده است. «1»

از طرق اماميّه نقل است كه ابو عبد اللّه (ع) فرمود:

هر كس نزد صاحب بدعتى رفت و او را احترام كرد بتحقيق براى انهدام اسلام راه رفته است. «2»

«ابن ماجشون» گويد:

از مالك شنيدم كه گفت: كسى كه بدعتى در اسلام گذارد كه آن را نيكو بداند بتحقيق گمان برده كه محمّد (ص) به رسالت خيانت كرده، زيرا خداوند فرموده: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» و هر چه

در آن روز از دين نبوده هيچوقت از دين نخواهد بود. «3»

در قوله تعالى: «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ» (آل عمران: 105) «قتادة» گفت: يعنى اهل البدع.

در قوله تعالى: «وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ ذلِكُمْ وَصَّاكُمْ بِهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» (الانعام: 153)، «مجاهد» گفت:

اتّباع سبل، بدعت و شبهات است.

«ابن العربى» از «زبير بن بكار» نقل مى كند كه گفت:

مردى نزد «مالك بن انس» آمد و پرسيد: از كجا محرم شوم؟ گفت از «ذو الحليفة»، همانجا كه پيغمبر (ص) احرام مى بست. گفت مى خواهم از مسجد نزد قبر پيغمبر (ص) محرم شوم. مالك گفت: چنين مكن، مى ترسم در فتنه داخل شوى. گفت چه فتنه اى كه من چند ميل هم اضافه مى كنم. مالك گفت: چه فتنه اى از اين بالاتر كه گمان كنى

______________________________

(1) الاعتصام، ج 1: 113.

(2) بحار الانوار، ج 2: 304.

(3) الاعتصام، ج 1: 132.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 407

فضيلتى را به دست آورده اى كه پيغمبر (ص) به آن دست نيافته است. خداوند فرمايد:

«فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ» (النور: 63). «1»

«وليد بن عقبة»، حاكم كوفه هم در محراب مسجد به سر خوشى ميخوارگى، شبانه نماز صبح را مكرّر خواند و بعد به مأمورين رو كرد و گفت: اگر ميل داريد بيشتر بخوانم! «شاطبى» گويد:

بدعتى كه ضلالت است هر قول و عملى است كه مستند به شرع نباشد، اما مستندا به شرع مورد عمل قرار گيرد، در حدى كه خوف آن باشد كه از احكام شرع محسوب گردد.

بنابر اين از نظر «سد ذرائع»، چون مفضية الى الضّلال است، ضلال

است، هر چند فى نفسه امرى مرغوب فيه باشد.

مثلا تازيانه زدن «عمر» اگر واقعيت دارد بدعت مضلّه است، زيرا سابقه اى در كتاب و سنت ندارد. و اگر كسى گويد ذريعه نيست، گويم ذريعه است به تشريع باطل، زيرا عمل عمر در مقام خلافت، در نظر عامّه مستند به شرع است، نه سنن جاريه غير شرعى از امثال مصالح امرا.

اما در نظر عامّه عمل «هارون الرشيد» درباره مصالح كشور دارى مستند به شرع نيست تا مشروعيت آن مورد اعتقاد عامّه گردد. «2»

در ضمن مكاتب تفسير، تفصيلات گسترش رأى در تفسير در طول تاريخ گفته خواهد شد.

چهارم- گسترش علوم

عامل چهارم از عوامل گسترش اختلاف در تفسير، گسترش علوم گوناگون است.

قبل از انتشار اسلام، مسلمانان اطلاعى از فرهنگ ملل ديگر مانند ايران، يونان، روم و هند نداشتند، اما در اثر فتوحات و آميزش با ملل مغلوبه و آشنايى با

______________________________

(1) الاعتصام، ج 1: 132. ترجمه آيه چنين است: پس بايد آنان كه از فرمان او (رسول خدا) سرپيچى مى كنند بترسند كه فتنه اى به ايشان رسد يا عذاب دردناكى.

(2) الاعتصام، شاطبى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 408

فرهنگ ايشان به تفصيلاتى از علوم برخورد كردند.

كتاب هاى بسيارى از ايران و يونان ترجمه شد، مباحث گوناگون فلسفى و اجتماعى بخشى از ذهن مسلمانان را تسخير كرد، و بناچار آثار آن علوم در تفسير ظاهر شد، تا آنجا كه جانب عقلى را بر نقلى فزونى داد. هر چند در تفاسير سخن از اسباب نزول و مأثورات مى رفت، اما تا سر حد تعمّل سعى مى شد كه جنبه هاى عقلى را ترجيح دهند، تا آنجا كه گاهى مأثورات را ناديده گيرند.

از طرفى تدوين علوم لغت، صرف، نحو و مذاهب مختلف

فقهى، اصطلاحات تازه و آراء گوناگونى در تفسير وارد ساخت. هر مؤلفى در هر فنى مهارت داشت، سعى مى كرد قرآن را از دريچه ادوات فهم خود تفسير كند، كه آثار آن در تأليفات ايشان آشكار است.

«معتزلى» در تأويل افراط مى كرد، «اشعرى» ظاهر غير معقول را بى تأويل مى پذيرفت، «باطنى» ظاهر را رفض مى كرد، «ظاهرى» در سر حدّ تجسّم خود را به ابلهى مى زد، «صوفى» تفسير را مستند به كشف انحصارى خود مى نمود.

«زجّاج» و «ابو حيّان» فهم قرآن را در نحو جستجو مى كردند؛ «فخر رازى» از فلسفه يونان كه پانزده قرن در جا زده بود مدد مى جست؛ «ابن عربى» مى خواست ميان توحيد و بت پرستى آشتى برقرار كند.

به طور كلّى حركات فكرى در مسلمانان سبب شد كه براى فهم قرآن و تفسير آن تنها به لغت و مأثورات اكتفا نكرده و از علوم ديگر براى بسط فهم قرآن استمداد كنند تا بتوانند متقابلا براى اثبات آراء خود از قرآن مدد گيرند. اگر اين كار در محدوده قانونى و جايز انجام مى گرفت نه تنها بسيار خوب بود بلكه واجب هم بود، زيرا فرا- گرفتن بخشى از علوم در نطاق وسيعترى و تطبيق اصول آن با قرآن، براى جدال احسن با علماى غير مسلمان و ردّ شبهات ايشان واجب كفايى بود، و همان است كه علمى به نام كلام درباره آن تدوين يافته است كه همه عقايد اسلامى را فرا مى گيرد. ديگر آنكه كشف عجايب قرآن و معارف عاليه آن محتاج به تدبرى است كه محصول ذخاير ذهنى است.

به طور نمونه در قرون سالفه خبر نداشتند كه قوله تعالى: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ

أَنَّهُ الْحَقُّ» اخبارى از آينده علوم و اكتشافات

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 409

بشرى، آن هم به تدريج و مداوم، هم در ارائه و هم در تبيين مى باشد، كه ريشه اين فهم در ظاهر قرآن است.

سين تنفيس، چنانچه «زركشى» در «برهان» و «ابن هشام» در «مغنى» و «عبد الخالق عضيمة» در «الدّراسات فى القرآن الكريم» گويند، به معنى آينده مستمر نيز مى آيد. در اين صورت، ارائه آيات در آينده و آينده مستمرّ و مكرّر و بلا انقطاع است.

و نيز تبيّن از باب تفعّل كه معنى مطاوعى دارد، افاده استمرار در تبيّن دارد كه هر مرتبه بعدى از قبلى آشكارتر و واضح تر است.

ارائه آيات در آفاق و انفس براى تبيّن حق، مستمرّ و بلا انقطاع است، و تبيّن حق در اثر ارائه مستمرّ آيات نيز مستمرّ و متكامل است. امّا بدون اطلاع بر عجايب كشفيّات و فتوحات علم كه در اثر ارائه خداوند براى بشر حاصل مى شود، فهم تدبّرى و متعالى قرآن كه ظاهر قرآن مؤيّد آن است امكان پذير نبوده است؛ مگر براى راسخين در علم.

و معلوم است كه حصر آن آيات در رويدادهاى صدر اسلام به عنوان بلاهاى نازله بر كفّار، يا فتوحات مسلمين، تخصيصى بى دليل در عموم آيه مباركه است، و نيز با شأن قرآن منافات دارد؛ مستند چنين تفسيرى هم حديث مرفوعه نيست و موقوفه منسوب به «ابن عبّاس» است.

بنابر اين مقصود ما از ناروايى رأى، آراء غير قانونى و غير جايز است كه باعث انحراف اذهان از معارف واقعى اسلام است. با اين همه مشكلات، استظهار عارفان به قرآن به طور قطع و يقين به وعده هاى خداوند متعال و پيغمبر اوست، قوله تعالى:

إِنَّا

نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.

و قول پيغمبر اكرم (ص) كه فرمود:

اين علم را در هر دوره و خلفى، عادلانى حمل مى كنند كه تحريف غاليان و ساخته هاى باطل كاران و تأويلات جاهلان را از آن مى زدايند. «1»

و قول امام صادق (ع) كه فرمود:

بدرستى كه در ميان ما اهل بيت در هر دوره عادلانى هستند كه تحريف غاليان و ساخته هاى باطل كاران و تأويل جاهلان را از آن مى زدايند. «2»

______________________________

(1) تفسير قرطبى، 1: 36.

(2) بحار الانوار، 2: 151.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 410

پنجم- پيدايش زندقه و شعوبيگرى

پنجم از عوامل اختلاف در تفسير، پيدايش زندقه و شعوبيگرى است- كسانى كه به مبانى دينى بى اعتقاد بودند (اعمّ از اينكه انگيزه ايشان مطلق بيدينى بود يا اغراض سياسى و قومى آن را پديد آورده بود) و عالما عامدا براى انهدام فرهنگ اسلام و سست كردن عالى ترين مبانى آن، كه قرآن و تفسير آن است، با وضع احاديث و وارد كردن آن در تفسير و قبولاندن به مردم بى اطلاع، اختلافات بسيارى در تفسير وارد كردند، كه تفصيل بيشترى در ذيل عنوان وضع حديث در اين باره خواهد آمد.

ششم- تداخل انواع تفسيرها

ششم از عوامل اختلاف در تفسير، تداخل انواع تفسيرهاست، از مأثور و اجتهادى و تفسير به رأى غير جايز، و تفاسير مكاتب مذهبى مانند معتزله و اشاعره، و تفسير صوفى و اشارى و علمى و جز اينها. مواجهه فرد كم اطلاع با اين انبوه آرا و اقوال كه صحيح و سقيمش براى او متمايز نيست، سبب مى شود كه خود را در انتخاب به سليقه خويش مجاز دانسته و رأيى بر آرا بيفزايد و مادام كه نيرويى نتواند از گسترش آراء غير قانونى و دلخواه و يا لااقل از انتشار آنها جلوگيرى كند، تفسير قرآن كه همان فقه قرآن است مانند فقه احكام بلكه بالاتر عالمانى متبحّر در علوم القرآن لازم دارد، دستخوش قليل العلمان مدّعى و غرضمندان و نابخردان خواهد ماند.

و اين مطلب منافات با قابل فهم بودن قرآن ندارد، زيرا، چنانچه پيشتر گفته ايم، مقصود از فهم همه قرآن، فهم آن با دانستن علوم القرآن و رجوع به راسخين است كه به طور نهايى و مآلا همه قرآن قابل فهم خواهد بود.

هفتم- مسأله روانى نوخواهى

هفتم از اين عوامل مسأله روانى نوخواهى است، هم از جانب شنونده و خواننده و هم از جانب گوينده و مفسّر. طالب فهم قرآن گمان مى كند كه تفسير مانند هر چيز ديگر كهنه و نو دارد، و جوياى تفسير نوينى است كه جوابگوى نوخواهى او باشد. و مفسّر گمان مى كند كه براى ارضاى انبوه علاقمندان، بايد انقلابى در تفسير پديد آورد تا مشترى را به كالاى خود مشتاق سازد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 411

البته اين طرز عمل بيشتر در حوزه مجالس وعظ و ارشاد است و كمتر در كتب تفسير، زيرا به هر جهت

كتاب تفسير سندى است موجود و ثابت كه مى تواند در مورد خودش مؤلف را محكوم سازد، اما كلمات شفاهى سيّالى است قابل تعديل و انكار. «1»

متأسفانه اين طرز عمل و فكر، همواره، مخصوصا در قرن حاضر (قرن خودبينى، خود پسندى، خود فروشى و مهار گسيختگى) مردم بى اطلاع را تسخير كرده و مى كند.

مگر نه اين همه ياوه سرايى ها بر خلاف قرآن و سنت و بيگانه از معارف اسلامى محصول تأويلات دلخواه و ناروا است؟

چه بسا افراد كم دانش و بى شخصيتى كه در برابر آرا و افكار قرن معاصر، مرعوب شده و احساس زبونى مى كنند، و گمان دارند به هر قيمتى كه شده بايد قرآن را با آن افكار و عقايد تطبيق دهند. به طور مثال اگر ملاحظه شود ذهن مستمع وجود جنّ را نمى پذيرد، واعظ مفسّر كه راه ديگر نمى داند، آنجا كه خبر از جنّ در قرآن آمده يا تأويل مى كند و آن را از باب تشبيه و تمثيل به حساب مى آورد، يا نسنجيده مى گويد كه همه علوم را از قرآن مى توان استخراج كرد، و جهّال را در تالى فاسدهايى قرار مى دهد كه خروج از آنها بس دشوار است.

البته قصد ما افرادى است كه بدون مايه علمى در به هم يافتن رطب و يابس افراط مى كنند، و گرنه چه بسا كلّيّاتى از علوم مؤثّر در تربيت جامعه كه مى توان آنها را از قرآن استخراج نمود.

هشتم- وضع حديث

تقريبا سرآغاز وضع در حديث را بايد از سال چهل و يك هجرى، يعنى همان سالى كه پايه هاى حكومت معاويه استوار شد، به حساب آورد.

پس از قتل عثمان، كه نتيجه مستقيم دگرگونى معالم اسلامى به دست خود او بود،

اهوا و اغراضى كه چون آتش در زير خاكستر پنهان شده بود، كم كم خود را نشان داد. به أمير مؤمنان على عليه السلام هم آن فرصت را ندادند تا خلل ها را ترميم كند- خلل هايى كه به طور كلى در اثر دور شدن جامعه اسلامى از عترت

______________________________

(1) پيغمبر اكرم: سيأتى زمان قليل فقهاؤه، كثير خطباؤه، العلم فيه خير من العمل.- مجمع الزوائد، ج 1: 127.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 412

پيغمبر (ص)، در بنيان عظيم اسلام پيدا شده بود.

اولين بار كه در حكومت اسلامى احساس ضعف شد، از ناحيه افراد و احزاب مختلف، يا خشكه مقدّس ها، يا فرصت طلبان سودجو، يا محرومان طمّاع و پر توقّع، يا اقوام شكست خورده بود كه موقع را براى اظهار وجود و تحصيل قدرت مناسب مى ديدند.

پس از قتل عثمان، به اجماع امّت، أمير المؤمنين على عليه السلام تنها امام مفترض الطّاعة بود؛ ديگران، يا ناكثين جمل بودند، يا قاسطين صفّين، يا مارقين نهروان، يا عوامفريبان محافظه كار.

ناكثين فرصتى نيافتند، مارقين در اثر جهل و افراطكارى لايق حكومت دنيوى هم نبودند، عوامفريبان محافظه كار كان لم يكن بودند، اما قاسطين كه رهبر ايشان معاويه بود از لحاظ عدّه و عدّه، آمادگى براى حكومت را داشتند.

اما نقص و كمبود معاويه براى حكومت، در نظر بزرگان قوم و صحابه پيغمبر (ص) كه تا آن وقت اهل بدر در ميانشان فراوان بود، سوابق معاويه و خاندان او بود كه هميشه خطرناكترين دشمنان اسلام بوده و مسلمان شدن ايشان هم از راه مصلحت انديشى سياسى بود، نه اعتقاد قلبى.

از طرفى وجود أمير مؤمنان على بن ابى طالب، با آن همه سوابق ممتاز و فضايل عالى، چون

آفتاب درخشان، هر شخصيتى را در نظر جامعه حقير و ناچيز مى ساخت.

در حقيقت على بن ابى طالب (ع) نماينده تمام عيار پيغمبر (ص) و قرآن و اسلام بود، و معاويه در طرف مقابل نماينده تمام عيار طلقا و كفّار بت پرست.

تا آن وقت افكار جامعه اسلامى امتيازات خاص اسلام را فراموش نكرده بود؛ معاويه نه تنها از سطوع شخصيت أمير مؤمنان (ع) بيم داشت، بلكه چيزى نمانده بود كه از كشته شدن «عمّار ياسر» صحابى در افكار عمومى شكست خورد، زيرا پيغمبر اكرم (ص) به عمّار فرموده بود: «تقتلك الفئة الباغية»، و حزب معاويه او را كشته بودند.

بنابر مطالبى كه به اختصار گفتيم، معاويه و حزب او همانطور كه نيازمند پول و نفوذ و سرباز و حيله و شيطنت بودند، به همان اندازه يا بيشتر نيازمند شستشو دادن لكه هاى ننگ و پاك جلوه دادن خود در افكار عمومى بودند، و اين امر خطير به طور

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 413

مستقيم امكان نداشت و تا محلّل و واسطه اى در كار نمى آمد هضم آن براى افكار آسان نبود.

به همين جهت در مرحله اول، به پايين آوردن سطح امتيازات پرداختند، و بعد از آن به تحريف امتيازات. فضايل اصيل اسلامى كه ايمان كامل، جهاد، اخلاص، ايثار، علم، تقوى، استقامت و عدم تذبذب بود، جاى خود را به شهرت هاى ظاهر فريب داد. هزاران نفر را بى قيد و شرط به نام صحابى پذيرفتند، حال آنكه در ميان ايشان منافق و منحرف فراوان بود. عقيده ارجاء را كه ضدّ جرح و تعديل بود رواج دادند؛ شخصيت هاى قلّابى به نام اعلم وافقه و افرض و ازهد و اقرء ساختند؛ انا مدينة الصّدق، انا مدينة

العدل، انا مدينة الحياء، سنگرهايى بود كه بعدا ساخته شد.

«خالد بن وليد» پس از بنا حق كشتن «مالك بن نويره» (براى كامجويى از همسرش) لقب «سيف اللّه» يافته بود. اگر كسى بگويد لقب دهنده پيغمبر اكرم بوده است، به او جواب خواهيم گفت كه: «اخسئوا فيها و لا تكلّمون».

بنا به قاعده ظروف مرتبطه، وقتى رجال اسلام را در مايع ارجاء شناور ساختند، معاويه كه در قعر جا داشت بالا آمد و همسطح رجال ممتاز گرديد؛ هم صحابى شد، هم كاتب وحى، هم خال المؤمنين. و مى دانيم كه هيچ يك از آن سه لقب از امتيازات اسلامى نبودند، چه امتياز در اسلام فقط تقوى بود.

چند تن از صحابيان مصطلح هم دور او را گرفتند تا شوكتى براى او فراهم سازند. «ابو هريره» و «نعمان بن بشير» را عديل «ابوذر» و «عمّار» قرار دادند و گفتند:

«بايّهم اقتديتم اهتديتم». اگر ايرادى بر قاتل عمّار مى گرفتند، جواب مى داد من از طريق هدايت خارج نشده ام زيرا به «نعمان بن بشير» اقتدا كرده ام. تقديم مفضول بر فاضل چنان مكرّر به گوش ها وارد شد كه مأنوس گرديد.

با وجود اين، زرنگترها احتياط كردند و گفتند مفضولى بر فاضل مقدّم نشده، فضيلت به ترتيب تقدّم در خلافت است- خلافتى كه «عمر» و «ابو عبيدة» تقديم اوّلى مى كنند و اوّلى به دومى و دومى با تمهيد حيله اى به سومى. وقتى ملّتى ابر مردان واقعى و خدمتگزاران مخلص خود را نشناخت، لايق بقا و سرورى نيست. عجب آنكه نه تنها ابر مردان در صفوف مؤخّر قرار گرفتند، بلكه فضايل ايشان به نامردان و فرصت طلبان و دنيا پرستان و دشمنان اسلام منسوب مى شد. جامعه هم كه

اين تحولات

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 414

تدريجى را مى ديد، احساس تفاوت شديد نمى كرد. مضافا به آنكه اين تحولات در منظر يك نسل واقع نمى شد.

تفصيل اين مطالب از وضع حديث و تلاش بنى اميّه براى محو فضايل على بن ابى طالب (ع) و يارانش و بستن آن فضايل به خودشان و خرج كردن پول هاى كلان و ترساندن به شمشير و تطميع به جاه و مال، همه در كتب مربوطه مندرج است. در اينجا فقط از نظر نمونه و مدخل، مختصرى گفته شد تا معلوم گردد كه وضع حديث، هم دشوار بوده و هم آسان، و آسان بودن آن به علّت آن همه وسايل زر و زور در يك طرف، و عدم آن وسايل يا حرام دانستن توسّل به آنها از طرف ديگر بوده است.

با وجود اين، اعجاز حقيقت آشكار است كه با آن همه قدرت و مال و تلاش پيگير، كه براى از بين بردن فضايل أمير المؤمنين (ع) به كار برده شده است، آنچه باقى ماند و در منابع عامّه باقى ماند، چون آفتاب جهان را فرا گرفته است، و اين مشت نمونه خروار است.

با اين مقدّمه كه گفتيم معلوم مى شود كه راه براى وضع در تفسير مأثور و بالتّبع تأويلات ناروا باز شده و يكى از علل مهم اختلاف در تفسير را به وجود آورده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 415

بخش هجدهم تدوين تفسير

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 417

وَ لْيَكْتُبْ بَيْنَكُمْ كاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَ لا يَأْبَ كاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَما عَلَّمَهُ اللَّهُ. قرآن كريم، البقره: 281.

با آنكه بحث در مورد تدوين تفسير در ضمن بحث مكاتب تفسير خواهد آمد، اما مسأله تدوين به قول مطلق در اسلام، اعم از

تفسير يا سنّت، داستانى دارد كه بايد به طور مقدّمه گفته شود.

سالها از آغاز اسلام سپرى شد و كسى در انديشه تدوين سنّت و تفسير نبود، و اگر بود موانعى در كار بود كه آن را تا زمان خلافت «عمر بن عبد العزيز» (99- 101 ه. ق) به تعويق انداخت. براى عذر اين تعويق و جلوگيرى از تدوين كه به دست عمر انجام گرفت، احاديثى از پيغمبر اكرم (ص) نقل مى كردند، از آن جمله «مسلم» از «ابو سعيد خدرى» نقل مى كند كه پيغمبر اكرم (ص) فرمود:

از من چيزى ننويسيد و هر كس چيزى جز قرآن بنويسد آن را محو كنيد. و از من حديث گوييد باكى نيست و هر كس عمدا بر من دروغ بندد نشيمنگاهش پر از آتش باشد. «1»

به پيغمبر (ص) گفتم: يا رسول اللّه، علم را پايبند كنم؟ فرمود: بلى. گفتند: تقييد آن چيست؟ فرمود: نوشتن آن است.

همچنين «بخارى» نقل كرده است كه «عبد اللّه عمر» حديث مى نوشت.

ابو هريره گفته بود هيچ كس از اصحاب پيغمبر (ص) بيش از من حديث ندارد مگر «عبد اللّه بن عمر»، چون او مى نوشت و من نمى نوشتم. و «عبد اللّه بن عباس» كتابى در قضاء على (ع) نوشته بود. «2»

در «مراسيل» اثر «ابن ابى مليكه» آمده است:

______________________________

(1) توجيه النظر: 5.

(2) توجيه النظر: 8.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 418

ابو بكر بعد از وفات پيغمبر (ص) مردم را جمع كرد و گفت: شما از پيغمبر حديث مى كنيد، احاديثى كه در آن اختلاف داريد و اختلاف مردم بعد از شما بيشتر خواهد شد. چيزى از پيغمبر حديث مكنيد و بگوييد ميان ما و شما كتاب خداوند است، حلال آن را

حلال كنيد و حرام آن را حرام. «1»

اگر اين حديث صحيح باشد، اوّلا دالّ است بر آنكه تحديث متداول بوده و ابو بكر از آن نهى كرده است.

ثانيا نهى از تحديث به طور مطلق اختلاف را زيادتر مى كند، زيرا در اثر نگفتن و ننوشتن در برهه اى از زمان، طبقه ضابط نصوص و سامع منقرض شده و متون موثوق به فراموش مى شود؛ و چه فرقى ميان قرآن و سنّت در وجوب ضبط و كتابت هست؟ ضبط قرآن واجب است، ضبط سنّت نيز كه مبيّن قرآن است به همان درجه واجب است.

ثالثا اين كلمات، بازگوى قول «عمر» است هنگام فرمان پيغمبر اكرم (ص) كه «ايتونى بدواة» كه عمر گفت: «انّ الرّجل ليهجر» يا «غلب عليه الوجع، حسبنا كتاب اللّه». و چه بسا جلوگيرى از نشر حديث براى آن بوده كه مردم فضايل خاندان پيغمبر (ص) و عترت او و اولويت ايشان را فراموش كنند، و قدرت مطالبه و بازخواست از ايشان سلب گردد.

رابعا معارض است با حديث مذكور در «سنن ابو داوود»:

قال رسول اللّه (ص) الا و انّى قد اوتيت الكتاب و مثله معه الّا يوشك رجل شبعان على اريكته يقول عليكم بهذا القرآن فما وجدتم فيه من حلال فاحلّوه و ما وجدتم فيه من حرام فحرّموه الا لا يحلّ لكم الحمار الاهلى ... «2»

هر دو حديث، هم قول «ابو بكر» و هم قول پيغمبر (ص) را از منابع عامّه نقل كرديم تا اعجاز پيغمبر اكرم (ص) مشهود گردد كه از «رجل شبعان» متّكى بر اريكه، كه بر خلاف پيغمبر خواهد گفت «حسبنا كتاب اللّه» خبر داده است.

بعد از ابو بكر و عمر، خوارج نيز گفتند: «حسبنا

كتاب اللّه». و بعد از ايشان هر فرد يا گروهى كه بخواهند شانه از زير بار احكام اللّه خالى كنند مى گويند: «حسبنا

______________________________

(1) همان مأخذ: 12.

(2) تفسير قرطبى، ج 1: 37. بحار الانوار، ج 2: 188، عن ابى ابراهيم عن النبى (ص).

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 419

كتاب اللّه».

امروز هم بزرگترين حربه معاندان اسلام براى نفوذ در جهّال و القاء شبهات همين است كه مى گويند فلان حكم در كجاى قرآن است، و ما قبلا ضعف اين شبهه را ثابت كرديم؛ «الّا انّ كيد الشّيطان كان ضعيفا».

گويند مردى به نام «ابن صبيغ» يا «ربيعة بن منذر» به مدينه آمد و از متشابهات قرآن مى پرسيد. «عمر» شنيد و از پى او فرستاد. چون بيامد، با چوب نخل چندان او را بزد تا پشت او باد كرد. آنگاه او را زندانى كرد و باز بخواست و بزد، سه چهار بار. وى با تضرّع و زارى گفت: اگر خواهى مرا بكشى با وضعى نيكوتر بكش، يا مرا به سرزمين خودم بصره باز گردان. «عمر» او را به بصره فرستاد و به «ابو موسى اشعرى» فرماندار آنجا نوشت با هيچ كس از مسلمانان همنشين نشود. «1»

در اينجا هم انسان تعجب مى كند كه اولا اگر سؤال از متشابهات براى رفع مشكلات آنها ناروا و ممنوع است، پس مورد سؤال از عالم كجاست؟ و ثانيا بر فرض آنكه نيّت «ابن صبيغ» صالح نبوده و سؤالات او از باب خوض در آيات بوده- كه ممنوع است- اين قسم ردع و تازيانه زدن از باب حكمت است يا موعظه حسنه و يا جدال احسن؟ و آيا در سنّت سابقه اين نوع زجر و تعزير را مى توان يافت،

يا بدعت است؟

به هر حال، منع از تدوين سنّت و از آن جمله تفسير قرآن، از طرف هر كه بوده، اشتباهى جبران ناپذير است و بهانه آنكه سنّت مزاحم قرآن مى شود، سخت باطل و غير معقول است، هر چند ظاهرى فريبنده دارد؛ زيرا به طور قطع پيغمبر اسلام (ص) مبيّن قرآن است و بيان او سنّت است.

اگر از همان اول به تدوين و ضبط سنّت مانند كتاب اقدام مى شد، امكان وضع در قرون بعد از ميان مى رفت.

اما نمى توان انكار كرد كه ضبط سنّت، مخالف مصالح سياستمداران بوده، و نخستين بار «عمر بن عبد العزيز» مانند رفع بسيارى از بدعت هاى متداول، اين منع را بر طرف ساخته و به تدوين سنّت فرمان داده است.

______________________________

(1) خضرى، تاريخ التشريع: 90.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 420

«نجم الدين طوخى» حنبلى گويد «1»:

بدان كه از اسباب اختلاف ميان علما، تعارض ميان روايات و نصوص است. و بعضى گمان مى كنند سبب آن «عمر بن الخطّاب» است؛ و آن چنان بود كه صحابه از او اجازه خواستند تا سنّت را تدوين كنند و او ايشان را منع كرد و گفت: با وجود قرآن، چيزى نمى نويسم. با آنكه مى دانست پيغمبر (ص) فرمود: براى «ابى شاه» «2» خطبة الوداع را بنويسيد. و فرمود: علم را به وسيله نوشتن مقيّد سازيد.

اگر «عمر» صحابه را مى گذاشت، تا هر يك، آنچه را از پيغمبر (ص) روايت مى كرد تدوين كند، همه سنّت ضبط مى شد و ميان پيغمبر (ص) و آخر امّت فاصله اى جز صحابى نبود كه روايت پيغمبر (ص) را تدوين كرده بود.

«بخارى» در «كتاب العلم» گويد:

«عمر بن عبد العزيز» به «ابى بكر بن حزم»، أمير و قاضى مدينه نوشت:

نظر كن آنچه از حديث پيغمبر (ص) يافتى آن را بنويس، زيرا من بر مندرس شدن علم و از ميان رفتن علما بيم دارم. «3»

همچنين حديث نبوى: «من حفظ من امّتى اربعين حديثا ممّا يحتاجون اليه من امر دينهم بعثه اللّه يوم القيمة فقيها عالما» كه «مجلسى» پس از ذكر چهارده طريق آن را متواتر مى شمارد.

و مهمتر از همه حديث خطبه منى كه ضمن آن رسول اكرم (ص) فرمود:

خداوند با نشاط بدارد بنده اى را كه گفتار مرا شنيد و فهميد و حفظ كرد و به ديگرى كه نشنيده بود ابلاغ نمود. چه بسا حامل دانشى كه خود دانشمند نيست و چه بسا حامل دانشى كه حامل آن دانش به دانشمندتر از خويش است. «4»

وعى حديث براى تبليغ، تقييد آن است، و تقييد آن به فرموده پيغمبر (ص) در خطبة الوداع كتابت آن است.

نخستين دوران تدوين تفسير همزمان با تدوين حديث آغاز مى شود، زيرا در آغاز تفسير را به عنوان بخشى از حديث تدوين مى كردند. افرادى بودند كه براى تدوين و فراهم كردن احاديث به سفرها مى رفتند تا از حافظان و راويان آنها را به

______________________________

(1) طبقات الحنابله، مخطوط بدار الكتب المصرية، به نقل از ابو حامد الغزالى: 55.

(2) «ابى شاه» نام كسى است كه پيغمبر (ص) دستور داد فرموده اش را براى او بنويسند.

(3) توجيه النظر: 7.

(4) بخارى، ج 2: 148.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 421

دست آورده و تدوين كنند، و از آن جمله احاديث مربوط به تفسير قرآن بود، مانند:

سفيان بن عيينه، وكيع بن جرّاح، شعبة بن حجّاج، اسحق بن راهويه، ابان بن تغلب. و اينان عالمان حديث بودند كه احاديث تفسيرى را در بابى جداگانه فراهم

مى ساختند. «1»

در مرحله بعد، تفسير از حديث جدا شد و به صورت كتاب هايى مستقل درآمد.

يكى از كسانى كه به اين كار مبادرت نمود «فرّاء»، نحوى مشهور متوفى به سال 207 ه. ق است.

گويند «عمر بن بكير» به «فرّاء» نوشت:

«حسن بن سهل» گاهگاهى درباره قرآن چيزى از من مى پرسد و من پاسخى آماده ندارم، اگر توانى كتابى براى من فراهم كن تا از آن سود برم. «فرّاء» به شاگردان خود گفت:

فراهم شويد تا براى شما مطالبى از قرآن املا كنم، و روزى معين كرد. در مسجد مؤذنى بود كه قرائت قرآن مى كرد؛ «فرّاء» به او گفت فاتحة الكتاب را بخوان تا من تفسير كنم. او مى خواند و «فرّاء» تفسير مى كرد، و همچنين ادامه داد تا همه قرآن را تفسير كرد. «2»

«ابو حاتم» گفت:

«عبد الملك مروان» از «سعيد» خواست تفسير قرآن را بنويسد. او نيز نوشت. «عطاء بن دينار» آن را در ديوان يافت و گرفت و مرسلا از «سعيد» نقل كرد. «3»

نيز گويند «عمرو بن عبيد» تفسير قرآن را از «حسن بصرى» اخذ كرد و نوشت. «4»

«ابن جريح»، متوفى به سال 150 ه. ق هم سه جزء بزرگ از تفسير قرآن را نوشت. «5»

توضيح

تقدّم عترت و صحابه ايشان در تدوين تفسير قرآن و علوم القرآن كه با آنهمه

______________________________

(1) اتقان، باب 43، تأسيس الشيعه لفنون الاسلام. مفسران شيعه، دكتر شفيعى. قاموس الرجال.

(2) التفسير و المفسرون، ج 1: 143.

(3) تهذيب التهذيب، ذيل عطاء.

(4) وفيات الاعيان، ج 2: 3.

(5) التفسير و المفسرون، ج 1: 144.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 422

گسترش مرفوع به پيغمبر اكرم (ص) است، غير قابل انكار است. مدوّنات تفسيرى اصحاب ائمّه معصومين- سلام اللّه عليهم اجمعين-

خصوصا اصحاب صادقين عليهما السّلام، بزرگترين و موثّق ترين ميراث تفسير است كه در تفسير «البرهان» و تفسير «نور الثّقلين» فراهم شده است. با وجود اين، هر متتبّع در اخبار آل محمّد (ص) بخوبى مى داند كه بسيارى از آن ذخاير گرانبها هنوز به صورت متفرّق و جدا از هم در ضمن ابواب مختلف حديث موجود است كه جدا و مستقل تدوين نشده است و اگر آن متفرّقات بر مواد موجود در «البرهان» و «نور الثّقلين» افزوده شود، گمان اينكه موردى از قرآن بدون تفسير مأثور باقى مانده باشد از ميان مى رود.

آنجا كه عامّه در اثر نداشتن تفسير مرفوع به پيغمبر (ص)، مى گويند:

قال قتادة، قال مقاتل، ما مى گوييم: قال الباقر (ع)، قال الصّادق (ع)، كه در حكم قال رسول اللّه (ص) است. زيرا به نصّ مستفيضه ثقلين ايشانند كه مهبط وحى و اهل بيت و خزائن علم پيغمبر و جدا ناشدنى از قرآن اند. به طور كلى اقدم مفسرين قرآن بعد از پيغمبر اكرم (ص)، أمير المؤمنين على بن أبى طالب (ع) است كه بعضى از افاضات آن حضرت در «حديث نعمانى» در جلد 92 «بحار الانوار» مذكور است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 423

بخش نوزدهم نفوذ رأى در تفسير

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 425

أَ لَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِمْ مِيثاقُ الْكِتابِ أَنْ لا يَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَ.- قرآن، الاعراف: 168.

تأثيرى كه زمان در فهم قرآن داشته است

پيش از ورود در تاريخ مكاتب تفسير به رأى، يك صورت كلّى از طرز نفوذ رأى در تفسير را از قول «احمد امين» «1» با اندك تصرّفى براى تشريح بيشتر، نه قلب معانى مى آوريم:

مردم در عصر پيغمبر اكرم (ص) و بعد از او تا اندك زمانى قرآن را مى خواندند و مى شنيدند و آن را مى فهميدند، و اگر علماى ايشان به چيزى بيش از اين فهم ابتدايى توجه مى كردند، توضيحى بود در اسباب نزول، يا استشهاد به اشعار عرب براى تفسير لفظى غريب يا اسلوبى پيچيده.

بيشتر چيزى كه «طبرى» و جز او از صحابه نقل مى كنند از همين قبيل است.

در عصر اول هرگز ديده نمى شود كه صحابيان درباره مذاهب دينى و ملل و نحل سخنى به عنوان تفسير قرآن گفته باشند، اما در اواخر دوره اموى مى بينيم كه سخن گفتن درباره قدر شايع شد، و متكلمان در قدر به قرآن از خلال عقايد خويش نظر مى كرده اند: آنكه قائل به جبر بود همه آيات اختيار را تأويل مى كرد، و آنكه قائل به اختيار بود همه آيات جبر را.

در دوران عباسى اين جويبار همچون سيلى سهمناك به راه افتاد. اصحاب مذاهب گوناگون كه روز به روز در ازدياد بودند، همه از ديدگاه مذهب خودشان به قرآن نظر مى كردند. به جاى آنكه به وسيله تعليمات قرآن روح مسلمانان را زنده كنند، ايشان را به ضعف و زبونى كشاندند، تا آنجا كه از ديدگاه فلسفه يونان و بعدا شرق به قرآن نظر كردند. و هر چند از اين راه به

پاره اى از تمرينات عقلى و گسترش بعضى از نواحى فكرى دست يافتند، اما نيروى روحانى و حماسه دينى را ضعيف ساختند و فهم قرآن نيازى به آن مقدمات نداشت.

______________________________

(1) به نقل از ضحى الاسلام، ج 1: 367.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 426

در اين باره فرقى ميان معتزله و اشاعره و ما تريديه نبود- همه ايشان دلايل فلسفى يونانى را در دين دخالت دادند. و معلوم است كه اين راه، راهى نبود كه قرآن كريم براى دعوت به دين نشان داده بود. با اين عمل ناروا، صله اى كه ميان عقل و قلب بود گسيختند، و ناحيه عقلى را بر ناحيه عاطفى چيره ساختند.

در قرآن مجيد براى اثبات قدرت خداوند متعال آمده است: «وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا يَعْرِشُونَ ثُمَّ كُلِي مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِيهِ شِفاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ» (النحل: 68 و 69).

آنگاه در كتب كلام، جدال ميان اشعريه و ما تريديه را ببين كه ايا قدرت، صفتى ازلى است كه بر وفق اراده تعلق مى گيرد (به اين معنى كه صدور اثر و تمكّن ترك صحيح است، چنانچه ما تريديه مى گويند)، يا صفتى است كه در مقدورات حين تعلق اثر مى كند، چنانچه اشاعره مى گويند.

ببين تا چه پايه ميان اين دو طريقه و منهج اختلاف هست. اهمّ مقاصد قرآن آن است كه شعور انسان را زنده كند تا بداند علاقه او به خداوند تا چه پايه نيرومند است، و آنگاه بر مقتضاى آن عمل كند و زندگانى روحى خود را تغذيه نمايد، اما متكلم مى خواهد

با منطق به اين هدف برسد؛ و ميان اين دو راه از زمين تا آسمان است.

زندگانى بر اساس منطق نمى تواند دل را از حماسه پر كند، يا حرارت ايمان را در دل بر انگيزد، و اينها كار زندگانى روحى است.

توضيح:

استناد به فلسفه براى فهم قرآن و اقتباس از فرهنگ يونان و هند و امثال آنها، و تأويل قرآن براى انطباق با آنها كم كم چهره واقعى و مقاصد كلى قرآن را تحريف كرده و چهره ديگرى را كه با اسلام بيگانه است نشان مى دهد، و اين خود مسأله اى است غير از تأويل تك تك آيات قرآن، اما منتزع و مقتبس از تأويل آنها.

در اثر همين تأويلات ناروا و گوناگون و اظهار نظرها و احداث آراء است كه چهره واقعى اسلام، آنسان كه قرآن و سنّت و سيرت پيغمبر اكرم (ص) ترسيم نموده است، جز براى افراد قليلى شناخته نيست. گفتار و كردار مسلمانان نمى گذارد تا جهانيان چهره واقعى و زيبا و با حشمت اسلام را ببينند.

اينك مى پردازيم به مختصرى از تاريخ نفوذ رأى در تفسير قرآن.

از همان آغاز كه ذهن ساده مسلمانان- كه جز با قرآن و حديث آشنا نبود- با آرا و عقايد آشنا گرديد، اندك اندك در تفسير مأثور رخنه پديد آمد. اگر چه مشهور است

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 427

كه آغاز كنندگان اين كار معتزله بوده اند، اما قبل از ايشان نمونه هايى از استناد به عقل در برابر نقل ديده مى شود، چنانچه «مجاهد» به نقل «طبرى» در تفسير: «فَقُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ» (البقره: 65) گفته است كه مسخ در اجسام ايشان نبود بلكه در قلوب ايشان بود. همچنين نمونه هاى ديگر از اين

تلاش براى تطبيق قرآن با مسلّمات عقلى در تفسير طبرى ديده مى شود، چنانچه درباره قوله تعالى: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ» (القيامة: 22)، اخبارى از پيغمبر اكرم نقل مى كند كه وقتى از او مى پرسند آيا خداى خود را ديده اى، مى فرمايد: ديدم اما نه به چشم.

«مجاهد» درباره همين آيه، تفسير به ظاهر را مستبعد شمرده و آن را به «الرّغبة الى اللّه و الرّغبة فى انتظار جزائه» تفسير مى كند، و در آخر مى گويد «و لا احد من الخلق يراه».

و همچنين «عطيّه عوفى»، متوفى به سال 111 ه. ق، همزمان با صدر معتزله، در قوله تعالى: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ» (الانعام: 103) به چنين مطلبى تصريح مى كند؛ و اينان پيش از پيدايش مكتب معتزله و شكل گرفتن آن بوده اند.

در حقيقت بايد گفت سرآغاز پيدايش رأى، براى جبران فقد نصوص يا تفسير نصوص يا تأويل روا و نارواى نصوص، با سرآغاز پيدايش نصّ و ادراكات عقلى درباره آن، همگام و همزمان است.

بنابراين قصد ما از تاريخ نفوذ رأى، وقتى است كه اصحاب رأى براى آن در برابر نصّ موقعيت ممتازى ساخته، و گويى به نصّ خطاب كرده و گفته اند ما هم هستيم. و در عين حال اين امر از صورت ندرت خارج شده و شيوع يافته بود، همچنان كه در مكتب معتزله شيوع يافته و شهرت پيدا كرده بود. از «مجاهد» نقل مى كنند كه گفته است: «افضل العبادة الرّأى الحسن». «ابن مسعود»، صحابى بزرگ را هم از اهل رأى مى شمارند.

پيش از معتزله، افراد متفكّر و انديشمندى بودند كه مى خواستند معارف و احكام شرعى را با نظر عقل توجيه كنند، از

آن جمله در سوريه افرادى به نام «قدريّه» بودند كه قضا و قدر جامد و جبر مطلق التّصرف را انكار مى كردند. در حقيقت، معتزله وارث اين مكتب و شارح و گسترنده آنند. گويند اوّل كس كه در قدر سخن گفت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 428

«معبد جهنى» و «غيلان دمشقى» بودند.

«معبد جهنى» از تابعين بود، نزد «حسن بصرى» مى آمد و مى گفت: «هؤلاء الملوك يسفكون دماء المسلمين و يقولون انّما تجرى اعمالنا على قدر اللّه». «معبد» با «ابن اشعث» خروج كرد و «حجّاج» او را بكشت.

«غيلان دمشقى»، قبطى بود كه بعد از «معبد» در قدر سخن گفت. با «ربيعة الرأى» و «عمر بن عبد العزيز» و «اوزاعى» مناقشه داشت. مردى زاهد و عالم بود. قول او در ايمان، قول «مرجئه» است كه: ايمان معرفت و اقرار است، و عمل در آن داخل نيست، و كم و زياد نمى شود؛ اراده انسان از او است؛ صفات خداوند عين ذاتند؛ قرآن مخلوق است؛ خلافت براى غير قرشى جايز است. «عبد الملك مروان» او را بكشت.

در مقابل قدريون، جبريون پديد آمدند. اول ايشان، «جهم بن صفوان» از اهل خراسان بود. از موالى از ديمن، و اصلش از بلخ بود. در كوفه به «جعد بن درهم» بر خورد كرد و شايد به «ابو حنيفه»، و به بلخ بازگشت. در آنجا با «مقاتل بن سليمان» كه متهم به تشبيه بود مناظره كرد. از آراء اوست: نفى صفات ازلى، «قال انّ اللّه يعلم الشّى ء حال خلقه و ان كان الشّى ء قديما مع علمه فتتعدّد القدماء»؛ ايمان معرفت تنهاست؛ كفر جهل باللّه است؛ ايمان قابل تقسيم و تبعيض نيست؛ اهل ايمان تفاضل ندارند؛ فرقى ميان ايمان

انبيا و عامّه نيست؛ «كان اللّه وحده و سيبقى وحده؛ الجنّة و النّار ستفنى و تزول؛ كلام اللّه حادث؛ انّ اللّه لا يرى لا فى الدّنيا و لا فى الآخرة؛ اللّه خالق جميع الاشياء و الافعال، و الانسان لا حرّيّة و لا ارادة له».

وى مذهب خود را در «ترمذ» رواج داد. در سال 128 ه. ق كشته شد.

«جعد بن درهم» مولى «بنى مروان» از اهل خراسان، مقيم دمشق خال «مروان حمار» و مؤدّب او بود. به كوفه تبعيد شد و در آنجا با «جهم» ملاقات كرد.

آراء او عبارتند از: خلق قرآن، تعطيل صفات. ترديد هست كه آيا قائل به جبر بوده يا اختيار. «ابن اثير» گويد قول به خلق قرآن را از «ابان بن سمعان» و او از «طالوت» خواهر زاده «لبيد بن اعصم» يهودى فرا گرفت. در حوالى سال 210 ه. ق در روز عيد اضحى، «خالد بن عبد اللّه قسرى» به فرمان «هشام» او را بكشت.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 429

مذهب قدريه و جهميه و مكاتب ايشان چندان نپاييد و گسترش نيافت، اما وارث ايشان معتزله و اشاعره بودند كه هم آراء اندك و ابتدايى ايشان را گسترش دادند و هم به شكل مكاتبى مستقل مدوّن ساختند. در بخش آينده به تفصيل آن مكاتب مى پردازيم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 430

وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ.

قرآن، البقره: 75 اوّل الالحاد سلوك التأويل من غير دليل.

مولى محمّد باقر مجلسى سر آغاز بيدينى، گزينش تأويل بيدليل است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 431

بخش بيستم مكتب معتزله

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 433

فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ.

قبل از آنكه درباره معتزله به

تفصيل سخن گوييم، براى دانستن رابطه ميان حوادث و تأثير آنها در يكديگر و كيفيت نضج گرفتن آنها، لازم است درباره خوارج و مرجئه سخن گوييم، هر چند هيچ يك از اين دو داراى مكتب خاص فكرى و كلامى مهمّى نبوده اند تا معارف دينى يا لااقل بيشتر آنها مورد مطالعه و حلّ و فصل قرار گيرد.

خوارج پس از مسأله تحكيم در جنگ «صفّين» به صورت صفوف متشكل در- آمدند و سال ها حكومت اسلامى را با همه نيروى آن به خود مشغول داشتند. اذهان ايشان ابتدايى بود؛ سعى داشتند آراء و اعتقادات خود را با ظواهر قرآن منطبق سازند، اما نمى توانستند آراء عالمانه داشته باشند، و تأثير مقيّد در مطلق يا خاصّ در عامّ يا مبيّن در مجمل يا مجاز و استعاره و امثال آنها را بدانند. در آراء خود سخت متعصب و خشن، اما در راه هدف خود به طرز اعجاب انگيزى فداكار بودند. نيرومندترين نيروها بودند، اما نيروى تشخيص و قضاوت نداشتند. غالبا افرادى بدوى بودند؛ تشخيص نابجاى ايشان از اين نمونه ها بود:

اكل مال يتيم را، و لو يك درهم، سبب دخول در ناز مى دانستند، به دليل: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً» (النساء: 10)؛ اما قتل يتيم را به اين عنوان كه در قرآن نصىّ براى آن نيست جايز مى شمردند. «1»

گويند «واصل بن عطاء» و ياران او به دست گروهى از خوارج گرفتار شدند.

«واصل» گفت: مرا با ايشان تنها گذاريد. خوارج به او گفتند: تو و يارانت از

______________________________

(1) ضحى الاسلام، 3: 334.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 434

كيانيد؟ «واصل» گفت: ما مشرك باشيم كه به شما پناه

آورده ايم، تا قرآن را بشنويم و حدود آن را بدانيم. گفتند: شما را پناه داديم. «واصل» گفت: اكنون ما را بياموزيد. ايشان مى گفتند و «واصل» مى گفت قبول كردم، و ما برادران مصاحب شما هستيم. آنان گفتند: چنان نيست. واصل گفت: قال اللّه تعالى: «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّى يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ» (التوبة: 6) «1».

حال ما را به مأمن برسانيد. خوارج به همديگر نگاه كردند و جوابى نداشتند، و ايشان را به مأمن رسانيدند. «2»

خوارج مرتكب كبيره را كافر مى دانستند، به دليل «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ» (المائده: 44)، و مى گفتند مرتكب كبيره حاكم به غير ما انزل اللّه است.

نيز از آيه «وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعالَمِينَ» (آل عمران: 97) استدلال مى كردند بر كفر تارك حج، به اينكه اضراب «و من كفر» دليل كفر تارك حج است.

حتّى فاسق را هم كافر مى دانستند، به دليل «إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكافِرُونَ» (يوسف: 87). و مى گويند فاسق به واسطه فسق و اصرار بر آن از رحمت خداوند آيس است، پس كافر است.

«نافع بن ازرق» براى جواز قتل اطفال استدلال مى كرد به آيه «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيَّاراً» (نوح: 26) كه شامل اطفال هم هست «3».

و از اين قبيل آراء و تعصبات كه بدون ردّ متشابهات بر محكمات، با عقل ناقص و اطلاعات بسيار محدود خود، اتّخاذ مى كردند. گويند «نافع بن ازرق»، تقيّه را جايز نمى دانست، به دليل قوله تعالى: «إِذا فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَخْشَوْنَ النَّاسَ كَخَشْيَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ

خَشْيَةً» (النساء: 77) و قوله تعالى: «يُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ» (المائدة: 54).

______________________________

(1) يعنى: اگر يكى از مشركان از تو زنهار خواست، او را زنهار ده تا كلام خدا را بشنود؛ آنگاه او را به محل امنش برسان.

(2) كامل مبرد 3: 106.

(3) التفسير و المفسرون 2: 306.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 435

و «نجدة بن عامر» بر او ردّ مى كرد، به دليل قوله تعالى: «وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ» (غافر: 28).

اكنون از فرقه هاى گوناگون خوارج تقريبا اثرى نيست، مگر «اباضيان» كه در شمال آفريقا و حضرموت و عمّان و زنگبار پراكنده اند، و از اين فرقه تفاسيرى به جاى مانده است.

اما «مرجئه» كسانى بودند كه مبناى ايشان به طور كلى تساهل در دين بود و گويى نقطه اى مقابل خوارج بودند. سر آغاز پيدايش ايشان بعد از قتل عثمان بود.

طرز كار «عبد اللّه بن عمر» و «سعد وقّاص» در كناره گيرى از بيعت با أمير المؤمنين و جنگ جمل، به بهانه حديثى كه از پيغمبر اكرم نقل مى كردند، و مخالفت با صريح قرآن، قوله تعالى: «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ ...» (الحجرات: 9)، نمونه كامل تساهل در مهمّات دين مقدس اسلام است، كه به عنوان كناره گيرى از فتنه، «الا فى الفتنة سقطوا» نقد حال ايشان است. زيرا با اظهار بيطرفى و ترك نصرت حق، فتنه را يارى كردند، و با القاء شبهه در ذهن عامّه، بسيارى افراد مصمّم را مردّد نمودند، و نمى دانستند كه خداوند متعال قبلا از حال امثال آنها خبر داده و فرموده

است:

«لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ ما زادُوكُمْ إِلَّا خَبالًا وَ لَأَوْضَعُوا خِلالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ وَ فِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ» (التوبة: 47) اگر با شما براى جنگ با دشمنان بيرون مى آمدند چيزى به شما زياد نمى كردند مگر سستى و بى ارادگى. و هر آينه به سرعت ميانه شما را با شايعه و نمّامى به هم مى زنند و در ميان شما خواهان فتنه اند. و در ميان شما جاسوسانى براى ايشان هست و خداوند به ظالمان داناست.

عناوين اعتقادى مرجئه، بر پايه تن آسايى، محافظه كارى، القاء شبهه، ريا كارى، آسان شمردن دين و مسالمت با قواى حاكمه بود.

از قول «مأمون» نقل مى كنند كه گفته است: «الارجاء دين الملوك.»

كم كم بعضى اعتقادات مرجئه شكل گرفت. مى گفتند: «لا تضرّ مع الايمان معصية كما لا تنفع مع الكفر طاعة.»

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 436

افكار ايشان به سود بنى اميّه بود، و قهرا بنى اميّه پشتيبان ايشان بودند. كارشان به آنجا رسيد كه مى گفتند هر كس به دل ايمان داشته باشد، و لو ظاهرا بت پرست باشد، مؤمن است. «1»

اما بنى عبّاس براى مقابله با بنى اميّه، به صورت ظاهر با عقيده ارجاء مبارزه كردند، هر چند باطنا آن را به صلاح حكومت خود مى دانستند.

«مروان بن محمّد» كه «حارث بن سريج» زعيم مرجئه را كشت، نه از ارجاء او بود؛ همچنين تعذيب «منصور»، «ابو حنيفه» را از ارجاء او نبود. «2»

گويند يك نفر شيعى با يك تن از مرجئه بحث مى كرد. گفتند هر كس از راه برسد ميان ما داور باشد. دلّاكى از راه رسيد، از او پرسيدند تو كدام هستى؟ گفت:

«اعلاى شيعى و اسفلى مرجئى».

«ابو نواس»، شاعر دربار عبّاسى، كه از

مشتريان پرو پا قرص ارجاء بود، در مسخره معتزله گفته بود:

و قل لمن يدّعى فى العلم فلسفةحفظت شيئا و غابت عنك اشياء

الا تحظر العفوان كنت امرء حرجافانّ حظره فى الدّين ازراء «2» يعنى براى كسى كه درباره علم مدعى فلسفه دانى است بگو چيزى حفظ كردى و چيزها از تو پنهان ماند. عفو الهى را دشوار مگير، هر چند مردى سخت گير باشى، زيرا دشوارى آن عيبى براى دين است.

«فخر رازى» در ذيل آيه «وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللَّهِ إِمَّا يُعَذِّبُهُمْ وَ إِمَّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ» (التوبه: 106) گويد:

«اوزاعى» گفته نامگذارى به مرجئه براى آن است كه عمل را از ايمان عقب مى اندازند.

مرجئه هر مصدّقى را مؤمن مى دانند، و عفو از گناه را جايز مى شمارند، و اصحاب فتن را به خدا واگذار مى كنند تا هر چه خواهد حكم كند. تزكيه صحابيان به طور اطلاق، و تصويب عمل طلحه و زبير و معاويه به عنوان اجتهاد، شاخه اى از ريشه

______________________________

(1) ابن حزم، ج 4: 204.

(2) ضحى الاسلام، ج 3: 329.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 437

عقيده ارجاء است؛ گويى ارجاء حمّامى است كه براى تطهير همه، بدون قيد و شرط صلاى عام داده است.

گويند «مقاتل بن سليمان» از مرجئه بود و مى گفت عذاب مؤمن گناهكار بر روى صراط است كه لهيب آتش او را به اندازه گناهش آزار مى دهد. «1»

تنبيه:

بايد دانست كه عقيده ارجاء ظاهرى عوام پسند دارد: بندگان خدا را به خدا واگذار كنيد؛ به قول حافظ:

من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش در پس پرده ندانند كه خوب است و كه زشت قول حافظ و امثال او يك مسأله اخلاقى است

براى دفع خودپسندى و اخذ به حسن ظنّ و عدم شتاب در قضاوت، اما در جايى كه ترك جرح و تعديل و قضاوت باعث ايجاد شبهات و اغراء باشد، مانند قبول روايت از دروغگو يا متابعت و اطاعت از گمراه كننده و ظالم، اثرى ويران كننده دارد. مضافا به آنكه در اثر سهل انگارى و مسامحه بيجا بر رجاى مذموم تكيه كرده، و براى ارتكاب گناه جرى و جسور خواهند شد.

مسأله آن نيست كه به طور قطع و يقين بدانيم در روز جزا فلان اهل بهشت و فلان اهل دوزخ است، بلكه مسأله مهم آن است كه با قضاوت صحيح و به محك زدن رجال دين و تشخيص امتيازات واقعى در اسلام و ديدن نمونه هاى كامل و همچنين شناختن مدّعيان دروغين، هدف و مقصد اسلام را بدون تحريف و اشتباه تشخيص خواهيم داد، و آن وقت هيچكس گناه بدى جاهلان زود باور و معاندان غرضمند و دايگان مهربانتر از مادر به ظاهر مسلمان را، به پاى اسلام نخواهد گذاشت و اسلام از اين تهمت هاى ناروا برى خواهد شد.

بنابر آنچه گفتيم، عقيده ارجاء كه در همه مذاهب نمونه هايى از آن مى توان يافت، بيمايه ترين و ويرانگرترين عقايد است، كه به دست بيدينان و به تقويت سياستمداران در اسلام پديد آمده است.

اينك مى پردازيم به مختصرى از تاريخ معتزليان.

______________________________

(1) ضحى الاسلام، ج 3: 329.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 438

معتزله در عصر اموى پيدا شده و در عصر عبّاسى فكر اسلامى را به خود مشغول داشته بود. اهمّ اعصار ايشان از سال 100 تا سال 255 بود. «1»

سر آغاز ايشان از «واصل بن عطاء» متولد به سال 80 و متوفى به

سال 131، در خلافت «هشام» بود و درباره او داستان ذيل را نقل مى كنند:

روزى «حسن بصرى» در مجلس درس بود. مردى از او پرسيد در زمان ما گروهى پيدا شده اند كه مرتكب كبيره را كافر مى دانند (و مقصودش فرقه «وعيديه» از خوارج بود) و نيز گروهى ديگر كه حكم مرتكب كبيره را به تأخير مى اندازند و مى گويند با ايمان هيچ معصيتى زيان نمى رساند (مقصودش فرقه مرجئه بود)، آيا رأى تو چيست تا به آن اعتقاد داشته باشيم؟ پيش از آنكه «حسن» پاسخ گويد «واصل بن عطاء» كه از شاگردان او بود گفت: من نمى گويم صاحب كبيره مؤمن مطلق است و نمى گويم كافر مطلق است؛ آنگاه از حوزه درس «حسن» برخاست و به پاى ستون ديگر مسجد نشست. گروهى از اصحاب «حسن» گرد او فراهم آمدند، و «واصل» به ايشان گفت: مرتكب كبيره نه مؤمن است نه كافر، بلكه منزله اى ميان دو تا دارد.

«حسن» در اين وقت گفت: «اعتزل عنّا واصل». و به اين جهت ايشان را معتزله ناميدند.

بعضى گفته اند علّت تسميه ايشان به معتزله، اعتزال ايشان از آراء موجود است، كه همان مفهوم رفورم را دارد. چه بسا اين تسميه به دنبال اعتزال گروهى از رفتن به جنگ ناكثين با أمير المؤمنين (ع) بوده است.

نيز گويند «واصل» با «عمرو بن عبيد» كه تابع «حسن» بود مناظره كرد و عمرو پذيرفت و از حسن كناره گرفت و حسن گفت: اعتزل عنّا. «2»

بعضى گفته اند سرآغاز اعتزال از «عبد اللّه» و «حسن» فرزندان «محمّد حنفيه» بود. و «واصل» از «ابو هاشم حسن بن محمّد» فرا گرفته بود.

از نام هاى ديگر كه به معتزله داده اند يكى «قدريه» است، زيرا افعال

بندگان را به قدرت خودشان اسناد مى دادند و منكر تقدير الهى در آن بودند. ديگرى از

______________________________

(1) ضحى الاسلام، ج 3: 90.

(2) بنيه واقعه نشان مى دهد كه سؤال و جواب با مواضعه قبلى انجام گرفته است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 439

آن نامها «معطّله» است، زيرا صفات معانى را از خداوند نفى مى كردند و مى گفتند:

«اللّه عالم بذاته» و هكذا.

اصول عقايد معتزليان عبارت بود از: توحيد، عدل، وعد و وعيد، منزلة بين المنزلتين، امر به معروف و نهى از منكر.

در مسأله توحيد، صفات را عين ذات مى دانستند، و معتقد بودند كه كلام اللّه مخلوق است.

در مسأله عدل معتقد بودند كه همه كاينات از مشيّت نيست، و نه از خلق خداوند، و نه خداوند بر همه آنها قادر است. افعال بندگان را خداوند خلق نكرده و اراده ننموده، جز آنچه را كه شرعا امر فرموده، و هر چيز غير آن است از مشيّت نيست.

در وعد و وعيد گويند خداوند محسن را به احسان جزاء مى دهد و مسى ء را به سيّئه. مرتكب كبيره بدون توبه بخشوده نخواهد شد. شفاعت را در مورد اهل كبائر قبول ندارند. اگر صاحب كبيره بى توبه بميرد، روا نيست خداوند او را ببخشد.

ثواب به دنبال طاعت، و عقاب به دنبال معصيت، قانونى است حتمى كه خداوند بر خود واجب ساخته است. مرتكب كبيره بى توبه در آتش مخلّد است، هر چند به وحدانيّت خداوند و رسالت پيغمبران معتقد باشد.

امر به معروف و نهى از منكر مبدئى است مقرّر بر مسلمانان كه براى نشر دعوت و ارشاد گمراهان واجب است، اگر با زبان كافى نبود با دست، و گرنه با شمشير.

معتزله، شفاعت، كرامت اوليا، وجود جنّ و سحر را

انكار مى كردند، و عقل را بر حديث مأثور حاكم مى ساختند. حسن و قبح را عقلى مى دانستند و منكر رؤيت بودند. «1»

«ابو على جبائى» معتزلى گفته است، شيعه در توحيد و عدل با ما موافقند، اختلاف ما در مسأله امامت است.

امام جعفر صادق (ع)، اصول معتزله را با گسترشى كه «زيديه» پذيرفته اند نپذيرفت؛ در مسأله اراده، نظرى بينا بين به تعبير امر بين الامرين داشت؛ جبر مطلق و

______________________________

(1) اقتباس از مذاهب الاسلاميين و ملل و نحل شهرستانى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 440

تفويض مطلق را رد مى فرمود و از آن به سرّ اللّه و درياى ژرف تعبير مى نمود و از خوض در آن نهى مى فرمود.

«حاكم جشمى» استاد «زمخشرى» گفته است:

بدان كه نام اعتزال، هر چند در آغاز بر كسى اطلاق مى شد كه قائل به وعد و وعيد و منزلة بين المنزلتين بود، امّا در عرف اطلاق مى شود به كسى كه قائل به توحيد و عدل است و خداوند را از تشبيه و جبر منزّه مى دارد، خواه موافق وعيد باشد خواه نباشد. «1»

از خصايص معتزله آنكه چون مانند شيعه به اراده آزاد اعتقاد داشتند، به صورت ظاهر مخالف بنى اميّه بودند، و به همين جهت در دولت بنى عبّاس نفوذ يافته و مورد قبول واقع شدند. در مبادله اسيران بيزانس در سال 231، هر مسلمان كه اقرار به مخلوقيّت قرآن و نفى رؤيت نداشت، به نزد كفّار باز گردانده مى شد.

اما از جهت ديگر، نقد معتزله براى امويان از نقد مرجئه انفع بود. وقتى معتزله، أمير المؤمنين على عليه السّلام و معاويه را در ميزان نقد قرار مى دادند، قهرا از قدر أمير المؤمنين كاسته مى شد، چنانچه خودش فرموده بود: «انزلنى

الدّهر ثمّ انزلنى حتّى قالوا علىّ و معاوية».

تخطئه «ابن كيسان اصمّ» از أمير المؤمنين (ع) خيلى بيش از تخطئه او از معاويه است. «واصل» و «عمرو بن عبيد»، اصلا تخطئه اى از بنى اميّه ندارند.

«يزيد بن وليد» و «مروان حمار»، هر دو معتزلى بودند «2».

جاى بسى تعجب است كه «خارجيان»، با آنكه مدّعى بودند با على و معاويه هر دو مخالفند، لبه تيز حملات و كشتارها و غارت هاى خود را در قلمرو أمير المؤمنين (ع) قرار داده بودند. همچنين معتزله، با وجود آنكه مدّعى فكر آزاد و عدالت بودند، أمير المؤمنين (ع) را مورد نقد و اعتراض قرار مى دادند.

معتزله مى خواستند قرآن را در حدود عقليات از تهمت هاى معاندان محفوظ بدارند، و در اين راه تا اندازه مهمى توفيق يافتند و ثروت عظيمى از ادب و كلام بر جاى گذاردند. معتزله كه در مبانى مهم سياسى، مخالفتى با قدرت هاى مسلّط نداشتند از آزادى بيان و نشر افكار برخوردار بودند.

______________________________

(1) الحاكم الجشمى.

(2) فجر الاسلام: 297.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 441

اما در اواخر دوران خود به واسطه افراط در نشر عقايد حادّ و افراطى، چنان اختلافى در ميان جامعه پديد آوردند كه متوكّل عبّاسى ناچار به تغيير وضع شد.

خستگى مردم از مناظرات معتزلى، تخليه دولت از نصرت ايشان، پيدايش علماى بزرگ اشعرى در صف مخالف مانند «امام الحرمين اسفراينى» و «غزّالى»، قدرت دولت سلجوقى با عقليه تركى، وجود «نظام الملك» عالم و سياستمدار متعصّب، و بالاخره اجل محتوم، همه باعث زوال مكتب اعتزال بود.

مى توان گفت كه اوج نفوذ معتزله بازتابى بود براى حملات دشمنان اسلام كه وقتى مغلوب نيروى نظامى اسلام شدند، در صدد تحريف فرهنگ اسلام و القاء شبهه

و رخنه در اعتقادات مسلمانان بر آمدند؛ و البته اولين هدف ايشان قرآن بود.

ايرادى كه بر معتزله هست، افراط ايشان است در قياس غايب بر شاهد، و تطبيق اعتبارات انسانى در امور الهيّه، كه غالب ايشان فرق ميان دو مورد نمى گذاردند.

آنچه را عقل قاضى به بطلان آن است، و لو بر حسب قوانين جهان محسوس مانند مسأله رؤيت، و آنچه را به دانستن آن جز به خبر راهى نيست مانند عذاب قبر، قبول ندارند.

معتزليان مى خواستند در حاقّ قلب مؤمن، صورتى از الوهيّت ترسيم كنند كه عقل با آن مخالفتى نداشته باشد و هرگز آن صورت به دايره مادّيات تنزّل نكند، و همچنين هيچ فعلى از افعال اللّه منافى مقتضيات حكمت و عدالت نباشد.

معتزله طبعا ملزم شدند تا مذهبى تأسيس كنند كه از يك طرف مستند به نصوص قرآن باشد، و از طرف ديگر تا سر حدّ امكان حجّت خصم خود را كه آن هم از نصوص قرآن است، با تأويل و هر چند تا سر حدّ تعمّل باشد، تضعيف نمايند تا مذهب خاص خود را تأييد كرده باشند. چه بسا اين اختلافات از مجمع علما به كوچه و بازار كشانده مى شد و مايه ريختن خون ها مى گرديد. چنانچه «ابن اثير» در وقايع سال 317 گويد:

مردم در تفسير «مقام محمود» در قوله تعالى: «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلَةً لَكَ عَسى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقاماً مَحْمُوداً» (الاسراء: 79)، اختلاف داشتند. «اسحق مروزى» به استناد قول «قتادة» و «ابن عبّاس» مى گفت: خداوند پيغمبر اكرم را در عرش با خود مى نشاند. «1» و ديگران كه اين تفسير را منافى تنزيه مى دانستند، مى گفتند

______________________________

(1) روح المعانى، ج 15: 131.

شناخت قرآن(كمالى)، ص:

442

مقصود از آن مقام شفاعت است. و هر دسته هواخواهانى داشتند. فتنه اى در بغداد برخاست كه ارتش آن را فرو نشاند.

همچنين عالم بزرگ «على الطبرى الكبير» كه بر تفسير حنابله اعتراض كرده و گفته بود:

سبحان من ليس له انيس و لا له فى عرشه جليس صدها شنونده دوات هاى خود را به سوى او پرتاب كردند، تا به خانه خود فرار كرد. خانه او را سنگباران كردند. و آخر كار با دخالت هزار سرباز آن فتنه فرو نشست.

در حقيقت، نزاع معتزله با مخالفانش نزاع عقل و حس است كه هميشه بشر گرفتار آن است. حس مى خواهد جلال و جبروت و جمال را در مظاهر محسوس و مادى و ملموس جستجو كند، و عقل همان را در صور عقلى انتزاعى؛ و اين چيزى است كه جز با مرور زمان بسيار، تفهيم آن به بشرى كه در راه تكامل است امكان ندارد.

چيزهايى كه به معتزله نسبت داده اند، اگر عينا راست نباشد و ساخته مخالفان ايشان باشد به طرز كار و سبك ايشان شبيه است.

چنانچه «ابن قتيبه» در «تأويل مختلف الحديث» نقل ميكند كه:

«قريش بن انس» گفت از «عمرو بن عبيد» معتزلى شنيدم كه گفت: روز قيامت مرا بياورند و در پيشگاه خداوند بر پا دارند. خداوند گويد كه چرا گفتى قاتل در آتش است؟ و من گويم: خداوندا، خود گفته اى «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها» (النساء: 93).

من به او گفتم از من كوچكترى در خانه نيست، اگر خداوند گويد، من نيز گفته ام: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ» (النساء: 38). از كجا دانستى كه در اين

مورد خاص نمى بخشم؟ چه خواهى گفت؟

«عمرو بن عبيد» ساكت شد و جوابى نداشت.

نمونه اين فضولى ها كه تاريخ آنها را ثبت كرده نشان مى دهد كه غرور بى جاى علمى چه مشكلاتى براى عالم اسلام فراهم ساخته است و چه تضادهايى براى اذهان ابتدايى و ساده عامّه مردم كه مايه بحث و تحقيق را ندارند به بار آورده تا آنجا كه اعتقادات ساده و فطرى ايشان را متزلزل كرده است. عالم نماى مغرور، به جاى آنكه از مجموع آياتى كه در مورد واحدند، و استمداد از مأثورات تفسيرى، مرد اللّه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 443

را بفهمد، يا به حكم «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ» عمل كند، يا دم فرو- بندد، مى خواهد خداوند را در روز قيامت با كتاب خودش محكوم سازد. به وسيله همين عالم نمايان ساختگى بود كه قواى حاكمه مى خواستند در خانه هاى اهل ذكر و عترت را بر روى طالبان علم و هدايت ببندند.

معتزله فرقه اى بودند در حد وسط ميان خشونت خوارج و اهمال كارى مرجئه.

معتزله كسانى بودند كه براى اولين بار در اسلام، با جرأت كامل، نقّادى وسيعى را در همه مسائل به كار بردند، كه از آن جمله است جرح و تعديل صحابه و نپذيرفتن وثاقت و صلاح مطلق درباره ايشان، كه مى توان گفت از اين راه خدمت بزرگى به اسلام و فرهنگ منطقى آن انجام داده اند.

«نظّام» معتزلى گفته است:

ميان گفته هاى ابو بكر تضاد هست؛ از طرفى گفته است: «كدام آسمان مرا سايه مى دهد و كدام زمين مرا جا مى دهد اگر با رأى خود در كتاب خداوند سخن گويم» و از طرفى گفته است: «من در قرآن به رأى خود سخن مى گويم،

اگر درست بود از خداست و اگر خطا بود از من است». «1»

معتزله در عصر خود فرهنگ اعتقادى اسلام را در برابر ثنويّت و مسيحيّت و شعوبيّه، تا اندازه اى حفظ كردند. عقلى قهّار داشتند، اما افسوس كه از تطرّف مصون نماندند.

اينها كه گفتيم، خلاصه اى از روش و عقايد مختلف فرق بيست گانه معتزله است، و چه بسا برخى از ايشان عقايد خاصّ و شاذّى در متفرعات داشته باشد.

به طور كلّى، فهم معتزله در نصوص عقايد قرآن، فهمى فلسفى بود، بى آنكه شريعت را خلع كنند.

معتزليان در دوران تفوّق خود، از مقامات سياسى تقويت مى شدند. آل بويه طرفدارايشان بودند، اما غزنويان و سلجوقيان طرفدار اشعره. وقتى «سلطان محمود»، رى را تسخير كرد، معتزليان را به خراسان تبعيد نمود و كتاب هاى فلسفه و نجوم و اعتزال را سوخت. مهاجرت «حاكم جشمى» و «زمخشرى» از ايران به مكّه و يمن، به

______________________________

(1) ضحى الاسلام، ج 3: 90.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 444

دنبال اين وقايع است. «1»

روش تفسير معتزليان

معتزله براى اثبات عقايد خود و ردّ حجج مخالفان كه خود را اهل سنّت ناميده اند «2»، تفسير قرآن را با مهارت خاصى انجام داده اند كه مهمترين اصول آن عبارت است از:

اول تنزيه مطلق، دوم عدل، سوم حرّيت اراده، چهارم فعل اصلح.

و در همه اين موارد به حاكميت عقل متّكى شده اند، تا آنجا كه گاهى خود را ملزم ديده اند روايات صحيحى را ناديده بگيرند، به اين طريق كه هر جا عقل با نقل معارض بوده، اگر نتوانسته اند تأويلى- هر چند متكلّفانه- براى آن پيدا كنند عذر آن را خواسته اند.

معتزله همه آراء خود را در تفسير مصاب مى دانند. بنابر رأيى كه در اجتهاد دارند، آنجا كه از

آيه واحد وجوه مختلف مى توان استنباط نمود، همه آن وجوه را بنابر اجتهاد مجتهد صحيح مى شمارند؛ نه مانند اهل سنّت كه معتقدند هر آيه يك معنى بيشتر ندارد و همان است كه مراد اللّه است و تلاش مجتهدان همه براى دريافت آن معنى است، هر چند به آن نرسند، و مجتهد يا مصيب است يا مخطى ء، و مصيب دو اجر دارد و مخطى ء يك اجر، و بر حاصل اجتهاد در تفسير نبايد قاطع بود بلكه آن غايت وسع است كه راهى به غير آن نيست.

معتزليان تا آنجا كه توانسته اند آن قسمت از لغات قرآن را كه با تنزيه و ديگر عقايد خودشان معارض بوده دستكارى و تأويل نموده و از معانى متبادر و متداول خارج ساخته اند، و اين كار را تا سر حدّ تكلّف و تعسّف انجام داده اند، به طورى كه از شأن علم و عالم به دور است.

______________________________

(1) مقدمة الحاكم الجشمى: 28.

(2) تسميه به اهل سنّت در مقابل اهل رأى است، زيرا معتزله مسائل را با عقل مى سنجيدند ولى منكر سنّت به حساب نمى آيند. اما گاهى القاب و عناوين براى تبليغات به كار مى رود و اثر هم دارد. چنانچه اماميّه كه تمسّك ايشان به سنّت بيش از همه فرق مسلمانان است، در نظر اول گمان مى رود كه اهل سنّت به معنى لغوى خود نيستند، و تبادر معنى اضطلاحى سنّت براى عامّه، مانع از شمول آن به اماميّه است؛ همچنانكه در نظر اكثر شيعيان استعمال سنّى براى شيعه ناپسند است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 445

«ابو على جبائى» براى فرار از معنى متداول «جعل» در قوله تعالى: «وَ كَذلِكَ جَعَلْنا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ» (الفرقان: 31)،

«جعل» به معنى «بيّن» گرفته و به اين شعر استشهاد كرده است:

جعلنا له نهج الطريق فاصبحواعلى ثبت من امرهم حين يمموا و معنى آيه را چنين گمان كرده است: «و كذلك انّ اللّه سبحانه بيّن لكلّ نبىّ عدوّه حتّى يأخذ حذره منه».

گاهى هم براى نصرت عقايد خودشان، قرائت مشهور را رها كرده و به قرائت شاذّى چسبيده اند. چنانچه در قوله تعالى: «وَ كَلَّمَ اللَّهُ مُوسى تَكْلِيماً» (النساء: 164)، در اينجا چون تكلّم به معنى سخن گفتن است، و از آن جهت كه مؤكّد به مصدر است احتمال مجاز در آن بعيد است، براى تنزيه خداوند از تكلّم، «اللّه» را به فتح خواندند و «موسى» را به تقدير ضمّ، تا فاعل تكلّم موسى باشد نه خداوند! ديگرى از ايشان به جاى تشبّث به قرائت شاذّ، به معنى شاذّ چسبيده و «كلّم» را به معنى جرح گرفته كه معنى آيه چنين باشد: «جرح اللّه موسى باظفار الفتن و مخالب المحن»؛ هر چند اين سبك تفسير، به صوفيّه اقرب است تا به معتزله.

به هر حال، اگر اين نسبت ها راست باشد، بايد به خدا پناه برد، زيرا از باب سخريّه به آيات قرآن است.

«ابن قتيبه» در ضمن ايراداتى كه بر تفسير معتزله مى گيرد، مى گويد:

برخى از ايشان در قوله تعالى: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» (يوسف: 14)، گفته اند: «انّها همّت بالفاحشة و همّ هو بالفرار منها». در صورتى كه خداوند فرموده: «لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» و بايد مفهوم هم چنان باشد كه وقوع آن معلّق بر عدم رؤيت برهان، صحيح باشد. اما معتزلى چنين مى گويد كه يوسف اراده فرار از

معركه داشت، ولى با ديدن برهان خداوند پيش همسر «عزيز» ماند و بر جاى خود ميخكوب شد.

عجبا كه هرگز در سياق و اسلوب، نمى توان از جمله «هممت بفلان و همّ بى» اختلافى در متعلق دو مورد را اراده كرد و مثلا گفت: «هممت باكرامه و همّ باهانتى» از «هممت به و همّ بى» مراد است. «1»

______________________________

(1) براى توضيح مى گوييم كه در جائى اختلاف در دو متعلق صحيح نيست كه استعمال لفظ واحد بدون بيان باشد، مانند:

«وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها».

اما در جايى كه بيانى هست، اختلاف معين و صحيح است، مانند: اريد حياته و يريد قتلى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 446

و همچنين آنجا كه ظاهر قرآن با اصول ايشان موافق نباشد، تا مى توانند به مجاز و اقسام آن از تمثيل و استعاره متوسّل مى شوند. چنانچه در قوله تعالى: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ ...» (الاعراف: 172)، چون به نظرشان مستبعد آمده است، به استعاره و مجاز متوسّل شده اند، در صورتى كه اين نوع استبعادات عادى اند نه عقلى؛ زيرا «اخذ ذريّه از ظهور بنى آدم»، به وضع و طرزى كه بر ما پوشيده است، در حيطه قدرت خداوند است و خارج از آن نيست، و چون طرز آن بر ما پوشيده است، استبعاد عقلى در آن بى جاست. هزاران استبعاد عقلى در طول تاريخ در پيش روى بشر بوده كه علم و كشف و اختراع مستبعد بودن آنها را باطل ساخته است.

و در همين زمينه، مسائلى را كه مستبعد مى شمارند انكار مى كنند، مانند وجود جنّ كه بر طبق موارد بسيار از قرآن و سنّت، موجودى واقعى است

نه تشبيهى. اما بسيارى از معتزله آن را انكار مى كنند. همچنين سحر، كه اثرى در مسحور دارد، اما معتزليان بنابر اصول خود، كه عقل را مقياسى براى حقايق دينى قرار داده اند، آن همه احاديث مشعر به مسحور شدن پيغمبر را (در تن و بدن) كه سوره «فلق» حاكى از آن است، ناديده گرفته و به تأويل متوسّل شده اند. اما اگر منكر مسحور شدن پيغمبر باشند نه مطلق سحر، ايرادى نخواهد بود.

طرز كار «حاكم جشمى»، يكى از علماى بنام معتزله و استاد «زمخشرى»، در تفسير چنين است كه آنجا كه مأثورات صحابى خلاف ظاهر است آنها را رها مى كند، چنانچه در تفسير «وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ» كه از «ابن عبّاس» نقل شده است «تين» مسجد نوح، و «زيتون» مسجد بيت المقدس است؛ اما آنجا كه غالبا بر خلاف ظاهر تفسير كرده اند، او هم متابعت مى كند. در آيه: «وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ ... إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصَّافِناتُ الْجِيادُ ... فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ» (ص: 33)، گويد:

سياق آيه در مدح سليمان است. و تفسير مشغول شدن سليمان به ديدن اسبان، و قضا شدن نماز او، و پى كردن اسبان با آن سازگار نيست. البته لمس سوق و اعناق اقرب است از پى كردن، اما چون اكثر اين قول را پذيرفته اند نمى توان لمس را اقرب دانست. «1»

______________________________

(1) الحاكم الجشمى: 247.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 447

در مورد اقوال مختلف، وجود خبر مرفوع مرجّحى است براى او؛ در بيان مجملات و اخبار غيبى، اعتماد او بر حديث مرفوع است، اما در جايى كه مسائل توحيدى در ميان است، در احاديث، انتقادى سخت دارد و متواتر را از آحاد جدا مى كند

و آحاد را ردّ يا تأويل مى نمايد.

از مناظرات سران معتزله و اشاعره داستان هاى جالبى نقل مى كنند كه به ذكر يكى از آنها اكتفا مى كنيم.

گويند «ابو اسحق اسفراينى» و «قاضى عبد الجبار» به مناظره نشستند.

«قاضى» در آغاز جلوس گفت:

«منزّه است خدايى كه از بديها به دور است». اسفراينى گفت: «منزّه است خدايى كه در ملكش واقع نمى شود مگر آنچه بخواهد». قاضى گفت: «آيا پروردگار ما مى خواهد كه نافرمانيش كنند؟» اسفراينى گفت: «آيا پروردگار ما را نافرمانى مى كنند در حالى كه مقهور است؟» قاضى گفت: «چه گويى، آيا اگر هدايت را از من باز دارد و گمراهى را بر من قضاى حتم كند خوب كرده يا بد؟» اسفراينى گفت: «اگر تو را منع كند از آنچه مال توست بد كرده و اگر منع كند چيزى را كه مال خودش است حق دارد، كه هر كه را بخواهد به رحمت خود اختصاص دهد.» قاضى ساكت شد. «1»

و مى بينيم كه اين نوع مناظرات، بيشتر جنبه حضور ذهن و نكته پردازى دارد، تا جنبه علمى. جواب اين اشكالات را، در اخبار آل محمّد- صلوات اللّه عليهم اجمعين- مى توان يافت.

______________________________

(1) ظهر الاسلام، ج 4: 70.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 449

بخش بيست و يكم مكتب باطنيّه و اخوان الصّفا

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 451

خروج چشمگير از مرزهاى قانونى تفسير

تا اينجا مجملا دانستيم كه معتزله اولين فرقه متشكّلى بودند كه در تفسير قرآن و تعريف معارف اسلامى، عقل را در برابر نقل، مستند خود قرار دادند، و براى نصرت عقايد خويش كه اصول مكتب ايشان را تشكيل مى داد تا آنجا رسيدند كه معارضات اثرى را تا اندازه اى ناديده گرفتند و شاذّ را بر مشهور ترجيح دادند تا رأى خود را اثبات كنند.

اما با وجود اين همه آزاد فكرى ها، صبغه دينى داشتند، خدماتى به فرهنگ اسلام انجام دادند و ظاهر چنين حكم مى كند كه نيّت و قصد ايشان نصرت دين و حفظ آن از دستبرد معاندين و مبطلين بود. اى كاش تأويل قرآن و ناديده گرفتن نصوص اثرى، در همين حدّ و مرز باقى مى ماند و مهار گسيختگى بعدى كه به وسيله باطنيان، غاليان و صوفيان انجام گرفت، در آن راه نمى يافت، و به قول مجلسى دوم كه: «اوّل الالحاد سلوك التأويل من غير دليل» «1»، راه الحاد را براى مسلمانان باز نمى كرد.

اگر معتزليان ندرة اثر را از حاكميت عزل مى كردند، لااقل عقل را به جاى آن مى نشاندند، و اگر مجاز و استعاره را در فهم قرآن راه مى دادند، اما الفاظ را از معانى خود خلع نمى كردند.

در فصول بعد خواهيم ديد كه مهار گسيختگى مغرضان و نابخردان و مدعيان و فرقه سازان دكاندار، كه نه فلسفه يونان را درك كرده بودند، نه عرفان فلوطين را، چگونه صورت كلّى و سيماى نورانى فرهنگ اسلام را دگرگون ساخته و كار را به آنجا

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 58: 47.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 452

رساندند كه شناخت چهره واقعى اسلام را آنطور كه قرآن و

سنّت و سيرت محمّد (ص) تصوير كرده است، نيازمند سال ها زيرو رو كردن اين پرونده چند ميليون برگى درهم ريخته ساختند، آن هم با نيّت خالص و تلاش مداوم.

و متأسفانه اين همه ناروايى ها در اثر آن است كه رجال دين و دانش را به شهرت و سمت مى شناخته اند نه به صفت و واقعيت، و اين طرز فكر ميراث مصون دانستن صحابيان از جرح و تعديل است، كه بخشى از مصاديق مطلب در ضمن فصول آينده روشنتر خواهد شد.

اين يك سنّت لا يتغيّر است كه رويدادها، محصول عوامل خاصّ خويشند، و هر جا عوامل رو به گسترش باشد به طور مسلّم رويدادها نيز گسترش خواهد يافت.

بنابراين وقتى عوامل خروج تفسير از محدوده مأثورات و شرايط قانونى گسترش بيشترى مى يافت و سدّى در راه آن نبود، تفسير نه تنها از حدود مأثورات تجاوز كرد، بلكه در حدّ آراء معقول هم باقى نماند، و به صورت تفسير دلبخواه درآمد.

البته منظور ما آن نيست كه تفاسير قانونى از بين رفته و جاى خود را به اين نوع تفاسير داده باشد، بلكه آن است كه چنين تفاسيرى در اجتماع اسلام جايى براى خود باز كرده و هواخواهانى فراهم ساخته است، اما هرگز اين باطل- مانند هر باطل ديگر- نتوانسته جز مكان ناچيزى را با پيروان اندكى براى خود به دست آورد. ولى به هر حال، همين اندك، زيان هنگفتى به فرهنگ اسلام وارد ساخته است، زيرا عنوان قانون شكنى داشته و به دنبال خود، گستاخى بيشترى را در عدم رعايت قانون موجب شده و دستاويزى هميشگى براى معاندان فراهم ساخته است.

به طور مثال اگر در مجلس مناظره معاندى بگويد «غزّالى»،

«معاويه» را أمير و رهبر جامعه اسلامى معرفى كرده است، و من بگويم اعتقاد غزّالى براى ما مستند و حجّيت نيست، و او بگويد چگونه حجّت نيست و حال آنكه مشهورترين متكلّمين اسلام است! من جواب عامّه پسندى براى او نخواهم داشت، و به ناچار حاضرين براى او دست زده و تصديق خواهند كرد كه معاويه رهبر جامعه اسلامى است.

شهرت و قبولى كه اين گونه مفسّران در ميان پاره اى از عوام يا سياستمداران پيدا كردند، چهار علّت داشت:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 453

اول، غريزه نوخواهى و دل آزردگى از كهنه.

دوم، آسان شمردن احكام دين براى ارضاى ميل به فرار از مسؤوليت.

سوم، حذف شرايط قانونى و آسان گرفتن تفسير بدون زحمت تحصيل براى همه، به قصد ارضاى حس خودخواهى.

چهارم، استخدام نامرئى سياست براى پيش بردن مقاصد سياسى، و لو در حدّ ايجاد انشعاب.

باطنيان

اشاره

باطنيان كه به فرقه اى سياسى شبيه تر بودند تا فرقه اى مذهبى، امامت را بعد از حضرت صادق عليه السّلام حقّ «اسمعيل» فرزند ارشد او مى دانستند و براى به دست گرفتن قدرت، عقايد خاصّ مذهبى را بهانه كرده و مخفيانه تبليغ مى نمودند، و در اندك مدتى دعوت ايشان نمونه كامل خلع شريعت، به استناد تأويل دلبخواه در قرآن و سنّت و احكام شد.

باطنيان در فكر نبودند كه براى آراء تفسيرى خود مستندى از عقل يا نقل داشته باشند، و تفسير قرآن تابع اراده رهبران ايشان (به اصطلاح امام يا معلّم) بود، كه در هر وقت بر حسب ميل و اراده و تشخيص او هم قابل تغيير بود.

بنابراين، در قدم اول، هر لفظى از افاده معناى لغوى خود معزول بود و به طريق اولى التزام به عقل

و نقل در كار نبود. ايشان با كمال گستاخى مى گفتند مراد از كلام اللّه ظواهر نصوص آن نيست، بلكه بواطن و اسرار آن است.

«شاطبى» گويد:

مثال اين قسم دستكارى هاى باطنيه در كتاب خداوند است كه آن را از ظاهرش خارج كرده اند و مى گويند مراد و مقصود در پشت اين ظاهر است و راهى براى رسيدن به آن با عقل و نظر نيست. و اين است و جز اين نيست، به دست نمى آيد جز از جانب امام معصوم آنهم به تقليد آن امام. و استناد ايشان بيشتر به علم حروف و علم نجوم است و در اين زمان هاى متأخّر پارگى اين وصله براى وصله دوز بيشتر شده و دعاوى بسيار بر شريعت بار شده، مانند ادّعاهاى باطنيان؛ تا آنجا كه اصلا معقول نيست و اين قسم هم شامل ساختگى هاى اهل سفسطه و مدّعيان حكمت مى شود. و همه اينها نه اصلى دارد كه بر آن بنا شود نه ثمره اى كه چيده شود، و سراسر بيهوده است. «1».

______________________________

(1) موافقات، ج 1: 86.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 454

«تفتازانى» در «شرح عقايد نسفى» گويد، باطنيان را از آن جهت باطنى گفتند كه مى گويند نصوص را نبايد به ظاهرشان معنى كرد و آنها معانى يى باطنى دارند كه جز «معلم» كسى آن را نمى داند؛ و قصد ايشان نفى كلّى شريعت است.

وقتى انسان نفوذ ياوه هاى باطنيان و امثال ايشان را در ميان احمق ها مى بيند، به انديشه فرو مى رود كه شايد سياستمداران و فرصت طلبان براى آزمايش تلقين پذيرى و حماقت بشر آن را اختراع كرده باشند؛ گويى تنبلى عقلى بشر او را وادار مى كند كه در برابر امورى كه خلاف عقل است زودتر مرعوب شده

و آنها را بپذيرد.

گاو را باور كنند اندر خدايى عاميان نوح را باور ندارند از پى پيغمبرى «عبيد اللّه شيعى» كه زمينه دعوت فاطميان را در شمال آفريقا فراهم ساخت، قبلا در مكّه بود و در برابر گروه حجّاج كه به زيارت آمده بودند به ديندارى تظاهر مى كرد. طايفه «كتامه» كه از شمال آفريقا آمده بودند فريفته او شدند، و وى با ايشان به آفريقا رفت و از آنجا به ياران خود نوشت اينجا زمينى باير است كه براى شخم زدن مناسب است. شناخت قرآن(كمالى) 454 باطنيان ..... ص : 453

رفيق راه داشت به نام «نصر اللّه» و «فتح» كه به ايشان گفته بود خدا در قرآن شما را ياد كرده و فرموده: «إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ». به طايفه كتامه مى گفت نام شما در قرآن بوده، آن را تحريف كرده اند! خداوند فرموده: «كتامة خير امّة اخرجت للنّاس» آن را تحريف كرده و گفته اند: «كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ».

فكر تأويل شريعت به طور دلبخواه مأخوذ از يهود است. تأويل كنندگان باطنى و غالى و صوفى، لطمه هايى به دين اسلام و فرهنگ مترقى و منطقى آن زده اند كه جبران آن بسيار دشوار است. «1»

اين همه بت سازى و نفوذ دادن آنها در ذهن و عقل آزاده بشر، و دور ساختن مسلمانان از شخصيت و آزادگى و واقعيت و سعى و عمل، محصول كارخانه باطنيان، غاليان و صوفيان است.

بذر باطنيه از آن وقت پاشيده شد كه گروهى از زندانيان در خلافت «مأمون»

______________________________

(1) «فيلون» يهودى كه در سنوات سى ميلادى مى زيست، گمان مى كرد تورات همه اش قابل تأويل رمزى است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 455

عبّاسى، در زندان عراق به دور

هم گرد آمدند. از آن جمله «عبد اللّه بن ميمون القداح» و «محمّد بن الحسن» معروف به «دندان»، و دو تن ديگر بودند كه ايشان را «جار بجه» مى گفتند، به معنى چهار دانشمند. آنان در زندان اصول و قواعد باطنيه را پى ريزى كردند. «1»

«قداح» و «دندان» از شعوبيان بودند كه در انهدام حكومت اسلامى سخت مى كوشيدند. «عبد اللّه» از پدرش «ميمون» نيرنگ هايى آموخته بود كه براى فريفتن مردم به كار مى برد.

مراتب دعوت باطنيه به نقل «الفرق بين الفرق» تأليف «بغدادى» چنين بوده است:

1- «ذوق»، و آن تفرّس حال مدعوّ است (احمق شناسى) كه گاهى به رمز از آن چنين تعبير مى كردند:

تخم را در شوره زار نپاشيد. در خانه اى كه چراغى است سخن مگوييد (و قصد ايشان حضور عالم بود).

2- «تأنيس»، به معنى استمالت مدعوّ و سخن گفتن با او به ميل و هوايش.

3- «تشكيك» در اصول دين واركان شريعت، با طرح سؤالها. مثلا چرا بايد حائض قضاى روزه را به جا آورد اما از قضاى نماز معاف باشد؟ چرا قرائت در بعضى نمازها به جهر است و در بعضى به اخفات؟ و امثال آنها.

4- «ربط»، و آن اخذ عهد است براى فاش نساختن اسرار.

5- «تدليس»، و آن تظاهر به موافقت است با اكابردين و دنيا.

6- «تأسيس»، و آن تمهيد مقدّمات است براى آماده ساختن مدعوّ تا اخذ تعاليم كند.

7- «خلع»، و مقصود از آن اسقاط عقايد اسلامى و به طور كلّى هر نوع عقايد دينى است به وسيله تأويلات دلبخواه.

«مقريزى» در «خطط» در مراتب نه گانه دعوت اسمعيليه گويد:

وقتى مدعوّ به رتبه پنجم رسيد، داعى شروع مى كند در تفسير معانى شرايع اسلام از نماز و

______________________________

(1) الفرق

بين الفرق: 266. مأخذ لغوى جار بجه را نيافتيم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 456

روزه و زكات و حجّ و طهارت و غير اينها از واجبات، به امورى كه مخالف ظاهر است. و هنگامى كه زمان دعوت به درازا كشيد و مدعوّ معتقد شد كه وضع احكام شريعت بر سبيل رمز است و در آن سياست عام رعايت شده و اينكه شرايع معنى و مقصدى دارد غير از ظاهر، داعى او را به كلمات افلاطون و ارسطو و فيثاغورث دعوت مى كند.

نمونه اى از تأويلات باطنيان را ذيلا ملاحظه فرماييد:

غسل تجديد عهد است، طهور بيزارى جستن از هر اعتقاد است، تيمّم اخذ از مادون (رتبه اى از رتبه هاى باطنيان است)، صيام امساك از كشف اسرار، كعبه نبى است، باب على، صفا نبى، مروه على، تلبيه اجابت راعى است، طواف هفت شوط طواف به ائمه سبعه است، نار ابراهيم، غضب نمرود است، ذبح اسمعيل اخذ عهد، عصاى موسى براهين اوست، انفلاق بحر پراكنده شدن علم است، منّ علم است، سلوى داعى، جراد و قمّل و ضفادع سؤالات و الزامات موسى است، تسبيح جبال مردان استوار در دين اند.

غزّالى گويد:

چون باطنيان از مبارزه با قرآن و منحرف ساختن مردم از آن و از سنّت عاجز شدند، بهتر آن ديدند كه براى ابطال شرايع اسلام و هر شريعت ديگر كه تكاليفى بر مردم بار كرده است، به تأويل بپردازند. و تأويل چون حدود و ضابطه اى ندارد و دلبخواهى است، اين كار را آسان ساخت، تا هر قسم صلاح خود بدانند قرآن را تأويل كنند.

اما بايد دانست كه قضاوت غزّالى نيمه صحيح است، زيرا هدف باطنيان انهدام اسلام نبوده است، بلكه هدف ايشان انهدام قدرت هاى

موجود و به دست گرفتن قدرت بوده است، هر چند در راه رسيدن به اين هدف معارف اسلامى تحريف يا منهدم شده باشد. خوارج قصد داشتند قدرت را به دست گيرند اما تا سر حدّ خشونت آميزى به ظواهر كتاب و سنّت متمسّك باشند، تا آنجا كه أمير مؤمنان (ع) از ايشان به «من يطلب الحقّ فيخطئه» تعبير مى كردند. أمير مؤمنان (ع) فرموده بود:

بعد از من با خوارج جنگ مكنيد، زيرا كسى كه حق را مى طلبد امّا خطا مى كند مانند كسى نيست كه باطل را مى طلبد و آن را مى يابد. خوارج نيّت طلب حق داشتند، اما معاويه نيّت طلب باطل داشت.

امّا باطنيان براى به دست گرفتن قدرت، آنچه از نصوص و احكام دين با آراء ايشان و برنامه كارشان هماهنگ بود به آن تظاهر مى كردند و آنچه هماهنگ نبود به

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 457

وسيله تأويل ناروا و حتّى قلع و قمع و اعدام، آن را از سر راه بر مى داشتند. خوارج نيّت مسلمانى داشتند، اما باطنيان از مسلمانى اقتصار بر موضع حاجت مى كردند.

از باطنيه كتاب مستقلّى در تفسير سراغ ندارم، مگر تفسير منسوب به «محيى الدّين اعرابى» كه گروهى آن را به «عبد الرزّاق كاشى» باطنى نيز نسبت مى دهند، شايد از آن جهت كه نخواسته اند حتّى تأويل دلبخواه را محدود سازند، و مى خواستند حقّ عدول از اقوال خود را براى خود حفظ كنند و از اين جهت به تفسير مدوّن و غير قابل تغيير نپرداخته اند.

كارى را كه باطنيان با كمال گستاخى انجام داده اند صورت هاى نازلتر آن را صوفيان، و اخيرا بهائيان، و نازلتر و محدودتر آن را بعضى واعظين دينى ما، كه پيشرفت و شهرت خود

را در نو آورى مى ديده اند دنبال نموده و از ابتكارات خود قلمداد كرده اند.

اگر ما به اين از خود راضيان سرسرى نگاه كنيم يك مسامحه بيجاست، زيرا در حقيقت همين ويروس هاى نامرئى هستند كه پيكر جسيم و استوار اسلام را در طول قرن ها چون موريانه خورده اند. و دفع آنها و پيرايش اسلام از تحريفات ايشان كارى بس دشوار است، تا آنجا كه برخى آن را از اصلاحات صاحب الزّمان- عجّل اللّه فرجه- شمرده اند.

تعليمات «اسماعيليه»، «على اللّهيان» و بسيارى از صوفيان، همچنين بهائيان و امثال ايشان، كما بيش صورت هاى گوناگونى است از تعليمات باطنيان كه در همه آنها خلع شريعت به استناد تأويل دلبخواه مشترك است.

همچنان كه باطنيان پيروان خود را از نظر كردن به كتابهاى ديگران و شنيدن سخنان ايشان منع كرده بودند، بهائيان نيز منع كرده بودند، تا آنكه «ميرزا حسينعلى بهاء» ديد اين حكم مسخره و رسوا كننده است، از اين جهت در «اقدس» پس از اقرار به اين دستور رسوا كننده آن را ترميم كرد و گفت:

قد عفا اللّه عنكم ما نزّل فى «البيان» من محو الكتب و آذناكم ان تقرؤا من الكتب ما ينفعكم. «1»

همچنانكه اسماعيليه براى امامان خود ادعاى حلول كردند، «ميرزا حسينعلى

______________________________

(1) رسائل الاصلاح، ج 3: 100.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 458

بهاء» نيز گويد:

ما را با خدا حالاتى است كه در آن ما اوئيم و او ماست و ما مائيم.

چنانچه «ابو الفضل گلپايگانى» در «رسائل الاصلاح» گفته:

هر چه ذات خداوند با آن وصف مى شود و به خدا اضافه و اسناد مى شود از عزّت و عظمت و قدرت و علم و حكمت و اراده و مشيّت و جز اينها از اوصاف، همه

در حقيقت راجع مى شود به مظاهر امر او و مهابط وحى او و مواقع ظهور او.

چنين ياوه هايى در مورد حلول با اين نطاق وسيع، نه تنها دهن كجى به معارف اسلام است، بلكه به مسخره گرفتن عقل و علم و انسانيّت است.

و همچنان كه يكى از مبادى باطنيان احمق شناسى و طفره زدن از مواجهه با عالمان است، «ابو الفضل گلپايگانى» براى عذر جواب ندادن به علما، آيه «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ» را از قرآن شاهد مى آورد، و به آيه انجيل نيز متوسل مى شود كه:

«گوهرهاى خود را در پاى گرازان نثار نكنيد». «1»

استعمال كلمه «اغنام اللّه» از طرف بهائيان، عين استعمال باطنيان در اين باره است. «2»

از ياوه هاى تفسيرى «ميرزا على محمّد باب» در كتاب «تفسير سوره يوسف» است كه:

و قد قصد الرّحمن من ذكر يوسف نفس الرّسول و ثمرة البتول حسين بن على مشهودا اذ قال حسين لابيه انّى رأيت احد عشر كوكبا و الشّمس و القمر رأيتهم بالاحاطة على الحقّ للّه الحقّ ساجدا و انّ اللّه قد اراد بالشّمس فاطمة و بالقمر محمّدا و بالنّجوم الائمّة الحقّ فى امّ الكتاب معروفا فهم الّذين يبكون على يوسف باذن اللّه سجّدا و قياما. «3»

هر نوع ياوه سرايى و غلط پردازى اگر ترجمه شود جهّال را مرعوب نمى سازد؛ مضافا به آنكه مورد قابل ترجمه نيست.

در كتاب «بهاء اللّه و عصر جديد» گويد:

انّ الجنّة و النّار فى الكتب المقدّسة حقائق مرموزة فالجنّة ترمز الى حياة الكمال و النّار ترمز الى حياة النّقص. «4»

______________________________

(1) همان مأخذ.

(2) الفرق بين الفرق، فصل باطنيان.

(3) مفتاح باب الابواب: 309.

(4) كتاب بهاء اللّه: 97.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 459

«قرّة العين» گفته بود: «صورى كه منتظرند

در روز باز پسين در آن بدمند منم»! «1» كه تأويل آن آسانتر است! «ابو الفضل» در «حجج البهيّه» گفته است:

همه آنچه از اين نوع الفاظ در كتب مقدّسه نازل شده از بشارت يوم اللّه و روز قيامت و ظهور خداوند و ورود ساعت و علامات آن، ناچار مقاصد معقوله و مفاهيم ممكنه و معانى غير از معانى ظاهره و مدلولاتى غير از مدلولات اوليه دارد.

مذهب بابى و بهايى بر خرابه هاى مذاهب باطنيان بنا شده و همان مصالح انباشته و فرسوده را كه در آنجا يافته اند به كار برده اند، اما نه از حيث سياست و نفوذ و نه از حيث سفسطه علمى، به پايه فرق باطنيان نرسيده اند و هرگز هزار يك تأثير باطنيان در تاريخ را نداشته اند.

موضوع بحث ما رزمگاه مذاهب نيست، اما براى ارائه نمونه از انحرافاتى كه مستند آنها تأويلات نارواست اين مختصرات را ياد كرديم.

تنبيه:

يكى از انواع گمراهى هايى كه باطنيان و امثال ايشان، مخصوصا بهائيان، از يهود اخذ كرده «1» و براى ساده لوحان بى اطلاع به كار برده اند، استناد به اعداد حاصله از محاسبه حروف ابجد است و متفرّعات آن به نام خواصّ حروف «3»: دو جمله با تطابق عددى مى ساختند كه يكى از آنها مورد قبول و تقديس بود، ديگرى كه منظور ايشان را تأييد مى كرد محاسبه حروفش با اولى مطابق بود. و با اين پديده جاهلان را به اعجاب و قبول وادار مى ساختند و آن جاهل نمى دانست كه اين محاسبه و تطابق براى همه فرق مختلف و متضادّ رام و مسخّر است.

به طور مثال، اگر شيعى مى گفت به من كشف شده كه كلمه «على» و كلمه «بحق» در حساب

جمل هر دو يكصد و ده اند، سنّى مى گفت در خواب به من الهام شده كه كلمه «عمر» و كلمه «بر حق» در حساب جمل هر دو سيصد و ده اند.

______________________________

(1) المبادى البهائية: 21.

(3) ربى «يهوشوع بن لوى» گفت: اسم «ماشيح» (تاجى) «صمح» (به معنى نهال) است. «ربى يودان» فرزند «ربى ايبو» گفت: نامش «منحم» است. «ربى اباهو» گفت: اين دو اسم يعنى صمح و منحم تشابه دارند، زيرا شماره حروف هر يك 138 مى باشد.- گنجينه اى از تلمود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 460

يهوديان در آغاز ورود پيغمبر اكرم (ص) به مدينه و احساس خطر و چاره جويى براى شكست او، وقتى «الم» در سوره بقره نازل شد، دل خود را به اين خوش كردند كه مى گفتند چون عدد «الم» در حساب ابجد هفتاد و يك است، پس مدت دولت اسلام بيش از هفتاد و يك سال نخواهد بود. و چون از حروف مقطعه سوره هاى ديگر با خبر شدند در كشف خود تجديد نظر كردند. و معلوم است كه شيوع اين گونه اعتقادات، و همچنين اعتقاد به فال و طلسم، نتيجه مستقيم شكست ها و محروميت هاى طولانى قوم يهود بود، كه فرهنگ اعتقادى ايشان در طول چند هزار سال از انواع فال ها، تبشيرها، طلسم ها، استمداد از اعداد و حروف آگنده شده و حتّى كينه هاى استثنايى نسبت به نوع بشر در نهاد ايشان پديد آورده بود.

اما فرهنگ اسلام از اين نوع معتقدات غير علمى و غير منطقى پاك و منزّه بود؛ دليل آن هم قرآن و سنّت و آثار علمى در دو قرن اول است كه حتّى به طور اشاره و تأويل نمى توان چنين مطالبى از قرآن يا سنّت يا سيرت

يا عمل اصحاب استخراج نمود. متأسفانه جاهلان و سودجويان اين مطالب را مانند انواع تمويهات ديگر براى تسخير حمقا، در فرهنگ اسلام وارد ساختند. مانند آنكه يكى از دجّالين گفته بود:

قيام ساعت در سال 1207 هجرى است، مطابق اعداد «بغتة»، زيرا در قرآن آمده است: «لا تَأْتِيكُمْ إِلَّا بَغْتَةً».» «1»

اينك براى آنكه آب پاكى روى دست متولّيان اين اباطيل ريخته و ايشان را به سستى كاخ تار عنكبوتى شان آگاه سازيم، چند جمله با موافق هاى عددى خود، هم در جهت عقايد حقّه، و هم در خلاف آن جهت ياد مى كنيم، تا معلوم شود اين گمان باطل، هم مسخّر شيطان مى شود هم مسخّر فرشته، و بنابر اين استناد به آن نقش بر آب است:

على 110 بحق 110 عمر 310 بر حق 310 ميرزا حسين على بهاء اللّه 571 دجّال مكّار محيل مبطل جاهل دنّى 571 شمر بن ذى الجوشن الضبابى 2538 انّه كان رجلا مصيبا مصابا مغفورا و

______________________________

(1) تفسير المنار، ج 1: 102.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 461

مشكورا 2538 يزيد بن معاوية بن ابى سفيان بن حرب بن امية ابن عبد شمس 1381 انّه كان رجلا مؤمنا صالحا مصلحا صادقا و مجاهدا فى سبيل اللّه حقّا 1381 سيّد على محمّد بن رضا شيرازى المشهور بباب 2447 هو ضالّ و مضلّ و كذّاب 2447.

بعض اوقات هم از اين حربه در برابر معاندان، به مقابله به مثل استفاده شده است. چنانچه گويند در عهد سلطنت شاه طهماسب صفوى، سفيرى از عثمانى به ايران آمد و در محضر شاهنشاه صفوى با «شيخ عبد العال كركى» ملاقات كرد و خواست باب جدل را باز كند. به شيخ گفت، ماده تاريخ مذهب شما

كلمه «مذهب ناحق» است، كه عدد آن 906 مطابق سرآغاز دولت صفوى است. شيخ فورى ملهم شده گفت، لسان ما عربى است و ماده تاريخ ما «مذهبنا حقّ» است، «1» «فبهت الّذي كفر».

باطنيان پس از آنكه پيرو تازه را در عقايد دينى مشكوك كردند، به او مى گويند براى دانستن اسرار بايد به تقديم خيرى مبادرت نمايد، كه تأويل «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً» همين است و بايد صد و نوزده درهم خالص تقديم كند، زيرا «حسنا» در حساب جمل برابر 119 است.

در تأويل «فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ» مى گفتند «ربّ» روح است، و «بيت» بدن، و مقصود از آيه پرستش خويشتن مى باشد.

«بغدادى» در «الفرق بين الفرق» گويد:

در بغداد مردى باطنى مستبصر گشته و براى من حكايت كرد كه چون از پيروى من اطمينان يافتند، گفتند اين پيغمبران چون نوح و ابراهيم و ديگران همه مردمان زيرك و حيله كارى بودند كه مى خواستند بر گردن مردم سوار شوند.

پس از چندى به من گفتند بايد بدانى كه «محمّد بن اسماعيل» «2» همان است كه موسى را از ميان شجره ندا داده و به او گفت «فاخلع نعليك». من به او گفتم چشمت كور باد، مرا دعوت مى كنى تا به خداوند قديم آفريدگار جهان كافر شوم؟ آنگاه دعوت مى كنى تا انسان مخلوقى را خدا بدانم و مى گويى كه پيش از ولادت خدايى

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 108: 29.

(2) مقصود محمّد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام است كه به عقيده باطنيه اولين امام مستور خوانده مى شود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 462

بوده كه موسى را فرستاده؟ اگر موسى دروغگوست پس فرستنده او دروغگوتر است. معلم باطنى به من گفت،

هيچ وقت رستگار نخواهى شد، و پشيمان شد كه چرا سرّ خود را پيش من فاش كرده است.

از ميان فرق باطنيان، تساهل «قرمطيان» بيشتر بود؛ ايشان رعايت احكام نمى كردند. «ناصر خسرو» كه خود از سران دعاة اسماعيليّه است، در شهر «لحساء» مسجدى نديده مگر مسجد كوچكى كه يك تن سنّى براى خود ساخته است. قرمطيان نماز نمى خواندند. چند بار قافله حجّاج را تا نفر آخر قتل عام كردند. حجر الاسود را از «ركن» جدا كرده و به بحرين بردند و پس از 22 سال (317- 339) به سفارش خليفه فاطمى آن را به كعبه باز گرداندند.

اخوان الصّفا

در قرن چهارم مكتب ديگرى بر مبانى باطنيان به نام «اخوان الصّفا» تأسيس يافت. دانشمندانى با ترجمه آثار افلاطون و ارسطو و افلاطونيان جديد، و اقتباسات ديگر حتّى از فرهنگ هندو، افق تازه اى براى مسلمانان متفكّر باز كردند و به نوبه خود چون پلى رابط ميان فلسفه يونان و شرق بودند.

اصطلاحات و عناوين حقيقت نفس، فيض صادر از الوهيّت، عقل اعلى، فناء ماده، زندان نفس جزئى كه شعاعى از نفس كلّى است در عالم اشباح، و سير نزولى آن براى تطهير و امتحان براى رسيدن به روح خالص، محك عمل به فضيلت بازگشت نفس مطمئنّه به وطن اصلى در سير صعودى؛ همه اينها با آمال دينى هماهنگ است، كه مى توان در قرآن و سنّت مناسباتى با آنها براى اذهان ساده و ابتدايى يافت، و با شيّادى در تعاريف و حدود آنها كم و زياد كرد و از منظور و هدف معارف اسلامى خارج ساخت. مخصوصا در افلاطونى جديد، قصّه هايى مانند عالم شياطين، سيادت حقيقى براى عالم روح كه در

افلاك بالا وطن دارد و امثال آنها يافت مى شود كه مى تواند غذايى براى تصوّرات عارى از دليل باشد.

مى دانيم كه براى ميل به كمال انسانى، كه همان مقصد اقصاى رسالت محمّدى (ص) است، برنامه قطعى و روشن و كامل همان است كه قرآن مجيد نشان داده است:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 463

1- ايمان و اعتقاد و اقرار به توحيد و نبوّت و معاد، كه به وسيله بيان متداول و متعارف قابل القا و فهم است.

2- منش هاى انسانى به نام مكارم اخلاق كه از مقوّمات و متعلّقات ايمان است، با تعريف هاى ساده و قابل فهم در حدّ امكان.

3- عبادات معتدل در قالب هاى قانونى خودشان، نه به شكل مرتاضان و راهبان.

4- ديد بيشتر و تفصيلى كاينات و كشف اسرار آنها، و تحصيل معرفت بيشتر در اثر انديشه بيشتر.

اما هرگز ديده نشده فردى يا جامعه اى، در اثر پرداختن به اصطلاحاتى كه زاييده خيال و مرعوب كننده مردمان ساده لوح بى اطلاع و دستاويز سودجويان خودپرست است، تكاملى يافته باشد.

اخوان الصّفا با ترجمه اصطلاحات فلسفى، و نيز وضع اصطلاحات جديد، اشتغال ذهن بيهوده اى براى مسلمانان فراهم آوردند كه بعدا با اقتباس از ايشان به وسيله فرقه هاى صوفيان و امثال آنها، زيان غير قابل جبرانى به فرهنگ اسلام وارد گرديد. مخفى نماند اگر اين تلاش ها به عنوان آگاهى بر سير فلسفه و تاريخ انديشه هاى بشرى بود، زيانى نداشت و رقمى بر فرهنگ عمومى افزوده بود، اما متأسفانه اينان خواسته بودند معارف اسلامى را در قالب فلسفه يونان يا هند بريزند. لذا، ديد فرهنگ اسلام از دريچه تعاريف ايشان يك ديد واقعى نيست و اگر كسى آن را ديد واقعى بداند، معارف اسلام براى او

ناشناخته خواهد ماند.

اخوان الصّفا گمان كرده بودند مى توانند در همه جا مبانى دينى را با آراء فلسفى هماهنگ سازند، و البته چنين كارى ممكن نبود، لذا ايشان هم از ناديده گرفتن مأثورات و تأويل ناروا استمداد كردند. در حقيقت ايشان تدوين كنندگان معتدل مكتب باطنى بودند، با وضعى ملايمتر و علمى تر و ظاهرا دورتر از سياست. اما سياست وقت مساعد ايشان بود؛ دولت عبّاسى رو به ضعف گذارده بود و علويان براى دعوت نيرو مى گرفتند- «ادارسه» در مغرب اقصى، فاطميون در مصر، قرامطه در بحرين، داعيان در طبرستان، حمدانيان در سوريه شمالى، آل بويه در فارس و عراق، زيديه در يمن.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 464

اخوان الصّفا گمان مى كردند با توافق ميان فلسفه يونان و اسلام، رو گردانى از سلطه بنى عبّاس و رو آوردن به علويان، مكتب مهمى براى رهبرى جامعه باز كرده اند.

اما تعصّبى براى مذهبى خاص نداشتند. مى گفتند وحى صفاى نفس است، شعائر دينى براى عامّه است و خواصّ ملزم به آن نيستند، انبيا رهبران عامّه و فلاسفه رهبران خواصّند. قرآن به ظاهرش نيست بلكه رموزى براى عارفان است. «1»

«ابو حيّان توحيدى» گويد، به يكى از گروه اخوان الحاح كردم در مسأله اى گفت شريعت طبّ مريضان است، و فلسفه طبّ تندرستان؛ غايت جسم موت است، و موت براى فلاسفه عروج نفس است و براى ديگران مانند چهار پايان است؛ و معاد جسمانى را انكار كرد.

در سال 382 ه، مطابق با 983 ميلادى، گروهى كه خود را به شيعه اسماعيلى منسوب مى ساختند، دائرة المعارفى به نام «رسائل اخوان الصّفا» نوشتند كه در آن سعى شده بود تمام مبانى دينى با آراء فلسفى توجيه شود. از

مؤلفين آن، «ابو سليمان محمّد بن مشير البستى»، «ابو الحسن على بن هارون الزنجانى»، «محمّد بن احمد النهرجورى»، و «زيد بن رفاعه» بودند. «2»

انجمن سرّى ايشان در سال 373 در بصره تشكيل شده بود. ايشان دعاة خود را به اطراف مى فرستادند و بيشتر در پى نفوذ در جوانان بودند. «3»

وزير «صمصام الدوله» از «ابو حيان توحيدى» درباره اين رسائل پرسيده بود.

وى جواب داده بود كه بخشى از آنها را پيش استاد خود «ابو سليمان منطقى» بردم، چند روز در آنها نظر كرد و تبحّر نمود و به من باز داد و گفت كاوشى كرده اند ناتمام، در پيرامون گشته اما وارد نشده اند، گمان كرده اند كه مى توانند فلسفه را كه عبارت از نجوم و هيأت و مقادير و آثار طبيعت و موسيقى و منطق است در شريعت وارد كنند و اين را با آن درآميزند، و اين خواستى است كه در راهش سدهاى عظيم است.

پيش از ايشان هم گروهى بر سر جنگ نشستند كه از ايشان تيز دندان تر و آماده تر و با ارزشتر بودند؛ نيروى ايشان گسترده تر، مقام ايشان رفيع تر، و بندهاى ايشان

______________________________

(1) فجر الاسلام: 273.

(2) دائرة المعارف الاسلامية، اخوان الصّفا.

(3) ظهر الاسلام، ج 2: 146.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 465

استوارتر بود (مقصودش معتزله بود)، با وجود اينها كار براى ايشان راست نشد و به آرزوى خود نرسيدند و لكّه هاى زشتى به ايشان چسبيد و پايان رسوا كننده اى داشتند.

روش اخوان الصّفا ربط دادن فلسفه به دين بود، و اين روشى است كه «ابو سليمان» و هر محقّق ديگر را راضى نمى كند. دين منطقى جداگانه دارد و فلسفه منطق ديگر؛ منطق دين گفتگو با مشاعر است و استنطاق نفس

براى رجوع به فطرت:

«أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ وَ إِلَى السَّماءِ كَيْفَ رُفِعَتْ» (الغاشية: 17)؛ و منهج فلسفه خشك و بيروح است، با تفهيمى غير شامل: «العالم متغيّر و كلّ متغيّر حادث».

در حقيقت اخوان الصّفا مبادى مشترك اديان را تبليغ مى كردند، و هدف ايشان دين مطلق بود كه نظر ايشان همان تطهير نفس براى تشبّه به خداوند است.

معلّمان دينى و معارف همه اديان را احترام مى كردند، از آن نظر كه رهبران انسان به تكاملند. در نظر ايشان معارف اسلام بخشى از معارف مشترك اديان است.

تعاليم را غالبا به رمز القا مى كردند تا اهلش با تأويلات، معانى حقيقى را از آنها استخراج كنند.

مراتب معرفت را تابع استعداد و مواهب مى دانستند؛ مى گفتند مبتدى سايه ادراكش مادى و ملموس است، اما همان مادى و ملموس قالبى است براى حقايق فلسفى عميق. بسيارى از آراء صوفيان مأخوذ از اخوان الصّفاست، چنانچه «محى الدين اعرابى» گفته است:

عقد الخلائق فى الاله عقائداو أنا اعتقدت بكلّ ما عقدوه «اگوست كنت» فيلسوف فرانسوى هم قبل از آنكه ديوانه شود گمان مى كرد دين بر حق، منتخبى از اديان است، مانند منتخباتى كه از اشعار شعراى بزرگ گلچين كرده باشند.

اخوان الصّفا، به روش باطنيان، حربه تأويل را به كار مى بردند، آن هم تأويلى دلبخواه، و براى ارعاب و اعجاب جهّال طرح سؤال مى كردند و جواب آن را به عنوان سرّ مگو و مكتوم، مسكوت مى گذاردند.

ما امور خفيت انباؤهاعن ظاهر بين رعاع كالحمر

و ما هى الحنطة اذ حذرهاادم من بين النّبات و الخضر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 466 و ما هى النّار الّتى كانت على الخليل بردا اذ حضر «1» آنگاه گويند، اى برادر اين ابيات

و آنچه مسائل در آن هست، ارشادى است براى كسانى كه در صدد اصلاح اخلاقند، و تنبيهى است براى مرتاضين معلّم النّفس، از اسرار پيغمبران و شرايع كه به طور رمز القا شده اند؛ و هيچ يك از برادران ما نبايد به سائلى جواب دهد مگر آنكه تهذيب نفس و اصلاح اخلاق يافته باشد، زيرا زنگ- زدگى نفس و پستى اخلاق مانع از فهم معانى است.

اخوان الصّفا مى گويند، كتاب هاى آسمانى تنزّلات ظاهرى حقايق اند به صورت الفاظ قابل ادا و استماع، اما تأويلاتى باطنى و پنهانى دارند كه همان مفاهيم معانى عقليند. همچنين در تشريع، موضوعاتى هست كه هم احكام آشكار دارند هم رازهاى پنهانى؛ در به كار بردن احكام ظاهرى صلاح امر دنيا است و در شناسايى رمزها و اسرار پنهانى صلاح امر معاد و آخرت. كسى كه موفق به فهم كتب آسمانى شود اسرار احكام شريعت را دريابد و در عمل به سنّت اجتهاد ورزد و سيرت عادلانه در پيش گيرد، چون نفسش از جسد برهد به مرتبه ملائكه كه بهشت هشت مرتبه اى است خواهد رسيد و از هيولاى سه شاخه اى (ظِلٍّ ذِي ثَلاثِ شُعَبٍ)- المرسلات:

30) كه طول و عرض و عمق است رهايى خواهد يافت. و آن كه عمل به سنّت كند اما اين اسرار نداند، چون بميرد به صورت انسانى باقى بماند تا او را جواز عبور بر صراط دهند.

اخوان الصّفا معتقدند كه قرآن عبارت از رموزى است براى حقايقى دور از افهام عامّه، كه پيغمبر اسرار آن را به خواصّ امّت گفته و براى عوام از آنها به الفاظ مشترك و معانى قابل تأويل اشاره كرده است تا جمهور آن را بفهمند.

و معلوم است كه اين همان مذهب باطنيان است كه مى گويند ظواهر قرآن مراد نيست.

اخوان الصّفا مى گويند بسيارى از اسرار جز براى معلّم قابل كشف نيست. و قصدشان از معلّم همان امام است، و اين عين عقيده باطنيان است.

«غزّالى» در «المنقذ من الضّلال»، ايشان را «حشوية الفلاسفه» ناميده است.

______________________________

(1) رسائل اخوان الصفا، ج 4: 192.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 467

از نمونه هاى تفسيرى ايشان، كه در حدّ تفسير اشارى است نه باطنى، يكى اين است:

انزل من السّماء (اى القرآن) ماء فسالت اودية بقدرها (يعنى حفظتها القلوب بمقاديرها من القلّة و الكثرة) فاحتمل السّيل زبدا رابيا (يعنى ما يحصل الفاظه و ظاهره معانى متشابهاتها حفظتهما قلوب المنافقين الزّائغة الشّاكين المتحيّرين) فامّا الزّبد فيذهب جفاء (يعنى الاباطيل و الشّبهات تذهب فلا ينتفع بها) و امّا ما ينفع النّاس فيمكث فى الارض (يعنى الفاظ التّنزيل تثبت فى قلوب المؤمنين المصدّقين و تثمر الحكمة).

از اخوان الصّفا تفسير كاملى براى قرآن سراغ ندارم، اما از مجموع آراء ايشان سبك ايشان در تفسير معلوم مى شود، و آن قربانى كردن بى قيد و شرط نصوص ظاهر الدّلاله است در پاى آراء خودشان، با وضعى ملايمتر و عالمانه تر از باطنيان. گويى آراء اخوان الصّفا همان شكل تدوين يافته آراء باطنيان، و روش آنان تنظيم عالمانه روش ايشان است.

اخوان الصّفا هر چند از دعوت كنندگان به باطن بودند، اما با قرامطه و اسماعيليه وجوه فارقه داشتند؛ از آن جمله ايشان خروج بر امام و أمير را جايز نمى دانستند، و از ترور و ايجاد وحشت ابا داشتند و منتظر وقت مناسب و مساعد براى انقلاب بودند، براى هيچ مذهبى تعصّب نداشتند و مبانى مشترك اديان را تبليغ

مى كردند. «1»

در باب رؤية اللّه گويند: «هى رؤية نور بنور لنور فى نور من نور «2»»، كه صرف لفّاظى است و به قول «گولد زيهر»، مستشرق معروف، تمرينى در استعمال حروف جارّه است.

______________________________

(1) مقدمه رسائل اخوان الصفا، چاپ بيروت.

(2) رسائل اخوان الصفا، ج 3: 77.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 469

بخش بيست و دوّم مكتب صوفيّه

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 471 از هزاران تن يكى تن صوفيندما بقى در سايه او مى زيند مولوى اگر تصوف را به زهد در دنيا و مجاهده در راه تهذيب نفس در محدوده دستورات اسلامى تعريف كنيم، مى توان مستند آن را در قرآن و سنّت بدست آورد، به شرط آنكه همچون فرقه اى متمايز شكل نگيرد و يكى از وجوه انشعاب در جامعه مسلمانان نباشد.

علماى صدر اول متصوّفه گفته اند:

اصل تصوّف عكوف بر عبادت، انقطاع الى اللّه، اعراض از زخارف دنيا، زهد در مشتهيات از مال و جاه و باه، تحصيل معرفة اللّه از راه تصفيه باطن، و شهود حق در مرتبه حقّ اليقين است.

اگر كاوشگران در رفتار مدّعيان تصوّف و منتسبين به ايشان امور مخالف با اين عناوين را نمى ديدند، هرگز در مقام ردّ و قدح بر ايشان بر نمى آمدند. اما چه بسيار از اوليا و متّصفان به اين صفات بودند كه زير قباء اللّه ناشناخته ماندند، «1» و بر عكس مدّعيان فاقد شرايط، با القاب مرشد و شيخ پير طريقت شهرت يافته و دنياى پر بركتى از ماه و جاه بدست آوردند.

زهد در زمان پيغمبر اكرم (ص)، مخصوصا از اصحاب صفّه، مشهود و مشهور بود، اما شكل خاصّى نداشت، هر چند برخى از اهل صفّه از غايت فقر و نداشتن پوشاك، خود را در پشمينه اى ژنده پيچيده بودند.

«2»

______________________________

(1) حديثى قدسى است كه پيش متصوّفه مشهور است: «اوليائى تحت قبائى لا يعرفهم غيرى.»

(2) قال سلمان الفارسى: «جاءت المؤلّفة قلوبهم الى رسول اللّه (ص)، عيينة بن الحصن و الاقرع بن حابس و ذووهم، فقالوا يا رسول اللّه، انّك لو جلست فى صدر المجلس و نفيت عنّا هؤلاء و ارواح جباههم (يعنون سلمان و ابا ذر و فقراء المسلمين؛

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 472

زهد خلقى بود باطنى كه از معرفت و ايمان و مجاهده مايه مى گرفت، و در اين صورت هر تارك زيور و زينت دنيا زاهد نبود. در تحولات اعصار بعد، حتّى اين زهد ظاهرى هم از قاموس تصوّف حذف شد و زرق و برق تجمّلات دنيوى، صوفيان زنده و حتّى گور مردگان ايشان را فرا گرفت. «1»

زهد اسلامى و زهد متصوّفه از هم متمايز شد. زهد اسلامى عكس العمل ترف و تجمّل جاهليّت بود، همان تجمّلى كه مردم جاهلى آن را اساس امتيازات بشرى مى دانستند. هر كس مسلمان مى شد، مى بايد آن ترف و تجمل و طرز فكر را ترك گويد تا به مستواى طبقات فقير كه اكثريت را تشكيل مى دادند نزديك شود، و امتيازات انسانى را در معرفت و تقوى جستجو كند.

زهد اسلامى كه بر پايه تحقير دنيا، نه رفض آن، استوار بود، مانع زناشويى نبود؛ كتاب و سنّت و سيرت، مسلمانان را به ازدواج و تكثير نسل ملزم ساخته بود، و اين زهد هرگز از رهبانيت مسيحى مايه نمى گرفت.

زهد اسلامى دل نبستن به دنيا بود، نه ترك دنيا؛ و اين خود تعريفى از توحيد است. به بيانى ديگر:

زهد اسلامى فكر و اعتقاد مسلمان را چنان مى ساخت كه اعتنايى به دنيا نداشت مگر براى

انجام وظايفى كه اسلام براى او مقرر ساخته بود؛ و چنين زهدى كه از مناعت و ترفّع قلبى سر چشمه مى گرفت مانع از عمران و آبادى اين جهان نبود، كه خداوند فرموده: «فَامْشُوا فِي مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ» (الملك: 15)، و پيغمبرش فرموده:

«كونوا من عمّار الارض».

أمير المؤمنان على (ع) كه بعد از پيغمبر (ص) اعلم و ازهد خلق بود، مى فرمايد:

زهد را آيه قرآن تعريف كرده است، قوله تعالى: «لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ» (الحديد: 23).

______________________________

و كانت عليهم جباب الصّوف و لم يكن عليهم غيرها.) جلسنا اليك و حادثناك و اخذنا منك، فانزل اللّه تعالى:

وَ اصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَ لا تَعْدُ عَيْناكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ كانَ أَمْرُهُ فُرُطاً. (الكهف: 28) تفسير طبرى و تفاسير اماميه.

(1) آراستن گوره. هم مخالف شريعت است و هم مخالف طريقت.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 473

وقتى مسلمانان از غنايم فتوحات پى در پى بهره بردند، به جاى زهد واقعى تظاهر به زهد را پيشه كردند. فرصت طلبان و احمقان هم از ايشان پذيرفتند؛ جامعه بر عمل ايشان اعتراض نكرد؛ افراد انگشت شمارى كه فرياد زدند، صدايشان را در تبعيدگاه ربذه يا فتق شكم خفه كردند.

شيوع شهرت هاى بى اصل در جامعه، ريشه اى در سياست داشت، تا همه عناوين ممتاز اسلامى را به افرادى جز خاندان پيغمبر داده باشند، براى آنكه ايشان را خانه نشين و فراموش شده سازند.

تبديل عناوين اصيل اسلامى به صورت هاى ساختگى تا آنجا رسيد كه هر كس مطلب تازه و عجيب و بيگانه

از فرهنگ اسلامى را عرضه مى كرد مورد اعجاب و قبول گروهى مغرض يا بى خبر يا بى خرد واقع مى شد، چنانچه از قول «فضيل بن عياض»، كه يكى از مشاهير صوفيان است، نقل مى كنند كه گفته است:

لو خيّرت ان اعيش كلبا و لا ارى يوم القيمة لاخترت ان اعيش كلبا و لا ارى يوم القيمه. «1»

اگر مرا مخيّر كنند كه به صورت سگى زندگى كنم و روز قيامت را نبينم، هر آينه ترجيح مى دهم كه چون سگى زندگى كنم و روز قيامت را نبينم.

در صورتى كه اين گفتار اولا معارض آيه قرآن است، قوله تعالى: مَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ اللَّهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَّهِ لَآتٍ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (عنكبوت: 10)؛ و ثانيا مى دانيم كه مسلمان پاك اعتقاد دو اميد بزرگ در پيش روى خود دارد، يكى عفو شامل الهى، و ديگر شفاعت پيغمبر (ص)؛ و عيش سگى را بر اين دو اميد برگزيدن، نشانه بيگانگى با معارف اسلامى است.

توضيح:

چه بسا فضيل عياض چنين سخنى نگفته باشد و مغفلى به جهت شيرينكارى از خود ساخته باشد؛ و به هر حال قصد ما قضاوت درباره فضيل نيست، بلكه درباره سخن باطل منسوب به اوست.

ممارست در اخبار آل محمّد (ص)، كه مبيّن و مفسّر قرآنند، انسان را از اين گونه لغزش ها باز مى دارد. همين اشتباهات و امثال آنها كه در نظر جاهلان نابخرد چون تحفه نوبرى است، نشانه بيگانگى با اهل بيت و عترت و معارف ايشان است و

______________________________

(1) الصلة بين التشيع و التصوف: 278.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 474

راه را براى تكيه زدن نااهلان بر اريكه رهبرى باز كرده است.

به عقيده «مركس» ظهور تصوّف در اسلام از

راهبان شام يا افلاطونيان جديد است.

«جونس» آن را از «وداى» هندو مى داند. «بيرونى» و «دارا شكوه» عقيده دارند كه ميان متصوّفه اول و «او پانيشاد» تشابهى هست. اما «نيكلسن» منشأ آن را خود اسلام مى داند، و اين قول اصحّ است، هر چند صورت هاى بعدى و منضمات آن بدعت هايى بيگانه از معارف اسلامى باشند.

«قشيرى» گويد:

مذهبنا هذا مقيّد بالكتاب و السّنة.

«سهل بن عبد اللّه شوشترى» گويد:

لا تجاوزوا دينكم بالبدع، و تميلوا عن الحقّ و هو الكتاب و السّنة و الاجماع، ميلا الى هوى انفسكم.

اما آيا منتسبين به تصوّف از اين مرزها تجاوز نكرده اند؟

اينك نمونه مختصرى از اقوال و دعاوى و اعمال مشهوران به پيشوايى صوفيه، كه غالب آنها دروغ هايى است كه باور كردنش مشكل است مى آوريم:

«ابو سعيد ابو الخير» گويد:

مدت هفت سال بنشستيم و مى گفتيم اللّه اللّه. هرگاه نعستى يا غفلتى از بشريت بر ما در آمدى، سياهى با حربه آتشين از پيش محراب ما بيرون آمدى و گفتى يا با سعيد، قل اللّه. ما شبانروز را از هول و بيم آن سوزان و لرزان بوديمى، و نيز با خواب و غفلت نرسيديمى.

و معلوم است كه قصد ما آن بو سعيد است كه چنين گفته است، نه آن بو سعيد كه چنين نگفته است؛ و بنابراين احترام آن بو سعيدى كه چنين نگفته به جاى خود محفوظ است.

«غزّالى» در كتاب رياضت «احياء العلوم» گويد كه بعضى از شيوخ در ابتداى رياضت كسل مى شد؛ بر خود الزام كرد كه شب ها تا صبح بر روى سر خود بايستد تا آن حال بر طرف شود.

و معلوم است كه قصد ما آن غزّالى ساده لوح بى تعقّل يا دروغباف است نه

غزّالى يى كه چنين نگفته است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 475

«محى الدين اعرابى» گفته است كه در ژرفاى دريايى فرو رفتم كه انبيا همه بر ساحل آن متوقف بودند. «1»

و معلوم است كه قصد ما آن محى الدين است كه با چنين ادعايى دين را احيا كرده است! نه آن محى الدين كه اهل دعوى نبوده است.

«واعظ كاشفى» مريد «خواجه احرار»، شيخ «نقشبنديه»، با ساده لوحى مى گويد:

وى [خواجه احرار] داراى هزار ملك متصرفى شخصى بود كه در يكى از آنها سه هزار جفت كار مى كرد. وى بازرگانى ترانزيتى راه مرو، بخارا و سمرقند را در انحصار داشت. «2»

«جامى» از مشايخ نقشبنديه از «سلطان حسين بايقرا» در خواست كرده بود كه املاك او از ماليات معاف باشند.

گويند خواجه در هفده سالگى ازدواج كرد و پس از تولد اولين فرزند ترك همخوابگى نمود، بدون آنكه همسر خود را طلاق گويد. «3»

ملاحظه كنيد اقوال و رفتار منتسب به مشايخ صوفيه تا چه اندازه مخالف عقل و قرآن و سنّت و حتّى مخالف ذوق سليم است: از سر شب تا صبح روى سر ايستادن كه تجربة و مشاهدة محال است، و هفت سال در محراب نشستن و اللّه گفتن و آن مراقب سياه با حربه آتشين و ... عباداتى مخالف قرآن و سنّت را به اسلام نسبت دادن، در حكم مخدوش كردن قوانين سمحه و سهله اسلام است، كه شكل عبادت بايد بر طبق دستورات اسلامى باشد. در حديث آمده است:

بدرستى كه پيغمبر (ص) مردى را در آفتاب ديد، فرمود او را چه مى شود؟ گفتند نذر كرده كه در سايه نرود و سخن نگويد و روزه باشد. پيغمبر فرمود به او

امر كنيد در سايه بنشيند و سخن بگويد و روزه خود را تمام كند.

«مالك» در اين باره گفت:

پيغمبر به او فرمان داده آنچه از خداوند طاعت بر او هست تمام كند و آنچه در آن معصيت است ترك گويد. «4»

______________________________

(1) فتوحات مكّيه، ج 1: 153.

(2) اسلام در ايران: 369.

(3) همان مأخذ: 338.

(4) الاعتصام شاطبى، ج 2: 51.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 476

امام صادق (ع) به «عباد بن كثير»، صوفى بصرى، فرمود:

واى بر تو، تو را مغرور ساخته كه تنها شكم و فرج خود را عفيف داشته اى، خداوند عزّ و جلّ در قرآن فرموده: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ قُولُوا قَوْلًا سَدِيداً يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمالَكُمْ.» بدان كه خداوند چيزى از تو قبول نمى كند مگر آنكه سخنى عادلانه بگويى. «1»

شباهت اين گونه كارها به اعمال هندوها و بعدا راهبان مسيحى، آشكار و غير قابل انكار است و فرموده پيغمبر اكرم كه: «لا رهبانية فى الاسلام» باطل كننده اين سحرهاست.

اما مالدارى «خواجه احرار»، و ترك همخوابگى با همسر غير مطلقه، حرص و حماقت و سرپيچى از احكام دين اسلام است. اگر شنيده ايد كه «گاندى» در سن سى و پنجسالگى با همسر خود ترك همخوابگى كرده است، با رضايت همسرش بوده كه آن هم كارى بيهوده است، و چنانچه زن در مجامله و حيا واقع شده، كارى حرام و غير انسانى است، و به هر حال به دنباله رياضت هندوها.

اگر كسى بخواهد هزاران از اين ترّهات و دروغبافى ها را ببيند، به «تذكرة الاولياء» عطار مراجعه كند. «2»

و بنابر مختصرى كه گفته شد، نه تنها در قرآن و سنّت مستندى براى اين همه بدعت نمى توان يافت، بلكه بيگانگى آنها

با معارف اسلامى براى اهل تحقيق آشكار است، زيرا تصور روش هايى از انديشه و عمل كه تا اين پايه با نقل و روايت متعارض باشد دشوار است.

تصوّف در سير تدريجى و تغيير شكل خود، از زهد بسيط آغاز شده تا حبّ خداوند و استغراق و فنا، وجود عنصرى خود را ناديده گرفته و به دعوى حلول و اتحاد دل خوش كرده، و آن كه اين دو را باطل مى شمارد براى دعوى وحدت است، كه به قول «شبسترى» دويى در آن عين ضلال است. «3» چنين تصوّفى وجود را فقط براى

______________________________

(1) بحار الانوار، ج 47: 359.

(2) در كتاب «مغز متفكر جهان شيعه»، ص 77 گويد: در كتاب تذكرة الاولياء خبرهايى نقل شده كه نادرست بودن آن قابل ترديد نيست.

(3) در گلشن راز آمده است:

حلول و اتّحاد اينجا محال است كه در وحدت دويى عين ضلال است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 477

واحدى اعتراف مى كند كه خداوند است، و در نظر او عالم فانى با كثرت صورت هايش واقعيت ندارد، جز آنكه انعكاسى يا جلوه اى باشد براى وجود حقيقى و حجابى گمراه كننده مانع از ديدن. و اصطلاح وحدت وجود يك اصطلاح فنى است كه تصوّف در سير تكاملى خود به آن مى رسد، هر چند قالب هاى آن گوناگون باشد.

گويى تصوّف، شريعت را يك مرحله تمهيديه براى سير به سوى كمال مى داند، چنانچه «شبسترى» گفته است:

ولى تا ناقصى زنهار زنهارنواميس شريعت را نگهدار زيرا نخواسته خود را بيرون از نطاق شريعت نشان دهد. در حقيقت شريعت نزد صوفى يك ارزش نسبى دارد كه با تدرّج در مراتب كمال ضعيفتر مى شود.

با امعان نظر در تدوين دراز مدت تصوف نظرى و تحولات آن

و مقايسه با تاريخ وقايع، براى متتبّع موشكاف رسوب نظرات نو افلاطونى، اخوان الصّفا، بودائيان و باطنيان نزارى در تصوف آشكار مى شود.

اگر برخى صوفيان از جنبه نظرى معارف اسلامى را تحريف نمى كردند، غائله سهلتر بود، زيرا خلاف در عمل غالبا فسق است نه كفر. اما صوفى ناچار است دشوارترين تأويل را بكار برد، زيرا براى توفيق ميان اين افكار و اعمال نو ظهور كه نصوص كتاب و سنّت آنها را نمى پذيرد چاره اى جز توسّل به تأويل ناروا و دلبخواه نيست، تأويلى نارواتر و غريب تر از تأويلات ارباب مذاهب. «1» زيرا تأويلات ايشان در هر حال يا به قرائتى شاذّ، يا به حديثى مجعول، يا به دليلى شبه عقلى مستند است، اما تأويل صوفى دلبخواه است، رعايت كسى را نمى پذيرد، و آنچه دلش گفت بگو مى گويد. در اين ميان فقط تأويلات باطنيه را بايد جدا كرد، زيرا شناعت آنها از تأويلات صوفيه بيشتر است.

در اين صورت به نظر صوفى، قرآن و حديث فقط دالّ بر مدلولات لفظى نيستند بلكه در پس پرده الفاظ معانى عميقترى وجود دارد كه ايشان بر آن آگاهند.

______________________________

(1) در واقع صوفيه مثل بسيارى از فرق و طوايف ديگر، هر جا ظواهر نصوص شريعت را با عقايد مقبول خويش معارض يا مباين مى ديده اند دست به تأويل آن نصوص مى زده اند. ميراث صوفيه: 149.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 478

با وجود اين بايد يادآور شويم كه تأويلات صوفيان درجاتى دارد و بخشى از آن كه مخالف ظاهر نيست، چون درجه اى از تدبّر است و اصطلاحا آن را تفسير اشارى گويند، با تصريح به آنكه اشارى است نه حقيقى، ناروا نيست، چنانچه «نيشابورى» صاحب «غرائب القرآن» در مقدمه

تفسيرش گويد:

اما تأويل هايى كه در تفسير آورده ام، بيشترشان از محقّق متقن نجم الملّة و الدّين معروف به دايه، قدّس نفسه و روحه و رمسه است، و بخشى از آنها وارداتى است كه در ذهن ما آمده و چون بخشى از ذخاير ذهنى به من رسيده، در حالى كه جازم نيستم كه مراد خداوند آن باشد بلكه مى ترسم كه حاصل جرأت نابجاى من باشد.

و هر آينه ديگر امامانى كه مشهور به ذوق و وجدان بوده اند و ميان عرفان و ايمان و ايقان در فهم قرآن جمع كرده اند، مرا به اين كار تشجيع كردند. اگر درست در آيد چه خوب، و اگر خطا باشد عذر من مقبول است، زيرا بر مرد است كه در راه ادراك حقيقت به قدر وسع تلاش كند.

تنبيه:

اگر خواننده كنجكاو ميان «نيشابورى» با تواضع و تفاسير اشارى موافق با ظاهر قرآنش از يك طرف، و «محى الدين اعرابى» با دعوى ها و تفاسير گستاخانه و ناروايش از طرف ديگر مقايسه كند، بر او روشن خواهد شد كه قصد ما طنز و تعصّب نيست بلكه دريافت حق و واقع است. تفسير صوفى اگر در همين حدّ و اندازه بس مى كرد، غائله اى در پى نداشت، اما خواهيم ديد كه بسيارى از صوفيان، در حالى كه قولا عدول از ظاهر را روا نشمرده اند، عملا آن را رعايت نكرده اند.

«ابن صلاح» از قول امام «ابو الحسن واحدى» گفته است كه «ابو عبد الرحمن سلمى» كتاب «حقائق التّفسير» را تأليف كرده؛ اگر اعتقادش آن است كه آن تفسير است، بتحقيق كافر است.

آنگاه «ابن صلاح» خود گويد:

از نظر حسن ظن، اگر چنين موارد به عنوان تفسير و شرح كلمه نباشد

كفر نيست، و اگر چنين باشد كفر است، و همان مسلك باطنيان است؛ و شايد تنظير و تمثيلى براى ظاهر قرآن باشد، مثل آنكه در تفسير قوله تعالى: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ» (التوبه: 123) گويند خداوند ما را به جهاد نفس نيز امر فرموده است. «1»

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 3: 54.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 479

«ابن تيميه» گويد:

و ما ينقل فى حقائق السّلمى عن جعفر الصادق عامّة كذب على جعفر (ع) كما كذب عليه فى غير ذلك. «1»

«سبكى» در «طبقات الشافعيه» گويد:

كتاب حقائق التّفسير قد كثر الكلام فيه من قبل، انّه اقتصر فيه على ذكر تأويلات و مجال للصوفيّة ينبوعها اللّفظ.

«سيوطى» در «طبقات المفسرين» گويد:

و انّما اوردته فى هذا القسم (المبتدعة) لأنّ تفسيره غير محمود.

«ذهبى گويد»:

و له كتاب يقال له حقائق التفسير وليته لم يصّنفه فانّه تحريف و قرمطه و دونك الكتاب فترى العجيب. «2»

اى كاش ميان تفسير حقايق سلمى و تفسيرهاى محى الدين در «فتوحات» و «فصوص» مقايسه مى شد تا معلوم شود تأويلات محى الدين چند برابر نارواتر و گستاخانه تر است؛ آن وقت به دليل فحوى از امثال سيوطى مى خواستند تا دست از تعظيم محى الدين بردارد.

همين مجامله و سهل انگارى ها و خوش باورى ها است كه راه شك و شبهه و تحريف را براى افراطكاران بى بندوبار بعدى باز مى كند، و مى شود آنچه شده است و مى بينيم.

«تاج الدّين عطاء اللّه اسكندرى»، متوفى به سال 1309 ميلادى، درباره تأويلات «ابو العبّاس مرسى» شاگر «ابو الحسن شاذلى» گويد:

بدان كه تفسير طايفه صوفيان بر كلام خداوند يا پيغمبر، با معانى غريبه به عنوان احاله ظاهر از ظاهرش نيست. ظاهر آيه آنچه را

دلالت عرفى لسانى ايجاب مى كند افاده مى دهد، اما فهم هايى باطنى است كه از آيه و حديث بر دل هاى كسانى كه خداوند خواسته روشن مى شود. و با شنيدن چنين آثار از معانى، مبادا معارضى گويد اين كار، احاله كلام اللّه يا كلام پيغمبر از معنى خود مى باشد، زيرا اين احاله نيست؛ احاله در جايى صدق مى كند كه بگويند آن معناى ظاهر مراد نيست و براى آيه معنايى جز معناى

______________________________

(1) منهاج السنة، ج 4: 155.

(2) طبقات الشافعيه، ج 3: 61.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 480

مكشوفه نمى باشد؛ اما صوفيان به ظواهر و مراد از آنها اقرار دارند، اما آنچه را خداوند به ايشان مى فهماند از معانى غريبه دريافت مى كنند.

آنگاه مى گويد:

و ربّما فهموا من اللّفظ ضدّ ما قصده واضعه. «1»

و چون خودش جواب خود را داده است نيازى به ردّ آن نيست؛ اول چنين مى گويند اما عمل ايشان خلاف قول ايشان است.

در مقدمه «التّفسير الصّوفى»، ص 22 گويد:

كسى از صوفيّه نيست كه فهم احكام و اصول و بلاغت را از قرآن ناديده گيرد، بلكه ايشان اين مفهوم را تماما اخذ مى كنند و در جانب آن فهم باطنى را مهم مى شمارند.

قرآنى كه در منبع اصلى وحدت دارد و در نزول متفرق و در اصل قديم است بدون حرف و صوت، اما در عالم ما مقروء و مكتوب به لغت عرب است. صوفيان ميان اين قرآن مكتوب و قرآن قديم، جولانى صعودى و نزولى دارند تا در حدّ مستطاع به وسيله وجدان روحى خود قرآن قديم را در عين وحدت دريابند؛ و اين همان فلسفه كاينات است كه علم الهى شامل آن است در حدّ مستطاع فهم بشرى، و آلات آن از

كثافات اغيار پاك و مصفّى است، همچنان كه ظاهر و باطن آن به طهارت و معرفت و محبّت قرين است.

و ما مى دانيم كه با اين كلمات رنگين كه مرعوب كننده عاميان است نمى توان مسأله را از حدود منطق خارج ساخت. اگر مقصود درجات تدبّر است با موافقت ظاهر فبها المراد، و الّا تفسير به رأى و تأويل ناروا است؛ مضافا به آنكه اگر نوع فهم متصوّفه همان فلسفه كاينات است، بهتر آن بود كه در طول ازمنه اى كه اسلام بر طبق نصّ قرآن نيازمند اعدادات جنگى بود (قوله تعالى: وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ ...، و كشف نيروهاى باروتى تا سر حدّ بمب اتم از باب «مالا يتمّ الواجب إلّا به» بر مسلمانان واجب بود، مفسّران صوفيّه در جولان صعودى و نزولى خود و رفت و آمد ميان قرآن قديم و مكتوب، اين اسرار را براى جامعه اسلام به ارمغان مى آوردند و مسلمانان را از يوغ تسلط دشمن رها مى ساختند.

مگر آنكه بگويند مراد خداوند از «من قوّة» اين نيروهاى ظاهرى نيست كه

______________________________

(1) التفسير و المفسرون.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 481

مفسّران به استناد سنّت و لغت «1» گفته اند، بلكه پرتاب آه سحرگاهى است «2» به جاى موشك هاى قاره پيما! و در اين صورت بحث و تحقيق چاره كار نخواهد بود.

مى گويند عرب را گفتند روزه را مى خورى، قضاى آن را بايد بگيرى. عرب با خونسردى گفت قضاى آن را هم مى خورم. حال مسأله خلع الفاظ از معانى موضوع و متداول همين است، كه با هر چه استدلال شود هم مى توان الفاظ آن را از تفهيم لغوى و اسلوبى خلع يد كرد.

اينك مى پردازيم به ذكر نمونه افرادى

كه كما بيش به سبك مكتب صوفيه از ظاهر عدول كرده و از مرز تأويل جايز فراتر رفته اند.

ابو حامد محمّد غزّالى

«غزّالى» را نه مى توان صوفى دانست و نه باطنى، اما آثار او كه به عقيده بعضى، عاليترين تصوير از فرهنگ اسلام، و به عقيده بعضى، در بسيارى موارد چون پرده اى مانع ديد فرهنگ و معارف واقعى اسلام است، از افكار صوفيانه و باطنى متأثر است. به غزّالى چه لقبى مى توان داد. فقيه، متكلّم، صوفى، باطنى، ضد باطنى، يا فيلسوف؟ زيرا هر كدام از اين عناوين با اعتراض مواجه مى شود؛ نه فقيهى چون «شافعى» و «ابن حنبل» است، نه متكلّمى چون «نظام»، نه صوفى يى چون «ابن فارض»، و نه فيلسوفى چون «ابن رشد»؛ شايد هم از آنها بالاتر باشد كه لقب «حجّة الاسلام» دارد و بنابراين هيچ كدام از آنها نخواهد بود.

وقتى صليبيان در سال 495 بيت المقدس را تصرف كردند و خبر ايشان به بغداد رسيد و گويى قيامت بر پا شده بود، غزّالى در بغداد بود، ولى هيچ حركتى از او مشاهده نشد، سخنى به زبان نياورد، مردم را به جهاد دعوت نكرد؛ يازده سال بعد از آن زنده بود، امّا تلاشى از او در اين راه ديده نشد. كسى كه منكر خلود به جسم را تكفير مى كرد، اسلام را در معرض انهدام ديد و دست بلند نكرد؛ شايد از آن جهت كه

______________________________

(1) يكى از معجزات پيغمبر (ص) آن است كه وقتى از او از قوّت مى پرسند، سه بار مى فرمايد: «الّا القوّة الزمى». و مى بينيم كه هميشه نيروهاى پرتابى قويترين نيروهاست.

(2) «ملّا فتح اللّه» در «منهج الصادقين» گويد: «شيخ ابو القاسم نصر آبادى» گفته كه رمى

بر سه گونه است: رمى ظاهر به تير و كمان، رمى باطن به تير آه سحرگاهى از كمان خضوع، رمى سهام حظوظ از دل.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 482

بيمار بود و همّت او مرده بود، يا طبق عقايد صوفيان اين رويداد مهيب را عقابى براى مسلمانان مى دانست، زيرا در اين جنگ ها هرگز حركتى از صوفيان ديده نشده بود. «1»

به هر حال، غزّالى درباره تفسير قرآن گويد:

در فهم معانى قرآن جولانگاه وسيعى است و منقول از ظاهر مجمع قرآن منتهاى ادراك آن نيست. «2»

از نظرات غزّالى درباره تفسير مى توان مطالب ذيل را خلاصه كرد:

از نصوص وارده در نهى از تفسير به رأى چنان فهميده نمى شود كه مفسّر بايد تنها به وجوه مختلف تفسير به مأثور استناد كرده، در برابر آنها دست بسته متوقف مانده و از هر استنباط و اظهار رأى ممنوع باشد. زيرا بزرگان ثقه در تفسير، مانند «ابن عبّاس» و «ابن مسعود» و جز ايشان، آراء خاصّ خود را در تفسير بيان كرده اند و به ندرت براى ايشان رجوع به تقريرات پيغمبر (ص) امكان داشته است. در اين صورت اگر تفسير استنباطى ايشان تفسير به رأى باشد، مورد طعن خواهند بود. قرآن، خود انسان را به كنجكاوى در ماوراء مسموع و منقول دعوت مى كند، قوله تعالى: «لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ» (النساء: 83)؛ و وقتى «ابن مسعود» گويد آن كه علم اولين و آخرين را جوياست بايد در قرآن تدبّر كند، مقصود به مجرّد تفسير ظاهر حاصل نمى شود؛ همه علوم داخل در افعال خداوند و صفات اوست و نهايتى ندارد، و از قرآن به مجامع آنها اشاره هست، و هدف تفسير استخراج علم است با تعمّق

در تفصيل قرآن كريم. اما نهى از تفسير قرآن به رأى در جايى صادق است كه قرآن را براى تأمين نظرات عقيده اى و مذهبى استخدام كرده، بخواهند قرآن را با آن عقايد منطبق سازند، يا از آن اشارات و رمزهايى بسازند كه خودشان هم به آن اعتقادى ندارند.

همچنين وجوب توقف در تفسير از وجهه ديگر آن است كه مفسّر بايد به تركيب نحوى و دلالت لغوى كلمات متمسّك باشد و در آن باره رأى را مجالى نيست و بايد اعتماد مطلق بر فهم لغوى عربى بسيط باشد، و اسرار قرآن در پشت اين ظاهر پنهان است كه در آن بايد با تغلغل و نفوذى عميقتر بحث شود؛ و با وجود اين مناقض ظاهر تفسير نيست، بلكه استكمال آن و وصول به لبّ آن است.

______________________________

(1) ابو حامد الغزّالى: 301.

(2) احياء العلوم، ج 1: 275.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 483

غزّالى با تفسير صوفى، مادام كه مخالف ظاهر نباشد، موافق است. «1»

با وجود اين در آراء غزّالى يك نوع تذبذب به چشم مى خورد كه شايد محصول دوران مختلف زندگانى او و روش هاى اوست.

در قوله تعالى: «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً» (طه: 12)، گويد:

«من يريد ادراك الوحدانيّة الحقيقيّة يجب عليه ان يطرح من نفسه التّفكير فى الحياتين الدّنيا و الآخرة.» كه مخالف ظاهر قرآن است، قوله تعالى: «قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ» (الاعراف: 32). و اگر گويند اخبار است نه امر، گوييم قوله تعالى: «وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ» (القصص: 77). و اگر گويند امر است به «قارون»، گوييم چون

متضمّن تقرير است دستور عام است. و هزاران امثال اينها در كتاب و سنّت و ساعات مؤمن در مرّمت معاش يا مسابقه براى مغفرت معاد مى گذرد، پس چگونه فكر اين دو را طرح كند.

در جاى ديگر كه بدون تأويل قابل قبول نيست با تحاشى عجيبى از تأويل احتراز مى كند. در كتاب «الدّرة الفاخرة» در تفسير قوله تعالى: «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَى السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ» (القلم: 44)، درباره حديث «يكشف اللّه عن ساقه فيسجد كلّ مؤمن و مؤمنة» «2» (يعنى خداوند پايش را برهنه مى كند پس هر مؤمن و مؤمنه سجده مى كند!) گويد: «و قد اشفقت من تأويل الحديث و عدلت عن منكريه.» در صورتى كه به قول همه محققان براى احتراز از تشبيه يا بايد حديث را تأويل كرد و كشف ساق را به معنى مجازى آن، يعنى آمادگى كامل گرفت، يا حديث را انكار كرد و به ديوار زد. اما قبول حديث با عدم تأويل، همان قول مشبهه است، تعالى اللّه عن ذلك علوّا كبيرا.

درباره حديث «الايمان بضعة و سبعون بابا ادناها اماطة الاذى عن الطّريق» گويد:

سعادت نفس در آن است كه حقايق امور الهى در آن نقش بندد و با آن متّحد شود، و آن بدون تطهير نفس از هيآت رديه كه منبعث از شهوت و غضبند ممكن نيست، و اين است معنى واقعى اذى در حديث. و آنان كه گمان كنند «اماطة الاذى» برداشتن شيشه پاره يا

______________________________

(1) احياء العلوم، باب فهم القرآن.

(2) مخرج فى الصحيحين و فى غيرهما من طرق تفسير ابن كثير، ج 7: 90.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 484

حجر و مدر از راه مسلمانان است، درك ايشان ابتدايى

است، اما حكيم و عالم متعمّق آن معناى عالى اول را درك مى كند. «1»

اين تأويل بيجاى غزّالى يكى از مصاديق «الجواد قديكبو» است، زيرا واضح است كه كلمه «ادناها» در ناچيزترين فرد نوع استعمال شده نه فرد كامل آن، و در اينجا از مراتب ايمان با برداشتن شيشه پاره و حجر و مدر از راه مناسب است نه با تطهير نفس كه فرد كامل است و در خود حديث به آن تصريح شده كه: «اعلاها كلمة لا إله إلّا اللّه وادناها اماطة الاذى عن الطّريق». مضافا به آنكه سياق حديث نشان مى دهد كه پيغمبر اكرم، صلّى اللّه عليه و آله، مى خواسته مراتبى از ايمان را كه به نظر ناچيز مى نمايد و فراموش مى شود ياد كند تا مسلمانان بدانند كه در اين دين متين و قويم همه اعمال خير، هر چند ناچيز به نظر آيند، از مراتب ايمان محسوبند. وانگهى، اگر تطهير نفس، فرودترين درجات ايمان باشد، فرازترين آنها چه خواهد بود؟

«احياء العلوم» غزّالى اثر بسيار مهمى است كه در نظر بسيارى از دانشمندان بهترين منبع توفيق ميان عقل و نقل است، اما متأسفانه تصويرى كه غزّالى در آن از اسلام به دست داده است همه جا صورت واقعى اسلام نيست؛ گويى غزّالى مى خواسته بگويد كاش اسلام چنين بود كه من معرفى كرده و تصوير آن را نشان داده ام. در «احياء العلوم»، قريب پانصد حديث مرسل نقل شده كه نه طريقى دارند، نه كسى آنها را روايت كرده، نه حفّاظ ضبط كرده اند. «2»

زندگى غزّالى آميزه اى است از افتخارات جاه و مقام، و زهد مفرط و عزلت.

«ابن جوزى» از قول «ابو منصور رزّاز» گويد وقتى غزّالى به

بغداد آمد لباس و مركوب او را ارزيابى كرديم، پانصد دينار شد؛ و وقتى زهد را پيشه كرد و به بغداد برگشت آنها را تقويم كرديم، پانزده قيراط شد.

وزير «انو شيروان بن خالد» گفت به ديدن غزّالى رفتم، به من گفت كه زمان را با تو حساب مى كنند و تو مستأجرى، قدر زمان را بدانى از زيارت من بهتر است. اين مرد در اوايل عمرش از من لقب بيشتر مطالبه مى كرد و لباس حرير زر دوز مى پوشيد و كارش به اينجا رسيد. «3»

______________________________

(1) ميزان العمل: 42.

(2) الامام الصادق، ج 1: 188.

(3) منتظم، ج 9: 170.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 485

غزّالى، احياء العلوم را در سال هاى رياضت دمشق نوشته «1» و از همان آغاز انتشار بسيارى از علما آن را چون بدعتى به حساب آورده، به مبارزه با آن برخاستند.

غالب علماى اندلس و مراكش و مغرب، بعد از خواندن آن به سوختن آن فتوا دادند؛ با ايمان مغلظ، همه نسخه هاى موجود را در صحن مسجد «قرطبه» جمع كردند و روغن به روى آن ريختند و آتش زدند، و ورود كتاب هاى غزّالى را منع كردند. اين واقعه در سال 502 يا 503 اتفاق افتاد. «2»

غزّالى در اوايل سال 487 تارك الصّلاة را كافر مى داند و در اوايل سال بعد منكر علم خداوند به افعال عباد را كافر نمى داند. «3» وى كتابى به نام «المستظهرى» براى «المستظهر باللّه»، خليفه عبّاسى معاصر خويش، نوشته و در آن با تعمّل تلاش كرده تا او را واجد صفات خليفه پيغمبر قلمداد كند. از صفات خليفه يكى را «نجدت» مى شمارد، اما در تفسير آن براى آنكه با خلافت زبون و ضعيف «المستظهر» معارض

نباشد، گويد:

بودن نجدت در خود امام شرط نيست و كافى است كه در ياران او باشد و كسى كه به نام او حكمرانى مى كند. و اين صفت براى المستظهر باللّه به حمايت تركان از او حاصل است. پس شوكت در زمان ما از بين اصناف خلايق براى ترك است، و خداوند تركان را به دوستى خليفه نيكبخت گردانيده است. «4»

درباره شرط كفايت هم چنين استدلالى دارد:

خداوند امام را توفيق بخشيده كه كليدهاى فرمانروايى را به وزيرش سپرده است، كسى كه جامه وزارت جز بر قد او برازنده نيست. «5»

از همين نمونه ها، درجه سخافت سخن و چاپلوسى گوينده را دريافت مى كنيد؛ صفات لازمه خلافت، همه از خليفه منفصل اند و پيداست كه مراد حجّة الاسلام، چاپلوسى از تركان سلجوقى و دستگاه نظام الملك است نه مصلحت اسلام.

عجب آنكه از ميان همه خلفاى عبّاسى مردى ضعيف تر و بيچاره تر از

______________________________

(1) ابو حامد الغزالى: 507.

(2) همان مأخذ: 707.

(3) ابو حامد الغزالى: 307.

(4) المستظهرى: 68.

(5) همان مأخذ: 71.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 486

«المستظهر» يافت نشده است؛ مختصر وقايع دوران خلافت او را از «كامل التّواريخ» استخراج و ذيلا نقل مى كنيم:

المستظهر باللّه شانزده ساله بود كه در زمان سلطنت «بر كيارق»، در سال 487 به خلافت رسيد. در سال 492 «سلطان محمّد» برادر «سنجر» بر بغداد غلبه كرده، المستظهر براى او خطبه خواند. در 493 بر كيارق بر بغداد غلبه كرد و خليفه براى او خطبه خواند. در همين سال، «محمّد» مجددا بر «بر كيارق» پيروز شد و خليفه براى او خطبه خواند. در 494 بر كيارق، محمّد را شكست داد و خليفه به نام او خطبه خواند.

در همين سال محمّد به بغداد

وارد شد؛ خليفه براى او توقيعى نوشت و از سوء سيرت بر كيارق شكايت كرد. در 496 «ينال» تركى بغداد را گرفت. خليفه به «صدقة بن مزيد» ملتجى شد؛ او با هزار سوار بيامد و ينال را بيرون راند. در 497 خليفه مجددا به نام بر كيارق خطبه خواند. در سال 498 بر كيارف مرد، و خليفه به نام «ملكشاه» پسرش خطبه خواند.

در نظر غزّالى اين است جانشين پيغمبر و حافظ فرهنگ عظيم اسلام كه با صفات منفصل، خلافت حق او بود. و معلوم است كسى كه مبانيش معاويه را به سمت خلافت مى پذيرد، چرا المستظهر باللّه را نپذيرد.

غزّالى، خود گفته است: «و ضرر الشّرع ممّن ينصره لا بطريقه اكثر من ضرره ممّن يطعن فيه بطريقه»؛ و عجب آنكه زيان غزّالى براى فرهنگ اسلام از همين باب است:

«نصرة الشّرع لا بطريقه». دلايلى هم هست كه ثابت مى كند در بسيارى جاها صدق نيّت نداشته و به دنبال غرض خاصى بوده است. در رساله مختصر «اعتقاد اهل السّنّة» گويد:

و اعتقاد اهل السّنّة تزكية جميع الصّحابة كما ائنى اللّه و رسوله عليهم. و ما جرى بين معاوية و عليّ كان مبنيّا على الاجتهاد، لا منازعة من معاوية فى الامامة، اذ ظنّ علىّ رضى اللّه عنه انّ تسليم قتلة عثمان مع كثرة عشائرهم و اختلاطهم بالعسكر يؤدّى الى اضطراب امر الامامة فى بدايتها، فرأى التأخير اصوب. و رأى معاوية انّ تأخير امرهم مع عظيم جنايتهم يوجب الإغراء بالأئمّة و يعرض الدّماء للسّفك. و قد قال العلماء كلّ مجتهد مصيب.

ملاحظه كنيد چگونه براى جهّال خلط مى كند:

اولا در هيچ مورد خداوند يا پيغمبرش به صورت عام، بدون تخصيص يا اطلاق

شناخت قرآن(كمالى)،

ص: 487

بدون تقييد، ثناى صحابه نگفته اند. مضافا به آنكه مقوّمات عنوان صحابى را بايد از كتاب و سنّت استخراج كرد، نه تعريفات دلبخواهى عالم نمايان.

ديگر آنكه اجتهاد موارد و شرايط خاص دارد و هر كس در هر مورد دلش خواست يا فاقد شرايط بود نمى تواند اجتهاد كند؛ اجتهاد معاويه در برابر امام مفترض- الطّاعة به اجماع مسلمين مورد ندارد و ناروا و باطل است.

آيا آن همه كارهاى شرم آور معاويه كه هدّام دين اسلام است، همچون انتصاب يزيد به خلافت، قتل «عمرو بن الحمق» و «حجر بن عدى»، استلحاق «زياد»، صرف بيت المال در مصالح شخصى و هزاران نمونه ديگر كافى نيست تا غزّالى موشكاف را به اشتباه خود واقف سازد؟

كنجكاوى در تاريخ زندگانى غزّالى به خوبى نشان مى دهد كه چگونه سياست هاى مسلّط وقت او را پس و پيش مى كرده است.

مى توان گفت خدمتى كه غزّالى به فرهنگ اسلام كرده، همان شكستن سيطره فلسفه و كلام بر معارف اسلامى بوده است كه جستجوگران را از دنباله روى افكار فلاسفه، اخوان الصّفا و باطنيان نزارى تا اندازه اى باز داشته است.

در حقيقت افراط متكلّمان معتزلى در استناد به عقل و رفض معارضات آن، و همچنين نظرات فلاسفه بزرگ اسلامى، مانند فارابى و ابن سينا كه حكمت مشّاء را براى كسب معرفت كافى به حساب آورده و همه جا دين را به دنبال مسائل فلسفى مى كشاندند و هر جا مشكلات دين را با قواعد فلسفى آشتى مى دادند گويى منّتى بر دين مى گذاردند، خطرى بزرگ بود كه بر عقول زمان سيطره يافته بود. اگر افكار عمومى، دين و فرهنگ اسلامى نيازمند كلام معتزليان يا فلسفه مشّاء جلوه گر مى شد، اصالت و

محك بودن خود را از دست مى داد.

غزّالى با نوشتن كتاب هاى بسيار، كه دوق تصوّف و قدرت عاطفه را به آنها آميخته بود، مخصوصا كتاب «تهافت الفلاسفة» به گسترش اين سيطره پايان داد و آن را متوقّف ساخت، و از آن به بعد اگر فيلسوفى در جامعه اسلامى پيدا شد به قدرت و نفوذ فلاسفه قبل از غزّالى نبود.

در پايان بايد تصديق كرد كه كتاب «احياء العلوم» بنيانى عظيم است كه با همه استوارى خلل ها و كمبودهايى دارد كه وقتى آن خلل ها ترميم شد و آن كمبودها

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 488

تكميل گرديد، كاخى عظيم براى معارف اسلامى پديد مى آيد كه گزند حوادث در آن رخنه نخواهند كرد.

اگر احياء العلوم غزّالى در احياى علوم اسلامى كوشيده و كارش كامل نبوده است، «فيض كاشانى» آن را در «محجّة البيضا» احيا نموده و كامل ساخته است. به طور نمونه در باب توكّل كه غزّالى ترك كسب را از باب توكّل جايز مى شمرد، فيض فصلى بليغ در وجوب كسب مى آورد و مى گويد:

انسان مكلّف است به طلب رزق با اسبابى كه خداوند به آنها هدايتش كرده، از زراعت و تجارت و صنعت و جز اينها از چيزهاى حلال. و همچنانكه نماز و روزه و حج عباداتى هستند كه خداوند بندگان را به آنها مكلّف ساخته و به آنها به خداوند تقرّب مى جويند، همچنين است طلب رزق حلال كه عبادتى است كه خداوند بندگانش را به آن مكلّف ساخته، اما همچنين ايشان را مكلّف ساخته كه اطمينان جز به خداوند نداشته باشند.

آنگاه براى معذوريت غزّالى گفته است:

لعلّ ابا حامد انّما اورد امثال هذه الاخبار و الاقوال ليردّ اهل الحرص الى الاعتدال.

باز گويد:

جز

اين نيست كه خردش به هم خورده و كياست را در امثال اين موارد از دست داده، به جهت خوش گمانى او به گذشتگان و عقيده به اين كه اعمال ايشان در سخت گيرى به نحو صحيح بوده و ايشان پيشوا بوده اند؛ و به تحقيق در همه موارد بخطا رفته است. «1»

از اينجا به خوبى مى توان دريافت كه ذهن سليم فقيه امامى يعنى «فيض»، تربيت شده مكتب ائمه معصومين، صلوات اللّه عليهم اجمعين، است كه در تشخيص حدود و تعاريف معارف اسلامى اشتباه نمى كند، و اين موهبت در اثر تعليمات منطقى مكتب اوست كه جرح و تعديل و عرضه بر محك را در همه جا به كار مى برد.

از اينجا به يادم آمد كه از مرحوم «سيّد حسين مفيد» فقيه متورّع شنيدم كه گفت استادم «حاج شيخ محمّد رضا» طاب ثراه فرمود كه از ممارست در اخبار آل محمّد عقلى ثانوى براى انسان حاصل مى شود.

به هر حال، هنوز غزّالى در زير چتر شهرت خود، از نقّادى روشن بينان مصون مانده است.

______________________________

(1) محجة البيضاء، ج 7: 417.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 489

محى الدّين ابن عربى

محى الدّين ابن عربى، متوفى به سال 638، گستاخترين مشاهير صوفيه در شطح و طامات و تأويلات ناروا و دلبخواه است، كه با راه خطيرى كه در پيش گرفته بود نزديك بود قرآن را به قرآن جديدى تبديل كند.

وى با آنكه در موارد زيادى تأويلات مخالف با ظاهر را مردود مى شناسد و در اين باره بر باطنيان اعتراض مى كند و مى گويد:

فقد ضلّ و اضلّ الباطنيون الّذين اخذوا الاحكام الشّرعية من جانب واحد، و صرّفوها الى بواطنها و لم يتركوا من حكم الشّريعة فى الظّاهر شيئا.

و متقابلا مى گويد:

و

كذلك اهل الظّاهر الّذين اكتفوا بفهم الاحكام فهما سطحيّا ناقصا، و ان كانوا افضل من الاوّلين، و لم يحرموا من السّعادة؛ و السّعادة، كلّ السّعادة، مع الطّائفة الّتى جمعت بين الظّاهر و الباطن و هم العلماء باللّه و باحكامه. «1»

و در جاى ديگر گويد:

و اعلم انّ جميع ما تكلّم فيه من مجالسى و تصانيفى انّما هو من حضرة القرآن و خزائنه فإنّى اعطيت مفاهيم الفهم فيه و الإمداد منه. «2»

اما اين دعوى را سخنان مخالف او با نصوص قرآنى باطل مى كند.

گويند مستى در وقت بيرون آمدن از ميخانه مى گفت:

اذا العشرون من شعبان ولّت فواصل شرب ليلك بالنّهار

و لا تشرب باكواب صغارفانّ الوقت ضاق عن الصّغار وقتى بيست روز از شعبان گذشت ميخوارگى شبت را به روز وصل كن. با جام هاى كوچك مياشام زيرا وقت براى كوچك تنگ است.

عابدى شنيد و سر به صحرا نهاد و چيزى از آن فهميد كه ديگران نفهميدند.

حال اگر «محى الدين» بنابراين تمثيل مى گويد: گوش بده كه آنچه را مى فهمم تو نمى فهمى، اما كار تو قبول و اذعان است، بيراهه رفته، زيرا آن عابد فهم خود را براى خود نگهداشته و اصرارى در تفهيم نامفهومات به ديگران نداشته است.

______________________________

(1) فتوحات، ج 1: 334.

(2) كتاب التذكارى: 14.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 490

وقتى محى الدين خواننده كم اطلاع را با بيانات زشت و زيباى خود مأنوس ساخت، مانند هر مسخّر الحمقاى ديگر كم كم او را از منطق دور ساخته و به سوى تأويلات دلبخواه مى كشاند، تأويلى در قرآن و حديث، آن گونه كه پيش از او هيچ صوفى به كار نبرده است؛ چنانچه گويد:

وقتى دانستيم كه خداوند به هر صورتى، چه حسّى و چه

معنوى يا روحى يا حكم اسمى از اسماء ربّانى پيوسته است، از اين رو همين طور كه در خطاب شرع حكم ظاهرى معتبر است، حكم باطنى هم معتبر است؛ ظاهر صورت محسوس آن است و روح معنوى اين صورت همان است كه اعتبار ناميده مى شود، از «عبرت الوادى اذا جزته»، و آن قول خداوند است كه: «فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ» يعنى از صورت هايى كه مى بينيد بگذريد تا معانى آنها را در باطن خود دريابيد. و اين بابى است كه علما از آن غفلت كرده اند، ويژه جامدان ظاهرى كه از اعتبار چيزى جز شگفتى ندارند؛ عقل ايشان با عقل كودكان فرقى ندارد. اينان به امر خداوند رفتار نكرده و از اين ظواهر نگذشته اند. خداوند ما را حقگويى روزى فرما ياد و از آن چيزى كه از حق به كشف و شهود دريافته ايم و ياد داده ايم؛ به درستى كه اين گونه شهود فتحى از خداوند است كه به حكم موافقت با مورد وارد مى شود. «1»

حال اگر ذهن شنونده تا اينجا تحاشى نكرد آماده براى انحراف بيشتر است.

درباره محو فروق عقايد گويد:

مبادا كه خود را به عقيده مخصوصى مقيّد سازى و به ديگر عقايد كافر شوى، كه خير بسيارى را از دست مى دهى، بلكه علم واقعى را از دست مى دهى. «2»

آنگاه قول او به وحدت وجود، او را به وحدت اديان مى كشاند، بدون فرق ميان آسمانى و زمينى بودن آنها، زيرا همه آنها خداى واحد را كه متجلّى در صور گوناگون است پرستش مى كنند، به قول «شبسترى»:

مسلمان گر بدانستى كه بت چيست يقين كردى كه دين در بت پرستى است محى الدين گويد:

نفس خود را چون هيولايى براى همه

صور اعتقادات آماده ساز، زيرا خداوند، جلّ و علا شأنه، بزرگتر و فراختر از آن است كه در گنجايش عقيده اى خاص در آيد؛ زيرا خودش مى فرمايد: «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ». و هرگز جاى ويژه اى را معيّن نكرده

______________________________

(1) فتوحات، ج 1: 551.

(2) فصّ هوديه از فصوص الحكم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 491

است، و وجه شى ء حقيقت آن است. پس به راستى براى تو روشن شد كه همه وجهه ها در اينيت خداوند است. كلمه «ثمّ» نيست مگر براى آنكه بدانيم اعتقادات، همه درست و مصيب است، و هر مصيبى پاداش نيك مى بيند و مأجور است و هر مأجور نيكبخت و هر نيكبختى مرضىّ عنه است.

عقد الخلائق فى الاله عقائداو انا اعتقدت بكلّ ما عقدوه اين گونه تأويلات نه تنها از حيث عدول از مفاهيم لغوى و اسلوبى و اسباب نزول، غير قانونى است، بلكه از حيث مغايرت با محكمات قرآن و ضروريات دين نيز باطل و نارواست و قائل به آنها كافر و از ربقه اسلاميت خارج است. «1»

روش محى الدين و امثال او براى القاء شبهه هاى قوى همين است، از اظهار تمسّك به ظواهر تا قالب كردن نارواترين تأويل ها در ذهن جهّال بى خبر. صدق أمير المؤمنين عليه السلام حيث قال: «انّما سمّيت الشبهة شبهة لانّها تشبّه الحقّ».

«شعرانى» براى تبرئه محى الدين از اين گونه اباطيل گويد: «اين اقوال را بر او بسته اند و به او تهمت زده اند.»

ديگرى گفته كه از باب شطح در حال غيبوبت است. اما با فراوانى امثال اين ياوه ها، آن هم در طىّ دو كتاب مهم او «فتوحات» و «فصوص»، تبرئه او «دونه خرط القتاد» «2» است. مضافا به آنكه مقصود ما آن

ابن عربى است كه فتوحات و فصوص موجود از تأليفات اوست نه آن ابن عربى كه مبرّى از اين نسبت هاست.

حال اگر محى الدين و امثال او بتوانند به عنوان يك كشف يا يك نظر علمى، قانونى بودن همه اديان و مذاهب را ثابت كنند هرگز نمى توانند به عنوان استنباط از قرآن و سنّت، آن را در فرهنگ اسلام جا دهند. چنين معلوم مى شود كه حديث «الطّرق الى اللّه بعدد انفاس الخلائق»، هر چند به معنى حقّانيّت همه اديان نيست، از مجعولات

______________________________

(1) آيات محكمات قرآن درباره اصالت اسلام و نسخ و ناقبولى ديگر اديان بسيار است، از آن جمله قوله تعالى:

وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرِينَ. (آل عمران: 85) إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ. (آل عمران: 19) الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي و رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً.

(المائدة: 3).

(2) «قتاد» درختى خاردار است، و اين مثل است براى مشكلات، كه گويند تراشيدن چوب آن با دست آسانتر از اين مشكل است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 492

متصوفه است زيرا با محكم قرآن معارض است، قوله تعالى:

وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ. (الانعام: 153) «دكتر عفيفى»، استاد ممتاز فلسفه، در تعليقات خود بر «فصوص الحكم» مى نويسد:

و طريقه تأويل او خالى از زور چسباندن نيست، خصوصا هرگاه براى رسيدن به معانى مقصود خود به حيله هاى لفظى بپردازد؛ مانند آنكه در «فصّ ايّوبى»، ص 47 گويد:

«مراد از شيطان در قوله تعالى: «أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطانُ بِنُصْبٍ وَ عَذابٍ» بنده است و ايّوب درد مرضى را كه خدا مبتلايش كرده بود نچشيده بود بلكه

درد عذاب حجاب و جهل به حقايق را چشيده بود.»

و در تفسير قوله تعالى: «قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتى ...» قبلا مذكور شد كه «عفيفى» درباره امثال آن گويد:

هذا خلط عجيب بين الآيات القرآنيّة و تخريج اعجب.

«ابن ملقن» گويد:

و علّق شيئا كثيرا فى تصوّف اهل الوحدة و من افحشها الفصوص و من تكلّف فيه فهو من المتكلّفين. كان ظاهرىّ المذهب فى العبادات باطنىّ النّظر فى الاعتقادات؛ و قد حطّ عليه «ابن السّلام».

«ذهبى» درباره او گويد:

لو لا شطحه و كلامه و شعره و لعلّ ذلك وقع فى حال سكره و غيبته فيرجى له الخير.

محى الدين درباره خلفا مى گويد:

از ايشانند كسى كه حكمش ظاهر است؛ خلافت ظاهرى جايز است همچنانكه خلافت باطنى از جهت مقام، مانند ابو بكر و عثمان و على و حسن و معاوية بن يزيد و عمر بن عبد العزيز و متوكل. «1»

از جمله خلفا، خلفاى «رجبيون» را مى شمارد و مى گويد كه آنان شيعه را به شكل گراز مى بينند.

وى درباره مقام و رتبه خود مكررا داد سخن مى دهد. از آن جمله مى گويد:

______________________________

(1) فتوحات، ج 2: 6.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 493 و رتبتى فى الالهيات يعلمهاما قالها احد قبلى من العرب

الّا النّبى رسول اللّه سيّدناوارثة للّذى عندى من الادب

و انّنى خاتم الاتباع اجمعهم اتباعه رتبة تسمو على الرّتب

من جملة القوم عيسى و هو خاتم من قد كان من قبله حيّا بلا كذب «1» جاى ديگر گويد:

به درستى كه من خودم ختم اوليا هستم. ولى يى بعد از من نيست و حاملى براى عهدم نيست. با رفتن من بساط دولت ها برچيده و پايان ها به آغازها ملحق مى شود. «2»

اينجاست كه براى پيروان و معتقدان اين اباطيل بايد آيه قرآن را خواند

كه:

أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ. (الانبياء: 67).

بالاتر از اينها، محى الدين گويد:

خضنا بحرا وقفت الانبياء بساحله. «3»

به دريايى فرو رفتم كه پيامبران در ساحل آن متوقف بودند.

نيز گويد:

بدان وقتى كه خداوند مرا مطّلع ساخت و اعيان رسل و انبيا را به من نشان داد در شهودى كه در قرطبه به سال 586 براى من دست داد، همه ايشان بشر بودند، از آدم تا محمّد صلى اللّه عليه و آله. هيچ كدام از ايشان با من سخن نگفت مگر هود (ع). وى مردى تنومند بود، خوش صورت، خوش سخن، عارف به امور و كاشف امور. و دليل من بر كاشف بودن او گفتار اوست كه قرآن ياد كرده، قوله تعالى: «ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتِها إِنَّ رَبِّي عَلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ (هود: 6)؛ و چه بشارتى بالاتر از آن براى خلق تواند بود؟

درباره علماى اسلام مى گويد:

و شاقتر و شديدتر بر اهل اللّه كه محقّقان و عارفان به اويند به طريق موهبت كه از ميان خلق اسرار خود را به ايشان سپرده و معانى كتاب خود را به ايشان آموخته از علماى رسمى نيست؛ علماى رسمى براى اهل اللّه چون فراعنه براى پيغمبرانند. [تا آنجا كه گويد:] كلام ايشان در شرح كتاب عزيز او اشارات است، هر چند حقيقت و تفسير است. پس هر آيه اى دو وجه دارد، وجهى كه آن را در نهاد خود مى بينند و وجه ديگرى در بيرون. آنچه را در نهاد خود مى بينند اشاره مى نامند تا فقيه صاحب رسوم با آن انس گيرد و

______________________________

(1)- ديوان محى الدين: 18.

(2) عنقاء مغرب: 15.

(3) فتوحات، ج 1: 153.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 494

نمى گويند

كه آن تفسير است تا از شرّ ايشان رها شوند و از تشنيع و تكفير ايشان بپرهيزند. «1»

در اينجا ابن عربى تصريح مى كند كه تفسير واقعى همان است كه صوفى در نهاد خود كشف مى كند، اما از ترس فقيهان قشرى كه فرعون زمان خويشند، آن را اشاره مى نامد. قضاوت را به خواننده گرامى واگذار مى كنيم كه پس از خواندن نمونه هايى از تفاسير ابن عربى، اندازه گستاخى او را در عدول از قانون تفسير دريابد.

وى مقدّمات صحيح را با نتايج و مصاديق ناصحيح خلط مى كند. مى گويد علم را از استاد بايد ياد گرفت. بعد مى گويد استاد علم قرآن خداوند است، نه اين عالمان ظاهرى، كما قال تعالى: «خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَيانَ.» و قال تعالى: «عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ.»

نيز گويد:

چون قرآن كلام اللّه است نه از انسان و رويه او، پس اهل اللّه عاملان به آن سزاوارترند به شرح و بيان آن از علماى ظاهر. شرح قرآن نيز تنزيل است مانند نصّ قرآن. [آنگاه گويد:] چون در اين دنيا دولت و حكم از آن علماى رسمى است «2»، همانها كه «يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ» در حق ايشان است، كه در انكار اهل اللّه «يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً» هستند، اهل اللّه ايشان را رها كردند، و جان خود را از اين راه سالم داشتند كه حقايق را به نام اشارات خواندند تا علماى رسمى انكار نكنند.

وى در فروع فقهى نيز تأويلات غريبى دارد. از آن جمله در باب «عدم جواز الصّلاة للمرأة و هى مكشوفة الرأس» گويد:

زن در اعتبار نفس است و رأس از رياست است. پس بر نفس واجب

است كه سر خود را در پيشگاه پروردگارش بپوشاند يعنى رياست را مستور دارد، دلالت بر نيازمندى خود به خدا و ترك هر انديشه اى در عظمت و فقر با تذلّل و خضوع. «3»

خلط و تمويهى كه ابن عربى به كار مى برد، براى قليل العلم سحّار، و براى عالم متتبّع رسوا كننده اوست.

وى مى گويد فقيه واقعى همين اهل باطنند كه خداوند درباره ايشان فرموده:

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 2: 37.

(2) در زمان ابى عربى چنين بود.

(3) فتوحات، كتاب الصلاة.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 495

«لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ» (التوبة: 122) نه علماى رسوم.

اما صدر آيه را ناديده گرفته كه خداوند فرمايد: «فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ ...» كه امر است به سفر كردن براى تحصيل علم و فقه از راه وسايل و اسباب ظاهرى نه از راه وهب الهى و طريقه «امسيت كرديا و اصبحت عربيا»، چنانچه ابن عربى اصطلاح كرده است.

در مورد قواعد نقد الحديث، آنها را ناديده گرفته، اباطيلى روى هم كرده و گفته است:

از شأن عالم رسمى چنان است كه آن را كه بگويد «فهّمنى ربّى» تجهيل كند يا آن را كه بگويد «رأيت رسول اللّه فى واقعتى فاعلمنى بصحّة هذا الخبر المروىّ عنه» تكذيب كند، چنانچه «بايزيد بسطامى» گفته: «اخذتم علمكم ميّتا عن ميّت و اخذنا علمنا عن الحىّ الّذى لا يموت». همچنين از «ابو مدين» «1» است كه وقتى براى او حديثى مى گفتند مى گفت تازه و تر آن را بياوريد نه كهنه آن را. «2»

اگر «بايزيد» مزعوم فهمى داشت، هر چند براى رعايت ادب، چنين عبارتى نمى گفت، زيرا گذشته از آنكه علم

و عالم زنده اند، ميّت مطابق آيه شريفه قرآن «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ» (الزمر: 30) منسوب به پيغمبر (ص) است و استعمال «ميّتا عن ميّت» نشانه بى اطلاعى از قرآن و غفلت قلبى است. قرآن و حديث هم كهنه نمى شود و هميشه تازه است.

ابن عربى الفاظ را در نطاق وسيعى به بازى مى گيرد و هر وقت هر طور دلش خواست از آنها چيزى در مى آورد. چنانچه در «فصّ موسوى» در قوله تعالى: «لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ» (الشعراء: 29) مى گويد مراد فرعون «لاجعلنّك من المستورين» است؛ زيرا «سين» از حروف زوائد است، و چون از «سجن» بيفتد «جن» باقى مى ماند كه معناى آن «وقايه» و «ستر» است! و اعجب از آن در «فصّ نوحى» در قوله تعالى: «وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً» (نوح: 28) كه نفرينى از نوح بر ظالمين است، آن را به معنى دعاى خير گرفته و گويد:

يعنى خدايا كسانى را كه به علّت ظلم بر نفس خود (به سبب ترك حظوظ و لذّات) به

______________________________

(1) ابو مدين، مرشد ابن عربى است.

(2) فتوحات، ج 4: 11 و 83.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 496

مقام فناء فى اللّه رسيده اند، جز علم و معرفت كه موجب حيرت انسان در ذات تو مى شود، ميفزاى؛ چنانچه پيغمبر اكرم فرموده: «ربّ زدنى فيك تحيّرا». الف و لام ظالمين را الف و لام عهد ذكرى گرفته، از آيه «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا فَمِنْهُمْ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ ...» (الفاطر: 29) (با فاصله خمس قرآن) و با تفسير ظالم به ظالم به نفس، كه آن را اشرف سه طايفه مذكور در آيه به حساب آورده است. «1»

ابن عربى در تفسير

قوله تعالى: «يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ» (النساء: 1) مى گويد:

از خداوند پروا كنيد، يعنى قرار دهيد آنچه از شما ظاهر است سپر و وقايه براى پروردگارتان و قرار دهيد آنچه از شما باطن است، و او پروردگار شماست، سپر و وقايه براى خودتان. زيرا امر يا ذمّ است يا حمد؛ چنان باشيد كه سپر ذمّ باشيد و خدا را در حمد سپر و وقايه گيريد كه عالمان با ادب باشيد. «2»

در تفسير قوله تعالى: «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُونَ خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» (البقرة: 6- 7) مى گويد:

اى محمّد، كسانى كه كافر شده اند محبّت خود را مستور داشته اند؛ ايشان را رها كن.

پس براى ايشان يكسان است، چه ايشان را از وعيدى كه تو را به آن فرستاده ام بترسانى يا نترسانى به كلام تو ايمان نمى آورند، زيرا غير از مرا درك نمى كنند و تو ايشان را به مخلوق من مى ترسانى و آن را نه درك كرده نه ديده اند. و چگونه به تو ايمان آورند در حالى كه دلهاى ايشان را مهر زده ام، براى ديگرى در آنها جايى نيست و بر گوش ايشان مهر زده ام، كلامى جز از من نمى شنوند و بر چشمان ايشان پرده اى از نور من هست، جز مرا نمى بينند و براى ايشان عذاب عظيمى نزد من هست. «3»

آيا اين جز ياوه سرايى است كه مقام كفّار را مورد غبطه پيغمبران قرار داده است.

در تفسير قوله تعالى: «إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يُضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يَلِدُوا إِلَّا فاجِراً كَفَّاراً رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِوالِدَيَّ

وَ لِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِناً وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ لا تَزِدِ الظَّالِمِينَ إِلَّا تَباراً» (نوح: 27- 28) مى گويد:

______________________________

(1) عارف و صوفى: 66.

(2) فصوص، ج 1: 191.

(3) فتوحات، ج 1: 115.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 497

به درستى كه تو اگر ايشان را واگذارى، يعنى ايشان را ترك گويى، بندگان تو را گمراه مى كنند، يعنى ايشان را مجبور مى كنند، پس ايشان را از بندگى خارج مى كنند به سوى آنچه از اسرار ربوبيّت در ايشان هست، پس خود را ارباب مى بينند بعد از آنكه بنده بودند.

پس ايشان بندگان، اربابانند و نمى زايند، يعنى نتيجه نمى دهند و ظاهر نمى سازند مگر فاجر، يعنى ظاهر كننده اند آنچه را پوشانده اند. كفارا، يعنى پوشاننده اند آنچه را ظاهر كرده اند پس از ظهور آن، پس ظاهر مى كنند آنچه را در ايشان مستور بود سپس آن را مستور كردند پس از ظهورش. پس ناظر حيران مى شود. و قدر فاجر در فجورش شناخته نشده و همچنين كافر در كفرش و حال آنكه شخص واحد است. «1»

در «فصّ موسوى» مى گويد:

تابوتى كه موسى را در آن نهادند جسم اوست، و دريايى كه در آن انداختند علمى است كه از اين جسم حاصل شده است.

در تفسير قوله تعالى: «وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا» (مريم: 57) گويد:

بالاترين مكان ها آنجاست، كه آسياى عالم افلاك به دور آن مى چرخد و آن فلك شمس است، و مقام روحانيت ادريس آنجاست. وزير آن هفت فلك است و بالاى آن هفت فلك، و خودش پانزدهمين است. [آنگاه آنها را نام مى برد.]

ابن عربى از فلسفه زمان خود كه در اسلام رسوب كرده بود، متأثر بود و پا به پاى مسائل تصوّف كه در تفسير داخل مى كرد آن نظرات را

تلفيق مى نمود، و اتّصاف به عالم غيب، آن هم در مقام خاتم الولايه اى ادّعايى خويش، نتوانسته بود او را از بطلان و بى حاصل بودن آن نظرات آگاه سازد.

از فرهنگ واقعى اسلام و هدف هاى آن كم اطّلاع بود، و گويى خود را به

______________________________

(1) «محمّد الصّادق عرجون» رئيس دانشكده اصول الدين دانشگاه ازهر، در كتابش «القرآن العظيم»، ص 209 در اين باره گويد:

اگر ابو جهل و حزب او، كه از سران كفر بودند، از كسانى بودند كه خداوند را دوست داشتند به محبّتى كه آن را پنهان مى كردند و چنان در خدا مستغرق بودند كه ديگرى را درك نمى كردند و از پيغمبر فهم نمى كردند و دل هاى ايشان به خدا معمور بود كه جاى ديگرى را نداشت و كلامى جز از او نمى شنيدند و بر چشمان ايشان پرده اى از نور خدا بود كه جز او را نمى ديدند، اين سخنى است كه شريعت را منهدم مى سازد و رسالت هاى پيغمبران را ردّ مى كند و به صورتى زشت به كفر و الحاد دعوت مى كند. و ما عامّه مسلمانان را از صدور چنين كفريّاتى از اقلامشان منزّه مى داريم، چه رسد علما را. و كمترين درجات نشر چنين كلام و امثال آن، چه از خاصّه و چه از عامّه، در بد عاقبتى فتنه براى دل ها و افساد در عقل هاست كه أمير مؤمنان على (ع) به روايت «بخارى» فرموده است: «با مردم چنان سخن گوييد كه بفهمند».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 498

عنوان مشاور فرهنگى پيغمبر اكرم (ص) جا مى زد تا هر جا لازم بداند آن را ترميم كند.

گستاخى او در اين راه چشمگير و از ديگر مشاهير متصوّفه بيشتر است.

از اواخر قرن سوم آراء كلامى

در اسلام وارد شد. كم كم عقايد اشراقى از فلسفه «فلوطين» كه قول به وحدت وجود و حلول و اتّحاد و رفع تكليف از شاخه هاى آن است پيدا شد. «حلّاج» اين آرا را ظاهر ساخت؛ «ابن سينا» معتدلتر و با سفارش به كتمان آن؛ «سهروردى» و «ابن عربى» در مقياسى وسيع تر.

محى الدّين وحدت شهود را، كه غايت معرفت است، به وحدت وجود كشانده، و در حقيقت مطلبى بر مطالب تصوّف نيفزوده است. اما مشكلات بيشترى، هم از جنبه دينى هم از جنبه فلسفى، پديد آورده است، هر چند غذايى شاعرانه و دلپذير براى عواطف اديبان غزلسرا كه از فرط عشق، خواه ناخواه به معشوق خود جنبه الوهيت مى دهند فراهم ساخته و چنان صحنه هايى پديد آورده است كه ايشان را در الهامى شاعرانه، كه خود نوعى بيخودى سكرآور است، فرو مى برده است. اگر عوامل روانى را كه هم روانشناسان و هم تجربه تأييد مى كنند، با معلومات دينى و فلسفى تلفيق كنيم، و نيز بدانيم كه انديشه هاى نيرومند وقتى دستخوش تضادها شدند و ارضا نشدند چون غريق به هر حشيشى دست مى زنند، مى توانيم نظرات ابن عربى را توجيه كنيم.

ما از آن رو كه آراء او حق يا باطلند بحث نمى كنيم، اما نزد ما محقّق است كه تأويلات او براى هماهنگ ساختن نصوص اسلامى با عقايدش يكى از مهمترين وسايل تفرقه در وحدت مسلمانان است. «وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ» (الانعام: 153).

انسان مطّلع و كنجكاو براى تعليل اين همه بافندگى در رطب و يابس از شخصى كه مواد علميش چشمگير است در مى ماند، زيرا براى او قابل قبول نيست

كه فردى كه از جهاتى عالمى متبحّر است، چرا از جهات ديگر چون اجهل جهّال است! آيا مغلوب حالتى است، يا غرور، يا عمد و غرض است؟ من با كسانى كه درباره اين گونه افراد غير عادى جنبه تساهل را اختيار مى كنند يا بدتر از آن اعجاب مى ورزند موافق نيستم.

اگر اين گونه اشخاص، افكار خود را در نهاد خود نگه مى داشتند و به نام يك عالم بزرگ، يا به قول سهل انگاران «شيخ اكبر»، به جامعه عرضه نمى كردند،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 499

غائله اى در پى نداشت، اما متأسفانه خللى كه از انتشار اين گونه افكار و آرا بر بنيان عظيم و استوار فرهنگ اسلام وارد شده كم نيست بلكه خطرناكترين آنهاست، زيرا چهره واقعى و زيباى اسلام را با مشّاطه گرى جاهلانه خود دگرگون ساخته اند.

وقتى در موردى از موارد راه حق را رها كنند «فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلالُ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ» (يونس: 32) اگر براى برادران مسلمان ما از عامّه، كه سهل انگارى در جرح و تعديل را پايه گذارى كرده اند، سهل و آسان و قابل بخشش است، براى ما كه اساس عصمت را به درجاتش براى پيشوايان دينى قائليم، قابل گذشت نخواهد بود.

غاية الامر آن است كه فضايل علمى هيچ منحرفى را نبايد كتمان كرد، همچنانكه نقاط انحراف او را كه لغزشگاه بى خبران است هم بايد با كمال وضوح نشان داد.

«ابن تيميّه» درباره «ابن عربى» گويد:

اما اين حال، يعنى حال غيبوبت، بسيارى از سالكين را فرا مى گيرد؛ يكى از ايشان از ديد نفس خود غايب مى شود و همچنين از ديگر مخلوقات. و اين حال را اصطلاحا «فنا» مى گويند، و اين در حقيقت فنا از ديد مخلوقات

است نه آنكه فى نفسه آنها فانى شده باشند. و از همين راه است كه گروهى در حلول و اتحاد افتاده اند. يكى از ايشان گاهى چنان ذكر خدا مى كند كه بر دل او غالب مى شود و در آن غرق مى گردد و براى او مذكور مشهودى در دلش جز خداوند نمى ماند و ذكر و شهود او براى جز خدا فانى مى شود، و او گمان مى كند اشيا همه فانى شده اند و گمان مى كند خودش خداست و وجود، خود خداوند است. «1»

اين بيان نمى تواند عذر ابن عربى را موجّه سازد، زيرا تأويلات نارواى او- چنانچه باز نموديم- از اقسام شطحيات حالت جذبه و محو نيست بلكه به عنوان افادات علمى حالت صحو و حضور ذهن كامل است.

گاهى ابن عربى چنان در تشبيه فرو مى رود كه به ماديگرى مى رسد. در «فصّ نعمانى» گويد:

خداوند جوهرى است كه تجلياتش اعراض آنند و او مسمّى به اسماء جميع محدثات است.

______________________________

(1) الرسائل الكبرى، ج 1: 154.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 500

عقيده جبرى ابن عربى تلاش هاى او را در توجيه اخلاق و جزاى اعمال بيهوده مى سازد و صرفا بازى با الفاظ است. عجب آنكه بسيارى از علما در شبكه شهرت او گرفتار شده اند، مانند فيروز آبادى، سيوطى، زملكانى، صفدى، بلقينى و سبكى؛ همچنانكه بسيارى از ايشان او را چون دجّالى به حساب آورده اند، مانند ابن تيميّه، ابن خيّاط، علاء الدّوله سمنانى و عزّ الدّين عبد السّلام.

حال مى پردازيم به نمونه اى از تفاسير ديگر صوفيان تا نگويند تفاسير ابن عربى جنبه استثنايى دارد.

«عبد الغنى نابلسى» يكى از شارحان «فصوص الحكم» در قوله تعالى: «إِنَّا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْناهُ بِقَدَرٍ» (القمر: 49) قرائت صحيح را تغيير داده و گفته

«كلّ» مرفوع و منون است و خبر «انّا» مى باشد؛ يعنى «من همه ام»، كه توحيد جوهرى بين اللّه و العالم را ثابت كند. اما نگفته در اين صورت چون جمله تمام است، تكليف «خلقناه بقدر» چيست و چه محلّى از اعراب دارد؟ اما معمولا از مرشد سؤال نمى شود.

در تفسير «إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ» (الفتح: 9) مى گويد:

قد اخبر تعالى انّ نبيّه محمّدا، صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، هو اللّه تعالى و تقدّس و بيعته بيعة اللّه و يده الّتى مدّت للبيعة هى يد اللّه تعالى كما سمعت من الآية الشّريفة.

و در قوله تعالى: «وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسى إِذْ رَأى ناراً فَقالَ لِأَهْلِهِ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْها بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَى النَّارِ هُدىً» (طه: 9 و 10) گويد:

يعنى اذا كانت نارا كما هى ظاهرة لى اظهرها فى عينى مقلّب القلوب و الابصار.

«او اجد على النّار» بطريق الاستيلاء الحقيقى «هدى» اى اهتداء الى وجه اللّه تعالى الحقيقى.

«فلمّا اتيها نودى يا موسى انّى انا ربّك» و هذا هو الهدى الّذى كان يتوقّعه موسى لمعرفته بانّ اللّه تعالى يظهر على حسب ما يريد و ما فى العالم كلّها سواه و هو الّذى يقلّب القلوب و الابصار و هو نفس القلوب و الابصار اذا اراد ان يظهر فانّه يظهر ممّا شاء ان يظهر. ثمّ قال تعالى لموسى عليه السّلام حين ظهر له و اخفى سبحانه صورة النّار. «فاخلع نعليك» اى صورتك الظّاهرة و صورتك الباطنة يعنى جسمك و روحك، فلا تنظر اليهما لانّهما نعلاك اللّذان تمشى بهما فى عالم الاغيار. «انّك بالواد المقدّس» و هو الذّات الوجود الحقّ المقدّس عن كلّ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 501

شى ء محسوس او معقول. «طوى» لانطواء العالم كلّها فيه و اختفائها فى وجوده و لانعدامها فى حقّه. ثمّ قال لموسى «و انا اخترتك لنفسى» بان تكون آنا و اكون انا انت. قال تعالى لموسى «وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَلى عَيْنِي» اى ذاتى فاظهر بك و تغيب انت و تظهر انت و اغيب انا و ما هما اثنان بل عين واحدة. «1»

ديگرى در تفسير «وَ ما يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ» گفته كه ضمير متصل به تأويل در حكم منفصله است، و معنى آن چنين است: و ما يعلم تأويل هو الّا اللّه؛ به عبارت ديگر: و ما يعلم تأويل اللّه الّا اللّه.

ديگرى گفته در قوله تعالى: «إِذا وَقَعَتِ الْواقِعَةُ» (الواقعه: 1)، مراد واقعه اى است كه براى هر فردى روى مى دهد نه روز قيامت. اما كسى نپرسيد «إِذا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا»، آيا ارتجاج زمين حين وقوع واقعه هر فرد، چگونه پديد مى آيد؟ و هزاران مثال ديگر.

«علاء الدّوله سمنانى» در مقدّمه «تأويلات النّجميه» گويد:

براى هر آينه اى هفت بطن هست كه هر بطنى مغاير بطن ديگر است. [عجبا لحلم اللّه!] آنگاه هفت بطن را چنين نام مى برد:

بطنى مخصوص طبقه قالب، بطنى مخصوص لطيفه نفسانى، همچنين لطيفه قلبى، سرّى، روحى، خفيّه و حقّيّه.

به طور مثال در قوله تعالى: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَقْرَبُوا الصَّلاةَ وَ أَنْتُمْ سُكارى» (النساء: 43) مى گويد كه آيه بنابر بطون سبعه، هفت تفسير دارد كه هر يكى مخالف ديگرى است! و بعدا به اين اندازه راضى نمى شود و مى گويد هر آيه هفتاد بطن بلكه هفتصد بطن دارد.

در قوله تعالى: «كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْواها إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها» (الشمس: 11) مى گويد:

يعنى اذ انبعث اللّطيفة و

اسرعت الى الطّاغية، انبعث اشقى قوى النّفس على اثر اللّطيفة الصّالحة ليعقر ناقة شوقها. «فقال لهم رسول اللّه»، اى اللّطيفة «ناقة اللّه و سقيها»، اى احذروا عقرناقة الشّوق و شربها من عين الذّكر. «فكذّبوه فعقروها» بتكذيبهم صالح اللّطيفة النّفسيّة و عقروا ناقة الشّوق. «فدمدم

______________________________

(1) مشخصات الصوفية: 194.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 502

عليهم ربّهم بذنبهم»، اى اهلكهم اللّه. «فسوّاها»، اى عمّهم بذلك العذاب. «و لا يخاف عقباها»، و لا يخاف القوى العاقرة فى عقر ناقة الشّوق، عاقبة الامر، فاهلكهم بطغيانهم و تكذيبهم ايّاه. «1»

رنگ ديگرى از تفسير صوفيان، نه تنها انحراف از مقاصد قرآن به وسيله تأويل نارواست بلكه بازى با الفاظ است براى مرعوب ساختن جهّال كه چون چيزى را نمى فهمند در برابر آنان تسليم مى شوند. چنانچه «قاضى روزبهان بقلى» در تفسير «عرايس البيان»، در قوله تعالى: «لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى وَ لا عَلَى الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ» مى گويد:

وصف اللّه زمرة اهل المراقبات و مجالس المحاضرات الهائمين فى المشاهدات، المستغرقين فى بحار الازليّات الّذين انحلوا جسومهم بالمجاهدات و امرضوا نفوسهم بالرّياضات، و اذا بوا قلوبهم بدوام الذّكر و جولانها فى الفكر و خرجوا بعقائدهم الصّافيّة عن الدّنيا الفانيّة بمشاهدة الباقيّة بان رفع عنهم بفضله حرج الامتحان و ابقاهم فى مجالس الانس و رياض الايقان.

تا آنجا كه گويد:

«ليس على الضّعفاء» يعنى الّذين اضعفهم حمل اوقار المحبّة، «و لا على المرضى» الّذين أمرضهم مرارة الصّبابات، «و لا على الّذين لا يجدون ما ينفقون» الّذين يتجرّدون عن الاكوان بتجريد التّوحيد و حقائق التّفريد «حرج» عتاب من جهة العبوديّة و المجاهدة لانّهم مقتولون بسيف المحبّة مطروحون بباب الوصلة.

حال ببينيم چند اصطلاح نا آشنا در اينجا

به كار رفته است:

مجالس المحاضرات، المستغرقين فى بحار الازليّات، رياض الايقان، حقائق التّفريد، اوقار المحبّة، مرارة الصّبابات.

اصطلاحاتى كه بناچار در نظر «روزبهان» هر يك مفهومى معيّن و متمايز دارد و هيچ گاه كسى به خود زحمت نداده كه از او يا از معجبين به آثار او بپرسد تا آنها را مشخّص و وجود آنها را محقّق سازد. اگر تفسير آيه چنين است، پس حكم كسانى كه از جهاد معافند در كجاى قرآن ياد شده است؟ و نيز بايد براى «ابىّ بن كعب»،

______________________________

(1) تاويلات النّجميّة، تفسيرى است كه تا سوره طه منسوب است به «شيخ نجم الدّين رازى» و از آنجا تا آخر قرآن منسوب به «علاء الدّوله سمنانى» است. قسمت منسوب به «رازى» از اهمّ تفاسير اشارى و اقرب به صواب است، اما قسمت منسوب به سمنانى چنان نيست.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 503

صحابى بزرگ پيغمبر (ص)، متأسف بود كه در عهد «روزبهان» نبوده است تا مراد اللّه را از قرآن بداند.

به هر حال اگر رديف كردن اين گونه اصطلاحات براى ارعاب و تسخير اذهان ساده و بى اطلاع فضيلت و هنر و از لوازم مرشدى است، من هم با استغفار از عمل خودم كه صرفا براى نشان دادن آسانى بيهوده سرايى است، مى گويم:

وصف اللّه زمرة اهل الاشارات و ارباب البشارات، الغوّاصين فى قعور بحور حقائق الباقيّات، المستخرجين لآلى اصداف المرايا و التّعيّنات الفانيّات، المشاهدين مجالى انوار الازليّات السّرمدّيات، الهائمين فى فيافى الآفاقيات، السّائحين فى اجواء بيداء الانفسيّات، الّذين اسمنوا جسومهم بنعم اللّه الطّيّبات، و اشعلوا افئدتهم بنيران الشّوق و الصّبابات، فهم ضعفاء فى انفسهم اقوياء بوجه ربّهم مرضىّ من هيمان اللّقاء مرضييّن عند ناصر الاولياء، فاذا ليس

عليهم حرج فيما اعلم و يعلمون، فافهم الاشارات لتحصيل البشارات. فليس حاكم على الضّعفاء و لا حاكم على المرضى و الفقراء، فهم احرار من ربقة التّكليف، برحمة من اللّه الخبير اللّطيف. «1»

اگر بخواهيم نمونه هاى ديگرى از تأويلات صوفيّه بياوريم اطناب مملّ خواهد بود؛ تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل.

بايد دانست كه در ميان تفاسير صوفيان قسمى تفسير هست كه چون درجات تدبّر است، چنانچه در بخش تفسير به رأى و ظهر و بطن به آن اشاره كرده ايم، با ظاهر قرآن منافات ندارد و با شروطى كه ذيلا ياد مى شود قابل قبول است و آن را اصطلاحا «تفسير اشارى» گويند.

شرايط قبول تفسير اشارى عبارت است از:

1- آنكه با ظاهر قرآن منافات نداشته باشد، و مقصود ما از ظاهر همان است كه شرايط قانونى تفسير در آن موجود باشد.

بنابر اين ظاهر «الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى»، استواى حسى نيست بلكه استواى استعلايى است.

2- آنكه منافات با نظم و سياق قرآن مجيد نداشته باشد.

3- آنكه ادّعا نشود كه تفسير همان است لا غير.

______________________________

(1) از «ليس» و «لا» در جمله آخر، لفظ آنها مراد است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 504

4- معارض شرعى و عقلى براى آن نباشد.

هر چند بعضى از اين شروط در بعض ديگر متداخلند اما براى تأكيد مذكور شدند تا درباره فهم قرآن كه مستند معارف اسلامى است كمال احتياط رعايت شده باشد.

بنابر اين تفاسير اشارى زير نارواست:

1- مانند تفسير ابن عربى در قوله تعالى: «يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ» (اى جعلوا ما ظهر منكم وقاية لربّكم) كه قبلا گفتيم؛ زيرا هم مخالف قوانين لسانى و ظاهر قرآن است، هم مخالف سياق است، هم معارض تفاسير مأثور

و سنّت است و هم مخالف عقل.

2- مانند تفسير «سمنانى» در قوله تعالى: «إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها» كه نيز چنان است.

3- مانند تفسير «إِنَّا كُلَّ شَيْ ءٍ ...» كه مخالف همه مبانى و قواعد و عقل است.

دو نمونه از تفاسير اشارى كه واجد شرايطند، يكى تفسير «غرائب القرآن» اثر «نيشابورى» است و ديگرى تفاسير بعضى از آيات در مثنوى جلال الدّين محمّد مولوى.

قبلا گفتيم كه صاحب «غرائب القرآن» در اول كتابش اقرار كرده كه اشارتش به عنوان تفسير نيست و چنانچه در آنها خلافى يافت شود از قصور اوست و استغفار مى كند.

در مثنوى مولوى، به مناسبت مقام، بسيارى از آيات قرآن به طور اشارى تفسير شده است كه مانند درجاتى از تدبّر در قرآن مجيد است، و مولوى عنوان تفسير را براى آن اشارات ادعا نكرده است. به عنوان مثال درباره «لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ» گويد:

ده چراغ ارحاضر آرى در مكان هر يكى باشد به صورت غير آن

فرق نتوان كرد نور هر يكى چون به نورش روى آرى بيشكى

اطلب المعنى من الفرقان و قل لا نفرّق بين آحاد الرّسل

گر تو صد سيب و صد آبى بشمرى صد نماند يك شود چون بفشرى

در معانى قسمت و اعداد نيست در معانى تجزيه و افراد نيست در تفسير قوله تعالى: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» (الحجر: 9)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 505

مى گويد:

مصطفى را وعده داد الطاف حق گر بميرى تو نميرد اين سبق

من كتاب و معجزت را حافظم بيش و كم كن را ز قرآن مانعم

كس نتاند بيش و كم كردن در اوتو به از من حافظ ديگر مجو

نام تو از ترس پنهان مى كنندچون نماز آرند پنهان مى شوند «1»

خفيه مى گويند نامت را كنون خفيه

هم بانگ نماز اى ذوفنون

از هراس و ترس كفّار لعين دينت پنهان مى شود زير زمين

من مناره پر كنم آفاق راكور گردانم دو چشم عاق را

چاكرانت شهرها گيرند و جاه دين تو گيرد زماهى تا به ماه

تا قيامت باقيش داريم ماتو مترس از نسخ دين اى مصطفى

اى رسول ما تو جادو نيستى صادقى هم خرقه موسيستى

هست قرآن در كفت همچون عصاكفرها را در كشد چون اژدها

تو اگر در زير خاكى خفته اى چون عصايش دان تو آنچه گفته اى

گرچه باشى خفته اندر زير خاك چون عصا آگه بود آن جان پاك

آنچنان كرد و ز آن افزون كه گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت در تفسير قوله تعالى: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ» مى گويد:

كرده او كرده تست اى حكيم مؤمنان را اتّصالى دان قديم

مؤمنان معدود و ليك ايمان يكى جسمشان معدود و ليكن جان يكى

غير فهم و جان كه در گاو و خر است آدمى را عقل و جانى ديگرست

باز غير عقل و جان آدمى هست جانى در نبى و در ولى

جان حيوانى ندارد اتّحادتو مجو اين اتّحاد از روح باد

گر خورد اين نان، نگردد سير آن ور كشد بار اين، نگردد آن گران

بلكه اين شادى كند از مرگ آن از حسد ميرد چو بيند برگ آن

جان گرگان و سگان از هم جداست متّحد جان هاى شيران خداست

جمع گفتم جان هاشان من به اسم كان يكى صد جان بود نسبت به جسم

همچو آن يك نور خورشيد سماصد بود نسبت به صحن خانه ها

چون نماند خانه ها را قاعده مؤمنان مانند نفس واحده

______________________________

(1) آيه مباركه در مكّه هنگام ضعف اسلام نازل شده است و خود يكى از معجزات قرآن در اخبار از غيب است و اشعار مولوى اشاره به آن است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 506

در

خاتمه براى توضيح بيشتر مطلب كه لغزشگاه طالبان علم است كلام «شاطبى» را مى آوريم. وى گويد:

گاهى وحدت قصد يا قرب مقصدى با مقصد ديگر سبب تأويل مى شود كه نبايد آن را تفسير ناميد، اما فى حدّ ذاته مطلبى است كه در مقصد قرآن مشابه و بدون معارض است.

پس به اعتبارى مى تواند تأويل جايز باشد، چنانچه «سهل بن عبد اللّه شوشترى» در قوله تعالى: «فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ» (البقرة: 22) گويد: «اكبر انداد نفس امّارة بالسوء است.»

و در اينجا مى توان آن را تحت عموم انداد برد، و اين تأويل با ظاهر قرآن مشكل است، زيرا مساق آيه و محصول قرائن دلالت دارد كه انداد اصنامند، يا ديگر چيزهايى كه مورد پرستشند. اما وجهى كه جارى بر صحّت است آن است كه اولا آن را تفسير به حساب نياورده و ديگر آنكه ندّى آورده كه در اعتبار شرعى دو شاهد از قرآن در ندّ بودن دارد:

اول آنكه گاهى معنى آيه را از باب اعتبار در موردى كه نازل نشده اما در قصد يگانه است يا قرابت دارد جارى سازند، و در اينجا چون حقيقت ندّ مضادّت با ندّ است، و شأن نفس امّاره چنان است كه صاحبش را به متابعت از هوى و مخالفت امر مولى وادار مى كند، شاهد آن از قرآن قوله تعالى: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ» (توبه: 31) است؛ در صورتى كه آنها را نمى پرستيدند، بلكه از ايشان اطاعت كوركورانه مى كردند.

دوم آنكه هر چند درباره اصنام نازل شده و درباره كفّار است اما مسلمانان نسبت به مقصود و مفادّ آن سهمى دارند، همچنان كه «عمر» به بعضى از

دنيا پرستان مسلمان گفت: «اين تذهب بكم هذه الآية أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا» (الاحقاف:

20)؛ و حال آنكه آيه درباره كفّار نازل شده است. «1»

و ما مى گوييم همان عذر اول كافى است كه به عنوان تفسير نياورده، آن را چون تمثيلى كه محصول تدبّر است بيان كرده است.

اما نمونه ذيل را نمى توان توجيه كرد، بنابر اين تأويلى اشاره اى اما نارواست:

در قوله تعالى: «وَ الْجارِ ذِي الْقُرْبى وَ الْجارِ الْجُنُبِ وَ الصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ» (النساء: 36) گويد: جار ذى القربى قلب است، جار الجنب نفس طبيعى، صاحب بالجنب عقل مقتدى به عمل شرع است و ابن السّبيل جوارح مطيعه اند.

______________________________

(1) مقدمه تفسير قاسمى.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 507

اكنون توجّه كنيد كه در مثال اول ندّ از معناى لغوى خود منعزل نشده، زيرا اينكه ندّ به معنى نفس امّاره، مى تواند فردى از افراد عام ندّ در آيه باشد مؤيّداتى هم داشت؛ اما در مثال دوم، اوّلا عامّ و افراد عامّ در كار نيست بلكه موضوعاتى خاصّند كه در لغت عرب معانى آنها مشخّص است و اگر به معنى ديگر استعمال شوند حكم و مورد آنها دانسته نيست زيرا از افراد عامّ نيستند كه حكم قابل سرايت به آنها باشد، ثانيا مؤيّدات خارجى تأييد اين نوع فهم باطنى و اشارى نمى كند. و از اين قبيل است تفسير «الم» منسوب به «ابن عبّاس» كه الف اشاره است به اللّه و لام به جبرئيل و ميم به محمّد (ص). زيرا اين گونه تصرّفات در كلام عرب سابقه ندارد، و حديث ابن عبّاس مرفوعه نيست. و اگر كسى گويد حديث مرفوعه هم در اين باره هست، مى گوييم مثل ما در مورد

تفسير غير مرفوعه ابن عبّاس است و منافاتى ندارد كه مرفوعه مورد قبولى اين تفسير را تأييد كند.

چه بسا خوانندگانى گمان كنند كه در بحث مكتب صوفيّه طعن و طنز و تعصّب به كار رفته باشد، اما خدا گواه است كه قصد و غرضى جز ابداى حقيقت در حدّ دريافت خودم در كار نبوده است. و اين بود غايت مستطاع تلاش من در راه شناخت تأويلات ناروا كه توسط افرادى مشهور كه ايشان را از بنيانگذاران تصوّف مى شمارند به جا مانده است.

اينك آنچه مى دانيم در طبق اخلاص گذارده به طالبان حقيقت تقديم مى كنيم، باشد كه منقّدين اهل فن كه در اين كار استادند آن را تصحيح نمايند.

در صدر اسلام مردان پاك اعتقادى بودند كه به پيروى از پيغمبر اكرم (ص) دل به دنيا نبسته، زرق و برق زندگانى مادى ايشان را نمى فريفت، فضيلت را در تقوى و فداكارى مى جستند و اجر خود را از خداوند مى خواستند. همّ ايشان در عبادت و خدمت به خلق بود؛ عبادات ايشان به نحوى انجام مى شد كه پيغمبر دستور داده بود و هرگز از آن فراتر نمى رفتند. براى رفاه زيردستان تلاش مى كردند و به اصلاح معتدل دنيا و آخرت با روشى ميانه مى پرداختند. وجه تمايزى از جامعه اسلامى نداشتند.

دعوى ايشان در علم و معرفت، مأخوذ از قرآن و سنّت و متناسب با آنها بود. دعوى كرامت نداشتند. ادّعاى ما فوق بشرى نمى كردند. از شهرت و جاه طلبى بيزار بودند و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 508

پرواى پيرو و مريد نداشتند. شناخت قرآن(كمالى) 508 محى الدين ابن عربى ..... ص : 489

آن و سنّت محك و مستند و «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ

اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ» نصب العين ايشان بود. هر چه با سنّت پيغمبر هماهنگ نبود بدعت و ضلالت مى دانستند. محلّ عبادت ايشان تنها مسجد بود. اهل ايثار و فداكارى و انصاف و شهادت حق بودند، و اينها خود مجاهده اى سنگين است كه شب زنده دارى ها و روزه مدام از آن آسانتر است.

جالبتر آنكه هم مرد خدا بودند، هم عضو مفيد و خدمتگزار جامعه. اگر «سبحانى ما اعظم شأنى» محصول معارف اسلام است، بايد از بعضى صحابيان خاص پيغمبر (ص) نمونه آن ديده شده باشد، تا نگويند دين اسلام دويست و چند سال بعد از پيغمبر اسلام به كمال رسيده است. «1»

كم كم مرد خدا و مرد دين و مرد خوب بودن، مانند هر چيز ديگر، مورد سوء استفاده فرصت طلبان و سياستمداران قرار گرفت. رياكارى و ظاهرسازى رواج يافت. زاهد و عابد بودن، به جاى آنكه سرّى ميان بنده و پروردگارش باشد لقب شد، و آن القاب در ميان جامعه اسلامى در سر كوچه و بازار ورد زبان ها بود. نامزدهاى مقام مرد خوب شماره داشتند، شماره هاى دوتايى، هشت تايى، ده تايى و غيره. اين نوع شماره گذارى ها اوّلين نتيجه بدى كه داشت آن بود كه همّت جامعه را سست مى كرد و كم كم مى پذيرفتند كه همه لايق مرد خوب شدن نيستند.

ديگر آنكه شهرت و لقب خود پرده اى است بر روى حقايق و سدّى است مانع از گسترش بحث و تحقيق و جرح و تعديل، و از همين جا سوء استفاده آغاز گرديد.

تاريخ صدر اسلام پر است از اين لقب ها و شهرت ها كه همه براى استتار فضيلت عترت پيغمبر (ص) و دور نگه داشتن ايشان از جامعه به كار رفته است.

«منصور

دوانيقى»، كه خود از خاندان بنى هاشم است، گويى در ذخيره هاى علمى

______________________________

(1) «ابن كثير» در «البداية و النهاية»، ج 1، ص 329 مى گويد:

علّت مخالفت امام احمد با صوفيّه از كلام ايشان در تقشّف و شدّت سلوك بود كه در شرع سابقه نداشت. و درباره تدقيق در محاسبه نفس، چنين امرى از شرع نيامده بود. وى مردم را از «حارث محاسبى» بر حذر مى داشت. و وقتى به او مى گفتند در كلام او عبرتى است، جواب مى داد: «من لم يجد العبرة فى كلام اللّه لن يجدها فى هذه الكتب. هل سمعت انّ مالك بن انس و سفيان الثّورى و الاوزاعى قد كتبوا مثل ذلك الخطرات؟»- عالم الفكر، جلد 6، شماره 2، ص 341.

تنبيه: عبرت گرفتن از بعضى كلمات دليل متابعت از گوينده در همه موارد نيست؛ قال رسول اللّه: «الحكمة ضالّة لمؤمن اخذها حيث وحدها».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 509

خاندان خود چيز جالبى براى اتّعاظ نيافته است كه در برابر «عمرو بن عبيد» معتزلى، يكى از زهّاد ثمانيه، و استماع موعظه او گريه تمساحى سر مى دهد و مى گويد:

كلّكم يطلب صيد، كلّكم يمشى رويد، غير عمرو بن عبيد.

همه شما از پى شكار كردنيد، همه شما آرام و مزوّرانه راه مى رويد، مگر عمرو بن عبيد.

اما هرگز چنين نبود، بلكه مى خواست با اين تظاهر چشمگير، مردم را از خانه پيغمبر (ص)، كه در آن وقت نگهدارنده اش امام بر حق جعفر بن محمّد الصّادق (ع) بود رويگردان كند.

سرآغاز عنوان و لقب صوفى، هر وقت و هر چه باشد، از صفا، صوف، صفّه، صوفه (نام شخصى در جاهليّت)، صوفانه (نام گياهى صحرايى)، سوفيا (يونانى)، صوفى و صوفيّه (راهب و راهبه)، تأثيرى در تعريف

واقعى آن ندارد. تعريف واقعى صوفيّه همين مفهوم تبادرى آن است كه پس از گذشت سال ها و هزاران دستكارى ها مورد پذيرش صوفيان و متبادر در ذهن جامعه اسلامى است.

متأسّفانه اين تعريف، قدّيسان مسيحى را به ياد مى آورد، نه صحابيان خاصّ پيغمبر اسلام را. مى گويند اوّلين بار «ابو هاشم» فرزند «محمّد حنفيّه» را صوفى مى گفتند. «جاحظ» در كتاب «حيوان» داستانى از دير راهبان مى آورد و در آن مى گويد: «خلونا بعشرين صوفيّة.» (يعنى با بيست زن صوفى خلوت كرديم.)، كه دليل استعمال صوفيّه به معنى راهبه است. افرادى هم در زمان حضرت صادق (ع) ملقّب به صوفى بودند و با حضرت مناظراتى داشتند كه در كتب اخبار هست. و چنين معلوم مى شود كه لباس پشمينه، هم از نظر دوام و گرمى لباس فقيرانه اى بوده است، هم از نظر خشونت لباس رياضت، و كم كم كسانى كه مى خواسته اند به فقر و قناعت و رياضت متّصف باشند آن را لباس خود قرار داده اند و با مرور زمان براى افراد خاصى لقب و عنوان شده است.

اين افراد در آغاز از حيث عمل زاهدانه و فقيرانه و رياضت و عبادت متمايز بودند و بعدا از حيث قول و نظر و بيان معارف در قالب هايى نوظهور، چون كلمات قصار و اشعار زاهدانه و عاشقانه.

اما در مورد اول كه تمايز از حيث زهد و عبادت است، نبايد فراموش كرد كه كثرت عبادت و افراط در زهد هم بدعت است. مرز و اندازه هر عمل عبادى بايد از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 510

شرع رسيده باشد؛ امّت اسلام امّت وسط است و دين اسلام سمحه و سهله و قول پيغمبر اكرم (ص): «فمن رغب عن سنّتى

فليس منّى» هشدار دهنده. هر كس نفس خود را از تناول حلال خداوند، بى عذر شرعى، منع كند، يا طريقه اى براى عبادت غير از آنچه در كتاب و سنّت است بسازد، بدعت گذار است و ملعون است. به تجربه هم ثابت شده كه عقل در تشخيص مصالح و مفاسد استقلال ندارد، زيرا آن مصالح اگر دنيوى است تشخيص كامل آنها وابسته به انجام تمام آزمايش ها و آمار گيرى ها و نتايج آنهاست، و آن هميشه در راه تكامل است نه در اوج كمال، بنابر اين ناممكن و ناتمام است؛ و اگر اخروى است به طريق اولى نيازمند وحى و آگاهى بر غيب عالم است.

بنابر اين بدعت گذارى در عبادت، كمّا و كيفا، به عنوان دريافت هاى شخصى و اجتهادات فردى، هم مخالف عقل است و هم مخالف دين؛ مضافا به آنكه يكى از نتايج ويرانگر آن كه ريشه همه مفسده ها و ذلّت و زبونى جامعه هاست، همانا تفرقه و انشعاب در وحدت دينى و ملّى است.

خدا و پيغمبر و كتاب و كعبه و مرز احكام و عبادات در اسلام همه يكى است، شريعت كامل است؛ و گويى صوفى با پيشنهاد دستورات بى سابقه، مدّعى نقص آن است كه به دست او ترميم شده است.

وَ أَنَّ هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبِيلِهِ.

اين اشاره، آن هم از طرف خداوند، هرگز به امر ناشناخته اى نخواهد بود؛ در وقت نزول آيه، صراط مستقيم روشن و شناخته شده و مبيّن بوده است و هر چه بر خلاف مرزبندى هاى پيغمبر (ص) است باطل و بدعت است.

اما از حيث فكرى و نظرى، نمى توان انكار كرد كه در فرهنگ نظرى

صوفيان، مطالب بسيار مهمى مقتبس از كتاب و سنّت هست كه خود بيان تفصيلى آن موارد از كتاب و سنّت است. و نيز نمى توان انكار كرد كه قسمت مهم اين آرا و افكار و نظرات را فلسفه اى شاعرانه تشكيل مى دهد.

اينان همچون شاعران عوالمى خلق كرده و به آن پناه برده اند. اين عوالم جذبه اى دارد كه انسان مشتاق را براى لحظاتى از عالم محسوس ذهول مى دهد و سبكبار مى سازد. اما آيا اين نظر و اين خلق شاعرانه و اين جذبه لحظه اى، جامع و مبيّن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 511

حقايق دينى است كه پيغمبر اسلام آورده است؟ معارف اسلام بر منطق استوار است نه بر جذبه و سرخوشى. مضافا به آنكه اين خلق شاعرانه مهار گسيخته است و اين همه شطح و طامات و تأويلات ناروا از همين باب است.

كم كم صوفى بودن عنوانى شد كه در جامعه نفوذ مى يافت و با تشكّل و تمايز در تكيه ها، زاويه ها، رباطها و خانقاه ها شكل مى گرفت. شكل خانقاه، به عنوان محل رياضت و عبادت، با تمايز خاص خود از عبادتگاه عمومى اسلام يعنى مسجد، «مسجد ضرار» را به ياد مى آورد. و بنا به آيه شريفه: «وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِراراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ إِرْصاداً لِمَنْ حارَبَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ مِنْ قَبْلُ وَ لَيَحْلِفُنَّ إِنْ أَرَدْنا إِلَّا الْحُسْنى وَ اللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ» «1» (التوبة: 107) اگر در آنجا ترويج كفر نشود اما تفريق بين المؤمنين به طور قطع و يقين حاصل مى شود. و استناد صوفيّه به عمل پيغمبر (ص) درباره اهل صفّه بيجاست و مندفع است به آنكه اولا الجاء و اضطرار براى مهاجران فقير و بى

مسكن مجوّز آن بود، و ثانيا صفّه قسمتى از مسجد بود و عنوانش محلّ عبادت نبود تا تفرقه اى از آن به بار آيد. ديگر آنكه مشهوران متصّوفه صدر اول، مانند «فضيل عياض»، «ابراهيم ادهم»، «حارث محاسبى» و «شبلى»، هرگز محلّ خاصى به نام مجتمع يا محل عبادت اختيار نكرده بودند.

در دوران سلجوقى، «خواجه نظام الملك» در ترويج صوفيّه سخت مى كوشيد و بذل مال براى تكاياى صوفيّه را به حدّ اسراف رسانيد. وقتى «ملكشاه» او را در اين اسراف سرزنش كرد، گفت براى تو در شب ها عبادت كنندگانى آماده كرده ام كه اگر صيحه كشند زلزله دنيا را بر سر دشمنان تو خراب كند و زمين ايشان را فرو برد. و او بود كه «غزّالى» را به تصوّف سوق داد و معلوم است كه چون ملكشاه از فرهنگ اسلام اطّلاعى نداشت قبول مى كرد.

زيرا در احكام اسلام مقابله با دشمن به وسيله بهترين اسلحه توصيه شده نه به

______________________________

(1) يعنى كسانى كه مسجدى ساخته اند در حالى كه زيان رساننده و كفر آميز و جدايى انداز ميان مؤمنان و سنگرى براى كسانى است كه با خدا و پيامبرش جنگ كرده اند پيش از اين، و سوگند ياد مى كنند كه اراده اى جز نيكى نداريم؛ و خداوند گواهى مى دهد به درستى كه اينان هر آينه دروغگويانند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 512

وسيله عبادت؛ مبادله عبادت خالصانه براى خداوند با اسلحه مادى، جاهلانه و غبن آور است. «1» و «2» سياست نظام الملك معارضه اى بود با تبليغات پيگير و نافذ «تعليميه» يعنى پيروان «حسن صبّاح»، كه خطر بزرگى براى حكومت سلجوقيان فراهم ساخته بود.

اوج گسترش سلاسل صوفيّه و تشكيلات خانقاهى و تعاليم رهبانى در قرن هفتم

بود. اين امر، ما را هشدار مى دهد كه اين وقايع با بروز ضعف در حكومت اسلامى به واسطه جنگ هاى صليبى، سلطه مغول، آشنايى بيشتر مسلمانان با مظاهر مسيحيت و طليعه بيدارى و پيروزى غرب، نسبت مستقيم داشته است.

قرن هفتم شاهد افراد سرشناسى از صوفيان بود، همچون نجم الدّين كبرى، نجم الدّين رازى، سعد الدّين حموى، ابن عربى، صدر الدّين قونوى، جلال الدّين رومى، ابن فارض مصرى و امثال ايشان كه ضعف اسلام را مى ديدند و گويا با وزش نسيم بى نيازى حقّ، از اين صرصر ويرانگر غمى به دل راه نمى دادند.

در زمان تيموريان، صوفيان اثر مهمّى ندارند. صفويّه با آنكه خود صوفى زاده بودند، توجّهى به صوفيان نداشتند. در زمان «نادر شاه» خبر مهمّى از صوفيان نيست.

اما از اوايل دوران قاجاريه سيل صوفيان از هند به ايران سرازير مى شود. «معصوم على شاه دكنى» با گروه پيروان خود به ايران مى آيند و در كربلا و كرمانشاهان رحل اقامت مى اندازند و سلاسل معروف به «شاه نعمة اللّهى» از ايشان گسترش مى يابد كه غالب صوفيان امروزى ايران از ايشانند.

نفوذ عجيب «حاج ميرزا آقاسى» در «محمّد شاه» و سوق او به تصوّف و رويگردانى از شريعت، راهى براى تعليل پديده هاى تاريخ نشان مى دهد.

بعد از قرن هفتم اثر مهمّى كه بتواند با آثار قرون گذشته صوفيان برابرى كند هرگز از ايشان به دست نيامده است.

______________________________

(1) ابو حامد الغزالى: 857.

(2) «ابن جبير» در «رحله» خود درباره خانقاه هاى سه گانه دمشق به نام هاى «سميساطيه»، «قصر» و «طواويس» و زندگى صوفيه در آنها مى نويسد:

و هذه الطّائفة الصّوفية هم الملوك فى هذه البلاد لانّهم قد كفاهم اللّه مؤن الدّنيا و فضولها، و فرّغ خواطرهم

لعبادته من الفكرة فى اسباب التّعايش، و اسكنهم فى قصور تذكّرهم قصور الجنّة. فالسّعداء الموفّقون منهم قد حصل لهم بفضل اللّه تعالى نعيم الدّنيا و الآخرة.- ابو حامد: 483.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 513

ناگفته نماند كه سلاسل متصوّفه مغرب، از مصر تا مراكش، مانند شاذليّه، رفاعيّه، سنوسيّه و جز آنها، در سه مورد با صوفيان هند و ايران وجه امتياز داشته اند:

اول، التزام به تحصيل كامل علوم شريعت؛ دوم، تبليغ اسلام در مناطق آفريقا و آسيا؛ سوم، مشاركت در جهاد با دشمنان خارجى. مسلمانى بسيارى از مردم آفريقا، رهين مجاهدت مبلّغان طرق صوفيّه مغرب است. انصاف بايد داد، در روزگارى كه شعر و شاعرى در صدر معلومات مورد احترام بود، جامعه از اشعار صوفيان كه آميزه اى از وصف زيبايى و عشق و استعاراتى براى بيان معارف صوفيانه بود سود مى برد، و جامعه فقير از دانش ها با اعجاب و احترام به آن مى نگريست.

صوفيان بخشى از ادبيات زمان خود را رونق بخشيدند. چشش لذتى كه نغمه هاى عاشقانه صوفيان به دوستداران هوس، يا عشق، يا فضيلت مى دهد قابل انكار نيست، اما تفكيك انگيزه ها در آن كارى بس دشوار است.

در اين ميان يك بخش مهم از آن آثار در سطحى بالاتر، مانند مثنوى مولوى، مخزن الاسرار نظامى، حديقة الحقيقة سنايى، براى طالبان حقيقت و حق پرستان انگيزه بخش و آموزنده است.

سند محكوميت انبوه صوفى نمايان را در مثنوى مولوى مى توان يافت:

از هزاران تن يكى تن صوفيندما بقى در سايه او مى زيند خواننده مطلع و بافراست به خوبى مى داند كه اعتقاد ما آن است كه مردان خدا و خوب مردان و ابر مردان در طول تاريخ اسلام فراوان بوده اند، اما هرگز دستگاهى

متمايز از جامعه اسلامى كه مقوّمات آن خانقاه و مسند و مريد و مرشد و ذكر دسته جمعى و وابستگى هاى سياسى براى انجام كارهاى دنيوى و پرهيز كردن از مصاحبت فقهاى دينى باشد در برنامه ايشان نبوده است.

آنان در درجه اول اهل دانش بودند و در بيان معارف اسلامى و مضامين دينى و انديشه هاى انسانى و تحليل نفسانيّات، كه هدف اخلاقى دارد، كارهاى مهمى انجام داده اند و مردم را به خير و صلاح و تقوى با اعمال خود رهنمون بوده اند.

كار ايشان بازتاب انحصار علوم اسلامى در علم احكام و به فراموشى سپردن فرهنگ عظيم و همه جانبه اسلام، بازتابى براى ترف و تجمّل و مجون دربار عبّاسى كه سازنده امثال «ابو نواس» ها و «بشار» ها بود، بازتابى براى مظالم يزيدها،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 514

حجّاج ها، منصورها، بازتابى براى هرج و مرج خوارج، صاحب الزّنج ها و قرامطه بود، بازتابى براى افراط متكلّمين در رفض وجدانيّات بود.

ادّعاى اختصاص به خداوند و مقام قرب و كرامت نداشتند. با اين همه، شناساى پيغمبر (ص) و خاندان او و دوستدار پيغمبر (ص) و خاندان او بودند. سخن كوتاه، وقتى از پيغمبر اكرم مى پرسند با كه بنشينيم، مى فرمايد: همان چيزى كه برادرم عيسى گفت- «با آنكه ديدنش خدا را به ياد شما آورد و عملش دنيا را در نظر شما خوار كند و سخنش بر دانش شما بيفزايد». حال بفرماييد و او را بيابيد و از اصطلاحات لفظى و زرق و برق در و ديوار و انبوه مريدان و شهرت هاى بى اصل مرعوب نشويد.

كاش مدّعيان تصوّف پيشنهاد خير خواهانه ما را مى پذيرفتند و اگر نيّت ايشان در طلب حق صادق است، اين

نيروهاى آماده را به هدر نمى دادند و بهترين بهره بردارى انسانى را از آنها مى كردند:

1- برداشتن همه صور و وجوه تماير، مانند خانقاه، لباس خاصّ و تشريفات خاصّ.

2- تعليم معارف اسلامى، تخلّى از صفات ذميمه، تجلّى به صفات حسنه و تفهيم مطلب به طالبان.

3- تفهيم اين مطلب كه ركن اعظم وصول به حقيقت تزكيه اخلاق است نه ذكر شماره اى.

4- التزام به نماز جماعت در مساجد بيش از ديگر افراد.

5- تعظيم شعائر الهى و اسلامى به نيّت انتسابى كه دارند.

6- تطبيق عبادات و تعريف افكار خود با موازين كتاب و سنّت.

7- ناديده گرفتن مديحه سرايى براى مرشدان و كرامات ايشان.

8- تفهيم اين مطلب كه سلوك در راه حقّ براى همه شامل و فراگير است و خاصّ افراد انگشت شمار نيست.

9- احترام گذاردن به فقرا و زيردستان كه طالب راه حقّند، بيش از متنفذين و ثروتمندان.

10- انكار مقام خاصّى به نام قطب، ولى، مرشد، ركن، باب و امثال آنها و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 515

قبول سه مقام با مرزهاى اسلامى خود: اول، رسالت و خاتميّت پيغمبر اسلام؛ دوم، امامت ائمّه اثنا عشر؛ سوم، فقيه جامع الشّرائط كه مصداقش هر كه باشد نه به طور نصّ و قرارداد وراثتى؛ تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 517

بخش بيست و سوّم مكتب فلاسفه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 518

وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ الْمُبْطِلُونَ بَلْ هُوَ آياتٌ بَيِّناتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَ ما يَجْحَدُ بِآياتِنا إِلَّا الظَّالِمُونَ.

قرآن، عنكبوت: 46 و 47

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 519

در ميان دانشمندان اسلامى افرادى يافت مى شوند كه نمى توان آراء تفسيرى ايشان را به يكى از مكاتبى كه نام

برده ايم منسوب كرد، هم از آن جهت كه ندرة متعرّض تفسير شده اند و گاهى به مناسبت مقام خواسته اند آراء فلسفى خود را به قرآن مستند سازند و هم از آن جهت كه آراء ايشان تابع آن مكاتب نيست، هر چند از حيث ابتغاء تأويل با آنها وجه مشترك دارند؛ و ايشان فلاسفه اسلامى اند، و از مشاهير ايشان كه در اينجا نام مى بريم، «فارابى»، «ابن سينا» و «ملّا صدرا» مى باشند.

فارابى در «فصوص الحكم»، وحى را چنين تعريف مى كند:

الوحى لوح من مراد الملك للرّوح الانسانى بلا واسطة، و ذلك هو الكلام الحقيقى.

فانّ الكلام انّما يراد به تصوير ما يتضمّنه باطن المخاطب فى باطن المخاطب ليصير مثله. فاذا عجز المخاطب عن مسّ باطن المخاطب بباطنه مسّ الخاتم الشّمع فيجعله مثل نفسه، اتّخذ فيما بين الباطنين سفيرا من الظّاهرين فتكلّم بالصّوت او كتب او اشارة و اذا كان المخاطب لا خطاب بينه و بين الرّوح اطّلع عليه اطّلاع الشّمس على الماء الصّافى فانتقش منه، لكن المنتقش فى الرّوح من شأنه ان يسبّح الى الحسّ الباطن اذا كان قويّا، فينطبع فى القوّة المذكور فيشاهد فيكون الموحى اليه يتّصل بذلك باطنه و يتلقّى وحيه الكلّى بباطنه.

درباره ملائكه مى گويد:

انّها صور علميّة، جواهرها علوم ابداعيّة قائما بذواتها، تلحظ لامر الا على فينطبع فى هويّتها ما يلحظ و هى مطلقة، لكن الرّوح القدسيّة تخاطبها فى اليقظة، و الرّوح البشريّة تعاشرها فى النّوم.

ابن سينا كه نمى خواهد در مبادى فلسفى خود خدشه وارد آورد، مانند هر مسلمان صحيح الاعتقاد ديگر سعى بليغ مى كند تا معارف و معانى قرآن را با اصل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 520

فلسفى توضيح و تشريح كند. چنانچه معتقد است قرآن سراسر رمز است

كه افهام عامّه نمى تواند آن را درك كند، و مى گويد بايد كلام پيغمبر رمز باشد؛ همچنان كه «افلاطون» در كتاب «نواميس» گفته است: «آن كه بر معانى رموز پيغمبران واقف نيست، به ملكوت الهى داخل نمى شود.»

در تفسير قوله تعالى: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ» (الحاقة: 17) مى گويد:

و امّا ما بلغ النّبىّ (ص) عن ربّه عزّ و جلّ من قوله: «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمانِيَةٌ» فنقول انّ الكلام المستفيض فى استواء اللّه على العرش من اوضاعه انّ العرش نهاية الوجود المبدعة الجسمانيّة و تدعى المشبهة من المشرّعين، انّ اللّه على العرش لا على سبيل حلول هذا. و امّا فى كلام الفلسفى، فانّهم جعلوا نهاية الموجودات الجسمانيّة الفلك التّاسع، الّذى هو فلك الافلاك، و يذكّرون انّ اللّه تعالى هناك و عليه لا على سبيل حلول، كما بيّن ارسطو فى آخر سماع الكيان.

و الحكماء المتشرّعون اجمعوا على انّ المعنى بالعرش هو هذا الجرم.

و در تفسير «عَلَيْها تِسْعَةَ عَشَرَ» (المدّثر: 30) مى گويد:

فيقرّر انّ النّفس الحيوانيّة هى الباقيّة الدّائمة فى جهنّم، و هى منقسمة الى قسمين:

ادراكيّة و عمليّة؛ و العلميّة: شوقيّة و غضبيّة. و العلميّة هى قصورات الخيال المحسوسات بالحواسّ الظّاهرة؛ و فلك المحسوسات ستّة عشر. و القوّة الوهميّة الحاكمة على تلك الصّور حكما غير واجب واحدة، ذاتيان و ستّة عشر و واحده تسعة عشر. [ثم يقول:] و امّا قوله: «وَ ما جَعَلْنا أَصْحابَ النَّارِ إِلَّا مَلائِكَةً» فمن العادة فى الشّريعة تسمية القوى اللّطيفة الغير المحسوسة ملئكة. «1»

ملا صدرا در ضمن تفسير سوره فاتحه مى گويد:

و الغرض من هذا الكلام انّ علم القرآن مختلف و الاذواق فيه متفاوتة، حسب اختلاف اهل الاسلام فى المذاهب و الاديان، و

«كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ»، الّا انّ سائر المشتغلين به منهم فى واد و اهل القرآن و هم اهل اللّه و حزبه فى واد، لانّهم من اهل القول و العبادة و هؤلاء من اهل الكشف و الاشارة. و من ارادان يقتحم لجّة هذا البحر العميق و يخوض غمرته خوض الجسور، لا خوض الجبان الحذور، كان يجب عليه ان يقطع على سائر التّفاسير و يتفحّص عن عقيدة كل فرقة من فرق اثنين و سبعين و يستكشف اسرار كلّ طائفة من طوائف المسلمين، ليميز من محقّ و مبطل، و متديّن و مبتدع.

______________________________

(1) التفسير و المفسرون، ج 3: 94.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 521

تا آنجا كه مى گويد:

و من بلغ الى هذا المقام من التّحيّر و الانضجار و التهب نار نفسه الكامنة فيه لغاية الاضطرار، و اشتعل كبريت قلبه نارا من حدّة غضبه على نفسه لما رأهابعين النّقص و الاحتقار، و كان زيت نور الايمان فى قلبه يكاد يضى ء و لو لم تمسسه نار، فوقع عليه نور الانوار و انكشف له سرّ من عالم الاسرار، و رأى بذلك النّور الجلى اصل كلّ نظر دقيق، و شاهد بذلك السّرّ الخفى غاية كلّ شكّ و تحقيق و نهاية كل مبحث عميق، و به يحصل له الاقتدار على معرفة اسرار القرآن العظيم و استيضاح لطائف كتاب اللّه العليم و معجزة رسوله الكريم و آله عليهم الصّلوة و التّسليم. «1»

شايد مراد صدر المتألّهين از اين سلوك و مجاهده و عرفان كه براى بيشتر مردم ميسّر نيست همان معرفت اسرار قرآن باشد نه تفسير اصطلاحى، كه براى همه سودبخش و مرغوب فيه و مكلّف به است. و ما بارها گفته ايم كه درجات تدبّرى قرآن پايان

ندارد، مادام كه مخالف ظاهر همه فهم آن نباشد.

با ديدن همين نمونه هاى اندك مى توانيم مشخّصات روش فلاسفه اسلام را درباره تفسير مواردى از قرآن كه با آن برخورد داشتند به شرح زير بيان كنيم:

1- فلاسفه نيز، مانند باطنيان و صوفيّه، قرآن مجيد را در دو مورد برخلاف قانون تأويل مى كنند:

اول، آنجا كه آراء فلسفى ايشان مخالف ظاهر قرآن است، كه در اين صورت ظاهر قرآن را به دلخواه خود، بدون رعايت شرايط لغت و اسلوب و اثر، تأويل مى كنند.

دوم، آنجا كه به خيال خود استنباط جالبى از قرآن به دست آورده اند و آن را چون يكى از محصولات مهم علمى و فكرى خود جلوه گر مى سازند تا رسوخ و ابتكار خود را در فلسفه ثابت كنند.

بهانه ايشان هم، همان بهانه باطنيان و صوفيان است كه قرآن داراى بواطن و اسرارى است كه همه كس قابليت فهم آن را ندارد؛ غافل از آنكه اين قسم تلقينات، وقتى به طور تكرار و افراط گوشزد شود غائله اى بزرگ در پى دارد كه قابل جبران نيست. و آن يك انديشه باطل است كه كم كم در اذهان جا گرفته است كه فهم معارف اسلام براى همه ميسّر نيست، و بنابر اين نمى تواند يك دين و فرهنگ جهانى

______________________________

(1) تفسير الكبير ملا صدرا، ج 1: 30.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 522

باشد، و نيز دين اسلام دينى دشوار فهم است كه فهم آن فقط براى طبقه خاص و اندكى ميسّر است. در صورتى كه از ضروريات دين اسلام، يكى جهانى بودن آن است و ديگرى سمحه و سهله بودن آن. قرآن مجيد، كه زير بناى معارف اسلامى و تكاليف مسلمانان است، براى همه قابل

فهم است، هر چند درجات تدبّر آن بى پايان باشد.

همين تلقينات نسنجيده است كه نگذاشته سيماى واقعى اسلام به عامّه خلق تفهيم شود. به جاى آنكه همه جهانيان به فهم سهل و آسان معارف اسلامى تشويق شوند، فرياد دور باش و كورباش اين نيمه عالمان، حصارى ميان افهام فطرى خلق و معارف اسلام قرار داده است.

به طور مثال، اسلام در وضو، به شستن صورت فرمان داده است؛ حال اگر فيلسوفى بيايد و براى مرز وجه و صورت و مصداق كلمه «وجه»، مانند مهندسى به تعيين زاويه ها و مساحت بپردازد و بگويد هر كسى لايق فهم اين هندسه نيست، ناچار بايد بگويد اسلام كه دين خاتم و جهانى است، فقط براى تعداد اندكى كه همپايه آن فيلسوف است آمده و انبوه مردم جهان را در نسل هاى پياپى به باد مسخره گرفته است.

به مسخره گرفتن باطنيان و صوفيان و اين گونه فيلسوفانى كه بر خلاف قانون خواسته اند قرآن را به دنبال اميال و آراء خود بكشانند، اولى و انسب است تا به مسخره گرفتن اسلام، كه سيماى زيبا و مصفّاى آن از آلايش غرّه ساختن و به مسخره گرفتن خلايق پاك و منزّه است.

مى توانيد از اباطيل منسوخه ايشان درباره افلاك كه خواسته اند آيات قرآن را به دنبال نظام بطلميوسى بكشانند، به ماهيت ايشان پى برده، بيگانه بودن آنان را با وحدت موضوعى قرآن دريابيد.

اين نقّادى به معناى حطّ درجه و كم گرفتن معلومات سرشار فلاسفه اسلامى و خدمات ايشان به مواردى از فرهنگ اسلامى نيست، بلكه از باب «حفظت شيئا و غابت عنك اشياء» مى باشد. پيشرفت علمى بشر امروز، اين ضايعه و نقيصه را از ميان برداشته كه

هر عالمى بايد همه چيز بداند، لذا براى هر دانشى متخصّصانى تربيت مى كند كه كار او پرداختن به مسائل همان علم است. بشر امروز ياد گرفته است كه براى هر پرسشى به متخصّص آن رجوع كند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 523

«احمد امين» سخنى مناسب مقام دارد كه مى گويد:

و كان كلّما تعمّق المسلمون فى العلوم و الفلسفة نظروا الى القرآن من خلالها، فاذا اتت آية فى الرّعد و البرق شرحوها بكلّ ما وصل اليه علمهم فى الظّواهر الجوّية و اذا اتت آية فى النّجوم و السّماء طبقوا ما علموا من علم الهيئة و اذا اتت اشارة فى آية الى جبر او اختيار عدّدوا مذاهب المتكلّمين فيها و اذا اتت مسألة نحويّة ...؛

كما ترى فى تفسير الفخر الرّازى، ففيه كل شى ء اوصل اليه المسلمون الّا شيئا واحدا و هو روح القرآن.

چون از فلاسفه در مورد تفسير، كتاب هاى كاملى به جا نمانده است، فقط با اشاره به طرز كار و روش ايشان در تفسير اكتفا كرديم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 525

بخش بيست و چهارم مكتب علمى و اجتماعى در پرتو تمدن جديد

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 527

كما بيش يك قرن و نيم مى گذرد كه اين مسأله مورد بحث و بررسى است كه آيا اسلام سدّ راه تمدن و آبادى جهان است؟

آيا مى توان ميان مبانى اسلام و روح تمدن و تجدّد هماهنگى برقرار كرد؟

در اينكه اسلام چندين قرن مشعلدار علم و تمدن جهان بوده شكى نيست، اما ركود مسلمانان در چندين قرن اخير و بعيد العهد شدن از دوران قدرت همه جانبه مسلمانان، كم كم در ذهن مردمان كم اطلاع اين سؤال را ايجاد كرده است؛ و خطرناكترين بهانه ها به دست دشمنان اسلام براى القاء شبهه همين است كه زبونى و عقب

افتادگى مسلمانان را نتيجه تعاليم اسلام وانمود كنند، نه محصول جهالت به معارف اسلام و فرار از مسؤوليت خود مسلمانان.

اسلام به ذات خود ندارد عيبى هر عيب كه هست از مسلمانى ماست پس از قرون وسطى و فتوحاتى كه براى علوم طبيعى و رياضى به صورت تسلّط بر طبيعت و استخدام نيروهاى پنهان شده به شكل اختراعات براى بشر دست داد، به شهادت تاريخ، در اروپا كه كانون اين جهش بود، به موازات پيشرفت علوم و صنايع، ايمان متداول و قدرت هاى مذهبى سستى گرفت.

قدرتمندان و سرمايه داران در اثر سهولت روز افزون ارتباطات و مواصلات و به دست آوردن اطلاعات، به منابع ثروت جهان كه عبارت از مردم و ملّت هاى قابل استعمار و منابع طبيعى، اعمّ از زمين هاى حاصلخيز يا معادن زرخيز يا بازارهاى كالاست، روى آوردند و براى تصرّف بزرگترين اين منابع كه در شرق بود به مسابقه و مبارزه برخاستند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 528

اينان هرگز در انديشه دوستى و يا دشمنى با دينى از اديان نبودند، اما آنجا كه وجود دين و ايمان مردم را مانع تسلّط كامل خود مى يافتند، بزرگترين دشمن دين بودند و با انواع سلاح ها با آن مبارزه مى كردند.

يكى از برنده ترين حربه ها براى زبون ساختن يك ملّت همانا ويرانى كاخ اعتقادات و مقدّسات آن ملّت است، مقدّساتى كه هم عنوان وحدت ملّى است و هم انگيزه بخش دفاع از وطن و ثروت هاى آن. بنابر اين پراكنده ساختن اين ويروس خطرناك، يعنى ترديد و تزلزل در اعتقادات به وسايل نامرئى و بالنّتيجه ايجاد انشعاب در وحدت ملى به وسيله فرقه هاى مذهبى، بزرگترين ابزار مخرّب و بى نشان استعمار- گران است كه هميشه و بر

دوام زير نقاب هاى گوناگون به مكيدن خون مردم و به يغما بردن همه ثروت هايشان اشتغال دارند. اگر زالو وقتى اشباع مى شود رها مى كند، اينان هرگز اشباع نمى شوند و به اختيار خود رها نمى كنند.

شايد اولين جايى كه اين انديشه به مقياسى وسيع در مسلمانان پديد آمده، سرزمين هندوستان بوده است، و علّتش بازتاب تسلّط بريتانيا و بيدارى مسلمانان از ضربه استعمار مى باشد. اگر در پيشوايان آن روز مسلمانان بتوان نيّت صادقانه و مخلصانه اى احراز كرد امّا به سياست پيچيده استعمار بايد بسيار بد گمان بود كه اين جرقّه را زد تا از آن به سود خود بهره بردارى كرده باشد، تا به جاى ايمان ساده و استوار مسلمانان، توقّعات ايشان را افزايش دهد و آنگاه آنان را به مقدّسات دينى بدبين سازد و سپس با وسايلى كه دارد از رفع آن شبهه ها كه بايد با تعليمات صحيح و نشر معارف اسلامى انجام گيرد جلوگيرى كند و به جاى وحدتى كه به علّت تعصّبات مذهبى در پيرامون مقدّسات در ميان ايشان موجود است، به نام روشنفكرى و پيشتازى، تذبذب و انشعاب پديد آورد، تا مسلمانان به جاى آنكه وسايل ترقّى را به دست آورند، تنها به اينكه روشنفكر شده اند خوشدل باشند. روزگار پرده از اين رازها بر خواهد گرفت و تلاش هاى پيگير استعمارگران را براى ايجاد تفرقه و انشعاب، براى مسلمانان خواب آلوده روشن خواهد ساخت؛ اميد كه رسيدن دارو پيش از مرگ باشد.

معتزليان جديد

در هند نهضتى به نام معتزليان جديد به رهبرى «سر سيّد احمد خان»

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 529

(1817- 1898 م.) پديد آمد كه مانند معتزليان قديم آزادى و استنباط را رواج مى داد.

معتزليان جديد اين فكر

را تبليغ مى كردند كه اسلام نه تنها سنگ راه تمدّن نيست، بلكه مبادى آن عاليترين اصول پيشرفت هاى عقلى و علمى و اجتماعى است و بهتر مى تواند ترّقى را توجيه و براى نيل به آن تشجيع كند.

تهمت ارتجاع به اسلام، از تأثيرات فهم هاى نارساست كه دين را به غلط تفسير كرده، ديگران را گمراه ساخته اند. دوستان نادان و دشمنان دانا و غرضمند، چه بسا ارزش هاى دروغين براى امورى به طور اطلاق فرض كرده اند، در حالى كه آن ارزش ها مختصر و نسبى و موقت بوده اند كه شرايط خاصّ زمان و مكان آنها را ايجاب مى كرده است. گسترش آنها در تمام زمان ها بدون تغيير و تبديل، زندگانى مسلمانان را جامد و بيحركت ساخته است. و چون بيگانه اى چنين وضعى را ببيند، مى گويد خواستن پيشرفت و ترّقى از اسلام همچون خواستن لوازم مربّع از دايره است. اما اگر آن امور موقّت را بر همان اوقات مقصور سازند و به زمان هاى بعد سريان ندهند، دين اسلام پرچمدار نهضت ترقّى و آبادى و تمدّن خواهد بود.

اگر اسلام سنگ راه تمدّن باشد با روح بانى خود، يعنى پيامبر اكرم (ص)، معارض است، كسى كه بالاترين مراتب تقديس را به خرد و انديشه اختصاص داده است؛ و همين تقديس خرد و انديشه است كه پيغمبر اسلام را از همه رهبران دينى جهان متمايز ساخته است.

هماهنگى نظام اسلام، با هر مرتبه از مراتب پيشرفت، دالّ بر حكمت مؤسّس آن است. پيغمبر اسلام، به فراست كامل يا به علم حاصله از مقام نبوّت، گسترش امور را در زمان آينده مى دانست و در مورد احكام آنچه را با شرايط زمان و مكان هماهنگ بود تشريع مى كرد،

مى دانست چه بسا با شرايط زمان و مكان بعدى ممكن الاجراء نباشد؛ دلايلى از مأثورات هم هست كه اين مطلب را تأييد مى كند، از آن جمله حديث «ترمذى» در آخر باب الفتن:

قال رسول اللّه: انّكم فى زمان من ترك منكم عشر ما امر به هلك ثمّ يأتى زمان من عمل بعشر ما امر به نجى.

شرع محمّدى مسؤول اين بلاها كه بر اسلام نازل شده نيست. هيچ دينى بيش

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 530

از اسلام براى نموّ و پيشرفت و آبادى سماحت و گذشت نشان نداده است؛ هيچ عقيده اى تا اين پايه موافق متقضيات پيشرفت و ترّقى انسانى نيست.

معتزليان جديد معتقد بودند كه قانون هميشگى براى معاملات انسانى نمى توان وضع كرد و قوانين الهى در اين باره نتيجه نضح و نموّ وقايع اند و خداوند امر و نهى خود را چون قانونى كه در نموّ پايه پايه است مقرّر داشته است. اينان معتقد بودند كه بايد در همه قوانين نظم دهنده علاقات متبادله انسانى، تطّور و تجديد نظر راه يابد، زيرا قوانين بايد هماهنگ رشد و پيشرفت باشند كه هرگز متوقّف نخواهد شد.

مى دانيم كه معتزليان قديم هرگز فكر تطوّر را در دايره افكار خود راه نداده بودند، اما هنديان مصلح آن را به نام مبانى اساسى پذيرفتند و موافقت قانون را با نيازمندى هاى روز لازم دانستند و تشريع ثابت و دائمى را رفض كردند.

ايشان در برابر حديث، خود را بكلى آزاد كردند و گفتند: «حديث، مصدرى است كه جاودان بودن آن، سنگ راه آزادى پيشرفت و تكامل است».

همين زياده روى هاست كه به شكل دينى در دين در آمده و انسان كنجكاو را مشكوك مى سازد كه شايد اين هم

دامى از دام هاى استعمار است، خصوصا كه از همان اوان يك سلسله فرقه سازى براى تفرقه اندازى در ظواهر گوناگون از هند به راه افتاده و از جانب مغرب به ساير كشورهاى اسلامى روى آورده است.

«سر سيّد احمد خان»، خود عالمى بزرگ بود، كتابى زير عنوان «الغاء اساس بردگى به وسيله پيغمبر اسلام» تأليف و آيات قرآنى را در آن باره چنان تأويل كرد كه مغاير نظر او نباشد و مى گفت اين آيات خوب تفسير نشده اند.

معلوم است كه چنين عقيده اى نه تنها مغاير بسيارى از احكام فقهى است، بلكه مصادم بسيارى از احاديثى است كه سيرت پيغمبر (ص) يا خلفاى راشدين را براى ما تصوير مى كند.

وى به تمام احاديث به نظر عدم اعتماد نظر مى كند و مى گويد اينها نمى توانند اساس دين اسلام باشند، و گرنه دين بازيچه اى بيش نخواهد بود. اما هر جا حديث موافق با نظر متجددانه ايشان است، دوست دارند نظر خود را از آن استنباط كنند.

اينان، همچنان كه اعتماد بر حديث را متزلزل ساخته اند، بر ركن اساسى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 531

ديگر كه حجّيّت اجماع است نيز حمله برده و اعتراف كوركورانه به آن را تقليد ناروا نام نهاده اند و اين عقيده را كه «گمراهى در اجماع امّت راه ندارد» به باد مسخره گرفته اند و احاديث مربوط به حجّيّت آن را ساختگى خوانده و مى گويند قانونگذار ديگرى در كنار پيغمبر (ص) ساخته اند.

«سر سيّد احمد خان» مى گفت: «اجماع قديم را با اجماع جديد مى توان خرق نمود و هيچ دهشتى به دل راه نداد».

اما آنچه از گزافه هاى افراطى در اين سخن هست بر ارباب بصيرت پوشيده نيست. آن بخشى از حقيقت و اصلاح كه در

افكار نهضت هند بود، چنان با افراطكارى هاى غير عالمانه آميخته شده است كه ارزش خود را از دست داده است.

چه بسا تأثير تمدّن چشمگير اروپايى در هند و احيانا دست نامرئى سياسى اين گستاخى ها را پديد آورده كه گويى نظرات دينى ايشان در درجه دوم اهميّت قرار دارد كه مى خواهند آراء جديد را به نام مصالح عالى زندگى، با مسلّمات زندگى سازگار كنند. اين مسأله هرگز از نظر علمى قابل قبول نخواهد بود، زيرا گذشته از معارضات مسلم در نصوص محكم دينى، مخالف با يك مسأله مسلّم تاريخى و اجتماعى و روانى و فلسفى است، و آن چنان است كه:

بشر هميشه و بر دوام، دين را براى ارضاى اميدها و خواست هاى مرموز و متعالى خود كه از وجودش قابل انفكاك نيست (مانند جاودان زيستن) خواسته و به آن معتقد بوده است، هر چند منهدم كننده زندگانى اين جهانى او باشد. با وجود اين مى دانيم كه دين اسلام قبل از دستكارى ها و مصلحت انديشى هاى امثال «سر سيّد احمد خان» به پيروان خود فرمان داده كه در تعمير زندگانى اين جهان و استفاده از نعمت هاى خدا داد سخت كوشا باشند. و همان مقدار موجود از نصوص قرآن و سنّت و سيرت، همچنين قواعد فقهى، براى رهبرى مسلمانان و استخراج احكام لازم كافى بود، بى آنكه احتياجى به تأويلات غير علمى معتزله جديد و امثال آنها باشد تا فرهنگ اسلام را به نام مصلحت انديشى ناشيانه مخدوش سازد.

فقد نصوص رهبر به تمدن نيست كه مسلمانان را زبون ساخته، بلكه ذهول از آنها و عمل نكردن به آنهاست كه اين مصيبت را به بار آورده است.

حركت اصلاحى مصر كه به

فاصله كمى از نهضت اصلاحى هند، شايد به

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 532

دست اولين محرّك آن «سيّد جمال الّدين اسد آبادى» آغاز شده بود، از نهضت هند معتدلتر، اما وجه امتيازش همان بود، يعنى رهايى عقل از نقل. حركت اصلاحى مصر اصرار داشت كه حتّى الامكان آن اصلاحات را در محدوده خصايص شرقى و قوانين اسلامى انجام دهد، بى آنكه به حرم محكمات قرآنى و سنّت و اجماع تجاوز كرده باشد. اما در عمل، حفظ اين التزام كار آسانى نبوده، بارها (اما نه به گستاخى نهضت هند) شكسته شده است.

«سيّد جمال الدّين» در برابر نظام دينى ساكن و بيحركت و مسلّط بر زمان خويش، مبارزى پر نشاط بود؛ اما همچنان كه در نهضت هند خلوص آن از دسايس سياسى مورد ترديد است، مجموع اوضاع و احوالى كه پيرامون سيّد جمال در جريان بوده يك نوع ابهام به وجود مى آورد.

در اينجا كار ما تحقيق در اين باره نيست، مگر از آن جهت كه تفسير «المنار» گرد آورده «سيّد رشيد رضا» صاحب «مجله المنار» از دروس تفسير «شيخ محمّد عبده» است كه نخستين فرد مكتب تفسير علمى و اجتماعى و مريد و دوست همكار و ملازم سيّد جمال است، و گرنه از سيّد تفسيرى به جاى نمانده است.

«محمّد عبده» بزرگترين شاگرد مكتب سيّد بود. وى از جانب پدر به يك خانواده تركمان و از جانب مادر به طايفه «بنى عدى» مى رسيد. در وقتى كه دانشجويى در دانشگاه «ازهر» بود، سيّد را ديد و مريد خاصّ او شد. هم اوست كه به كمك سيّد «مجله عروة الوثقى» را در پاريس انتشار داد كه بعد از انتشار هفده شماره توقيف شد.

طريقه

اصلاحى «محمّد عبده» را كه در «المنار»، جلد هشتم، صفحه 39 و جلد چهاردهم، صفحه 871 و جاهاى ديگر ياد شده است، مى توان در عبارات ذيل خلاصه كرد:

اسلام دينى است جهانى، هماهنگ و صالح براى همه ملّت ها و همه زمان ها و همه تمدّن ها. در دين اسلام چيزى كه منافى بخش هاى مورد اتفاق تمدّن عصر حاضر باشد وجود ندارد، مگر برخى مسائل رباخوارى.

«سيّد رشيد رضا»، شاگرد مقدّم و مريد شيخ و صاحب مجله المنار، كه شارح افكار و مدوّن تفسير ناتمام اوست، مى گويد:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 533

من آماده ام تا ميان اسلام حقيقى و آنچه دولت عثمانى براى پيشرفت خودش از تجربيات فرنگيان فرا گرفته توفيق دهم، به شرط آنكه مرا ملزم به مذهبى از مذاهب فقهى نسازند «1» و فقط ملتزم به قرآن و سنّت صحيح باشم. «2»

با كمى امعان نظر شباهت اين نظرات را با آراء «غزّالى» در هشت قرن پيش در مى يابيم. او هم علّت اين انحطاط را كه بر اسلام طارى شده، جمود مذاهب اربعه مى داند كه چگونه تنها ضامن سعادت اخروى را علم فقه احكام مى دانند، در صورتى كه نموّ و نضج آن غالبا درباره احكامى است كه وقوع نمى يابد اما مسائل اساسى دين در آن مطرح نيست و آن مسائل اساسى را بايد در قرآن و سنّت و تصريحات صدر اوّل اسلام جستجو كرد و غالب آراء علماى متأخّر با اسلام صحيح هماهنگ نيست. «3» اين مذاهب چه بسيار اختلافاتى كه در ميان مسلمانان پديد آورده اند.

سيّد رشيد رضا در جايى ديگر چنين مى گويد:

مدرسه المنار، اين مبدأ فقهى مستند به حديث «اختلاف امّتى رحمة» را به شدّت رفض كرده است «4»، كه

گذشته از ضعف سند، متن آن هم با مراد اللّه در محكمات قرآن مخالف است، قوله تعالى:

هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ. (مؤمنون: 52 و 53) در حقيقت اعاده جوانى و مجد اسلام ممكن نيست مگر آنكه در هر عصر و زمانى جمعى از متفكّران مطّلع به امور جهانى، مطالب عصر خود را بدانند و مقياس ها و معيارهايى انعطاف پذير براى آن وضع كنند.

اسلام خاك پوسيده و بيجانى نيست، بلكه سازمان زنده و تاريخى و فعّالى است و جايز نيست به جهت وثوق به گذشتگانى كه سال هاست رفته اند، جامد و بى حركت بماند. به طور مثال، امروز براى كشف جرم مى توان از ضبط صوت استفاده برد و آن را بدون اطّلاع زندانى در زندان جا داد تا با اطمينان خاطر واقعه را براى رفيق خود بازگو كند (غالبا چنين است) «5» و قاضى از اقرار او استفاده نمايد. آيا در اين مورد ممكن است

______________________________

(1) مقصودش مذاهب حنفى، مالكى، شافعى و حنبلى است.

(2) المنار، ج- 12: 239.

(3) در مورد غزّالى قبلا گفتيم كه خود يكى از منحرف كنندگان تعاريف فرهنگ اسلام است.

(4) دلايل ضعف سند در باب قرائت گفته شده است.

(5) «سيّد رشيد رضا»، در اثر سادگى گمان برده كه پس از شيوع اين مطلب باز دردان، واقعه خود را براى رفيقشان بازگو خواهند كرد؛ موش ها هم مدّت هاست خطر سمومات را احساس كرده و به آن نزديك نمى شوند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 534

به استناد قانون قديم، كه شهادت عدلين است، استفاده كردن از ضبط صوت را ناديده گرفت؟

بنابر آنچه گفته شد مدرسه اصلاحات جديد در فقه، دو

نقطه را هدف قرار داده و به آن حمله مى كند.

اول، تقليد، كه امّت اسلام نمى تواند بيش از اين بنده و برده تحديدات مقرّره در قرن سوم هجرى «1» و بناچار تابع و مقلّد يكى از مذاهب اربعه به استناد آنكه اجماع بر آنها قائم است باشد و بحث مستقل را در مصادر معتمد عليه قديم اسلامى (كتاب و سنّت) رها كند.

دوم، درهاى اجتهادى كه براى بزرگان دين در ادوار گذشته مفتوح بوده چند قرن است بسته شده، و مقصود از بزرگان دين همان هايى هستند كه اجماع، مرجعيّت آنها را در حلّ و عقد امور پذيرفته است؛ چنانكه گويى مانند آن پيشوايان را مادر دهر نمى زايد و هر اجتهاد مستقل از ايشان مرفوض است. در صورتى كه از قديمترين اعصار، علم فقه نظرى، از راه اجتهاد نسبى مجاز و روا به حساب آمده است، و علم اصول فقه تا عصر حاضر دست به دست و پشت سرهم آن را توصيف كرده است.

در اين صورت اصحاب مكتب جديد و همچنين برخى از پيشوايان اهل سنّت كه به رأى غالب نمى پيوندند (مانند غزّالى) مى گويند درهاى اجتهاد باز است تا مسائلى را كه شرايط زندگى در هر عصر مطرح مى كند، طبق رعايت اصلح و عامّ عالم اسلامى جواب دهد؛ شريعت را نمى توان در جلد كتاب هاى «حنفى» محصور ساخت. «2»

شريعت اسلام با دو قاعده «اجتهاد» و «رعايت اصلح» و مقرّرات آنها، از شرايعى است كه با هر زمان و مكان موافق است و براى هر ضرورتى حكمى موافق مقتضاى مصلحت از آن استخراج مى شود هر چند آن حكم مخالف نصّ باشد، بر خلاف ياوه سرايان كه مى گويند شريعتى است ضعيف،

موافق زمانى غير از زمان ما و مكانى غير از مكان ملل متمدّن امروز. و منشأ اين ياوه سرايى ها همانا جهل به حقيقت اسلام و بيخبرى از اصول و قواعد و كلّيّات اسلام است، و آنچه ايشان را در اين باره مساعدت مى كند تعصّب برخى علماى شريعت است كه مقلّد فروعند نه اصول، و هر راه حلّى را رد مى كنند، هر چند در اصول و كلّيّات شريعت ريشه داشته

______________________________

(1) مقصودش مذاهب اربعه (حنفى، مالكى، شافعى و حنبلى) مى باشد. خوشبختانه فقه شيعه از تقليد غير و تحديد مبرّاست. استناد به اجماع منقول هم از باب تقليد ناقل آن نيست، بلكه از باب وجود دليل به استناد خبر ثقه است.

(2) المنار، جلد ششم، ص 508. چون در زمان سيّد رشيد رضا، مصر و سورية از ايالات دولت عثمانى، و مذهب حنفى، مذهب رسمى دولت بوده است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 535

باشد.

با آنكه در فروع فقه احكامى هست كه مستند به دليل قطعى نبوده و مبناى آنها اجتهاد يا رأى و يا قياس است، فقيهانى ترجيح مى دهند به اين گونه احكام عمل كرده و به اصل شريعت رجوع نكنند. اما بايد دانست كه اين گفتار مفصّل صاحب «المنار» كه در جمله «و ان خالف النّصّ» خلاصه مى شود، متضمّن رخصتى است كه آن را آسان نمى توان گرفت و بر آن دليلى قاطع نمى توان اقامه كرد، زيرا ناچار مراد از نصّ، قرآن و حديث است.

بنابر اين مكتب المنار هم مانند مذاهب گوناگون صدر اسلام، براى هماهنگ ساختن قرآن با عقايد و آراء خود، كه قبلا در ذهن او جاى خود را استوار كرده اند، تلاش مى كند تأويل را از حدّ قانونى و

مجاز خود خارج سازد و به جاى اينكه نصوص محكمه كتاب و سنّت را محك آراء و انديشه هاى خود قرار دهد هر جا اقتضا كرد انديشه و رأى خود را محك نصّ قرار مى دهد.

اين گونه تندروى ها نتيجه يك نوع ضعف نفس و تأثّر از فرهنگ ديگران است: معتزله از فرهنگ يونان، غزّالى از فرهنگ نو ظهور باطنيّه و متصوّفين، و نهضت مصر از فرهنگ اقوام غالب، يعنى فرنگيان. و اگر در حدّ خود نشانه هاى تقدّم اسلام را در عمارت زندگانى دنيا به مسلمانان گوشزد كرده و بس مى كردند، خدمتى بزرگ و بيغائله انجام داده بودند.

صاحب المنار، به حيله هاى شرعى، خصوصا در مذهب حنفى كه زاييده طرق مقلّدانه و دور از روح شريعت است، سخت مى تازد و آن را محكوم مى كند كه چرا آنان كه بر ما مى تازند و مى گويند به هر حديثى پايبند نيستيم به آنها كارى ندارند كه روح و مراد و هدف شرع را ناديده گرفته اند.

به طور خلاصه، صاحب المنار كه نماينده مكتب اصلاحى «محمّد عبده» است، مى گويد:

بايد به طور كامل در شئون دنيوى از نظر اسلام تجديد نظر به عمل آيد؛ اساس قديم بر چيده شود و اساس جديد پى ريزى گردد؛ اجتهاد جديد و اجماع جديد فقه و مذاهب آن را از تخت به زير آورد؛ حكم را به مصادر، يعنى كتاب و سنّت واگذار نموده از نو استخراج كنند؛ البته هر تجديد مخالف عقل را كه متعارض با روح سنّت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 536

قديم است هم نبايد پذيرفت.

مكتب اصلاحى در تالى فاسدهاى روش خود گرفتار مى شود، زيرا با مبانى خود ملزم مى گردد مسائلى ساده را بدعت و ناروا حساب كرده و

به جاى ملايم ساختن اسلام با پيشرفت، آن را در عسر و حرج وارد كند.

از طرفى با وهّابيان در حرمت زيارت قبور و تبرّك به اوليا هماهنگ است و از طرفى بر طبق مبانى خويش بايد براى هماهنگى با پذيرفته هاى تمدّن مسامحه را به كار برد.

از طرفى به غزّالى اظهار اعتقاد كند، زيرا وى به تقليد تاخته است، و از طرف ديگر به ابن تيميّه و وهّابيان ارادت ورزد و از آنها دفاع كند، زيرا مخالف بدعت اند.

در صورتى كه وهّابيان به پيروى از مكتب ابن تيميّه كه غزّالى را تكفير كرده است به حرمت تلفن فتوى داده بودند! صاحب المنار در باب تجديد نظر در احكام اسلامى و تطبيق آنها با مقتضيات خاصّ زمانى تا آنجا پيش تاخته است كه جنبه خيال و آرزو به خود گرفته نه علم و قانون، چنانچه در جلد چهارم المنار، ص 866 مى گويد:

حاصل قصد ما در قضا و سياست اسلامى آن است كه بايد اهل حلّ و عقد از علما و فضلا فراهم شوند و كتابى مبتنى بر قواعد راسخ شرع و موافق با احوال زمان كه سهل المأخذ باشد و خلافى در آن يافت نشود تأليف كنند. آنگاه امام اعظم به حكّام مسلمين فرمان دهد تا بر وفق آن عمل كنند، و اين وظيفه امام اعظم است. اگر امام اعظم اين كار را نكرد بر علما واجب است از او مطالبه كنند تا اجرا كند و اگر علما نيز اجرا نكردند واجب است بر هر مسلمانى كه بداند اينان امرا و علما هستند كه دين را ضايع كرده و مسلمانان را نامتّحد و پراكنده ساخته اند تا براى تأديب

ايشان مهيّا شوند.

از افراط كاران عجب نيست اگر با خيال براى خود كاخى بسازند، بدون آنكه مصالح آن موجود باشد، و مؤدّاى راهى را كه خود رفته اند قبول نكنند. سيّد رشيد رضا، فقها را دعوت مى كند كه احكام را بر وفق مقتضيات زمان استخراج كنند و مسلمانان را به عسر و حرج نكشانند، آنگاه خود نه تنها مردم را به عسر و حرج بلكه به امور محال و ناممكن دعوت مى كند و مكلّف مى سازد.

عجبتر آنكه گمان كرده است اگر «محمّد على پاشا» وهّابيان را مغلوب نمى كرد، اسلام به مجد و عظمت نخستين خود باز مى گشت و اين تضادّ چشمگير را

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 537

در مواد اصلاحى خود ناديده گرفته است. مگر آنكه بگوييم وى به فراست مى دانسته است كه به زودى اين جمود و مقاومت در برابر تمدن جديد، جاى خود را به قبول و پذيرش خواهد داد، مانند هر متعصّب ديگر.

ما منكر نيستيم كه بسيارى از مسائل مبتلا به جامعه امروزى را از كتاب و سنّت به اجتهاد مطلق (و نه به التزام به محدوده مذاهب اربعه) مى توان استخراج كرد اما نه همه آنها را، و التزام به كتاب و سنّت را واجب مى دانيم و ناديده گرفتن جزئى از مسلّمات آنها را براى هر مصلحتّى كه فرض كنيم حرام و ناروا، مگر آن استثناهايى را كه نصّ آنها را معيّن كرده يا طبق اصول از آنها استنباط مى شود؛ و هيچ الزامى در كار نمى بينيم كه در همه موارد توافقى ميان مقبولات تمدّن جديد و قرآن و سنّت دست و پا كنيم، تا آنجا كه ما را نيازمند تأويلات ناروا و تعمّل بيجا در استدلال

كند يا تالى فاسد به بار آورد. به هر حال پراكنده شدن افكار اصلاحى در مسلمانان اگر نتوانسته است مجد اسلام را باز گرداند اما توانسته است يكى از عوامل سقوط بقاياى شوكت اسلام باشد؛ «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»، و «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ».

در خاتمه بخش بايد يادآور شويم كه دين هدف است و نظام عالى يكى از طرق آن است، نه آنكه نظام عالى هدف باشد و دين يكى از راه هاى آن. مصلحان دينى به زعم خود تلاش مى كنند تا دين را موافق تمدّن جلوه دهند، در صورتى كه از تمدّن آن اندازه مورد قبول دين است كه راه رسيدن به دين را هموار كند يا لااقل سنگ راه دين نباشد؛ و آنجا كه سنگ راه باشد بايد آن را از راه دين برداشت يا لااقل به آن بى اعتنا بود. فراموش نكنيم كه دين، دنيا را با همه زيبايى هايش مرحله اى از راه دراز كاروان بشرى مى داند نه هدف و آرمان عالى انسانى. احتياجى كه در ضمير ناآگاه انسان به دين احساس مى شود به همان آرمان عالى است نه دينى كه طريق رسيدن به تمدّن دنيوى باشد، و گرنه نظامات دوران امپراطورى روم بسيار عالى بود. اگر دين براى بشر ناشناخته است اما احتياج به آن ناشناخته نيست. تلاش براى آشتى دادن دين و تمدّن در اثر ناشناختن دين است؛ دين هرگز اين دايگان مهربانتر از مادر را لازم ندارد.

نهضتى را كه «محمّد عبده» در تفسير پديد آورد، بعد از او كما بيش سرمشقى براى مفسّران شد، و وجه امتياز اين دسته از مفسّران چنان است كه به ناحيه اجتماعى

شناخت

قرآن(كمالى)، ص: 538

و مقوّمات قدرت ملّى و دولتى، همچنين هدف عالى اسلامى در رهبرى خلق، به تحسين زندگانى اين جهانى و تحصيل علوم شناخت كاينات بيشتر مى پردازند تا به مباحث لغوى و اسلوبى يا تحقيق در مبهمات قرآن و مباحث فقهى دور از زندگانى پيشرفته امروزى. و ما گفتيم كه اگر در برخى موارد تأويل را از حدود قانونى خود خارج نمى كردند خدمتى بزرگ انجام داده بودند، زيرا مفسّران صدر اول هر چند بنيه تفسير قانونى را استوار كرده و تحويل نسل هاى آينده داده اند اما بسيارى از مسائل را كه به اصطلاح مسائل روز نبوده است ناديده گرفته يا از آنها ذهول داشته اند. مفسّران عهود ميانه هم تقريبا تقليد كرده و ابتكارى نداشته اند، شايد از آن جهت كه در قرون ايشان آن مسائل مورد توجه نبوده اند. پيدايش مسائل جديد اجتماعى، سياسى، علمى و غيره، همگام با نهضت علمى و سياسى اروپا حركت كرده و افكار را به خود متوجّه ساخته است. خوشبختانه مواد همه آن مسائل كه علّت تقدّم يا انحطاط ملّتهاست، در قرآن موجود است، اما گويى علماى پيشين در اثر عدم احساس احتياج، در مورد آنها به اختصار و تقليد برگزار كرده اند.

به طور مثال مى بينيم در قوله تعالى: «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ» كه بايد آن را از معجزات قرآن دانست، چندين قرن درباره آن به طور اختصار تفسير شده تا آنكه ديدن اسلحه و مهمّات جنگى مهيب، كه ضامن قدرت و تفوّق ملل امروزى است، مسلمانان را هشدار داده است تا از نصّ قرآن استنباط كنند كه از باب «وجوب مالا يتمّ الواجب الّا به»

ساختن آخرين سيستم سلاح هاى جنگى و دانستن طرز ساختن و به كار بردن آنها بر مسلمانان واجب است. احتمالا اول كسى كه به طور كافى اين مسأله را در تفسيرش بررسى كرده محمّد عبده است، و نبايد بر مفسّران سابق ايراد كرد، زيرا آنان هرگز فكر نمى كرده اند اين سلاح ها به وجود آيد، همچنان كه در طليعه پيدايش اين سلاح ها «آلوسى»، شيخ الاسلام بغداد، كه ديده و يقين كرده است شمشير از عهده مقابله با توپ بر نمى آيد، با ترس و لرز در تفسير «روح المعانى» اظهار داشته كه تحصيل اين نوع قوّه ها براى مسلمانان واجب است.

محمّد عبده در مبهمات قرآن اصرار ندارد تا به امر غير محقّقى آنها را تفسير كند. عبده تفسير را دو قسمت مى داند: يكى حلّ مشكلات لفظى و اعراب جمل و نكته هاى فنى، كه آن را تمرين فنون تفسير مى نامد؛ ديگرى فهم مراد اللّه از قرآن و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 539

حكمت تشريع در عقايد و احكام، آنچنان كه روح را جذب كند و باعث بر عمل گردد تا قوله تعالى: «هُدىً وَ رَحْمَةً» صدق كند. او اعتقاد دارد كه بايد خالى الذّهن در قرآن نظر شود زيرا قرآن خود ميزان است و ميزان را با موزون نبايد مخلوط كرد؛ سوابق ذهنى آرا و عقايد سبب اختلاط مى شود و نمى گذارد مراد اللّه مفهوم گردد.

روش محمّد عبده در تفسير چنان بود كه براى عوام در حدود فهم ايشان و براى خواصّ داد سخن مى داد. در جايى كه تفصيل كافى داده بودند مختصر مى گفت.

پيش از شروع به درس مطالعه نمى كرد تا ذهنش مشوب نشود. مگر براى لغتى غريب و امثال آن، در مبهمات توغّل

نمى نمود. مثلا در قوله تعالى: «وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ» (الانفطار: 10) مى گويد: واجب است ايمان داشته باشيم كه حفظه اى اعمال را مى نويسند، امّا بر ما نيست كه در حقيقت آنها بحث كنيم كه خودشان يا قلم و كاغذشان چگونه است.

امّا بعضى موارد تحت تأثير سير و گشت در اروپا و ديدن مظاهر علم و پيشرفت است، چنانچه در قوله تعالى: «إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ» مى گويد:

هو فساد تركيبها و اختلال نظامها عند ما يريد اللّه خراب هذا العالم، الّذى نحن فيه، و هو يكون بحدثة من الحوادث الّتى قد ينجر اليها سير العالم، كان يمرّ كوكب بالقرب من آخر فيتجاذبا فيتصادما، فيضطرب نظام الشّمس باسره و يحدث من ذلك غمام واى غمام، فظهر فى مواضع متفرقة من الجوّ و الفضاء الواسع فتكون السّماء قد تشقّقت بالغمام و اختلّ نظامها حال ظهوره.

در سوره فيل، ارسال طير بر ابرهه را به آبله كه با باد شديد بر افراد او پاشيده شد تفسير مى كند، يا آنكه طير را به حشرات حامل ميكرب، مانند مگس، تأويل مى كند. امّا به عنوان تفسير قطعى اين مطالب را ياد نمى كند. همچنين مانند معتزليان در مورد جنّ و سحر احتمال مى دهد كه از نظر تشبيه در قرآن آمده باشند. همچنين مانند «أمير على هندى» تعدّد زوجات را مخالف روح عائلى و تربيت مى داند «1» و از فقهاى حنفى و حكومت منع آن را مى خواهد. ابناء السّبيل را به اطفال سر راهى تفسير مى كند تقديس اوليا را به دليل «فَلا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْداداً» ناروا مى داند، در عين حال نهى عوام را از بدعت هايى كه به آن خو گرفته اند خلاف مصلحت مى داند.

وقتى انسان افكار محمّد

عبده را در باب مساوات زن و مرد مى بيند، يقين

______________________________

(1) تفسير المنار، ج 2: 348.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 540

مى كند كه امثال «قاسم امين» نويسنده كتاب «تحرير المرآة»، به دنبال شيخ اين جرأت را يافته تا عقايد خاصّ خود را به نام قوانين شرع بر جامعه اسلامى عرضه دارد.

عجب آنكه امثال او بدون آگاهى از مواد استنباط فقهى در آن دخالت كرده و اذهان را آلوده مى سازند. اين هم غايت خيانت و پستى است كه كسى آراء خودش را به نام استنباط حكم بر جامعه عرضه كند. هرگز كسى رأى خاصّ خود را بر محكمه دادگسترى نمى تواند تحميل كند، اما در مورد مسائل دينى همه كس به طور دلخواه اظهار نظر مى كند. بايد راه انتشار اين نوع اظهار نظرها را كه به صورت هزاران كتاب جامعه اسلامى را آلوده مى سازند بست، يا لااقل كارى كرد كه اين نوع انتشارات منسوب به اسلام نباشد.

معتدل ترين مفسّران بنام مكتب اصلاحى، «شيخ محمود شلتوت»، شيخ جامع ازهر است كه تفسير مختصرى براى ده جزء اول قرآن از او در دست است. وى در همه جا، شيخ محمّد عبده را «به استاد امام» نام مى برد. طرز كارش به سبك او، اما موجزتر و منظّم تر و حاوى اهمّ مسائل و مطالب است. در استدلال، منطقى و بى تعصّب و مقتصد است. تفسير او افق ديگرى براى طالب فهم قرآن باز مى كند. گويى نظم و اعتدال و روشن بينى او، بازتابى از افراط سر آغاز مكتب محمّد عبده در تأويل است.

علماى فن را متوجّه ساخته كه بدون توسّل به تأويلات افراطى و ناروا و مخالف ظاهر هم مى توان مسائل مهم علمى و اجتماعى و

علل پيشرفت يا انحطاط را از قرآن استنباط نمود. هر جا نظرش با شيخ محمّد عبده مخالف است، مؤدّبانه به آن تصريح مى كند.

به طور كلّى، مميّزات تفسير مكتب علمى و اجتماعى از اين قرار است:

اول، تفصيل مطالبى كه در تفاسير پيشين به طور اجمال درباره آنها سخن گفته اند، مانند سنن اجتماعى، روانشناسى اجتماعى و علل تقدّم و تأخّر ملل.

دوم، نپرداختن به اسرائيليات و مبهمات و مسائل لغوى و اسلوبى، مگر به هنگام ضرورت.

سوم، استخراج مواد علوم از قرآن.

چهارم، احيانا ناديده گرفتن احاديث يا تأويل آنها به غير دليل.

پنجم، سعى در نشان دادن اين مطلب كه قرآن در هر عهدى مى تواند رهبر اجتماعات بشر به تمدّن سالم و سعادتمند باشد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 541

بخش بيست و پنجم مكتب جستجوگران و نوآوران

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 542

وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصارى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ.

قرآن، البقرة: 120

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 543

هر چند در مكتب اصلاحى «محمّد عبده» تأكيد به لزوم فرا گرفتن علوم جديد براى مسلمانان شده و استطرادا در تفسير از آنها ذكرى به ميان آمده است، اما افراطيان مكتب جديد به كار دشوار و ناروايى بر خاسته اند و آن جستجو براى استخراج مواد علوم جديد از قرآن است. آنان به امثال آيات «ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ» (الانعام: 38) و «وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ» (الانعام: 59) استناد مى كنند و مى گويند همه علوم را مى توان از قرآن استخراج نمود. قبلا هم افراد معدودى مانند «فخر رازى» اين نغمه را آغاز

كرده و خواسته اند با تعمّل اين مطلب را ثابت كنند، اما با وجود آنكه قصد ايشان كلّيّات علوم بوده نه تفصيل آنها، نتوانسته اند از عهده برآيند.

قرآن مجيد براى هدايت بشر، در اعتقاد به مبدأ و تكاليف اين جهانى و دانستن روابط خالق و مخلوق و روابط جارى ميان خلق و راهبرى به سعادت ابدى آمده است، نه براى تعيين فرمول هاى علمى كه خداوند كشف آنها را به عهده تلاش فكرى متسلسل و متكامل بشر گذارده و ابزار كار را به او عطا فرموده است.

چنين ادعايى نه تنها بيدليل است بلكه غائله ترميم ناپذيرى در پى دارد و آن ايجاد توقّعات بيجا در اذهان ساده لوحان، جاهلان و غرضمندان است، كه هر وقت حلّ پديده اى را از قرآن بخواهند و نيابند ايمان ايشان به قرآن متزلزل شود و ديگران را نيز با خود مشكوك سازند. مضافا به آنكه بسيارى از نظرات علمى چه بسا پس از مدّتى باطل شناخته شده، نظر ديگرى جاى آن را بگيرد. به قول «شيخ شلتوت»:

براى مقام قرآن همين بس كه هر چه كشفيات علوم طبيعى و كاينات رو به گسترش مى رود، هيچ موردى يافت نمى شود كه قرآن با آن حقايق مكشوفه و مسلّم علمى منافات داشته باشد، و هرگز در آينده چنين موردى يافت نخواهد شد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 544

قرآن كتاب ارشاد و هدايت است به ارزش ها و امتيازات خاص انسانى و تأمين سعادت پايدار و راهنمايى و تلاش در راه كشف علوم و اسرار كاينات نه فرمول آن كشفيات؛ زيرا اگر خداوند مى خواست همه رازهاى خلقت را به وسيله كتاب آسمانى خود مكشوف سازد، اوّلا آن كتاب به قدر حجم

جهان بود و ثانيا راز خلقت بشر كه پيشروى دايمى و بلا انتها در راه كشف اسرار خلقت است متوقّف و باطل مى شود.

«رافعى» در «اعجاز القرآن» گويد:

آرى اين علوم جديد با دگرگونى هايى كه دارند كمكى بر فهم معانى قرآن و كشف حقايق آنند و قرآن هم به ظهور اين علوم و فايده و غايت آنها اشاره دارد، آنجا كه فرموده است:

«سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (الفصلت: 53).

در اين زمينه كتاب هاى بسيارى نوشته شده است، از آن جمله:

كشف اسرار النّورانيّة القرآنيّة، تأليف محمّد بن احمد الاسكندرانى از علماى قاهره، مطبوع در سه جلد، به سال 1297 ه.

رساله عبد اللّه پاشا فكرى و مقارنه بعضى از مباحث هيأت بانصوص شرعيّه، مطبوع در قاهره، به سال 1315 ه.

كتاب طبائع الاستبداد و مصارع الاستعمار، سيّد عبد الرّحمن كواكبى، كه در آن از اشتمال قرآن بر نظرات علمى بحث مى كند، از آن جمله گويد:

كشف كرده اند كه مادة الكون اثير است و قرآن از آن خبر داده، قوله تعالى: «ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ» (الفصّلت: 11).

كاينات در حركت دايمى هستند، قوله تعالى: «وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ» (يس: 40).

زمين از خورشيد جدا شده است: «أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما» (انبياء: 30).

قمر منشقّ از زمين است: «أَ فَلا يَرَوْنَ أَنَّا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُها مِنْ أَطْرافِها» (الرعد: 41).

طبقات زمين هفت است: «خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ» (الطلاق: 12).

اگر كوه ها نباشند ثقل نوعى زمين را مى كشاند: «وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ» (النحل: 15).

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 545

تغييراتى كه در تركيبات شيميايى هست ناشى از دگرگونى نسبت مقادير است:

«وَ

كُلُّ شَيْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ» (الرعد: 8).

جمادات هم زندگانى دارند كه قائم به ماء متبلور است: «وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ» (الانبياء: 30).

ناموس بارورى عمومى در نباتات نيز هست: «سُبْحانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْواجَ كُلَّها مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمَّا لا يَعْلَمُونَ» (يس: 36) و «فَأَخْرَجْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْ نَباتٍ شَتَّى» (طه: 53).

و «اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ» (حج: 5) و «وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ جَعَلَ فِيها زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ» (فرقان: 45).

حركت سفينه ها با بخار و برق: «وَ خَلَقْنا لَهُمْ مِنْ مِثْلِهِ ما يَرْكَبُونَ» (يس: 42). وجود ميكرب: «وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابِيلَ تَرْمِيهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ» (الفيل: 3).

توفيق صدقى كتابى به نام علم الفلك و القرآن؛ سيّد كرامت على كتابى به نام الاتّفاق الاساسى بين الكتاب الكريم و الحديث و بين التّعاليم الادبيّة فى الطّبيعة، مطبوع به سال 1878 ميلادى؛ سيّد هبة الدّين شهرستانى كتابى به نام الهيئة و الاسلام؛ عبد العزيز اسماعيل كتابى به نام القرآن و الطّبّ الحديث، مطبوع به سال 1357 ه.؛

مهندس بازرگان كتاب مطهّرات در اسلام؛ و هزاران كتاب بزرگ و كوچك ديگر كه اندكى از آنها ابتكارى و انبوهى از آنها اقتباسى به شكل تغيير لباس است كه بيمايگانى براى ابلهانى معدود ساخته و پرداخته اند و عظمت قرآن مجيد را در راه عشوه گرى هاى خود تا مرز اعجاب زود گذر معدودى نادان تنزّل داده اند، تا آنجا كه نوآوران جديدتر گويا مى خواهند مؤيّداتى براى «كارل ماركس» از قرآن دست و پا كنند! «طنطاوى»، بزرگترين مفسّر اين مكتب است، مردى كه همه نوع اطّلاعات را انبار كرده؛ هم ساده لوح است و هم با ايمان؛

دائرة المعارفى از اطّلاعات گوناگون فراهم ساخته و به مناسبتى كه خود تشخيص داده به قرآن مربوط ساخته، آن را تفسير نام نهاده است.

اگر آن را تفسير نام نمى نهاد خدمت بى شائبه اى به معارف اسلام كرده بود.

اكنون هم كتابش مفيد است، اما نه براى مبتدى جوياى تفسير قرآن بلكه براى عالم متضلّع و مطّلع بر فنون تفسير، تا با خواندن آن مطالب مناسب را استخراج كند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 546

طنطاوى در تفسير قوله تعالى: «ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا بَيانَهُ» مى گويد:

بيان الهى، هم تفهيم پيغمبر است و هم اكتشافات مستمر در طول تاريخ كه همه چون بيانى براى قرآن و هماهنگ با معارف آن است.

در تفسير: «وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍ» مى گويد:

«مارج» به معنى مختلط الاجزاء است. پس لهيب سرخ و سبز و زرد مختلط است و «جانّ» از آن لهيب است. و جديدا كشف شده كه نور مركّب از هفت رنگ است و لفظ مارج اشاره به آن تركيب است. و چون لهيب دائم الاضطراب است اشاره است به اضطراب نفوس جان كه هميشه محتاج تهذيب و تكميل است.

طنطاوى با حسن نيّت، مسلمانان را به تلاش در فرا گرفتن علوم كاينات، كه زير بناى تمدّن و آبادى و برترى زندگى اين جهان است، تشويق و در ترك تلاش توبيخ مى كند. اما پذيرفتن تفسير او به عنوان تفسير قانونى، رخنه اى در شناخت كامل معارف اسلام است و شايد منع دولت سعودى از ورود كتابش به كشور سعودى از اين جهت باشد.

طنطاوى فرياد شكايت را بلند مى كند كه چرا كتابش در همه جا راه دارد جز در حرمين، حال آنكه اهلش با او «امس رحما و

اقرب نسبا» مى باشند. «1»

وقتى دوستان نادان در بنيان استوار اسلام با ندانم كارى شكافى ايجاد كردند بهانه به دست دشمنان غرضمند و فرصت طلب مى دهد تا آنجا كه فرقه اى ملحد و بيدين قرآن مجيد را وسيله اغراض فاسد خود قرار داده، به طور دلخواه آن را تأويل و مكتبى تأسيس كنند كه بايد آن را مكتب الحادى نام نهاد. به طور نمونه يكى از ايشان، امر را در قوله تعالى: «فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما» كه حدّ سرقت است و همچنين در «فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ» كه حدّ زناست، براى اباحه گرفته نه وجوب، و گفته است در اينجا امر مانند «يا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ» (الاعراف: 31) است. بنابراين در قطع يد سارق، حدّ مفروضى نيست بلكه قطع، حدّ اقصاى عقوبت است و عدول از آن در بعضى حالات جايز است.

همچنين در مورد انكار معجزات، در قوله تعالى: «أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتى» (آل عمران: 49)

______________________________

(1) تفسير الجوهر، ج 25: 245.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 547

گويد: «كهيئة الطير» افاده تمثيل مى كند براى بيرون بردن مردم از سنگينى جهالت و تاريكى آن به فضاى روشن و سبك دانش. «اكمه» آن كس است كه نظر در امور ندارد و «ابرص» آن رنگ پذيرى است كه فطرتش دگرگون شود. «برء» عيسى به معنى تكميل تكوين جسمانى نيست بلكه به معنى تكميل تكوين روحى و فكرى است به هدايت دينى.

و در قوله تعالى: «وَ

أُنَبِّئُكُمْ بِما تَأْكُلُونَ وَ ما تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ» گويد:

مقصود از آن دانستن تدبير منزل است و امثال آنها.

اگر اين نوع تأويلات و تحريفات در دين از ناحيه غير روحانيان كه در زىّ علماى اسلام شناخته نمى شوند سر زند، غائله آن چندان مخرّب نيست، امّا متأسفانه آنجا كه روحانى نمايان به نشر اين گونه تأويلات اقدام كنند مخرّب و ويران كننده است.

در خاتمه اين بخش لازم مى دانم مطالب گذشته را توضيح دهم كه هر چند به نظر مكرّر مى آيند اما بايد نصب العين علاقمندان باشند.

توضيح يكم:

اشاره

بعضى گمان كرده اند جز آنچه در باب شرايط از علوم قرآنى بر شمرديم علومى است كه در فهم مراد اللّه دخيل است و فهم قرآن به دانستن آنها بستگى دارد، مانند آنكه «رازى» گفته است علم هيأت وسيله اى است براى فهم قوله تعالى: «أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها وَ ما لَها مِنْ فُرُوجٍ» (ق: 6).

همچنين «ابن رشد» در «فصل المقال فيما بين الشّريعة و الحكمة من الاتّصال» مى گويد علوم فلسفه مطلوبند زيرا فهم شريعت بدون آنها ممكن نيست. اما اين گونه آرا، در عين آنكه تا اندازه اى صحيحند، به طور كلّى از نظر مبانى دينى صحيح نيستند، زيرا پيغمبر اكرم (ص) دين را به سلف صالح تفهيم كرده و ايشان آن را فهميده اند؛ فهم قرآن نيازى به علوم نو ظهور در اسلام نداشته و ندارد؛ اسلام در تفهيم معارف خود مستقل و از هر فرهنگ ديگر بى نياز است، الّا ان يقال براى سير در مراتب تدبّر و همچنين مناظره با خصم دانستن آن علوم نيروى اضافى به انسان مى بخشد. و اشتباه نشود كه مقصود ما عدم

وابستگى فهم قرآن به دانستن علوم جديد است، و گرنه تحصيل همه علوم در حدّ اعلى براى تفوّق ملّت اسلام به طور واجب كفايى بر مسلمانان

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 548

واجب است.

تكمله:

همچنان كه در سده هاى نخستين اسلام گروهى تأويل كننده به رأى غير مجاز، مانند معتزليان و باطنيان و بعدا صوفيان و فلاسفه بوده اند، در عصر حاضر هم اسلام به اين بليّه گرفتار است و مى توان عوامل آن را به شرح ذيل مشخص ساخت:

1- حبّ شهرت، كه با نوآورى و تأويل ناروا مى خواهند از قاعده قبّح تعرف شناخته شوند، بر مفسّران بزرگ خرده مى گيرند و ايشان را به غفلت نسبت مى دهند، آنگاه بدون رعايت شرايط در تفسير اظهار نظر مى كنند.

2- قليل العلمى كه مواد اين كار را ندارد اما مغرور است و به خيال خود مى تواند آزادانه در قرآن نظر دهد؛ ياوه هايى سرهم مى كند كه نه لغت و اسلوب آنها را مى پذيرد نه اصول مسلّم معارف اسلامى.

3- برخى نيمه عالمان كه خيال مى كنند حفظ قرآن به ايشان واگذار شده، از هر نظر جديد و هر اختراع جديد مرعوب مى شوند و مانند دايه مهربانتر از مادر تلاش مى كنند تا هر طور شده قرآن را به دنبال تازه ها بكشانند و با آنها تطبيق دهند.

4- مزدورانى كه بايد با اين كار پول در بياورند و به هر حال بايد چيزى بگويند، حال هر چه مى خواهد باشد.

5- ملحدانى كه يا عالما عامدا بازيچه دست نامرئى سياستند و يا متأصّلا خودشان ملحد و بى دينند و قرآن را به منظور آراء غرضمندانه خود به نارواترين وجه تأويل مى كنند و حتى پايبند قواعد لغوى نيستند؛ محكمات و حديث را به بازى مى گيرند،

چه رسد به اجماع و اقوال مفسّران بزرگ.

توضيح دوم:

مساعى عالمانى را كه مسائل حقيقى و قانونى تفسير را با بعضى تأويلات غير قانونى مخلوط كرده اند نمى توان ناديده گرفت، هر چند در يك تصفيه قاطع بايد آنها را از هم جدا كرد.

به نظر ما هر اشتباهى كه در اين مورد پيش آمده و باعث تحريف معارف اسلامى گرديده، ناشى از عدم فهم و تفهيم صحيح است. هر با سوادى با مراجعه به كتابخانه ها هر كتابى كه نام تفسير دارد به دست مى آورد و غالبا با شوق و نيّت

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 549

صحيح آن را مى خواند، اما قانون تفسير به او تفهيم نشده تا تفسير قانونى را بشناسد و از خواندن تفاسيرى كه اگر هم از نظر تدبّر صحيح باشند اما تفسير قانونى نيستند، نقاط ضعفى در ذهن او باقى نماند.

تفسير قرآن قانون است، قانون حدّ و مرزى دارد كه بايد آن را شناخت؛ سليقه شخصى كه محصول سوابق ذهنى و هزاران عامل پيچيده ديگر است نمى تواند در آن تصرّف كند، همچنان كه در قوانين موضوعه عرفى هيچ كس نمى تواند با عقل و سليقه خاصّ خود تصرّف كند و هيچ كس هم چنين توقّعى ندارد و همه در برابر احكام محاكم عرفى تسليمند. اما وقتى نام فهم كلام اللّه پيش آمد، چرخ سليقه ها، عقل ها، رأى ها، غرض ها و اطّلاعات ناقص به كار مى افتد.

مهمتر آنكه قبول دين اسلام منتظر آن نمانده تا بر تطبيق قرآن با علوم كاينات و نظامات تمدّن غير اسلامى صحّه گذارده شود. راه قبول دين در قرآن اعتقاد به توحيد در اثر وجود كلّيّات معارف فطرى است نه كشف جزئيات علوم اكتشافى. دين ضامن تأمين

سود ربا خواران، لذّت جويى فاسقان و حيله فرصت طلبان نيست. كسانى كه گمان مى كنند با دادن رشوه ادبى و آشتى دادن ميان همه عوامل تمدّن جديد و اسلام مى توانند مقام خود را تثبيت، يا به اسلام خدمتى انجام دهند و يا خود را به عنوان عالم مبتكر معرفى نمايند، مأيوس شوند؛ قوله تعالى:

وَ لَنْ تَرْضى عَنْكَ الْيَهُودُ وَ لَا النَّصارى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدى وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْواءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ما لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ. (البقرة: 120) هرگز يهود و نصارى الى الابد از تو راضى نخواهند شد مگر آنكه از ملت ايشان پيروى كنى. بگو بدرستى كه هدايت، همان هدايت خداوندى است و اگر هر آينه تو از هوى و خواست ايشان پيروى كردى پس از آنچه از علم و دانش براى تو آمده، براى تو نزد خدا يار و ياورى نخواهد بود.

توضيح سوم:

اگر گويند ورود در مسائل مورد اختلاف به حال اتّحاد مسلمانان زيان بخش است، گوييم:

اوّلا، اين مسائل مربوط به امور عاطفى نيست تا اكثريت مسلمانان را بر انگيخته و اختلاف را در ميان ايشان دامن زند؛ كسانى كه با اين مسائل سر و كار

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 550

دارند اندكند و در اقليت.

ثانيا، افكار عمومى، بالاخص دانشمندان در اثر وسعت اطلاع و كم شدن عصبيّت و نفوذ مسلّمات عقلى، پذيراى بحث در اين اختلافات است و در عين حال مى داند بحث در آنها نبايد كمترين اثرى در ايجاد اختلاف يا افزايش آن در صور عاطفى داشته باشد.

ثالثا، بسيارى از موارد هست كه عقول پيشرفته بشرى پذيراى آنها نيست، و

اگر به عنوان اصل مسلّمى از فرهنگ اسلام بر ايشان عرضه شود نقطه ضعفى براى اسلام خواهد بود. بنابراين اطلاع عقول بر مناقشات لازم و واجب است و در حكم تبرئه اسلام از تهمت هاى نارواست و نيز در ميان مسلمانان چه بسا اصل مسلّم گرفتن آنها، مانع تربيت صحيح افراد باشد؛ بنابراين بايد آن مناقشات و نتيجه نهايى بحث در آنها به اطلاع ايشان برسد.

به طور نمونه مصون دانستن صحابيان على الاطلاق از جرح و تعديل، هم خلاف كتاب است، هم خلاف سنّت، هم خلاف اجماع، هم خلاف عقل، و مناقشه در آن از صدر اسلام در ميان صحابيان رايج بوده است. بنابراين پنهان داشتن آن چون تهمتى سنگين بر فرهنگ اسلام خواهد بود.

برترى دين اسلام به واسطه رفض بى هنران و طفيليان و زيان بخشان به جامعه است و هر كس در هر مقام و سمت و لقب باشد، تا محك نخورد و صلاحيّت او طبق موازين اسلامى معلوم نگردد، پذيرفته نخواهد بود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 551

بخش بيست و ششم تفاسير مهم و مفسّران بزرگ

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 553

مداد العلماء افضل من دماء الشّهداء به اندازه مطالعاتى كه داشته ام از ميان انبوه تفاسير قرآن مجيد، دوازده تفسير را انتخاب نموده ام كه در مجموع آنها هيچ مطلب مهمّى درباره تفسير ناگفته نمانده است و در حقيقت اگر به تنهائى خودكفا نيستند مجموع آنها خود كفاست و خواننده جستجوگر را از تفاسير ديگر بى نياز مى كند. شش تفسير از علماى عامّه و شش تفسير از علماى اماميّه اثنا عشريّه، به ترتيب ذيل:

تفاسير عامّه

اوّل، «جامع البيان»، تأليف «محمد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب طبرى»، از اهل آمل، متولد به سال 224 و متوفى به سال 313 در بغداد. اين تفسير در حدود چهار ميليون كلمه است، حاوى روايات تفسيرى از مرفوعات به پيغمبر اكرم (ص) و موقوفات بر صحابه و تابعين. ترجيحات مؤلّف قانونى و چشمگير است. قديمى ترين تفاسير مهمّ عامّه است كه از نظر قربت زمان به عصر وحى مطالب مهمّى را تفهيم مى كند. تفسير «ابن كثير» و «درّ المنثور» سيوطى، اگر چه حاوى تفاسير مأثورند امّا مطالب را از تفسير جامع البيان بى نياز نمى كنند.

دوّم، تفسير «كشّاف»، تأليف «ابو القاسم محمود بن عمر بن محمّد بن عمر الخوارزمى» متولد به سال 467 و متوفى به سال 538. تفسير او به نام «الكشّاف عن حقائق التّنزيل» در حدود هشتصد هزار كلمه است. تفسير او بيشتر به دقايق بلاغت قرآن پرداخته است و بايد گفت متمّم و مكمّل آن در اين زمينه تفسير «ابو السّعود» تأليف «محمّد بن محمّد بن مصطفى الطّحاوى» است كه اين دو تفسير مسائل بلاغى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 554

قرآن را بررسى كرده و تفسير ديگر از اين

جهت جايگزين آنها نيست.

سوّم، تفسير «قرطبى» به نام «الجامع لاحكام القرآن»، تأليف «ابو عبد اللّه محمّد بن احمد بن ابى بكر بن فرح الخزرجى الاندلسى القرطبى» كه در سال 671 وفات نموده است. به عقيده نويسنده، تفسير او جامعترين تفاسير عامّه است. در حدود دو ميليون و هشتصد هزار كلمه است، حاوى عمده مسائل تفسيرى، خصوصا مسائل فقهى با بيانى منظّم و رسا و مستدلّ و معتدل.

چهارم، تفسير «بحر المحيط»، تأليف «اثير الدّين ابو عبد اللّه محمّد بن يوسف بن على بن يوسف بن حيّان الاندلسى الغرناطى»، متولد به سال 654 و متوفى به سال 745 در مصر. تفسير او در حدود دو ميليون و سيصد هزار كلمه و حاوى مسائل نجومى بطور كامل است.

پنجم، تفسير «المنار» كه بيانات تفسيرى «شيخ محمّد عبده» متولد به سال 1269 و متوفى به سال 1325 است، حاوى تفسير يازده جزو از اوّل قرآن و جزو آخر قرآن با سبك نوينى كه مكتب او ايجاد كرده است و بيشتر به مسائل اجتماعى قرآن پرداخته تا نشان دهد قرآن در بيان علل تقدّم و تأخّر پيشقدم است. المنار در حدود يك ميليون و نهصد هزار كلمه دارد.

ششم، تفسير «فى ظلال القرآن» تأليف «سيّد قطب» كه در حكومت «جمال عبد النّاصر» اعدام شد. سبك تفسير او غير از تفاسير ديگر است. وى سعى كرده وحدت موضوعى قرآن و حكمت احكام و تعاليم اسلام را بيان كند. هر چند از بسيارى مسائل تفسيرى عارى است اما مطالعه آن دريچه اى به سوى مسائلى باز مى كند كه براى مفسّران قابل توجّه و بحث و تحقيق است. در حدود دو ميليون و پانصد هزار كلمه

دارد.

تفاسير اماميّه اثنا عشريّه

اوّل، تفسير «البرهان» تأليف «هاشم بن سليمان بن اسمعيل الحسينى البحرانى» متوفى به سال 1107، حاوى تفاسير مأثور از پيغمبر اكرم و ائمّه معصومين صلوات اللّه عليهم اجمعين. در حدود يك ميليون و هشتصد هزار كلمه دارد. اين تفسير و تفسير «نور الثّقلين» مجموعا حاوى تفاسير مأثور است، اما مستدركاتى هم از منابع اماميّه بر آنها مى توان افزود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 555

دوّم، تفسير «التّبيان فى تفسير القرآن» تأليف «ابو جعفر محمّد بن الحسن بن على بن الحسن الطّوسى» متولد به سال 385 در طوس و متوفى به سال 460 در نجف اشرف، حاوى همه مسائل تفسيرى در غايت انسجام بدون ايجاز مخلّ و اطناب مملّ.

در حدود يك ميليون و هفتصد هزار كلمه دارد.

سوّم، «مجمع البيان» تأليف «ابو على فضل بن حسن بن الفضل الطّبرسى» متوفى به سال 538 در مشهد مقدّس رضوى. تقريبا عين تفسير تبيان است، با نظم و ترتيبى بهتر و مشهورترين تفاسير قانونى اماميّه مى باشد. در حدود يك ميليون و هفتصد هزار كلمه دارد.

چهارم، تفسير «روح الجنان» تأليف «شيخ جمال الدّين ابو الفتوح رازى»، كه تقريبا در سال 556 تأليف آن پايان يافته است. جامعترين تفاسير قرآن به زبان فارسى است، هر چند در ذكر اسرائيليات و روايات غير منسوب به مكتب نبوى اطناب دارد.

در حدود دو ميليون و سيصد هزار كلمه دارد.

پنجم، تفسير «كاشف» تأليف «محمّد جواد مغنيه» از علماى معاصر. تفسيرى به سبك المنار امّا موجزتر است. بدون تأويلات بيجا كه براى استفاده جستجوگران مخلص مورد استفاده است. در حدود نهصد و پنجاه هزار كلمه دارد.

ششم، تفسير «الميزان» تأليف مرحوم «علّامه سيّد محمّد حسين طباطبايى»، حكيم و فقيه و

مفسّر معاصر، حاوى عمده مسائل تفسيرى و حلّ مسائل كلامى و نيز تفسير به مأثور. به طور تقريب، طالبان فهم قرآن را دو تفسير «مجمع البيان» و «الميزان» كفايت مى كند، اما اهل تتّبع و تحقيق و تأليف غير از دانستن علوم مقدّماتى تفسير قرآن بايد به اين دوازده تفسير مراجعه نمايند تا «حفظت شيئا و غابت عنك اشياء» به سراغ ايشان نيايد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 557

بخش بيست و هفتم تفسير متكامل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 559

در بخش گذشته نمونه اى از تفاسير مهم علماى بزرگ عامّه و خاصّه را آورديم و قضاوت درباره آنها را به اهل فن و مطالعه واگذار كرديم. آنچه نبايد ناگفته بماند اين است كه همه ايشان در يك يا چند ناحيه از علوم القرآن غايت وسع را به كار برده، ميراث گرانبهايى براى آينده به جا گذارده، راه مفسّران بعد از خود را كوتاهتر و هموارتر ساخته اند؛ بنابراين هيچ كدام به تنهايى ما را از ديگران بى نياز نساخته اند.

اما اين گمان كه تفسير قرآن و فهم آن در حدّ اعلا امرى مفروع عنه باشد سخت باطل است؛ قرآن خزانه بى پايانى است كه الى الابد سهم و بهره هر عالم جستجوگر و مخلص را در خود ذخيره دارد و هر چه از آن بهره گيرند كمبودى در آن راه نمى يابد، زيرا كلمات خداوند است و به مصداق قوله تعالى: «قُلْ لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَداً» (الكهف: 109) نفاد و پايانى ندارد.

بنابراين علماى اسلام هميشه و بر دوام بايد سه نوع تفسير بنويسند و در معرض طالبان علم و حقيقت قرار دهند:

اول، تفسير علمى قانونى كه

به طور مستقصى حاوى مسائل لغوى، صرفى، اشتقاقى، نحوى، بيانى، كلامى، اصولى، فقهى (اعمّ از اخلاق و احكام و اجتماعيات، از تدبير منزل و سياست مدن) و تفاسير مأثور و اسباب نزول بوده، در حقيقت همه مبانى و قواعد و مواد استنتاج و استنباط را در جميع نواحى فرهنگ اسلامى شامل باشد. و چون چنين تفسيرى هر چند مستقصى باشد باز نمى توان آن را كامل ناميد بلكه غايت مستطاع است، من آن را تفسير متكامل مى نامم، يعنى تفسيرى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 560

كه در راه تكامل و سير به سوى كمال و تلاشى در حدّ امكان است.

دوم، تفسير ساده و همه فهم براى اهل هر زبان به همان زبان، محدود به حدود قانونى، مبرّا و منزّه از افراط كارى هاى عوام پسندانه و خطابه هايى كه تالى فاسدهاى آنها تحريف كننده معارف اسلام است.

سوم، تفسيرى از جنبه هاى تدبّرى در محدوده قانونى، كه تدبّر در هر درجه اى مخالف ظواهر قرآن نباشد و اشعار و اعلام به اينكه اين تدبّرات تفسير نيست بلكه يك فهم متعالى از قرآن است كه براى هر مسلمان مخلص و مطّلع بر ظواهر قرآن امكان پذير است و دريافت هاى شخصى است كه چه بسا چون چراغى فرا راه ديگران است مستمدّا بقوله تعالى: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها.»

قصد ما از اين همه تكرار اين است كه هيچ تفسيرى، هر چند در بيان تفصيلات سحرآميز باشد، اگر اندكى با ظواهر قرآن منافات داشت و از مرز قانونى تجاوز كرد نه تنها پشيزى نمى ارزد بلكه ويرانگرترين عوامل براى تخريب و انهدام اسلام و تحريف معارف عاليه آن است، كه ما طىّ مطالب كتاب به

مناسبت هايى كه ديده ايم آن را تذكّر داده و جامعه اسلامى را از پذيرش اين گونه زرق و برق هاى عوامفريبانه بر حذر داشته ايم. ممارست در قرآن و اخبار آل محمّد (ص)، وحدت موضوعى قرآن و اسلام را به ما مى آموزد، و آن تنها محك براى تشخيص است كه آيا اقوال و آرا منطبق با آن وحدت موضوعى هست يا منحرف از آن است. اينك براى نمونه، تفسير آيه مباركه «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا ...» را به سبك تفسير متكامل مى آوريم، و اين غايت مستطاع ماست با ذخيره هايى كه در راه تكامل است، آن هم نسبت به فرد حقيرى در زمانى اندك؛ «رَبِّ زِدْنِي عِلْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصَّالِحِينَ.»

قال اللّه تعالى:

وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ. (الحجرات:

19) و اگر دو گروه از گرويدگان با هم كشت و كشتار كنند، ميان ايشان آشتى دهيد. پس اگر يكى از ايشان بر ديگرى ظلم كند و افزونى جويد، با آن فزونى جوى جنگ كنيد تا به فرمان خداوند باز آيد؛ و اگر باز آمد، ميان ايشان به دادگرى آشتى دهيد؛ به درستى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 561

خداوند دادگران را دوست دارد.

نظم آيه مباركه در سياق آيات ديگر كاملا هماهنگ است. از آغاز سوره «حجرات» تا به اينجا، بيان آداب رفتار با پيغمبر (ص) و ادب گفتار با آن حضرت، نهى از قبول خبرى كه فاسق مى دهد پيش از تحقيق و بررسى و هشدار به مسلمانان تا مطيع پيغمبر (ص) باشند نه آنكه از او

اطاعت بخواهند، و بعد از آن بيان فضل خداوند درباره مؤمنين، كه ايمان را براى ايشان دوست داشتنى و در دل هاى ايشان زيبا ساخته و كفر و فسوق و عصيان را در نزد ايشان مكروه و ناپسند نموده است تا مؤمنان قدر اين موهبت بدانند و خود را به كينه و ستيز آلوده نسازند؛ چنانچه بعد از ختم آيه است:

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ.

بنابر آنچه گفتيم، خداوند راه رهايى از مخمصه پراكندگى مسلمانان را در اين آيه مباركه بيان فرموده است.

«ان» شرطيه، مقتضى تعليق چيزى بر چيز ديگر است، اما نه مستلزم وقوع آن است و نه مستلزم امكان آن؛ و گاهى در آنچه مستحيل است هم به كار مى رود، مانند قوله تعالى: «قُلْ إِنْ كانَ لِلرَّحْمنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعابِدِينَ»؛ و گاهى در آنچه عادة مستحيل است، مانند قوله تعالى: «فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَنْ تَبْتَغِيَ نَفَقاً فِي الْأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِي السَّماءِ» اما وقوع «ان» براى مستحيل اندك است، قوله تعالى: «فَإِنْ كُنْتَ فِي شَكٍّ مِمَّا أَنْزَلْنا إِلَيْكَ».

«طائفتان»؛ طائف به معنى نگهبان شبگرد است، و طائفه به قطعه اى از چيز گويند از يك تا هر شماره كه بالا رود- «مجاهد» گفته از يك تا هزار، «ابن راهويه» گفته تا كمتر از هزار، و بعضى گفته اند كمتر آن دوتاست. اگر طائفه براى يك استعمال شود به معنى نفس و شخص است. «راغب» گفته اگر مراد از آن گروه بود جمع طائف است و اگر مراد از آن يك بود جمعى است كه با آن براى واحد كنايه شده است، مانند راويه. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) فرمود: «لا تزال طائفة من امّتى يقاتلون على

الحّق». «1» و چون بعيد به نظر مى آيد كه مراد پيغمبر (ص) از طائفه، تنها هزار

______________________________

(1) اخرجه ابو داوود، تيسير الوصول، ج 3: 352.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 562

يا كمتر از آن باشد، قول منسوب به «مجاهد» و «ابن راهويه» درست نيست.

و نيز قوله تعالى: «فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ كَفَرَتْ طائِفَةٌ» (الصّف:

14) دليل بر اين است كه حصر بيشترين شماره طائفه در هزار يا كمتر از آن صحيح نيست، زيرا بنى إسرائيل چندين هزار بودند و تقسيم ايشان به دو گروه مؤمن و كافر مستلزم آن است كه يكى از آن دو گروه كه طائفه بر آن اطلاق شده بيش از هزار باشد، و اين اطلاق، دليل بطلان قول منسوب به «مجاهد» است.

و همچنين قوله تعالى درباره نماز خوف: «فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ» تا «وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْرى لَمْ يُصَلُّوا»، كه مى رساند حصر طائفه به عددى معيّن، غلط و نارواست.

چه بسا نشر اين گونه اقوال، تمهيدى است براى آنكه بگويند آيه شامل اصحاب «جمل» نيست چون ايشان بيش از هزار بودند، و سخافت چنين استدلالى آشكار است.

اشتقاق طائفه از «طيف» به ياء تحتانى است نه از «طوف» به واو، و اين است معنى متبادر از طائفه حين نزول آيه مباركه.

«من المؤمنين»؛ «من» بيانيّه است، و اگر كسى گويد تبعيضيّه است درست نيست، زيرا لفظ طائفه مجمل است و شامل همه گروه هاى مردم مى شود اما در اينجا احكام قتال مؤمنين مسلمان آمده است، هر چند آن دو طائفه بعضى از مؤمنين باشند.

اما اشكال آنكه اطلاق مؤمن بر طائفه باغى كه گاهى آن بغى ايشان را به سر حدّ كفر مى كشاند چگونه است وارد نيست، زيرا

آيه دلالت ندارد بر اينكه اگر ايشان بغى ورزيدند بر ايمان خود باقى مى مانند، چنانچه گويى: «و ان طائفة من المؤمنين ارتدّت فاقتلوها» و نيز قوله تعالى: «وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ» حال آنكه ايشان از منافقين بودند. چنين استعمال در همه السنه متداول است و چاره اى از آن نيست، كه اگر كسى درباره متلبّس به صفتى سخن گويد ناچار موصوفا به آن صفت از او سخن مى گويد و هيچ لازم نمى آيد كه گوينده آن تلبّس را هميشگى بداند. مضافا به آنكه بسيارى از آيات قرآنى شاهد است كه لفظ مؤمن به جاى مسلم بسيار استعمال شده

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 563

است، از آن جمله:

وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ. (آل عمران: 121) وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلَّا خَطَأً. (النساء: 12) وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا. (النساء: 141) وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ. (الانفال: 5) إِنْ أَرادَ النَّبِيُّ أَنْ يَسْتَنْكِحَها خالِصَةً لَكَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ. (الاحزاب: 50) بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَ الْمُؤْمِنُونَ إِلى أَهْلِيهِمْ. (الفتح: 12) بنابراين چه مانعى دارد كه استعمال «طائفة من المؤمنين» به معنى «طائفة من المسلمين» باشد؟ و جز اين هم نمى تواند باشد. و نيز هيچ مانعى نيست كه نصوص و قواعد فقهى ديگر فسق يا كفر يا ارتداد آن طائفه باغيه را اثبات نمايد.

«اقتتلوا» از ماده «قتل» و آن به معنى ازاله روح از بدن است. اگر به متولّى ازاله منسوب دارند قتل است و اگر به نفس ازاله روح موت است. اقتتال و

قتال و تقاتل به معنى كشت و كشتار همديگر است كه از دو طرف انجام گيرد و وسيله خاص در آن مناط نيست، خواه ازاله با ابزار جنگى باشد، خواه با سنگ يا چوب يا زهر و امثال آنها.

«فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما»؛ صلاح ضدّ فساد است و غالبا در مورد افعال به كار مى رود. در قرآن مجيد گاهى در مقابل فساد به كار رفته و گاهى در مقابل سيّئه، قوله تعالى: «وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها» و قوله تعالى: «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً.» صلح مختصّ است به ازاله نقار از ميان دو تن يا گروهى از مردم، قوله تعالى: «أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً.»

«بغت» از ماده «بغى» به معنى مطلق طلب و به قول راغب «الطّلب مع الاجتهاد» است، خواه آن طلب خير باشد يا شر، و بنابراين قرينه مورد را معيّن مى كند.

امثله براى هر دو مورد در قرآن مجيد بسيار است، از آن جمله قوله تعالى: «وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوْا فِي الْأَرْضِ» و قوله تعالى: «قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغِي رَبًّا وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ ءٍ».

بغى عليه يبغي بغيا، يعنى بر او ظلم كرد و افزون از حق خواست. بنابراين بغى مطلوب هست مانند تجاوز از عدل به احسان، و بغى ناروا مانند تجاوز از حق به تأويل باطل؛ اين است مفهوم متبادر حين نزول كه در آيه مباركه با قرينه بلكه قرائن مراد از آن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 564

مطلق ظلم و افزونى جستن است و مفهومش عام است و شامل همه افراد است كه از آن افراد يكى بغى بر امام است، و اصطلاح متأخّرين

از فقها (كه باغى، خارج بر امام است) مانع از شمول آيه بر باغى و خارج بر امام نيست، و توارد دو حكم مساوى يا غير معارض بر يك مورد مانعى ندارد و آن را مؤكّد مى سازد.

با نصّ آيه مباركه همه مسلمانان مكلّفند كه بغى را به قول مطلق و از آن جمله بغى و خروج بر امام را دفع دهند و نيز به دليل عقل و نصوص ديگر بر ايشان واجب است كه با باغى مصطلح، يعنى خارج بر امام بجنگند. بنابراين با توارد دو حكم بر مورد واحد تكليف اشدّ و آكد خواهد بود.

دليل انطباق آيه بر موارد بغى بر امام، مانند جمل و صفّين و نهروان، با تفصيل بيشتر خواهد آمد.

«حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ»؛ از ماده «فى ء» به ياى تحتانى و مهموز الآخر، به معنى رجوع و بازگشت است. راغب آن را به معنى رجوع الى الخير گرفته اما دليلى نياورده است، زيرا بايد در اين صورت بدون قرينه منصرف به رجوع الى الخير باشد. به هر حال در آيه مباركه، مصداقا به معنى رجوع الى الخير و الى الرّشاد و بقوله تعالى:

«إِلى أَمْرِ اللَّهِ» است و قرائن آن بسيار است.

«بينهما بالعدل»؛ عدالت به قول مطلق به معناى «اعطاء كلّ ذى حقّ حقّه» است، و در اينجا مرزهاى عدالت را امر و قانون و حكم الهى معيّن كرده كه پس از امعان نظر معلوم مى شود احسن الوجوه، عدالت است.

«و اقسطوا»؛ از ماده «قسط» به معنى ظلم و بيعدالتى كه چون به باب افعال رفت به معنى عدالت و بازداشتن از ظلم است. مقسط به معنى عادل است، و قاسط به معنى

ظالم، قوله تعالى: «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً.» «طبرسى» گويد:

اصل قسط عدول است؛ «من عدل الى الحقّ فقد اقسط، و من عدل عن الحقّ فقد قسط».

در سبب نزول آيه چند روايت هست و ما آن را كه منقول از «ابن عبّاس» است مى آوريم:

روزى به پيغمبر اكرم گفتند كه از «عبد اللّه بن ابىّ» سر منافقان ديدارى كند.

پيغمبر (ص) با گروهى از صحابه به جايگاه او رفت. آن نادان به جاى خدمت و ادب گفت: دور شو كه بوى گند الاغت آزارم داد. يكى از انصار گفت: بوى الاغش از بوى تو

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 565

خوشتر است. گروهى به يارى عبد اللّه و گروهى به يارى آن انصارى با چوب و كفش به جان هم افتادند، و آيه نازل شد و پيغمبر (ص) ايشان را اصلاح داد.

روايات ديگرى هم هست كه هر چند سبب خاصّ است اما نمى تواند لفظ عام حكم را بر مورد سبب تنها اقتصار دهد و حكم شامل همه موارد عامّ خواهد بود.

همچنين «ابن بحر» گفته است قتال بر نزاع با نعال و ايدى اطلاق نمى شود، بنابراين آيه حكم است براى مواردش.

دلايل روايى بر اينكه آيه شامل موارد خروج بر امام است هست، از آن جمله در «وسائل الشيعة» آمده است:

بالاسناد عن المنقرى عن حفص بن غياث عن ابيعبد اللّه عليه السّلام قال سأل رجل ابى عليه السّلام عن حروب أمير المؤمنين عليه السّلام و كان السّائل من محبّينا. فقال له ابو جعفر: بعث اللّه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله بخمسة اسياف.

الى ان قال عليه السّلام: و امّا السّيف المكفوف فسيف على اهل البغى و التّأويل. قال اللّه عزّ و جلّ:

«وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ». «1»

فلمّا نزلت هذه الآية قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله: انّ منكم من يقاتل بعدى على التأويل كما قاتلت على التّنزيل. فسئل النّبىّ: من هو؟ قال (ص): خاصف النّعل. يعنى أمير المؤمنين (ع).

فقال عمّار بن ياسر: قاتلت بهذه الرّاية مع رسول اللّه (ص) ثلاثا و هذه الرّابعة. و اللّه لو ضربونا حتّى يبلغونا السّعفات من هجر لعلمنا انّنا على الحقّ و انّهم على الباطل.

و كانت السّيرة فيهم من أمير المؤمنين (ع) ما كان من رسول اللّه (ص) فى اهل مكّة يوم فتح مكّة فانّه لم يسب لهم ذريّة، و قال: من اغلق بابه و القى سلاحه فهو آمن.

الى ان قال صاحب «الوسائل»، و رواه الصّدوق فى «الخصال» عن ابيه عن سعد بن عبد اللّه عن القاسم بن محمّد و رواه علىّ بن ابراهيم فى تفسيره عن ابيه

______________________________

(1) در تفسير «كشّاف» ذيل آيه آمده كه «ابن عمر» گفت:

هيچ چيز را در نفس خود دشوار نيافتم چونان چيزى كه از امر اين آيه يافتم كه با اين فئه باغيه آنچنان كه خداوند فرمان داده قتال نكردم.

و اين را بعد از كناره گيريش از جنگ جمل گفت. «قاضى ابن العربى»، مفتى مشهور اندلس گويد:

اين آيه اصل است در قتال مسلمانان و عمده در قتال تأويل كنندگان. و صحابه بر اين آيه استناد مى كردند و به دليل دين ثابت است كه على (ع) امام بود و هر كس بر او خارج مى شد باغى بود و قتال با او واجب بود تا به حق بازگشت كند و

منقاد صلح گردد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 566

عن القاسم بن محمّد مثله.

و فى «البرهان» قال ابو عبد اللّه (ع): «انّما جاء تأويل هذه الآية يوم البصرة و هم اهل هذه الآية و هم الّذين بغوا على أمير المؤمنين (ع) فكان الواجب عليه قتالهم و قتلهم حتى يفيؤا الى امر اللّه، و لو لم يفيؤا لكان الواجب عليه فيما انزل اللّه ان لا يضع السّيف عنهم حتّى يفيؤا و يرجعوا عن رأيهم لانّهم بايعوا طائعين غير كارهين و هى الفئة الباغية كما قال اللّه عزّ و جلّ فكان الواجب على أمير المؤمنين (ع) ان يعدل فيهم حيث كان ظفر بهم مثل ما صنع النّبىّ فى اهل مكّة حذو النّعل بالنّعل».

بايد دانست كه رفتار پيغمبر (ص) در مورد مشاجرات ميان مسلمانان عقيب نزول آيه و اخبار مذكور در فوق، همچنين عموم لفظ و عدم وجود مخصّص معتبر، همه دليلند بر شمول حكم بر كليه افراد عام، خواه پيغمبر و امام خارج از دو طائفه متنازع باشند و خواه خود از جمله احدى الطّائفتين باشند، به هر صورتى از صور كه قتال ميان دو طائفه از مسلمانان واقع شود، بر همه مسلمانان واجب كفايى است كه حكم مذكور را درباره ايشان مجرى سازند. و در اينكه مأمور به در امر «فاصلحوا» مسلمانند شكى نيست، اما در اينكه «طائفتان من المؤمنين» شامل همه مسلمانان باشد نيز ظاهرا چنين است. و در اينجا چنانچه گفتيم، مراد گروه خاصى از مسلمانان نمى توانند باشد، به دليل عمل پيغمبر و أمير المؤمنين عليهما السّلام درباره اين حكم، كه حكم را ناظر به عامّه مسلمانان دانسته اند، نه گروه خاصّى از ايشان.

استعمالات بغى و باغى در

لسان اخبار، دليل است بر آنكه مراد از بغى در آيه مباركه مطلق بغى است، خواه بر امام باشد به نام خروج بر او، خواه بر غير؛ هر چند بغى بر غير، بغى بر حكم اللّه است و بغى بر حكم اللّه بغى بر امام. براى مزيد تأييد دو روايت زير را مى آوريم:

عن جعفر بن محمّد عن ابيه عليهما السّلام، انّه قال: «القتل قتلان، قتل كفّارة و قتل درجة. و القتال قتالان، قتال الفئة الكافرة حتّى يسلّموا و قتال الفئة الباغية حتّى يفيئوا».

حفص بن غياث قال: سئلت جعفر بن محمّد طائفتين من المؤمنين احديهما باغية و الاخرى عادلة اقتتلوا فقتل رجل من اهل العراق اباه و ابنه او حميمه و هو من اهل البغى و هو وارثه، هل يرثه؟ قال نعم، لانّه قتله بحقّ. «1»

______________________________

(1) وسائل الشيعة.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 567

همين روايت دلالت دارد بر مواردى از اقتتال طائفتين كه امام در هيچ كدام از آنها نيست.

سبر و تقسيم قتال در دو نوع كافره و باغيه، رفتار أمير المؤمنين (ع) بافئه باغيه جمل كه غير از رفتار با كفّار بوده، و اينكه در روايت دوم به طورى كه گفتيم امام در هيچ يك از دو طائفه نبوده است، همه مؤيّدات مطالب مذكور است.

بعضى از مسائل فقهى بنا به مذهب اماميّه رضوان اللّه عليهم:

تأخير از قتال فئه باغيه از كبائر است بلا خلاف، و فرار از جنگ با ايشان تا بازگشت كنند يا كشته شوند و معلوم باشد كه بازگشت ايشان از روى خدعه نيست.

مقتول از فئه عادله شهيد و نماز بر او واجب است امّا تغسيل و تكفين نمى خواهد بلا خلاف اجده.

اگر اهل بغى داراى

فئه اى قوى باشند كه پشتيبان ايشان باشد اجهاز بر جريح و دنبال كردن فرارى و كشتن اسير ايشان جايز است. اما اگر فئه پشتيبانى نداشتند كه به آن رجوع كنند بايد به تفريق كلمه ايشان اكتفا كرد؛ اجهاز به جريح ايشان و دنبال فرارى و كشتن اسير ايشان جايز نيست و در اين باره خلافى نيافته ام، و خبر «حفص بن غياث» در اين باره حجّت است:

قال سئلت ابا عبد اللّه (ع) على الطّائفتين من المؤمنين احدهما باغية و الاخرى عادلة فهزمت العادلة الباغية. قال: «ليس لاجل العدل ان يتبعوا مدبرا و لا يجهزوا على جريح و لا يقتلوا اسيرا، و هذا اذا لم يبق من اهل البغى احد و لم يكن فئة يرجعون اليها، فاذا كانت لهم فئة يرجعون اليها فانّ اسيرهم يقتل و مدبرهم يتبع و جريحهم يجهز عليه».

باغى تالف، ضامن است. صاحب «جواهر» گويد:

و لو اتلف الباغى على الامام العادل او تابعه و لو ذمّيا مالا او نفسا فى حال الحرب فضلا عن غيره ضمنه بلا خلاف اجده فيه بيننا، كما اعترف به الفاضل العالم فى محكى التذكّرة، بل ظاهره فيها. و فى هى الاجماع عليه و هو كذلك مضافا الى عموم الادلّة المقتضيّة له دون عكسه كما عرفت سابقا.

قتال در مورد مذكور واجب كفايى است، اما اگر امام افراد را تعيين كرد، درباره ايشان واجب عينى مى شود.

اسير كردن ذرارى بغاة جايز نيست، همچنين تملّك زنان ايشان و اموالى كه در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 568

غير معسكر خود دارند.

جميع احكام مسلمين از طهارت و اكل ذبائح و مناكحات و حرمت اموال بر ايشان جارى است.

براى تفصيل بيشتر به «جواهر الكلام» مراجعه شود.

همچنين مسائل زير

مربوط به تفسير اين آيه مباركه است:

1- آيا فقط به فرمان امام بايد با طايفه باغى قتال كرد، و بنابراين در جاهايى كه دسترسى به امام يا نايب او ممكن نيست و انتظار رسيدن فرمان امام باعث فوت اين مصلحت است، بايد منتظر ماند؟

هرگز، زيرا هم مفهوم حكم عام است، هم امر در اين مورد براى فور است، زيرا حفظ مصلحت به صورت تراخى ناممكن است، و هم قول معتنابهى به جواز ترك نيست و اين مورد با مورد جنگ ابتدايى با كفّار كه امر امام را لازم دارد فرق مى كند.

2- آيا شبهه آنكه پيغمبر اكرم (ص) كه به قول مطلق از قتال مؤمن فرموده (قتال المؤمن كفر)، مى تواند دليل حرمت قتال در مورد باشد؟

جواب آن است كه اوّلا بر فرض صحّت سند، متن روايت شامل قتال بين طائفتين نيست؛ ثانيا اگر باشد معارض صريح قرآن است و به ديوار زده مى شود؛ ديگر آنكه اگر در هر اختلافى كه ميان مسلمانان پديد آيد ترك قتال واجب باشد، نه باطلى از بين مى رود و نه جامعه اى به نام اسلام باقى مى ماند. بلكه ريشه همه زبونى ها و ناتوانى ها از بى تفاوتى عوامفريبانه است، كه بطورى كه دانستيم «ابن عمر» از آن ناراحت بود و «سعد وقّاص» را به آن سرزنش مى كردند. و آنچه موافق قرآن و سنّت و عقل است، همان قول پيغمبر اكرم (ص) است كه فرمود: «خذوا على ايدى سفهائكم».

3- خسارات وارده از قبل قتال بايد از طرف باغى پرداخته شود، همچنان كه در فقه اماميّه است و گفته شد؛ و به قول «زمخشرى» منطبق بر آيه همين است، قوله تعالى: «فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ

أَقْسِطُوا.» يكى از دو قول «شافعى» و همچنين قول «ابو حنيفه» نيز چنين است.

4- حكم آيه شامل موارد اختلاف غير اقتتال نيست و قائل به شمول آن به قياس مستنبطه تمسّك جسته است.

5- آوردن «اقتتلوا» به جاى «اقتتلتا» براى رعايت معنى است نه لفظ، زيرا هر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 569

طائفه به تنهايى جمع و گروه است.

6- قيد عدل در «اصلحوا بينهما بالعدل» براى آن است كه قبل از شروع قتال چون عمل خلافى واقع نشده است اصلاح تنها كافى است و اصلاح نسبت به دو طرف مساوى است، اما بعد از وقوع بغى و قتال، غير از قتال، احكامى هست كه بايد جارى شود و نسبت به طرفين يكسان نيست. بنابراين قيد عدل و تأكيد آن به «اقسطوا» براى سنجش و رعايت حقوق مختلف و استيفاى آنها براى من له الحق است، و اين اعجاز بيانى خود مؤيّد قول اماميّه و بعضى از عامّه است در وجوب پرداخت خسارات.

«علّامه طباطبايى» در «الميزان» ذيل «فاصلحوا بينهما» گويد:

اصلاح تنها به وضع سلاح حاصل نمى شود بلكه بايد اصلاحى باشد همگام با عدالت و با اجراى احكام اللّه در آنچه متعدّى تعدّى كرده است، از خون و عرض و مال و هر حق ديگر كه ضايع كرده است.

7- مفهوم از اقتتال دو طائفه چنان است كه راهزنان و قطّاع الطّريق را شامل نمى شود، هر چند مرتكب قتل شده باشند؛ احكام آنان در قرآن و سنّت، جداگانه و به طور اشدّ آمده است.

بنابر آنچه مشروحا گفته شد، مفهوم متبادر آيه چنين است:

هرگاه دو گروه از مسلمانان با هم كشت و كشتار كردند، اى مسلمانان ميان ايشان اصلاح دهيد. پس اگر

يكى از آن دو گروه (نپذيرفت و) بر ديگرى ظلم كرد، با آن كه ظالم است جنگ كنيد تا از بيدادگرى خود به فرمان خداوند و امر او باز گردد و توبه كند. پس اگر برگشت، ميان ايشان اصلاح دهيد بر پايه عدل؛ و دادگرى كنيد تا با ايصال حق به صاحب حق جبران مافات شود؛ به درستى كه خداوند دادگران را دوست دارد.

و اين است فرمان خداوند در مورد مهمترين مصالح جامعه اسلامى، كه حفظ اتّحاد در ميان ايشان است، و پيغمبر اكرم (ص) به «انس» فرمود:

انصر اخاك ظالما او مظلوما. فقال انس: يا رسول اللّه هذا نصرته مظلوما فكيف انصره ظالما؟ قال تمنعه من الظّلم فذلك نصرك ايّاه. «1»

______________________________

(1) كشف الخفاء، رقم 631.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 571

بخش بيست و هشتم اعجاز قرآن

اشاره

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 573

وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ.

قرآن مجيد از حرف ها، كلمات، تركيبات جمله ها و محتواى خاصّ خود تشكيل يافته است. اطلاق جزء تشكيلات بر محتواى قرآن اگر چه مجازا به كار رفته است امّا محتوى جزء اعظم شخصيّت قرآن و اعجاز آن است.

بنابراين قبل از ورود در تعريف اعجاز بايد اين اركان اربعه مورد مطالعه قرار گيرند.

حرف

اشاره

حرف چيست؟ حرف كه خشت بناى كلمات و جمله ها و زير بناى فهماندن و فهميدن است آوايى است حسّى كه از حنجره خارج شده و تا خروج از لب و دهان با برخورد به فضاى دهان و نواحى زبان و دندان ها و لب ها به شكل خاصّ و متمايزى شنيده مى شود.

قيد حسّى را براى آوا از آن جهت آورديم كه صوت عقلى و صوت نفسانى هم اصطلاح مى شود كه به جاى خود گفته خواهد شد.

خشت بناى قرآن هم حرف است، حروفى كه در لسان عربى مستعمل است، حروفى كه مفردات آن در دسترس همه است، امّا به دست قدرت خداوندى بنيان عظيمى به نام قرآن با آن ساخته شده است كه هيچ معمارى مانند آن نتواند ساخت.

ستاره ها از ذرّات است و منظومه ها از ستاره ها و كهكشان ها از منظومه ها و كيهان از كهكشان ها، و اين همه از اراده خداوند.

كلمات از حروف است و جمله ها از كلمات و سوره ها از جمله ها و قرآن از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 574

سوره ها، و اين همه از اراده خداوند و وحى او به برگزيده مخلوقات.

هيچ كس نمى تواند آيه اى مانند آيات قرآن ابداع كند و به قول «شبسترى»:

به نزد آن كه جانش در تجلّى است همه عالم كتاب

حق تعالى است

عرض اعراب و جوهر چون حروف است مراتب همچو آيات و وقوف است

از آن هر عالمى چون سوره اى خاص يكى زان فاتحه و انديگر اخلاص «ابو على سينا» علّت ايجاد صوت حسّى را دو چيز مى داند: حبس و انطلاق.

دو وتر (پرده) صوتى و دو غضروف هرمى در حنجره چنان شديدا منطبق مى شوند كه راه مرور هوا را مى بندند و آن را داخل حنجره محبوس مى كنند، آنگاه انطلاق و رها شدن آن چون انفجارى شديد ايجاد صوت مى كند. البته كشفيات علمى علّت آن را بهتر تشريح مى كند و بايد از اهلش پرسيد.

از آنجا كه شنيدن كلمات مركّب از حروف منوط به تمايز صوتى حروف است، در هيچ زبانى دو حرف قريب المخرج متتابعا در كلمه اى يافت نمى شود، مثلا حروف ب، ف، و، م كه قريب المخرجند از اين ريشه ها در هيچ لغتى يافت نمى شود، يعنى تركيباتى همچون بفو، فوب، بفم، مبف، موب، وفب، مفب و ديگر تركيبات آنها در هيچ زبانى وجود ندارد. از اينجا به خوبى معلوم مى شود كه قوانين تلفّظ تركيبات، امرى طبيعى و مربوط به همه زبان هاست.

آنجا كه حروف در ريشه متتابع نباشند، امّا در تصريفات و تركيبات متتابع شوند، براى آن چاره جويى كرده اند، به «اظهار» يا «ابدال» و يا «ادغام»؛ مانند انّهم فى به اظهار ميم، ادّكر به بدل شدن تأوذال به دال و ادغام آنها.

در حقيقت اظهار و ابدال و ادغام، چاره اى براى رفع تنافر حروف است، چرا كه تنافر، هم تمايز حروف را از بين مى برد، هم اداى آنها را ثقيل و شنيدن آنها را گوشخراش مى كند، هم احيانا باعث التباس و ناشنيدن مى شود و گويى دست اندازى است

در جادّه اى صاف و هموار. براى رفع تنافر حروف است كه «حروف مذلقه»، يعنى ليز و سر خورنده را كه عبارتند از «باء»، «فاء» و «ميم» كه آنها را «شفهى» نيز گويند و «را»، «نون» و «لام» كه آنها را «لسانى» گويند. در فواصل حروف صامت كه باقى حروفند (به استثناى «الف» كه از هر دو خارج است) مى آورند تا تفّوه به آنها آسان گردد؛ همچنان كه در فواصل چرخ ها و آلات فلّزى،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 575

روغن و گريس و در مفاصل، مادّه ژله اى هست تا همديگر را نسايند. گويى حروف مذلقه در فواصل حروف صامت همين عمل را انجام مى دهند.

توضيح:

چون فهم اعجاز اسلوب و تركيبات قرآن منوط به دانستن صفات و حالات حروف است براى اطّلاع كامل به كتب مربوطه، مانند «الرّعاية» از «مكّى بن طالب» رجوع شود.

تلائم و تنافر حروف:

بدون داشتن اطّلاعاتى درباره تقسيمات حروف و مخارج آنها نمى توان به الفاظ و تركيبات قرآن از حيث جرس هاى صوتى و موسيقى خاص آن در ادا و قرائت پى برد.

مقصود ما از موسيقى، كلمه اصطلاحى آن نيست تا معرض احكام حرمت يا حلّيت واقع شود، بلكه مقصود ما تلائم جرس هاى صوتى آن است. زيرا موسيقى به وجه عام و قبل از محدود شدن به اصطلاحات، عبارت از بهترين تلائم در تركيب اصوات است، خواه از آواى انسان باشد، يا نواى هزار دستان، يا امواج خروشان.

به طور خلاصه دانستيم كه ميان دو حرف در وقت اداى متتابع، يا تلائم هست يا تنافر، و اين تنافر و تلائم درجاتى از شدّت و ضعف دارد. و چون اين مطلب را دانستيم، استطرادا در اينجا رجوع مى كنيم به حروف مقطّعه فواتح سور، مانند «الم» و «حمعسق» و امثال آنها، و براى آزمايش يكى از حروف متتابعه آنها را برمى داريم و به جاى آن حرف ديگر مى گذاريم تا ببينيم آيا تلائم بيشتر مى شود يا كمتر:

در الم: ابم، اتم، اثم، اجم، الحم، الخ. به وضوح مى بينيم كه تلائم ميان الف و لام متتابع آن بيشتر است. «1»

براى بار دوّم، ميم را بر مى داريم و به جاى آن حروف ديگر را به كار مى بريم:

الب، الت، الث، الج، الح، الخ. در اينجا هم به وضوح مى بينيم كه ميم

______________________________

(1) گمان نرود كه تركيب «الم» تنها به جهت اين تلائم است و محتواى آن، هر چه باشد،

دخيل در اين تركيب نيست.

امّا چون ما اكنون درباره حرف و كلمه سخن مى گوييم، تلائم تركيب با محتوى را به بعد موكول مى كنيم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 576

مشدّده حاصله از آخر لام و اوّل ميم، در تتابع از باقى حروف ملايمتر است.

حال در «حم» دقت كنيم:

ح الف، حب، حت، حث، حج، الخ. در اينجا هم مى بينيم كه حم متتابعا ملايمتر است.

نكته مهمّ آنكه اين ملايمت صوتى تنها در نفس صدا و جرس حروف نيست بلكه تركيب آنها كه متتابعا اوج و حضيض و زير و بم خاصّى دارد موسيقى خاصّى به لفظ داده است. در حمعسق ملاحظه كنيد:

«حاء» مفتوحه و كوتاه كمى به اوج مى رود و متعاقب آن «ميم» كشيده به حضيض و بعد «عين» كشيده به اوج و بعد «سين» كشيده به حضيض و بعد «قاف» كشيده به اوج. سه اوج و دو حضيض، موز و نيّتى در حدّ اعلاى موسيقى به كلمه داده است و تلائم حروف به موزونيّت اين تركيب يارى مى رساند.

كلمه

اشاره

اكنون درباره كلمه كه مرحله نخستين از تلفيق و پيوستگى حروف است سخن مى گوييم.

كلمه در حقيقت آواى حسّى نفس است كه گاه مفهومى در بر دارد و گاه مهمل است. فهم مفهوم خاصّ از كلمه خاص به ملازمه است كه در آغاز طبيعى بوده و كم كم با تصرّفات گوناگون و دراز مدّت به اشكال لغات مدوّنه در آمده است.

گفتيم سرآغاز كلمات، تركيب آواهاى حروف است و سر آغاز دلالت آواها بر مفاهيم، مناسبتى است ميان صور گوناگون آواها و جرس موسيقى آنها با مفهوم و محتوى. به طور مثال مى بينيم مفاهيم سخت با حروف سخت و مفاهيم سست با حروف

آسان و سست ساخته شده اند. به طور نمونه كلمه «سخت» در فارسى و «صعب» در عربى و «هارد» در انگليسى كه مفهومى صلب و سخت دارد، بدون تواطى قبلى، هر سه با حروف صلب و سخت ساخته شده اند. در مقابل كلمات «آسان» در فارسى و «سهل» در عربى و «ايزى» در انگليسى كه محتواى آنها نرم و سست است با حروف نرم و رخوه ساخته شده اند.

نمونه از قرآن مجيد: كلمات «اشدّاء» و «رحماء» در قوله تعالى: «أَشِدَّاءُ عَلَى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 577

الْكُفَّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُمْ». محتواى كلمه اوّل شديد است، حروف كلمه هم شديدند و محتواى كلمه دوّم نرم است، حروف آن هم نرم و رخوه است.

به طور خلاصه و نتيجه، اگر در قرآن مجيد دقت و ممارست و تدبّر به كار رود، تناسب ميان طبيعت صوتى و طبيعت محتوى در همه جاى آن آشكار است.

توضيح:

بايد دانست موقعيّت حرف واحد در دو تركيب باعث جرس هاى متفاوت در آن است، مانند آنكه حرف «راء» در دو كلمه نرم و زبر، اداى آن در اوّلى نرمتر در دوّمى زبرتر است، و اين خود باب جديد و جداگانه و بسيار گسترده اى در جرس هاى صوتى ايجاد مى كند كه شايان تحقيق و بررسى است، هر چند كارى بس دشوار و سنگين است.

تأثير كلام در نفس، در درجه اوّل از جرس هاى صوتى كلام است. بيان كه حاصل تأليف اصوات است صور نفسيّه اى در طبيعت است و صور طبيعيّه اى در نفس، كه اگر روح، فكر و اراده را برنينگيزد مرده است.

در ابتدا كه نطق در مرحله اشاره بود و همچون بيانى صامت، زنده و انديشه آور و اراده ساز بود، صوت حسّى كه

عبارت از موسيقى و جرس حروف از مخارج و كلام از تركيب است، از دقّت در تصوّر معنوى و ابداع در تلّون خطاب، گاهى به جذب نفس و گاهى به رها كردن آن، تا مرحله اعجاز مى رسيد.

قرآن مجيد، صرف نظر از ملاحظه محتوى، در صوت حسّى متفرّد و بى مانند است.

موسيقى و جرس صوتى حروف و كلمات و تركيبات قرآن در انسجام و موزونيّت و سهولت بر نفس، به نحو اعجاب آورى خاص و جالب توجّه و جاذب قلوب است. كسانى كه موسيقى را مى شناسند و مى دانند موسيقى عالى همان تأليف عالى و كامل نغمات است، هر چند محتواى قرآن را نفهمند، اگر عاليترين آيات قرآن از حيث محتوى بدون ترتيل و تجويد خاصّ آن برايشان خوانده شود مشمئز مى شوند و حسّ مى كنند كه روح ايشان آن را نمى پذيرد و اعصاب ايشان آرامش خود را از دست مى دهد. به همين جهت و نظر به همين امر مهمّ است كه از جانب پيغمبر اكرم (ص) در قرائت قرآن به لحن عرب اين همه تأكيد شده است و علماى اين فنّ اين همه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 578

كتاب هاى مهمّ در اين باره پرداخته اند.

بنابر آنچه گفتيم، و بسيار مختصر گفتيم، در درجه اوّل، مظهر انفعال نفسى، همانا مادّه صوت و تنويع خاصّ آن در ادا، از همس و جهر و شدّت و رخوت و تفخيم و ترقيق و تفشى و تكرير و غنّه و مدّولين مى باشد و اساسا تتابع اصوات در صورت ها و گام هاى مخصوص، صرف نظر از معانى مفرده و محتواى تركيبات، اثرى خاص و غير قابل انكار دارد.

قويترين دليل بر اينكه جرس خاصّ حروف و جرس تأليفى آنها

در آيات قرآن، خود به خود و صرف نظر از درك محتوى و معنى، پر جذبه و گيراست، لذّتى است كه غير عربى دانان از قرائت قرآن با تجويد و ترتيل در خود احساس مى كنند.

اگر براى غير عربى دان، محض امتحان، يك يا چند حرف از يك آيه را جا به جا كنند و سپس آن را با تجويد و ترتيل كامل بخوانند در حسّ مبهم شنونده دست اندازى پديد مى آيد كه اگر دستگاه سنجش اثر استماع باشد كاملا آن را ثبت خواهد كرد. مثلا اگر در آيات «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ»، بخوانند «اذا السّماء انفطرت و اذا الكواكب تفّرقت»، صرف نظر از اينكه «انتثار» معنى خاصّى دارد كه «تفرّق» آن را نمى رساند (زيرا انتثار به معنى پراكنده شدن و پخش شدن و نوعى از انواع تفرّق و جدا شدن است)، جرس صوتى در دو قرائت كاملا متفاوت است و غير عربى دان احساس مى كند كه دوّمى نفوذ و جذبه اوّلى را ندارد.

به عقيده «زمخشرى»، پايه اوّل اعجاز، زيبايى و گيرايى صوتى با رعايت افاده معنى است كه از مظاهر آن موارد زير را نام مى برد:

1- دورى از الفاظ خشن و استخدام الفاظ نغز براى معنايى كه سياق طلب ميكند؛ مثلا در قوله تعالى: «فَأَوْقِدْ لِي يا هامانُ عَلَى الطِّينِ» (فرعون به هامان گفت:

براى من خاك را افروخته كن.) نگفت «اطبخ لى الآجر»! زيرا كلمه آجر ناهنجار است و در «اوقد لي» طرز تحصيل آجر هم آمده است.

2- تناسق كلمات و تجنّب از تكرار؛ مثلا در قوله تعالى: «وَ لَقَدْ مَكَّنَّاهُمْ فِيما إِنْ مَكَّنَّاكُمْ فِيهِ»، براى احتراز از تكرار، «ان» نافيه به

جاى «ما» نافيه آمده است.

3- زيبايى صوتى در فواصل و سهيم كردن آن در دلالت معنوى؛ در قوله تعالى: «فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا»، آوردن الف زائده در حال وقف براى رعايت فواصل آيات

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 579

مجاور و مماثله با آنها و نيز دلالت بر استيناف و قطع ما بعد.

4- آوردن محسّنات لفظيّه، مانند جناس، بدون تعمّل؛ مانند قوله تعالى: «مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ»، «يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي»، «يا أَسَفى عَلى يُوسُفَ»، «اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ أَ رَضِيتُمْ»، «وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ»، «وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً»، و يا صنعت مشاكله؛ مانند: «تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ»، «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً»، يا مزاوجه و مشاكله؛ مانند: «وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ»، «فَذُوقُوا بِما نَسِيتُمْ لِقاءَ يَوْمِكُمْ هذا إِنَّا نَسِيناكُمْ».

توضيح:

همه عناوين و مسائلى كه درباره اعجاز قرآن مى گوييم به عنوان اشاره و تذكّر است تا هر كه بخواهد تفاصيل آنها را از مظانّ و موارد مربوطه طلب و تحقيق كند. اگر بخواهيم هر مسأله را به طور مستقصى و در حدّ آخرين تحقيقات علماى فنّ بياوريم از امكانات ما خارج است، قوله تعالى:

وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ.

و اگر آنچه در زمين درخت است قلم مى شد و دريا مركّب مى شد و هفت دريا آن را مدد مى داد، كلمات خداوند پايان نمى يافت؛ به درستى كه او عزيز و حكيم است.

«رافعى» در «اعجاز القرآن» مى گويد:

به نظر ما اعجاز قرآن همچون اعجاز صنايع

اللّه است كه خلق از اتيان به آن عاجزند- هر صنعتى از صنايع با مقّومات خاصّ خود.

مقّومات قرآن آن است كه مادّه اش از الفاظ است، الفاظى كه گويى از ذوب همه اين موادّ به قالب ريخته شده و نمى توان درباره آن چيزى گمان كرد مگر آنكه بگوييم صورت روحى انسان است، انسانى كه در تركيب روحى خود صورت همه جهان است. قرآن معجز است در تاريخ خود، در اثر انسانى خود، در حقايق خود، و اينها همه هماهنگ فطرت انسان است و باقى است به بقاى فطرت.

عرب در عهد قرآن به اوجى از فصاحت رسيده بود كه سابقه نداشت. الفاظ در طول تاريخ ادب تراش خورده و در لهجه قريش به اوج اعتلاى خود رسيده بود. كلام عرب همچون اعضاى دولتى آماده بود تا حاكمى بر آن فرمانروايى كند، و آن حاكم

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 580

قرآن بود به لهجه قريش.

اين امر مهمّ كه لغت قريش، هم افصح بود و هم مورد قبول، هم تركيب آن در حدّ ميانه لغات و هم فرا گرفتن آن آسان، موجب شد كه به زودى زبان رسمى و همگانى عرب گرديد. و نيز جايز بودن قرائات مختلف در برهه اى از زمان تا سر حدّ فرا گرفتن لهجه قريش، سياستى خدايى بود و عين هماهنگى با طبيعت و سنن. هيچ امّتى غير از عرب را نمى توان يافت كه از زبان و سخنورى خود چنان لذّت برد و به آن افتخار كند، به حدّى كه محروميت از مزاياى زندگى را در برابر آن موهبت ناچيز شمارد.

بنابر آنچه در اين مورد به طور اختصار گفتيم، براى اداى صحيح كلمات قرآن به لهجه قريش

و تطابق موسيقى آن با الحان عرب، علم خاصّ و مهمّى به نام «تجويد» مدوّن شده است تا به پيروى از فرمان پيغمبر اكرم (ص) عمل كرده باشند كه فرموده است:

اقرؤا القرآن بلحون العرب و ايّاكم و لحون اهل الفسق و الكبائر. و سيجيئ اقوام من بعدى يرجّعون القرآن ترجيع الغناء و الرّهبانيّة و النّوح لا يجاوز حناجرهم، مفتونة قلوبهم و قلوب الّذين يعجبهم شأنهم. «1»

در اينجا به همين اندازه اكتفا مى كنيم زيرا بحث در اينكه مراد از خواندن قرآن به صوت حسن چيست و آيا در چه حدّ معارض بالحون عرب و يا مطابق با لحون اهل فسق منهىّ عنه است از عهده اين كتاب خارج است. همين قدر مى دانيم كه قرآن را بايد به همان لحنى كه در زمان پيغمبر (ص) قرائت مى شده قرائت كرد و عدول از آن در اعجاز صوتى قرآن خدشه وارد مى سازد. علم تجويد و قرائت مشافهه اى و اخذ از استاد براى تأمين همين امر مهّم است، تا آنجا كه كشش هاى صوتى اندازه گيرى شده و جز از راه استماع دهان به دهان انتقال صحيح آن از عهدى به عهد ديگر امكان پذير نيست.

به طور خلاصه اعجاز صوتى قرآن، كه ركن مهّمى از اركان اعجاز قرآن است، در طرز ادا و آهنگى است كه در زمان پيغمبر اكرم (ص) قرائت مى شده و هم اكنون قاريان بنام مسلمان قرآن را به همان وضع قرائت مى كنند.

______________________________

(1) موطّأ، كتاب 15، حديث دهم. بحار الانوار، ج 92، حديث از حذيفة بن يمان.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 581

تجويد، در لغت به معنى تحسين است و در اصطلاح قاريان چنين تعريف شده است:

تجويد، خواندن قرآن است

به طرزى كه حق هر حرفى از مخرج صوتى و صفات لازم آن ادا شود، از آهستگى و بلندى صدا و شدّت و سستى ادا و نازك گفتن حروف نرم و درشت گفتن حروف بلند و اداى هر حرفى از مخرج خاص خود بدون تكلّف؛ و با وجود اينها فرا گرفتن از استاد فنّ قرائت به طور شفاهى. «1»

در اين باره مزيد بيانى هست كه ناقل مطلب فوق آن را در ضمن «الاخذ من افواه المشايخ» آورده است و تفصيل آن چنين است:

همه جوانب و نواحى ادا، با بيان و تفصيل گفتنى و نوشتنى روشن نخواهد شد، زيرا جرس هاى صوتى واحد در موارد مختلف از تأثير محتواهاى گوناگون مختلف مى شود، به طورى كه بيان نمى تواند آنها را احصا كند، بلكه تنها راه فرا گرفتن آنها استماع مكّرر از استاد فن و ممارست كافى در اداء است كه آن را به اصطلاح جديد «دكلمه» مى گويند. در حقيقت تجويد كامل همان دكلمه است كه اداى كلمات، گذشته از رعايت شرايط فنّى محتاج تناسب جرس ها با محتوى مى شود تا القا و جذب و انجذاب كامل گردد، مانند لحن عاجزانه و ملتمسانه يا لحن آمرانه و حاكمانه و امثال آنها.

اين مطلب را به طور كامل از شناخت گويندگان و سخنرانان به خوبى مى توانيم دريابيم و ايشان را در مورد جذب و انجذاب القايى درجه بندى كنيم و به وضوح دريابيم كه اين خاصيّت مربوط به جرس صوتى در اداء است و هر چه آن جرس متناسب و هماهنگ با محتوى باشد، عاليتر است. به عبارت ديگر، انجذاب از جرس صوتى، از حيث زمان مقدّم بر انجذاب از دريافت محتوى

است.

«فرّاء» گفته است، تجويد زيور قرآن است و آن اعطاى حقّ حروف است به آنها و اخراج آنها از اصل و مخرج خاصّ و تلطيف نطق در كمال هيأت خاصّ، بدون اسراف و تعسّف و افراط و تكلّف، و قول پيغمبر اكرم (ص) كه فرمود:

هر كس دوست دارد قرآن را تر و تازه، آنچنانكه نازل شده بخواند، پس مانند قرائت «ابن امّ عبد» [ابن مسعود] بخواند.

______________________________

(1) تهانوى، كشّاف اصطلاحات الفنون، ص 278.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 582

قرائت به غير تجويد، «لحن» خوانده مى شود، و در اخلال به تجويد لحن خفى هست. و بهترين راه فرا گرفتن تجويد، تلّقى از قارى مجّود است با تكرار كافى تا حدّ تسلّط برادا.

«رافعى» در «اعجاز القرآن» مى گويد:

اوّل كس كه قرآن را به تلحين خواند «عبد اللّه بن ابى بكره» بود كه قرآن را به لحن گريه آور مى خواند و از او «عبد اللّه بن عمر بن عبيد اللّه» و از او «اباضى» و از او «سعيد بن العّلاف» فرا گرفت. شهرت «سعيد» چنان بود كه نزد «هارون» مقام يافت و به قارى أمير المؤمنين ملّقب شد.

كم كم شكل قرائت به لحن غنايى كشيده شد، زيرا دربار عبّاسى محلّ رفت و آمد مغنّيان بود. تا آنكه «محمّد بن سعيد ترمذى» در قرن سوّم چنان به سبك ساخته هاى موسيقى نو ظهور، قرآن مى خواند كه آن را از قرآن بودن خارج ساخت.

«شافعى» درباره تلحين قرآن مى گفت، گمان دارم اين وضع را زنادقه ايجاد كردند تا مردم را از قرائت باز دارند.

«ابن جوزى» در «زاد المعاد»، جلد اوّل، صفحه 136 گفته است:

محرّم ناچار بايد مشتمل بر مفسده خالص يا راجحى باشد و قرائت طرب آور متضمن

هيچ كدام نيست، زيرا كلام از وضع خودش خارج نمى شود و ميان شنونده و فهمش حايل نمى گردد.

«ابن خلدون» معتقد بود كه:

صنعت غنا به همه وجوهش مباين قرآن است و اجتماع تلحين با اداى معتبر در قرآن ممكن نيست. قرآن محلّ خشوع است، مرگ و آخرت را به ياد مى آورد و جايى در آن براى التذاذ صوتى نيست.

جاى ترديد نيست كه قرائت قرآن نبايد براى جذب مستمعين جنبه غنايى پيدا كند و تلاوت را از وضع حين نزول خارج سازد. امّا قرائت قرآن با آواز نيكو و گيرا، در صورتى كه از حالت تجويد و ترتيل خارج نشود، مستحسن و مستحبّ است. در «عيون الاخبار» از امام رضا (ع) از پيغمبر اكرم (ص) نقل شده كه فرمود:

قرآن را با آواز خود نيكو سازيد؛ به درستى كه آواز خوب، حسن قرآن را مى افزايد. آنگاه از قرآن خواند: يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ ما يَشاءُ. (يعنى خدا هر چه بخواهد در آفرينش مى افزايد).

مشابه اين حديث در طرق عامّه و اماميّه بسيار است، و آن منافاتى با ترك غنا

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 583

در قرائت قرآن ندارد. آواز خود مادّه است و طرز قرائت در اقسام غنايى و غير غنايى و نيز الحان عربى و الحان اهل فسق صورت هاى آن است. قرآن را با آواز خوب بايد خواند، امّا با ترتيل و تجويد و با جرس هاى صوتى الحان عرب زمان پيغمبر (ص) خاصّ به قرائت قرآن. امّا آواز خوب نبايد با جرس هاى صوتى غير الحان عربى يا غير تجويدى صورت پذيرد و صرف انجذاب مستمعين به صورتى از صور غير جايز قرائت و حتّى ايجاد حالت خشوع نمى تواند مجوّز اين نوع قرائات

گردد. من خود خوب به ياد دارم «آقا جلال قارى قمّى» در سال هزار و سيصد و شانزده قرآن را در دستگاه سه گاه (از دستگاه هاى موسيقى ايرانى) چنان با آواز گيرا و پر طنطنه مى خواند كه مستمع را تحت تأثير شديد قرار مى داد. و نيز به ياد دارم كه هرگز جذبه قرائت او به پاى جذبه قرائت «شيخ القرّاء» در روضه مطهّره پيغمبر اكرم (ص) نمى رسيد. بنابراين آن امتيازى كه ارباب قلوب از جذبات قرائت قرآن مى طلبند، در قرائت قانونى و تجويدى قرآن با صوت حسن تأمين است و نيازى به عدول از آن نمى باشد، زيرا عدول از آن اعجاز صوتى قرآن را مختل مى سازد.

الفاظ قرآن امواج درياى قرآن است؛ دريا ژرف است، موج هم عظيم و هائل است. امّا فراموش نكنيم كه دريا خود را به صورت موج ها نشان مى دهد؛ گويى دريا بدون موج ديده نمى شود. پس دريا را بشناسيم و موج را فراموش نكنيم. وحدت دريا به صورت كلّ، در هيچ لحظه اى ديده و دريافت نمى شود، صورت وحدانى يك دريا سوار بر موج هاى بيشمار است.

اعجاز قرآن در محتوى:

اشاره

قبل از آنكه از اين درياى ژرف سر انگشتى تر كنيم، براى سبك ساختن بيم و هراس تنهايى، بعضى از اقوال بحث كنندگان در اعجاز قرآن را به طور اختصار ياد مى كنيم. معجزه را چنين تعريف كرده اند:

المعجزة فى لسان الشّرع امر خارق للعادة مقرون بالتّحدى سالم عن المعارضه.

معجزه در اصطلاح شرع امرى است كه از عادات معهوده فراتر است و مقارن با هماورد جويى است كه ديگران از معارضه با آن ناتوانند.

معجزه امرى است كه بشر، مجتمعا يا متفرّقا، از آوردن مانند آن ناتوان باشد.

فرق معجزه با

اختراع آن است كه معجزه بدون اسباب و اختراع با اسباب است. معجزه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 584

را با ياد گرفتن نمى توان انجام داد، امّا اختراع را با ياد گرفتن و تهيّه اسباب مى توان انجام داد. معجزه مقرون است به تحدّى، يعنى آورنده آن مى گويد من از جانب خداوند آمده ام و اين معجزه من است، اگر مى توانيد مانند آن را بياوريد.

دلالت معجزه بر صدق پيغمبر، مانند دلالت جهان بر خالق جهان است.

چنانچه درباره معجزه بودن قرآن در خود قرآن آمده است:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ.

اگر رسالت را باور ندارند و مى گويند دروغزنى، به ايشان بگو اگر مى توانيد سوره اى مانند اين بياوريد و هر كه را جز خداوند مى توانيد در اين امر به يارى طلبيد اگر راستگو هستيد.

پيغمبران همچون جرّاحان بزرگند كه درون و قلب و افكار انسان را جرّاحى مى كنند و اين خود بزرگترين انقلاب است. بايد نخست به وسيله معجزه راه را باز كنند تا مردم به ايشان و منطق ايشان گوش فرا دهند؛ بدون به كار بردن معجزه، همچون واعظان معمولى خواهند بود كه مردم در برابر ايشان بى تفاوتند.

معجزات متناسب با سطح عقول و افكار و دانش هاى زمان است و به همين جهت معجزه پيغمبر آخر الزّمان كه پيامبر همه زمان هاى آينده است قرآن است كه هميشه به همان وضع زمان نزول موجود، و محتواى آن رهبر جوامع بشرى به امور زندگى اين جهانى و تأمين سعادت جاودانى است؛ و نيز در هر عصر و زمانى مردم را به تحدّى مى خواند كه: «فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ

إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ.»

عربى كه زير بار هيچ حكومتى نمى رفت و از زندگى به ديدن ستاره ها و شعاع آفتاب و غديرهاى راكد و بويناك و مسامره در زير آسمان و سخن گفتن در مفاخر قبيله بسنده كرده بود و هرگز به كتابى در سياست يا اخلاق يا فلسفه يا علم الاجتماع ننگريسته و به آن گردن ننهاده بود؛ طرح همه معارف انسانى در قرآن، با براهينى استوار و همگام با فطرت، كه گاه چون پتك مى كوبد و گاهى چون نسيم مى نوازد، روح ساده و بى آلايش او را، هر چند عادات زشت آن را آلوده ساخته بود، به خود جذب كرد و با سرعت مصفّى ساخت و ثابت نمود كه هم قدرت جذب دارد و هم نيروى تصفيه.

قرآن ثابت كرد كه نور است و وسيله ديدن حقايق و يافتن معارف عاليه، مگر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 585

براى كسى كه كور باشد يا چشمان خود ببندد.

گر نبيند او ز قرآن غير فال اين عجب نبود ز اصحاب ضلال

كز شعاع آفتاب پر زنورغير گرمى مى نبيند چشم كور بعضى از علما سرّ الاسرار اعجاز قرآن را سرّ مكتوم مى دانند و مى گويند اگر سرّ اعجاز قابل كشف بود قرآن قابل معارضه بود، زيرا با كشف علّت، اتيان به مانند آن امكان پذير مى شد. و اين سخن تا اندازه اى درست است امّا نه به طور اطلاق، زيرا بسيارى از وجوه اعجاز قرآن دانسته شده، هر چند استقصاى آن وجوه غير ممكن و عجايب قرآن پايان پذير نيست. شناخت قرآن(كمالى) 585 اعجاز قرآن در محتوى: ..... ص : 583

د در كلمات قرآن و جذبه آنها اسرارى هست، و اگر سرّى نبود مانند ساير كلمات

عربى بود. همه آن اسرار هم هيچ وقت قابل كشف نيست، زيرا اگر كشف شود آن جذبه هم منتفى مى گردد. جذبه هميشه پيرامون اسرارى است كه در غيب است؛ «اذا ظهر السّبب بطل العجب» (اگر سبب معلوم شد شگفتى باطل مى شود). قرآن مانند وجود مطلق است، هر چه از اسرار آن كشف شود معلوم مى گردد ناپيداهايش انتهايى ندارد. خداوند نهايت ندارد، كلام او هم بى انتهاست.

يزيد على طول التّأمل بهجته كانّ العيون النّاظرات صواقل زيبايى او با بسيار نظر كردن بيشتر مى شود، گويى چشمان بيننده صيقل زيبايى اويند.

«لبيد»، بزرگترين شاعر «معلّقات»، چون مسلمان شد شعر را ترك گفت.

وى در دوران جاهليّت نذر كرده بود كه هرگاه صبا بوزد شتران نحر كند و يتيمان و اسيران را اطعام نمايد، و چون اسلام آورد نذر خود را ترك نگفت تا روزگارى كه تهيدست شد. در زمان حكومت «وليد بن عقبه» در كوفه بود كه صبا وزيدن گرفت و او چيزى نداشت تا به نذر خود وفا كند. وليد اين بدانست و مردم را خبر كرد و خود قطارى از شتران به او هديه نمود و اشعارى نيز در مدح لبيد بگفت.

لبيد، آن شاعر فحل و توانا و نام آور مورد چنين لطفى واقع شده و به شعر هم او را مدح گفته اند، احساسات و شخصيّتش در اوج انگيزه است، امّا عهد خود را كه به احترام مقام قرآن بسته است نمى شكند و به دختر خود دستور مى دهد تا وليد را مدح گويد. دخترك مى گويد و لبيد آنها را مى پسندد و براى وليد مى فرستد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 586

درك اعجاز قرآن همچون بوى دلاويز باد صباست كه سحرگاهان بر گل ها وزيده

و به مشام جان رسيده است؛ مانند وصف زيبايى است كه «يدرك و لا يوصف».

قلب سليم و فطرت پاك و عقل آزاد از ذخاير باطل و وجدان بى آلايش مى تواند بخشى از اسرار قرآن را دريابد و با مرور زمان و تكامل دانش و تدبّر، بخش ديگر و بخش ديگر؛ «ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ».

پيغمبر اكرم، كه خود مهبط وحى است و برگزيده از همه خلق، مأمور به تكرار و تدبّر در قرآن است:

يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلًا أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا.

اى سر در گريبان فرو برده، شب را جز اندكى بيدار باش، نيمى از آن يا اندكى كم يا زياد، و قرآن را با ترتيل قرائت كن.

«ابن مسعود» گفت:

پيغمبر اكرم (ص) به من فرمود برايم قرآن بخوان. گفتم بر تو بخوانم و حال آنكه بر تو نازل شده است؟ فرمود: دوست دارم آن را از ديگرى بشنوم. به سوره نساء آغاز مى كردم. چون به قوله تعالى رسيدم كه فرمايد: «چگونه است آن روزى كه از هر امّتى گواهى بياوريم و تو را گواه بر همه بياوريم»، ديدم چشمانش اشك مى ريزد.

از ميان همه وجوه هنر، از نقاشى، مجسّمه سازى، موسيقى و نمايش، عرب فقط كلمه و بيان را داشت و دليل زندگى خود و توجيه آن را در كلمات مى جست و از مرارت هاى زندگى به كلمات پناه مى برد.

لغت عرب اگر چه اصطلاحات علمى نداشت امّا مفاهيم انسانى درباره حالات روانى و منش هاى خوب و زشت، بيش از هر زبان ديگر در لغت گسترده او موجود بود. بنابر اين لغت عرب براى القا و بيان آنچه قرآن برايش

نازل شده بسيار مناسب بود. قرآن با منقولات شرعى و اصطلاحات فرهنگ اسلامى كه متكّى بر مفاهيم عرفى لغوى بود، گنجينه لغت عرب را تا سر حدّ بى نيازى بالا برد و قالب هايى براى كلمه و تركيب ساخت كه مجسّمه داوود (اثر بزرگ «ميكل آنژ») در برابر عظمت و زيبايى آن به خاك مى افتد.

رَفِيعُ الدَّرَجاتِ ذُو الْعَرْشِ يُلْقِي الرُّوحَ مِنْ أَمْرِهِ عَلى مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ لِيُنْذِرَ يَوْمَ التَّلاقِ يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ لا يَخْفى عَلَى اللَّهِ مِنْهُمْ شَيْ ءٌ لِمَنِ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 587

الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ.

اوست بر افراشته درجات، دارنده عرش؛ روح را از فرمان خود بر هر كه از بندگان خود خواهد فرود مى آورد تا روز ملاقات را بيم دهد، روزى كه همه پنهانها آشكار است، بر خداوند از ايشان چيزى پنهان نيست. آيا ملك از آن كيست؟ از آن خداوند يگانه قهّار.

قرآن همچون سفره گسترده اى داراى انواع خوراكى هاست كه خوراك هر كسى به قدر فهم او در آن مهيّاست. قرآن، تنها كتاب علما و فقها و فلاسفه نيست، بلكه كتاب مردم است و آيه مباركه «وَ تِلْكَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ» (اينهايند مثل هايى كه براى همه مردم مى آوريم اما جز عالمان آنها را درك نمى كنند.) تحقيرى براى مردم غير عالم نيست، هر چند توبيخى براى ترغيب در تحصيل علم باشد و به هر حال دليل بى بهره بودن مردم از قرآن نيست.

«شاطبى» گفته است:

بسيارى از مردم گمان كرده اند كه همه علوم، از طبيعيّات و رياضيّات و منطق و علم حروف، از قرآن استخراج مى شود، و اين صحيح نيست؛ صحابه و تابعين اعرف بودند و نشنيديم كسى از ايشان درباره علمى

جز احكام تكاليف و احكام آخرت و معارف توحيدى به عنوان اينكه از قرآن است سخن گويد. به همين جهت بحث در كشفيات علمى و انطباق آنها با قرآن از مورد مسائل قرآن و اعجاز آن خارج است.

عرب به فواتح سور و معانى آنها و اشارات آنها عهد سابق داشت و به همين دليل از معانى آنها سؤال نكرد.

يكى از مسائل مهمّ درباره محتواى قرآن آن است كه احكام قرآن مانند قوانين عرفى جامعه ها تدوين نشده است، به قسمى كه قوّه اجرايّيه خارج از آن باشد، بلكه نيروى اجرايى جزو قانون و در مطاوى آن است و آن نيرو همان بيان ها و هشدارها براى رجوع به ايمان است كه در هر جاى قرآن، خواه احكام يا معارف، مكرّرا ايمان را در دل ها بيدار و به رعايت آن هشدار مى دهد:

أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ.

«وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ» هشدارى است براى فرمان «أَقِمِ الصَّلاةَ».

وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْأً كَبِيراً.

فرزندان خود را از ترس فقر مكشيد، ما شما را و ايشان را روزى مى دهيم؛ به درستى كه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 588

قتل ايشان گناهى بزرگ است.

«نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ» بيان يكى از معارف عاليه است و هشدارى براى نهى از قتل.

وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِيلًا.

نزديك زناكارى مشويد زيرا پليدى است و بد راهى است.

«إِنَّهُ كانَ فاحِشَةً» خود نيرويى است براى اجراى نهى.

وَ لا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً فَلا يُسْرِفْ فِي

الْقَتْلِ إِنَّهُ كانَ مَنْصُوراً.

قتل بناحق، اسراف در قتل است و ولّى دم صاحب قدرت مى شود براى قصاص.

وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتَّى يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كانَ مَسْؤُلًا.

وقتى يتيم را در كفالت خود گرفتيد متعهّد نگهبانى او و مال او شده ايد و مسؤول انجام آن تعهديد.

وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ إِذا كِلْتُمْ وَ زِنُوا بِالْقِسْطاسِ الْمُسْتَقِيمِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا.

تمام دادن و زيادى نگرفتن، عاقبتى نيكو دارد؛ براى خوش عاقبتى مطيع امر باشيد.

وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا.

آنچه را نميدانى پيروى مكن، شنوايى و بينايى و دل دريافت كننده، همه اينها مسئول آن پيروى هاى بدون علم است.

وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا.

با تكبّر در زمين راه مرو؛ مگر همه زمين را شكافته يا همه درازاى كوه ها را پيموده اى؟! چه ضربه منطقى تحقير آميزى براى متكبّران نادان! اينها نمونه اندكى از احكام و معارف است كه در طى بيان حكم، علّت آن يا نتيجه آن بيان شده و هشدارى است تا انسان را براى اطاعت آماده سازد. عجبا كه فقها هر وقت مسأله اى فقهى از قرآن استنباط كرده اند غورى در مناسبات حكم از معارف

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 589

روحى نمى كردند و حكم را همچون امرى مستقل و بدون مناسبات ياد مى كردند.

در عهد ممتدّى از تاريخ اسلام بيشتر فتوى دهندگان و قضات از طرف خليفه و حاكم منصوب مى شدند و فتاواى ايشان در حدود مجرّد احكام و احيانا متناسب با تقاضاى سياست وقت بود و عبرتى از قرآن در كار

نبود. در صورتيكه احساس اعجاز قرآن بدون دريافت آن عبرت ها و تدبّرها امكان پذير نيست. به طور نمونه ملاحظه كنيد قوله تعالى: «يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» را در آخر آيه مباركه «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى وَ يَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» و نمونه بسيار ديگر در قرآن مجيد.

بنابر اين وجود قرآن مجيد در طول اعصار و قرون در ميان خلق مانند وجود پيغمبر اكرم است كه حىّ و حاضر براى بيان احكام و معارف است و در هر وقت مشكلات را حلّ و مجملات را مبيّن مى سازد.

وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ وَ سَوْفَ تُسْئَلُونَ.

و قرآن ياد دهنده اى است براى تو و قوم تو و زود است كه درباره آن از شمال سؤال شود.

آرى، همه افراد بشر در همه اعصار، به تحدّى خوانده شده اند و مانند قرآن را نياورده و نخواهند آورد و اعتقاد ما چنين است قوله تعالى:

وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ. (بقره: 23) اى كافران اگر از آنچه به بنده خود نازل كرديم شك داريد، پس سوره اى مانندش بياوريد و گواهان خود را غير از خدا بخوانيد، اگر راستگو هستيد. پس اگر چنان نكرديد، و هرگز نخواهيد توانست چنين كنيد، از آتشى بترسيد كه سوختش آدم و سنگ است و براى كافران آماده شده است.

اين اعتقاد، هم از ناحيه تصريح قرآن به نفى ابد در «وَ لَنْ تَفْعَلُوا» است و هم

از ناحيه مطالعه و تدبّر پيوسته در كلمات و تركيبات و محتواى قرآن كه ما در حدّ توانايى خود از وجوه آن ياد خواهيم كرد.

به هر حال اين جزم و قاطعيّت بر عدم اتيان به مثل قرآن در آينده و ابد الدّهر، براى منكران هراس انگيز است، و استمرار عدم امكان و مشاهده آن هراس انگيزتر.

شايد اولين كسى كه به طور مبسوط امّا متفرّقا درباره اعجاز قرآن بحث كرد

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 590

«جاحظ» بود. وى در سال 105 تا سال 255 هجرى بزيست. او كتاب مستقلى درباره اعجاز قرآن ندارد، امّا در «حجّ النّبوّة»، كه يكى از مجموعه رسائل اوست و «سندوبى» آن را منتشر ساخته، درباره اعجاز قرآن مطالبى آورده است. از آن جمله مى گويد كه در برابر تحدّى قرآن، كشتند و كشته شدند، زيرا نتوانستند با آن معارضه كنند و چون عاجز بودند گفتند (قوله تعالى):

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً. (الفرقان: 32) و كافران گفتند چرا اين قرآن يكباره بر او نازل نشده است.

وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالَ الَّذِينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآنٍ غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ. (يونس: 45).

و آنگاه كه آيات روشنگر ما برايشان خوانده شود آنان كه اميد ديدار ما را ندارند مى گويند قرآنى غير از اين قرآن بياور يا آن را عوض كن.

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلَّا إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ.

(الفرقان: 4) و كافران گفتند اين قرآن نيست مگر دروغى كه آن ساخته و گروه ديگرى او را يارى كرده اند.

آنگاه جاحظ تناسب معجزات هر پيغمبر با وضع زمان او را ياد مى كند:

عصاى موسى (ع) و احياى

موتاى عيسى (ع)، متناسب با ساحرى در زمان فرعون و طبابت در زمان امپراطورى روم.

اين مطلب در اخبار آل محمّد (ص) قبلا آمده است. در «عيون اخبار الرّضا (ع)» آمده است:

«ابن سكّيت» از حضرت رضا (ع) مى پرسد كه چرا خداوند موسى را با «عصا» و «يد بيضاء» فرستاد و عيسى را با «طبّ»؟ امام مى فرمايد: آنگاه كه خداوند موسى (ع) را فرستاد سحر و ساحرى بر آن زمان غالب بود؛ موسى براى ايشان از نزد خدا چيزى آورد كه در توانايى ايشان نبود و سحرشان را باطل و حجّت را بر ايشان تمام كرد. و خداوند عيسى (ع) را در وقتى فرستاد كه بيمارى ها بر مردم غالب بود و مردم نيازمند طب بودند؛ عيسى از نزد خداوند براى ايشان چيزى آورد كه نداشتند، چيزى كه مرده ها را زنده كرد و گنگ و مبروص را شفا داد و با آن حجّت را بر ايشان تمام كرد. و خداوند محمّد (ص) را در زمانى فرستاد كه خطبه و كلام و شعر بر مردم غالب بود؛ پس براى ايشان از كتاب خدا و موعظه ها و احكامش چيزى آورد كه قول ايشان را باطل ساخت و حجّت را بر ايشان تمام كرد. ابن سكّيت گفت: به خداوند سوگند كه جواب اين است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 591

جاحظ معجزه قرآن را از نظم خاص آن مى داند كه بعدا «جرجانى» و «باقلانى» از او پيروى كرده اند.

جاحظ به اين مطلب توجه تامّ داشت كه محتوى هر چه باشد و به هر درجه والا باشد، بى نياز از نظم و اسلوب عالى و موسيقى خاصّ الفاظ نخواهد بود. با وجود اين، هرگز جاحظ از مقام

معنى و محتوى چيزى كم نكرد.

جاحظ در عصرى بود كه رسوب فرهنگ فلسفه و ادب يونان و ايران و هند در فرهنگ عرب، خلوص آن را مشوب ساخته بود و او با كمال مهارت سدّى در جلو آن بود.

زرگرى زبردست انگشترى از طلا يا مس مى سازد و خيّاطى ماهر پوشاكى از اطلس يا پلاس، و اين خود بهترين مثال براى مورد است. رشاقت لفظ و علوّ معنى و محتواى عالى، بدون الفاظ برگزيده جالب نيست، هر چند شايد آوردن محتوايى عالى در الفاظى ركيك قابل امكان نباشد. جاحظ در اين باره مثالى مى آورد و مى گويد:

روزى «ابو عمرو شيبانى» دو شعر را كه شنيده بود تحسين مى كرد و قلم و كاغذ خواست تا آنها را بنويسد و نوشت:

لا تحسبّن الموت موت البلى و انّما الموت سؤال الرّجال

كلاهما موت و لكنّ ذااشدّ من ذا على كلّ حال آنگاه جاحظ به طور طنز مى گويد:

نه تنها گوينده اين دو بيت شاعر نيست، بلكه اطمينان دارم كه در نسل او شاعرى هم پيدا نخواهد شد؛ از اين ركيكتر چه نظمى مى توان يافت، خصوصا در «ذا على كلّ حال»! آنگاه به راه افراط مى رود و مى گويد كه معانى و محتوى مطروح و پيش پا افتاده است و بايد قالب آنها كه الفاظ و تراكيب است عالى باشد.

سپس مى گويد مقصود من از نظم، نظمى گسترده است نه اندك، و گرنه گفتن الحمد للّه يا حسبنا اللّه از همه بر مى آيد و مخلّ اعجاز نيست.

«ابن رشيق» گفته است:

لفظ و معنى همچون جسم و جانند كه همديگر را تقويت مى كنند. محتواى عالى در الفاظ نارسا، مانند جسمى زنده امّا شل يا كر و كور است.

بنابر اين الفاظ عالى امّا بى محتوى، مانند مرده اى است با جسم كامل امّا بى روح.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 592

جاحظ، مانند استادش «نظّام»، قائل به «صرفه» است، امّا مى گويد نفس قرآن خود صرفه آور است؛ صرفه در نفس قرآن مانند نيروى جاذبه چشم شير است كه شكار را به سوى خود مى كشاند زيرا مقهور است. و اين خود رأى بديع و جالبى در مورد صرفه است، زيرا قائلين به صرفه مى گويند نيروى باز دارنده اى از جانب خداوند پاسدار تحدّى قرآن است كه قابل توجيه و توصيف نيست، مانند ذهول و فراموشى و تعطيل ذهن و حواسّ در وقت اراده اتيان به مثل. امّا اين رأى خود خلاف قرآن است، زيرا خلق را به تحدّى خواندن و آنگاه قدرت اتيان به مثل را از او باز گرفتن، فرا- خواندن به امر محال است؛ در صورتى كه مراد از تحدّى آن است كه مى گويد سنگ بناى قرآن همين حروف و كلمات است و اين موادّ در دسترس همه است و مقدّمات اين قدرت كه وجود موادّ و نيز انديشه و ذهن انسانى است مسلوب نيست، پس اگر از اتيان به مثل آن عاجز و ناتوان بودند دليل اعجاز آن است، و اين اعجاز مربوط به موادّ خاصّ قرآن و تركيب خاص آن است.

مى بينيم كه جاحظ با تيزبينى خاصى، هم صرفه را قبول كرده و هم آن را در اثر نظم خاصّ قرآن از مفردات و تراكيب مى داند. به عبارت ديگر مى گويد درست است كه خداوند متعال بشر را از اتيان به مثل قرآن ناتوان ساخته، امّا اين ناتوانى به علّتى مشهود و ملموس معلوم مى گردد، و آن نفس شخصيّت

قرآن و امتيازات خاصّ آن است. به هر حال، بيشتر علماى بزرگ صرفه را مردود مى دانند.

يكى از علماى اندلس گويد، اعظم معجزات و اوضح آنها از حيث دلالت، قرآن مجيد است، زير همه خوارق عادات پيغمبران مغاير وحيند، و معجزه شاهد وحى بوده است؛ امّا قرآن بنفسه همان وحى مدّعى است و خودش خارق و معجزه است و دلالتش بر خودش نيازمند دليل ديگر نيست، خودش در دلالت اوضح است زيرا در آن دليل و مدلول متّحدند. بنا به قول پيغمبر اكرم (ص):

هيچ پيغمبرى نيست مگر به او معجزاتى قرار داده شده كه بشر به او ايمان آورده است. و معجزه اى كه به من داده شده وحيى است كه به من وحى شده و من اميدوارم كه روز قيامت پيروان من از همه ايشان بيشتر باشند. «1»

اين قول دليل آن است كه پيغمبر (ص) بزرگترين معجزات خود را وحى قرآن

______________________________

(1) رافعى، اعجاز القرآن: 288.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 593

به حساب آورده است. دليل بر آنكه صرفه، به معنى بازداشتن از اعمال نيروهاى موجود، صحيح نيست در قرآن مجيد بسيار است، از آن جمله:

قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً. (الإسراء: 88) بگو (اى محمّد) اگر انس و جن فراهم شوند كه مانند اين قرآن را بياورند، مانندش نمى آورند، هر چند بعضى از ايشان بعض ديگر را پشتيبانى كنند.

در آيه مباركه دليل هست كه براى اتيان به مثل، تأهّب و آمادگى و احتشاد هست، و آن با صرفه، به معنى نيروى باز دارنده، سازگار نيست، زيرا در برابر صرفه احتشاد و غير احتشاد

مساوى است.

توضيح:

بايد دانست كه تحدّى، مسأله اى نيست كه اسلام براى اوّلين بار آورده و عرضه كرده باشد، بلكه قبل از اسلام ميان بلغاى جاهليّت امرى معمول و متداول بوده است. بزرگترين مشغله فكرى عرب، ممارست در شيوا سخن گفتن و بديهه آوردن بود؛ سخن را خوب مى شناخت و مى دانست از كجا مى آيد و مال كيست.

«خطابى» و ديگران گويند لفظ حامل است و معنى قائم به لفظ، و تركيب رابط بينهما؛ نظم و محتوى روح اين كالبد است. و علل عجز بشر را از اتيان به مثل مى توان چنين گفت:

1- عدم علم به جميع لغات كه ظروف معانيند.

2- عدم علم به جميع وجوه نظم و اسلوب.

3- عدم علم به جميع وجوه معانى و محتوى.

مقصود از علم در اينجا علم حضورى است نه حصولى، زيرا در همان لحظه اى كه ذهن انسان براى برگزيدن لغت يا تركيب انسب يا محتواى كامل عيار و مصون از نقص فعاليّت برق آسا دارد، اگر همه وجوه در ذهنش حاضر نبود، آن را مى سازد، و چه بسا او يا ديگرى بعدا به نقصى در لفظ يا تركيب يا محتوى پى مى برد. قوله تعالى:

«أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» ناظر به همين مطلب است، زيرا هر جا بشر كلامى مفصّل و طويل درباره انواع و اقسام مطالب، از الهيّات و احكام و اجتماعيّات و تهذيب اخلاق و ترغيب و ترهيب و ديگر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 594

عناوينى كه قرآن حاوى آنهاست بياورد، استقراء نشان داده است اختلاف و تضادّ و كمبود در آن راه مى يابد. دليل بر اين مطلب آن است كه صاحبش و

يا خواننده آن به نقاط ضعفى در آن واقف مى شود كه مى گويد كاش اين كلمه به جاى آن كلمه به كار مى رفت يا اين تركيب به جاى آن تركيب، يا فلان نقصى كه در محتواى آن هست كاش چنين و چنان بود. نويسندگان و گويندگان بزرگ هم اثر خود را قبل از آنكه بر مردم عرضه كنند بارها دستكارى مى كنند و با وجود آن پس از عرضه، خود يا شنوندگان و خوانندگان، باز هم به نواقصى برخورد مى كنند، و اين مطلب كه در قرآن اختلافى نيست از اهمّ مسائل قرآن است.

گويند «حسّان بن ثابت» در سوق عكاظ بر «خنساء»، شاعره شهير، اشعار خود را چنين خواند:

لنا الجفنات الغرّ يلمعن بالضحى و اسيافنا يقطرن من نجدة دما

ولدنا بنى العنقاء و ابنى محرّق فاكرم بنا خالا و اكرم بنا ابنا «خنساء» گفت: افتخار خود را ناچيز كردى و در هشت جا زبون ساختى.

حسّان گفت: چگونه؟ خنساء گفت: «جفنات» كمتر از ده است و بهتر بود مى گفتى «جفان»؛ و گفتى «غرّ» و آن به معنى سفيدى در پيشانى است و اگر مى گفتى «بيض» بهتر بود؛ و گفته اى «يلمعن» و لمعان گاه به گاه مى آيد و بايستى گفته باشى «يشرقن» كه ادوم است؛ و گفته اى «بالضّحى» و اگر مى گفتى «بالعشيّه» ابلغ بود، زيرا ميهمان بيشتر در شب مى آيد؛ و گفته اى «اسيافنا» و آن كمتر از ده است و بهتر بود مى گفتى «سيوفنا» كه اكثر است؛ و گفته اى «يقطرن» كه نشانه كشتار كمترى است و اگر مى گفتى «يجرين» بهتر بود؛ و گفته اى «دما» و دماء اكثر از دم است؛ و افتخار كرده اى كه زائيده اى و اگر مى گفتى زائيده اند بهتر بود.

تخصّص در علوم

مختلف و مجاهده طاقت فرساى افراد براى نيل به ذروه هر علم، به خوبى مى فهماند كه اولا ذهن گنجايش مراجعه به همه ذخاير ذهنى را ندارد و اگر داشته باشد محتواى ذهن به صورت معلوم حضورى نيست تا مطلبى را كه مى خواهد بسازد و القا كند با ملاحظه همه جوانب لفظ و معنى و تركيب و محتوى باشد؛ و با ملاحظه تأثير و تأثّرى كه معلومات بشرى نسبت به همديگر دارند و آن مقدار تداعى كه حينا بعد حين در ذهن وارد مى شود هرگز به صورت آمادگى خودكفا يعنى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 595

علم حضورى نيست. بنابر اين كلام خالص از هرگونه نقص و كمبود از جميع جوانب، خاص علم خداوند است و همان است كه با گذشت زمان هيچ گونه اختلاف در آن پديد نمى آيد و كشفيات قطعى معلومات بشرى نمى تواند مورد اختلاف و تعارضى با آن داشته باشد.

اين قرآن كه وحى آسمانى است و با همان هيأت حين نزول و قرائت فورى پيغمبر (ص) و بدون مراجعه ثانوى، همين است كه هست؛ هيچ نوع اختلافى از انواع اختلافات، چه در لفظ و چه در تركيب و چه در محتوى، در آن نمى توان يافت و خداوند متعال معاندان را بر مى انگيزد كه تدبّر كنند تا ببينند با همه تلاش مغرضانه و معاندانه نمى توانند اختلافى در قرآن بيابند، و اين است دليل آنكه قرآن از نزد خداوند نازل شده است.

«مجلسى» در «بحار الانوار»، باب اعجاز القرآن مى گويد:

بدان كه شأن اعجاز درك نمى شود و وصف آن ممكن نيست. و هر كس اعجاز قرآن را چنين وصف كند كه خداوند بشر را از معارضه با آن باز داشته

يا به آنكه اسلوب قرآن مخالف اساليب كلام است يا از آن است كه مبرّى از تناقض است يا مشتمل بر اخبار به غيب است يا امثال اين آراء، هر آينه پسر خواهر خاله او [خودش] دروغ گفته است.

زيرا ما قطع داريم كه استغراب از سماع قرآن اين است و جز اين نيست، از اسلوب و نظم مؤثر در قلوب آن است، آنچنان تأثيرى كه انكار پذير نيست براى كسى كه دلى دارد و گوشى شنوا و گواهى ده؛ قوله تعالى: «لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ».

در جاى ديگر گويد:

اما وجه اعجاز؛ جمهور عامّه و خاصّه و از آن جمله «شيخ مفيد» قدّس روحه بر آنند كه اعجاز قرآن از آن است كه در درجه و طبقه عليا از فصاحت و بلاغت است، آن گونه كه فصحاى عرب و علماى فرق با سليقه و مهارت خود در بيان و احاطه به اساليب كلام مى شناسانند؛ مضافا به مشتمل بودن قرآن بر اخبار به غيب از گذشته و آينده و بر دقايق علوم الهيّه و احوال مبدأ و معاد و مكارم اخلاق و ارشاد به فنون حكمت علميّه و عمليّه و مصالح دينيّه و دنيويّه، آنچنان كه بر متدبّرين ظاهر مى شود و بر متفكّرين تجلّى مى كند.

مى بينيم كه مجلسى هيچ يك از وجوه اعجاز را كه ديگران گفته اند نفى نكرده مگر «صرفه» را؛ و همه آن وجوه مخصوصا محتوى را در اعجاز قرآن دخيل مى داند و براى قدرت تأثير قرآن در دل ها مقام اهمّ را قائل است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 596

بنابر آنچه گفته شد، اعجاز قرآن، هم در الفاظ مفرده آن است، هم در

تراكيب از حيث جرس صوتى و موسيقى و معنى، هم در محتواى آن، هم در گيرايى و جذبه- خواه در جرس صوتى و خواه در ادراك محتوى- و هم در اخبار از غيب.

تحدّى يا هماورد جويى

اشاره

در قرآن مجيد همه منكران در همه ادوار به اتيان و آوردن مثل و مانندى براى قرآن مجيد فرا خوانده شده اند:

وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ. (البقرة: 23- 24) أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ. (يونس: 38) أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَياتٍ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللَّهِ وَ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ. (هود: 13- 14) قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً. (الاسراء: 88) أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَلْ لا يُؤْمِنُونَ فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كانُوا صادِقِينَ. (الطور: 34) مى بينيم در همه آيات تحدّى، كلمه «مثل» به كار رفته و مراد از مثل يكسان بودن چيزى است با چيز ديگر از جميع وجوه. به قول «راغب»، كلمه مثل اعمّ است از ندّ و شبه و مساوى و شكل. پس نفى مثل در «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ» نفى جميع وجوه شباهت است، از كمّيّت و كيفيّت؛ و در كمّيّت و كيفيّت، وجوه ذيل از فصاحت لفظى، بلاغت بيانى،

نظم، محتوى، تلائم حروف و كلمات است؛ و در محتوى كه مهمترين وجوه است احتوا بر معارف عاليه همچون اخبار به غيب، انذار، ترغيب، ترهيب، بعث، اميد ايجاد حالات مرغوب فيه روانى مانند محبّت، رقّت، رأفت، رحمت و انزعاج از حالات نامطلوب مانند طيش، غضب، شقاوت، ظلم و امثال آنهاست. همچنين است احتوا بر ادلّه توحيد و معاد، رفع شبهات منكران، احتوا بر مسائل اجتماع و علل پيشرفت و نابودى امّت ها، احكام روابط ميان افراد و جماعات،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 597

تعيين حقوق فردى و اجتماعى و طرق رفع مخاصمات، تاريخ تدبّرى و عبرت ها، و به طور كلّى نيازمندى هاى فرهنگ بشرى، آزادى فكر و عقيده و طرق شكوفايى و تكامل آن، قوانين جنگ و دفاع و صلح، دعوت به فتوحات فكرى و كشف و اختراع، تنميه مال، آبادى زمين، استفاده از مواهب خداداد، تربيت در خانه و مدرسه و اجتماع و بالاخره توجيه منطقى زندگى و طرد پوچگرايى.

نكته مهمّ:

از جمله وجوه مثل و مانند بودن هر شى ء، اندراج آن شى ء در ضمن مجموعه محتوى بر آن است. به طور مثال، دو درخت كه يكى از آنها تك و منفرد است و ديگرى مندرج در درختان يك باغ است، اگر از همه جهات مانند هم باشند، مثل و مانند هم نخواهند بود، زيرا از حيث مندرج بودن و منفرد بودن با هم مغايرند. به همين دليل چون يكى از مقومّات هر آيه از آيات قرآن مجيد اندراج آن در كلّ سوره و همچنين كلّ قرآن است، گويى هر آيه چيزى به مجموعه مى دهد و چيزى مى گيرد و آن عبارت از بيان و توضيح متقابلى است كه آيات

قرآن با هم دارند. بنابراين چون مقصد از اتيان به مثل، اتيان به جميع وجوه مماثله است، مى بايد هر مدّعى اتيان به مثل، آيات و سوره هايى با لحاظ اندراجشان در كلّ و مجموعه قرآن بياورد و اين امرى است كه هرگز وقوع نخواهد يافت.

به طور مثال، در قرآن مجيد هر جا كلمه «دنيا» استعمال شده كلمه «دار» (خانه) به عنوان صفت براى آن نيامده است، در صورتى كه براى «آخرت» كلمه دار استعمال شده است و اين تصفّح و آمار به ما مى فهماند كه خداوند متعال دنيا را سزاوار خانه بودن خلق نكرده و آخرت است كه سزاوار خانه بودن و سكون و دلبستگى است.

امّا اين مطلب عالى و آموزنده از يك آيه منفرد و تنها فهميده نمى شود بلكه با لحاظ اندراج آن در كلّ قرآن مجيد فهميده مى شود. در حقيقت هماهنگى و همبستگى مجموع آيات قرآن، به مضمون قوله تعالى: «وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً» چنان است كه ارزش كامل هر جزء و فردى از آن معلوم نمى شود مگر با لحاظ اندراج آن در كلّ و مجموعه قرآن.

«اسپينوزا» درباره «رساله اخلاق» خود گفته است:

با من به آرامى بياييد و تا تمام كتاب را نخوانده ايد قضاوت نكنيد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 598

«ويل دورانت» در «تاريخ فلسفه»، ص 141 مى گويد:

شما هيچ قسمت مهمّ را نمى توانيد به دقّت دريابيد مگر آنكه تمام كتاب را به دقّت و از روى فكر خوانده باشيد.

«شاطبى»، عالم بزرگ اندلس، اين مطلب را در «الاعتصام»، جلد اول، ص 345، چنين توصيف مى كند:

مدار اشتباه و غلط بر يك حرف است و آن جهل است به مقاصد شرع و

هماهنگ نساختن نواحى مختلف آن. هر آينه مأخذ دلالت ها در نزد پيشوايان راسخ در علم اين است كه شريعت صورت واحدى است بر حسب ثبوت كليات و جزئياتش و مجملات بيان شده اش و ديگر نواحى آن؛ وقتى حكمى از احكامش براى عالم متتّبع معلوم شود، آن حكم در سلسله نظام استنباط است و هماهنگ با ديگر نواحى.

آنگاه به انسان مثل مى زند كه ناطقيّت او به دست تنها يا به چشم تنها يا به گوش تنها و ساير اندام او نيست؛ شريعت هم چنان است. و شأن راسخين در علم، تصوّر شريعت است به صورت واحد، «يخدم بعضها بعضا كاعضاء الانسان».

البّته «شاطبى» به نام شريعت مطلب را بيان كرده و ما مى دانيم كه مستند شريعت قرآن مجيد است.

لفظ و سخن واسطه دريافت انسانيّت براى انسان هاست، تا آنجا كه مى تواند وجود انسان هاى بسيار را در وجود يك انسان مندرج سازد. دريافت يك انسان از انسان ديگر با درجات تكامليش عبارت است از ديدن شكل و شمايل او، يعنى پيكرى كه حامل انسان است و لمس آن پيكر و مهمتر از اين دو فهم معارفى كه محتواى اوست.

لغت، مادّه خام دريافت نهايى است، همچنان كه موادّ خام به دست مهندس و معمار و پيكر تراش و نقّاش و شاعر، منازل تكاملى سه گانه، يعنى انتخاب مصالح بهتر، سياق و نقشه عاليتر، و انطباق بر مصلحت و احتياج را مى پيمايد. لغت هم با انتخاب عاليتر و نظمش در سياق والاتر و انطباقش با اهمّ مصالح و احتياجات فرهنگى بشر، به صورت اعجاز در مى آيد. به عبارت ديگر عاليترين اصول فرهنگ انسانى را در رساترين صور ابلاغ و القا مى توان

يافت. به قول «سيّد قطب» در «فى ظلال القرآن»، تحدّى عجيب است و جزم به عدم امكان آن اعجب است.

در آيات مباركاتى كه در صدر عنوان آمده دقّت كنيد؛ از ترتيب نزول معلوم مى شود كه نخست دعوت به تحدّى به مثل شده و به ده سوره و سپس به يك سوره،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 599

هر چند مانند سوره كوثر كوتاه باشد. در قوله تعالى: «فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا»، هم اثاره و انگيزه براى منكران هست، هم اخبار از آينده و غيب كه با كمال قدرت و صراحت گفته شده نمى توانند و مرور زمان چهارده قرنى نشان داده كه نمى توانند، و همين استقراء و آزمايش ممتد ثابت مى كند تا هيچ گاه نخواهند توانست مانند قرآن را بياورند. و اگر مغفّل و ابلهى به زعم فاسد خود چيزى آورد و عرضه كرد، صرف نظر از اينكه از وجوه بسيار همانند نخواهد بود، از وجه اندراج جزء در كلّ، چنانچه گفتيم، هرگز مثل و همانند نتواند بود.

تنبيه:

دعوت به تحدّى بلافاصله پس از نزول اوّلين آيات قرآن واقع نشده بلكه پس از نزول تدريجى آيات بسيارى بوده است تا با سياق آن مأنوس شوند وزير و روى كار را بررسى كنند و تأثير قدرت بيانى و عظمت محتواى آن را تا اندازه اى درك كنند و طلب مهلت براى ايشان ناروا باشد و بهانه نياورند كه مهيّا نيستند.

هرگز با مرور زمان كلام مورد تحدّى، يعنى قرآن مجيد، كهنه و بى جذبه و ملال انگيز نخواهد شد؛ هميشه رونق و جذبه خود را حفظ خواهد كرد و اين شرط را نبايد آسان به حساب آورد و ناظر به همين

مطلب مهمّ است كه در اخبار آمده است قرآن هميشه تازه و نشاط بخش است. تا آنجا كه مى توان گفت يك نيروى غيبى دائما آن را صيقل مى دهد و هر بار خورشيدى ديگر از افق آن طلوع مى كند و همين است سرّ نسبت كلام به خداوند و نامگذارى قرآن به كلام اللّه؛ همه جا و همه وقت اين نسبت همراه آن است.

خداوندى كه در همه ذرّات، جانى و نيرويى قرار داده است چگونه كلام خود را از روح فارغ و تهى كند؟ قرآن مجيد از روح الهى سرشار است، قوله تعالى:

وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتابُ وَ لَا الْإِيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدِي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ. (الشورى: 52) و اين چنين نازل كرديم به سوى تو روحى از امر خودمان. قبلا نمى دانستى كتاب چيست و ايمان چيست، لكن قرار داديم آن را همچون نورى كه هر كس از بندگان خود را بخواهيم با آن هدايت كنيم، و تو به درستى كه به راه راست هدايت مى كنى.

هدايت قرآن تابع مشيّت است، بنابراين همه جا پرده از رخسار زيباى خود بر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 600

نمى گيرد، قوله تعالى:

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلَّا خَساراً. (الاسراء: 82) و نازل مى كنيم از قرآن آنچه را كه درمان و رحمت براى مؤمنان است و بر ظالمان چيزى نمى افزايد مگر خسارت.

داستان سبطى و قبطى در برابر رود نيل است- نيل براى سبطى آب بود و براى قبطى خون؛ قوله تعالى:

وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ

لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً. (الاسراء: 45) آنگاه كه قرآن خواندى ميان تو و آنان كه به آخرت ايمان ندارند پرده اى مستور از ديدگان قرار داديم.

قرآن دادگاه نظامات پيغمبرى در برابر نظامات قيصرى است. سر و صداى گوشخراش وكلاى مدافع نظامات قيصرى در صحنه دادگاه چنان انديشه بشر بى اطلاع و زود باور را مرعوب و به خود مشغول داشته است كه فرصتى براى شنيدن منطق نظامات پيغمبرى باقى نگذارده است؛ چنانچه خداوند متعال از قول كفّار فرمايد:

وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ.

(الفصلت: 26) و كافران گفتند به اين قرآن گوش فراندهيد و سر و صدا راه بيندازيد (تا شنيده نشود)، شايد غالب شويد.

فهم اوّليه قرآن براى همه يكسان است؛ اگر فرقى در فهم تدّبرى قرآن مشاهده شود مربوط به امّت و لغت و نژاد نيست بلكه مربوط به عنايت و توجّه و درجات علم و تدبّر است. فهم لغت قرآن دروازه ورود است، امّا فهم محتوى آن هم با درجات متفاوت و متكاملش مربوط به فطرت و عقل مستفاد و درجات تدبّر است كه متعلّق به همه انسان ها و همه امّت ها است.

فتوحات اسلام به اندازه فهم مسلمانان از قرآن و به كار بستن آن بود و آنجا كه آن فتوحات منحرف يا متوقّف شد به اندازه انحراف از فهم قرآن و عمل نكردن به آن بود. قرآن را با تأويل ناروا تحريف كردند، فتوحات هم كه مى بايستى آموزنده فرهنگ اسلام و موجب تكامل انسان باشد به جهانگشايى تبديل شد. قرآن را فراموش كردند، آن جهانگشايى و قدرت ظاهرى نيز متوقّف شد و سپس رو به ضعف نهاد.

شناخت

قرآن(كمالى)، ص: 601

هر دارنده قرآن خود را با همه دارندگان قرآن پيوسته احساس مى كند، زيرا بزرگترين و استوارترين علايق و اسباب پيوستگى و محتواى شناسنامه انسانى هماهنگى در نوع معارف است و قرآن مخزن كليّه معارف انسانى است.

باور كردن طرح هاى انسانى و عوامل سعادت بشرى جز با طريقى كه قرآن آورده امكان پذير نيست. تمام طرح هاى بشرى در اين باره نيمه كاره و ابترند و نمى توانند خود را توجيه كنند. تاريخ، شكست و ناكامى آنها را ثابت كرده است.

تفصيل تأثيرات شگرف قرآن و اينكه بشر را از كجا تا به كجا رسانده است به اندازه جهان گسترش دارد؛ از سرآغاز عرب جاهلى تا مسلم قرآنى فاصله اى بيشتر از فاصله زمين با سحابى هاست. عرب خيالپرداز پذيراى و هم و خيال، ترسناك از غول، آرزومند ازدواج با پريان، گوش به زنگ هاتف، شكار جنّ، شكارچى شقّ و نسناس، همنشين كاهن و كف بين و قيافه شناس، فالگير با پرنده و سنگريزه، مقصد اقصايش بت سنگى، بازرگانيش پوست بويناك و روسپى مستقرمه به «عجم الزّبيب» «1»، رؤيايش زن و شراب و دزدى و آدمكشى و زنده به گور كردن دختران و قمار- آن هم در فقيرانه ترين و نازيباترين صورت ها- فخرّيه اش به گور مردگان، اوج پروازش تا حيره و غسّان براى دريوزگى از نوكران كسرى و قيصر، درنّده اى كه طعمه اش خويش و بيگانه بود؛ ناگهان قرآن به سر وقتش رسيد و ميان او و همه گذشته هايش حايل شد و بر او بانگ زد كه:

قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها وَ ما أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ. (الانعام: 104) اين قرآن روشنگرانى است از جانب

پروردگارتان؛ آنكه بينا شد به سود خودش است و آنكه كور ماند به زيانش، و من ضامن و نگهدارنده شما نيستم.

آواى قرآن اعراب را مبهوت ساخت، قرآن به ايشان فهماند كه طبيعت مسخّر ايشان است نه ايشان مسخّر طبيعت، به ايشان آموخت تا فرزند عمل و فرزند عقل باشند نه فرزند شاعر و ساحر و بت ها و نه فرزند پدران جاهل و نالايق خويش و ديگر نگويند: «إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ» اكنون انصاف دهيد آيا قرآن، اين قرآن، زاييده و محصول فرهنگ اين عرب

______________________________

(1) آن كه هسته انگور را به خود فرو مى كند تا رطوبتش كم شود.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 602

است؟ اختلاف سهمگين عرب جاهلى و قرآن، همان اعجاز پيغمبر اسلام و همان مفهوم «هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ» است.

پيغمبر اسلام (ص)، رسول خدا و مصلح بشريّت بود، نه سياستمدارى فرصت طلب و امتيازجو، نه منافق و عوامفريب، نه مسامحه كار در عقيده و نه مداهن در خطاب و نه حيله گر، مانند ناپلئون كه در ايتاليا كاتوليك و در مصر مسلمان و بر تخت فرانسه ضدّ پاپ بود و مى گفت اگر بر يهود حكومت كنم «هيكل سليمان» را از نو خواهم ساخت! پيغمبر اسلام با عرضه قرآن، اوّل از امّت خود بيرون آمد، يكّه و تنها شد، امّا سرانجام امّت را ساخت و ايشان را از وجود خود به در آورد. امّا اين نفوذ به شكل نفوذهاى تاريخى و معمول جهان با عناوين دروغ و عوامفريبانه براى پر كردن اجوفين نبود. رياست او براى خدمتگزارى به خلق بود نه

سوارى بر گرده مردم، كه قرآن اين نوع آقايى و ترفّع را رفض و مردود ساخته است، قوله تعالى:

تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. (القصص: 83) اين است خانه آخرت، آن را قرار مى دهيم براى كسانى كه برترى جويى و فساد در زمين نمى خواهند و عاقبت خوبى براى پرهيزگاران است.

قدرت و سطوع قرآن اين نفوذ را به شكل استثنايى گسترش داد، هر چند چموشان دوران جاهلى هر بار مى خواستند مهار را بگسلند. همبستر شدن «خالد بن وليد» با همسر زيباى «مالك بن نويرة» كه ابو بكر او را بخشود و «عمر» ظاهرا از اين بخشايش خون مى خورد، سر آغازى براى اعاده جاهليّت بود و تأويلى در قانون و تحريفى در قرآن به عنوان مصلحت انديشى.

فتوحات اسلام در شكل عامّ خود مقدّس و فريبنده بود؛ مردم صورت كلّى آن را كه فتح و ظفر اسلام و تجمّع غنيمت بود مى ديدند امّا جزئيّات و عواقب آن را كه مخالف طرح قرآن بود درك نمى كردند، تا آنجا كه در دوران خلافت «عبد الملك مروان» براى پر كردن خزانه طاغوتى از تازه مسلمانان مصر جزيه گرفتند.

تاريخ نشان مى دهد كه نوشته هاى هر قوم و ملّت پايه تمدّن و حضارت ايشان

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 603

را معلوم مى سازد. در همه اقوام سطح فرهنگى بيانى و كلامى و كتابى ايشان با سطح تمدّن ايشان هماهنگ و متناسب است، امّا در مورد قرآن مجيد و عرب جاهلى معاصر نزول چنان نيست. با ملاحظه سياق و اسلوب و محتواى قرآن مجيد، كه در عباراتش روح معنى چون آب صافى مى درخشد، با اين نظم استوار و

اوصاف بديع و دلپذير كه آگنده از حكمت هاى رائع و والاست، با اين اشارات آسمانى براى زمين و ناتوانى زمين در برابر آسمان، بايستى مهد نزول قرآن، يعنى عرب جاهلى، متمدّن ترين، عاليترين، حكيمترين، سياستمدارترين و جامعه شناسترين اقوام دنيا باشد، و وقتى ديديم چنان نيست بايد قبول كنيم كه قرآن كلام آسمانى است و بايد ايمان آوريم به قوله تعالى: «قُلْ أَنْزَلَهُ الَّذِي يَعْلَمُ السِّرَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ إِنَّهُ كانَ غَفُوراً رَحِيماً» (الفرقان: 6).

بررسى محتواى قرآن

اشاره

اكنون قلم را با قطره اى از درياهاى بى پايان محتواى قرآن مجيدتر كنيم و به قدر سهم و بهره امكانى خود بر روى صفحه بنگاريم.

پشّه كى داند كه اين باغ از كى است در بهاران زاد و مرگش دردى است گفتيم كه بررسى محتواى قرآن و فهم آن به گستردگى همه جهان است، قوله تعالى:

وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ كَلِماتُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ.

هدايت:

كلمه هدايت، خود كلمه ژرفى است كه انسان متفكّر را به اعجاب و شگفتى مى كشاند. نيازمندى به هدايت براى بشر، من المهد الى اللّحد، ملموس و آشكار است. در درازاى زندگى كه فقط و فقط در اثر ندانم كارى هاى بشر چهره مصّفاى طبيعت و نعمت هاى بى كران خدا داد مكّدر شده است، همه به دنبال مفهومى هستند كه سخت به آن نيازمندند و آن هدايت است. چگونه مى توان خود را از زندان غم و ترس رها ساخت؟ از پرسش كوچك كه خانه فلانى كجاست، هر كس زودتر و روشنتر نشانى آن را بگويد بيشتر ممنون مى شوم؛ تا آنجا كه بپرسند نشانى سعادت جاودان و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 604

هميشه زيستن و هميشه در اوج آرامش و لذّت بودن چيست؟

ناگهان به گوش سرگشتگان اين وادى ظلمانى مى رسد كه:

قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْدِيهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ. (المائدة: 16) به تحقيق براى شما آمد نورى و كتابى روشنگر كه خداوند به آن هدايت مى كند به راه هاى سلامت كسى را كه پيجوى رضاى او باشد

و ايشان را به اذن خود از ظلمات به سوى نور مى كشاند و ايشان را به راه راست هدايت مى كند.

آمدن نور قطعى است، وقوع يافته و قابل انكار نيست، از جانب خداوند آمده است. آنچه آمده نور است، كتاب روشنگر است، خداوند به وسيله اين نور راهنمايى مى كند آنان را كه رضاى او را مى جويند؛ به كجا؟ به راه هاى امن و سلامت و آسايش بى ترس و بى غم و بى رنج، ايشان را از تاريكى ها به روشنايى وارد مى كند.

تاريكى ها بى شمار است، امّا روشنايى يكى است. راه هاى هلاك بى شمار است، امّا راه نجات واحد است. خداوند ايشان را به صراط مستقيم هدايت مى كند. و اين همان نداى الهى است كه پيغمبر اكرم فرمود: «درمان دردهاى خود را از قرآن بجوييد».

قرآن مجيد وجوه كلّى هر خير و صلاح را در بر دارد.

اكنون اندكى در قدرت تأثير بيان دقت كنيم. شايد فرصت آن را نداشته ايم كه قدرت تأثير بيان را در انسان با قدرت تأثير شمشير مقايسه كنيم. يك نفر آمر و حاكم را كه فرمان خود را به وسيله بيان به مأمور القا مى كند و آن مأمور تأثير منطق و نفوذ بيان او را در وجود خود احساس مى كند و با كمال رغبت و ميل و اشتياق و اعتقاد در انجام آن امر مى شتابد مقايسه كنيد با يك آمر و حاكم ديگر كه از او بيم و هراس دارند، او به مأمور فرمان مى دهد و آن مأمور در محتواى فرمان او خير و صلاحى مشاهده نمى كند و از طرز بيان او روحش در عذاب است و با كمال بى ميلى يا از ترس آن كار را انجام مى دهد و

نيز هر جا كه توانست از آن كم مى كند بايد انجام مى دهد و تنها هدف او دفع شرّ صاحب قدرت است؛ اين دو را با هم مقايسه كنيد تا قدرت و نفوذ بيان معلوم گردد.

بنابر آنكه محتواى بهتر تأثير بيشترى دارد و تأثير بيشتر از محتواى بهتر است،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 605

چون جرس و موسيقى الفاظ و تركيبات آنها در تأثير و القا بهتر مؤثّر است بايد آن را جزء مقّوم محتوى به حساب آورد.

نميتوان انكار كرد كه فهم مؤثّر و نافذ قرآن در اثر القاء عاليتر به وسيله قارى مجوّد با آواز دلنشين در نت هاى الحان عرب است. امّا اين عوامل به تنهايى و جداگانه اصالت دارد؛ انتخاب لفظ از حيث جرس و محتوى، انتخاب تركيب از حيث جرس تأليفى و محتوى، و بعدا انتخاب همه مجموعه شامل الفاظ و تراكيب، و با اين همه انتخاب قرائت با تجويد احسن و با صوت احسن.

با آنكه مكررا اين مطلب را گوشزد كرده ايم كه اين همه، اجزاء و مقّومات تأثير القاء قرآن مجيدند، آن را اطناب مملّ نمى دانيم، زيرا مكررا مشاهده مى شود كه بسيارى قاريان يا مستمعان از اين نكات مهمّ غافلند و به قول «شيخ سعدى»:

گر تو قرآن بدين نمط خوانى ببرى رونق مسلمانى تأثيرات طبيعى، امورى تكوينى و لا يتغيّرند و آنجا كه شرع حدود استفاده از آنها را معيّن كرده تخطّى از آن يك فضولى احمقانه و بيجاست. بايد قرآن را با تجويد كامل و با صوت حسن در قالب الحان عرب قرائت كرد تا فهم كامل اعجاز آن ميسّر گردد.

اكنون براى مزيد فايده و اطمينان بيشتر، رواياتى در اين مورد از جلد 92

«بحار الانوار» صد جلدى، صفحه 190 مى آوريم.

از «جامع الاخبار» و «دعوات راوندى» نقل شده است كه رسول اكرم (ص) فرمود:

قرآن را به الحان عرب بخوانيد و به آهنگ هاى ايشان، و از آهنگ هاى فاسقان و اهل كتاب احتراز كنيد. و به زودى بعد: از من قومى مى آيند كه به خواندن قرآن آهنگ غنايى و كليسايى و نوحه خوانى مى دهند؛ قرآن از حلقوم ايشان بالا نمى رود، دل هاى ايشان گمراه و هوسناك است، همچنين دل هاى آنان كه از ايشان به تعجب مى آيند.

ترجيع آواز در قرائت قرآن از آن جهت نارواست كه با كشش آواز و گرداندن ترجيعى آن از حدود تجويد خارج مى شود، در صورتى كه مى توان قرآن را با صوت حسن و تجويد بدون ترجيع قرائت كرد. رسول اكرم (ص) فرمود:

قرآن را با نواهاى خود زينت دهيد. [و فرمود:] براى هر چيز زيورى است و زيور قرآن آواز خوب است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 606

در «مجمع البيان» فى قوله تعالى: «وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا»، ابو بصير از ابيعبد اللّه (ع) نقل مى كند كه فرمود:

مراد آن است كه در خواندن درنگ كنى و نواى خود را نيكو گردانى.

امام رضا (ع) فرمود:

آواز خوب، بر حسن قرآن مى افزايد.

تصريح امام (ع) بر اينكه صوت حسن بر حسن قرآن مى افزايد دليل بر آن است كه قرائت به صوت حسن در الحان عرب از مقوّمات فهم كاملتر اعجاز قرآن است.

امام موسى بن جعفر (ع) فرمود:

امام زين العابدين چنان قرآن مى خواند كه راهگذرى استماع مى كرد و از تأثير آن مى افتاد.

امام جعفر صادق (ع) فرمود:

ابا جعفر (ع) [امام محمد باقر] نيكوترين مردم در حسن صوت قرائت قرآن بود. چون در شب به آواز بلند قرائت مى نمود

راهگذران و سقّايان براى استماع بر جاى مى ماندند.

منطق تعليمى قرآن متّكى به فطرت است

هر كس چيزى دانست تلاش مى كند آن را به ديگران تعليم دهد و به ايشان بفهماند و براى تفهيم ديگران راهى را انتخاب مى كند كه ايشان را اقناع كند و معتقد سازد. راه هاى اقناع، هر چه باشد، از خيالپردازى تا مقام شهود و حقّ اليقين، اگر متّكى به فطرت و نهاد خلق و ابداع تكوينى الهى نباشد قابل فهم نيست، چه رسد به آنكه اقناع كند يا اعتقادآور باشد. در اين سخن الهى تدبّر كنيد كه مى فرمايد:

فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ. (الرّوم: 30) اوّلا به طور صريح و قاطع مى فرمايد كه اين مسأله مهمّ را بيشتر مردم نمى دانند و از آن بى خبرند؛ ثانيا اين نهاد و فطرت الهى قابل تغيير و تبديل نيست؛ ثالثا اين فطرت كه همان هيأت اولّيه خلقت نفس انسانى است با دين هماهنگ است؛ رابعا دين قيّم و استوار همين است كه تشخيص و باور داشتن آن در فطرت انسان مخمّر شده است و دريافت آن با رجوع به فطرت حاصل مى گردد. پس اى محمّد (ص)، قصد و توجّه خود

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 607

را براى چنين دينى (كه همان اسلام است) بر انگيز و استوار ساز.

هر معنايى براى فطرت، جز همان هيأت اوليّه خلقت تكوينى نفس انسانى، بيجا و غلط است؛ به كتب مبسوط تفسيرى و از آن جمله تفسير «جامع الاحكام» قرطبّى رجوع شود.

فهم تمام مطالب و معلومات بشرى متّكى بر درك مفاهيم است كه نفس انسانى بدون تعليم، آنها را تكوينا درك

مى كند، هر چند درك بسيارى از آنها نيازمند مرور زمان يا متّكى بر درك قبلى مفهوم ديگر باشد. و اين مفاهيم مرتكز در نهاد و فطرت اوليّه انسان همان هاست كه بشر در برابر برخى از آنها در طول هزاران سال توانسته است لغتى وضع كند و هنوز و هنوز نتوانسته است در برابر همه آن مفاهيم لغت وضع كند و ملزم است كه با تركيب مفردات، ما فى الضّمير خود را به ديگران القا و تفهيم كند.

فهم هر مفهوم و معلوم و معنايى، در هر مرحله از صور تفصيلى خود باشد، منوط است به فهم اجزاى سازنده آن در مراحل قبلى. و اين تسلسل تجزيه و فهم اجزاى قبلى بايد برسد به فطريات كه درك آنها تعليم لازم ندارد و تكوينا در نهاد و فطرت انسان مندرج است.

بنابر آنچه گفتيم، تعليم و منطق آن، هر چه با فطرت و دريافت تكوينى اوليّه انسان هماهنگتر باشد، اقناع و اعتقاد بهتر و بيشترى مى آورد و منطق تعليمى قرآن بر همين پايه استوار است. اگر منطق ارسطو مى توانست اعتقاد راسخى در بشر غرس كند در اين بيست و چهار قرن كرده بود. به درستى و قويا مى توان گفت كه جامعه انسانى، يعنى جامعه اى كه با همه نواقص و كمبودهايش، همچنان پيجوى راه حلّى براى نجات انسان هاست، همچنان با تعاليم منطق ارسطو بيگانه و در برابر آن بى تفاوت است، زيرا آن منطق فطرت و نهاد او را به قضاوت دعوت نكرده است. اين منطق انبياست كه همگام با ضمير و فطرت انسان حركت مى كند و هر بار از ضمير انسان فتوى مى جويد و اين قرآن مجيد است كه

اين نوع منطق، يعنى استفتا از ضمير را به اوج تكامل رسانده و اين پيغمبر اسلام است كه فرمود: «استفت قلبك و لو افتاك المفتون»؛ از خود بطلب هر آنچه خواهى، كه تويى.

اكنون كه تا اندازه اى روش قرآن مجيد در منطق تعليم و هدايت معلوم شد بهتر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 608

آن است كه با قسمت بندى وجوه هدايت و آوردن نمونه هايى در هر مورد از قرآن مجيد و محتواى والاى آن تعليمات و نيز نفوذ منطقى آنها تا حدّ توانايى، مظاهر اعجاز بيانى قرآن را مشاهده كنيم. روش هدايت و ارشاد در قرآن مجيد متناسب با درجات متفاوت عقول و خصوصيّات افراد هدايت شونده توصيه شده است؛ قوله تعالى:

ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ. (النحل: 125) دعوت كن به راه پروردگار خود از راه حكمت و اندرز نيكو و با ايشان مجادله كن به بهترين روش. به درستى كه پروردگار تو، خود داناتر است به آن كه از راهش گم شده و خود داناتر است به هدايت شوندگان.

اگر مورد، پذيراى حكمت بود، ارشاد بايد به صورت حكمت انجام گيرد. و حكمت، خود صورت ورزيده و تصعيدى عقل است كه درجات خير و شرّ را مى شناسد و اولويّت ها را تشخيص مى دهد و از تركيب فطريّات و استنتاجات متكى بر فطرت مى تواند برهان و بيّنه تأليف كند و با آن برهان و بيّنه ديگران را معترف و معتقد سازد، تا آنكه حجّت بر ايشان تمام باشد؛ قوله تعالى:

لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَةٍ

وَ إِنَّ اللَّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ. (الانفال: 43) تا هر كس هلاك مى شود با دليل و حجّت هلاك شود و هر كس بپايد با دليل و حجّت بپايد و خداوند هر آينه شنوا و داناست.

از اينجا معلوم مى شود كه چه بسا با شهود بيّنه و برهان، اعتقاد و قبولى در پى نباشد. پس ملازمه اى بين ارشاد برهانى و قبول نيست. با وجود اين، در جايى كه درجه ادراك و فهم طرف متناسب با ارشاد برهانى باشد، بايد ارشاد به صورت حكمت و برهان انجام گيرد و آن كه حق را نمى پذيرد، هلاكش بى حجّت و ناروا نباشد و اگر مورد، پذيراى حكمت و برهان نبود و ذخاير ذهنى او متناسب با فهم موادّ حكمت نبود، بايد ارشاد و هدايت به صورت موعظه و اندرز انجام گيرد و موعظه بايد حسن و نيكو باشد و با كمال ملايمت و نرمش انجام گيرد؛ قوله تعالى:

اذْهَبا إِلى فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغى فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى. (طه: 44) خطاب به موسى و هارون است و تأكيد به آنكه فرعون طاغى را به زبان نرم و ملايم ارشاد كنند. كلمه «لعلّه» در آيه مباركه هشدارى است كه اثر نرمش، پذيرش

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 609

است؛ اگر فرعون نپذيرد، غالبا مى پذيرند. بنابراين در ارشاد و موعظه بايد جانب نرمگويى و نرمش در برخورد را حفظ كرد و دانست كه حكم به دنبال اغلب و اكثر است. و اگر مورد، نه پذيراى حكمت بود و نه پذيراى موعظه حسنه، بايد ارشاد و هدايت به روش جدل انجام گيرد، آن هم با درجات متفاوتش كه عبارت «بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» اشاره به آن

است. تا سر حدّ امكان بايد جدل و مدافعه به نرمش و ملايمت انجام گيرد كه خداوند متعال مى فرمايد:

وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ ما يُلَقَّاها إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ. (فصّلت: 33) [به طور مطلق] خوبى و بدى يكسان نيستند. دفاع را به وجه احسن انجام ده كه ناگهان كسى كه ميان تو و او دشمنى هست مانند دوستى نگهدارنده خواهد بود. و اين امر [يعنى نرمش و بخشايش و كظم غيظ و حلم] را هيچ كس نمى تواند دريابد مگر كسانى كه شكيبايند و مگر بهره مندى بس بزرگ [از خردمندى و انسانيّت].

اينكه گفته اند اين آيه به آيه «سيف» منسوخ است صحيح نيست، زيرا دستورات كلّى اخلاقى و روش هاى انسانى در هيچ عهد و زمانى منسوخ نخواهد شد.

برگزيدن روش ملايم و نرمگويى، هميشه نشانه خيرخواهى است و بايد در ارشاد جدلى به كار رود و به همين جهت خداوند متعال در طرز رفتار با اهل كتاب و جدل با ايشان مى فرمايد:

وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إِلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ. (عنكبوت: 46) مسأله ارشاد و هدايت غير از احكام اجرايى است. شيخ سعدى چه خوب گفته است:

چو دست از همه حيلتى در گسست حلال است بردن به شمشير دست احكام سخت اجرايى و جنگ، درمانى موقّتى و مسكّنى براى بيماران اجتماع است كه بايد در دوران شمشير انجام گيرد، اما ارشاد و هدايت براى جلوگيرى

از بيمار شدن اجتماع است كه محصول دوران كتاب است و به همين جهت بايد ميان موارد ارشاد و موارد احكام اجرايى فرق گذاشت و هميشه تفهيم و ارشاد را كه همان جدال

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 610

احسن است بر شدّت و غلظت و سفاهت مقدّم داشت.

قبول ارشاد و هدايت امرى اختيارى است و هرگز با اكراه و زور نمى توان اعتقاد را در دل جاى داد: خداوند متعال در قرآن مجيد به اين امر مهمّ اشاره فرموده است:

لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لَا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. (البقرة: 255) مطلقا اكراه در دين و اعتقاد راه ندارد، هم از جهت تشريعى و هم از جهت تكوينى، زيرا خداوند فطرت و نهاد بشر را چنان قرار داده كه بايد به رضاى خاطر خودش چيزى را بپذيرد و به آن ايمان آورد. و مقدّمه آن امر تكوينى «قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» است، يعنى روشن بودن تمايز ميان رشد و گمراهى؛ و مى دانيم كه قبول قلبى غير از عمل جوارحى است. اجتماع براى افرادش از نظر نظم و انضباط و آسايش نسبى احكامى دارد كه هر فرد موظّف به پذيرش عملى آن است، هر چند در دل به آن معتقد نباشد، امّا ايمان و دين كه عقدى قلبى است بايد با پذيرش آزادانه انجام گيرد و بنابراين از نظر تشريعى هم نبايد ارشاد و تفهيم با اكراه و اجبار انجام گيرد، زيرا از نظر تكوينى قابل انجام نيست: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»؛ همچنين قوله تعالى: «وَ

قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ (الكهف: 9) تأكيدى بر اين امر مهمّ است.

معلوم است كه چون قرآن مجيد بشر را به حقايق دائمى (و نه موقّت و فصلى) ارشاد مى كند و براى تأثيرات موقّت و بى دوام ارزشى قائل نيست، تشريعا هم ارشاد به وسيله اكراه را انكار مى كند، تا آنجا كه ابراهيم خليل الرّحمن از خداوند در جواب «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟» مى گويد: «بلى» امّا «لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» را مطالبه مى كند.

طاغوتان و دستياران ابله ايشانند كه براى احراز سلطه خود از تأثيرات موقّت سود مى جويند و تبليغات خود را با دروغ و زرق و برق و عوامفريبى و ايجاد طمع و ترس و دگرگونه گويى و هزاران وسيله شيطانى ديگر مى آميزند تا آنكه تأثير بى دوام و فصلى آن را به دست آورند و چند روزى بر گرده جامعه سوار شوند.

دين طرحى براى نجات نهايى همه افراد بشر است، نه قدرتى براى تسلّط بر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 611

جامعه و استعمار ايشان. مقام دين و اعتقاد و تعليمات نظام الهى والاتر از آن است كه اعتقادى را كه از صميم قلب نباشد بپذيرد و مانند نظامات طاغوتى از حماقت يا ترس مردم تغذيه كند:

مَنِ اهْتَدى فَإِنَّما يَهْتَدِي لِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى وَ ما كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا. (بنى إسرائيل: 15) هر كس هدايت شود هر آينه به سود خويشتن هدايت شده و هر كس گمراه گردد هر آينه به زيان خويشتن گمراه گشته؛ گناه هيچ كس را به ديگرى بار نمى كنند و هرگز ما چنان نيستيم كه عذاب كننده باشيم

مگر آنكه قبلا رسولى فرستاده باشيم. [تا راه هدايت و راه ضلالت را به مردم بشناساند.]

دين از انسان ها مى خواهد كه خود در طلب و جستجوى گرايش به آن باشند و خود بفهمند و ادراك كنند و ايمان آورند و دين را دوست داشته باشند و بر آن ثبات و استقامت ورزند:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاكُمْ لِما يُحْيِيكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ. (الانفال: 24) اى كسانى كه مجملا ايمان آورده ايد امّا هنوز درجات متكامل آن را طى نكرده ايد، طلب كنيد گرايش به خدا و پيغمبر را كه شما را مى خواند به چيزى كه شما را زنده مى كند. در اين درجات نازل ايمان هم مؤمنيد، زيرا مهيّا براى فهم درجات بالاتر آن هستيد، امّا در حقيقت هنوز زنده واقعى نيستيد و نخواهيد بود مگر آنكه جستجوگر و طالب فهم بيشتر باشيد. شرايط رسيدن به زندگانى حقيقى را در مراتب دعوت و ارشاد پيغمبر براى احراز آن زندگانى دريابيد؛ قوله تعالى: «وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ» (عنكبوت: 64).

به طور كلّى از آنچه گفتيم مى دانيم كه هدايت بر دو قسم است: هدايت تكوينى و هدايت تشريعى. هدايت تكوينى درباره انسان همان فطرت و تهيّوء است، و هدايت تشريعى تبليغ رسالت است به وسيله انبياء و جانشينان انبيا و آثار انبيا كه در محدوده اختيارى كه تكوينا به انسان داده اند با رجوع به فطرت خود بفهمد و بپذيرد.

هرگز در اين نوع هدايت الزام و اكراه جبرى راه ندارد. اگر خداوند مى خواست هر آينه همه را مانند فرشتگان هادى و مهدىّ و مهذّب

و مصفّى خلق مى كرد، امّا آنوقت موجودى به نام انسان كه بايد خود مراتب وجود را بپيمايد موجود

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 612

نبود. پيمودن مراتب وجود و تكامل، به دنبال فهم و تكليف و اختيار و مجاهده است، قوله تعالى:

قُلْ فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعِينَ (الانعام: 149) بگو حجّت رسا از آن خداوند است، اگر خواسته بود همه شما را [به هدايت تكوينى] هدايت مى كرد.

و قوله تعالى:

وَ لَوْ شِئْنا لَآتَيْنا كُلَّ نَفْسٍ هُداها. (السجدة: 13) اگر اراده كرده بوديم هر آينه به هر كس هدايت [تكوينى] را داده بوديم.

به همين جهت است كه بر پيغمبران چيزى جز ابلاغ و راهنمايى نيست:

فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ. (النحل: 35) فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَإِنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ. (التغابن: 12) اين آيات مباركات، هرگز تعارضى با قوله تعالى ندارند كه:

إِنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ. (القصص: 56) آيه اخير تأكيدى بر محتواى آنها نيز هست. خداوند به پيغمبر (ص) مى فرمايد چنان نيست كه بتوانى هر كس را دوست دارى هدايت پذير كنى، آن خداوند است كه هر كس را بخواهد مى تواند هدايت پذير كند. و اين مطلب هرگز جبر نيست تا منحرفى بتواند به آن استناد كند، زيرا مقصود از هدايت خداوند يا هدايت تفضّلى است يا هدايت جزايى و پاداشى، قوله تعالى:

وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ.

(العنكبوت: 69) كسانى كه در راه رضاى خداوند مجاهده مى كنند، به هدايت هاى تفضلّى موفّق مى شوند و آن هدايت ها پاداش مجاهده ايشان است.

از هدايت تكوينى در قرآن مجيد به «نجدين» تعبير شده است، قوله تعالى: «وَ هَدَيْناهُ

النَّجْدَيْنِ» (البلد: 11).

«نجد» در لغت به معنى زمين مرتفع است كه زود ديده مى شود و براى خير و شرّ به استعاره گرفته شده است به دليل آنكه خير و شر بر كسى پوشيده نيست و تشخيص آنها از فطريات و تكوينيّات است. خداوند مى فرمايد انسان را به شناخت خير و شرّ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 613

تكوينا راهنمايى كرديم و در ذيل آن مواردى از خير و بالتّبع از شرّ ياد مى كند كه تشخيص خير و شرّ در آنها فطرى است و محتاج به تعليم نيست. آنگاه از سوء اختيار اين انسان خير و شر شناس كه خير را رها كرده و شر را برگزيده است ياد مى كند و مى فرمايد او در «عقبه» و مشكل مجاهده و فداكارى در احراز وجوه خير وارد نشد و آن را دشوار به حساب آورد. اگر نمى دانى عقبه و دشوارى چيست، بدان كه آن كمك به آزادى اسير و برده است، غذا خوراندن است در روزهاى قحطى به يتيمى كه خويشاوند هم باشد و به مسكينى كه از فقر به خاك افتاده باشد، و با وجود اين از كسانى باشد كه ايمان آوردند و سفارش به صبر كردند و سفارش به مرحمت و بخشايش نمودند.

آيا هر يكى از اين خيرات روشن و آشكار نيست كه خير است و ترك آن شرّ است و آيا فطرت و نهاد انسان به اين امر حاكم نيست؟ به بيان قرآن، خير و شرّ در نهاد و فطرت، امورى مرتكز و شناخته شده و غير قابل انكارند.

در پايان اين بحث، كه سر آغازى براى بيان وجوه هدايت در قرآن است، لازم است گفته شود كه هدايت

بايد مبين و بى ابهام باشد و به همين جهت در قرآن مجيد در بيشتر مواردى كه «بلاغ» و «ابلاغ» استعمال شده كلمه «مبين» به عنوان صفت آن ياد شده است: «فَإِنْ تَوَلَّيْتُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّما عَلى رَسُولِنَا الْبَلاغُ الْمُبِينُ» (مائده: 92)؛ «فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِينُ» (النحل: 35)؛ «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبِينُ» (النّحل: 82) و بسيارى جاهاى ديگر.

اين مطلب هشدار بسيار مهمّى است كه بايد موارد ابلاغ روشن و بدون ابهام و قابل فهم براى عموم باشد، هر چند محتاج به بيان يا ترجمه باشد، امّا نبايد در اصل مطلب تعقيدى باشد كه فهم آن را بر افراد عامى و معمولى دشوار سازد. و قوله تعالى:

«وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلَّا بِلِسانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللَّهُ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» (ابراهيم: 4) اشاره به همين مطلب مهمّ است كه شرط لا ينفكّ ابلاغ و ارشاد مى باشد. مراد از «بِلِسانِ قَوْمِهِ»، تنها همزبان بودن با آن قوم نيست، زيرا همزبان بودن كافى براى تفهيم نيست. مثلا اگر عرب زبانى مسائل غامض فلسفى «مير داماد» را براى يك عرب زبان عامى ديگر به زبان عربى بگويد هرگز او نخواهد فهميد؛ پس مراد از همزبان بودن تفهيم است و مقدّمه آن قابل فهم بودن اصل

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 614

مطلب است كه تعقيد و غموضى در آن نباشد. مؤيّد مطلب هم جمله «لِيُبَيِّنَ لَهُمْ» است كه علّت غايى و هدف ارشاد و ابلاغ است.

بنابر آنچه گفتيم، كسانى كه براى اعجاب خلق اللّه سعى كرده اند فهم دين مقدّس اسلام يا قرآن مجيد را دشوار و حتّى غير قابل امكان نشان

دهند، ويرانگرترين تهمت ها را به اسلام و قرآن زده اند.

اعتقاد ما آن است كه هر چند فهم تدبّرى قرآن و فهم موهوبى و نورانى آن درجاتى دارد كه در دسترس همه نيست، امّا همه آن براى همه مردم در درجه اى كه براى آشنايى با معارف و اعتقادات و احكام اسلامى كفايت كند قابل فهم است.

باطنيان و گروهى از صوفيان و كسانى كه براى تثبيت مقام و تأمين اغراض خود اين مطلب را شايع مى كنند كه بخشى از قرآن و معارف اسلامى براى همه قابل فهم نيست و فهم آن خاصّ «معلّم» (به اصطلاح باطنيان) و «مرشد» (به اصطلاح صوفيان) و اسلامشناسان و از اين قبيل القاب است، ساده دلان را گمراه و اسلام را تحريف كرده اند، خداوند متعال دين اسلام و قرآن را از گزند ايشان حفظ كرده و خواهد كرد.

دو شرط مبلّغ احكام اللّه: نترسيدن و مزد نگرفتن:

براى به ثمر رسيدن ارشاد و ابلاغ و تأثير آن دو شرط مهمّ هست كه قرآن مجيد مكرّر به آنها اشاره كرده است:

اوّل آنكه مبلّغ رسالت خداوندى از كسى جز خداوند نبايد بترسد، قوله تعالى:

الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ وَ كَفى بِاللَّهِ حَسِيباً. (الاحزاب: 29) آنان كسانى بودند كه رسالت هاى خداوند را تبليغ مى كردند و از او مى ترسيدند و از احدى جز خداوند نمى ترسيدند؛ و خداوند بس است كه حسابگر باشد.

تقيّه كردن ترسيدن نيست؛ تقيّه كردن به هدر ندادن نيرو و ذخيره كردن آن براى فرصت مناسب است، و موارد آن در كتب فقه احكام مذكور است. و به هر حال موحّد كامل، خصوصا انبيا كه مأمور تبليغ رسالتند، هرگز از كسى جز خدا نمى ترسند و به كسى

جز خدا اميّد ندارند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 615

شرط دوم مبلّغ اين است كه مزد و پاداشى براى تبليغ از كسى نخواهد كه در چند جا از قرآن به اين مطلب اشاره شده است، از جمله:

وَ ما أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِنْ أَجْرِيَ إِلَّا عَلى رَبِّ الْعالَمِينَ. (الشّعراء: 109) و اين مطلب از قول همه پيغمبران در قرآن ياد شده است.

وقتى در امر تبليغ و مبلّغ شائبه ترس يا طمع بود تبليغ تأثير و قدرت خود را از دست مى دهد و فقط جنبه تشريفاتى مى يابد. وازعان و مبلّغان و واعظان جامعه اسلامى كه نيازمندند و راهى ديگر براى اعاشه و هزينه زندگانى ندارند بايد به وسايل آبرومندانه اى از بيت المال مسلمانان تأمين شوند تا صلابت و استوارى مقام ايشان در جامعه دستخوش حقارت هاى خفى نگردد.

اين بود مختصرى از محتواى قرآن مجيد درباره امر ارشاد و ابلاغ كه همچون مقدّمه اى بر وجوه هدايت در قرآن به اندازه مستطاع خود ياد كرديم.

شمول و گسترش هدايت در قرآن:

محتواى وجوه هدايت و راه هاى آنها در قرآن مجيد شامل همه انسان ها در همه زمان هاست و اختصاص به هيچ فرد يا قومى از افراد و اقوام ندارد:

الر كِتابٌ أَنْزَلْناهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ إِلى صِراطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ. (ابراهيم: 1- 2) إِنَّا أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ لِلنَّاسِ بِالْحَقِّ فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها وَ ما أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِوَكِيلٍ. (الزمر: 41) نزول كتاب براى مردم است و براى هدايت مردم و براى آن است كه رسول خدا مردم را از ظلمات جهل بيرون بياورد و به نور دانش و معرفت وارد سازد.

«ناس»، همه مردمند، همه مردم در همه زمان ها. قرآن

و رسالت پيامبر آخر الزّمان مال همه آنهاست. «لام» در «للنّاس»، لام اختصاص است؛ كتاب به همه مردم تعلّق دارد؛ اين سفره الهى را براى همه مردم در همه زمان ها گسترده اند، «گر گدا كاهل بود تقصير صاحبخانه چيست».

تصوير حقايق در نمودار ساختن معارف عاليه و موارد صلاح و فساد در قرآن مجيد جلوه هاى گوناگونى دارد، مانند غذاهاى متنّوع بر سر يك سفره كه هر خورنده اى مى تواند غذاى دلخواه خود را در آن بيايد:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 616

بيان منطقى، بيان نصحى و موعظه اى، بيان جدلى، امثال و عبرت آموزى از تاريخ با صورت هاى گوناگون همه براى يك حقيقت واحد، تكامل انسانيّت از تنها راهش كه خداشناسى و خداپرستى است و از نزديكتر راهش كه صراط مستقيم است، كه اسلام است، كه قرآن است.

همه هدف هاى قرآن به صورت فشرده و مندمج در سوره مباركه توحيد آمده است. انسان كه خليفة اللّه بالقّوه است براى به فعليّت رساندن خلافت خويش از خداوند يگانه نيرو مى خواهد- خدايى كه حمد و ثنا فقط سزاوار اوست، خداى بخشاينده مهربان مالك و صاحب اختيار روز جزا.

خير و شرّ، صلاح و فساد:

گفتيم كه زير بناى فهم بشر فطرت و نهاد اوست و بنابراين هر چهار مفهوم خير و شرّ و صلاح و فساد را بشر بايد با فطرت خود تشخيص دهد. البّته مراد ما از تشخيص، صورت اجمالى آن است كه تفاوت ها را از حيث محبوب بودن و منفور بودن درك مى كند، هر چند درك تفصيلى آنها و موارد و مصاديق آنها با درك وسايطى انجام پذير باشد و درك تبادرى نباشد، زيرا در چنين حالى هم آن درك متكّى به فطرت است، هر چند با واسطه

انجام گرفته باشد.

به طور مثال، فطرت با درك اوّليّه خود مفهوم بقا و جاودانى را خير و صلاح مى داند و مفهوم افول و تباهى را شرّ و فساد. آفل فطرة منفور است و باقى فطرة محبوب، همچنانكه دو مفهوم محبّت و نفرت امورى فطرى هستند.

حضرت ابراهيم خليل الرّحمن هم چون مى داند اين امور از فطريّات است براى سركوبى جهالت و گمراهى قوم خود مى گويد: «لا أُحِبُّ الْآفِلِينَ». زيرا وقتى ايشان هم به فطرت خود رجوع مى كنند مى بينند آفل را دوست ندارند و در دوست نداشتن آفلين با ابراهيم اختلافى ندارند. كار ابراهيم آن است كه درك تفصيلى ايشان را بيدار كند تا مصداق آفل را بشناسند و در حقيقت متذّكر شوند كه آن را دوست نداشته اند و همان دركى كه پيش ابراهيم در اين مورد هست پيش ايشان هم هست. دو كلمه صلاح و فساد اگر چه ظاهرا با دو كلمه خير و شرّ مترادفند امّا وجه تمايز دارند. دو كلمه خير و شرّ اطلاق بيشترى دارند و مفهوم خاصّ صلاح و فساد را نمى رسانند؛ صلاح خيرى است كه به موردش نموّ و تكامل و بقا مى دهد و فساد شرّى است كه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 617

مانع نموّ و تكامل و باعث أفول و فناست.

صلح به معنى سازش و آشتى يكى از مصاديق صلاح است و از آن در قرآن به «خير» تعبير شده است، قوله تعالى:

وَ إِنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ إِعْراضاً فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما صُلْحاً وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً. (النساء: 128) و اگر زنى از

بدرفتارى و رويگردانى همسرش بيم داشت حرجى بر ايشان نيست كه ميان خود صلح كنند. و صلح مطلقا خير است. سخت گيرى ملازم نفوس است، اما اگر نيكوكار و پرهيزگار باشيد خداوند به آنچه مى كنيد آگاه است.

در اينجا مى بينيم كه ترفّع و خودخواهى، اعراض و رويگردانى يكى از زوجين باعث تباهى و افول زندگى ايشان و مانع بهره مندى هاى تكاملى زندگانى مانند تربيت فرزندان است و صلح و آشتى كه زداينده اين فساد است صلاح و خير است. و اين اصلاح ميان دو فرد در زندگى خانوادگى، بايد به سطح وسيع اجتماع گسترش يابد، قوله تعالى:

لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً.

(النساء: 114) خيرى در بيشتر اين سرگوشى حرف زدن ها نيست مگر آنكه كسى به صدقه دادن و كار خوب يا اصلاح ميان مردم فرمان دهد. و هر كس براى رضاى خدا چنين كند به زودى پاداش بزرگى به او مى دهيم.

از خداوند بترسيد و ميان خود را اصلاح دهيد و مگذاريد اختلافات شما پايه گيرد و اتّحاد شما را از بين ببرد، قوله تعالى:

فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ أَصْلِحُوا ذاتَ بَيْنِكُمْ وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.

(الانفال: 2) فرمان به اصلاح ذات البين به دنبال فرمان به تقوى آمده تا هشدارى باشد بر اينكه در ترك اصلاح از خداوند و عذاب او بترسند، كه براى جوامع پر اختلاف آماده است. هر كس درباره اصلاح ذات البين بى تفاوت است ايمان و تقوى ندارد، زيرا خدا و رسول را اطاعت نكرده و به دليل «إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ»

ايمان ندارد.

گاهى اصلاح ذات البين به صورت يك تضامن اجتماعى در مى آيد و واجب

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 618

كفايى مى شود و اهمّ موارد اصلاح همين است؛ قوله تعالى:

وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.

(الحجرات: 9- 10) جاى ترديد و درنگ و مسامحه نيست، اگر دو دسته از مسلمانان با هم جنگيدند اوّل ميان ايشان اصلاح دهيد و اگر ديديد يكى نمى پذيرد و ظالم است با آن كه ظالم است بجنگيد تا به فرمان خداوند گردن نهد. و به هرحال وقتى تسليم شد ميان ايشان اصلاحى برادرانه از روى عدل و انصاف بر قرار كنيد. در اين اصلاح دوّم لطيفه اى است نهانى كه حكمت قرآن از آن معلوم مى شود. اين اصلاح، اصلاحى برادرانه است (و نه تنها ترك جنگ) به دليل آيه دوّم كه مى فرمايد: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ.» بايد مسلمانان بدانند كه همه برادرند و بايد برادرانه با هم رفتار كنند. متاركه خشك و خالى جنگ ها و صلح هاى معمولى مطرح نيست، بايد بدانند كه برادرند و در انجام اين روش از خداوند بترسند و آن را كاملا به كار برند و اميد رحم و بخشايش خداوند با اين روش به دست مى آيد.

اصلاح گاهى ابتدايى است و گاهى براى جبران و تدارك نوعى فساد است:

اصلاح ابتدايى:

وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلِينَ إِلَّا مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ فَمَنْ آمَنَ وَ أَصْلَحَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ. (الانعام: 48) نفرستاديم پيامبران را مگر بشارت دهندگان

و بيم دهندگان؛ پس هر كس ايمان آورد و به صلاحيت گراييد، خوفى برايشان نيست و نه اندوهبار مى شوند.

اين نوع اصلاح، مطلق اصلاح است و شامل هر فرد اصلاح مى شود. مؤمن بايد آماده براى انجام همه اصلاحات باشد.

اصلاح تداركى:

فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ يَتُوبُ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ.

(المائده: 39) هر كس پس از ظلمى كه كرده توبه كرد و اصلاح نمود بدرستى كه خداوند به او بازگشت.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 619

مى كند و خداوند بخشنده و رحيم است.

اين نوع اصلاح بايد تدارك مافات كند تا توبه قبول شود، مانند آنكه حقّ- النّاس را بايد ادا كرد يا ايشان را راضى ساخت. و معلوم است كه در اين صورت خداوند متعال هم با قبول توبه، فساد حاصله از ظلم ظالم توبه كار را اصلاح مى كند؛ همچنان كه امام سجّاد سلام اللّه عليه در دعاى «مكارم الاخلاق» به پيشگاه خداوند متعال عرض مى كند:

و عندك ممّا فات خلف و لما فسد صلاح و فيما انكرت تغيير.

خداوندا نزد تو از آنچه از دست رفته جانشينى هست و از آنچه فاسد شده صلاحى هست و در آنچه ناباب شده تغييرى است.

امّا اين تدارك و اصلاح الهى نصيب مفسدان نمى شود، كما قال تعالى:

فَلَمَّا أَلْقَوْا قالَ مُوسى ما جِئْتُمْ بِهِ السِّحْرُ إِنَّ اللَّهَ سَيُبْطِلُهُ إِنَّ اللَّهَ لا يُصْلِحُ عَمَلَ الْمُفْسِدِينَ. (يونس: 80) هر نوع بزه و گناه قابل جبران است، مگر فساد و افساد كه طبعا ضدّ صلاح است. بدترين اقسام فساد، فساد بعد از اصلاح است، خصوصا اگر در مورد منافع عمومى و مصالح جامعه باشد، مانند خراب كردن پل ها، سدّها، كاريزها، بناها، امحاء زراعت ها، قطع درختان،

انباشتن چاه هاى آب و معادن و ايجاد تضادّ در انديشه ها و ترك اولويت ها و پرداختن به مسائل غير اولى بلكه غير لازم و مشغول كننده و مبهم؛ قوله تعالى:

وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها وَ ادْعُوهُ خَوْفاً وَ طَمَعاً إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ. (الاعراف: 55) در زمين پس از آنكه اصلاح شده فساد مكنيد و خدا را با بيم و اميد بخوانيد؛ به درستى كه رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است.

اگر اصلاحاتى كه به نيروى خداداد بشر در زمين انجام گرفته است مورد فساد و تباهى واقع نمى شد و رو به نموّ و تكامل مى رفت اين جهان نمونه اى از بهشت بود، امّا دستاوردهاى ناس، چون نسناس، فساد را در زمين آشكار ساخته است، قوله تعالى:

ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ. (الرّوم: 40) فساد در خشكى و دريا ظاهر شد در اثر دستاوردهاى مردم تا آنكه خداوند به ايشان بچشاند نتيجه بعضى از كارهايى كه كرده اند، شايد به رشد خود بازگشت كنند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 620

و عذاب نزديك همين است، قوله تعالى:

وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ.

(السّجده: 21) هر آينه از عذاب نزديك به ايشان مى چشانيم پيش از عذاب بزرگتر، شايد به رشد خود بازگشت كنند.

مى بينيم كه علّت غايى اذاقه و چشاندن عذاب به ناس در برابر دستاوردها و اعمال فاسد ايشان، همانا اميد به بازگشت ايشان و ترك فساد و اصلاح بعد از افساد است.

وجود ايمان بدون عمل صالح قابل تصوّر نيست:

بعضى گمان كرده اند چون ايمان به خداوند عقدى قلبى است و اعمال صالحه اعمالى جوارحى، ممكن است فردى داراى ايمان باشد امّا عمل

صالحى به جا نياورد؛ امّا از مجموع آياتى كه در اين مورد در قرآن مجيد هست به خوبى استنباط مى شود كه وجود ايمان خالى از هر گونه عمل صالحى قابل امكان نيست، قوله تعالى:

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً. (الكهف: 11) بگو اين است و جز اين نيست كه من بشرى مانند شما هستم كه به من وحى شده كه خداى شما خداى يكتاست، پس هر كه ديدار او را آرزومند است بايد عمل كند عمل صالحى و به پرستش پروردگار خود انباز نگيرد.

در اين آيه شريفه با اين كوتاهى، محتواى رسالت پيغمبران بتمامه آمده است:

پيغمبر بشر است امّا بشرى در اوج كمال، مرتبط با غيب و وحى، فرستنده و ابلاغ كننده سه اصل اساسى دين، اوّل توحيد و يكتاپرستى (أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ)، دوم معاد و بازگشت (فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ) و سوّم تكليف و وظيفه (فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً) اشاره به آن است.

در اينجا عمل صالح مطلق است تا فرا گيرنده همه اعمال صالحه باشد كه بايد نوع عمل انسان صالح و دفع فاسد باشد.

احسن القول چيست؟:

قول حسن درجاتى متفاضل دارد، تا آنجا كه به درجه احسن مى رسد و همان است كه انسان به پذيرش و اتّباع آن مكلّف است، قوله تعالى:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 621

فَبَشِّرْ عِبادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِكَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ. (الزّمر: 18) حال آن احسن القولى كه به اتّباع آن مكلّف هستيم چيست؟ آيه ديگر از قرآن مجيد

آن را معيّن ساخته است، قوله تعالى:

وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعا إِلَى اللَّهِ وَ عَمِلَ صالِحاً وَ قالَ إِنَّنِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ. (فصّلت: 33) بهتر گفتار از آن كس كه به خدا دعوت كرد و عمل صالح به جا آورد و گفت هر آينه من از مسلمانانم كيست؟

بنابراين تا كسى اين سه شرط را نداشته باشد قول او احسن نيست، هر چند گفتار او حكمت آميز باشد. چه بسا دو گفتار از حيث محتوى برابر باشند امّا گوينده يكى اعمالش صالحه و ديگرى اعمالش ناصالح باشد؛ آنجاست كه فرق فاحش دو قول در تأثير آشكار مى شود و معلوم مى گردد قول احسن از آن قائلى است كه عمل صالح به جا مى آورد. قولى كه عمل صالح همراه آن نباشد مؤثّر و گيرا نيست، اگر چه براى مدّت كمى انسان را مسحور كند. غربال تا در ميان آب است آن را حسّ مى كند ولى چون بيرون آمد خبرى از آب ندارد. اما آن اثرهاى اندك و موسمى هم چه بسا زيان آور باشد و پيغمبر اكرم (ص) به اين خطر بزرگ هشدار داده كه فرموده: «انّ اخوف ما اخاف على امّتى من كلّ منافق عليم اللّسان» (بيشترين چيزى كه از آن بر امّت خود مى ترسم از منافقان زبان آور است.) «كه وعظ بى عملان واجب است نشنيدن».

مى توان گفت اثر عميق سخنانى كه از دل بر مى آيد اثرى تكوينى است كه بر دل مى نشيند و اين قسم تفسيرهايى كه قرآن از قرآن مى كند خود از اعجاز محتوايى آن است.

قرآن از نزد خداوند است. اگر غير از اين بود اختلاف بسيارى در آن يافت مى شد. هر جا در قرآن قفلى هست،

كليدى هم بر آن هست. هر اندازه با ترتيل و تدّبر و تأنّى و تأمّل از برابر قرآن بگذريم باز مى فهميم كه شتاب كرده ايم؛ درازاى زمان براى سير نهايى در قرآن كافى نيست. كنجكاوى در قرآن بيش از بهره و نصيب امكانى، يك نوع خام طمعى است.

بحر را ريزى اگر در كوزه اى چند گنجد؟ قسمت يكروزه اى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 622

زندگى طيّب و گوارا بهره نيكوكاران است:

همه در انديشه يك زندگانى گوارا و بى شائبه و پايدارند. وقتى انسان لذّت زندگانى بى شائبه را- هر چند در يك لحظه- چشيد و بعد آلودگى هاى زندگى را كه مكدّر و منغّص كننده آنند مكرّر ديد، هميشه در حسرت آن زندگانى بى شائبه است، و آن هرگز به دست نمى آيد جز براى نيكوكاران:

مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا يَعْمَلُونَ. (النحل: 97) هر كس از مرد و زن عمل صالح به جا آورد در حالى كه مؤمن باشد، هر آينه او را زنده مى داريم در زندگانى طيّب و گوارا و هر آينه ايشان را پاداش مى دهيم به بهتر از آنچه عمل مى كرده اند.

زندگانى طيّب و گوارا متعاقب عمل صالح است و آن خطّى بلا انتهاست از دنيا و آخرت. زندگانى گوارا در دنيا در درجه اوّل آرامش قلب و صفاى خاطر و رضايت ضمير و نشاط در عمل و شادى بمورد و لذّت بردن از موارد حلال است، و اين همه براى مؤمنان نيكوكار فراهم است. كسى كه به خدا ايمان دارد و هر واردى را از او مى داند و از خدا راضى است و عمل صالح را براى رضاى او انجام مى دهد

و توقّع خود را از خلق بريده و به خدا پيوسته است، غمش لذيذ است و رنجش به دل صفا مى بخشد، فراقش فزاينده شوق است و وصالش غرقه اى است در درياى شكر؛ هميشه با پيامى از محبوب، مأنوس و سرخوش است، پاداش آخرت در تصوّرش نمى گنجد، هر چه آن را والا و انگيزه بخش تصوّر كند پاداش از آن احسن است.

هر مغز متفكّرى كه نور توحيد در آن نتابيده است براى توجيه زندگانى حيران است. تنها مؤمنانى كه عمل صالح به جاى آورند مى توانند زندگانى را توجيه كنند- امتدادى كه آغاز دارد امّا انجام ندارد.

كسانى كه در برابر صلاح و فساد بى تفاوتند بايد مأيوس شوند. پايه نظامات قيصرى بر زر و زور استوار است. مهمترين ابزار حكومت هاى طاغوتى زر و زور است.

همه حكومت ها در تلاشند تا يك آرامش نسبى در حوزه حكومت خود ايجاد كنند و سعى مى كنند تا انبوه جامعه شايد امتيازات حاكمان را ناديده بگيرند، و تاريخ نشان داده است كه اين آرامش هرگز به دست نيامده است و به دليل استقراء و آزمايش به دست نخواهد آمد و اينجا جاى تفصيل نيست. تا بيشتر افراد جامعه، چه حاكم و چه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 623

محكوم، اعمالشان صالح نباشد، يعنى وظايف مناسب خود را انجام ندهند، عدالتى كه مايه آرامش نسبى است به دست نخواهد آمد. بى تفاوتان در مورد صلاح و فساد بايد مأيوس شوند، زيرا خداوند متعال تكوينا به صلاح و فساد اثرات خاصّى بخشيده كه قابل تبديل نيست، قوله تعالى:

أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ. (الجاثيه: 21) آيا

كسانى كه به بد كارى خود را آلوده مى كنند گمان كرده اند آنان را مانند كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح بجاى آورده اند قرار مى دهيم، چه زندگى و چه مرگ ايشان را؟ چه بد داورى كرده اند.

هرگز وقوع نخواهد يافت كه گناهكاران و نيكوكاران، چه در زندگى اين جهانى و چه در جهان پس از مرگ، يكسان و برابر باشند. اگر گنهكاران چنين قضاوت كنند چه قضاوت ناروا و بدى مى كنند. به خوبى از آيه قرآن مستفاد مى شود كه زندگانى اين جهانى هم فقط در پرتو ايمان و نيكوكارى لذيذ و با آرامش خواهد بود و ظواهر فريبنده نبايد انسان را به اشتباه بيندازد. اگر در دل گنهكاران بى ايمان فرو- رويم يا عاقبت ايشان را بررسى كنيم خواهيم ديد كه زندگانى اين جهانى ايشان هم مكدّر و مشوب است ولى براى اينكه شخصيّت دروغين خود را نشكنند صورت خود را با سيلى سرخ مى كنند.

حكومت سراسر زمين از آن مؤمنان نيكوكار خواهد بود:

با استقراء در تاريخ و جستجوى علل شكست نهايى همه طرح هاى زور مدارانه و قيصرى براى رهبرى اجتماعات، مى يابيم كه علّت مشترك در همه موارد، عدم فهم سياسى اكثريّت و امتياز جويى اقلّيت حاكم است كه صورت هاى گوناگون بى ايمانى و فرار از انجام وظايف است. بنابراين تنها راه رسيدن به حكومت جهانى و تحقّق آن، همان نظام پيغمبرى است كه افراد جامعه يا اكثريت آن بدانند كه يوغ اربابان متفرّق را نبايد به گردن نهند، قوله تعالى:

أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ. (يوسف: 39) آيا ارباب گوناگون بهتر است يا خداوند يكتاى نيرومند؟

بايد به خداى يگانه ايمان آورند و وقتى خدا را ناظر بر اعمال خويش دانستند و پاداش

از او خواستند اعمال صالحه را به جاى خواهند آورد و ريشه هاى فساد را

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 624

خواهند كند و راه را براى حكومت واحد جهانى هموار خواهند ساخت و زمين سراسر از آن ايشان خواهد بود؛ قوله تعالى:

وَ لَقَدْ كَتَبْنا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ.

(الانبياء: 105) به تحقيق در زبور بعد از ذكر [توحيد] نوشته ايم كه زمين را بندگان صالح من وارث خواهند بود.

آيا اگر همه افراد يا بيشتر ايشان وظايف خود را كه همان اعمال صالحه است انجام دهند چنين نخواهد شد؟ قوله تعالى:

وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً وَ مَنْ كَفَرَ بَعْدَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ. (النّور: 55) وعده داد خداوند به آنان كه ايمان آورده و عمل صالح بجاى آوردند هر آينه ايشان را در زمين خلافت خواهد داد همچنانكه پيشينيان ايشان را داد و هر آينه دين ايشان را كه بر ايشان خواسته استوار و حاكم خواهد ساخت و هر آينه عوض مى دهد خوف ايشان را به امن، تا مرا عبادت كنند و انباز براى من نگيرند و هر كس بعد از آن كافر شود آنان خود فاسقانند.

از اين آيه مباركه به خوبى مستفاد مى شود كه نظامات جامعه بايد متّكى به عقايد افراد و عمل فردى انسان باشد. اراده ها، همه يا بيشتر آنها، بايد به چيزى پايبند باشد و آن را بخواهد؛ تنها با قانونگذارى و اتّكا به قدرت اجرائيات نمى توان جامعه انسانى سالم ساخت، هر چند

براى بهره كشى افراد معدودى و در زمان كوتاهى قابل انجام باشد.

آنان كه به نام انسانيّت و تكامل بشريّت كسب قدرت مى كنند تا زير بنا را بسازند، اگر هم نيّت صالح داشته باشند، سعى ايشان باطل است. آن زير بنا چيزى جز ايمان و عمل صالح نتواند بود كه بايد همه افراد جامعه يا لا اقل بيشتر ايشان به درك و فهم و اراده آزاد خود واجد آن باشند.

فساد:

درباره فساد كه كلمه جامع و فراگيرى براى انواع بدى ها و شرور است چهل و هشت مورد در قرآن مجيد ياد شده كه اثرات ويرانگر آن را نشان مى دهد كه در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 625

اينجا به طور اختصار بعضى از آنها را مى آوريم.

يكى از نتايج جنگ در هم شكستن قدرت هاى تصاعدى است.

استقراء و تجربه تاريخى نشان مى دهد كه اگر عايق و مانعى در پيشرفت تصاعدى قدرت نباشد، هيچ قدرتى، به خودى خود، در حدّ و مرزى متوقّف نخواهد شد و اگر چنين باشد فساد روى زمين را خواهد گرفت و راه نجاتى براى مستضعفان باقى نخواهد ماند، قوله تعالى:

وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمِينَ. (البقره: 251) اگر خداوند گروهى از ناس را به وسيله گروه ديگر دفع نمى كرد، هر آينه زمين فاسد شده بود، امّا خداوند بر جهانيان صاحب فضل و بخشايش است و هرگز نميگذارد قدرتى به سير تصاعدى خود ادامه دهد، قوله تعالى:

فَأَهْلَكْنا أَشَدَّ مِنْهُمْ بَطْشاً وَ مَضى مَثَلُ الْأَوَّلِينَ. (الزّخرف: 8) از آنها قلدرتر را هلاك ساختيم تا آنجا كه خبرى از ايشان به جاى نمانده است.

همچنين اگر قدرت هاى تصاعدى متوقّف نگردد مسجدها

و كنشت ها و كليساها، كه خداوند در آنها پرستش مى شود، ويران خواهند شد، قوله تعالى:

وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ. (الحج: 40) در پى ظلم و فساد ناشى از قدرت تصاعدى، خداشناسى و انسانيّت و اخلاق به كلّى محو خواهد شد. بنابراين حكمت بالغه الهى، به مشيّت تكوينى، رويدادها را در سلسله اسباب چنان مقرّر داشته كه قدرت ها همديگر را مى شكنند تا فساد ناشى از قدرت هاى تصاعدى خنثى گردد و همان تعادل نوبتى كه مايه تكامل انسانيّت است در طول تاريخ حاصل شود.

متفكّران از مجموع تجربه هاى تاريخى به وضوح مى بينند كه فساد كارى كه اثر لا ينفكّ قدرت هاى تصاعدى است هرگز عاقبت خوشى ندارد، قوله تعالى:

فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ. (الاعراف: 13) بد عاقبتى مفسدان را ببينيد و در عوامل فساد كه همان قدرت هاى تصاعدى است بينديشيد. مظاهر قدرت هاى تصاعدى ظلم كردن و برترى جويى است، قوله

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 626

تعالى:

وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدِينَ. (النّمل: 14) آيه فوق درباره فرعون و قوم اوست. خداوند مى فرمايد آيات بيّنات را انكار كردند امّا با تمام وجود آن را باور داشتند و همان ادامه ظلم و برترى جويى مانع اقرار ايشان بود و به همين جهت خداوند متعال هشدارى سهمگين داده كه فرموده است:

تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. (القصص: 83) حكومت به دست مفسدين نبايد باشد و نشانه حاكمان مفسد برترى جويى است.

قدرت قانونى و حكومت الهى با جلال و شكوه خود هرگز به دست افراد برترى جوى اعمال نمى شود. فرمانرواى خلق بايد خادم خلق باشد نه آقا بالا سر ايشان.

فرمانروايى، سهمى از خدمات عمومى جامعه است. فرمانروا نبايد هيچ گونه امتيازات مادّى داشته باشد، زيرا اگر امّت در فرمانروايان خود امتيازى مشاهده كردند دو موج در ايشان ايجاد مى شود: اوّل موج نفرت و بهانه گيرى؛ دوّم موج خام طمعى و تلاش براى رسيدن به مقام، و همين تلاش است كه مفضول را به جاى فاضل مى نشاند و نمى گذارد خردمندان و پارسايان فرمانرواى خلق باشند. دسته بندى و توطئه و عوامفريبى و خاصّه خرجى و فرصت طلبى، به جاى هنرمندى و وظيفه شناسى مى نشيند، و كرنش جاى كار را مى گيرد.

بدترين فرمانروايان، خوشزبانان و سوگند گويان وعده دهندگانند كه قبل از كسب كامل قدرت چنانند، امّا چون قدرت ايشان ريشه زد، در فساد كارى و تباه كردن زراعت و نسل تلاش مى كنند، قوله تعالى:

وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللَّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ وَ إِذا تَوَلَّى سَعى فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ. (البقره: 205) برخى از مردم چنان است كه گفتارش تو را به عجب مى آورد و او خداوند را بر ما فى الضمير خود گواه مى گيرد در حالى كه پليدترين دشمنان است؛ چون برگشت در زمين تلاش كرد تا آن را فاسد كند و زراعت و نسل را هلاك سازد و خداوند فساد را دوست ندارد.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 627

اگر از كافران بيزارى نجوييد فتنه و فساد بزرگ

روى مى دهد.

اگر از كافران بيزارى نجوييد و ايشان را تار و مار نكنيد فتنه و فساد بزرگ جامعه را تباه مى كند. براى بيزارى جستن از كافران و مفسدان بايد همه همداستان شويد، زيرا ايشان هم در فتنه و فساد هماهنگ و متّحدند و پشتيبان همديگرند، قوله تعالى:

وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ إِلَّا تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتْنَةٌ فِي الْأَرْضِ وَ فَسادٌ كَبِيرٌ.

(الانفال: 73) آنان كه كافرند بعضى از ايشان پشتيبان بعض ديگرند. اگر آن كار را كه در برابر ايشان بايد انجام دهيد انجام ندهيد فتنه و فسادى بسيار بزرگ در جامعه پديد مى آيد. [كه تدارك آن ممكن نيست؛ جامعه را تباه مى كند و خشك و تر را با هم مى سوزاند.]

اگر در قرن هاى گذشته و پيش از شما بقيّه اى از مردان مصلح و خير انديش و شجاع در ميان جامعه بود كه مفسدان را از فساد كارى منع مى كردند جامعه تباه نمى شد، اما خير انديشان اندك و در اقليت بودند و ايشان را خداوند نجات داد. اينان از اندكى و بى قدرتى تأثيرى در جامعه فاسد نداشتند. ظالمان و تبهكاران جامعه به دنبال وسايل فسق و فجور و ترف و خوشگذرانى و تجمّل و عيش و نوش و شهوترانى رفتند و گنهكار بودند. «پروردگار تو (اى محمّد) چنان نيست كه جامعه اى را كه اهلش مصلح و خير انديشند تباه كند»، قوله تعالى:

فَلَوْ لا كانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُولُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسادِ فِي الْأَرْضِ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ أَنْجَيْنا مِنْهُمْ وَ اتَّبَعَ الَّذِينَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فِيهِ وَ كانُوا مُجْرِمِينَ وَ ما كانَ رَبُّكَ لِيُهْلِكَ الْقُرى بِظُلْمٍ وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ. (هود: 116) از محتواى اين آيات

مباركات مسائل زير به طور فصل الخطاب فهميده مى شود:

1- هرگز جامعه اى كه اكثريّتش مردمان مصلح و خير انديشند تباه نمى شود.

2- پيدايش ابتدايى فساد در جامعه به وسيله مردمان بيدين و مفسد است كه با هم متّحد و همداستانند.

3- اگر ساير افراد جامعه به فوريّت در برابر ايشان صف هاى خود را متشكّل و متّحد نسازند فتنه و فسادى بسيار بزرگ گسترش مى يابد.

4- در جوامعى كه مردمان ديندار و مصلح اند كند تلاش ايشان به جايى

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 628

نمى رسد، امّا خداوند به قدرت كامله خود ايشان را از مخمصه نجات مى دهد.

5- اكثريّت فاسد در وسايل رفاه و تجمّل كه دارند غرق مى شوند و فساد به طور تصاعدى اوج مى گيرد و آن جامعه را به تباهى مى كشاند.

6- خداوند گروه مصلحان را هلاك نمى كند امّا تكوينا فساد عامل تباهى جامعه است و هرگز اين سنّت الهى تغيير نمى كند.

قدرت فساد مى آورد.

اين هم يكى از سنّت هاى تكوينى است كه قدرت تصاعدى فساد مى آورد.

قدرت را بايد مهار كرد، مانند همه نيروها كه چون مهار شدند مايه آبادى و تكامل مى شوند. وجود هر نيرويى در جهان، خود نشانه لزوم آن است. وابستگى تكوينى نيروها در حدّى است كه:

اگر يك ذرّه را بر گيرى از جاى خلل يابد همه عالم سراپاى اما اين وابستگى امرى مطلق است كه اگر مقدار آن شناخته نشود هيچ كشف تازه اى به وقوع نخواهد پيوست و مصالح به مفاسد تبديل خواهد شد، قوله تعالى:

وَ كُلُّ شَيْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدارٍ عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ.

(الرّعد: 8).

هر چيزى نزد خداوند اندازه اى دارد- خداوند داناى آشكار و پنهان، خداوند بزرگ بلند مرتبه.

بنابر آنچه گفتيم و تجربه تاريخ نشان مى دهد، قدرت و سلطه بيش

از حدّ لزوم، فساد آور است. همه اختراعات فكرى بشر در طرح حكومت هاى مختلف براى مهار كردن قدرت است كه متأسفانه تا كنون هيچ طرحى از آنها به طور كامل نتوانسته است اين مهمّ را انجام دهد. نظام پيغمبرى هم تاكنون به طور كامل اجرا نشده است و آنان كه مى گويند قابل اجرا نيست، اگر از نظر وقوع مى گويند راست است، اما اگر از نظر امكان مى گويند درست نيست. بايد علل عدم وقوع را بررسى كرد و پس از بررسى كامل خواهيم ديد كه بزرگترين علّت عدم اجراى نظام پيغمبرى در دو مرحله عدم فهم و عدم تفهيم خلاصه مى شود.

عدم فهم، يا از كوتاه آمدن در تحقيق و تتّبع است، يا از تحريف و تأويل براى اغراض و اهداف پليد كه لا تعدّ و لا تحصى اند. و عدم تفهيم هم مبتنى بر عدم فهم است. بنابراين بايد به انتظار فهم اكثريت، دو عامل فهم و تفهيم را تكامل بخشيم.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 629

مقصود ما از فهم، فهم مسائل و امتيازات انسانى است كه پيغمبران براى ابلاغ و تفهيم آنها آمده اند و تا آن امتيازات واقعى مورد فهم و تصديق و پذيرش اكثريت قرار نگيرد كار به انجام نرسيده است؛ قوله تعالى: «إِنَّ الْمُلُوكَ إِذا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوها وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِها أَذِلَّةً وَ كَذلِكَ يَفْعَلُونَ» (النّمل: 32)، كه البّته نقل قول «بلقيس» ملكه «سبا» ست، امّا در سياق تقرير است و استقراء تاريخى آن را اثبات مى كند.

مقصود از «ملوك»، قدرت هاى خود كامه بى مهار است و «دخول در قريه»، تصرّف عدوانى شهر و كشور است. وجوه افساد و خرابكارى به دنبال پيروزى، از قتل و

غارت و سلب و تخريب و تعطيل مصالح عامّه و امثال آنها معلوم است و چون اشراف و سردمداران قوم مغلوب هرگز بنده و برده مورد اعتماد قوم فاتح نمى شوند به ناچار قدرت جديد ايشان را ذليل و بى اثر مى كند و گروهى تازه نفس را كه با توقّعات كمترى حاضر به خدمت و اطاعتند به كار مى گمارد، و اين است رويّه و سياستى كه همه سياستمداران قدرتمند به كار مى برند.

وجوه هدايت در قرآن مجيد

اشاره

اكنون كه بطور اختصار دانستيم كه مادّه خام فطريّات بشر بايد به وسيله تفهيم و تعليم و ارشاد و هدايت مراحل تكامل خود را بپيمايد تا لايق مقام خليفة اللّهى شود، وجوه و راه هاى هدايت را كه در قرآن مجيد آمده، تا آنجا كه سهم امكانات ما از فهم و توفيق است، مى شماريم و مكرّر در مكرّر يادآور مى شويم كه هرگز معارف قرآن در حيطه احصا و كنه فهم و ادراك در نخواهد آمد، امّا هيچ طالبى هم از سر اين سفره گسترده و عام و بى پايان الهى بى نصيب نخواهد بود.

اوجه الوجوه هدايت: توحيد و يكتاپرستى:

فهم اشياء مكمّل فهم توحيد و يكتاپرستى است كه در قرآن مجيد به عنوان تفكّر از آن ياد شده است، امّا مفهوم توحيد و يكتاپرستى، خود سرآغاز فهم اشياء است كه خداوند و فرشتگان و عالمان به آن گواهى داده اند، قوله تعالى:

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (آل عمران: 18) گواهى خداوند بر وحدانيّت خود همان ايجاد و تكوين اشياء است، آنسان كه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 630

هر يك از آنها گواه وحدانيّت اوست:

و فى كلّ شى ء له آيةتدلّ على انّه واحد

هر گياهى كه در زمين رويدوحده لا شريك له گويد وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً. (الاسراء: 44) سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ. (فصّلت: 53) گواهى فرشتگان از فطرت ايشان است و گواهى عالمان از فطرت ايشان و نيز استنباط حاصله

از عقل مستفاد و قدرت بر اقامه حجّت و درك تفصيلى كاينات و بالاتر از اين اطوار، علم «وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً» و نور «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» و «يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ» با درجات متفاضله اش، شناختى با تمام وجود و اعتقاد به آنكه خداوند يگانه خلق و ابداع و تجليّش در كاينات به عدل و هماهنگى است. آسمان ها و كهكشان ها و ستاره ها، همه با جاذبه اى متعادل و هماهنگ، هر ستاره و كهكشان را در جاى خاصّ خود نگه مى دارد و آن جاذبه چنان نيرومند است كه خداوند در قرآن به آن سوگند ياد مى كند، قوله تعالى:

فَلا أُقْسِمُ بِمَواقِعِ النُّجُومِ وَ إِنَّهُ لَقَسَمٌ لَوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ. (الواقعه: 76) بشر با فطرت و نهاد اوّليه خود اثرات گوناگون وجود را در مظاهرش مى بيند و چون تحوّلات و تبدّلات را ديد در جستجوى محوّل و مبدّل است و از اينجا در زنجيره علّت ها گرفتار مى شود: شب و روز از كجا پديد مى آيد؟ از گردش زمين به دور آفتاب. آيا آفتاب خود نخستين علّت است؟ ابراهيم خليل نمى پذيرد، زيرا فطرت نمى پذيرد، زيرا آفتاب آفل است و ناپديد مى شود و هيچ ضمانتى براى بقاى سرمدى او نيست. فطرت انسان جوياى بقاى سرمدى است، هر چند براى ديگرى باشد.

سعديا گر بكند سيل فنا خانه عمردل قوى دار كه بنيان بقا محكم از اوست بنابراين سر فتنه جوى انسان در پيش آفتاب فرود نمى آيد، در خود فرو مى رود

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 631

و به خود مى گويد «تبارك اللّه از اين فتنه ها كه در سر ماست».

مى خواهد بداند آفتاب را كى ساخته و كى ساخته

است. زنجير علّت ها با حلقه ديگر درازتر مى شود؛ آفتاب از تراكم ذرّات اثيرى سرگردان در طول ميلياردها سال پديد آمده است. اگر ذهن فطرى انسان بخواهد در اينجا متوقّف شود ناچار بايد بپذيرد كه اراده و تصميمى خود آگاه اين ذرّات اتيرى را به هم پيوند داده و متراكم ساخته است و ناچار سرآغازى براى آن اراده دسته جمعى بايد فرض شود و گرنه چرا پيش از آن يا چرا بعد از آن اين تحوّل انجام نيافته است. و تازه بايد از وجود آن ذرّات و آمادگى آنها براى تصميم گيرى تغافل كرد و آن را ناديده گرفت و خود را در حلقه ديگر از زنجير علّت ها گرفتار ساخت و گفت اراده ناخود آگاه ذرّات براى ساختن آفتاب، خود معلول تحولّات بى پايان مادّه آنهاست، غافل از آنكه فرار از حلقه اى به حلقه ديگر تا كى و تا چند. تبديل هر پديده اى به پديده ديگر زمانى معيّن مى خواهد. اگر سرآغاز علّت ها در خود زنجيره علّت هاست دو فرض بيشتر نمى توان كرد: اوّل آنكه سرآغاز آنها ازلى باشد؛ بنابراين فرض چرا پيدايش هر پديده اى قبل از زمان خاصّ خود و قبل از آن و قبل از آن الى غير النّهايه نيست بلكه در زمانى معيّن است؟ دوّم آنكه فرض كنيم براى پديده هاى زنجيره اى سرآغازى هست از خودشان، و اين هم باطل و غير قابل قبول است، زيرا چيزى كه در زمانى از ازمنه نبوده است به خودى خود چگونه پديد آمده است؟ به ناچار تنها چيزى كه قابل باور و پذيرفتن است و فطرت از قبول آن امتناع ندارد آن است كه سرآغاز اين خلقتى كه براى

ما ملموس و محسوس است اراده و مشيّتى خارج از زنجيره علّت و معلول پديده هاست، امّا خارجى كه به صورت مزايله نيست، قوله تعالى:

إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ. (النحل: 40) علم بشر تا اينجا رسيده است كه مادّه و نيرو قابل تبديل به همديگرند. اكنون در راه آن است تا بداند كه سرآغاز اين تبدّلات به صورت لا يتناهى و گيج كننده اراده و مشيّتى خارج از سلسله علل است؛ به قول حكيم «نظامى»:

اگر قدرت حوالت شد به آلت چه آلت بود در تكوين آلت مشيّت داخل پديده هاست امّا نه به ممازجه، و خارج از آنهاست امّا نه به مزايله، چنانچه أمير مؤمنان سيّد الموحدّين فرمود:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 632

داخل فى الاشياء لا بممازجة و خارج عن الاشياء لا بمزايلة.

و قوله تعالى:

وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ. (ق: 16) اراده و مشيّت الهى دائمى و سرمدى است، به صورت فترت و طفره و نوبتى نيست تا قيّوميّت او بر نگهبانى تجليّات وجودى و افاضه وجود بر تعيّنات، پياپى باشد.

پياپى بودن مفهومى است كه طفره و فترت در آن راه دارد. اوحىّ و قيّوم است. افاضه وجود جرقّه اى نيست، بلكه جريانى پيوسته و دائمى است؛ و دريغا كه اين بيان ناقص، غايب وسع است و به ناچار ابتر است، قوله تعالى:

اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ

إِلَّا بِما شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ. (البقره: 255) قيّوم و بر پا دارنده و نگهبان است، و در قيّوميّت دائم است. چرت و خواب بر او طارى نمى شود. فترت و طفره در افاضه او نيست. همه آنچه در آسمان ها و زمين هست ملك و مال و ابداع اوست. نگهبان مال و ملك خويش است. احاطه بر چيزى از علم او، هر چند اندك، جز به اذن او نتوان. كرسى فرمانرواييش فراگير همه آسمان ها و زمين است و هرگز نگهدارى آنها او را خسته نمى كند. اوست برتر و اوست عظيم.

در اينجا ما فى السّموات و الارض، عبارت از مجموع ظرف و مظروف است، و مراد همه مقوّمات آسمان ها و زمين است، و افاده ظرف از لفظ «ما فى» امرى اعتبارى است.

مالك الملك حقيقى اوست؛ به هر كس بخواهد به طور عاريت ملك مى دهد و از هر كس بخواهد اين مالكيّت عاريتى را مى گيرد. و چون آن عاريت ها را، حتّى وجود تعيّنى را، از سرگشتگان وادى عدم باز پس گرفت، به آن اعدامى كه افاضه وجود كرده بود خطاب مى كند كه «لمن الملك اليوم»؟ و از جانب آن همه سرگشتگان كه با فناى خود گويى از خواب غفلت بيدار شده اند، خود جواب مى دهد كه «للّه الواحد القهّار».

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 633

هر كه را مى خواهد عزيز مى كند و هر كه را مى خواهد ذليل مى كند. خير در يد قدرت اوست. او بر هر چيزى تواناست. شب را در روز فرو مى برد و روز را در شب. زنده را از مرده بيرون مى آورد و مرده را از زنده و به

هر كس هر چه بخواهد بى حساب روزى مى دهد.

(آل عمران: 27) مگر نمى دانى كه هر آينه خداوند، براى اوست [نه ديگرى] ملك آسمان ها و زمين، و براى شما جز خداوند صاحب اختيار و يارى دهنده اى نيست؟

أَ لَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا نَصِيرٍ. (البقره: 107) مگر نمى دانند كه هر آينه خداوند مى داند آنچه را پنهان مى دارند و آنچه را آشكار مى كنند؟

أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ. (البقره: 77) اگر او- تعالى شأنه- شما را يارى دهد، هرگز غلبه كننده اى بر شما نيست و اگر او شما را زبون سازد، كيست كه بتواند شما را پس از آن يارى دهد؛ و بر خداوند نه بر غير او، بايد مؤمنان توكّل كنند. (آل عمران: 160) اگر خداوند تو را به زيانى آلوده سازد هرگز باز دارنده اى (براى آن زيان) نيست مگر خودش، و اگر خيرى براى تو بخواهد اوست كه بر هر كارى تواناست.

وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ. (الانعام: 18) تعبير از زيانرسانى به كلمه «يمسسك» شايان دقّت است؛ آلوده سازى به ضرر همچون ترساندن به لهيب آتش است نه وارد كردن در آتش، و چون زيانى كه از جانب خداوند به بنده اش مى رسد براى تنّبه و بازگشت اوست ضرر نيست بلكه مسّ ضرر است مانند اعلام خطرى است براى برگشتن به راه راست.

و خداوند شما خداوند يگانه است، نيست خدايى مگر او، كه رحمتش فراگير همه است و مهربان است.

وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ

الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ. (البقره: 163) خداوندى كه نيست خدايى جز او؛ براى اوست (نه براى ديگرى) نام هاى نيكو و زيبا. نامدارى جز او نيست. او صاحب نامان را ابداع فرموده و نامى بر آنها نهاده است. عظمت و جلال، زيبايى و جمال، همه از آن اوست. عوامل زيبايى و عظمت را او ابداع فرموده، و به هر جا خواسته رشحه اى عاريتى از آن افاضه كرده است. ديد چشم زيبا پسند و دل واله و مفتون زيبايى را هم او پديد آورده است. نام ها همه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 634

نشانه هاى اويند. همه نام ها با وجهه اى كه به سوى او دارند زيبايند.

اى نامداران عاريتى، خداوند را به نام هاى نيكويش بخوانيد، و آنان را كه در نامگذارى به نام هايى كه خاصّ خداوند تعالى است كج مى روند و بر بت هاى سنگى و چوبى و فلزى و بشرى نام هاى خداوند را مى گذارند رها كنيد، زود است كه كيفر كارهاى خود را لمس كنند، قوله تعالى:

وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ. (الاعراف: 180) هيچ نامى جز نام خداوند و نام وابستگان مكتب توحيد باقى نخواهد ماند.

گر بريزد ور برويد صد گياه عاقبت مى رويد آن كشته اله

كار آن دارد كه حق برداشته است آخر آن رويد كه اوّل كاشته است آفريننده اوست، سازنده اوست، صورت ساز اوست، براى اوست (نه براى ديگرى) نام هاى نيكو.

وقتى پديد آرنده، سازنده و صورت دهنده اى جز او نيست، ديگران چكاره اند تا نامى داشته باشند، همه اعدامى هستند بى نام، قوله تعالى:

هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (الحشر: 24)

همه تسبيح گويانند به زبانى كه او داده و به وضعى كه او تصوير كرده است.

بنابراين، به هر نام نيكويى كه بخواهيد، خداى خود را بخوانيد، كه همه نام هاى خوب، ملك او و مال او و خاصّ اوست. نام خوبى كه افاده قدرتى يا جمال و زيبايى اى كند، همه از آن اوست، قوله تعالى:

قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى. (الاسراء: 110) در پايان مكرّرا يادآور مى شويم كه ذكر اسماء اللّه تعالى در قرآن مجيد، با اين صورت تفصيلى و گسترده كه هرگز در كتب آسمانى و فرهنگ توحيدى بشر سابقه ندارد، خود يكى از دلايل اعجاز قرآن و منبع خود كفايى معرفت به اسماء و صفات و افعال خداوند متعال است كه تأسيس زير بناى انسانيّت بدون اين معرفت امكان پذير نيست. معارف توحيدى قرآن مجيد انسانى مى سازد مؤمن به خداوند يگانه، مؤمن به جلال او، به قدرت باهره او، به حكمت بالغه او، به احكام تدبير او، به سعه رحمت او،

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 635

به احسان جزيل او، به تفرّد او در نعوت ربوبيّت و صفات الوهيّت در حدّ اطمينان قلبى بدون شكّ و ريب و مؤيّد به برهان قاهر و حجّت بالغه كه فطرت انسان چنان آن را مى پذيرد كه گويى قبلا آن را مى دانسته و با آن مأنوس بوده و قرآن است كه عهد فراموش شده را به ياد او مى آورد، قوله تعالى: «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى.»

آنگاه قدم به قدم طفل نو پاى آگاه به مبدأ خود، و حاضر به خدمت براى انجام امر و فرمان آفريننده خود را رهبرى مى كند:

وَ

ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ وَ يُقِيمُوا الصَّلاةَ وَ يُؤْتُوا الزَّكاةَ وَ ذلِكَ دِينُ الْقَيِّمَةِ.

فرمان همين است: اللّه را پرستش كنيد نه جز او را، آن هم از روى اخلاص و تنها براى كسب رضاى او؛ خداوندى كه دين خاصّ اوست و براى اوست. دريغا از انسان كه خليفة اللّه است اگر جز رضاى او بخواهد. بايد نماز بر پا دارند كه اقرار و تذكّر پى در پى است. بايد زكات مال بدهند و با فقرا مواسات كنند.

دينى كه قيّم و استوار است، دين اسلام است. قرآن مجيد دين قيّم و اسلام را تعريف مى كند. سر و كار قرآن، اوّلا و بالذّات با فرد است و ثانيا و بالعرض با اجتماع.

سنگ بناى اجتماع فرد است؛ هر فردى حسابش جداگانه است، قوله تعالى:

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.

(الكهف: 30) هيچ چيزى نمى تواند اجر و پاداش نيكوكاران را از ايشان باز دارد و نيز هيچ كس وزر و وبالش بر ديگرى بار نمى شود، قوله تعالى: «أَلَّا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (النّجم: 38) و چهار مورد ديگر.

درست است كه جامعه بهتر سازنده فرد بهتر است، امّا آيا جامعه بهتر را جز گروه بسيارى از افراد بهتر مى سازند؟ و اين مسأله دور نيست تا ناممكن باشد؛ بايد فرد پيش از آنكه بتواند دنيا را گلستان كند، بى آنكه نوميد شود، باغچه خانه خود را با گل ها بيارايد تا از تجمّع چنين افرادى جامعه بهترى به وجود آيد و آنگاه آن جامعه به سرعت افراد بهترى را بسازد. براى كار خوب كردن هيچ كس نبايد منتظر ديگرى بماند. بيان

قرآن كه «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ» اشاره به همين امر مهمّ است؛ در

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 636

مسارعت و مسابقه كسى منتظر ديگرى نمى ماند.

قرآن كه هدف اصليش انسان سازى است، نخست به ساختن فرد مى پردازد.

قرآن راهنماى متقّيان است:

الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ. (البقره: 3) ايمان به غيب، يعنى اعتقاد به اينكه آنچه در غيب است بى پايان است. امّا كشف حلقه هاى غيب و كشيدن زنجير آن به طرف شهود، در امكانات بشر خليفة اللّه است. آنچه از حيطه درك بشر خارج است كنه ذات يكتاست كه از غايت نزديكى بعيد المنال است و گرنه همه اشياء و صور شبه بى پايان تعّينات براى بشر جستجوگر، هر چند در ميليونها سال، قابل كشف و شهود است.

اقامه نماز و تجديد عهد متوالى با مبدأ كه باز دارنده از فحشا و منكر و عمل مشترك قلب و جوارح است، مرحله دوم سازندگى فرد است.

متّقين كسانى هستند كه از آنچه خداوند ايشان را روزى داده به مستحقّان انفاق مى كنند. از آنچه ايشان را روزى فرموده، از نيروى بدنى، از نيروى فكرى و علم، از نيروى مال و هر چه كه ايشان دارند و همنوعان ايشان ندارند بخشش كنند.

همچنين قوله تعالى:

وَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ.

(البقره: 4) و به آنچه بر تو و بر پيشينيان تو وحى رسيده باور داشته باشند و به روز جزا و باز پسين يقين كنند. زيرا بدون ايمان به رسولان و رسالت ايشان و بدون باور داشتن روز جزا و پاداش، توحيد و عبادت و انسانيّت كامل نخواهد بود.

اين چنين

افرادند كه در راه هدايت خدايند و اينانند خود رستگاران.

اين است اصول و مبانى سازندگى فرد براى هدف غايى انسانيّت كه نيكبختى و رستگارى اوست. آنگاه درصدها مورد از آيات مباركات تفصيل اين اجمال تبيين و تعريف شده است:

خداوند به بندگان واقعى خود آگاه است:

آنان كه به پروردگار يكتا التجا مى كنند زيرا مى دانند ملجأى جز او نيست. و از او آمرزش گناهان مى خواهند زيرا مى دانند نافرمانى ها، هر چند ترك اولى، از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 637

ايشان سرزده است. و از او مى خواهند تا از عذاب آتش رهايشان بخشد زيرا مى دانند تكوينا اثر لا ينفكّ زشتى و پليدى با درجات متفاوت سوزناك است، از آتش حسرت و ندامت تا آتش دوزخ. و به خداوند بخشايشگر پناه مى برند. و آنان كه در هر حال شكيبايند و در هر حال راستگو و راست كردارند. ريب و ريو و نفاق و ريا در ايشان نيست. و آنان كه با كمال خضوع آماده فرمانبردارى خداى خويشند. و آنان كه از هر نوع دارايى انفاق مى كنند. و آنان كه براى طلب آمرزش بهترين اوقات اجابت را كه سحرگاه است بر مى گزينند. آنان دائم الحضورند و مى دانند كه هميشه بايد به خداوند پناه برند تا مشمول فضل و رحمت او باشند. و خداوند به پاداش اين اعتصام و پناه جستن، ايشان را به صراط مستقيم هدايت فرمايد، قوله تعالى:

فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً. (النّساء: 175) اين نوع هدايت، هدايت خاصّى است، به دليل «اليه» كه خداوند چنين كسانى را از نزديكترين راه به سوى خود هدايت مى كند.

آنان در امن مطلقند،

نه بيمى دارند و نه غمى، زيرا ايشان هرگز ايمان خود را به ظلمى مشوب نمى كنند؛ اينانند كه هدايت شدگانند:

الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ.

(الانعام: 82) إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً وَ عَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ. (الانفال: 4) چون خداوند را در پيش ايشان ياد كنند، دل ايشان از خشيت عظمت مقام لبريز مى شود.

و چون آيات خداوند را برايشان بخوانند، ايمان ايشان كاملتر مى گردد و بر پروردگار خود توكّل مى كنند. [كه مى دانند زمام امور در يد قدرت اوست.]

هميشه در حال توبه و انابه اند، هميشه در حال عبوديّت اند، هميشه آماده تحميد خدايند، زيرا هميشه در شهود مظاهر قدرت اويند. هميشه آماده عبرت گرفتن از مطالعه در جهانند. راكعند و ساجدند. امر كنندگان به معروفند و نهى كنندگان از منكرند. حافظ و نگهبان حدود اللّه اند. بشارت واقعى به فوز و نجاح سزاوار ايشان است:

التَّائِبُونَ الْعابِدُونَ الْحامِدُونَ السَّائِحُونَ الرَّاكِعُونَ السَّاجِدُونَ الْآمِرُونَ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 638

بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ.

(التوبه: 112) مؤمنين خردمندانند:

آنان كه به پيمان خداوند وفا دارند و هرگز پيمان شكنى نمى كنند. آنان كه هر چه را خداوند پيوندش را خواسته با آن مى پيوندند و از پروردگار خود بيم دارند و از سختى حساب مى ترسند. آنان كه براى به دست آوردن رضاى او شكيبايند. آنان كه نماز را بر پا مى دارند. آنان كه از روزى هايى كه به ايشان داده شده انفاق مى كنند، چه آشكارا و چه پنهان. آنان كه با نيكى ها بدى ها و گناهان را مى زدايند. آنانند كه خانه عاقبت و پايان نيك از

آن ايشان است. (الرعد: 23) خوشا به حال آنان كه ايمان آورده، دل هاشان به ياد خداوند اطمينان و آرامش مى يابد. آرى آگاه باشيد كه دل ها تنها به ياد خداوند آرامش مى يابند. آنان كه ايمان آورده، اعمال صالحه انجام مى دهند، پايان و عاقبت بخيرى از آن ايشان است. (الرعد: 39) آنان كه بتحقيق رستگارند اينانند:

كسانى كه در نماز خويش خاشع و حاضر القلب اند. كسانى كه از هر بيهوده اجتناب مى كنند. كسانى كه زكات مال خويش را مى پردازند. كسانى كه فروج خود را حفظ مى كنند، مگر با همسران يا كنيزان خويش كه در آن صورت ملامتى بر ايشان نيست.

كسانى كه در مورد امانت ها و پيمان ها رعايت و نگهدارى مى كنند. كسانى كه نگهبان اوقات نماز خويشند. اينانند كه ميراث بهشت جاودان از آن ايشان است. (المؤمنون: 1- 11) اينان مردانى هستند كه نه خريد و فروش و نه تجارت ايشان را از ياد خداوند باز نمى دارد:

رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ. (النّور: 38) بندگان بحق خداوند بخشاينده، كه بر روى زمين متواضعانه و آرام و ناشناسانه راه مى روند و اگر نادانى با ايشان رو در رو شود مى گويند سلام و پهلو خالى مى كنند تا با او طرف بحث نشوند. و آنان كه شب زنده دارند تا براى خداوند قائم و ساجد باشند. و آنان كه در دعا مى گويند پروردگارا عذاب جهنّم را از ما بگردان كه عذاب آن زيانى بى جبران است، دوزخ چه بد جايگاه و چه بد مقامى است. و آنان كه چون انفاق مى كنند نه اسراف مى كنند و نه بخل مى ورزند و كار ايشان ميانه روى است. و آنان كه جز

خداوند هيچ چيز را نمى خوانند و مى دانند كه جز او بخشنده و باز دارنده اى نيست. و آنان كه هيچ كس را به ناحق نمى كشند. و آنان كه زنا نمى كنند. و آنان كه در مجلس

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 639

زور و بيهوده و ياوه حضور نمى يابند. و كسانى كه اگر احيانا بر لغو و بيهوده اى گذر كنند بزرگوارانه و بى آنكه آلوده شوند مى گذرند. و آنان كه هرگاه آيات خداوند به يادشان آورده شود، چون كران و كوران بى تأمّل و تدبّر از آن نمى گذرند. و آنان كه در دعا مى گويند پروردگارا بر ما از همسرانمان و فرزندانمان نور چشمان عطا كن و ما را نمونه متقّيان و پيشواى ايشان قرار ده. اينانند كه به پاداش صبرشان غرفه هاى بهشتى جايگاه و استراحتگاه جاودانه و دائمى ايشان است و هميشه فرشتگان به ايشان تحيّت و سلام مى گويند. (الفرقان: 63- 75) كسى كه وجهه و قصد و هدف خود را به خداوند تسليم كند و خالص به او روى آورد و نيكوكار و با احسان باشد، به تحقيق به ريسمان استوار چسبيده است؛ و عاقبت امور همه با خدا و به سوى اوست:

وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى وَ إِلَى اللَّهِ عاقِبَةُ الْأُمُورِ. (لقمان: 22) كسى كه به راستى رو به خدا آيد و پيامبر را تصديق كند، اين گونه افراد خود متّقيانند كه هر چه دلشان بخواهد نزد خداوند دارند، پاداش نيكوكاران همين است:

وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ لَهُمْ ما يَشاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذلِكَ جَزاءُ الْمُحْسِنِينَ. (الزّمر: 34) راستگويان در راه خدا كيانند؟

اين است و جز

اين نخواهد بود، مؤمنانى كه به خدا و رسولش ايمان آورده، آنگاه شكّ نمى كنند و در راه خدا با مال و جان خود جهاد و فداكارى مى كنند، اينان راستگويانند:

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ. (الحجرات: 16) رستگارى از آن كسانى است كه هميشه در فكر تزكيه نفس و مصفّى ساختن روح خويشند:

قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكَّى وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّى. (الاعلى: 15) و آنان كه چون ياد خدا كنند نماز مى گزارند و وظيفه تحميد و شكر نعمت را بجاى مى آورند. اينان از زمره مؤمنانند و همديگر را به شكيبايى و مرحمت توصيه و سفارش مى كنند و اصحاب الميمنه و رستگارانند:

ثُمَّ كانَ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَواصَوْا بِالصَّبْرِ وَ تَواصَوْا بِالْمَرْحَمَةِ أُولئِكَ أَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ. (البلد: 18) قرآن مجيد مدرسه اى براى انسان سازى افتتاح مى كند كه معلّم آن انسان و

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 640

دانشجوى آن انسان و برنامه تحصيلى آن قرآن است. انسان بزرگتر، انسان داناتر و انسان مهذّب تر كه معلّم است، انسان كوچكتر، انسان نادانتر و انسان نامهذّب را در اين مدرسه تعليم مى دهد تا رشد انسانى خود را به دست آورد، دانا و مهذّب گردد و عضو مفيد و سازنده جامعه عاليتر شود.

همه انسان ها موظّفند زيردستان خود را از آتش دوزخ و همه انواع توقّف ها، بيهودگى ها، زيان ها و نارسايى ها حفظ كنند و انواع ضعف و ناتوانى ايشان را جبران نموده، نيرومندشان سازند:

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ عَلَيْها مَلائِكَةٌ غِلاظٌ شِدادٌ لا يَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ ما يُؤْمَرُونَ. (التحريم: 6).

آنچه در

اين آيه مباركه هول انگيز است آن است كه اثر بزه ها تكوينا آتش است، و بى تأثير ساختن آن به دست آرزو و امل و دعا نيست، تكوينا چنين است. به دليل آنكه موكّلين آتش فرشتگانى شديد العمل و سخت دلند كه هرگز خدا را نافرمانى نمى كنند و هر چه به ايشان فرمان داده شود انجام مى دهند.

بزرگترين مظاهر اين وظيفه خطير خانواده است. زن و فرزند، زيردستان و پيروان مرد و رئيس خانواده هستند. استثناهاى اندك نمى تواند ناقض اين قانون كلّى به حساب آيد. اوّلين بازتاب انجام اين خدمت و رحمت و مرحمت انسانى ايجاد محبّت و رعايت احترام متقابل است كه از طرف فرزندان نسبت به والدين خود، تالى تلو پرستش خداوند يگانه به شمار آمده است. قضاى مبرم و مشيّت تشريعى خداوند چنين اقتضا دارد كه فرزندان چنان والدين خود را اطاعت كنند و احترام ايشان را نگهدارند كه گويى ايشان را پرستش مى كنند. و چون پيرى ايشان فرا رسد كه در آن وقت نازكدلترند، مبادا در روى ايشان اخم كنند، يا سخنى ناهنجار بر زبان آورند، چه رسد به آنكه جسارتى نارواتر به ايشان روا دارند. بايد چنان در برابر خواست ايشان با فروتنى و تذلّل آماده به خدمت باشند همچون پرندگانى كه در وقت اظهار محبّت به جفت يا جوجه هاى خود پيرامون ايشان بال مى گسترانند و بر خاك مى مالند. و در اين هنگام، مهمتر آنكه محنت ايشان را در نگهدارى خود به ياد آورد و به درگاه خداوند دعا كند و بگويد پروردگارا بر ايشان رحمت كن همچنانكه مرا در كودكى پرورش دادند:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 641

وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا

إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُما أَوْ كِلاهُما فَلا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً. (الاسراء: 24) در قوله تعالى: «وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً» دقّت و تدبّر كنيد كه خداوند امر مى فرمايد با ايشان و در روى ايشان سخن را كريمانه و بزرگوارانه، آنچنان كه لايق مقام بزرگان است بگوييد. و معلوم است كه سخن وقتى مى تواند كريمانه باشد كه گوينده آن هم بزرگوار و كريم باشد و از صمصم قلب ادا شود. سخن كريم و بزرگوارانه هرگز از دل رياكار بر نمى آيد. تا كسى، كسى را دوست نداشته باشد كريمانه با او نمى تواند سخن گويد. و چه معانى بسيارى در اين تعبير معجزه آساى قرآن نهفته است.

تعبير قول كريم چنان است كه اگر جنّ و انس همداستان شوند تا آن را با كلمه ديگر عوض كنند (قولا بليغا، قولا ليّنا، قولا لطيفا و هر چه) هرگز اين معناى بديع را نخواهد داشت. بايد چنان سخن گفت كه دل ايشان به دست آيد. قول كريم، ضامن اثر است كه دل به دست آمدن باشد؛ اگر به دست نيامد قول كريم نيست.

حالت خاصّ تواضع آميخته به مهر و محبّت و نوازش كه آميزه اى است از تواضع در حدّ اعلايش، كه تذلّل است و شفقت و رحمت كه از ملازمان محبّتند، در هيچ قالبى مانند خفض جناح قابل تعبير نيست. اعجاز قرآن در اين است كه دو حالت را به ياد مى آورد تا فرزند بداند دينى را ادا مى كند، آن هم در صورتى

نازلتر، زيرا هرگز نمى تواند چنانچه گرفته باز پس دهد و به همين جهت متوسّل به دعا مى شود كه: خداوندا، چون از من بر نمى آيد تو با رحمت خود جبران كن.

نيز اين محكمه عالى خانوادگى، با منطقى كه دلايلش نه گوشخراش است و نه دلزدگى مى آورد، عواطفى را كه مستند به فطرتند بيدار مى كند و محيطى پر از ارزش و ايمان و قبول فراهم مى آورد و زمينه را براى تربيت فرزند در بر خورد با جامعه فراهم مى سازد كه بداند افراد آن همه به هم مديونند؛ و اساس جامعه خوب آن است كه افراد آن بدانند كه مديونند و بايد دين خود را ادا كنند.

جامعه پست و عقب افتاده و فاسد غالبا از خانواده هايى تشكيل شده كه افراد آن حقوق همديگر را رعايت نمى كنند.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 642

در يك خانواده مسلمان قرآنى كه كودك آن با تربيت و تعليمات پدر و مادر مسلمان كه خود به گفته هاى خود عمل مى كنند بار مى آيد و بزرگ مى شود و به نوبه خود تشكيل خانواده مى دهد، اوّلين چيزى كه بايد بداند اين است كه همسرش، هم مايه ادامه نسل، هم جوابگوى عواطف خاصّ اوست و از نعمت هاى بزرگ خداوند است. شما بايد آسايش خود را كه تجديد كننده قواى شما در برابر تلاش هاى اين زندگانى پر حادثه است، در كنار همسرتان به دست آوريد:

وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَيْها وَ جَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِي ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ. (الرّوم: 21) خداوند ميان شما محبّتى ريشه دار بر قرار ساخته و رحمت و مهربانى متقابل به شما داده تا از گزند روزگار به خودتان

پناه بريد و جبران مشكلات را از محبّت متقابل خويش بجوييد. خطاب به مرد است به دليل «لِتَسْكُنُوا إِلَيْها» كه در آن معنى حركت ميل قلبى نهفته است، و نگفته «لتسكنوابها» تا سكون مختصّ مرد باشد. مرد در انجام سكون و آرامش دخيل است، امّا نه تنها اراده او بلكه حركت او به سوى او.

هر كس آثار بيشتر حكما و ادباى جهان را خوانده است به خوبى مى داند كه براى بيان عاليترين نتايج زناشويى تعبيرى مانند «لِتَسْكُنُوا إِلَيْها» نمى توان يافت- بلندترين تفصيلات در كوتاهترين و رساترين تعبيرات.

اگر دو همسر نتوانستند در كنار هم آرامش يابند نسل ايشان هم نسلى ناتمام و ناقص است. بنابراين اساس خانواده بر محبّت و رحمت و مودّت بايد بنا شود تا خشت بناى جامعه بهتر باشد.

همسران شما چون تن پوش شمايند و شما چون تن پوش ايشان. به همديگر زيبايى مى بخشيد، آبرو مى دهيد، عيب هاى همديگر را مى پوشانيد؛ همانگونه كه لباس، شما را از سرما و گرما و ساير گزندها محفوظ مى دارد، شما و همسرانتان حافظ و نگهبان همديگريد، اسرار همديگر را حفظ مى كنيد:

أُحِلَّ لَكُمْ لَيْلَةَ الصِّيامِ الرَّفَثُ إِلى نِسائِكُمْ هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَ. (البقره: 187) براى بهتر زيستن و زيردستان را در رفاه و آسايش نگهداشتن تلاش كنيد و از روزى هايى كه خداوند در زمين براى شما آماده ساخته با فكر و تلاش خود به دست

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 643

آوريد و زندگانى خود را بهتر سازيد:

هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِي مَناكِبِها وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ وَ إِلَيْهِ النُّشُورُ. (الملك: 15) اسلام هيچ سائقه و خواست طبيعى را حذف نكرده، بلكه آن را در مرز صحيح و

سودمند خود مهار و تعديل نموده است. خوب زيستن، به شرطى كه نه اسراف در آن باشد نه خودنمايى و تكبّر و نه ترك انفاق، وظيفه و حقّ مسلمان است:

قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ كَذلِكَ نُفَصِّلُ الْآياتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ. (الاعراف 32) عزوبت و رهبانيّت و فرار از الزامات طبيعى در اسلام حرام است، و يك نوع دهن كجى احمقانه به حكمت بالغه الهيّه است. بايد مال به دست آورد و بر زيردستان انفاق كرد و با مستمندان مواسات نمود:

وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ كَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ وَ لا تَبْغِ الْفَسادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ. (القصص: 77) اندوخته اى براى بازماندگانى كه شايد ناتوان و صغير و نادار باشند، بايد گذارد.

با انفاق همه مال نبايد مشتى ضعفاى بازمانده را دست خالى رها كرد:

وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ فَلْيَتَّقُوا اللَّهَ وَ لْيَقُولُوا قَوْلًا سَدِيداً. (النّساء: 9) وقتى يكى از واحدهاى سازنده اجتماع يعنى خانواده با اين تعليمات قرآنى كه بخش مختصرى از آنها گفته شد، ساخته و پرداخته شود مى توان اميدوار بود كه با تكثير چنين واحدها كه خشت بناى جامعه اند مى توان جامعه اى عاليتر ساخت كه به نوبه خود سازنده خانواده و افراد بهتر باشد.

اكنون خانه اى در پهلوى خانه اى قرار مى گيرد و كوچكترين واحد اجتماع پديد مى آيد. پايه و اساس زندگانى اجتماع دو چيز است: هماهنگى در فكر و عقيده، تعاون و هميارى در عمل.

اگر آن تربيت اوليّه كه بر طبق

تعليمات قرآن مجيد مختصرا گفته شد در اين واحد كوچك اجتماعى انجام شده باشد، تأمين هماهنگى و هميارى آسان است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 644

اساس هماهنگى در فكر و عقيده، اعتقاد و ايمان به توحيد، و آزادگى است. بشر معتقد به توحيد مى خواهد آزاده باشد؛ آقا بالاسر نمى پذيرد؛ مى خواهد وظيفه خود را كه قوانين الهى و بشرى براى او تعيين كرده اند خودش بفهمد و خودش با ميل و رغبت آن را انجام دهد تا كرامت نفس او جريحه دار نگردد. همان وظيفه اى كه خودش به آن معتقد است اگر با فرمان مترفّعانه و سلطه جويانه بر او عرضه شد، اعتقاد خود را ناديده مى گيرد و تا بتواند از زير يوغ آن شانه خالى مى كند.

اگر متولّيان و دست اندركاران حكومت هاى گوناگون از خودخواهى دست بر مى داشتند، انبوه افراد بشر زودتر به اين دو اصل مهمّى كه اساس هماهنگى است گردن مى نهادند- ايمان به خدا و آزادگى.

قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ. (آل عمران: 62) اگر احبار يهود و كشيشان نصارى از ملّت خود جلوگيرى نمى كردند، ايشان زود اسلام را مى پذيرفتند، زيرا لااقلّ اسلام سهلتر و با منطق سازگارتر بود. امّا اين متولّيان براى آنكه بازارشان كساد نشود با اشاعه تبليغات دروغين مانع تفهيم خلق اللّه شدند، در صورتى كه اسلام به آنچه در عقول همه انسان ها مشترك و قابل پذيرش است دعوت مى نمود. البّته وقتى آنان نپذيرفتند، اسلام هم نبايد به عنوان تحصيل هماهنگى، نظر ايشان را كه پر

از موادّ غير انسانى است بپذيرد و قوله تعالى: «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ» دليل آن است.

بايد براى هماهنگى تلاش كرد، امّا تا وقتى كه آثار قبول از طرف مشاهده نشود بايد استقلال خود را حفظ نمود:

قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ. (الكافرون) تعاون و هميارى همسايگان از عاريه دادن لوازم زندگى به همديگر شروع مى شود. آن نامردمى كه از اين تعاون اندك دريغ كنند مورد نكوهش خداوندند.

تكذيب كننده دين، آن كه يتيم را از خود مى راند، آن كه بر طعام دادن به مسكين شوق ندارد، آن كه نماز را از ياد مى برد، آن كه رياكار است، و آن كه از

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 645

عاريه دادن ظرف به همسايه دريغ دارد، همه پست و فرومايه و رذلند (الماعون).

تعاون و هميارى در موارد نيكوكارى و حفظ قانون با ابعاد بسيار گسترده اش، با عظمت و رفاه و تكامل آن جامعه نسبت مستقيم دارد كه براى استقصاى موارد و نتايج آن كتاب ها بايد پرداخت، امّا فرمان كوتاه و رساى خداوند در قرآن كفايت مى كند:

وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ. (المائده: 3) خواهى نخواهى تا اخلاق فرد و خانواده مهذّب نشده است و افراد بسيارى هم در اثر جهالت و هم در اثر اغراض خودخواهانه به نحوى از انحاء در كار اين دو اصل مهمّ، يعنى هماهنگى و هميارى، اخلال مى كنند، در جامعه نيروى باز دارنده لازم است تا از ايجاد اين ناروايى ها جلوگيرى به عمل

آورد، و اگر وقوع يافت با آن مبارزه كند تا جامعه را از شرّ آن رهايى بخشد. به عبارت ديگر تا آن هنگام كه اكثريت افراد بشر منطق و كتاب را نمى پذيرند بايد با آهن و شمشير نظم را در جامعه بر قرار ساخت و از تجاوز دشمن خارجى به جامعه جلوگيرى كرد.

اكنون نوبت ساختن جامعه است. همه افراد جامعه ساز درسى را كه هيچ وقت نبايد فراموش كنند و هميشه بايد نصب العين خود قرار دهند اين است كه براى تنظيم فرهنگ، اخلاق و تهذيب فرد، زياد نبايد منتظر ابتكارات شگرف فلسفى ماند، تمام مسائل اخلاقى به دور خير عموم مى چرخد- همكارى، هميارى، تعاون و هماهنگى. هر كس آنچه در امكان دارد به ديگران خير برساند كه قوله تعالى: «وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ»، چنانچه قبلا گفتيم، فصل الخطاب است.

پايه شكوفايى و رشد جامعه، دادگسترى و نيكوكارى و بخشش در مورد الاولى فالاولى است:

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبى. (النّحل: 90) با توجّه به اين دستور مهمّ قرآنى، نظرى به نيازمندى ها براى ساختن جامعه بهتر مى افكنيم:

نظام قرآنى، كه همان تكامل نظام پيغمبرى است، اوّلا به ما ياد مى دهد كه حكومت براى خدمت خلق است، براى آماده ساختن وسايل تكامل و خود كفايى انسان هاست، خودكفايى نه تنها از حيث معاش بهتر، بلكه از حيث معاد بهتر. اينكه مى گوييم معاد، براى آن است كه هر نوع فداكارى در راه خلق بدون اعتقاد به معاد

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 646

قابل توجيه نيست. بنابراين هدف اصلى حكومت در نظام قرآنى، رساندن افراد و جامعه به حدّ خودكفايى انسانى است. خودكفايى انسانى آن است كه همه افراد

يا اكثريّت ايشان در اثر تعليم و تربيت توحيدى چنان مهذّب شوند كه جامعه نيازمند به كار بردن آهن و شمشير نباشد.

عاليترين هدف حكومت ها در نظام قيصرى آن است كه براى جامعه خود امنيّت بر قرار كند، آن هم در مرزى كه منافع خاصّ طبقه حاكم كاملا محفوظ باشد.

مسأله تكامل انسان و تهذيب او اصلا در نظام قيصرى مطرح نيست. اگر از هزاران روزنه وسيله ديد علوم و اكتشافات را فراهم سازند، هرگز روزنه اى به سوى انسان شناسى حقيقى و امتيازات ارزشمند انسانى باز نخواهند نمود. هر نوع فهم امتيازات انسانى تزلزلى در حكومت هاى قيصرى پديد خواهد آورد.

حاكمان در نظام قرآنى خداشناسترين و فداكارترينند كه هر چه فهم انسان ها بالا رود نه تنها زيانى براى ايشان ندارد بلكه سود و پاداشى براى فداكارى ايشان است. حاكم اسلامى و قرآنى، مزد خود را تنها از خدا مى خواهد. وقتى جامعه اى چنين بود و حاكمش چنين، فرمان او فرمان خدا و پيغمبر است:

أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكَ خَيْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِيلًا. (النساء: 59) موارد اطاعت و تفصيلات احكام در قرآن و سنّت كه مبيّن قرآن است ياد شده است. اگر اختلافى روى داد، مرجع رسيدگى هم قرآن است كه تكليف را معيّن مى كند. ردّ و رجوع به خداوند و پيغمبر، وسيله اش قرآن مجيد است.

دستگاه حكومت قرآنى بايد اطّلاع كامل بر محاسبه همه الزامات طبيعى و حوادث اجتماعى داشته باشد و براى بر خورد با هر يك از آنها آمادگى كامل كسب كند. از جمله آن الزامات، بقاى

اقوى يا اصلح است. قرآن جامعه مسلمان را جامعه برتر واقوى مى خواهد. جامعه مسلمان بايد با تمام نيروها نه تنها مجهّز باشد بلكه بايد حدّ اعلاى نيرو را به دست آورد، تا دشمنانش از بيم او ياراى حمله نداشته باشند:

وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 647

شَيْ ءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ. (الانفال: 61) و چون فراهم آوردن نيرومندترين نيروها، بيشترين علم و بيشترين مال را لازم دارد از راه وجوب مقدّمه واجب، تحصيل بيشترين مال و بيشترين دانش براى جامعه قرآنى اوجب واجبات است و تساهل در آن گناهى نابخشودنى است. ده ها مطلب مهمّ را مى توان از اين آيه مباركه استنباط كرد. به طور مثال، اينكه آيا بر جامعه قرآنى واجب است كه كارخانه هاى اسلحه سازى در حدّ اعلاى خود داشته باشد يا نه؟ جواب آن است كه واجب است، زيرا اعداد و تهيه سلاح و نيرو تا حدّى كه دشمن از او بترسد واجب است. و چون هرگز خريدار اسلحه از عهده اسلحه ساز بر نمى آيد، پس به علّت وجوب مقدّمه واجب فراهم ساختن كارخانه اسلحه سازى بر جامعه و حكومت قرآنى واجب است. و به همين دليل ياد گرفتن فنون جنگ و به كار بردن اسلحه و ترسيم نقشه و اطّلاع بر وضعيّت جغرافيايى و تاكتيك هاى جنگى دشمن و استعدادات او و بر آورد انواع نيروهاى او و معاهدات خارجى و به هر حال آنچه در تقويت نيروى جامعه قرآنى مؤثّر است، همه آنها-

اعمّ از دانستن و به كار بردن- واجب است.

و نيز بنابر آنچه گفتيم، تعليم مسلمان قرآنى از سواد خواندن و نوشتن تا بالاترين سطوح دانشگاهى واجب است، زيرا همه مقدّمه تحصيل نيرو است.

مسلمان بايد بداند كه جنگ با دشمنان دين نه تنها يك حكم ثواب آور است بلكه جنگ، خود يكى از الزامات اجتماعى است كه بشر، مسلمان يا غير مسلمان، خواهى نخواهى دست به گريبان آن است و به همين جهت است كه مسلمان نبايد فداكارى خود را همه به حساب دين آورده منّت گذارى كند. كافران هم الزام دارند كه جنگ كنند و فداكارى كنند تا جامعه خود را حفظ نمايند. برترى مسلمان آن است كه در فداكارى كه از الزامات اجتماعى است؛ اميدى به ثواب خداوند دارد:

وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ ما لا يَرْجُونَ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً. (النساء: 104) در گرفتن دشمن و زبون ساختن او سستى مكنيد كه ايشان هم مانند شما درد مى كشند و رنج مى برند امّا اميدى كه شما به خدا داريد [و جبران رنج شماست] آنان ندارند؛ و خداوند عليم و حكيم است.

هم چنان كه آمادگى براى جنگ و دفاع از اهمّ احكام و واجبات جامعه

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 648

قرآنى است، صلح نيز در قرآن مجيد به خير مطلق ناميده شده است و آنجا كه وضع اقتضا دارد و به مصلحت جامعه اسلامى است قرآن دستور مى دهد كه بايد آن را پذيرفت و به جنگ خاتمه داد. زيرا جنگ مقصود بالاصاله نيست، بلكه الزامى اجتماعى است كه بايد جامعه براى نگهدارى استقلال و آرمان هاى

خود آماده براى مواجهه با آن باشد:

وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَها وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ.

(الانفال: 60) امّا هرگز به علّت ترس از دشمن و زبونى در برابر او نبايد مسالمت را پذيرفت و دشمن را بر خود جرى ساخت. جامعه قرآنى با داشتن ايمان و نصرت خداوند، دست بالاست، و بايد هر مسلمانى را چنين تلقين و تربيت كرد كه هم مردانه پذيراى جنگ و فداكارى باشد و هم از جنبه انسانيّت و فضيلت در جاى خود پذيراى مسالمت و صلح باشد.

فَلا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَى السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللَّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ. (محمّد: 35) نگهبان جامعه قرآنى بعد از ايمان به خداوند و پيامبر و روز جزا، در درجه اوّل هماهنگى و اتّحاد و وحدت در هدف است، كه هماهنگى در روى آوردن به خانه كعبه رمز هميشگى و ياد آورنده آن است.

مؤمنان همه برادرند؛ آماده باشيد كه هميشه ميان برادران خود اصلاح و سازش به عمل آوريد. مبادا اختلاف ميان ايشان را به هم زند. حتّى چه بسا سخن سختى به تلقين و وسوسه شيطان ميان دو برادر را به هم مى زند، قوله تعالى:

وَ قُلْ لِعِبادِي يَقُولُوا الَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبِيناً. (الاسراء: 53) نزاع مايه از هم گسستگى و سستى و زبونى و بالمآل شكست در برابر دشمن است. نزاع موجب آبروريزى است. اگر مسلمانان از خداوند و پيامبرش اطاعت كنند هرگز با هم نزاع نخواهند كرد. ملاحظه نماييد اين فرمان قرآنى كه فصل الخطاب است، با چه اختصار و انسجام و بيان مسلمانان را

هشدار مى دهد:

وَ أَطِيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ. (الانفال: 46)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 649

در اين آيه مباركه با اين اختصار سه امر و سه نهى و سه نتيجه گيرى آمده است كه اگر درست تدبّر شود براى نگهدارى جامعه چيز ديگرى كه نگفته مانده باشد وجود ندارد:

خداوند را اطاعت كنيد؛ پيامبر را اطاعت كنيد؛ شكيبا باشيد. نزاع مكنيد كه از نزاع سست و زبون مى شويد و آبروى خود را از دست مى دهيد. از شكيبايى خدا را يار و ياور خود مى كنيد. صدق رسول اللّه (ص) كه فرمود عجايب قرآن پايان پذير نيست. شناخت قرآن(كمالى) 649 اوجه الوجوه هدايت: توحيد و يكتاپرستى: ..... ص : 629

تى انسان متدبّر در قرآن تدبّر و تفكّر مى كند، اگر بهره اى از الهام در فهم قرآن نصيبش گردد، خود را در اقيانوسى غرقه مى بيند كه از شش جهت پايان و كرانى براى آن نيست. آن وقت است كه از پيمايش و احاطه به هر ناحيه آن مأيوس مى شود، مگر آنچه به او اعطا كنند و به ياد مى آورد فرموده خداوند را كه به متكبّران و دامن كشان روى زمين كه از غايت خودپسندى، زبونى خود را فراموش مى كنند به طور استهزاء مى فرمايد:

وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبالَ طُولًا.

(الاسراء: 37) و آنجا كه نزاع ميان دو فرقه از جامعه قرآنى آنچنان در گيرد كه با مسالمت رفع نشود، بر مسلمانان واجب است كه با زورگو و ظالم چنان بجنگند تا به فرمان و اطاعت خداوند گردن نهد. قاطعيّت قرآن براى جلوگيرى از اين

ويرانگرترين مشكلات جامعه قرآنى، از اين آيه مباركه معلوم مى شود:

وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ.

(الحجرات: 9) مؤمنان برادرانند؛ بايد همه افراد جامعه قرآنى آماده باشند تا در مورد لزوم ميان برادران جامعه خود اصلاح و آشتى بر قرار سازند. مبادا اين اختلافات فردى كم كم آتش نفرت و عدم اعتماد را در جامعه بر افروزد و باعث جنگ داخلى يا عدم تعاون گردد.

إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ.

(الحجرات: 10)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 650

جالب اين است كه به مفاد آيه شريفه، اين صفت اصلاح و آشتى دادن باعث رحمت و مهربانى خداوند است و تكوينا چنين است كه وجود ملايمات در هر چيز سبب اتّحاد تركيبى آن است و بالعكس عدم تلائم سبب انحلال و از هم پاشيدگى آن مى شود.

عدالت، امر به معروف و نهى از منكر:
اشاره

سه اصل مهمّى كه قرآن مجيد آنها را اساس دوام و تكامل جامعه معرّفى نموده است عبارتند از:

عدالت

، كه گاهى به ميانه روى از آن تعبير شده است. لزوم بسط عدالت چنان مؤكّد و مطلق است كه هيچ نوع دشمنى و نفرت، هر چند در اشدّ صور خود، نبايد مانع فراگيرى و شمول آن باشد، زيرا هر مصلحتى كه در تحديد موارد آن به نظر آيد باطل و بر خلاف عاقبت انديشى است:

وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ. (المائده: 2) در اين آيه مباركه هم اشاره هست بر اينكه اعمال عدالت به طور مطلق از جنبه تكوينى امرى است كه نتيجه و محصولش استوارى و خير و دوام است. زيرا تقوى خود يكى از تعبيرات عدل است و عدل تعريف كاملش اين است: «اعطاء كلّ ذى حقّ حقّه» كه جامع وظايف هر خداشناس خدا ترس است.

امر به معروف و نهى از منكر

، كه با مصاديق گسترده خود همان تضامن اجتماعى است. همه افراد جامعه بايد بدانند كه سعادت كلّى براى فرد جز در سايه سعادت جامعه امكان پذير نيست. بنابراين جامعه قرآنى بايد تضامن داشته باشد و هر فردى خود را موظّف بداند افراد ديگر را از گزندها برهاند و به خير برساند. به تعبير ديگر، پيغمبر اكرم (ص) از اين تضامن به «نصيحت» تعبير فرموده و در جواب سائلى كه چهار بار پرسيده «يا رسول اللّه ما الدّين؟» (يعنى دين چيست؟) چهار بار فرموده: «الدّين النّصيحة» (يعنى دين خير خواهى است.)؛ قوله تعالى:

وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.

(آل عمران: 104)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 651

فلاح و رستگارى به طور حصر، مختص جامعه اى است كه هشيارانه به طرف خير دعوت مى كند. و اين خير مطلق به دو صورت امر به معروف و نهى از منكر انجام مى گيرد.

توضيح:

اگر بخواهيم تفصيلاتى كه در قرآن مجيد راجع به اين سه اصل مهمّ يعنى عدل، امر به معروف و نهى از منكر و نتايج عمل به آنها و عواقب شوم ترك آنها آمده است ياد كنيم هزار برابر مى شود و اين كتاب گنجاى آن را ندارد.

در اين بخش اعجاز قرآن از آنكه اعتقاد ما آن بود كه بزرگترين دليل اعجاز قرآن تدبّر در محتواى قرآن است، متناسب با فهم خودم و نيز حجم كتاب، مختصرى ياد مى شود؛ تفصيل آن را در كتاب هاى مربوط و نيز تدبّر خودتان بجوييد.

عقل، علم، تفكّر، كشف، امتياز اشرف مخلوقات

عقل، به يك تعبير ساده، نيروى خدادادى است كه خاصّ انسان است و با آن مى تواند از فطريات و فهم هاى ساده و تركيب آنها نتايجى به دست آورد كه علوم و دانش ها را تشكيل مى دهند. سير تكاملى فطريّات تا دانش ها تفكّر نام دارد و محصول آن، به اعتبار وجود بعد از عدمش، كشف است.

وقتى اين نيروى خداداد و خاصّ انسان با شناخت امتيازات واقعى، كه شرط قطعى آنها دوام و جاودانى است، وظيفه خود را شناخت و انجام داد عنوان اشرف مخلوقات بر او صدق مى كند. زيرا با تلاش موهوبى، نيروهاى خداداد را به كار برده و كشف كرده و وظيفه خود را كه تكامل بى نهايت است انجام داده است. بنابراين انسان به اعتبار تهيّوء و آمادگيش اشرف مخلوقات است، هر چند به علّت فعليّت ندادن به اين نيرو ارذل مخلوقات باشد، قوله تعالى:

وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لا يُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِكَ هُمُ

الْغافِلُونَ. (الاعراف: 179) آيه شريفه كاملا مى فهماند كه ايشان دل و چشم و گوش دارند، امّا آنها را براى فهم و دريافت و تعقّل و كشف و تشخيص امتيازات واقعى به كار نمى برند.

بنابراين وظيفه خود را هم نمى شناسند و قدر خود را نمى دانند و از چهار پايان

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 652

گمراهترند.

ابراهيم خليل، نمرود را دعوت كرد و او را به استفاده از عقل فرا خواند، و گفت: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ». فهم اين مطلب فطرى كه پايه سير عقلانى بعدى است بر نمرود دشوار بود، زيرا خودبينى او مانع از ديد غير خود بود، لذا ابلهانه گفت:

«آنا احيى و اميت» و ناشيانه فرمان داد تا يك زندانى را بكشند و يكى را رها كنند، و گفت زنده كردم و كشتم! ابراهيم براى آنكه نمرود نتواند تأويل كند، مطلب را ساده تر كرد و گفت: «فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ.» (البقره: 259) گفت به هر حال تو نيستى كه هر بامداد آفتاب را از مشرق بر مى آورى و آن كه بر مى آورد اللّه است؛ اكنون تو براى نشان دادن قدرت خدايى خود آفتاب را از مغرب بر آور. در اين هنگام نمرود چون خر در گل فرو ماند و مبهوت شد و جوابى نداشت.

نكته مهمّ آنكه قول اللّه تعالى: «فَبُهِتَ الَّذِي كَفَرَ» اشاره به آن است كه هميشه آن كه كافر است مبهوت مى شود. و اين بهت مال همه كافران در همه زمان هاست، كه يا از تنبلى عقل و يا از راه غرض و خود پرستى، برخى سؤالات را بى جواب مى گذارند؛

در صورتى كه ايجاد سؤال خود دليل آن است كه بايد براى آن جوابى يافت. مگر نه آن است كه همه كشفيّات عقل بشر براى جواب دادن به سؤالات بوده است؟ يا غاية الامر مى گويند اين مسأله علمى نيست و پاسخ به آن لزومى ندارد.

عجبا! آيا چه مسأله اى مهمتر از اين هست كه بدانيم حركت چرخ عظيم تحوّلات و تبدّلات جهان سر آغازى دارد كه بايد با آن مرتبط شويم.

اعجاز بيانى قرآن از آن جمله در قوله تعالى: «وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» هشدار دهنده است، كه هر كس از جواب سؤالات حاصله در ذهن و فطرت بشر عمدا طفره مى رود ظالم است و از هدايت پاداشى و تفضّلى خداوند محروم خواهد بود.

قرآن مجيد نه تنها از جنبه تشريعى، عقل را از هر يوغى آزاد ساخته است، بلكه نشان داده كه تكوينا چنين است؛ عقل را نمى توان با هيچ قدرتى مهار كرد. اگر اختلافات موجود در عقايد بشر را ريشه يابى كنيم و رو به سر آغاز ساده تر و بسيطتر آنها به قهقرا بر گرديم، خواهيم ديد پيدايش عقايد و آراء خلاف منطق، يعنى آراء غير عقلانى، در اثر عواملى است كه برخى از آنها عبارت است از:

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 653

1- اشتباه در مفاهيم، كه مفهوم لغت واحدى قبلا يا در حين القا در دو ذهن به دو گونه ترسيم شده است و همين پايه كج سبب كجى بنا تا آخر خواهد بود. به طور مثال، اگر در بحث و مناقشه يكى از دو طرف كلمه امتياز را به كار برد، مفهوم مطلق و عامّ آن شامل هر نوع برترى چيزى بر چيز ديگر

در همه اشياء است، در صورتى كه ممكن است با هزاران تقييدات بعدى و درجه اى، مصاديق آن هزار گونه شود و در اين صورت باعث بهره بردارى مغرضى در جدل گردد و ديگرى نداند كه اشتباه و دگرگونى در تعاريف است.

هين به هر مستى دلا غرّه مشوهست عيسى مست حق، خرمست جو بنابراين هر مجادل ماهرى نبايد قبل از تعريف كامل لفظ و اذعان طرف به آن، درباره الفاظ مستعمل طرف خود به حكمى اذعان كند، و اينجا جاى تفصيل نيست.

2- اشتباه در ذخاير ذهنى قبلى كه چون قبلا جا گرفته و ذهن با آنها مأنوس بوده و از مفارقت آنها وحشت دارد آنچه بر خلاف به او القا شود به زودى مورد قبول او نخواهد بود. به طور نمونه، اعتقاد چندين هزار رساله بشر را درباره مركزيّت زمين و گردش خورشيد به دور آن در نظر بياوريد، كه هنوز بقايايى از رسوب اين اعتقاد در ذهن بسيارى جاى دارد و به همين جهت قرآن در مورد تحرير و آزادى عقل، به طور استهزاء كفّار را در تقليد كوركورانه تقبيح مى كند:

وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ. (المائده: 103) 3- وجود غرض خاصّ براى حفظ منافع خاصّ و رونق دكان و حفظ مصلحت خاصّى كه بر خلاف اصول است، مانند امور سياسى. به طور نمونه سلاطين عثمانى (كه ترك بودند) از بين مذاهب اربعه، مذهب حنفى را تقويت كردند و رسميّت دادند، زيرا اين مذهب، قرشى بودن را شرط خلافت پيغمبر نمى دانست.

بنابراين اتّخاذ

اين سياست صرفا براى تثبيت مقام و دولت خودشان بود. از همين باب است همه تأويلات ناروا و تحريفاتى كه به نفع سياست در دوران تاريخ به عمل آمده و توده هاى بى خبر را به دنبال فرصت طلبان شيّاد كشانده است، قوله تعالى:

أَ فَتَطْمَعُونَ أَنْ يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ. (البقره: 75)

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 654

تحريف، همان تأويل بى دليل است، و گرنه تحريف قرآن از حيث الفاظ و نظم امكان پذير نيست.

4- حماقت ناشى از شدّت خود بينى و خود پسندى كه نوع خاصّى از وجود ذخاير غلط قبلى ذهنى است. در اثر خود بينى و تكبّر و احساس عدم شخصيّت، بازتابى براى احراز شخصيّت در متكبّر احمق پديد مى آيد كه اساسش لجاجت و جمود و اصرار بر عدم پذيرش است، كه در اين صورت چنين احمقانى از دريافت فيض خاصّ الهى در سرعت فهم و دريافت حقايق محروم مى شوند و اين خود كيفرى براى خود پسندى ايشان است:

سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِيَ الَّذِينَ يَتَكَبَّرُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلِينَ.

(الاعراف: 46) تكبّر ايشان از خود خواهى است، نه از اقرار به كبرياى حق كه خود مايه بزرگى و كبر انسان است. هر نوع آيت و دليلى هم ببينند اذعان نمى كنند. اگر راه رستگارى را ببينند در آن نمى روند، امّا اگر راه جهل و حماقت را ببينند در آن مى روند. چرا؟ زيرا ايشان

هميشه آيات باهرات خداوند را تكذيب كردند و از دريافت آنها غافل ماندند و بنابر دستاوردهاى خودشان سزاوار آن فهم موهوبى و اضافى و ممدّى و تفضّلى خداوند نبودند.

در قرآن مجيد صدها جا به تعقّل و تفكّر توصيه شده است و تنها دو مورد از آنها را، هر چند مكرّر باشد، ذكر مى كنيم تا جاى شكّ و ترديد باقى نماند.

اوّل- سؤال ابراهيم خليل كه «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» و پرسش خداوند كه «أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ؟» و مطالبه ابراهيم كه «بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي».

دوّم- قوله تعالى: «لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» الى آخره، كه قبلا به تفصيل گفته شده است.

خداوند به حكمت بالغه و رحمت و فضل ابتدايى خود، نيروى تسخير ناپذيرى به نام عقل به انسان داده تا با آن حق را از باطل تميز دهد. اگر سنگينى آسمان ها و زمين را بر آن بار كنند كه چيزى جز واقعيّت بپذيرد نخواهد پذيرفت و همچنان بر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 655

تشخيص خود پايدار است، و خداوند هيچ گاه اين نيرو را از قدرتى كه به آن داده است خلع نخواهد نمود.

علم كه محصول به كار بردن عقل در تركيب فطريات و استنتاج از آنهاست، شرف انسان است كه با آن مى تواند اشرف مخلوقات باشد. خداوند عالمان را در رديف فرشتگان قرار داده و چه جالب است كه دليل بر وحدانيّت خود را گواهى خودش و فرشتگان و عالمان ياد كرده است:

شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (آل عمران: 18) تفكّر كه سير دائمى عقل از

مبادى به مقاصد و از غيب به شهود و از فطرت ساده به كشف تفصيلى است، صدها بار در قرآن به صور مختلف تأكيد شده، تا آنجا كه افراد بى تفاوت كه در هيچ موردى تأمّل نمى كنند مورد سرزنش و تقبيح واقع شده اند.

آنچه بشر از اسرار خلقت كشف كرده همه مرهون تفكّر اوست. تفصيل تفكّر در قرآن مجيد در صور گوناگون و نتايجش مكرّر آمده كه ما به ذكر يك مورد از آن اكتفا مى كنيم و معتقديم كه به تنهايى ادلّ دلايل بر وجوب تفكّر در راه كشف اسرار خلقت است.

هزاران سال بشر گمان مى كرد كه اين شبگردان آسمانى شعله هايى بى روحند كه هرگز علم بشر و پاى بشر به آنها راه نخواهد يافت، تا آنكه علم بشر تكاپوگر توانست جاسوسان خود را براى خبرچينى به كرات آسمانى بفرستد و آنگاه خودش به نزديكترين همسايگان زمين سفر كند و آهنگ مسافرت هاى درازتر كند، و به هر حال ستارگان را در محدوده فهم و كشف و اطّلاع خود در آورد و به دليل آنچه تاكنون پيموده صدها و هزارها برابر پيمايد و بر آنچه در آسمان ها هست دست يابد و بداند آنجاها چه هست و به چه درد مى خورد و چگونه مى تواند مورد استفاده قرار گيرد. و اين است اعجاز قرآن در اخبار به غيب و آينده كه صريحا مى گويد:

قُلِ انْظُرُوا ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ. (يونس: 99) در اينجا ظاهر نظر، نظر بصرى است نه قلبى كه متبادر همين است، و غاية الامر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 656

آن است كه اگر لفظ «انظروا» در مشترك

به كار رفته باشد هم نظر بصرى را شامل است و هم نظر قلبى را و نمى توان به هيچ قرينه اى آن را بر نظر قلبى تنها اطلاق نمود.

و اعجاز قرآن از آن جمله در اخبار به غيب و آينده علم و قدرت بشر است. بشر مأمور و موظّف است كه با چشم خود آنچه را در آسمان ها و زمين هست ببيند، و معلوم است كه مقصود از «ما ذا فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» محتواى آسمان ها و زمين است نه خود آسمان ها و زمين، هر چند تحقّق آسمان بودن و زمين بودن به وجود محتواى آنها باشد.

بنابراين مراد از ديد محتوى كشف تفصيلى كاينات و احاطه بر اسرار آنهاست نه نظر اجمالى قلبى، فافهم و تدبّر.

افراد بسيارى خواسته اند از آيات قرآن بسيارى از مسائل كشفيّات علم را استخراج كنند. البته در قرآن مجيد حثّ و ترغيب بر تحصيل علوم كاينات تا سر حدّ حكم وجوبى، فراوان است و نيز در قرآن مجيد مسأله اى درباره علوم كاينات وجود ندارد كه معارض با كشفيّات علوم باشد، امّا بايد دانست كه اگر بنابراين بود كه فرمول كشفيّات در قرآن مجيد ياد شده باشد پس اين تلاش پيوسته و مستمرّ و تدريجى بشر در راه كشف و اختراع كه سنّت تكوينى الهى در امتياز بشر بر ساير مخلوقات است موردى نداشت.

فصل الخطاب اين است كه قرآن مجيد براى تعليم روابط خلق با خالق و نيز روابط خلق با خلق، و ارائه طرق الى اللّه و كسب كمال و سعادت جاويدان است و كسب علم را كه در طريق اين هدف و مقصد است بر انسان واجب ساخته و اشاراتى هم

به كشف بلا انتهاى بشر در قرآن مجيد هست، چنانچه قبلا اشاره كرديم.

انسان در قرآن مجيد هم مرز اشرف مخلوقات به حساب آمده است، البتّه انسانى كه تهيّوء خود را به فعليّت رسانده باشد. صفت تكريم، آن هم تكريم خداوند درباره انسان ياد شده كه بالاترين تشريفات است:

وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلًا. (الاسراء: 7) كرامت انسان هم در تركيب جسمانى است، هم در مستودعات فطرى، هم در نيروى عقل و استنباط و هم جهش برون مرزى وسعه وجودى. به طور مثال، مى توان در مخلوقات، از حيث سعه وجودى و نيروهاى مستودع، پشه را از كوه بزرگتر دانست، زيرا

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 657

مقصود از بزرگى، بزرگى حجمى نيست بلكه انطواء بر نيروهاى بيشتر و در حقيقت توانايى بر تصرّفات بيشتر در جهان است. بنابر آنچه گفتيم اگر در قوله تعالى تقييد «عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا» نبود، اشرفيّت انسان بر كلّ كاينات محرز بود. امّا افضليّت او بر بسيارى از مخلوقات است نه بر كل مخلوقات، مانند آنكه عقل بما هوهو، اشرف از انسان بما هو هو است و اين سخن مانع از آن نيست كه از حيث مصداق، پيامبر اسلام محمّد بن عبد اللّه (ص) اشرف مخلوقات باشد، زيرا هر فضيلتى كه در خلقت متصوّر است در وجود او مندرج است.

خاتمه

انس با قرآن، همان انس با اسرار جهان است. قرآن صورت مكتوب آفرينش است؛ همچنان كه ستارگان آسمان براى مردم زمين مى درخشد آيات قرآن براى فرشتگان كه فارغ از موادّند نور افشانى مى كند.

هم اكنون به تجربه ديده ايم كه

گاهى دريافت و وقوف بر يك معرفت عالى جلوه اى فريبنده و لذّت بخش در ذهن ما ايجاد مى كند كه به هر صورت پديده اى طبيعى و يكى از همين ميليون ها اشّعه ناشناخته و پراكنده در جهان است، و روزى علم به آنجا خواهد رسيد كه هم آن را ضبط كند هم به نيرويى قوى و قابل لمس تبديل نمايد.

و وقتى آن كار انجام گرفت نور معرفت هم به چشم ديده خواهد شد و چه بسا بشر آن را براى توليد حركت به كار برد.

به نور معرفت در قرآن و خبر اشارات بسيارى هست كه همان ديد و كشف آيات آفاقى وانفسى است، و بشر با تلاش پيگير در راه كشف آنها گام بر مى دارد و وعده خداوند صادق است كه با مرور زمان و با ارائه مستمرّ آن آيات به بشر، به كشف سرّ الاسرار موفّق خواهد شد.

سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ. (فصّلت: 52) شك نيست كه آن معرفت هر چه والاتر باشد نورش شديدتر است، بنابراين هر وقت دانستيم كه قرآن مخزن والاترين معرفت هاست خواهيم دانست كه منبع نيرومندترين نيروهاست و اين خود معنى اعجاز قرآن است.

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 658

نيروى قرآن و پيغمبر و علم ايشان افاضه شديد القوى است، قوله تعالى: «عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى» (النّجم: 5).

صاحب «اسد الغابة» در ذيل نام «اسيد بن حضير» صحابى، مرويّا و مسلسلا از «ابى سعيد الخدرى» از «اسيد بن حضير» كه يكى از بهترين قاريان خوش آواز بود چنين نقل مى كند:

شبى سوره بقره را مى خواندم. اسب من بسته و يحيى

پسرم كه طفلى نورس بود نزديك من خوابيده بود. اسب به تك و تاز در آمد و من همه در انديشه آن بودم كه پسرم ناراحت شود.

از نو شروع به خواندن كردم و دگر باره اسب به تك و تاز درآمد. من برخاستم و فكر پسرم بودم، امّا از نو شروع به خواندن كردم. چون سر برداشتم چيزى ديدم چون سايبانى چراغانى شده كه از آسمان فرود مى آمد. بيم كردم و ساكت شدم. چون روز شد نزد پيغمبر رفتم و واقعه را گفتم. پيغمبر فرمود: بخوان اى ابا يحيى. گفتم: خواندم، اسب جولان كرد و من بر پسرم ترسيدم. باز فرمود: بخوان اى ابا يحيى. باز چنان گفتم. بار سوم هم فرمود: بخوان اى ابا يحيى. گفتم: خواندم و به آسمان نظر كردم، سايبانى پر از چراغ ديدم. فرمود: آنان ملائكه بودند كه به آواز تو نزديك شدند و اگر مى خواندى تا صبح مى شد مردم ايشان را مى ديدند.

دليل ديگر بر اين مطلب، يعنى شهود انوار و نيروهايى كه در غيب است، حديث شكايت «حنظله» است به پيغمبر اكرم (ص) از تقلّب احوال قلب خودش كه گفت:

چون در محضر توايم چنين و چنان مستغرق ايمان و شهوديم كه گويى بهشت و دوزخ با اهل تنعّم و اهل عذاب در برابر ماست، و چون بيرون رويم چنان نيستيم. پيغمبر فرمود:

اگر هميشه چنان باشيد كه پيش من هستيد هرآينه فرشتگان روى فرشتان و در راه ها با شما مصافحه مى كردند. امّا اى حنظله، ساعتى و ساعتى؛ ساعتى چنين و ساعتى چنان.

غاية الامر اثر كتاب هاى مصلحان جهان ارائه طريق است نه الزام به ايمان و اعتقاد. اعجاز قرآن از نظر

نفوذ اعتقادى و انگيزه بخشى براى محبّت و فداكارى در طول تاريخ اسلام مشهود است.

اجتماعى را كه قرآن مى سازد بايد با روابط روحانى منضمّ و متشكّل گردد تجاذب روحى است كه تضامن اجتماعى را مى سازد و تا در جامعه تضامن در صور اعلاى خود نباشد آن جامعه نه تكامل مى يابد و نه دوام خواهد يافت. بر حسب چگونگى اين تجاذب روحى و اندازه نيروى آن است كه قدرت و ضعف اجتماع معيّن

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 659

مى شود، يا ثبات و يا اضطراب آن.

وقتى اين صفت تجاذب روحانى از ميان برود يا كم شود، صفات مادّى جايگزين آن مى شود و وقتى چنين شد، همه اسباب مادّى در تحليل و تركيب آن اثر دارد. در اين صورت اتّصال فردى به فرد ديگر، آنچنان كه قرآن خواسته، ناگسستنى نخواهد بود بلكه اتّصالى در موادّ است- خانه اى پهلوى خانه اى، آمد و شدى در خيابان، گردهمايى اى در سينما و در صف اتوبوس، ديدارى در فروشگاه ها، دلهره خريدار از فريبكارى فروشنده و حرص فروشنده در احتكار و گرانفروشى و ... دليل اين مطلب، اجتماعات زبون و عقب افتاده و استعمار زده است. اجتماعى بر پايه عدد تا سر حد شمارش مردگان چون سنگ هاى پهلوى هم در بستر سيل.

يكى از وجوه اعجاز قرآن اخبار از غيب و آينده است كه در قرآن مجيد آمده است. از آن جمله اخبار از غلبه روم بر ايران، از عاصميّت قرآن و حفظ هميشگى خداوند از قرآن و مصون بودن از تحريف، اخبار از آينده اسلام، اخبار از دخول به مسجد الحرام فاتحانه و مظفّرانه، اخبار از ذلّت يهود و اينكه هميشه يا جزيه دهنده بوده يا

وابسته و نوكر ابر قدرت هايند، اخبار از فتوحات علوم و فكر انسانى در كشف اسرار خلقت و امثال آنها كه در كتب مربوط به طور مبسوط هست. و چون به عقيده ما بزرگترين وجوه اعجاز قرآن در محتواى قرآن است، باقى وجوه را به اختصار برگزار كرديم و در خورد اندازه فهم و توفيق و وقت و فرصت و نشاط كه همه عوامل كارند آنچه داشتيم در طبق اخلاص نهاده به مسلمانان قرآنى تقديم كرديم و گمان داريم كه توقّع هيچ نوع پاداشى، نه مادّى نه احترام و نه شهرت، نداشته ايم و اگر در ضمير مغفوله خود از اين توقّعات داشته و خود ندانسته ايم به درگاه عالم الخفّيات عاجزانه استغفار مى كنيم.

تنها توقّع ما، همچنان كه بارها در «قانون تفسير» و «تاريخ تفسير» و «قرآن ثقل اكبر» تذكّر داده ايم، از اهل فنّ اين بوده و هست كه يك بار زحمت خواندن اين كتاب ها را كه به طور قطع نه خود كفايند و نه خالى از نقص، به خود هموار ساخته و بر هر اشتباه و نقصى انگشت نهند و به هر وسيله كه مى دانند ما را يا علاقمندان به علوم قرآنى را آگاه سازند و به هر حال اين نمونه را تكميل نمايند يا در راه تكامل قرار دهند. و از درگاه خداوند منّان خواهانيم كه همه ايشان را توفيق خدمتگزارى بى شائبه در راه نشر

شناخت قرآن(كمالى)، ص: 660

معارف اسلامى عطا فرمايد، انّه ولىّ التوفيق.

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللَّهُ.

دزفول، باغ سيّد الاحقر حاج سيّد على كمالى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109